رفتن به محتوای اصلی

نخستین دیدار ناخواسته
09.10.2012 - 16:44

در پی انتشار اینترنتی کتاب «یادها»(1) به قلم ویدا حاجبی تبریزی، در وب سایت مدرسه، در مهرماه 1391 مدرسه فمینیستی ویژه نامه ای تحت عنوان  «ارج نامه ویدا حاجبی تبریزی: درختی که به کینه آبیاری نشد» تدارک دیده است. مقاله زیر با عنوان «نخستین دیدار ناخواسته» به قلم فهیمه فرسایی نیز به همین مناسبت به نگارش درآمده است:

اولین تصویری که من از ویدا حاجبی تبریزی در ذهن دارم، به اولین شبی برمی‌گردد که به زندان قصر منتقل شدم. البته نام او را در کنار اسامی دیگر زندانیان سیاسی زن شنیده بودم؛ هم‌بندی‌های من در "بخش عمومی زنان" زندان اوین که بیش از چهار نفر نبودند، دایم  رؤیای انتقال به زندان قصر و آشنایی با این "مبارزان راه خلق" را که در آن دوره دست‌کم بین مخالفان رژیم شاه معروف بودند، می‌دیدند (از جمله، عاطفه جعفری، رقیه دانشگری، شهین توکلی، ناهید جلالی ...). هم‌بندان من گاه گاهی هم، وقتی موقعیت را "امن" تشخیص می‌دادند، از این رؤیا و آرزوی به دست‌ آوردن فرصتی برای "یادگیری اصول انقلابی" از آنان حرف می‌زدند. من به کلی از وجود این زنان "شجاع و از خودگذشته" بی‌اطلاع بودم ولی بروز نمی‌دادم و از آن‌جا که مایل نبودم به جو آزاردهنده‌ی سوءظن که همیشه در فضای زندان موج می‌زد، دامن بزنم، در مورد راه و روش و فعالیت آن‌ها کنجکاوی هم نمی‌کردم.

 

با این‌حال من هم علاقه داشتم، هر چه زودتر به زندان قصر منتقل شوم: از آن‌جا که پس از سه ماه حبس انفرادی و گذران یک ماه در بند عمومی هم‌چنان بلاتکلیف بودم، هر ازگاهی که حوصله‌ام سر می‌رفت، در می‌زدم و وقتی بالاخره خانم حسینی، (نگهبان بند) لطف می‌کرد و گذرش به سلول عمومی ما می‌افتاد از او می‌خواستم از رییس زندان یا بازجوها برای من وقت بگیرد تا بپرسم چه سرنوشتی برای من رقم زده‌اند.

 

رؤیای آزادی

 

به‌نظر خودم ـ که در آن زمان دانشجوی سال آخر رشته‌ی حقوق قضایی دانشگاه ملی بودم ـ نوشتن و نشر یک داستان کوتاه جرم و قابل مجازات نبود. فکر می‌کردم به‌طور قطع سوء تفاهمی پیش آمده که به زودی رفع می‌شود و به سر کار و زندگیم بر می‌گردم. هم‌بندی‌هایم به ساده‌انگاری‌های من می‌خندیدند و یکی از آنان که مرتب با او بر سر بستن و بازکردن پنجره و تغییر هوای مانده‌ی اتاق بگومگو داشتم، می‌گفت: «آره جان عمه‌ات. اینا اگر بخوان ترو تا ابد این‌جا نگه می‌دارن!»

 

فکر می‌کنم که این هم‌بندی، دختر حاجی‌ای‌ به نام شهین بود و با این که شب و روز روسری به سر داشت دایم از ترس سرماخوردن به خود می‌لرزید. از آن گذشته عادت داشت مرتب به این و آن فرمان‌ بدهد. من که اصولا روحیه‌ی فرمانبرداری نداشتم (و ندارم) و خرده‌کاری و کار خانه کردن به‌کل برایم عذاب‌آور بود (و هست)، نه تنها به خرده‌فرمایش‌های او اعتنایی نمی‌کردم بلکه از هم‌بندی‌هایم هم می‌خواستم،‌ "دستور‌های دوستانه‌ی" او را نادیده بگیرند. به هر حال، شهین بانو پس از چند هفته، بدون محاکمه، آزاد شد.

 

با این‌حال باور نمی‌کردم که "اینا مرا تا ابد" زندانی کنند. تا آن‌جا که سوادم قد می‌داد با گچ تعریف جرم، مصادیق قانونی و موادی که میزان مجازات این و آن بزه را تعیین می‌کرد، روی یکی از دیوارهای اتاق (به شکلی نامریی که نگهبان‌ها در نگاه اول موفق به کشف آن نشوند) نوشته بودم و بر پایه‌ی مواد گوناگون قانون جزا، جدولی ۷ ـ ۸ ستونی رسم کرده بودم. این جدول که بر حسب فعالیت‌های من و هم‌بندی‌هایم (البته تا آن‌جا که چند و چون آن را با دیگران در میان می‌گذاشتند) تنظیم شده بود، احکام احتمالی هر یک از ما را مشخص می‌کرد. هر بار که شهین می‌خواست با جان عمه‌ی من معامله‌ای راه بیاندازد، در نقش استاد قانون جزای دانشکده‌مان فرو می‌رفتم و با توضیح‌های بی‌پایان درباره‌ی جدول خودم، ثابت می‌کردم که نظرش اشتباه است و «مملکت قانون دارد!» کاری هم به این نداشتم که آیا شهین بانو، برای کنفرانس‌های طولانی حقوقی من اهمیتی قایل می‌شد یا اصلا به آن‌ها گوش می‌داد یا نه! حکم من آزادی بود.

 

کابوس واقعیت

 

به هر حال من با این پیشینه و ‌پیش‌زمینه در یک غروب تابستانی‌ غم‌انگیز، وارد بند عمومی زندان قصر شدم. نگهبانی که مرا بازرسی بدنی کرد هر چه دنبال لباس خاکستری رنگ زندان که کت و شلوار نازک و گشادی بود، گشت، آن را پیدا نکرد. برای همین، مرا با شلوار جین و بلوز رنگین تنگی که وقت دستگیری به تن داشتم، به داخل بند فرستاد. نگهبان بند، خانم یگانه که زنی چاق با موهای سرخ وزوزی بود، در پاگرد تنگ بند روی سکویی نشسته بود و به‌جای انجام وظیفه‌، چرت می‌زد. سر و صدای باز و بسته‌شدن در آهنی و های و هوی‌‌ نگهبان خارج از بند، چرتش را پاره کرد. مرا که دید با اکراه پاهای تُپلش را کنار کشید و با سر اشاره کرد که وارد راهروی بند بشوم.

 

راهروی بند، دالان باریکی بود که درِ دو اتاقِ تو در تو در سمتِ راست، در آن باز می‌شد. من بلاتکلیف در راهرو ایستادم و دور و برم را برانداز کردم. نور ضعیفی از چراغ ماتی که مثل بختک به سقف چسبیده بود، اتاق اول را روشن می‌کرد. دو نفر با لباس خاکستری زندان، روی لحاف بزرگی که تقریبا تمام سطح اتاق را پوشانده بود، خم شده‌ بودند و در سکوت مشغول دوختن ملافه‌ای آبی رنگ به لحاف بودند. پشت‌سر آن‌ها پنجره‌ی کوتاه نیمه بازی، تاریکی و نسیم گرم غروبی دم‌کرده را به اتاق می‌ریخت. صحنه‌ چنان حزن‌انگیز بود که نای سلام گفتن را از من گرفت. فکر کردم "عجب بدبختی‌ای! این‌جا باید ملافه هم دوخت؟"

 

همان‌طور که در حال حل شدن در آن فضای سورئالیستی بودم، توجه‌ام به زن قدبلندی جلب شد که دست در جیب‌ و پشت به راهرو، در چارچوب در اتاق دوم ایستاده بود. موهای پرپشت جوگندمی‌اش نگاهم را گرفت. فکر ناامید‌کننده‌ی ملافه‌دوزی در آینده را کنار گذاشتم، هر طور بود با صدای بلند سلام کردم و به‌زور لبخند زدم. فضا چنان سنگین و غریب بود که اگر حق انتخاب می‌داشتم، بلافاصله از همان راهی که آمده بودم، به زندان اوین برمی‌گشتم!  

 

زن قدبلند، با شنیدن صدای من آهسته سر برگرداند و از بالای شانه‌ی چپ، با ابروی بالاانداخته سرا پایم را برانداز کرد. نه به سلامم جواب داد و نه به لبخندم. اگر لباس زندانی‌ها را به تن نداشت، فکر می‌کردم یکی از "ناخودی‌ها" ست! از نگاه نخوت‌آلودش، ناآشنایی و بی‌مهری می‌بارید. بعد از چند لحظه که در سکوت مرا برانداز کرد ناگهان برگشت و با لحنی سرزنش‌بار‌ پرسید: «این چیه پوشیدی؟»

 

منظورش را از "این" نفهمیدم؛ چون دست‌هایش در جیب‌های شلوار گشادش گم بود. ندیده بودم که با سر یا چانه به جایی اشاره‌ای کرده باشد. ملافه‌‌دوزها سوزن به‌دست، با کنجکاوی سر بالا گرفتند. یکی از آن‌ها عینکش را جابه‌جا کرد. هر چه کوشیدم از روی نشانه‌هایی که هم‌بندانم در اوین از زندانیان قصر یا هم‌پرونده‌ای‌های خود داده‌ بودند، به هویت آن سه زن خیره‌شده به من پی ببرم، موفق نشدم. تازه، چه اعتمادی می‌توانستم به حرف‌های آنان داشته باشم؟ همان لحظه شاهد آن بودم که اطلاعات زندانیان اوین در مورد استقبال جمع زندانیان قصر از تازه‌واردها درست نبود. آن‌ها گفته بودند که زنان زندان قصر، به‌محض ورود هر تازه‌واردی، همگی در "اتاق تلویزیون" جمع می‌شوند و بعد از سلام و احوال‌پرسی و خوش‌آمدگویی، مدت‌ها در مورد اوضاع زندان‌های دیگر، چند و چون پرونده‌ی تازه‌وارد و بلایایی که بر سر او و هم‌پرونده‌ای‌هایش آمده، می‌پرسند. گاهی هم آواز می‌خوانند و می‌رقصند.... شگفت‌زده بودم که چرا حالا کسی به من خوش‌آمد نمی‌گوید.

 

بعدها فهمیدم که گزارش‌های زندانیان اوین بی‌پایه نبوده است. ناهید، یکی از هم‌بندی‌هایی که اغلب با او و دیگران در تون تنگ حمام، موسیقی کلاسیک گوش می‌دادیم، در این باره روشنم کرد، گفت: «منتها این رسم در مورد کسایی که در بیرون فعالیت سیاسی حسابی داشتند و حسابی هم شکنجه شده‌‌اند،‌ اجرا می‌شه. تو که نه هم‌پرونده‌ای داشتی و نه حسابی شکنجه شدی، درست؟» درست. فکر کردم ای‌کاش شخص شخیص بازجویم، از نظم داخلی زندان سیاسی زنان قصر باخبر بود! در آن‌ صورت متوجه می‌شد که من واقعا به گروهی وابسته نبودم و به‌جای بستن اتهام "اقدام علیه امنیت کشور"، بلافاصله آزادم می‌کرد.

 

قهرمان ـ مادر بداخلاق

 

همان‌طور که در فکر روایت خوش‌آمدگویی گرم و مقایسه‌ی آن با استقبال سرد قصری‌ها بودم، یکی از ملافه‌‌دوزها با خنده‌ای توگلویی رو به زن بلندقد گفت: «وا، ویدا شلواره دیگه. شلوار جین.»

 

بعدها فهمیدم که آن ملافه‌‌دوز عینکی، عاطفه گرگین بود. هم‌او ناخواسته و بدون تشریفات "ویدا حاجبی قهرمان" را به من شناساند. پیش خود فکر کردم: "پس این خانم بلند قد بداخلاق که از نظر سنی می‌توانست جای مادر من باشد، ویدا حاجبی‌ای است که سه زبان می‌داند و مترجم فیدل کاسترو هم بوده!"

 

من که از خنده‌ی توگلویی عاطفه جرات گرفته بودم، بی‌اختیار جمله‌ی او را تکرار کردم و همان‌جا در راهرو منتظر ایستادم. ویدا نه به حرف عاطفه و نه به تائید من، به هیچ کدام اعتنایی نکرد. با نگاهی تیز به من خیره شد و گفت: «زود برو درش بیار.» فکر کردم حقا که مثل مادرم سخت‌گیر و بی‌ملاحظه است. اشکال تنها این بود که من برای امر و نهی‌های مادرم هم، فاتحه‌ی بی‌الحمد نمی‌خواندم. همان‌جا تصمیم گرفتم، دور "یادگیری اصول انقلابی" را از آن قهرمان مستبد که در فرانسه زندگی کرده بود (و لابد شلوار جین به‌وفور دیده بود) و به قول هم‌بندی‌هایم زبان فرانسه را مثل بلبل حرف می‌زد، خط بکشم. ویدا هم هیچ‌گاه سعی نکرد برای آموزش این اصول (کاری که اغلب در مورد زندانیان جوان دیگر انجام می‌داد)، به من نزدیک شود. لابد فکر کرده بود، هر زحمتی در مورد "آدم‌کردن" من بکشد، به هدر می‌رود!

 

نمی‌دانم اگر بهجت که در آن زمان "مسئول لباس" بند بود، همان لحظه از راه نمی‌رسید و با خوش و بش و لبخند و توضیح مقررات داخلی زندان مرا برای عوض کردن شلوار و بلوزم به اتاق دیگر نمی‌برد، چه واکنشی در برابر ویدا، آن مادرخوانده‌ی ناخواسته‌ام نشان می‌دادم. بهجت، زبان فرانسه هم می‌دانست و من مدتی در کلاس او به فراگیری این زبان مشغول شدم. پس از چندی، عاطفه "صاحب" شلوار جین من شد و مرتب آن را به پا می‌کرد. ولی کسی به او ایرادی نمی‌گرفت.

 

شهرداران مادرخوانده

 

پس از چندی متوجه شدم که ویدا، تنها در مورد من وظیفه‌ی مادرخواندگی را داوطلبانه به عهده نگرفته است. او و چند تن دیگر که همیشه از جانب یکدیگر و هوادارانشان (واضح است که با نفرگیری از پیش) به مقام شهرداری انتخاب می‌‌شدند، مادرخوانده‌های همه‌ی بند بودند و در مورد همه چیز تصمیم می‌گرفتند: این که، مثلا، جمع مجاز به دیدن کدام برنامه‌‌ی تلویزیونی، در کجا و چه وقت و چه مدت و با نظارت چه کسی ست؛ این که کاشی‌های توالت‌ها و تنها حمام بند هر روز باید از سقف تا کف شسته و ضدعفونی شود؛ این که همه‌ی ملافه‌ها باید هر هفته شکافته، شسته و دوباره به لحاف‌ها و پتوها دوخته شود؛ این که روزکاری‌ها باید هر روز عرق خیارهای سفارش‌داده شده را یکی یکی بگیرند و در شمارش تخم‌مرغ‌های ...

 

رعایت این "بخشنامه‌ها"ی نانوشته‌ی بی‌پایان، حسابی با روحیه‌ی فرمانبرداری من هماهنگ بود و باعث می‌شد که دوران محکومیتم را در آرامش کامل سپری کنم!

 

البته از حق نباید گذشت که ویدا، نسبت به مادرخوانده‌های دیگر در مورد برخی از مسایل، انعطاف بیشتری از خود نشان می‌داد و گاهی در دعواهای قدرت بین جناح‌های مختلف چریک‌ها و مجاهدین، تحت شعار حفظ و رعایت خواست "جمع"، به نیازهای "فردی" حتی برای "سیاسی‌کارها" (که نمی‌دانم چرا مرا هم وابسته به این گروه می‌دانستند!)، اهمیت می‌داد.

 

روزی که این لطف ویدا شامل حال من هم شد، یکی از بهترین روزهای دوران زندان من در قصر بود.

ابتدا پیشتر باید بگویم که من به عنوان یک "روشنفکر برج عاج‌نشین" عادت داشتم که هر روز دوش بگیرم. از آن‌جا که در زندان اوین و دوران بازجویی از این امکان محروم مانده بودم، پوستم حساس شده بود. اغلب کهیر می‌زدم و خارش و سوزش آن را با خوردن قرص، تسکین می‌دادم. البته رژیم غذایی و تنش‌های درونی هم، به گفته‌ی پزشک‌های بند، در بروز این حساسیت نقش داشت. ولی تجویز قرص، اولین و آخرین توصیه‌ی حرفه‌ای آنان بود. با این‌حال من فکر می‌کردم با رعایت نکات بهداشتی، می‌توانم اندکی از شدت حساسیتم بکاهم. در مورد تغییر رژیم غذایی و کاستن از تنش‌های درونی، کاری که از دست من بر نمی‌آمد. به قول رییس بند ما: «این‌جا زندان است. خونه‌ی خاله که نیست!»

 

نیاز بحث‌برانگیز

 

تنها مانع بر سر اجرای عادت دوش‌گرفتن روزانه‌ی من، وجود مقررات بند و تصمیم جمع در مورد "آداب رفتن به حمام" بود. بر اساس این تصمیم همگانی، هر کس می‌توانست در آن زمان یک بار در هفته بین ۳۵ تا ۴۵ دقیقه، بسته به سن و فرزی و کندی رفتار و حرکات شخص، به حمام برود. رعایت این نظم بر همه "واجب" بود. انتظار این که من هر روز اجازه داشته باشم بین ۳۵ تا ۴۵ دقیقه حمام را اشغال کنم، بی‌پایه بود. چون مدت زمان استحمام افراد، به نسبت روزهای هفته و شمار زندانی‌ها تعیین می‌شد. از این‌رو تصمیم گرفتم، مدت مجاز استفاده از حمام را (۴۵ دقیقه‌) که حق هر کسی بود، بر تعداد روزهای هفته تقسیم کنم و بخواهم که "جمع" هر روز، حدود ۷ دقیقه به من اجازه‌ی دوش گرفتن بدهد.

 

روزی که خواستم پیشنهاد کهیرستیز‌انه‌ام را با هم‌بندان خود مطرح کنم، چنان دچار التهاب شدم که در جا کهیر زدم! اصولا تحمل جلسات هفتگی و ماهانه‌ی جمع برای من که زندان را نه "خونه‌ی خاله"، نه دانشگاه، نه محل تزکیه‌ی نفس و نه کارگاه بدن‌سازی برای مبارزات آتی می‌شناختم، چندان آسان نبود. ولی از آن‌جا که حضور در نشست‌های تصمیم‌گیری هفتگی و جلسات ماهانه‌ی انتقاد و انتقاد از خود برای همه اجباری بود، من هم به آن جبر، تن در می‌دادم. ناگفته پیداست که هر بار که احتمال درگیری بحث و جدل بر سر مسئله‌ی خاصی می‌رفت، شرکت در این نشست‌ها برایم تحمل‌ناپذیرتر می‌شد...

 

روزی که خواست استحمام روزانه‌‌ام را با "جمع" در میان گذاشتم، یکی از آن روزها بود. بدون مقدمه‌چینی، پیشنهادم را عنوان کردم و گفتم که حتی حاضرم، زودتر از موعد مقرر که معمولا ساعت ۶ صبح بود، به عنوان نفر اول به حمام بروم تا نظم زمانی کسانی که قرار بود در آن روز استحمام کنند، درهم نریزد.

 

مسئولی که هر ماه برای انجام این وظیفه انتخاب می‌شد، اولین کسی بود که با خواست من مخالفت کرد. این شخص در ضمن موظف بود که صبح‌های زود آبگرم‌کن را روشن و شب‌ها آن را خاموش کند. تماس با مقامات زندان هم در مورد تهیه‌ی میزان نفت مصرفی و زمان پر کردن مخزن آبگرم‌کن و غیره هم به عهده‌ی او بود.

 

ویدا که از بخت خوش من در آن زمان شهردار بود، استدلال‌های "مسئول حمام" را شنید، ولی حرفی نزد. او این هوشیاری را داشت که نظر خود را در مورد برخی از مسائل، بلافاصله بازگو نکند. چون می‌دانست که هوادرانش، بی‌درنگ به "دفاع از مواضع او" برمی‌خیزند و با سخنرانی‌های غرا یا جوسازی جسارت ابراز نظر از دیگران را سلب می‌کنند.

 

"مسئول حمام" از این جهت وارد میدان شد و ‌گفت، زودتر از موعد مقرر به حمام رفتن، به معنای آن است که او هم باید زودتر از موعد مقرر از خواب برخیزد و آبگرم‌کن را روشن کند. با آن که من حاضر بودم وظیفه‌ی سنگین "چرخاندن پیچ آبگرم‌کن و روشن کردن آن" را خود به عهده بگیرم، ولی جمع به این دلیل که تقسیم مسئولیت بین من و "مسئول حمام" احتمالا می‌تواند به بی‌نظمی بیانجامد، آن را رد کرد. یکی گفت:«گذشته از این، برای بچه‌هایی که تو راهرو دم حموم می‌خوابن هم، مزاحمت ایجاد می‌شه.»

 

در آن زمان در راهرو، تنها یک "بچه" می‌خوابید که آنقدر بلند خُرخُر می‌کرد که دایم خودش مزاحم خودش می‌شد و هر چند دقیقه به چند دقیقه خرناس‌کشان از خواب می‌پرید. من به آن "بچه" که در جمع حضور داشت، نگاهی انداختم، ولی چون او حرفی نزد، من هم ساکت ماندم.

 

یکی دیگر ناباورانه گفت: «۷ دقیقه؟ کی می‌تونه ظرف ۷ دقیقه هم لباس درآره، هم آب به تنش بزنه، هم خودش رو خشک کنه و بعد هم لباس پوشیده، بیاد بیرون! محاله.» من هم بلافاصله گفتم: «خب، پس سر ۷ دقیقه لُخت می‌‌آم بیرون و بقیه‌ی کارام‌رو تو راهرو می‌کنم.» همه یک صدا اعتراض کردند: «وای، اگر نگهبان‌های مرد ببینن، ‌چی!»

 

خلاصه، خرد جمعی بسیج شده بود تا تلاش مرا در مقابله با بیماری کهیر با شکست مواجهه کند. بدون تفکر و از سر لجبازی، ولی قاطعانه گفتم: «اصلا از خیر حمام گذشتم. ولی بعد از این هر روز می‌روم تو یکی از توالت‌ها دوش می‌گیرم!»

 

فکر می‌کردم پیشنهادم چنان بی‌ضرر است که کسی زحمت ضدیت با آن را به خود نمی‌دهد. سکوتی که ناگهان حکمفرما شد، حدسم را تقویت کرد. از آن‌جا که دو توالت‌ بند مسئول نداشت، احتمال مخالفت دیرتر از جانب او هم نمی‌رفت. خوشحال شدم که بالاخره هر روز می‌توانم آبی به تن بزنم. ولی یک‌باره یکی از روزکاری‌های فعال که در کار بشور و بمال بند ید طولایی داشت، به اعتراض در آمد و گفت، دوش گرفتن هر روزه و بی برنامه‌ی من در کار روزکاری‌ها که مجبورند هر روز تمام گوشه‌ و کنارهای توالت‌ها را بشورند و ضدعفونی کنند،‌ اختلاب ایجاد می‌کند. ...

 

هنوز استدلال اولی به پایان نرسیده بود که یکی دیگر تردیدش را در مورد کارآیی وسیله‌ای که قرار بود من با آن در توالت دوش بگیرم، مطرح کرد. نگاه‌ها هنوز به طرف او نچرخیده بود که سومی با نگرانی پرسید، که آیا می‌خواهم با آب گرم دوش بگیرم یا آب سرد؟ و اگر در اثر استعمال آب سرد، سرما بخورم، این چه عواقبی برای بودجه‌ی دارو و درمان بند و هم‌بندان پزشک ما به بار خواهد آورد ...

 

تا چهارمی خواست رشته‌ی نگرانی‌های سومی را به دست بگیرد، ناگهان ویدا به حرف در آمد و با صدای بم خود همه را ساکت کرد. گفت: «بابا، این می‌خواد هر روز تو مستراح دوش بگیره، خُب بگیره. دیگه به ما چه. خودش با روزکاری‌ها تنظیم می‌کنه و تموم. هیچ‌کس هم مسئول سرما خوردنش نیست! ختم جلسه.»

 

جلسه ختم شد. بعد از آن من، تابستان و زمستان هر روز کاسه‌ای از مسئول ناهار می‌گرفتم، بعد از هماهنگ‌کردن با یکی از روزکاری‌های مسئول توالت، یکی از مبال‌های بند را به مدت ۷ دقیقه به اشغال خود در می‌آوردم، آفتابه را ستون کاسه می‌کردم و بعد از پر کردن آن با آب سرد، سر و تنم را می‌شستم. در تمام مدت محکومیتم در زندان قصر، نه تنها یک بار هم سرما نخوردم، بلکه به تدریج فاصله‌ی زمانی بروز التهاب‌های پوستی‌ام از هم بیشتر و بیشتر شد، تا جایی که پس از چندی دیگر کهیر نزدم. فکر می‌کنم اگر جذبه‌ی مادرخواندگی ویدا نبود،‌ من هرگز قادر به مجاب کردن آن جمع دوراندیش برای انجام این عمل صحت‌بخش نمی‌شدم.     

 

به یاد نمی‌آورم که در زندان با ویدا بر سر مسایل جدی، گفت‌وگویی کرده باشم. برخی از مادرخواندگی‌های او که اغلب با استدلال‌های مادرانه‌ی ‌"به صلاح جمع و تصمیم جمع است" توجیه می‌شد گاهی آزارم می‌داد. این مسئله را ولی، نه در دوران زندان، بلکه پس از انقلاب با او در میان گذاشتم.

 

از همان‌ هنگام هم، دوستی صمیمانه‌ای بین ما شکل گرفت: دیدار با ویدا، حالا وقتی گذارم به پاریس می‌افتد، حتماَ بخشی از برنامه‌ی سفرم است. او هم وقتی سری به کلن می‌زند، از من سراغی می‌گیرد. بیشتر با هم تلفنی در تماسیم. هر وقت فرصتی دست می‌دهد به او زنگ می‌زنم و ساعت‌ها با هم در مورد مسایل گوناگون گپ می‌زنیم؛ یاد گذشته و دوران زندان ولی به ندرت موضوع گفت‌وگوی ماست. گاهی من، اگر موردی پیش بیاید، با خنده و شوخی در باره‌ی مادرخواندگی‌های او خاطره‌ای نقل می‌کنم و گاهی هم او به همان ترتیب از انتظارات بی‌جای من می‌گوید. حق با اوست. مادر بزرگم همیشه می‌گفت: «توقع، دخترم، توقع بی‌جا، مادر همه‌ی دشمنی‌ها بین دوستان‌ست.» بعد هم توقع داشت که من در پانزده سالگی معنای این حکمت عامیانه را بفهمم!

 

آشنایی با ویدا و گذراندن دوران محکومتیم در بندی که او زندانی بود، به من درس‌هایی آموخت که قطعاَ امروز بدون تجربه‌ی آن‌ها طور دیگری با زندگی و جهان و انسان‌ها روبرو می‌شدم.   

 پانوشت: 

  1- متن کامل کتاب «یادها» را می توانید در لینک زیر دانلود کنید:

 http://feministschool.com/spip.php?article7149

 

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی
برگرفته از:
مدرسه فمینیستی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.