رفتن به محتوای اصلی

لکان و عشق (3)
03.04.2013 - 16:00

از ژان پل ریکور

برگردان:  از فرانسه به آلمانی توسط هانس پتر یک

مترجم ایرانی: داریوش برادری

 

توضیحات مترجم:

در این بخش نویسنده هم بخشی دیگر از مباحث محوری لکان و تحولات لکان را مطرح می کند  و هم نشان می دهد که چگونه لکان سعی می کند پس از دوره ی به تمسخرکشیدن عشق حال برای عشق امکانی و راهی برای بیان و جایگاهش در نظریه اش بیابد. یعنی عشق را هر چه بیشتر از شیفتگی نارسیستی و در پی وحدت وجود مطلق با دیگری نجات دهد که همیشه در نهایت به نفرت و پریشانی یا خودکشی منتهی می شود مگر اینکه عشق بتواند در عین پیوند درونیش با شور نارسیستی بشری و در پی وحدانیت همزمان جایی برای قبول کمبود و تفاوت ایجاد بکند و شور خودشیفتگانه اش را استعلا بخشد. لکان با اینکه تفاوت و تمایزی دقیق در این مرحله میان تز اصلیش یعنی «تمنامندی، آرزومندی» و «عشق» می گذارد؛ اینکه  انسان موجودی تمنامند است که مرتب بدنبال دستیابی به مطلوب و محبوبی می گردد ولی همزمان با هر بدست آوردنی متوجه می شود که او را نمی تواند کامل بدست آورد و همیشه کمبودی هست، در حالیکه در عشق ما بدنبال وصال و یگانگی با دیگری و هستی دیگری هستیم، بدنبال جاودانگی نیز می گردیم، اما همزمان متوجه اهمیت عشق در دوران و شرایطی می شود که هر چه بیشتر اسیر حالات متفاخر انسان مدرن و هراسان از تن دادن به تمنا و دیگری و بنابراین به عشق نیز هست. ازینرو لکان در این مرحله برای حفظ و نجات عشق در نظریه اش از یک نوع عشق یا لاو سخن می گوید که می تواند از شیفتگی و عاشقی نارسیستی عبور بکند و باعث دیدار بهتر عاشق/معشوق و لمس عشق و تمنا شود. این نوع عشق در قالب «عشق به سان کامیابی یا وصال» است که می تواند از نگاه لکان در دو شکل پدیدار شود: عشق به عنوان «پیمان یا معاهده» و یا عشق به عنوان «هدیه فعال». عشق به سان راههایی برای لمس و دیدار یکدیگر که با خویش نه تنها کامجویی و کیف وصال و اروتیک را بهمراه می اورد بلکه همزمان مسئولیت و بها و مواجهه شدن عمیقتر با هستی دیگری را به همراه می اورد. با چنین نگرشی او در عین حال به مقابله با نظریات بشدت سوژه محور و اراده گرایانه ایی چون نظریات ژان پل سارتر در این زمینه می رود و در مقابل تلاش سارتر برای چیرگی بر هر مانع آزادی و اختیار، او نشان می دهد که آزادی بدون مرز و  عشق و آزادی در عشق بدون قبول مرز جسم  و احساس خویش و دیگری ممکن نیست. یا به زعم لکان « یک آزادی باید قبول بکند که از خویش چشم بپوشد ». باید مرز و محدودیتش و مسئولیتش را در برابر خویش و دیگری بپذیرد.

عشق بشری در باور لکان برای اینکه بتواند هر چه بیشتر به حالت تمنامندی بشری و بنیادین نزدیک شود، نمادین شود بایستی هر چه بیشتر به پذیرش «کمبود» و تفاوتها در عشق و عاشقی دست یابد و اینکه وصال و وحدانیت نهایی ناممکن است. اینکه در عشق نیز همیشه بایستی یکجایش بلنگد تا تحول یابد. لکان دو نمونه اولیه از تلاش عشق برای لمس و پذیرش کمبود را د در دو شیوه معروف عشق می بیند و نقد می کند. طبیعتا هر کدام از این راهها معضلات و نقصهای خویش در برخورد با کمبود را نیز دارند. این دو نوع عشق از یکسو «عشق سلحشوری یا نجیب زاده وار» است و از سوی دیگر «عشق عارفانه یا رازورزانه» است. عشق سلحشورانه که در واقع یک منبع دیسکورس عشق مدرن نیز هست، همانطور که  اوکتاویو پاز در کتاب «شعله ی دوگان» تشریح می کند، یک سناریوی عشق میان یک شوالیه با یک پرنسس یا نجیب زاده است. این عشق که در قالب آوازها و هنرهای سلحشورانه آن دوران بیان می شود، از یکسو دارای حالات عشق افلاطونی و عمدتا دست نیافتنی یا بسیار سخت دست یافتنی است و معمولا پرنسس زن پادشاه و یا دختر سردار و نجیب زاده ای است، یک عشق عملا ناممکن است و از سوی دیگر همزمان در این روایات ما با نمونه های اروتیکی بیان معشوق روبرو می شویم. حالت دیگر این عشق یک «امتحان و آزمون مداوم» برای نشان دادن عاشق بودن زیر دست معشوق و عبور از هفت خوانها است.  نمونه دیگر «عشق عارف یا عشق عارفانه» است. عشق ناب عارف است که حتی نجات و شفا توسط خدا و معشوق نمی خواهد و همزمان به زعم لکان و نوشته در این عشق ناب عارفانه می توان حالات افراط گرایی در امر هولناک و کریه را دید. در پایان این مرحله است که حال لکان به زعم نویسنده می خواهد گام بعدی را وردارد و هر چه بیشتر تمنا و عشق را پیوند و آشتی دهد و گامهای بعدی.

 

در پایان توضیح چند نکته برای فهم بهتر این برگردان لازم است. هر جا سخن از تمنامندی یا آرزومندی می شود، منظور مفهوم بنیادین لکان یعنی «دزیر» است. من به تناوب از هر دو واژه استفاده کرده ام. همینطور نیز برای واژه مهم «ابیکت» در ترجمه به تناوب از دو واژه «ابژه و مطلوب» استفاده کرده ام تا پیوند و مترادف بودنشان بهتر جا بیافتد. همانطور که هر جا از عاشقی یا شیفتگی گفته می شود منظور «پاسیون» یا به فارآلمانی «فرلیبتهایت» و شیفتگی نارسیستی است و هر جا عشق گفته می شود منظور «لاو یا اروس» است و تلاش برای ایجاد یک رابطه و مواجهه ی نو و احساسی  نو میان فرد/دیگری با سایه و روشنهایش و بها و مسئولیتهایش، کمبودهایش. همانطور که هر جا از «هستی» گفته می شود، منظور «زاین» است. زیرا در این مرحله بویژه لکان از هایدگر و هگل در این بحثهایش کمک فکری گرفته است.»

 

بخش سوم

 «عشق به سان کامیابی یا وصال»

 

حال می توانیم سوال بکنیم که چگونه می توان عشق را از گرفتاریش در تله خودشیفتگی یا نارسیسم رهانید.

لکان بایستی متوجه این موضوع شده باشد که برخورد استهزءآمیزش به عشق_ که در همپیوندی مستقیم با بدبینی فروید قرار دارد_  بدون تاثیرات ضررآور در بین شاگردانش  نبوده است.  من بشخصه می توانم به این تاثیرات منفی شهادت بدهم: در نام تمنامندی(آرزومندی،دزیر)  معروف، که در مسیر مقاله با آن بیشتر درگیر خواهیم شد،  این جزوی از رفتار و برخورد ما در سالهای بعد شده بود که به عشق ... تف و لعنت بکنیم! همه چیز در خدمت تمنامندی و نه برای عشق! لکان می گوید:... عشق، که ما_ حال بایستی  برای برخی دیگر روشن شده باشد_  گام به گام  ( رنگ وار) از نو  رنگ و نقاشی اش کردیم...

اما قبل از آنکه او نتایج این چسبندگی عشق با نارسیسم را  بیرون بکشد و نوع دیگر رابطه با مطلوب (ابژه) به نام «تمنامندی، آرزومندی» را  مفهوم سازی بکند،  ابتدا سعی می کند که عشق را نجات بدهد. ما حقیقتا شاهدان یک نوع سرکشی و طغیان نهایی به مناسبت به نمایش گذاشتن یک نوع دیگر از عشق می شویم_  نشان دادن عشقی که او « عشق به سان کامیابی ( وصال)» می نامد. و واقعا لکان دو امکان یا الترناتیو در برابر عاشقی و شیفتگی (نارسیستی) یا در برابر عشق به عنوان شوریدگی بوجود می آورد: اولین امکان با اندیشه  «پیمان، معاهده» پیوند می خورد؛ دومی با اندیشه «هدیه اکتیو یا فعال»، عشق به عنوان یک محل فعالی و کوشندگی.

 

ابتدا به عشق به عنوان «پیمان» نگاه بکنیم: لکان با این نظریه شروع می کند که  « رابطه ی خیالی اولیه چهارچوب بنیادین هر گونه اروتیک را بوجود می آورد»_  این یک شرطی است که  ابژه  اروس یا عشق به عنوان چنین ابژه ای مجبور است مطیع و تابعش باشد. رابطه با ابژه (مطلوب) باید همیشه اول خویش را تابع نارسیسم سازد و خویش را در این ساحت خیالی حک بکند. این تابعیت اما نمی تواند مانع از آن  بشود که  این رابطه  بتواند  نارسیسم یا خودشیفتگی را استعلا بخشد، « اما به گونه ای نو، زیرا این استعلابخشی در عرصه خیالی غیر قابل ممکن قابل تحقق است».  لکان نتیجه گیری می کند، این «  برای سوژه ضرورت آن چیزی است که عشق نامیده می شود.» ( عشق به عنوان شیوه استعلابخشی نارسیسم برای سوژه. از  مترجم ایرانی).

با این نگاه حال ناگهان عشق در قسمت ساحت نمادین ظاهر می شود_ می توان حتی مایل به این بود که گفت:  عشق به امر نمادین خدمت می کند، یعنی به چیزی که لکان بدورش یک پیمان می خواهد بوجود آورد. « برای اینکار یک مخلوق لازم است، او اینگونه می گوید، « یک مراجعه یا استناد به چیزی  فراسوی زبان، فراسوی یک پیمان، فراسوی یک وظیفه ایی، که او در معنای عمیقش برای یک دیگری ایجاد می کند(...) در  اجتماع بشری عشقی وجود ندارد که بتواند در معنا و قالب یک کارکرد یا عمل خویش را تحقق بخشد، مگر توسط یک پیمان مشخص که بدنبال آن تلاش می کند خویش را به سان یک کارکرد یا عمل مشخص چه در درون و  چه در بیرون مجزا و مشخص سازد. این را می توان کارکرد مقدسان نامید، و این کارکرد فراسوی رابطه ی خیالی یا نارسیستی قرار دارد.»

 

دو تذکر لازم است: تا آنجایی که من در این زمینه سوال و جستجو کردم، این تنها باری است که لکان یک چنین کارکرد مقدسان را در سخنش وارد می کند؛ دوما واژه در اینجا استفاده شده ی « فراسوی»  برخلاف اولی استفاده های بیشتری می یابد که بعدا با آن روبرو خواهیم شد.

اما ما دوباره به یک تذکرش درباره مفهوم « از نو رنگ کاری» برخورد می کنیم، آنطور که لکان می گوید،  او این را در جمع بندی نهاییش مطرح و نمایان می کند ( اینکه چگونه این را می توان در رابطه با قولش به سان پیمان نمادین مشخص و علامت گذاری بکنیم). اگر اما ما حالا خیال می کردیم که عشق توسط یک چنین پیمانی  به یک پله و درجه والاتر ارتقا داده می شود، حال  لکان با یک تفسیرعالیش به مناسبت نمایش و تشریح عشق توسط سارتر در مقاله ای.1  هر گونه امید واهی  از ما را دوباره به یغما می برد.( و این یک شیوه خوانش است که او به روانکاوان بشدت توصیه می کند). بیاد بیاوریم : ژان پل سارتر تازه مطرح کرده بود که  آنچیزی که ما در حین تجربه عشق از مطلوب یا ابژه (عشقیمان) می طلبیم، اتفاقا عدم وظیفه کاملا آزاد و بدون محدودیت است. لکان نظر می دهد:« پیمانی که ما از آن حرف می زنیم و من به آن اشاره کردم، آن هنگام که از ساحت نمادین سخن گفتم، هیچ وجه مشترکی با انتزاع یک کورنیل (کوتاه شده اسم کورنلیوس) ندارد که خواهان ارضای نیازهای اولیه ماست. طبیعت تمنامندی خویش را بیشتر در قالب یک نوع چسبندگی جسم با آزادی بیان و آشکار می کند. ما مایلیم برای دیگران یک ابژه باشیم، ابژه ای که در رابطه با عشق برای خود همان حد و مرزهایی را می گذارد که برای جسم خویش می گذارد». این متن بعدی یکبار دیگر همین موضوع را با صدای بلند و رساتر بیان می کند: « یک آزادی باید قبول بکند که از خویش چشم بپوشد».

بااین وجود او ما را در مناسبت با بازی روابط  کاملا در اختیار گرفتاری و چسبندگی خیالی و بدون امید نمی گذارد: « چیزی که در هستی (زاین) تصادفی ما از منظر پدیدارشناسانه شکل انضمامی یا مشخص عشق را بوجود می اورد، آن چیزی است که او در حوزه دومعنایی مابین امر نمادین و امر خیالی  سکنی می دهد». نماد شراکت در ساحت نمادین «عشق به عنوان وصال» است « دادوستد یا مبادله آزادی/پیمان، که در این کلمه موجود بازمتولد می شود». و این به شکل تخته رنگی از درجات مختلف سایه و روشن ، در یک طبقه بندی از اشکال و فرمها  بروز می کند که خویش را مابین امر خیالی و نمادین در حرکت نگه می دارد.»

 

دومین آلترناتیو نسبت به عاشقی یا پاسیون، که قبلا قولش را داده بودم، در واقع  آینده بهتری از راه پیمان بدست می اورد. این راه اولی یا راه پیمان ابتدا آنموقع گم و گور می شود، که لکان محور بیناسوژگی را پشت سرش گذشته است. یعنی: بیناسوژگی  به حالت باواسطه یا بی واسطه یک رابطه ی دوگانه (عشق/نفرتی نارسیستی. مترجم ایرانی) یک سوژه با یک سوژه دیگر و یا یک سوژه با دیگران شبیه او است. این محیط بیناسوژگی سرچشمه اولیه لکان  بود. اما هر چه او این  محیط بیناسوژگی را بیشتر باز و تحلیل کرد، آنگاه نیز هر چه بیشتر این محیط  بیناسوژه ای گرفتاریش در یک  حالت دوالیستی را بیشتر نشان می داد و اینکه نمی تواند از طرف دیگر با حالت تثلیثی اندیشه او بخورد که پیش شرطش وساطت یک شخص سوم است. ( برای مثال نقش پدر در رابطه مهرآکین کودک و مادر، قانون و یا امکان راه سوم و تحول در هر رابطه ی میان فرد/دیگری و عبور از جدال تا حد مرگ نارسیستی در گفتمان آقا/بنده، و مقایسه مداوم من/دیگری. مترجم ایرانی)

امکان دیگر  نسبت به عاشقی یا شیفتگی نارسیستی بنابراین این است : « هدیه اکتیو یا فعال». در کنار انگیزه هدیه، ( که اینجا خیلی اسرارآمیز می ماند، اما در ادامه، همانطور که خواهیم دید، به ابژه واریاسیونها یا دگرگشتهای مختلفی تبدیل می شود) لکان یک موضوع محوری جدید را باز می کند که با ردپای اولیه اش ما قبلا  آشنا شده ایم و در قالبهای دیگری با آن دوباره ملاقات خواهیم کرد: موضوع مفهوم  فراسوی یا ورای است. اینجا «فراسوی ابژه». اینجا موضوع قبل از هر چیز این است که اهمیت و وزنش را تعیین کنیم: زیرا با او  وجه یا بُعد «کمبود» حضورش را اعلام می کند_ وجه یا بُعدی که برای تئوری لکان نقشی مرکزی و محوری پیدا می کند.

در رابطه با آن ما بایستی حتما دو عنصر یا المان مهم دیگر را نام ببریم: از یکسو عشق اینجا به  همان شیوه بدون ابهام در تضاد با تمنامندی قرار داده می شود؛ از سوی دیگر لکان این موضوع را بدینوسیله مشخصتر می کند که او زبان را به هستی نسبت می دهد (به هستی اضافه می کند). عشق، لکان می گوید، « از تمنا متفاوت است (...)، زیرا  هدف عشق ارضا نیست بلکه هستی است. وقتی عشق به حالت نمادین در کلمه خویش را تحقق می بخشد، آنگاه خویش را بر اساس هستی  دیگری سامان می دهد. بدون کلمه فقط عاشقی، شیفتگی، مسحوری خیالی وجود دارد. وقتی موضوع عشق در میان است، آنگاه معمولا یک عشقی منظور است که انسان به او متحمل و گرفتار می شود، اما نه عشقی به سان یک هدیه فعال ، که دیگری را به عنوان آدرس و گیرنده خویش دارد، و در واقع به دیگری را (...) نه در حالت جزء گونه یا موضعی می نگرد  بلکه در هستی اش می نگرد. عشق_  بدان معناست که یک موجود دیگر را در فراسوی آن چیزی دوست بداری که او بنظر می آید.»

لکان اینجا به سراغ ساحت کلام باز می گردد ، به ساحت زبان (سخن) به سان واسطه مابین سوژه و دیگری. و این همان نقطه شروع ما بود که  می توانم شما را به یادش بیاندازم: وساطت، تحقق دیگری، که با او ما توسط زبان پیوند می خوریم. لکان حال در می یابد که این ساحت واقعا آن چیزی است که ما مرتب از آن دور می شویم. ساحت  و بُعدی  که اما  یک چهره دیگر زبان را در خویش پنهان دارد، به عبارت دیگر چهره فاش شدن و آشکارشدن، آشکار شدن آن چیزی که او« اساسیترین راز هستی» می نامد. زبان، او اضافه می کند، «یک اعتراف هستی» است. و از آن نتیجه گیری می کند: تمامی آثار فروید  بر طبق معنای آشکارشدن یا فاش شدن  شکل و تکامل می یابد. فاش شدن آخرین دلیل آنچیزی است که ما در تجربه روانکاوی در پی آن می جوییم.» (حقیقت سوژه، آن متنی که از سخن و جهانش حذف شده است و در قالب عارضه و بیماری خویش را نشان می دهد، حال  در گفتگوی روانکاوانه میان فرد/روانکاو ظهور می کند و آشکار می شود. مترجم ایرانی)

 

اینجا می خواهم دوباره یک میانُبر کوچک یا بُرش کوچک بزنم . موضوع مربوط به این سوال حساسی است که با بازگشت گفتمان هستی بروز می کند. سوالی که لکان در این روز ( سوم فوریه 1954) به آن می پردازد و مدت زمان طولانی این سرزنش را بدنبال می آورد که اندیشه او در بیراهه متافیزیک و اوتنولوژی (هستی شناسی) گرفتار می شود. ما وارد این مباحثه این جا نمی توانیم بشویم اما من شما را دعوت می کنم که درباره ی این سوال در اثر قوی  آقای فرانسیس بالمس.2 توضیحات لازم را بدست آورند. او نشان می دهد که چگونه « با حرکت از این تعریف نوی زبان به عنوان آشکارشدن هستی، استناد و ارجاع به هستی ازین ببعد و برای مدت زمانی جا و مکان تمنامندی را تعیین می کند و او را تفهیم و بیان می کند، همینطور پس زدن، مقاومت، انتقال قلبی_ و سرانجام همچنین پروسه آنالیز روانکاوی.»

بااین وجود هیچ شکی نمی توان داشت که لکان نزد هگل و هایدگر تکیه گاهی می جوید و کاملا آگاهانه و مختارانه ریسک متافیزیک را در مقابله با روانشناسی  قبول می کند_  یک روانشناسی، که  روانشناسی رسمی آن زمان در گل و لایش غوطه می خورد. در مقابله با این بیراهه روانشناسانه  طرح و ایده ی آنالیز لکانی خویش را آگاهانه در یک نقطه متقابل و مخالف قرار می دهد_ «در ابتدای آنالیز»، به زعم لکان، « این هستی است_ حتی اگر او در ابهام،  در قالب ویرتوال وجود دارد_ (هنوز) متحقق نشده است».  این هستی در اعماق تجربه ی گفتگو و سخن در حین آنالیز حاضر و پنهان است، آنالیزی که حال سعی می کند هستی را در قالب یک آشکارشدن متحقق سازد. (هستی به سان متن یا متون حذف شده از زبان و دیسکورس فرد. مترجم ایرانی)

در این نگاه نو حال حالت عشق و  رابطه ی چنین نو تعریف شده اش چگونه است؟  عشق باید بر طبق این نظر یکی از راههای تحقق هستی باشد؛ بُعد نمادین زبان عملا اجازه می دهد که عشق نگاهش را به سمت هستی سوق دهد و باعث شود که هستی از اسیربودن در دست امر خیالی در برود. یعنی از تلاش اسیربودن در خویش بشخصه رهایی یابد که قبلا از آن سخن گفتیم.

 

من گفتم: «یکی از راههای» تحقق هستی. در واقع دو راه دیگر نیز وجود دارد: نفرت و نادانی.  نمی توان خیلی متعجب بود وقتیکه اینجا نفرت و عشق با یکدیگر پیوند زده می شوند. فروید به اندازه کافی  جفت عشق/نفرت را بالا آورده و نمایان ساخته بود و ما حتی بیشتر از آن می دانیم که در حد و مقیاس فراوانی نفرت یکی از گونه های پیوند با دیگری است. در همان دمی که لکان به این نقطه می رسد که بگوید که یک کم نفرت بهتر است، بااطمینان می دانستیم که آنجا نیز یک کم عشق در بازی بود.

ازینرو نیز در مقایسه با آن تعجب ما وقتی بیشتر است که نادانی  در همین  عرصه هم سطح قرار داده می شود. در ورودی یا مدخل به سوی هستی با این وجود به ما این  امکان را می دهد که اعتراف و اقرار به یک ندانستن اولیه را حدس بزنیم. برای درک این موضوع روانکاوی بهترین مثال را نشان می دهد:«  موضوع این نیست که به سوژه نشان بدهیم که او در اشتباه است»، لکان می گوید، « بلکه به او نشان بدهیم که او به عنوان ندانسته یا بی خبر بدون یک  شناخت سخن می گوید و اینکه راههای درک و فهم دیگری به سوی  این شناخت وجود دارد بجز راه خطایش.» (منظور از شناختی که سوژه نمی داند، همان متن حذف شده و ناآگاه و ضمیر ناآگاه اوست که او به حالت اشتباه یعنی در قالب عارضه و بیماریش بیانش می کند. مترجم ایرانی)

لکان به مثلث  نفرت_ عشق_ نادانستن با ارتباطش با هستی تا آخر راهش وفادار می ماند 3. لکان این را بیست سال بعد در سمینار «بازهم (انکور)» « شوریدگی به سوی هستی» می نامد، که او از نو بازبینی کرده بود و بر اساس آن نو_واژگی « عشق نفرتی.4 » را ساخته و صیقل داده است. در این باره قبلا اشاره ای کرده ام. (3 /پانویس از نویسنده:  لکان در این سه شور و حرارت و در اشکال مختلف انتقال قلبی حالات متناسب و همپیوند می دید:  پیوند میان عشق و انتقال قلبی مثبت، میان نفرت و انتقال قلبی منفی، میان ندانستن و یک انتقال قلبی مخصوص که فروید «واکنش درمانی منفی»  نامیده بود که در حین آن سوژه در حین آنالیز دقیقا در همان لحظه ای که او به سخن و گفتارش هر نوع آزادی بیان می دهد،  مقاومت شدیدی در برابر هر تغییر و هر بهبود وضعیتش نشان می دهد.)

 

قبل از اینکه ما دوره اول را ببندیم که در آن دوره لکان چالش طلب تلاش می کرد به عشق یک جایگاهی را اعطا بکند که از آن حد و مرزی بیشتر جلو می رود  که همکاران عزیزش درست کرده بودند، بایستی یک توقف کوچک انجام بدهیم. موضوع دوباره این واژه «فراسوی...» است. زیرا وقتی لکان عشق را به عنوانی چیزی درک می کند که بدنبال یک فراسوی ابژه است، آنگاه  او راهی را ادامه می دهد که او را به آن سمت کشاند، دو نوع از عشق تاریخی را به یکدیگر نزدیک بکند: این عشقها از یک سو عشق سلحشوری یا نجیب زاده وار.5 است و از سوی دیگر عشق عارف.

عشق سلحشوری از طرف لکان قبلا نیز در موارد متعددی طرح شده است. این عشق سلحشوری، او می گوید « به یک نوع تنظیم تکنیکی کاملا دقیق در خصوص نزدیکیش با عشق احتیاج دارد. او تنها بر اساس یک یادگیری عملی مراقبانه و طولانی زیر نظر  مطلوب مورد عشق (معشوق یا همان پرنسس و نجیب زاده. مترجم ایرانی) ممکن است. مطلوب که هدفش تحقق یک چنین فراسویی است که در عشق جستجو می شود_ به زبان دیگر، در معنای دقیق آن بدنبال یک فراسوی شور اروتیکی است. و، این به نظمی (سناریوی  شوالیه/پرنسس معمولا دست نیافتنی یا به سختی دست یافتنی. مترجم ایرانی) تعلق دارد،  که در آن عشق ایده ال قادر به شکوفایی است، (به نظم) نهاد و تاسیس یک کمبود در  رابطه با مطلوب.».

بگذارید اینجا سریع این توضیح را بدهم: وقتی لکان از «کمبود در رابطه با ابژه یا مطلوب» سخن می گوید، این می توان دو معنای متفاوت داشته باشد: کمبود مطلوب، یا اینکه کمبود در مطلوب._ ما این را بعدا دقیقتر توضیح می دهیم. (می توان برای توضیح اولیه این دو مفهوم و تفاوت مهم را به زبان ساده اینگونه مثال زد. اینکه برای مثال کمبود عشق یا معشوقی داشته باشی و اینکه در عشق یا معشوق اصولا کمبود و تصادفی بودن عشق یا هیچی زندگی را احساس و لمس بکنی. مترجم ایرانی)

 

همچنین این تذکر دیگر لازم است: اگر عشق سلحشوری یک پراکسیس یا کردمان عشق است، آنگاه او رفتار و کردمانی  است که به شکل غیر قابل مجزا با یک نوع از سخن گفتن یا گفتار پیوند دارد: یعنی با گفتمان یا دیسکورس هنرمندان و آوازخوانان عشق سلحشوری، این گفتمان تن سکسی شده خانم  یا نجیب زاده زن را در قالب کلمات بیان می کرد و مرتب از نو آوازی درباره ی کمبود از نو ایجاد شده می خواند، کمبودی که توسط یک تمتع (کیف و خوشی) آموخته و دانای نهفته در یک سیستم بی پایان از قواعد و مقررات زنده نگه داشته می شد. (توسط اینکه عشق سلحشوری به حالت یک آزمون و امتحان مداوم عاشق بودن و عمدتا از طرف دیگر عدم دستیابی یا سخت دست یافتن به معشوق زنده نگه داشته می شود. مترجم ایرانی)

 

آنچه که مربوط به عشق عارف است، اینجا لکان، با اینکه برای آن در سمینار «اتیک روانکاوی» خیلی جا برایش باز می کند، اما ابتدا در سمینار «بازهم (انکور)» سرانجام به آن تعریفی دست می یابد که به آن ارزش و اهمیت برحقش را می بخشد.

عشق عارف یک داستان کهن است، او از مسیر یک فیگور پارادوکس معروف شده است، یعنی تحت نام فیگور «عشق ناب». درباره ی آن یک کتاب جذاب وجود دارد:«عشق ناب از افلاطون تا لکان» از ژاک لبرون. آنجا ما متوجه می شویم که اینجا در واقع  اصل موضوع یک جدل گری است که  در سال 1699  کلیسای کاتولیک یکدفعه دستور قطع و پایانش را می دهد تا با جدل های بدور کتاب منتشرشده.6 در حدود سال 1697  از فنلون مقابله بکند. این کتاب در حد زیادی  از ردوبدل نظرات میان فنلون کشیش و مقام والای روحانی و  یک دوست عارف زن  یعنی  مادام گویون الهام گرفته بود. کلیسا مجبور بود  اینجا حکم پایان بحث را اعلام بکند، زیرا نظریه عشق ناب  درواقع گویی تمامی ساختمان تئولوژیک (علم دینی) اشراق کاتولیکی را به خطر می انداخت.  اما موضوع اصلی نزد این عشق ناب خطرناک و به هیچ وجه قابل قبول چی بود؟ « این یک عشق بدون شرط است، که بالاترین معیارش  خودداری از هر گونه نجات و شفایافتن است. یک عشقی که تمتع و کامجوییش را تنها در ویران کردن هر تمتع و کامجویی می جوید، و با خویش ازدست دادن خود، از دست دادن عشق و یا حتی از دست دادن خدا را می تواند بهمراه بیاورد». در مورد عشق خدایی می توانست  یک چنین نظریه ای به سوی این برداشتها  سوق بدهد که حاضر باشد تا سرحد عبور از آخرین مرزها برود. نظریه ای که تحت مفهوم « گمان یا انگاره ناممکن  عارف» معروف شده است: یک خدایی که می تواند فردی را به مجازات و یا حتی مجازات جهنمی محکوم بکند که او را با عشق کامل و بی نقص دوست دارد، آنگاه از طرف این عاشق کامل حتی با عشق نابتری دوست داشته می شود، تا موقعی که چنین خدایی او را بخواهد نجات بدهد یا به او همه شادیهای بهشت را پیشکش بکند....

 

لبرون حال ادعا می کند که عشق نابی که  از محیط علم دینی اخراج شده است،  بازگشتش را در عرصه های دیگری جشن خواهد گرفت، برای مثال در ادبیات (در رمان، بویژه نزد ساخر_مازوخ)، در فلسفه ( کانت و شوپنهاور) و بعدها در روانکاوی نزد فروید، اما پیش از  همه طبیعتا نزد لکان. این به سادگی قابل فهم است که تا چه اندازه سوال کمبود مطلوب و کمبود در مطلوب عسل و شهدش را از درون چنین نظریاتی می توانست بیرون بکشد.

ما نمی توانیم اما این معضل پارادکس عشق ناب را ترک بکنیم، بدون اینکه به  یکسری از سوالاتی اشاره بکنیم که اما امروز باید بناچار از  کنارشان بگذاریم.  همه ی این سوالات به حالت تنگاتنگ با سوال و موضوع «بدی، شر» در پیوند هستند. این شر چه ارتباطی با نفرت و با خشونت طلبی نسبت داده شده و فرضی این خدایی دارد که به چنین مجازات جهنمی محکوم می کند و حتی از این خشونتها تمتع و کیف می تواند ببرد؟ و این چه ربطی با موضوعی دارد که لکان «افراط گرایی (حدناشناسی) عارف» می نامد. یعنی با مازادطلبی یا زیاده طلبی عارف در امر هولناک، کریه یا نفرت انگیز؟ چه پیوندی با مازوخیسم دارد؟  و چگونه می توان همه ی این سوالات را از نو اندیشید، پس از اینکه مرگ خدا اعلام شده است؟  چه کسی حال جای خالی او را پُر می کند؟ وقتی یکبار برای همیشه امید شفا و نجات به حالت رادیکال و اساسی از دست رفته است، چه چیزی می خواهد جلوی بدی و شر را بگیرد، مرز و حدی بر این «تلاش درونی» به سوی بدی و شر بگذارد، بدی و شرارتی که ما در زیر حجاب آنچیزی می شناسیمش که معمولا «عشق به همسایه و دیگری» نامیده می شود؟

 

بخش بعدی

      از عشق بسوی تمنامندی (آرزومندی، دزیر)

 

لینک بخشهای دوم و اول مقاله

http://www.iranglobal.info/node/17586

http://www.iranglobal.info/node/11248

 

ادبیات:

1/ تیتر مقاله سارتر:

«L’être et le néant»

2/ تیتر کتاب بالمس

«Ce que Lacan dit de l’être

4//نواژه لکان برای عشق نفرتی

Hainamoration

5/ عشق سلحشوری

Höfische Liebe

4//نواژه لکان برای عشق نفرتی

Hainamoration

 

6/ تیتر کتاب فنلون روحانی

Explication desmaximes des saints

 

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

داریوش برادری

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.