رفتن به محتوای اصلی

روزگار غریبی شد. فسیل ها آب

روزگار غریبی شد. فسیل ها آب
ناشناس

روزگار غریبی شد. فسیل ها آب دریایی را که نقاش را در خود بلعید، تا قطره آخرینش صرف پاک کردن تصویر آن دختری که وی بر در تمام کوچه های شهر ترسیم کرده بود، نمودند. و آنچه بر جای ماند، خرمنی از نمک بود بر دل زخمی استاد پیرمرد . تنها امیدمان، کوچه های فراموش شده هست. کوچه هایی که هنوز بر در زخمی آنها خنیاگران می سرایند، ادیبان می نویسند و نقاشان ترسیم می کنند. ساغ اول دوست