قصه «پارلمان موقت در تبعید
ناشناس
قصه «پارلمان موقت در تبعید آذربایجان جنوبی»مثل آن روستايی داستان مولوی است که در گذرگاه شير، گاو به آخور می بست:روستايی گاو در آخور ببست/شير، گاوش خورد و در جايش نشست/روستايی شد در آخور سوی گاو
/گاو را می جُست شب ، آن کنجکاو/دست می ماليد بر اعضای شير/پشت و پھلو ، گاه بالا گاه زير/گفت شير، ار روشنی افزون شدی/زَھره اش بدريدی و دل خون شدی/اينچنين گستاخ ، زان می خاردم/که در اين شب ، گاو می پنداردم