من نيز چون ديگران به تماشای اين مصاحبه نشسته و دربارهء آن انديشيده ام و اکنون به اين نتيجه رسيده ام که يک چنين حالتی از لحاظ روانشناسی نمیتواند ناشی از «سرگردانی در تشخيص هويت و نقش خود در يک حرکت اجتماعی» نباشد. اگر به سخنان مختلف شاهزاده در موارد گوناگون توجه کرده باشيد بزودی در خواهيد يافت که اين مرد ايرانی، که تا دو هفتهء ديگر از مرز 53 سالگی خواهد گذشت، در گذر از نيمقرن تاريخ پر التهاب زندگی اش، مجبور بوده تن به تحميل شخصيتهای مختلفی بر وجود و ذهنيت خود بدهد و اکنون در آستانهء میانه سالی نمیتواند خود واقعی اش را از ميان اين همه «هويت» پيدا کند، بقيهء ماسکهای تحميلی را به دور افکند، و همانی باشد که خود میپندارد هست.
کودکی که، در شکم مادر حتی، پادشاه آيندهء ايران است و تا سنين بلوغ «والاحضرت وليعهد» نام دارد و به او تلقين میشود که بزودی جانشين پدری میشود که در قلمروی قدرت اش شخص دومی وجود ندارد (اميرعباس هويدا میگفت: به شاهنشاه نگوئيد شخص اول مملکت، چرا که در اين مملکت شخص دومی وجود ندارد)،
نوجوانی که هر کجا پا میگذارد زمين و زمان در برابرش سر خم میکنند، و چون برای تحصيل به خارج میآيد میبيند که همهء جهان در برابر ش به احترام میايستند، ملکهء انگليس برايش ميهمانی میدهد و رئيس جمهور امريکا در برابرش خاضع است،
مرد جوانی که هنوز به بيست سالگی نرسيده میبيند که آنچه در اين دو دهه ديده و باور کرده خانه ای ساخته شده بر آب بوده است؛ و مردمی که ديروز در مسير موکب اش هلهله میکردند اکنون به خيابانها ريخته و مرگ پدرش را میخواهند، و پدرش را میبيند که با بغضی در گلو و قطرهء اشکی در چشم، هراسيده کشورش را ترک میکند؛ يا آن همه وزير و سردار و وکيل را میبيند که در برابر جوخههای اعدام سوراخ سوراخ میشوند؛ و پدر مريض اش را میبيند که از اين خاک به آن خاک میگريزد و تخت بيمارستانی میجويد تا در آن براحتی جان بسپرد؛ و در قاهره کنار پدر مینشيند و با چشمانی ناباور آخرين لحظات جان دادن اش را تماشا میکند،
آوارهء يتيمی که يکباره به او میگويند آن روزی که اصلاً برای آن بدنيا آمده فرا رسيده است. همان روزی که در انتظارش، پدر تاجدارش سه بار ازدواج کرده و در انتظار تولد فرزند پسری که بتواند جانشين او شود با صدها دکتر و متخصص رايزنی کرده است. آری آن روز فرا رسيده است. اکنون پدر رفته است و تاج و تخت اش بی صاحب ماندهاند.
در همان قاهره که پيکر پدرش را به خاک میسپارند، او به ياد پدر بزرگ ناديده اش میافتد که او نيز ساليانی «اعليحضرت قدر قدرت ِ قوی شوکت» بود اما عاقبت تن به خاک همين قاهره سپرد. و فکر میکنم در همان مراسم تشييع پيکر پدر بود که شنيد چيزی در اعماق وجودش به او میگويد که «کدام تاج و تخت را به تو وعده میدهند، وقتی همه چيز مثل فيلمهای هاليوودی قلابی از آب در آمده است؟»
با اين همه، به ترغيب بازماندهء اطرافيان پدر و به تشويق مادر سوگوارش، تن به آئين قسم خوردن به قرآن میدهد، خود را شاه ايران اعلام میکند و از آن پس تشريفات سابق درباری، بصورتی عاريه ای و قلابی، همچنان ادامه میيابد.
او را اکنون، در همان غربت و سرگردانی، اعليحضرت و شهريار ايران میخوانند؛ اما او رفته رفته در میيابد که در اين کمدی ـ درام دائم چيزی از واقعيت کم است. واقعيت همانی است که اتفاق افتاده. کشورش از دست رفته، قدرتی وجود ندارد، اوباش بر سرزمين اش حاکمند و قصد جانش را دارند، برخی از رانده شدگان از ايران چشم اميد به او دوختهاند تا او کاری کند تا آنها به قدرت و ثروت شان برگردند، برخی ديگر از فراريان که عمری در نفرت از پدران او گذرانده و دست شان به آنها نرسيده او را همچون جرثومهء استبداد و جنايت و شکنجه و سرکوب میبينند و از دل همان واقعيت پشت پنجره از او میخواهند که خود را برای پس دادن انتقامی مهلک آماده کند، يا حداقل بيرون آيد و اعلام دارد که پدرانش جانی و سرکوبگر و شکنجه چی بودهاند.
او رفته رفته با اين زندگی جديد خو میکند. واقعيت را میپذيرد، به فکر کاری درآمد زا میافتد، از اقوام مادرش کمک میخواهد و يکی از آنها پول از ايران آورده ای را که بدست اش دادهاند میربايد و به حکومت اسلامی میگريزد تا در تلويزيون دولتی او و خانواده اش را هرچه بيشتر به لجن کشد.
سياست مداران و سياست بازان گذشته و حال به ديدن اش میآيند و هر يک طمعهای خام شان را در کلماتی سرشار از وطن و ميهن و شاهنشاه فرو میپيچند. اطرافيانی که برايش باقی ماندهاند اما او را از درگير شدن با گروهی خاص برحذر میدارند. استدلال شان آن است که او «شهريار ايران است و به همهء ايرانيان تعلق دارد و نمیتواند عضو گروه و دسته ای خاص شود»؛ او فقط بايد لبخند بزند، دست تکان دهد، سخنانی کلی و بی هدف معين را بر زبان آرد و از همهء رزمندگان عليه دشمن «حمايت» کند؛ بی آنکه معلوم شود اين «حمايت» چه معنائی دارد.
او گاه میخواهد همين فرمول را بصورتی واقعی عملی کند. مثلاً دعوت «کنگرهء مليتهای ايران فدرال» را میپذيرد تا برايشان سخن بگويد. استدلال اش هم اين است که بهر حال کردها و ترکها و آذریها و عربها و ترکمانان و بلوچها هم همه جزئی از ملت ايرانند و من اگر شهريار ايرانم شهريار آنها نيز هستم و بايد با آنها رابطه داشته باشم. اما اين حرکت او بر طرفداران پادشاهی اش گران تمام میشود. شهريار ايران نمیتواند با «تجزيه طلب» هائی که خود را «مليت» میخوانند و میخواهند در ايران نظام فدرالی برقرار کنند بر سر يک سفره بنشيند. برخی حتی او را به تجزيه طلبی متهم میکنند و میگويند او میخواهد کشوری را که پدر بزرگش يکپارچه کرده است به دست قطعه قطعه شدن بسپارد.
زمانی نيز به ديدار کمونيستها و سوسياليستها میرود و با آنان به گفتگو مینشيند و بلافاصله مورد تهاجم بخش ديگری از طرفداران اش قرار میگيرد که اين بخش از ايرانيان را خائن و وطن فروش میخوانند.
يقيناً شاهزادهء ما، که اکنون شولای شهرياری را هم بر دوشش انداختهاند، از خود میپرسد که پس من شهريار کجای ايران و کدام ايرانيانم؟ آيا همين چهارتا و نصفی آدمی که در برابرم تعظيم میکنند و بوجودم دلخوشند برای شهرياری کافی است؟ مگر نه اينکه فيلمهای هاليوودی از اين بيشتر سياهی لشگر دارند؟ بخصوص که او مضحکهء «رفراندوم ششصد ميليون امضاء» و سپس اعتصاب غذا در لوس آنجلس را هم ديده و مزهء واقعيت تلخ را چشيده است.
آنگاه خواهرش در هتلی در لندن دست به خودکشی میزند و برادرش در آيارتمانی در بوستون گلوله ای را در مغز خود خالی میکند. آيا آنها طبيعی تر زيستهاند يا اين «شهريار در غربت؟»
اما واقعيتیهای ديگری هم در پشت پنجرهء «دفتر»ی که او از آن به طبيعت روبرو خيره میشود وجود دارد. اپوزيسيون هنوز نتوانسته چهرهء شاخصی را توليد کند. آنها که شاخصيتی داشتند به گلوله و چاقوی خمينی و خامنه ای کشته شدهاند، و آنها که ماندهاند در پيلههای انزوای ايدئولوژيک خود گرفتارند. در طی سی سال، دو نسل تازه که دوران حکومت پدرش را تجربه نکردهاند پا بميدان زندگی اجتماعی نهاده و، اسير حکومتی قرون وسطائی و احمق و خونريز، در جهانی که در انقلاب ارتباطات غوطه ور است، از گذشته ای آگاه میشوند که در آن رفاه و آسايش و آزادی زندگی اجتماعی و فرهنگی امری بديهی شده بود و تنها آزادی مفقود به شراکت در زندگی سياسی بر میگشت. اين نسلها درد مادران و پدران انقلاب کردهء خود را نمیفهمند. نمیدانند که پادشاهی که کشور را مدرن میکند، دانشگاه میسازد و دانشجويان را به خارج کشور میفرستند و طبقهء متوسط نوينی میآفريند نمیتواند به سبک شاهان قاجاريه بر آنها حکومت کند. آنها درد نداشتن آزای سياسی را در ميان همهء آزادی کشیهای ديگر گم میکنند و مادران و پدران شان را به نفرين میکشند که قدر عافيت ندانستيد و ما را چنين خوار و ذليل و گرسنه و فقير کرديد.
شاهزاده، يا شهريار غربت گرفته، رفته رفته خود را در آينهء ديگری میيابد. میبيند که سير حوادث او را به بازماندهء روزگار خوش ايرانيان تبديل کرده است. او میتواند نمادی باشد که ريشه در ديروزی دوست داشتنی دارد و ارزش هائی فردائی را در رفتار و گفتار خود تبليغ میکند. و اين را نسلهای تازه زودتر از خود او دريافته و به او به چشم نقطه ای از اميد مینگرند.
آنگاه جنبش سبز از راه میرسد. او دست زن و فرزند را میگيرد، دست بند سبز میبندد، و به تظاهرات خيابانی جلوی کاخ سفيد میپيوندند. اين جمع ديگر آن جمع «طاغوتی ِ» پالتو پوستی . پوشتی نيست؛ نسل جوان فراريان از حکومت اسلامی است که به ريشههای ايرانی اش بر میگردد. او يکباره سنگينی بلندگوئی تظاهراتی را در دستان اش حس میکند و، در شوقی نو و ژرف هموطنان اش را مورد خطاب قرار میدهد. مردم را میبيند که فرياد میزنند اما ديگر شعار «مرگ بر شاه» در فريادشان نيست.
جنبش سبز از او مردی ديگر میآفريند. اين «فراری از کشور و گذشته» اکنون در میيابد که نگاه واقعی نسلی جوان بسوی او است. از ايران هم پيغامهای دلگرم کننده فرا میرسند. آدميانی تازه نيز از ظهور میکنند. يکی خبر میدهد که اکثريت ديپلماتهای حکومت اسلامی با او هستند، ديگری از وفاداری بخشی از سپاه پاسداران برايش خبر میآورد. جوانانی گريخته از ايران، که تجربهء کار در ستادهای انتخاباتی رفسنجانی و کروبی و موسوی را دارند و در مکتب اصلاح طلبی پروريده شدهاند، از آمادگی هستههای محلی جوانان عاصی خبرش میکننو همه شان از او میخواهند که کاری کند. اما چگونه؟ مگر قرار نيست که او شهريار همهء ايران و ايرانيان باشد و در نتيجه نبايد به گروه و دسته و حزبی بپيوندد؟ مگر قرار نيست که شهريار ايران هرچه را خوب است «حمايت» کند و به هرچه بد است بی اعتناء بماند؟ در اين صورت چگونه میتوان هم عملاً به ندای نسلهای جوان پاسخ داد و هم در پيلهء انزوای شهرياری خويش باقی ماند؟
آنگاه، با شنيدن پيشنهادهائی تازه، فکری نو به سرش میزند. آيا من نمیتوانم خود دسته و گروهی بوجود آورم و مرکزش شوم، بی آنکه به دسته و گروهی که خود نيافريده ام بپيوندم؟ اکنون حلقه خبر آوران تنگ و تنگ تر شده است؛ کارمندانی که از او حقوق میگيرند، همراه با خبرآوران و يکی دو چهرهء موجهی که فکر میکنند میشود اين جريان را بجائی رساند، مأمور تشکيل «شورای ملی» میشوند.
جوانان اصلاح طلب نوشته ای از ايران را میآورند تا پايهء «منشور» تشکيل «شورای ملی» شود. اعضاء کميته ای که، پس از اعتراضهای مختلف، خود را «موقت» میخواند، منشور را چهل و چند بار بازنويسی میکنند تا شامل «همهء حرفهای خوب» باشد و عاقبت آن را بر روی يک سايت اينترنتی میگذارند تا ديگران هم اعتبار آن را تصديق کنند.
تعداد امضاء کنندگان به ۲۵۰ نفر نرسيده، شاهزاده هم همراه با مادرش، شهبانو، و همسرش، به صف امضاء کنندگان میپيوندند. صف بلند و طولانی میشود، شاهدوستان از راه میرسند، يکی تلويزيونش را و ديگری برنامههايش را در اختيار «شورا» میگذارد. شاهزاده میبيند که ستارهء مجلس شده است، در حالی که هنوز کسی نمیداند که قرار است اين «شورای ملی» چگونه تشکيل شود. آيا اين ده پانزده هزار نفری که بيشتر با نام مستعار منشور را امضا کردهاند شورای ملی را تشکيل میدهند و يا نه، کار اصلی پس از اين و بزودی آغاز میشود؟ و چگونه؟ کسی نمیداند. يکی میگويد يک ليست بلند از نام آوران سياسی تهيه میکنيم و شاهزاده آنها را که میخواهد انتخاب میکند. ديگری پاسخ میدهد که اين از تشکيل حزب رستاخيز هم مضحک تر است. يکی ديگر حدس میزند که قرار است انتخاباتی برقرار شود. و... راستی اينکه در واقعيت ماجرا از حدود يک بازی اينترنتی خارج نمیشود. از شناخته شدگان سياست کسی اين جريان را تحويل نمیگيرد. و...
و در اين ميانه است که سيامک دهقانپور، با توجه به هياهوئی که پيرامون شورای ملی و نقش شاهزاده بر پا شده، او را برای انجام مصاحبه ای که در ابتدای اين مقاله به آن اشاره کردم دعوت میکند و از نظر بسياری از مخاطبان شاهزاده، بر خلاف هميشه، آشفته و عصبانی ديده میشود. چرا؟
از نظر من، با کمی دقت جای پای همه آنچه را که در بالا نوشته ام میتوان در چهره ای که از شاهزاده در اين گفتگو نشان داده میشود ديد. او برای اولين بار است که بعنوان «مسئوول» يک «تشکيلات سياسی» دعوت به مصاحبه شده است اما او خود اين موقعيت را هنوز هضم نکرده است. هنوز با آنچه که آفريده فاصله دارد. از يکسو از «آنها که نامی دارند» میخواهد که نام شان را برای سنگ قبرشان حفظ نکنند اما نمیتواند بگويد که «آنها» برای اين کار چه بايد بکنند. حتی خود نيز از اينکه بگويد به نهاد شورای ملی پيوسته (چه رسد به آنکه خود آن را آفريده است) عاجز بنظر میرسد؛ چرا که هنوز از «حمايت» گروههای مختلف سخن میگويد و به گذاشتن امضايش بر پای «منشور 91» (که اکثريت امضا کنندگان اش از ميان اصلاح طلبان میآيند) نيز نام میبرد.
نيز فکر میکنم که در مورد اين واژهء «حمايت» بايد دقت بيشتری کرد. اين واژه حامل همهء مفاهيم وابسته به «شهرياری ايران» است و، همانطور که گفتم، در ديد مشاوران ساليان دراز شاهزاده، شهريار ايران نمیتواند جزء دار و دسته ای شود و بايد هميشه در آن «بالا!» بماند و از همه «حمايت» کند. حال اين حمايت چه خاصيتی دارد و چه دردی را دوا میکند بر کسی معلوم نيست. در واقع، حمايت کردن تنها چراغی است که به نفع سلطنت طلبان روشن میشود و دل آنها را خوش میکند که «سلطانشاه» شان دست به کار اجرائی با شراکت دسته و گروه خاصی نمیزند. آنها در واقع از اين «حمايت خشک و خالی» هم چندان راضی نيستند و به امضاء شاهزاده، بعنوان يک حامی، در پای منشور شورای ملی و منشور ۹۱ نيز ايراد میگيرند.
باری، میخواهم بگويم که شاهزاده در اين گفتگو بين نقشهای متعددی که بر گردهاش نهادهاند سرگردان است و نمیتواند تصميم بگيرد که چه میگويد و چه میکند. چندين صدا از يک گلو بيرون میآيند؛ صدای شهرياری که فقط اجازه دارد حمايت کند، صدای شخصيتی فراحزبی ـ فرا سياسی (به معنای بی معنايش کاری ندارم) که «امروز» همه را به «اتحاد»ی تعريف نشده میخواند، صدای مؤسس نهادی سياسی که از نپيوستن ديگران به آن عصبانی است، صدای نسل جوانی که از همه میخواهد برای وطن کاری کنند، صدای بن بست، صدای ندانم کاری، صدای مردی که از ميان دهها شخصيتی تحميل شده بر خود میخواهد خودش هم باشد: يک شهروند فراری از ايران که دوست دارد در وطن اش بميرد و «تنها پهلوی باشد که در خاک ايران دفن میشود».
بگذاريد سخنم را با اين اعتراف به پايان برم که من، همچنانکه هفت سال پيش در برنامه ای تلويزيونی گفتم و در چهار سال پيش در مقالهء «معمای رضا پهلوی» توضيح دادم، اين مرد نيمه جوان ايستاده بر آستانهء میانه سالی را بسيار دوست دارم. نيز فکر نمیکنم که، برای احراز هويت و تشخص، لازم است که بند ناف اش به پدر و پدر بزرگش وصل باشد و، در نتيجه، لازم آيد که از آنچه آنان کردهاند دفاع کند. فکر میکنم که سرنوشت او چنان بوده است که اکنون شناخته شده ترين ايرانی ای باشد که نماد کشوری در تضاد با حکومت اسلامی است و آنچه آنان دارند او ندارد و آنچه آنان ندارند او دارد و همين از او نمادی از ايرانی آزاد و آباد میسازد.
من همواره او را «سرمايهء ملی» دانسته ام اما فکر میکنم که، از يکسو، هيچ سرمايه ای خود نمیتواند سرمايه گزار نيز باشد و، از سوی ديگر، سرمايه ای که من از آن سخن میگويم هيچ ارتباطی با «شهرياری» و ملزومات آن ندارد. تا ايرانيان صاحب کشور خود شده و در يک همه پرسی اراده و رأی خود را اعلام ندارند و سپس، اگر پادشاهی پارلمانی را برگزيدند، او را به شهرياری تشريفاتی خود انتخاب نکرده باشند، او يک شهروند فراری ايرانی، يک سکولار ـ دموکرات انحلال طلب، و يک عضو بالقوهء هر تشکيلاتی است که در آن میتواند، در راستای ايجاد آلترناتيوی برانداز حکومت اسلامی، عاملی تعيين کننده باشد.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید