لحظهای بنشین!کمی بنگر چه کرده است با تو؟چه مانده است از تو؟می توانی ببینی؟نمیبنی.یا خود را به ندیدن زده ای؟اگر نمیبینی کمی گوش کن.از شرفت خبری نیست،از آبرویت و یا از آخرین رد انسانیت.
نه خبری نیست!تو کور شده ای و خود نمیدانی.تو عادت کرده ای به این بوی گند.به این لجن،به این چسبناکِ گندناک.تو عادت کرده ای که اگر قدمی از قفست بیرون گذاری جان میدهی و اکنون تو نمیدانی زندگیت با مرگت هیچ تفاوتی ندارد
وقتی حتی لحظه ای به آزادی نمی اندیشی.تو عادت کرده ای به مختصر خوراک نان و کباب از تکه مردار عزیزانت -که مدت هاست توانایی لمس وجودشان را نداری- بسنده کنی و با اشتیاق ذرات گوشت را به خونابه وجودیت اضافه کنی.تو در خودپسندیت غرق شده ای و نمیبینی.تو با امید کور شده ای.با ترس فلج و غریزه وار خود را به چهار چرخ عالم زنجیر کرده ای.نمی دانی که اندکی زندگی بیشتر -به قیمت فروش عشق هایت به دست های متجاوز شهوت
لحظهای بنشین!کمی بنگر چه کرده
لحظهای بنشین!کمی بنگر چه کرده
ناشناس