رفتن به محتوای اصلی

فرا خوان : مام وطن ترا بنام می خواند
22.01.2024 - 09:18

 

فرا خوان

مام وطن ترا بنام می خواند

در جستجوی آن رشته تاریخی هستم که بتواند در این لحظات وروز های تاریخ ساز که سرزمینم ایران این چنین در آستانه فرو پاشی چه از نظر اقتصادی ،اجتماعی ،سیاسی و مهم تر از همه فرهنگی قرار گرفته .روز هائی که بیش از هر زمان یکپارچگی ملی را طلب می کند .مارا یک ملت را ، بهم پیوند دهد .

رشته جادوئی مینوئی ،که جادویش تمامی طلسم های نهاده شده توسط حکومتی خونریزو غیر ایرانی را که برایش بود ونبود! ایران این کهن مرز وبوم معنائی ندارد !را در هم بشکند.

پلی باشد برای عبور و پیوستن تمامی جان های آزادی که عشقشان به این سرزمین زیبا ،فراتراز هر تعلق گروهی و منیت های فردیست . محکم ترین رشته ای که در درازنای تاریخ چند هزار ساله مارا چون بند ناف مادری بخود وصل کرده ،زندگی بخشیده ،غمخواری کرده و بر کشیده است .حال زخم خورده از مهاجمان خودی و بس نادان که کمر بر نابودیش بسته اند. .یکپارچگی و قهرمانی فرزندانش را چونان رستم برای گذار از هشتمین خوان که سخت ترین خوان دشمنان باشد طلب می کند. مانند یک فرزند در یابیم مام وطن را . این نوشته را چهل سال قبل زمانی که با پای جوانی ناگزیر از ترک وطن گشتم .با وجود تعلق به جریانی ایئدولوژیک که انتر ناسیونالیسم مجازی را جای گزین ناسیونالیسم واقعی که همان مهر ایران زمین و ملت های ساکن آن باشد نهاده بود، نوشتم.چرا که ندای قلبم بود .عشقی فراتر ازتفکر مسلط گروهی .حال چهل سال واندی از آن روز می گذرد وپیر گشته در فراسوی وطن اما آرزومند برای سر نهادن بر دامن مام وطن بار دیگر این حس نه تنها نقصان نگرفته بل افزون شده را منتشر می کنم .باشد که بر دل هانشیند ورشته هر چند نازک برای یک پیوند ملی و هم دلی گردد!

با مشتی از خاک وطن

در آن قدم‌های آخرین که راهنما اعلام کرد، چند لحظه دیگر وارد خاک افغانستان می شویم. بی اختیار خم شدم، مشتی خاک برداشتم. خاکی آمیخته با خس و خاشاک. شاید برداشتن آن به خاطره سالهای نوجوانی‌ام بر میگشت که خوانده بودم، رضاشاه تنها با مشتی از خاک وطن رفت و نوشته‌ای بر آرامگاه کوروش:" ای کسی که از اینجا گذر خواهی کرد، در اینجا مردی خفته است که جهان بر نگین خود داشت. این یک مشت خاک را از او دریغ مدار!" اسکندر به احترام از خراب‌کردن آن آرامگاه گذشت.

تمامی اینها چون نوستالژی در من عمل می کرد. مانده بودم که با این خاک چه کنم. چرا که من متعلق به یک گروه چپی بودم که به انترناسیونال عشق می ورزید و تمامی جهان را خانه خود میدانست، البته جهان سوسیالیستی را! خاک برایش نمودی از ناسیونالیسم بود که با آن بیگانگی می کرد.

اما احساسی فراتر از اندیشه، فراتر از تعلقات گروهی و قضاوت‌ گروه مرا به این خاک پیوند می داد. گوئی مشتم آتش گرفته بود. زنجیری سخت مرا به این خاک می کشید. احساس می کردم مانند هرکول که قدرت از مادرزمین می گرفت و با جداشدن از آن در میان زمین و آسمان، قدرت و جاودانگی خود را از دست میداد. من نیز با جداشدن از این خاک، زندگی، احساس و نیروی خود را از دست خواهم داد؛ آواره‌ای خواهم بود در دیاری دور در حسرت وطن.

خاک با من سخن می گفت. جنبش آنرا زیر انگشتانم احساس می کردم. هزاران صدا، هزاران تصویر، تصویر آنانی که رفته بودند و تصویر آنهائی‌که هنوز نیامده‌اند را می شنیدم و میدیدم. همه را می شناختم؛ آنها مرا به نام صدا می زدند. کودکی شیرخواره را می دیدم که سر در بالش رویا نهاده بود، در زیر رنگین‌کمانی از نور، در ننوئی از گل، در باغی که به بزرگی ایران بود تاب می خورد. لالائی شیرینی تمام فضا را پر می ساخت. لالائی عجیبی بود به تمامی زبانهای میهنم. کودک غرق در لذت بود. لذت صداهای مبهم، نورهای درخشان و جادوئی .

کودکی خود را میدیدم در میانه حیاطی می گشتم، سوار بر اسب چوبی در زیر آفتابی گرم، خنده پدر، دست مهربان مادر، کوچه ای لبریزاز مهر،لبریزازخاطره. خاک را در میان مشتم می فشردم. فکر می کردم، هنوز پخته نشده‌ام؛ هنوز احساسات جوانی بر منطق سیاسی می چربد. آخر ای مرد! ترا چه می شود؟ چه فرقی است بین این خاک با دو متر آنطرف‌تر؟ چه فرقی است بین خاک تو و خاک دیگر در آن سوی جهان؟ خاک، خاک است؛ این مرزها قراردادی است؛ در تمامی طول تاریخ هزاربار جابجا شده‌اند. تو، نه بخاک! نه به مرزی قراردادی، بل به جهانی بزرگ و انسانی تعلق داری! میدانم! میدانم! من به وظیفه بشری‌ام آگاهم، اما این خاک با من سخن می گوید. تمامی رشته‌های قلبم را می کشد. گرمای عجیبی در تنم می دواند.آتشم می زند.

این تنها یک مشت خاک نیست؛ این نمادی، مجموعه‌ای از تمامی آن عناصری است که من خود را با آن تعریف می کنم. در این مُشت خاک، گذشته، حال و آینده خود را می بینم. هر وجب از آن یاد و خاطره‌ای را بهمراه دارد. من زاده این خاکم. خاکی که پدرانم، مادرانم، رفیقانم در آن خفته‌اند.

چرا باید یک مشت خاک اینچنین منقلب‌ام سازد؟

به روبرو می نگرم، به آستانه شهری جدید. در آن سوی مرز، شهر "نیمروز یا زرنج" . شهری قدیمی، نخستین بار نام آنرا در شاهنامه خوانده‌ام. بی اختیار بیاد شاهنامه می افتم؛ بیاد رستم و دزدیده شدن رخش و گرفتن زین بر پشت ( بدان‌سان که ما امروز بر پشت نهاده‌ایم)؛ و در آمدن به دیار دیگر، به شهر سمنگان و نطفه بستن تراژدی عظیم رستم و سهراب و کشته شدن فرزند به دست پدر.

آیا براستی ما خود نمادی مجازی از این تراژدی نیستیم؟ کشته شدن بدست پدری سفاک که به عبث او را رستم زمانه تصور کردیم؟ ضحاکی بود پنهان شده در عبای آزادی خواهی!

آه چه نیروی شگرفی در این فرزانه طوس نهفته است. این اوست، این خاک که در مشت گرفته‌ام. اوست که هنوز پس از قرنها عجم زنده می کند و مرابه صبوری ، به آزادگی ، به ایران زمین ، به شیردلی رستم و فرزانگی زال و سیمرغ فرا می خواند. او اکنون مشتی خاک است؛ اما بنای بلندش در چهار سوی این سر زمین بی هراس از باد و باران سر بر آسمان می ساید. قلبم ماغ می کشد، سرشار از لذتی وصف‌نشدنی.

من به این خاک تعلق دارم! من به فردوسی تعلق دارم؛ او بمن تعلق دارد.

میلیونها انسان از برابر چشمانم می گذرند. صدای دهُل شاد نوروزی، صدای طبل‌های جنگ، ضجه و فریاد، شمشیرهای آخته اعراب، هزاران سر بریده بر نط‌های خونین، سکوت و دهشت! قرنها سکوت زیر تازیانه اعراب، آنگاه خروش بابک، ابومسلم، یعقوب لیث. خروش مردم، هجوم چنگیز، تیمور لنگ و سرانجام هجوم حکومت خودی عرب‌زده که دشنه بر گلوی خلق می فشارند.

به دشت خفته می نگرم، کشیده از این سر زابل تا آنسوی ایران، تا آذربایجان، کردستان، خراسان، خوزستان. دشت‌هائی که هر کدام تاریخی را در دل خود نهفته دارند. چه لشکریانی از آنها گذشته‌اند.این سرزمین برخی را به سلاح، برخی را به قلم و برخی را به صبر در خود حل کرده‌است. طی این قرنها چه بسیار کشورها و تمدن‌ها که از بین رفتند، اما این سرزمین که شهر سوخته‌اش در این سوی و قلعه بابک‌اش در آن سوی ایران قرار گرفته، چه عظمتی دارد. رشته‌هائی که تنها خطوط جغرافیائی کشیده شده با شمشیر نیستند. کاروانی "از حله تنیده ز دل بافته ز جان " آنها را با هم پیوند می دهد.

فرش نگارستانی است که فردوسی‌ها، رازی‌ها، خوارزمی‌ها، ابوعلی سیناها، مولاناها، حافظ و سعدی، نظامی و خیام، هدایت، شهریار، سایه، شاملو و فروغ بر آن گره زده‌اند. فرشی که سرخی‌اش از خون یک ملت رنگ گرفته و رنگ‌های روشن آن یادآورامید، یاد آور روزهای شاد و ظفرمندی آن است.

چه کسی می گوید نگارستان به تاراج اعراب رفته است؟ نگارستان فرشی است گسترده در درازای تاریخ به پهنای ایران زمین که قیمتی دُرهای آن را کسی نخواهد توانست تاراج کند. چرا که ناصرخسروها ، رودکی هابه نگهبانی بر درش نشسته‌اند. من اکنون نه مشتی خاک بل، دُری از نگارستان را بر دست دارم.

"من آنم که در پای خوکان نریزم

مر این قیمتی در لفظ دری را"

گنبد مینا در حال روشن شدن است. در آبی روشن کم رنگ آن، گنبدهای لاجوردی را می بینم که در دوردست کشور، در رویاهای من صف کشیده‌اند. با هزاران گُل‌بته‌های رقصان در نخستین شعله شفق. نقش‌های اسلیمی که چون فواره‌های آتش دست بر آسمان گشوده‌اند. هرنقش اسلیمی نقش شده بر گنبد های جادوئی میدان نقش جهان را کنار می زنم، باغ روح دیگری از روح ایرانی گشوده می شود. کدام دستها چنین بهشتی را آراسته‌اند؟ آیا تنها دست چیره هنرمندی می تواند چنین بهشتی را بیافریند؟ چه عشق و ایمانی در پس این آفرینش است؟ آرامش گنبد لاجورد. شور شاخه‌های رقصان، تمنای اوج، برخاستن، وحدت وجود و صدای سخن عشق در زیر گنبددوار. اوج گرفتن ،پست نشدن ! چرخ زنان تا منزلگاه خورشید رسیدن ..

"گمتر از ذره نه ای پست مشو عشق بورز

تا بمنزلگه خورشید رسی چرخ زنان "

نقشی از پیراهن‌های زیبای بلوچی تا چارقدهای سرخ‌گل ترکمن؛ از سجاده‌های گشوده در خانه‌های اعیانی، تا مُهری از سنگ در سیاه‌چادری در دامنه‌های سبلان. از باده‌های الست تا جام‌های خیامی. همه و همه روح یک ملت است که چون بر خاکش می نگرم، فرش نگارستان می بینم و در آسمانش گنبدهای لاجورد. مجموعه‌ای از عناصر فکری و معنوی یک ملت که از اقیانوس بیکران خلق‌های گوناگون این کشور مایه میگیرند.

هرکس خشتی بر این خانه نهاده است؛ خانه‌ای که جغرافی آنرا در مسیر تندترین حوادث قرار داده و پایمردی یک ملت تاریخش را نگاشته است. ملتی که قهرمانان آن برای نگاه‌داری‌اش گاه جامه صدارت خلفا را پوشیدند و گاه وضو بر خون کردند و گاه در میدانگاهی در حلب پوست از تن‌شان جدا ساختند. هم از این روست که هیچکدام از اعضای این خانه بزرگ نمی توانند خود را بی آن دیگر اعضای این خانه تعریف کنند. آنهائی که در مقابل تندر ایستادند و خانه را روشن کردند، هرکدام متعلق به خلقی از این خانه بودند. هر یک به زبان خلق خود سخن می گفتند. اما در نهایت سخن عشق بیان می کردند. خانه‌ای که کوچه‌های آن در سرتاسر ایران گسترده است. امیرخیز تنها کوچه‌ای در تبریز نیست؛ کوچه‌ای است به درازای ایران! که هنوز ستارخان و اردوی ملی سرودخوان از آن می گذرند و هر کدام از خلق‌ها چهره خود را در آن میبیند.

ما کودکانمان را در این خانه بزرگ می کنیم، خانه‌ای که بنیاد آن بر پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک بناگردیده و بر یک لوح کوچک استوانه‌ای نخستین بند آزادی انسان نگاشته شده است.

خانه‌ای که گاه بوعلی سینا معلمی‌در آن می کند و گاه بیرونی. ابوسعید از آئین جوانمردی برای ساکنان این خانه می گوید وسعدی حکمت روزگارشان می آموزد. بیهقی از تاریخ می گوید و خواجه نظام‌الملک از سیاست. خانه‌ای که در آن حافظ برجنگ هفتاد و دو ملت عذر می نهد، نهال دشمنی برمی کند ودرخت دوستی می نشاند. سعدی از یگانگی گوهر آفرینش انسان سخن می گوید .شایستگی آدمی را در غمخواری محنت دیگران جستجو میکند. در این خانه مردی است که نیمی‌اش از فرغانه است و نیم‌اش از ترکستان.ملول از دیو ودد با چراغی در جستجوی انسان ! مردی برای وصل‌کردن،نی برای فصل کردن

از مرز می گذریم. چه باک، خانه پا برجا است. اگر زمان چنین آمده که برای مدتی عشق در پستوی خانه نهان گردیده، اما رهروان عشق کسانی از نسل دیگر آنرا خواهند یافت و بی هراس " کلام مقدس" را خواهند گفت.

" چرا که

در بد ترین دقایق این شام مرگزای

چندین هزار چشمه خورشید

در دلم

می جوشد از یقین " شاملو

با مشتی خاک پیچیده در کاغذ پای بر خاک افغانستان می نهم و به انتظار می نشینم و چشم بر خانه میدوزم.

این نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر

که این سابقه پیشین تا روز پسین باشد."..... حال همین وطن! همین خاک! من را وترا بخود می خواند.دریابیم مسئولیت خود در قبال این سرزمین مادری را ! ابوالفضل محققی

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

دیدگاه‌ها

نظرات رسیده

Maryam Salehi

وقتی در این روزها آلمانی ها را می بینم که بر علیه فاشیست متحد شدند و میلیونی به خیابان می آیند تا دگر بار وطن شان بازیچه دست راستگراهای دوگم نشود،قلبم به درد می آید که؛ما را چه شد که چنین آسان تن به ذلت قبول یک مشت آخوند دادیم؟که هم همیاری،آزادی و فرهنگ ما را از ما گرفتند و هم وطن را ویران کردند.و صد دریغ و درد که هنوز هم هیچ امیدی به بیداریمان نیست.😩😪

سرنگون باد حکومت اشغالگر جنایتکار.

آزادی ایرانم آرزوست.🌻

د., 22.01.2024 - 22:09 پیوند ثابت
نظرات رسیده

Ahmad Moghimi

نسل‌های بعد از ما که زندگی‌ خود را نابود شده می‌‌دانند، حق دارند. دلیل اصلی‌ تنفر نسل‌های امروز از ما پنجاه و هفتی ها؛ تائید و حتی ستایش انقلاب فاجعه بار و نیز مواضع مشترک سیاسی با ملایان از سوی بازماندگن گروههای سیاسی است. برخی‌ در سنین هفتاد و هشتاد آنقدر سقوط کرده ا‌ند، که با جوانان ۲۰ و ۳۰ ساله طرفدار پادشاهی دهان به دهان می‌‌شوند

د., 22.01.2024 - 22:08 پیوند ثابت
نظرات رسیده

Shahnaz Shirdelian

به احترام ایران دوستی و مهرتون به اون خاک که انسانهایی چون شماها را پرورش داد، در برابرتون تعظیم می کنم. 😪😭

روح تسلیم ناپذیر، ولی نیمه جان و غرور رفته ام را زنده کردید؛ درود بر شما جناب محققی، هموطن عزیز و برادر بسیار گرامی!

د., 22.01.2024 - 22:07 پیوند ثابت
فرامرز حیدریان

عنوان مقاله
چشم اسفندیار حکومتگران نالایق و بی فرّ

درووود بر ابوالفضل عزیز!

اندکی ملاحظات دم دست!

اگر حافظه ام به خطا نرود، تقریبا چهل و یکی دو سال پیش، زنده یاد «دکتر ناصر تکمیل همایون» که شخصی مذهبی – ملّی بود، کتابی به نام «میهندوستی در ایران» منتشر کرد. با برخی اغماضها و سنجشگریها میتوان گفت که کتاب با ارزشی است. وی در این کتاب، تلاش کرده که مفهوم میهن و دوستی و علاقه به آب و خاک وطن و سپس روند دوستی و عشق به میهن و مردم را در طول تاریخ ایران برانداز کند و نکته جالبی که در این کتاب هست، دیدگاههای انتقادی او نسبت به گرایشهای سیاسی و ایدئولوژیکی و عقیدتی سازمانها و احزاب است.

مسئله میهن، فقط حرف زدن در باره آن نیست که ارزشمند است؛ بلکه فهم معنای «میهن» است که اهمیّت کلیدی دارد و میتواند بر رفتار و کردار و گفتار آدمی نقش تعیین کننده داشته باشد. متاسفانه در تاریخ هشتاد ساله  اخیر ایران، معنای میهن - صرف نظر از ذهنیّت و مسئولیّت پذیری و درک و فهم صحیح طیفی که بازمانده عصر مشروطیّت بودند و نقش آنها در جامعه فرهنگی و کشورداری، دولت مستعجل بود- دیگرانی که پس از آنها آمدند و در ابعاد مختلف اجتماعی و سیاسی و فرهنگی، فعّال شدند، درک صحیح و عمیق و توام با مسئولیّت از «میهن و مردم» نداشتند.

آنچه برای گرایشهای سیاسی ارجحیّت داشت و هنوزم دارد، مبانی عقیدتی/مذهبی/ایدئولوژیکی و امثالهم بود و هست. آنها میهن و مردم را ظرف «عقیدتی/ایدئولوژیکی» خودشان میپنداشتند و همچنان بر همان روال میپندارند بدون اینکه لختی در این باره اندیشیده باشند که نقش عقیده/مذهب/ایدئولوژی و امثالهم در میهن و مناسبات اجتماعی مردم باید چگونه باشد؟. آنها اینقدر فهم نداشتند و هنوزم تفاله ها و بازمانده های آنها بالغ و عاقل و فهیم نشده اند تا دریابند که بدون میهن و مردم، هیچ عقیده و مذهب و ایدئولوژیی و امثالهم، بستری برای رشد و شکوفایی و موثّر بودن ندارد. آنها نمیفهمیدند که انسان اگر دهها گونی گندم اعلا نیز در اختیار داشته باشد، باید زمینی که مستعد کاشتن و پروریدن و بالاندن بذر گندم باشد، وجود داشته باشد تا بتوان با کاشتن بذر مرغوب، بهره ای برای میهن و مردم به ارمغان آورد.
من اگر سیلوهایی مملوّ از بهترین بذر گندم را نیز مالک باشم، بدون آنکه خاک میهنی داشته باشم که بتوانم داشته هایم را تکثیر و بهره آور کنم، چه ارزشی میتوانند آنهمه سیلوهای بذر داشته باشند، سوای اینکه به مرور زمان بپوسند و بگندند و آخرش هیچ و پوچ شوند؟. متشرّعین و ایدئولوژیگرایان وطنی هیچگاه نفهمیدند که اولویّت با «میهن و مردم» است؛ نه با عقیده و مذهب و ایدئولوژی. آنها هیچوقت خود را و عقیده و مذهب و ایدئولوژی و مرام و مسلکشان را، زیر مجموعه ایران و مردم ندانستند؛ بلکه عکس قضیه همواره در ذهنیّت آنها، ایده آل مطلوب بود و همچنان هست؛ یعنی اینکه میهن و مردم فدای عقیده و ایدئولوژی و مسلک و مرام. به همین دلیل نیز در تمام کنشها و کشمکشها و جنگ و جدالها و بگیر و ببندها و زندان افتادنها و شکنجه شدنها و کشته شدنها حاضر شدند «میهن و مردم« را قربانی کنند تا عقیده/مذهب/ایدئولوژی و امثالهم دوام آورد بدون آنکه اعتقاداتشان پشیزی برای خودشان یا مردم و میهن ثمره ای داشته باشد.
شکست میلونها بار مفتضحانه دم و دستگاه حکومت فقاهتی؛ برغم تبلیغات سرسام آور قرنهای قرن و بویژه، چهار دهه اخیر علیه «میهندوستی و ایراندوستی و مردمدوستی» و همچنین بیابانگردیهای هلاکتبار و فاجعه آمیز سازمانها و گروهها و احزاب ایدئولوژیکی در تضاد و تخاصم و اهمالکاری نسبت به «میهن و مردم» باعث شد که وضعیّت ایران به اوضاع وخیم و اضطراب آلود و سخت هولناک امروز تبدیل شود. دوست داشتن میهن به معنای بتسازی و ناسیونالیسم و خزعبلاتی از این دست نیست؛ بلکه به معنای دلبستگی به آشیانه و گهواره ای است که انسان در آن، زاییده شده و آرام میگیرد و بنیانهای زندگی مشترک اجتماعی را شالوده ریزی میکند و تاریخ وجودی و هویّتی خودش را رقم میزند. میهن، مفهومی فراسوی علایق قومی و زبانی و نژادی و مذهبی و دینی و فرقه ای و امثالهم است. گستره ایست همچون باغ که تمام انواع و اقسام درختان و سبزیجات و غیره و ذالک را در خود پذیرفته و خاکی مستعد دارد برای پذیرشهای مختلف دیگر.
مسئله میهندوستی و ارجحیّت آن و پایبندی به پرنسیپهای مردم میهن را میتوان در نبرد و همآوردی «رستم و اسفندیار» به آسانی فهمید؛ اگر چشمی ظریف بین و مغزی ژرفاندیش داشته باشیم. ماجرا در داستان رستم و اسفندیار بر حول حوش این میچرخد که اسفندیار به حیث نماینده حکومتگران، ماموریّت دارد که «رستم [=پیکریابی مردم در جامعیّت وجودی]» را کت بسته به دربار شاه گشتاسب تحویل دهد. وقتی که اسفندیار با رستم روبرو میشود، پیام شاه را به او ابلاغ میکند و میگوید که یا دین مرا [= دین زرتشتی/دین حکومتی/دین قدرتمداران] باید بپذیری. یا با من نبرد کنی. یا اینکه بگذاری تو را کت بسته به دربار شاه گشتاسب تسلیم کنم. رستم هر چقدر از در پند و نصیحت با اسفندیار در میاید که من، دین تو را نمیپذیرم؛ زیرا دین من از جد و علاجدم همین است که دارم و از آن نیز برنمیگردم. دین رستم، دین سیمرغی است و دین سیمرغی، نگاهبان جان و زندگی است و در کنار مردم می ایستد؛ نه در کنار حاکمانی که علیه مردم و سیمرغ و جان و زندگی هستند. سپس رستم، همچنین به اسفندیار میگوید که من با تو نبرد نمیکنم؛ زیرا تو، ایرانی هستی و از سلاله کیانیان و پادشاهانی و روا نیست که من با دودمان پادشاهان و علیه هموطن خودم نبرد کنم. دیگر اینکه، من و اجدادم همواره خاصمان ایران و مردم را کت بسته به دربار تسلیم کرده ایم، زشت است که من در مقام پهلوان ایرانی، کت بسته به دربار تسلیم شوم.
اسفندیار پاسخ میدهد، پس مرا چاره ای نیست، سوای اینکه با تو نبرد کنم. هر چقدر رستم، اصرار میکند و نصیحت و اندرز میدهد، اسفندیار از رای خودش بازنمیگردد. متعاقبش رستم مجبور میشود که خلاف آرزو و خواست قلبی اش با اسفندیار پیکار کند. در نبرد اول، اسفندیار، زخمهای کاری به رستم میزند و رستم میبیند که حریف بسیار نیرومند است و پُرمایه. از سیمرغ درخواست میکند که به او کمک کند. سیمرغ نیز به رستم میگوید که تیری از «درخت گز» برگیر و از آن خدنگی بساز و آن را در روز نبرد به «چشم اسفندیار» شلیک کن. رستم نیز به توصیه سیمرغ، اقدام میکند و جهان پهلوان اسفندیار را در روز نبرد، شکست میدهد و بر خاک می افکند.
این قسمت را بازشکافی کنم و پیام بسیار هشدار دهنده و عاقبت نگر داستان را برایت شرح دهم.
اسفندیار، نماینده حکومتگران نالایق است که ایدئولوژی/مذهب خاصّ خود را دارند و بر آنند که عقیده /دین/مذهب خود را از طریق اجبار و توصیه آمریّتی [امر به معروف و نهی از منکر] به مردم اجتماع، تحمیل و آنها را تابع خود کنند. رستم، تجسّم ایده حاکمیّت مردم ایران است که اصل و بنیان کشورداری را پایبندی به پرنسیپهای مردم میهن میداند و دینش را همان دین سیمرغی که «گردآمد شعور و فهم و تجربه سی مرغهای سیمرغ شده باشند» میداند. دینی که هیچ اجباری و اکراهی در آن نیست؛ زیرا وجدان خویشآفریده آحادّ انسانهاست که گوهر خدایی و شاهنشاهی منحصر به فرد دارند و کرامت و شرافت آنها، خدشه ناپذیر است. حالا چرا «درخت گز»؟. چرا درختهای دیگر نه؟. درخت گز، درختیست که سیمرغ در اوج آن بر فراز دریای فراخکرت، آشیانه دارد. درختیست که شیره آن، شیرین و خاصیّت چسبندگی دارد. درختیست که شیره اش از پرنسیپهای سیمرغی و خدایی انباشته است؛ یعنی هارمونی و اندازه را میتواند در وجود انسان آزخواه تنظیم کند و او را از زیاده خواهیها مصون و رها کند. اسفندیار زرتشتی به دلیل آزخواهی گشتاسب شاه، اندازه خودش را از دست داده است و چشمان او بر چیزی طمع بسته اند که هیچ حقّانیّتی به داشتن و آزردن آن ندارد؛ آنهم غارت و پایمالی و تحقیر و ذلیل کردن کرامت و شرافت و اصالت دیگریست. آسیبگاه اسفندیار که چشمانش باشند، در حقیقت، راز شکست عظیم قدرت افسارگسیخته حکومتگران نالایق و بی فرّ است که آنها را در غرّه بودنشان به رویین تنی [= تا خرخره مسلّح بودن به ابزار سرکوبگری] فریب میدهد و سرانجام به زمین میزند. وقتی که تیر گز به چشم اسفندیار میخورد، اسفندیار بلافاصله به هوش میآید و متوجّه میشود که آزخواهی بر او چیره و از او ابزاری برای حاکمین نالایق ساخته بوده است. به همین دلیل، وقتی بر خاک می افتد، پی میبرد که رستم [= مردم در جامعیّت وجودی] به حقّ هستند و آنچه را که میگویند و میخواهند حقّانیّت دارد. به همین دلیل نیز، فرزندش را به رستم میسپارد که در حقّ او دایگی کند.
داستان رستم و اسفندیار، داستان تراژدی مناسبات مردم ایران با حکومتگران نالایق و بی فرّ است که خاصم جان و زندگی و سعادت و شادخواری و پیشرفت و سرفرازی مردم هستند. حکومت فقاهتی و ارگانهای سرکوبگر و گیوتینی او همان اسفندیار رویین تن هستند که غرّه قدرت افسار گسیخته شده اند و آنچنان مست و هارند که متوجّه خدنگ برشکافته از تیر گز درخت مردم نیستند و فقط زمانی به خود می آیند که بر خاک افتاده باشند. تراژدی رستم و اسفندیار، گلاویزی مردم ایران با حکومتگرانیست که با زور و اجبار میخواهند ایدئولوژی/عقیده/مذهب و مرام و مسلک خود را به مردم ایران، تحمیل و تزریق کنند و آنها را تابع خود داشته باشند و تا ابد بر آنها حکمرانی استبدادی کنند. در حالیکه مردمی که اصالت دارند و پرنسیپهایی را برای کشورداری و آیین باهمزیستی پروریده و به آنها سفت و سخت وفادار هستند، مردمی نیستند که بتوان با هزاران ارگانهای اطّلاعاتی و دم و دستگاههای سرکوبگری به زانو در آورد و بر آنها تا ابد، حاکم اقتلویی ماند. هر حکومتی که خلاف پرنسیپهای فرهنگ مردم ایران، گام بردارد، دیر یا زود، «تیر گزی» بر چشمان آزخواه و طمّاعش خواهد نشست و او را از اریکه قدرت افسارگسیخته به حضیض خاک ذلّت در خواهد غلتاند.
بله ابوالفضل عزیز. همین چند کلام کافیه. در خانه اگر کس هست. یک حرف بس است. مفهوم میهن و مردمدوستی را هیچ گرایش سیاسی و حکومتگران قهّاری تا امروز از «تراژدی رستم و اسفندیار» نیاموخته و نفهمیده و نگواریده اند تا به خود آیند و هوشیار شوند که «سیمرغ ایرانیان» هرگز نمیمیرد؛ زیرا زندگیست و مهر و رقص و شور و حال و آزادی و آبادانی و نگاهبانی از جان و خوشزیستی در کنار همدیگر، تار و پود آنست. حکومت فقاهتی هر چقدر نیز «رویین تن» باشد، به زودی از پا در خواهد آمد؛ زیرا در طوفان طغیان و مقاومت و شورش مردم ایران که همچون «تیر گز» خواهند شد و در چشمان حریص و قدرتپرس زمامداران ولایت فقاهتی فرو خواهند نشست، آنچنان آنها را به خاک ذلّت و خفّت درخواهند افکنند؛ طوری که هیچ نشانه ای از آنها در هیچ کجای ایران و جهان باقی نماند.
شاد زی و دیر زی!
فرامرز حیدریان
د., 22.01.2024 - 19:37 پیوند ثابت
مش قاسم

والا....بابام جان..دروغ چرا....تا اتحاد... مبارزه...پیروزی آآآآ... ما که خودمان باچشم خودمام ندیدی ولی امروز عصر بآ گوش کر خودمان شنیدیم که آقا (دایی جان) زیر آلچیق کنار اون نسترن بی ناموس بود ...یه نامه به شازده اسدالله میرزا نشون داد که از یار دیرین از خارج مملکت غیاث برای آقا فرستاده بود تو نامه نوشته بود
.
یار دیرین..سفر کردم...که یابم. بلکه یارم را…
..نجستم یار وُ گم کردم. دیارم را…
نجستم یار وُ گم کردم.. دیارم را…
از آن روزی.. که من بارِ سفر بستم…
به هر جایی که رفتم.در به در هستم…
به هر جایی که رفتم...در به در هستم…
فراموشم مکن..من... یارِ دیرینه ام…
بیا..خالیست.. جایِ مادر به بالینم…
تو را در خواب های خویش.. می بینم در آغوشم بگیر... از خود رهایم کن…
گرفت گرفتارِ سکوتم من..صدایم کن
میانِ روزهایِ خویش.. جایم کن…
سفر کردم.. که یابم
. بلکه یارم را…
نجستم یار وُ گم کردم، دیارم را…
نجستم یار وُ گم کردم، دیارم را…
از آن روزی؛ که من بارِ سفر بستم…
به هر جایی که رفتم؛ در به در
به هر جایی که رفتم...در به در هستم…
فراموشم مکن..من؛ یارِ دیرینه ام…
بیا خالیست، جایِ تو به
تو را در خواب های خویش؛ می بینم!
در آغوشم بگیر..از خود رهایم کن…
گرفتارِ سکوتم من..صدایم کن
میانِ روزهایِ خویش.. جایم کن…​

د., 22.01.2024 - 18:09 پیوند ثابت
ناشناس

سهراب برعکس فروغ عاشق دشت و کوه بود بلند و فراخ ...دشت هایی چه فراخ کوه هایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی می آمد
من در این آبادی، پی چیزی می گشتمپی خوابی شاید
پی نوری، ریگی، لبخندی
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است
نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه
زندگی خالی نیست
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست
آری
تا شقایق هست، زندگی باید کرد
در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم، که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه
دورها آوایی است، که مرا می خواند…تفاوت دوم سهراب با فروغ این بود که فروغ عرق و شراب مینوشید ولی سهراب گل و علف ترجیح میداد

د., 22.01.2024 - 16:15 پیوند ثابت
ناشناس

اشعار فروغ فرخزاد درباره زن شماره دو
زن که باشی ترس های کوچیکی داری از کوچه های بلند از غروب های خلوت و از خیابون های بدون عابر میترسی
از صدای موتور سیکلت ها و دو چرخه هایی که بی هدف در کوچه پس کوچه ها میچرخند میترسی
از بوق ماشین هایی که ظهر های گرم تابستون جلوی پاهات ترمز میکنندد و تو فقط چهره ادم هایی رو میبینی که در چشم هایشان حس نوع دوستی موج میزند ......
زن که باشی ترس های کوچکی داری .........
زن که باشی .......
مهربانی ات دست خودت نیست خوب میشوی حتی با انان که چندان با تو خوب نبوده اند دلرحم میشوی حتی در مقابل انهاییی که چندان رحمی به تو نداشتن .......
زن که باشی ........
در باره ات قضاوت میکنند در باره هر لبخندی که بی ریا نثار هر احمقی کرده ای
در باره زیبایی هایت که دست خودت نبوده و نیست در باره تارهای موهایت ........
که بیخیال از نگاه شک الوده ی احمق ها از روسری بیرون ریخته اند ..........
در باره روح و جسمت در باره تو و زن بودنت عشقت قضاوت میکنند ........
از میان سه نقش «مادری»، «همسری»،«معشوقی» ، نقش «معشوقی» پررنگ ترین نقش در آثار فروغ فرخزاد است.و البته همپای آن عاشقی است. فروغ شاعری است که زنانه عشق ورزیده، عاشقی کرده است و معشوق بوده است

د., 22.01.2024 - 16:06 پیوند ثابت
ناشناس

اشعار فروغ فرخزاد درباره زن شماره دو
زن که باشی ترس های کوچیکی داری از کوچه های بلند از غروب های خلوت و از خیابون های بدون عابر میترسی
از صدای موتور سیکلت ها و دو چرخه هایی که بی هدف در کوچه پس کوچه ها میچرخند میترسی
از بوق ماشین هایی که ظهر های گرم تابستون جلوی پاهات ترمز میکنندد و تو فقط چهره ادم هایی رو میبینی که در چشم هایشان حس نوع دوستی موج میزند ......
زن که باشی ترس های کوچکی داری .........
زن که باشی .......
مهربانی ات دست خودت نیست خوب میشوی حتی با انان که چندان با تو خوب نبوده اند دلرحم میشوی حتی در مقابل انهاییی که چندان رحمی به تو نداشتن .......
زن که باشی ........
در باره ات قضاوت میکنند در باره هر لبخندی که بی ریا نثار هر احمقی کرده ای
در باره زیبایی هایت که دست خودت نبوده و نیست در باره تارهای موهایت ........
که بیخیال از نگاه شک الوده ی احمق ها از روسری بیرون ریخته اند ..........
در باره روح و جسمت در باره تو و زن بودنت عشقت قضاوت میکنند ........
از میان سه نقش «مادری»، «همسری»،«معشوقی» ، نقش «معشوقی» پررنگ ترین نقش در آثار فروغ فرخزاد است.و البته همپای آن عاشقی است. فروغ شاعری است که زنانه عشق ورزیده، عاشقی کرده است و معشوق بوده است

د., 22.01.2024 - 16:06 پیوند ثابت
شازده اسدالله میرزا

درود بر شما...درود بر چپ ملی .. چپی که منافع ملی سرش میشه چپی که دغدغش کودکان ایران و بلوچ کرد آذری و...هست . چپی که سرزمین مادی را به بیگانه تقدیم نکنه ..تبریک میگم به چپ ها سوسیالیست ها کمونیست ها که در حساس ترین و بحرانی ترین پیچ تاریخی در سمت درست قرار قرار میگیرند ...با درود های میهن پرستانه....

د., 22.01.2024 - 15:58 پیوند ثابت

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.