رفتن به محتوای اصلی

"رويداد سياهکل”: نابالغی خود خواسته
24.01.2012 - 12:56

متن اصلی این جستار سالیان پیش تحریر شد و بر پایه آن ویراست اول این نوشتار  تدوین و نخستین بار در بهمن سال 87، یعنی پیش از برآمد جنبش شهروندی مردم ایران – خرداد 88 – در چندین رسانه انتشار یافت. اهمیت نوشتار من در عبرت هائی است که از متن بازنگری نقادانه رویداد سیاهکل بدست می دهد؛ از آن جمله –اند ضرورت شناخت انسان در مقام "فرد"، برسمیت شناختن حق او در عینیت بخشیدن به فردیت خویش و استوار کردن فرهنگ سیاسی بر محور انسان شهروند دارای حق انتخاب. در حقیقت می توان گفت نتیجه گیری های اصلی این نوشتار با محک جنبش حقوق مدنی و شهروندی ملت ایران، درستی –شان مورد تائید و تصدیق قرار گرفته است. بر این پایه می توان این نوشتار را از مصادیق آموزش اساسی امانوئل کانت، فیلسوف آلمانی به حساب آورد که می آموخت تا زمانی که یک "تجربه" بر بنیاد عقل نقاد بازنگری و به صورت مفاهیم علمی بازشناخته نیامده، گذشته – ایست که غالبا" در اشکال نوظهور مدام تکرار می شود. تنها با شناخت نقادانه، عقلانی و واقعبینانه "گذشته" است که انسان از آن عبور کرده؛ به "حال" می رسد و بلوغ می یابد.

 

برگ هائی از دفتر زندگی

جمشيدطاهری‌پور


تقديم: به خاطره "بيژن جزنی"
به احترام "رنج" او! 
پيشگفتار
تهران - بهار۱۳۸۷: "موسسه مطالعات و پژوهش های سياسی"، با نام "محمود نادری" کتابی با عنوان "چريکهای فدائی خلق از نخستين کنشها تا بهمن ۱۳۵۷" منتشر کرده است. (۱) موسسه ياد شده از زير مجموعه های وزارت اطلاعات و امنيت جمهوری اسلامی است و محمود نادری و تيم همکاران او گفته می شود از کارگزاران وزارت اطلاعات هستند. مصالح اين کتاب صورت بازجوئی های رهبران و اعضای سازمان چريک ها و گزارشات "ساواک" در کشف خانه های تيمی و کشتار چريک ها است. بيشتر سر فصل ها و عناوين، ياد آور روايت تاريخ "چريک ها" در "تشکيلات فدائيان" در زندان "شاه" است! اما ساختار کتاب و موضوعی که در آن پرورده شده، تبيين تاريخ چريک های فدائی خلق بمثابه يک سير انحطاط منتهی به "کانگستريسم جنايتکارانه" است! (*۶۴۷ - ۵۳۵)

اين کتاب در محافل "فدائيان خلق" با واکنش های متفاوتی روبرو شده است و چند اطلاعيه و نوشته –ای که در نفی و نقد کتاب نشر يافته دفاعيه هائی هستند از " سازمان چريک ها..." که بازانديشی نقادانه محتوای فعاليت "چريکهای فدائی" موضوع آنها نيست. بعنوان گامی در جبران اين کمبود اساسی، به اين فکر افتادم برگهائی از دفتر زندگی خود را که ساليان پيش در چهار جلد زير عنوان "منزلهای آفتاب" تحرير کرده، اما هنوز امکان انتشار آنها را نیافته-ام، در همان مقياس تجربه ای که در آن زيسته ام، در بخش هائی که مقدمات "رويداد سياهکل" و چند و چون خاستگاه و تکوين و مضمون اين رويداد را مورد بازانديشی قرار می دهد، همراه با اشاره ای گذرا به سير تکامل "سازمان چريک ها"، به روز کنم و در طرحی فشرده در اختيار خوانندگان علاقمند بگذارم. در اين طرح از نام ها و حوادثی ياد میکنم که اسنادی در ارتباط با آنها در کتاب "چريک های فدائی خلق" ديده می شود. من در تمام اين موارد، اسناد و برداشت و تبيين کتاب را وارسی کرده و نظرم را به دست داده ام. اما به جای تصريح و استناد جز در چند استثناء ضرور تنها شماره صفحه کتاب را که حاوی سند و نيز تبيين نويسنده در آن موارد است، داخل پرانتز ستاره دار آورده ام و به اين ترتيب؛ تشخيص تفاوت دو "نگاه" و دو گونه تحلیل و تبيين را به خواننده وانهاده ام. اميد آن که به خواننده کمک کند تا در باره درست يا نادرست بودن آنها تأمل کند، بيانديشد و در سمتی قرار گيرد که بايسته ی آينده ايران است.

شايد لازم است يادآوری کنم آن چه که من می نويسم، روايت زندگی از زاويه ی يک طرز "نگاه" است و طبيعی است که روايت ها و طرز نگاه های ديگری هم از زندگی "فدائيان خلق" وجود دارد. "حقيقت" در انحصار کسی نيست اما در سخن هرکس می توان حصه ای از حقيقت يافت و اگر گفتگو –ديالوک- راه باز کند؛ ناشناخته ها شناخته میآيد، تأليف آگاهی ممکن می شود و اين "امکان" بوجود می آيد که حقيقت در منظر نگاه ما قرار گيرد و شناخته آيد. 

"جنبش فدائی" در بر گيرنده طيف گسترده، متنوع و متکثر از نيروهائی بوده است؛ با سوابق مبارزاتی متفاوت که در "مشی مسلحانه" به يک تجانس و ائتلاف دست يافته بودند. يکدست نشان دادن آنها کار اشتباهی است، اما روشنگری در باره موألفه های مشترکی که از "چريک های فدائی"؛ ماهيت يگانه ای می ساخت دارای اهميت اساسی است و بايد توجه بدهم که کوشش من تابيدن پرتوئی روی اين "ماهيت" است؛ ماهيتی که شناخت لايه های پيچيده ی آن مستلزم "شجاعت آموختن" و پزوهش های نقادانه گسترده در تاريخ، فرهنگ و جامعه ايران در صد – صدوپنجاه سال اخير است.

شهر چريک ها


تابستان ۱۳۳۹: از تابستان سالی که کلاس ششم ابتدائی را به پايان آوردم، به قول مادرم "خيابانی" شدم! پائی در قهوه خانه های شهر باز کردم و شنيدن گپ و شوخ طبعی های مردم، برايم جذبه ای وصف ناکردنی داشت. 
در چشم من لاهيجان قشنگ ترين جای دنياست و هميشه آن را همان شهری میانديشم که در کودکی و نوجوانيم بود! در باران آن که همه فصل میبارد، راه میرفتم و عطر چای باغهای آن سر مستم میکرد. اين نازک دلی ها که با منست، گهواره آن طبيعت مهربان لاهيجان است، بی آن که ناگفته بگذارم که موروثی هم هست و از پدرم به من رسيده که عرفی مسلک آدمی بود که گريان حافظ و شاهنامه میخواند.

علم روانشناسی بر اين نظر است که سن ۱۱ - ۹ سالگی، پايان تکوين تيپ روانی و کاراکتريستيک انسان است. من در کاويدن کودکی خود اهتمام داشته ام! اما اينجا فقط اين را میگويم؛ سالی که کلاس ششم ابتدائی را به پايان آوردم، يکسالی از وقتی که دريافته بودم عاشقم میگذشت! هيچ وقت توان آن را نيافتم که با اوسخن بگويم و اين از او در جانم يک "عشق نوميد" ساخت که بر احساس و خيال هايم رنگ اندوه میپاشيد و يک "روح" تلخکام به من داد.

لاهيجان در اين زمان سيمای تازه ای میيافت. در چهار سوی شهر؛ خيابا ن های باز و دلگشا کشيده بودند و اکنون رديف ساختمانهای نوساز، با مغازه هائی که ويترين روشن و پر از لوازم نوظهور داشت، از "قديم" لاهيجان خاطره ای دور باقی میگذاشت. بعد از "انقلاب سفيد" که نظام ارباب رعيتی را بر انداخت؛ جوانان دهات نزديک که به شهر میآمدند، در ساندويجیها و بيستروها که تا دير وقت داير بودند، "آبجوی شمس" مینوشيدند. فکر میکنم کلاس سوم يا چهارم بودم که میايستادم و خراب کردن خانه ها و مغازه های کهنه را نگاه میکردم و اتفاق میافتاد خانه که میرسيدم دير وقت بود. آن ويرانگری گسترده و حجيم، هيجان پر جذبه ای در من برمی انگيخت که از تماشای آن سير نمیشدم و اين نوسازی که از پی میآمد، خوشايند من بود.

پدر بزرگم، چسبيده به در "چهارپادشاهان" قهوه خانه داشت که خراب که کردند، ممر معاشاش بريده شد. خانه خراب شد، در بستر مرگ افتاد و بر نخاست. نفرين کردنهای مادرم در خاطرم هست؛ " در "چهار پادشاهان" به آن عظمت، که چهار نفر باز و بستهاش میکردند و لاهيجی مردم به آن دخيل میبستند، کندند و بردند. خدا نسلشان را براندازد!". جواب خواهر بزرگم که بعد از ديپلم سرضرب معلم شده بود در گوشم است؛ " شهر را آباد میکنند بد است؟ صبر کن ببين چه خيابان دلگشا درست کنند. حيف "حمام گلشن" بود، اينجور بناها را نبايد خراب میکردند!". 

خواهر و برادر بزرگم از فعالين سازمان جوانان حزب توده ايران بودند، قبل از ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲. به يمن وجود اينان و به برکت حضور پدرم، فرهنگ خانه و خانواده عرفی و چپ بود. من هيچ وقت در معنای رايج؛ احساسات و افکار مذهبی نداشتم.

نوروز۱۳۴۱: روی پله ی بالا خانه نشسته بودم و کتاب میخواندم. از انباری که پر از کتاب و مجله بود، کتابی برداشته بودم و میخواندم. برادر بزرگم که حالا فارغ التحصيل شده بود و ما با سربلندی مهندس پرويز صداش میزديم، دوره سربازی را میگذراند. به علت همان سابقه ی توده ای بودن، سرباز صفراش کرده بودند و در مرخصی ها که به لاهيجان میآمد، همه اش بالا خانه مینشست و کتاب میخواند و ندرتا" در حياط ، قدم میزد. حال و روزگار زار و افتضاحی داشت. آنروز که از حياط به بالا خانه میرفت از من پرسيد چه میخوانی؟ گفتم تاريخ میخوانم. تاريخ راوندی را برداشته بودم و میخواندم. نگاهی به روی جلد کتاب انداخت و بی حرفی رفت بالا خانه. کم و بيش، ساعتی گذشته بود و من حس کردم مهندس پرويز بالای سرم است. سرم را برگرداندم و نگاهش کردم، در دستاش کتابی بود، گفت: "جمشيد! تاريخ میخوانی خوب است، اما تاريخ شرح مردهی يکدوره است، برای آن که بدانی زندهی آن دوره چه جور بوده بايد شعر و ادبيات آن دوره را بخوانی و کتاب را به دستم داد؛ کتاب "حاجی آقا" نوشته صادق هدايت بود.

از سالهای ۴۳ - ۱۳۴۲،
 نزديک ترين دوستان در خانه و تابستانها در حجره خالی پدر عبدالله شکوری گرد میآمديم. دستگير که شدم نام عبدالله را گفتم چون با چريکها مربوط نبود! دو سال زندان گرفت و يکسال هم "ملی" کشيد. پرويز نصيری نزديک ترين و عزيز ترين دوستم بود. شب دوم دستگيری برای آن که نفسی بکشم و دمی بی شلاق فکر کنم، نام او را با اعتراف به دادن و گرفتن يک دو کتاب گفتم، با چريکها مربوط نبود، يک دوسال زندان کشيد و سالی بعد خود خواسته سر قراری رفت و کشته شد.(*۷۷۳)

همين شب دوم بود که مرا با "عباس جمشيدی رودباری" روبرو کردند. خط و نشانشان اين بود که اگر جائی بگويم عباس زنده است، تکه تکه ام میکنند! چون او را به رگبار بسته بودند و اعلام کرده بودند کشته شده،(*۴۴۹) در بيرون هم بر اين نظر بوديم. روی تخت برهنه آهنی؛ سراپايش باندپيچی شده بود و در همان حال او را به تخت آهنی بسته بودند! نخستين قرار "حميد اشرف" را "عباس" به من داده بود.

با کپسول سيانوری که از جيبم در آورده بودند، حدس میزدند با بالای "سازمان چريکها" در ارتباط بوده باشم. من حواسم سرجايش بود اما خودم را به بی حالی زده بودم. در فکر طراحی حيله ای بودم که "ساواک" را به رشت بکشانم تا هم وقت بسوزانم و هم در شلاق خوردن هايم وقفه ای به وجود بياورم. من به هيچ کس نگفتم اما واقعيت اين است که اگر وقفه ها نبود و يکريز مرا میزدند، حتما" همه چيز را می گفتم. فيزيک آدمی تراکم درد را تا حد معينی تاب میآورد. از آن حد که بگذرد برای شخص هيچ چيز به اندازه قطع درد اهميت ندارد. حاضر است همه چيز را بدهد و فقط يکدم بی شلاق بگذراند. من شانس زندگی سياسيم اين بود که تاتر بازی کردن هايم گرفت و "ساواک" گول حيله هايم را خورد. به زندان عمومی که آمدم ديدم يک کلاغ چهل کلاغ در باره "مقاومت" من میگويند! يک لبخند آن چنانی میزدم و سکوت میکردم. تکذيب نمیکردم اما از يّک لبخند بيشتر هم تأئيد نداشتم. هيچ کس وجود ندارد که گفته باشد جمشيد گفته زير شکنجه اين جور و آن جور مقاومت داشتم. در بسياری موارد ديده ام توصيف مبالغه آميز "مقاومت" زير شکنجه، برای پرده پوشی "ضعف ها" و بر سبيل تسلی خاطر و آسودگی وجدان است! تازه؛ انسان، انسان است پر از لايه های پيچيده و حريم های منحصر به فرد! رابطه ی شکنجه و عکس العمل های انسانی، به نسبت تعداد انسان ها؛ گوناگون و حوزهای پر از ناروشنی هاست و به همين دليل به دور از دسترس و حق ديگران برای قضاوت. يادم میآيد، در جريان سرکوب حزب توده ايران و نمايش شوهای تلويزيون جمهوری اسلامی از رهبران حزب، در برابر داوری های تلخ ايستادم و تأکيدم اين بود؛ به جای نکوهش آن کسان که شکنجه شده اند، شکنجه و شکنجه کنندگان را بايد محکوم کرد. 

عباس جمشيدی؛ يک يل پيلتنی بود! شايد در چشم من اين طور می آمد. يک زرادخانه متحرک بود و چند جور سلاح با خود همراه داشت. سر قرار او که می رفتم، دلم شور می زد. اما به او که می رسيدم آرام می شدم و همگام با او که می رفتم احساس امنيت می کردم و پر از اين تصور بودم که هر رقم درگيری اگر پيش آيد؛ "عباس" حريفشان است! راه که می رفتيم می ديدم شوخ چشم به دختران و زنان خوشگل لبخند می زند. از اين عادت او خوشم می آمد، در آن "چريک ها" را می ديدم که زندگی و زيبائی را دوست می دارند. يکبار در تمثيلی از "رند و ساقی سيمين ساق"، به عادت اش اشاره ای داشتم. خوشش آمد! با قهقه ای نيم چرخی زد که می دانستم شگرد اوست برای چک کردن پشت سراش.(*۸ -۲۱)

به من به چشم يک "سمپات" نگاه می کرد و در همان اولين قرار، فهميدم سخت طرفدار "مسعود احمدزاده" است.(*۴۵۴) وقتی از گستره ی روابطم در تهران و رشت و لاهيجان، مختصری برايش گفتم، هيچ مکثی روی حرف هايم نکرد! فقط گفت؛ "اين خطرناک است رفيق! بايد تا حد يک دو "امکان" محدوداش کنی و قرارهايت با آن ها هم بايد يک طرفه باشد". من طرز قرار را پذيرفتم اما با بقيه حرف هايش مخالفت کردم و در باره اهميت و ارزش فعاليت مستقل شبکه ها و ضرورت حفظ ارتباط با آن ها صحبت کردم. ساکت حرف هايم را گوش داد و پس از لختی سکوت گفت: "بايد تصميم بگيريم رفيق!". به حميد گزارش کرده بود و همين سبب ساز قرارم با "حميد اشرف" شد.

شايد بيشتر از دوساعت، در مسيری که به من گفته شده بود، يک راه طولانی را رفتم! سر و وضعم را نيز مطابق رهنمود، به صورت جوان شهرستانی در آورده بودم که مثلا" شاگرد مغازه اي ست که دوچرخه تعمير می کنند. در ميدان خراسان يک گيوه خريده بودم، جلد پای خودم. شلوار و پيرهنم را از کهنه فروش های پائين ميدان ورامين خريده بودم! فقط چند ثانيه صدای موتور سيکلت به گوشم آمد، سرم را که به طرف صدا چرخاندم، موتوری کنار پايم ترمز کرده بود، مهربان و خنده رو گفت: "سوار شو رفيق! محکم بشين!". طوری گفت مثل اين که هزار بار مرا ديده و ساليانی است مرا می شناسد!

در اين قرار و قرارهای بعدی؛ "حميد اشرف" را شايق به درک اهميت و ارزش فعاليت مستقل شبکه ها و ضرورت حفظ ارتباط با آن ها يافتم اما او نيز مانند "عباس" به همه چيز از منظر فراهم آوردن "امکان" برای ترميم ضربات و تلفات وارده به "سازمان چريک ها" نگاه می کرد و آن چه که در او نيز بارز بود؛ باور استوار به "خلق" و "انقلاب" بود! نکته ديگری که اهميت دارد بنويسم، جوانه ی توجه به اهميت نظريه و تئوری در ذهن "حميد اشرف" بود. او به من گفت: " کجا موقعيت انقلابی وجود دارد؟ کو؟ نظرات رفيق مسعود ذهنی است! سازمان به نظريه و تئوری احتياج دارد رفيق!". فکر میکنم آن اهتمام خستگی ناپذير و جانبازانه ی "جزنی" در زندان که کوشيد برای "سازمان چريک ها" نظريه و تئوری فراهم آورد، پاسخ به همين درخواست بود.

اين نخستين بار است که می نويسم؛ يک روز قبل از آن که در مرداد سال ۵۱، در "ميدان اعدام"، سر قرار رابطم با بچه های لاهيجان دستگير شوم، با "روبن مارکاريان" قرار داشتم. وقتی به "حميد اشرف" گفتم؛ "روبن" و چند محفلی که او با آن ها در ارتباط است، اغلب تيپ نظری هستند؛ به حفظ ارتباطم با "روبن" خيلی تأکيد کرد و رد و پی آن ها را از من گرفت. يک دوسال بعد خيلی از بچه های اين محافل به "سازمان چريک ها" پيوستند (*۴۹۹ ۴۹۸) که از شمار آنان؛ "مارتيک" و " حميد مومنی" بودند. سال ۵۳ وقتی "روبن" در کميته مشترک زير بازجوئی و شکنجه بود، به تصادف همديگر را ديديم و با ايما و اشاره، به يکديگر رسانديم؛ شتر ديدی نديدی!

گويا ترين تصويری که از "حميد اشرف" در ذهنم باقی مانده، خاطره ی او در روزی است که "کپسول سيانور" به من داد!: 

روی موتور، سفت که بغلش می کردم تيزی آهن سلاح هائی که زير کتش بسته بود توی سينه و پهلوی من فرو می رفت و دردم می گرفت. همين آدم در برابر مردم چنان نرم و نازک و گردن کج بود که مپرس! فقر و فلاکت مردم جنوب تهران به گريه اش میانداخت و سوار اتوبوسهای داغان و پر اذدحام جاده قديم کرج که می شديم، وقتی می ديد پير زن يا پير مردی بغچه اش را گذاشته کف ماشين و کتابی نشسته، قراروآرام اش از دست می رفت، از روی صندلی خيز برمی داشت و با هزار خواهش و تمنا، حتی بغلشان می کرد و می آورد روی صندلی جای خودش می نشاند. هر طرح عمليات اگر کوچکترين احتمال آسيب مردم در آن می رفت، بدون اما و اگر خط می خورد و منتفی بود... يک روز بی اندازه گرم و داغی بود، بعد از اين که بيشتر از دو ساعت، سوار بر "ايژ" هی راست رفتيم و هی کج رفتيم بالاخره رسيديم به "شهر ری" و پيچيديم طرف بقعه شاه عبدالعظيم و رفتيم توی قبرستان! توی قبرستان يک زاويه ای را نشان داد و گفت برويم آن جا! يک آرامگاهی بود متعلق به يکی از خاندان های قديم منقرض شده، در و پنجره هايش را برده بودند، کاشی هايش را کنده بودند، از سنگ قبرها هم چيزی نمانده بود، حکما" مرمر بود، برده بودند! سقف و چهار ديوارش مانده بود و جای خالی پنجره هاش در هر چهار طرف مانده بود و ما که توش بوديم می توانستيم هر چهارسوی قبرستان را ببينيم و بپائيم. روی قبر کنار هم اما رو به همديگر نشستيم. يک صحبت مختصری کرد که بيان مجملی بود از آرمان و اهداف ما و يک تأکيدی کرد بر ايمان ما به پيروزی راهمان و بعد از جيبش کپسول دست ساز سيانور را در آورد و با ايمان به پيروزی راهمان به من داد. بعد بلند شديم و دست يکديگر را سخت فشرديم و همديگر را در آغوش کشيديم و بوسيديم، بعد در برابر هم به احترام بپا ايستاديم و سرود خوانديم. با سر افراشته، چشم در چشم هم سرود خوانديم؛ سرود که می خوانديم من جويبار اشکی را که بر گونه های او جاری بود می ديدم، از چشم من "صد رود" روان بود! و تار وجودم در طنين سرود می لرزيد: 
برخيزای داغ لعنت خورده
دنيای فقر و بندگی!
جوشيده خاطر ما را برده
به جنگ مرگ و زندگی
بايد از ريشه بر اندازيم
کهنه جهان جور و بند
آنگه نوين جهانی سازيم
هيچ بودگان هرچيز گردند
روز قطعی جدال است
آخرين رزم ما
انترناسيونال است
نجات انسان ها 

...

... غريو سرود که در ما خاموشی گرفت " حميد اشرف" از جيبش يک پاکت در آورد که در آن دوتا کيک يزدی بود! به ميمنت و شادمانی "رويداد" شيرينی خورديم.

فرهنگ و جامعه ای که گهواره ی زندگانی ما بود، بی عدالتی ها، تبعيض و ستمگریها و اجبار ديکتاتوری و اختناق "شاه" که ما چريک های فدائی واکنش خودانگيخته ی نالازم آن ها بوديم، بر راه و آرمان ما رنگ ايمانی و آئينی پاشيد! چريک ها؛ جان های حساس و پر از آرزوهای نيکخواهانه برای مردم و ميهنشان بودند اما آزادی "اندیشه"و "بيان" و "حق انتخاب" از ما سلب شده بود و در فقدان اين حق بود که فرديت ما به صليب کشيده شد، پس در باورهائی حل شديم که قدرت الهام و پايداری شان در منزلت قدسی و ناپرسائی آن ها بود! اگر جادوی خمينی در "جنس" ما کارگر افتاد، دليل و علتش خود ما بوديم! 

دامنه اين بحث گسترده است و اگر بحث کنيم از پرسش هائی می گذرد؛ آيا "مصدق" به "سياست" رويکردی دشمنخو بخشيد؟ آيا "کودتای ۲۸ مرداد" حيات سياسی ايران را به "قهر" آلود؟ "جزنی" معتقد بود: "۱۵ خرداد ۱۳۴۲ نقطه عطفی در رابطه رژيم با مردم شد. نقطه عطفی که در جريانهای سياسی علنی و مخفی اثر بزرگ گذاشت"(* ۵۴) اين "اثر بزرگ" چه بود؟ بی اعتباری "فعاليتهای مسالمت آميز" (*۵۵) و سوق حيات سياسی اپوزسيون به "راه قهر آميز" (*۷۱) از مصاديق اين "اثر بزرگ" است! که کتاب کذا آنرا حجت اصالت "خط امام" توصيف میکند.(*۵۸) اين اصالت واقعيت دارد؛ زيرا ۱۵خرداد۴۲، بازی تمرين انقلاب خمينی و آن نقطه دگرگشت به انحطاط سياسی است که انقلاب مشروطيت را به انقلاب اسلامی دوخت! بهتر است بخاطر بياوريم که اخراج دکتر شاهپور بختيار از "جبهه ملی" و دنباله روی و مداحی رهبران "جبهه ملی" از خمينی و رهبری او در سال ۵۷، ادامه ی نگاه و نظر همين رهبران به ۱۵ خرداد سال ۴۲ است که آنرا " نخستين قيام ضد استبدادی پس از انقلاب مشروطه" اعلام داشتند!! (مقدمه خاطرات سياسی خليل ملکی صفحه ۱۵۰)

می دانيم "جزنی" آزاديخواهان کشور را از پشتيبانی حتی تاکتيکی از مسند نشينی آخوندها بر حذر میداشت، ضمن آن که به ستيز خمينی با رژيم شاه با نظر پشتيبانی مینگريست. آموزه جزنی از يکسو به "سازمان چريکها" اين الهام را بخشيد که در رفراندم "جمهوری اسلامی" و همه پرسی "قانون اساسی"، شرکت نکنند و به هر دوی آن "نه!" بگويند و از سوی ديگر، به نوبه خود زمينه ساز سمتگيری اتحاد با خمينی و پيوستن به خط مشی حزب توده ايران، داير به پيروی از "خط امام" بود! 

" از اثرات فوری قيام ۱۵ خرداد ۴۲؛ به اغما رفتن فعاليتهای مسالمت آميز جبهه ملی و احزاب مشابه بود" (*۵۵)، اما اثرات پايدار آن، ضربات مرگباری است که به جامعه مدنی نوپای ايران وارد آورد، چندان که به ديکتاتوری "شاه" شتاب و استحکام بخشيد و در "از ميان بردن امکان هرگونه فعاليت قانونی"، نقش قاطع بازی کرد.(*۱۷) 

به پرسش "اثر بزرگ" بايد انديشيد اما بايسته است در انديشه به آن؛ علت آن ناتوانی را جستجو کنيم که چشم ما را بروی "ماهيت" رهبری خمينی بست! همان ماهيتی که بساط واپسگرا و شهروند ستيز "جمهوری اسلامی"را در ايران گسترد!

"جزنی" از رويداد ۱۵ خرداد سال ۴۲، نه تنها "راه قهرآميز مبارزه" را نتيجه گرفت، بلکه از آن به ضرورت سمتگيری "در جهت استراتژی عمومی انقلاب" رسيد! (*۱۷) اين اهميت دارد که سرچشمه های اثرپذيری جزنی را بازشناسيم و باز انديشيم؛ سرچشمه عينی البته عبارت بود از؛ خيزش خودانگيخته و خشمآهنگ "توده" در انفجار عصبيت و واپسگرائی که خمينی امام آن بود. اما چرا جزنی اين رويداد را آن گونه بازتاب داد؟ آيا نمیتوان گفت او که در چهارچوب "استراتژی انقلاب" میانديشيد و در شعاع نگاه "لنين" مینگريست؛ "مردم" را "توده" میديد و نه "شهروند"!؟

"تکليف" من سوزاندن قرار "حميد اشرف" و گم کردن رد و پی "چريکها" بود. آئين اين تکليف، جويدن کپسول سيانور بود! من از اين آئين سرباز زدم اما بجا آوردن "تکليف"، تاج افتخاری شد بالای سر من. اين خلاصه بودن ما در "وجود صاحب تکليف" و اين تاج افتخار چه بود و کدام مفهوم آن را میساخت؟ اين سوأل جنبه های گوناگون پيچيده ای دارد که روشنگری در باره همه ی آنها در توان امروز من نيست. برای نوشدن و مدرن شدن لازم است جسم و روح خود را از حبس "گذشته" آزاد کنيم، من در اين زمينه اهتمام داشته ام، اما آيا "آينده" بر ويرانه "گذشته" ساخته میآيد؟ کدام عناصر حياتمند از "گذشته" در اکنون ما جاری است که به "آينده" راه تواند برد؟ آيا "گذشته" با آن همه جانبازیها که پر از آرزوهای نيکخواهانه برای مردم بود، بر عبث بوده و دود شده؟ آيا نوانديشی و نوزائی در تعارض با فداکاری و جانبازی است؟ آيا انسان مدرن فداکار نيست؟

يکرشته علايق وجود دارد که متعلق به نسل ما و وجه تمايز نسل ما با نسلهای جوان کشور است. با اين علايق دوگونه میشود برخورد کرد؛ میتوان آنها را منجمد کرد و ميان نسلها سدی غيرقابل عبور به وجود آورد و میتوان از آن پلی ساخت برای فهم متقابل نسلها! من موافق نيستم که خود را "سرمشق" فرزندانم به آنها معرفی کنم! برعکس؛ کوشش من فهميدن آنها و سازگار کردن خود با علايق و خواستهای فرزندانم است! در مجموع اگر ما شرايط مناسبی برای فهم متقابل به وجود آوريم؛ نسلهای جوان امکان میيابند در ما بنگرند و خوب و بد ما را با ميزان و معياری که آگاهی زمانه خود آنها بدست میدهد، به سنجش در آورند و موضوع رد و قبول و یا انتخاب خود قرار دهند. 

ما چريکهای فدائی؛ شورشگرانی آرمانخواه بوده ايم و من در امروز خود نيز آرمانخواه باقی مانده ام و بر اين نظرم که زندگی بدون "آرمان" فروغی نخواهد داشت. فکر میکنم ميان آرمانخواهی و فداکاری رابطه ی گسست ناپذير وجود دارد و افزون بر اين فکر میکنم که پيکار امروز برای برون رفت ايران از مرداب انحطاطی که در آن فروغلطيده؛ اتفاقا" به آرمان و فداکاری نيازمند است! اما اين يکسوی نگاه است، نگاه من سوی ديگری نيز دارد؛ بدون بيرون جستن از جذبه يادمان های شعله ور، قادر به ايجاد آن "فاصله" لازم و ضرور نيستيم تا "گذشته" را بازبينی و بازانديشی کنيم و علل ناکامیهای خود را در يابيم! بزرگترين ارج گذاری به آن جانبازیها ی "ديروز"، تبيين "عقلانی" آنها در "امروز" و يافتن معنای امروزين برای آنها در مفاهيمی نظير "شهامت مدنی" و "مسئوليت شهروندی" است. وفاداری به مردم دوستی و ميهن خواهی نيکخواهانهای که راهبر ما به جانبازیهای سترگ در "گذشته" بود، داشتن شجاعت در ديدن و نقد جنبههای اتوپيک، جزمی و توتاليتر در باورهای ديروز و پيراستن آرمانخواهی سوسياليستی ما از آن شائبههاست.

می توان به خود، کسی نگريست که مثل هيچکس نيست و در يکه خواهی خود، از فراز نگاه کرد و "آرمان" را چونان بشارت "رستگاری" پيامبران رسول درک کرد. و میتوان فروتن بود؛ خود را "شهروند" برابر حقوق با ديگران ديد و "آرمان" را "تغيير" واقعبينانه و عقلانی "واقعيت مستقر"، در راستای دموکراتيک و انسانی تر کردن زندگی جاری، شکوفائی شخصيت انسان و برابری حقوق شهروندان و عادلانه کردن مناسبات آدميان حی و حاضر در جامعه و جهانی که زندگی میکنيم، تعريف کرد. 

يادآوری اين نکته آموزنده است که از سر باور آرمانی ما به سوسياليسم بود که وقتی تجربه ی زندگی در "شوروی" نصيب و قسمت ما شد؛ بيشترينه ی "فدائيان خلق" با "سوسياليسم عملا" موجود" خود را در فاصله و حتی جداسری احساس کردند!

باری! آن خلاصه بودن ما در "وجود صاحب تکليف" و آن تاج افتخار چه بود و کدام مفهوم آن را میساخت؟ اين يک سوأل تعيين کننده است در نگاه و انديشيدن به ماهيت پيکار چريکی ما!


تحقير "فرديت" در پيشگاه قدسی "خلق"

تابستان ۱۳۴۳:
 در حجره خالی پدر عبدالله گرد میآمديم. حسن گلشاهی هم بود که بعدتر، دور از چشم ما از طريق ارض پيما با مفتاحی در تماس شد و حبس ابد گرفت.(*۳۸۷) من چيزهائی را که برای دل خودم مینوشتم در اين جمع میخواندم. کتابهائی را که میخوانديم برای يکديگر تعريف میکرديم و فراوان دوستدار شعربوديم. دلبستگی اصلی ما خواندن "نيما"، "شاملو"، "فروغ" و "سياوش کسرائی" بود. بيرون از حجره خالی پدر عبدالله جائی برای بيان احساس و نمايش شوق و ذوق ما نبود! در خانه پرويز که جمع میآمديم؛ شارل آزناوور، لوئی آمسترانگ و اديت پياف گوش میداديم، صفحه ها را از مغازه کوچکی در همان خيابان نوساز "حافظ جنوبی" میخريديم که گرامافونهای کوچک شکيلی داشت، بيشتراش بنام "تپاز". گوش کردن صفحه ها در من تصوری بر میانگيخت از "پاريس" و "نيويورک" با خيابانهای پراذدحام عطراگين، اما اندک سالی بعد، که "غربزدگی"، داغ ننگ "انسان بی هويت" شد! شور اميراوف و اپرای کوراوغلی جای آنها را گرفت:                                        رامشگر ايرانی بخواند!
ساقی! به نور باده بيفروز جام ما
مطرب بزن که کار جهان شد بکام ما
ما در پياله عکس رخ يار ديدهايم
ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما

زمستان ۱۳۵۳ بند 
2شکنجگاه کميته مشترک: زن و مردی را شکنجه میکردند. ضجه ی وحشت و درد در بند میپيچيد و سلولها را در سکوت سنگين پر از هراس فرو میبرد. من در تنهائی سلول، از دلهره و ترس، سردم بود و متشنج بودم؛ زانوهايم میلرزيد و دندانهايم بهم میخورد! ناگهان آواز "رامشگر ايرانی"، از سلول زنان به پرواز در آمد، مانند تيغه نوری که پرده تاريکی را میشکافد، ظلمت سکوت را دريد، هراس مرگ را شکست، کامم را از باده دليری و پايداری پر کرد و جانم را چندان بر افروخت که احساس کردم تهی از "خويش" و پر از "دوست" هستم! 

بهار ۱۳۵۲ : در ساختمان دادگاه نطامی، دادگاه اولم بود! دو بار اعدام برايم بريده بودند. از دادگاه که بر میگرداندند، مرا يکراست بردند سلول زير زمين "زندان قصر" که دخمه مانندی بود مخصوص اعدامیها. تاريک بود اما از فواصل ميله های سوراخ چسبيده به سقف، کور نوری به درون میآمد. روی ديوار سلول؛ نشانه ها و خط نوشته هائی بود که نمیشد خواند. با زحمتی توانستم تشخيص بدهم شعر نوشته هائيست از رفتگان رفيق! از چند کلمه ای که توانستم بخوانم، دستگيرم شد پاره هائيست از "آرش کمانگير". يک دو مورد هم تشخيصم اين بود که از "شاملو" است. شب را در آن سلول بيدار گذراندم و با ناخن، روی ديوار نمور سلول پاره ای از "مرغ آمين" نيما نوشتم:
" رستگاری روی خواهد کرد
و شب تيره بدل، با صبح روشن گشت خواهد
آ مين! "

در سالهای تأمل که "مرغ آمين" نيما را باز خوانی کردم،(۲) ستيزجوئی ويرانگر آن روح منتقم و مرگ انديش، در فضای قدسی شعر که ضرباهنگ "آمين" سازنده ی آنست، تا اعماق وجودم را لرزاند:

مرغ میگويد:

" به سامان باز آمد خلق بی سامان
و بيابان شب هولی
که خيال روشنی میبرد با غارت
و ره مقصود در آن بود گم، آمد سوی پايان
و درون تيرگيها، تنگنای خانه
های ما در آن ويلان،
اين زمان با چشمه های روشنايی در گشوده است
و گريزانند گمراهان، کج اندازان،
در رهی کامد خود آنان را کنون پی گير.
و خراب و جوع، آنان را زجا برده است
و بلای جوع آنان را جا به جا خورده است
اين زمان مانند زندانهايشان ويران
باغشان را در شکسته.
و چو شمعی در تک گوری
کور موذی چشمشان در کاسه ی سر از پريشانی.
هر تنی زانان
از تحير بر سکوی در نشسته.
و سرود مرگ آنان را تکاپوهايشان( بی سود) اينک میکشد در گوش."

خلق میگويند:
"بادا باغشان را، در شکسته تر
هرتنی زانان، جدا از خانمانش، بر سکوی در، نشسته تر.
وز سرود مرگ آنان، باد
بيشتر بر طاق ايوانهايشان قنديلها خاموش."

در تعطيلات عيد و تابستان فارغ التحصيلان دبيرستانهای لاهيجان که در دانشگاههای کشور مشغول ادامه تحصيل بودند به شهر زادگاه باز میگشتند و مرا شوق همصحبتی با آنها فرا میگرفت. در ميان آنها دو نفر بودند که در همصحبتی پيش قدم بودند و در حقيقت ما دبيرستانیها را شکار میکردند: نادر معين زاده و غفور حسن پور. نادر در دانشگاه تبريز و غفور در دانشگاه تهران، هر دو "فنی" میخواندند و مهندس میشدند.

نادر معين زاده، از سرشناس ترين سخنگويان و رهبران جنبش دانشجوئی تبريز بود. گرم و تيز، نکته دان و سخنران بود. پدرش کارمند محضرداری بود و آدمی مهربان و اهل کتاب بود. برادر بزرگاش که حالا پزشک شده بود با مهندس پرويز ما دوستی داشت و چند بار ديده بودم، باتفاق حسن ضياء ظريفی، که در لاهيجان خانواده ای با اعتبار بودند، در اتاق بالاخانه ی ما، جمع میآمدند و ساعتهای دراز، گفتگو میکردند.

اولين کتابی که نادر به من داد، تابستان سالی بود که کلاس نهم را به پايان آورده بودم. اسم کتاب؛ "اصول مقدماتی فلسفه" و اثر ژرژ پليتسر بود. درس نامه ای بود که حزب کمونيست فرانسه برای اعضای کارگر خود فراهم آورده بود. ترديد ندارم که خوانندگان فرانسوی برداشت ديگری دارند اما خواندن آن، ذهن مرا برای پذيرش کتاب استالين؛ " ماترياليسم ديالکتيک ماترياليسم تاريخی" آماده کرد. در اين کتاب استالين با تقسيم جهان انديشگی بشری به دوپاره "حق" و "باطل"، همه ی فيلسوفانی را که به تقدم ايده بر ماده اعتقاد دارند؛ ياوه پرداز و مدافع ستمگری و استثمار معرفی میکند! دو دهه بعد؛ در سالهای تأمل دريافتم که آموزه استالين يک "تبهکاری تئوريک" بوده که چشم و گوش مرا به روی جهان انديشگی "غرب" بست. 
تابستان بعد، کتاب ديگری که نادر به من داد، تأثير عميقی در من بجا گذاشت و حدودا" سمتگيری فکری "عمر اولم" را رقم زد!:

ظهاره ظهر بود، ما از کوره راهی در دامنه "شيطان کوه" میرفتيم، پرنده پر نمیزد، تنها صدای فش فش کروف مارهای بی آزار به گوش میرسيد که از شدت آفتاب زير بوته ها چمبره زده بودند. سر پيچی که به کارخانه "هوختيف" میرسيد کتاب را بمن داد؛ کتاب را از زير پيرهن اش در آورد، دستاش را که زير پيرهن کرد با اينکه پرنده پر نمیزد، دور و نزديک را خوب نگاه کرد! کتاب را چابک در آورد و در حاليکه بدستم میداد گفت: "کتاب لنينه! بگذار زير پيرهنت، کسی نبايد بفهمه!". "امپرياليسم..."؛ کتاب مشهور لنين بود.

چهار روز بعد کتاب را که پس میگرفت پرسيد: "خوب خواندی؟ برايم بگو چه فهميدی؟!". گفتم: " فهميدم در دنيا يک شری هست بنام امپرياليسم؛ جنگ و فقر و عقب ماندگی ها، استعمار و غارت و اين بساط ديکتاتوری ها، همه از ناحيه اوست. دشمن مردم ما و دشمن مردم سراسر جهان امپرياليسم است!". تمام آن بعد ازظهر نادر برای من حرف زد. صحبت که میکرد چشمهايش از ايمان به درستی حرفهايش برق میزد و میدرخشيد! برق چشمهايش دلم را میلرزاند. آن طنين ايمانی که سخنش داشت، آن برق يقينی که در چشمهايش میدرخشيد و آن لبريز بودن او از باور به رستگاری محنت کشان؛ حجت را بر من تمام کرد؛ يقين آوردم که راه لنين، راه رستگاری محنت کشان، راه رستگاری بشريت است.
راست اينست در همه ی آن پيکارهای کوچک و بزرگ که عمر اولم در آنها طی شد؛ جز همين کودک يقين به لنين کس ديگری نبودم!

در سالهای تأمل بر اين يقين خود شوريدم و نوشتم فضيلتی بالاتر از "يقين" وجود دارد و آن فضيلت "شک کردن" است.(۳) بر پايه فضيلت شک بود که در بازخوانی و باز انديشی کتاب "لنين"، در يافتم که ضد امپرياليسم و ضد ليبراليسم لنين و خمينی، مستقل از ادبياتی که آنها را پوشانده؛ از يک جنس و يک سرشت اند و هردوی آنها علايق و منافع خود را در اين میجستند که گردونه "تاريخ جديد" را از پيشروی بازدارند. 

وقنی "شوروی" فروپاشيد و درک اين حقيقت که "لنينيسم" يک ايدئولوژی جزمی و توتاليتر بوده است برای اذهان ساده نيز قابل درک گرديد، من از خود پرسيدم چرا انتخاب من "لنينيسم" بوده است؟ از خود پرسيدم؛ چرا جذبه ی نوسازیهای زمان "شاه" و کشش من به پديده های نوظهور "جديد"، آن اندازه در من بی رمق بود که پايم را به قبرستانها کشاند و مقبره ی ويران يک خاندان منقرض شده را ميعادگاه من ساخت؟ آيا اين فقط اجبار اختناق و ديکتاتوری بود يا درک من از ضرورت و کم و کيف پاسخگوئی به آن، مرا از متن جوشان زندگی در فاصله قرار میداد و به حاشيه جامعه میراند؟! از خود میپرسيدم "آن يقين من به لنين" ازکجا میآمده؟ آيا نبايد مبداء و مخزن آن را در آن واقعيت که "خود" بودم، در آن "کس" که بودم جستجو کنم؟ 

"چريکهای فدائی" خود را در مقام "فرد" باز نمی
شناختند و پيکارشان در تقابل با "فرديت" قرار داشت. و از جلوه های بارز اين تقابل؛ مواجهه ايمانی، يعنی واقعيت ستيزی و عقل گريزی بوده است. پيکار سياسی برای آن که از استبداد به آزادی گذر کند، چند پيش شرط دارد که نخستين آن گذر از "توده" به "شهروند" است. سياست طی اين روند با فرديت آدمی از سر آشتی در میآيد، ارزش واقعبينی را در می يابد و سرشتی عقل گرا پيدا میکند و از اين منزلگاه به "اخلاق" میرسد که مفهوم محوری آن پاسداری حيات انسان، برسميت شناختن موجوديت بشری و حقوق بشری او است.

"فرديت" معطوف به "آزادی" است، معطوف به شکوفائی شخصيت انسان است و آدمی را بيرون از حبس سايه ها و سيطره ها میخواهد. فرديت؛ برخورداری از "حق" عينيت بخشيدن به خود است. همه ی مکتب های سياسی "عصر جديد" بر اين بنياد شکل گرفته اند. تمايز آن ها از يکديگر بر سر رد يا پذيرش انسان در مقام "فرد" نيست، اين بنمايه را همه می پذيرند، مکتب های سياسی متفاوت، نسبت های متفاوت ميان "فرد" و "جامعه" انديشيده اند. اختلاف، در تبيين کم و کيف مسئوليت متقابل است. تفاوت مکتب های سياسی در جهان مدرن از اينجاست. حتی در "مانيفيست" که سيلان انديشه ی مارکس با محدوديت و معذور روبروست، روشن بين ترين مارکس شناسان جهان، اين انديشه اساسی مارکس را که میگفت: "رشد آزاد هر فرد شرط رشد آزاد همگان است"؛ پايبندی او به حريم آزادیهای فردی و حقوق شهروندی دانسته اند. (۴) 

"فرهنگ ملی" که ما پرورده ی آن هستيم، فرهنگی است که جوهر آن انکار فرديت انسان است. میتوان نشان داد که فرهنگ سياسی نيز در ايران برخوردار از چنين جوهری است؛
 جهان بينی های سياسی در نزد ايرانيان، مستقل از ادبياتی که در قالب آن به بيان در میآيند؛ مبتنی بر کليت های قدسی است که جوهر آن انکار فرديت انسان است. از اين يگانگی "جوهرين" به اين نتيجه میتوان رسيد که فرهنگ ملی ظرفی است که بينش و منش سياسی ما را شکل میدهد، هم از اينروست که در بازبينی فرهنگ سياسی، بنحوی ناگزير از بازبينی فرهنگ ملی خود هستيم. (۵) 

من چشمم روی مردم کوچه و خيابان بود، اما پيش از لنين، اين نيما بود که چشمم را از کوچه و خيابان برگرفت! "مرغ آمين" نگاهم را برکشيد. از ارتفاع که نگاه کردم، ديگر مردم در چشمم "خلق" میآمدند. "خلق" هم آن مردم بودند و هم نبودند! يک مفهوم بود مستقل از موجوديت مردم، مستقل از آحاد مردم! صورت ساده و يکدست شده مردم بود، صورت آرمانی و قدسی شده ی مردم بود! هيچ "فرديت" در خلق نبود، چيزی که شکل و شمايل مشخص و مجزا داشته باشد، نبود؛ عظمت و هيمنه ای پيچيده در لفاف تقدس و حرمت بود که شأن و منزلت "فرد" را در برابر آن جاه و مقامی نبود.(۶) تکليف "چريک" جانبازی و فداکاری برای رستگاری خلق بود و عليرغم آن که "رستگاری" در نزد ما محتوائی گيتيانه داشت، خواست و خواهش های "فرد" در شعاع مفهومی آن بی اعتبار و حقير و مذموم مینمود! و روشنائی های زندگی که دلبستگی و "رنگ تعلق" به همراه داشت، در چشم ما جلوه و تلالوئی نداشت! و اتفاقا" به همين دليل؛ پيکار چريکی؛ ميدان مبارزه با ديکتاتوری "شاه" را تنگ و تنگتر کرد و در راه گسترش مبارزات مسالمت آميز، علنی و قانونی مردم عادی که مردم بودند در خواست و خواهش های جاریشان، مانع آفريد. 

آن وجود خلاصه در "تکليف" و آن "تاج افتخار" را دليری قربانی کردن "فرد" در پيشگاه مفهوم قدسی بنام "خلق"، به ارمغان میآورد. "خلق" يک مفهوم "متعالی" بود اما همين مفهوم متعالی؛ سازنده گوهر "ايدئولوژی" ما نيز بود که راهبر "چريکها" به مفهومی تجزيه پذير از انسان بود! آن مفهوم متعالی که از "چريک فدائی خلق" وجودی خلاصه در "تکليف" میساخت و ذوب شدن در کوره آن، تاج افتخار به ارمغان می آورد، در عين حال ميزانی بود تا "حقيقت" را در انحصار خود بشناسيم و "ملت" را به انقلابی و ضد انقلابی (*۱۷)، تقسيم و تجزيه کنيم! پس استعدادی را در ما پرورش میداد که در نگاه به انسانها، "خودی" را بر "غير خودی" ممتاز بشناسيم و در افق آن صاحب "حق" و يا مسلوب از "حق"، شناسائی کنيم! ما در قوی ترين جلوه پيکار خود، نطفه ضعفی را پرورش میداديم که نه تنها با ضرورت دموکراسی، حقوق بشر، حقوق شهروندی برای همه ايرانيان، در تضاد و تعارض بود! بلکه آبستن آن بود که ما را به سراشيب انکار حق زندگی، يعنی در موقعيت "ضد اخلاق" قرار دهد!

کسانی که "چريکهای فدائی خلق" را در مفهوم "خشونت" بازساخته و تبيين میکنند - از آن کسان که ما را در استعداد سکولار دموکراتيک بی اعتبار و عقيم میخواهند، بگذريم - در بهترين حالت میتوانند منتقد شکلی باشند که "رويداد" در آن شکل به ظهور رسيد و عينيت پيدا کرد در حالی که موضوع اصلی باز انديشی محتوای رويداد است که "چريکهای فدائی خلق" را در شناخت مفهوم "شهروند" و برابری حقوق شهروندان، در درک ضرورت دموکراسی و حقوق بشر و پاسخگوئی به پيشرفت و عدالت ناتوان می کرد.

 

هوای تازه 

سال تحصيلی ۴۴-۴۳: فضای دبيرستانهای لاهيجان بر اثر حضور دبيرهای جديد که ليسانسيه های تازه فارغ التحصيل بودند، بطرز محسوسی باز و نوسازی شده بود. مناسبات با دبيران قديم، يک مناسبات بسته و رسمی بود. پيش آنها بايد دگمه میانداختيم و معمول نبود بالای حرفشان، حرف بزنيم! اما دبيرهای جديد با محصلين خود دوست بودند؛ حالا نه همه شان، اما بيشترشان. در ميان دبيران جوان، سه نفز بودند که اهل شعر و کتاب بودند و خيلی زود پای من به خانه هاشان باز شد.

من در دبيرستان نوبنياد "مهرگان" رشته رياضی میخواندم و در شمار محصلين با استعداد بحساب میآمدم اما شهرت من بخاطر انشاء نوشتن هايم بود. در اين زمان در بيشتر استانهای کشور جنگ های ادبی نشر میيافت که هميشه با خطر تعطيل روبرو بودند و در بيشتر موارد در محاق توقيف گرفتار میآمدند! در رشت، "بازار- ويژه ادبيات و هنر"، با وقفه هائی منتشر میشد. يکی از آن سه تن دبيران جوان با اين جنگ در ارتباط بود و من از طريق او با "بازار- ويژه ادبيات..." در مراوده شدم که مرا در ذوق و شوقی که به ادبيات داشتم تقويت کرد. ما در محفل خود و در حجره خالی پدر عبدالله، مطالب نشريات ادبی- هنری را میخوانديم و پيرامون آنها گپ میزديم. مجله فردوسی میخوانديم و گاه وقتی هم مجله "جهان نو" میخريديم. اندکی بعدتر کتاب خواندن های ما روال مشخص تری به خود گرفت، زودتر از اين زمان، از کلاس هفتم-هشتم که پای ما به "قرائت خانه" شهر باز شد، رومان هائی از بالزاک، فلوبر، اميل زولا، ويکتور هوگو و نمايشنامه هائی از ولتر خوانده بوديم، يادم میآيد "اميل" اثر روسو نيز کتابی بود که در "قرائت خانه" خواندم و نيز "سير حکمت در اروپا". در "قرائت خانه" از کتابهای تازه خبری نبود و بويژه هيچ کتابی از صادق هدايت، نيما يوشيج، شاملو و فروغ، موجود نبود، در عوض پر بود از ديوان اشعار قدما و ما که طرفدار "هوای تازه" بوديم، پايمان از "قرائت خانه" کنده شد. کشش ما به خواندن کتابهائی نظير "دون آرام"، "زمين نوآباد"؛ آثار شلوخف و يا "مادر" و "دانشکده های من" آثار ماکسيم گورکی از اينجا قوت گرفت. بعدتر "جان شيفته" و "ژان کريستف" اثر رومان رولان و نمايشنامه های "برشت" به اين ليست اضافه شد، میخواهم بگويم ادبيات خواندن های ما اساسا" رنگ "رئاليسم سوسياليستی" به خود گرفت و از آن درون مايه های ادبيات قرن هجده- نوزده اروپا، مفهوم محوری آن که باز شناخت انسان در مقام "فرد" است، در اذهان ما راه نيافت! رئاليسم انتقادی قرن ۱۸ و ۱۹؛ مشحون از يک "هومانيسم" درخشان است؛ نقد جامعه و فرهنگ آن زمان و فراخوان "انسان" به شناخت توانائیهای خود، در چيرگی بر استبداد و ستمگری و تبعيض و استثمار و بی عدالتی هاست. اين مفاهيم در ذهن ما راه می يافت که بيدار کننده و نيروبخش بودند، اما ما که از سرچشمه ی هستی شناختی و انسان شناختی، از سرچشمه های مدنی و سکولار آنها دور و بی نصيب بوديم؛ جز تصوير سياهی از "سرمايه داری" و مفهومی موهن و نفرت انگيز از "بورژوازی"، چيز ديگری درنمی يافتيم و در خاطر-مان نمی نشست! از تازه های ادبيات اروپای قرن بيستم، آنچه که در شهرستان به ما رسيد، ترجمه هائی از "سارتر" و "کامو" بود که در نزد ما در سازگاری با آثار "رئاليسم سوسياليستی" تفهيم میشد. ياد آوری اين نکته دارای اهميت است که فضای فکری جنگها و نشريات ادبی- هنری آن زمان، زير تأثير مفهوم گنگ "ادبيات و هنر متعهد"؛ يک فضای جهان سومی توده گرا و گذشته نگر معطوف به "عدالت" بود، با دفاعی پنهان از "سوسياليسم" که "غرب ستيز" مینمود و انباشته بود از عوالم سنتی و عرفانی و در مجموع نوعی اعتراض خشمآهنگ به ديکتاتوری "شاه" و کنشی ستيزنده در برابر مدرنيزاسيون "پهلوی"- پادشاهی پهلویها- که در شعرها به زبان استعاره و اشاره به بيان در میآمد! البته وزن مخصوص اين گرايشها، بسته به اين که به کدام قطب ادبی: به شاملو يا آل احمد گرايش داشتند، متفاوت بود. من از نثر ناهموار و منبری و متفرعن آل احمد بدم میآمد و بعد تر که "غرب زدگی" اورا خواندم، البته مرا در ضديت با "غرب" تقويت کرد ليکن نمیدانم چرا؛ اين که از "مشروعه" دفاع میکند و يا جانبدار "شيخ فضل الله نوری" است، چنين برداشتی به ذهنم متبادر نشد و شايد يک دليلش اين بود که نسل "روشنفکران" از شمار من؛ از "انقلاب مشروطيت" جز روز شمار "۱۴ مرداد"، آنهم در تقويم تجليل و تکريم از "محمد رضا شاه"، هيچ نمیدانست! غالب روشنفکران از شمار نسل من؛ از "تبار" خود شناخت روشنی نداشتيم و ميان "ما" و نسل "روشنگران صدر مشروطيت" که بنيادگذاران جامعه روشنفکری ايران بودند، انقطاعی بوجود آمده بود که نسل مرا در جداسری با آرمان و اهداف "انقلاب مشروطيت" قرار داد! از پی آمدهای زيانبار اين "انقطاع"، نگاه ايدئولوژيک و شيفته به "توده" و مقدس ساختن از آن، و بازماندن از "روشنگری"، نقد فرهنگی و انتقاد از جهل و خرافه-ای بود که اذهان توده مردم وانسان ايرانی از آن آکنده است!

 صادق هدايت امتداد بالنده ی روشنگران صدر مشروطيت بود اما در ادبيات بعد از خود ادامه نيافت! بهر جهت، بعد تر که نقد امير پرويز پويان به آل احمد؛- خشمناک از امپرياليزم، ترسان از انقلاب- (*۲۷۲) را خواندم آن يک اندازه جائی هم که نام آل احمد در ذهنم داشت، زدوده شد.

دوستان دبير من میکوشيدند فضای فرهنگی تازه ای در دبيرستانهای شهر بوجود آورند. به کوشش آنها دو برنامه سخنرانی در دبيرستان های لاهيجان برگزار شد که با مخالفت "اداره فرهنگ" روبرو شد و ادامه نيافت. از دانش آموزان سخنران يکی هم من بودم. در سخنرانی اول در باره "اگزيستانسياليزم" صحبت کردم که برداشتی بود از آثار سارتر، که از مترجم آنها آقای مصطفی رحيمی، اقتباس کرده بودم و موضوع سخنرانی دوم؛ "مکتبهای ادبی" بود که از کتاب دکتر ميترا ياد داشت برداشته بودم.

شهرت سخنرانی هايم در دبيرستانهای دخترانه شهر، احساس تلخکامی ناشی از "عشق نوميد" را که در جانم بود، به سايه راند. در روزهای مدرسه؛ ظهرها و بعداز ظهرها زنگ تعطيل را که میزدند، دو تا خيابان اصلی شهر پر میشد از محصلهای دختر و پسر. يک رود براه میافتاد که ترانه خوان و خرامان میرفت! يک غوغای شادی در شهر برپا میشد که پر از رنگها و صداهای دوست داشتنی بود؛ لاهيجان، يکنواختی رنگ و يک صدائی خاموش خود را از دست میداد و پر از تنوع رنگها و تکثر صداها میشد! وقتی خنده و شوخی دوشيزگان دبيرستانی را میشنيدم در گوشم صدای رويش زندگی میآمد، وقتی چشمم نازخندشان را میديد و آن دزديده نگاه کردنشان با نگاه من میآميخت؛ پر از دلربائی و شيطنتهای معصومانه بودند. وقتی آن دنيای هزاررنگ پيراهن هاشان را تماشا میکردم و آرايش نجيب صورتها و موهای بيرون از حجابشان در چشمم رنگين کمان میساخت، رقص نرم اندام نازکشان و تاب رقص ابريشم گيسوانشان؛ زيباترين جلوه زندگی در نظرم میآمد! وقتی... وقتی به اين همه میانديشيدم، يک نياز نجيب زيبائی مرا فرا میگرفت که پر بود از مطالبه ی همصحبتی و اين هنگام "افسانه" نيما يوشيج را زمزمه میکردم:

آنچه بگذشت چون چشمه ی نوش
بود روزی بدانگونه کامروز.
نکته اينست، درياب فرصت،
گنج در خانه، دل رنج اندوز
ازچه؟ آيا چمن دلربا نيست؟

حافظا! اين چه کيد و دروغي ست
کز زبان می و جام و ساقی ست؟
نالی ار تا ابد، باورم نيست
که بر آن عشق بازی که باقی است.
من بر آن عاشقم که رونده است!


در سالهای تأمل؛
 وقتی به فکر نگاه به خود و گفتگو با خود افتادم؛ ديدم سياه ترين برگ در دفتر زندگيم؛ در مقام دبير شعبه زنان در سازمان اکثريت، سکوت پر از تمکين من در برابر اجبار حجاب توسط خمينی بوده است! در نظرم اين خيانت آشکار به اصل آزادی آمد. موضوع آزادی زنان و برابر حقوقی آنان در آرمانخواهی چريکهای فدائی مطرح بوده است، میتوان چپ ايران را در دفاع از حقوق زنان و رفع تبعيض از آنان، پيشگام توصيف کرد، اما اين مفاهيم در قوالب لنينيستی درک میشد. امروز من فکر میکنم موضوع آزادی زنان در "لنينيسم"، مفهومی ابتر و گم شده در چهارچوب درک اتوپيک آن از "مبارزه طبقاتی" و "آزادی اجتماعی"، به طور کلی است که بر تفاوت جنس و تبعيض جنسی پرده میکشيد، در حاليکه "فمينيسم" معنايش برسميت شناختن "تفاوت جنس" و بر اين پايه خواهان رفع تبعيض جنسی و برابری حقوق شهروندی برای زنان و مردان کشور است. "لنينيسم" زن را در مفهوم مردانه "پرولتاريا" ذوب میکرد و نمیگذاشت زن خود را وجودی مشخص و مجزا درک کرده و صاحب شخصيت مستقل و اختيار و آزادی بشناسد! و اين در حالی است که "مارکس" ميزان آزادی "زن" در يک جامعه را ملاک سنجش آزادی آن جامعه میشناسد.

در تاريخ "چريکهای فدائی" هر جا سخن از دليری و جانبازی "مردان چريک" است در حاليکه "زنان چريک"، دليرترين و جانبازترين بودند! تراژدی در اين بود که آنها به هوای آزادی؛ خود را تحت سيطره ای در میآوردند که سيطره ای ايدئولوژيک بود، يک ايدئولوژی جزمی و توتاليتر که استعداد حتی پشتيبانی از نظام حقوقی –سياسی را داشت که تبعيض عليه زنان از ارکان آن است. روشن است که در چنين ساختاری، نگاه سنتی و دينی به "زن" در صفوف فدائيان خلق، بقا و دوام میداشت.

آيا "عشق" يک مفهوم نرينه است؟ آيا "زن" در اظهار "عشق" زوال شخصيت میيابد؟ آيا ممنوع کردن "عشق" و اعدام "دلباختگی"، ممنوعيت و اعدام فرديت آدمی در طبيعی ترين و ناب ترين جلوه ی آن نيست؟ به اين پرسشها در متن عمر چريکهای فدائی خلق بايد انديشيد. به گمان من؛ آن طرز نگاهی که در صفوف "چريکهای فدائی"، عشق را ممنوع توانست کرد و در ارتباط با "ادنا ثابت" و "عبدالله پنجه شاهی" فاجعه توانست آفريد(*۸۱۷)- هر چند دور از چشم و گوش سازمان چريکها-، طرز نگاهی است که به "دلباختگی فران و فلکی"(*۳۴۰) به چشم اهانت و تحقير مینگرد و به روی آن رنگ بی حرمتی و بدنامی میپاشد! و اين همان نگاه "اسلام سياسی" است که در متن آن "زن کالائی است که مورد استفاده اش بخشيدن لذت جنسی به مرد است!"(*۸۲۱) ما نگاهی ديگر میجوئيم؛ نگاهی که زنان و مردان را نه تنها در مقام "شهروند"، برابر حقوق میشناسد بلکه در منزلت انسانیشان؛ در طبيعی ترين و ناب ترين جلوه عينيت بخشيدن به فرديت خود، نه بردگان " اجبار وتمکين"، بلکه آزادگان "انتخاب و اختيار" بشناسد. متأسفانه از اين "نگاه" بسيار دوريم! 

۱۳۴۳:
 برای نخستين بار سر و کله دو آمريکائی در شهر ما پيدا شد. آنها خود را اعضای "سپاه صلح" معرفی میکردند و وظيفه آنها آموزش زبان انگليسی در دبيرستانهای لاهيجان بود. من هيچوقت نتوانستم نگاهی مهربان به اين "بيگانه ها" داشته باشم و همين؛ موضوع مشاجرات دائمی ميان من و دوستم محمد امينی بود. دوستی من با محمد، دوستی از سرشت ديگر بود؛ يک روح در دو بدن بوديم و اگر دو روز همديگر را نمیديديم مثل عاشقانی که در فراق يکديگر میگريند، در درون اشک ريزان بوديم!

محمد يک نابغه به تمام معنی بود؛ رشته طبيعی میخواند اما استعداد بزرگ رياضی بود. معادلات بغرنجی را که "مجله يکان" به مسابقه میگذاشت حل میکرد و جايزه میگرفت ولی قبل از همه، استعداد شکوفان شاعری داشت. شعرهائی را که به گيلکی سروده بود، مردم عادی در قهوه خانه ها و دختران چای چين در باغهای چای میخواندند، بی آن که شاعر آن را بشناسند! او شعرهای خود را با امضای (م- راما) در نشريات ادبی آن زمان به چاپ میرساند. برای توصيف قريحه شاعری او، خوب است خاطره-ای نقل کنم: سالی بود که هردو کلاس يازدهم میخوانديم، اواخر اسفند بود، آن سال بهار زودتر به لاهيجان رسيده بود. من و محمد در "باغ ملی" روی نيمکت نشسته بوديم، آفتاب با گرمای نوازشگر روی ما میتابيد. درختهای "آلوچه" شکوفه کرده بودند و نسيم باد که میوزيد، شکوفه ها بر سر و روی ما میريخت. ما صدای نفس کشيدن زمين را میشنيديم، گلهای باغچه ها، روی بوته-هاشان در حال جوانه زدن بودند، نفس زمين آنها را میلرزاند و به چشم ما اين طور میآمد که خندان و شوخ به سر و روی هم دست میکشند و بوس و کناری دارند! "باغ" يکپارچه در رويش و روئيدن بود، همه جا پر بود از طراوت يک زندگی تازه که داشت سربلند میکرد، ما درآميخته با اين طراوت و تازگی، مسحور زيبائی "تغيير" و ديگر شدن بوديم و هر دوی ما را سکوت انديشناکی در بر گرفته بود. ناگهان محمد دست در کمرم پيچيد وسرش را گذاشت روی شانه من و شروع کرد به گفتن شعر بلندی که پاره آغازين آن، اين است:


رفتن هميشه اصل است
ماندن هميشه استثناء
شايد گياه بخواهد که ارتفاع نپيمايد
شايد گياه بخواهد در لاک بذر بماند
اما زمين نمیخواهد
و آفتاب نمیخواهد!


محمد با امريکائیها دوست بود و بويژه دوستی او با "مسترآلن" که آمريکائی بود هميشه خندان و بسيار مهربان، عميق و پايدار بود. محمد بيشتر اوقات فراغت خود را با او میگذراند و به برکت اين دوستی بود که در زبان انگليسی ممارست پيدا کرد و به ترجمه کتاب دست يازيد. اما مهم تر؛ آشنائی بود که او از اين رهگذر به ادبيات انگليسی زبان پيدا کرد، تا آنجا که به معرفی شاعرانی دست يازيد که ساليان بعد در فضای ادبی ايران شناخته آمدند.

در سال ۵۰ وقتی شاخه تبريز سازمان چريکهای فدائی مورد يورش "ساواک" قرار گرفت، رضا غبرائی- رفيق منصور- دستگير شد. محمد در دانشگاه تبريز کشاورزی میخواند و به فوريت من و پرويز نصيری را از دستگيری رضا مطلع ساخت. چند روز بعد خود او را نيز بازداشت کردند و برايش ۱۵ سال حبس بريدند!
در سالهای مهاجرت، در تاشکند بودم که به من خبر رسيد محمد در دريای خزر غرق شده و ديگر نيست.

هستندهای بنام "توده" 

ما گرايش نيرومندی به فکر کردن در مفاهيم عادت شده و قوالب مألوف داريم! "نوانديشی" در نزد ما يک پيرايه عاريتی است و متأسفانه مضمون واقعی ندارد. "رويداد سياهکل" و پديداری بنام "چريکهای فدائی"، به ميزان تعين کننده ای پژواک اعتراض خشمآهنگ جامعه روشنفکری ايران بوده است و اکنون وقت آن رسيده که از اين منظر به خود نگاه کنيم و با خود گفتگو کنيم:

جامعه روشنفکری ايران در پی نوسازیهای اجتماعی "محمد رضا شاه"؛ رشد و گسترش چشمگيری پيدا کرده بود؛ نه تنها دانشگاه های کشور پذيرای دختران و پسران متعلق به طبقه متوسط نوپا و در حال رشد و گسترش ايران، به طور انبوه و فزاينده بود، بلکه شمار توليد کنندگان در بازار فرهنگ، شعر و ادبيات و هنر نيز تنوع يافته، بر شمار آنان افزوده شده و نام های نوظهوری آن را نمايندگی میکردند که به نسلهای جديدتر کشور تعلق داشتند.

 در اين زمان "روشنفکران" بمثابه يک قشر اجتماعی خود را در برابر انسداد فرهنگی و سياسی "رژيم شاه"؛ ستمديده ترين نيروی اجتماعی "احساس" میکردند و در لايه پائينی و در قاعده، نه تنها خود را در معرض ستم فرهنگی و سياسی میديدند، بلکه از محروميت های اقتصادی و تبعيض اجتماعی نيز در رنج بودند. اهميت کليدی دارد که درک کنيم "روشنفکران ايران" اين "رنج" را در قالب کدام مفاهيم درک و در راه پايان بخشيدن به آن پيکار کرده-اند؟ پرسش محوری عبارت از اين است که چرا نسل از شمار من اين "رنج" را در مفهوم "مبارزه مسلحانه" بازتابيد و تبيين کرد و نه "قانون گرائی" که آلترناتيو واقعی در برابر ديکتاتوری فردی "شاه" در راستای دستيابی به "دولت/ملت" توانست بود!؟ چرا در حاليکه ايران از دايره زيست سنتی و جزم و تعصب دينی پائی بيرون میگذاشت، جامعه روشنفکری ايران، و جنبش دانشجوئی کشور، به سوی يک رويکرد ايمانی، آئينی و سنتی و دينی متمايل شد و از "شورشگری" بدفاع برخاست! چرا بيش از پيش از "سکولاريسم" و "ليبراليسم سياسی" رويگردان گرديد و به ايدئولوژی های جزمی و توتاليتر روی آورد؟! به گمان من از پيآمدهای چنين رويکردی بود که "جنبش فدائی" زينت مسلحانه، ايمانی و آئينی يافت و کل اپوزسيون رژيم شاه به پياده نظام "خمينی" تنزل پيدا کرد!

برای آن که به منطق جستجوی خود، در يافتن پاسخ اين پرسش، شفافيت بيشتر ببخشم، محتاج چند يادآوری هستم:

- پيکار چريکها در تقابل با "فرديت" قرار داشت.
- "تکليف" چريک جانبازی در راه رستگاری "خلق" بود و خلق مفهومی قدسی بود که انسان در مقام "فرد" در پيشگاه آن جاه و قرب و منزلت نداشت.
- تصور انحصار حقيقت راه به مفهومی تجزيه پذير از انسان میبرد که ناقض "اخلاق" و نافی به رسميت شناختن "حقوق بشر" و حقوق برابر شهروندی برای ايرانيان میشد و منادی تجزيه ايرانيان به "خودی" و "غير خودی" بود. 
- اين طرز نگاه بر زمينه ی ديکتاتوری و اختناقی که شاه گسترده بود، به پيکار چريکها جنبه
ی ايمانی و آئينی بخشيد و مشوق اين شناسائی بود که "چريک" خود را "وجود صاحب تکليف" تعريف کند و نه "وجود صاحب حق"! کافی است توجه دهم که "چريکهای فدائی خلق"، هيچگاه و در هيچ سند و مدرکی در باره مفهوم "مشارکت در قدرت سياسی"، نه انديشيدند و نه مطالبه-ای به ميان آورده-اند! خواست "حاکميت خلق" يک خواست آرمانی و ايدئولوژيک بود که میبايست از درون شوراهای کارگران و دهقانان و کارمندان... سربرآورد! 

اين موألفه ها از کجا میآمد؟ آسان فهم ترين پاسخ اين است که بنويسم؛ از لنينيسم بمثابه يک ايدئولوژی جزمی و توتاليتر! ترديد نيست که لنينيسم به اين موألفه ها اعتبار میبخشيد و توجيه-ايی کاذب برای پذيرش و باور به آنها فراهم میآورد. در اين نيز ترديد نيست که جامعه روشنفکری ايران در شمار نخستين قربانيان "جنگ سرد" و "جهان دو قطبی" بوده است؛ جهانی که از هر چهار سوی آن بوی باروت به مشام میرسيد و قدرت و رهائی و آزادی را در لوله ی تفنگ میجست. اينها سر جای خود محفوظ! اما هرآينه از سکوی "اخلاق" به خود نگاه کنيم؛ جز اين نتوان انديشيد که در انتخاب خود؛ مائيم که "مسئول" و "پاسخگو" هستيم! از اين منظر؛ سوأل اساسی کماکان بی پاسخ باقی است: چرا انتخاب ما "مبارزه مسلحانه" و يک ايدئولوژی جزمی و توتاليتر بود؟!

ايران در سالهای پايانی دهه چهل از دايره زيست سنتی و جزم و تعصب دينی؛ پائی به بيرون میگذاشت. الزام اين تحول تاريخی، باز تعريف انسان ايرانی در مقام "فرد" و در صورتمندی مدنی؛ شناسائی او در مفهوم "شهروند" بود. ايران در موقعيتی قرار گرفته بود که ضرورت داشت در مسير فرجام بخش دولت/ ملت راهبری شود؛ فرايندی که هسته مرکزی آن را تأمين مشارکت قشرهای اجتماعی گوناگون و اقوام ساکن کشور در "قدرت سياسی"، تشکيل میداد؛ اما هم پوزسيون و هم اپوزسيون از درک اين ضرورت عاجز و ناتوان بودند و همين عجز و ناتوانی بود که ايران را در مسير انحطاط قرار داد! اينکه گفته شده "مصدق" و "جبهه ملی" دموکراسی خواه بوده-اند، با شک و ترديد روبرو است! درست است که مصدق میگفت؛ "شاه بايد سلطنت کند و نه حکومت". اما اين را "مدرس" هم میگفت و در هر دو، يک انگيزه – آشکار و پنهان – پشتيبانی از "احمد شاه قاجار" بود! سخن بايسته ی "مصدق"، ابرام بر "سلطنت مشروطه" و "حکومت قانون" است و نمیتوان از آن بلاواسطه تأکيد به "دموکراسی" را نتيجه گرفت. به گواهی اسناد و کتابهای تحقيقی که امروز در اختيار داريم، مفهوم محوری در رهبری مصدق و در نزد رهبران جبهه ملی؛ برخاسته از سرشت ملی گرايانه ی جنبش برای ملی کردن صنعت نفت؛ مفهوم "حاکميت ملی" بوده که مفهومی متفاوت از دموکراسی و مشارکت اقشار اجتماعی "ملت" در قدرت سياسی است! به گواهی همين اسناد میتوان ديد که در نزد "مصدق" نيز سياست عين ديانت بوده و نفوذ باورهای سنتی در او چندان نيرومند بوده که "ليبراليسم سياسی" را بر نمیتابيد! در هر حال آن عجز و ناتوانی علل عينی و ذهنی فراگير داشت و در حقيقت عنصر ماهوی سازنده ی پوزسيون و اپوزسيون در ايران بود!

در سال های انقلاب مشروطيت، ايران؛ جامعه ای بود که "مردم" در اکثريت خود "رعيت" و در عينيت خود "توده" بودند و فرهنگی که بر اذهان مردم آن چيرگی داشت، يک فرهنگ سنت مدار دينی بود. دستاورد ارجمند انقلاب مشروطيت ايران، استقرار "حکومت قانون" در کشور بود. نوسازی های شاهان پهلوی، در پی گيری و تحقق همين دستاورد؛ متوجه فرجام بخشيدن به فرايند "دولت/کشور" بوده است و خدمات تاريخی آنها نيز به ايران از همين منظر قابل تأکيد است. طی فرايند نوسازی های اجتماعی و فرهنگی "دوران پهلوی"؛ بويژه با الغای نظام ارباب- رعيتی، عناصری که زمينه ساز تشکيل "ملت" و مقوم "فرهنگ سکولار" هستند، شکل گرفت ليکن عنصر محوری سازنده "دولت/ملت" - در معنا و موجوديت معاصر- که برآمد اهالی کشور در مقام شهروندان برابر حقوق و برخوردار از مشارکت در "قدرت سياسی" و "حق" آنان در "انتخاب" حکومت کنندگان است، هيچگاه در ايران تحقق نيافت و "نوسازی فرهنگی" نيز از درک ضرورت نقد "فرهنگ دينی" و راهگشائی برای "نوانديشی دينی" بسيار دور بود! فقدان و کاستی اين عناصر محوری، ايران را در موقعيت سياسی- اجتماعی و فرهنگی "دولت-کشور" و اهالی ساکن کشور را در موقعيتی قرار میداد که از عينيت "ملت" در معنای "جديد" بسی دور بود. بازشناخت مدرن و فرجامين خود در مقام "ملت" – ملتی در تراز ملتهای جهان معاصر- طی يک فرايند دموکراتيک امکان پذير است. طی چنين فرايندی، انسان متناظر با باز شناخت خود در مقام "فرد" و آگاهی به وجود خود، چونان وجودی صاحب حق و اختيار و آزادی؛ در موقعيت "شهروند" قرار میگيرد و به خود و هموطنان در مفهوم "شهروندان برابر حقوق" میانديشد، در مقام شهروندانی میانديشد که در باره "سرنوشت" خود و کشورشان، تصميم میگيرند، حکومت کنندگان را انتخاب میکنند و عزلشان نيز در حيطه اختيار و اراده آنهاست. صورت عينيت يافته ی چنين مقام و موقعيتی؛ موجوديت "ملت/دولت" در مفهوم معاصر و احساس همبودی و همبستگی "ملی" در نزد ساکنان يک کشور و تابعان يک دولت، در متن يک فرهنگ غير دينی و در فرايند دگر گشتی سکولار و دموکراتيک است.

در شرايطی که مردم؛ "توده" هستند و "دولت-کشور"، سامانه ی "وحدت سياسی" است؛ "همبودی ملی" و "همبستگی ملی" در نزد قاطبه ی اهالی کشور، يک "حلقه مفقوده" است! حلقه ی مفقوده اي ست که عليرغم "حاکميت ملی"، آسيب پذيری "تجدد بومی" را باز مینمايد! در چنين مختصاتی آنچه که هويت "توده" را برای آنان مفهوم میسازد؛ "فرهنگ دينی" و "روح قومی" است! که تاريکخانه آن، اقليم فرمانروائی "اسطوره ها" و "سايه ها و سيطره هائی" است که شأن دينی و قدسی دارند و از هزاره ها میآيند!(۷) تبين مفهوم "ملت" در نزد ما با مقوله هائی نظير "فلسفه ايرانشهری"، "حکمت خسروانی"، "رسم و آئين و زبان نياکانی"، "دين"، "شيعه گری"، "عرفان و تصوف"، "هنگامه ی بيگانه" و بويژه خلط مفهومی آن با "هويت پارسی" و "هويت اسلامی"؛ گواه مدعای من هستند. 

بنياد تعريف معاصر از "ملت"، باز شناخت انسان ايرانی در مقام "شهروند" است. ملت مفهومی معاصر است و قوم مفهومی است که بر آن تقدم وجودی و تاريخی دارد. نسبت اين دومفهوم با يکديگر مبتنی بر گسست نيست و عناصر حياتمند موجود در مفهوم قوم و در خاطره های قومی، در مفهوم نوظهور ملت تداخل و تداوم پيدا میکند و به نوبه خود سازنده ی تداوم حيات تاريخی، همبودی و همبستگی ملی است. ليکن عموما" فراموش میکنند که عامل نهائی سازنده "ملت"، حق اوست در عزل و نصب حکومت کنندگان! در حقيقت، تحقق برابر حقوقی شهروندی، و نهادی بودن حق "انتخاب"، آن خط نهائی در ترسيم سيمای "ملت" در هستی نوين آن است که راه به "دولت/ملت" میبرد. در شرايط فقدان حق انتخاب، نفی حقوق شهروندی و نقض برابری آن در هر ساحه-ای از زندگی مردم ، آنچه که واقعيت میيابد، شکلی از اشکال "توده"، زير يوغ خودکامگی "دولت/کشور" است. 

روشنفکران ايران؛ به شمول مولدين فکر و شعر و ادبيات و هنر و مخاطبان اجتماعی اصلی آنها که عبارت بودند از تحصيل کردگان و شمار فزاينده دانشجويان کشور، زيست جهان-شان؛ "توده" و "دولت-کشور" بوده است. آنها نه تنها "روشنفکر توده" بودند بلکه خود نيز " توده-روشنفکر" بودند که اعتراض خشمآهنگشان متوجه خودکامگی "دولت/کشور" بود و ما هيچ دليل و مدرک در اختيار نداريم که آنها را معطوف به "دولت/ملت" بازبشناسيم!

"چريکهای فدائی"، در مقام پژواک اعتراض خشمآهنگ آنان، نه میخواستند و نه میتوانستند، از "توده" به "شهروند" گذر کنند، و راهبر کشور در عبور از استبداد به آزادی و بر پائی دولت/ ملت در کشور باشند! اين يادآوری بسی آموزنده است که "مصدق" همواره در هراس اين بود و تبارز "شخصيت ملی" خود را اين میديد، که در گفتار و کردارش ناخوشايند "توده عوام" و بدور از "فرهنگ اسلامی" جلوه نکند!! در نگاهی گسترده، همهی موألفه های سازنده "اپوزسيون"، مانند "پوزسيون" از درک و کاربست راهبردهای عاطف بر پروژه "دولت/ملت" ناتوان بودند.

مسئوليت اصلی در بازماندن کشور از پيشروی در راهی که به تحقق دولت/ملت میانجاميد و قرار گرفتن ايران در پرتگاه انحطاط؛ قبل از هر نيروئی در اپوزسيون، متوجه ی رژيم "شاه" و راهبرد توسعه آمرانه ی آن بوده است. اما اين تصريح نمیبايد بر "مسئوليت ميهنی" اپوزسيون در انحطاطی که بر کشور سيطره يافت، پرده ی ساتر بکشد، برعکس بايد از آن، ناتوانی در ايفای نقش "اپوزسيون" را نتيجه گرفت، کما اينکه در شرايط امروز ايران؛ خويشاوندی آشکار و پنهان علايق و طرز تفکرهائی در "اپوزسيون" با نظام حقوقی-سياسی حاکم بر کشور؛ از موانع بالندگی ثمربخش گرايش سکولار-دموکرات ، به مثابه آلترناتيو جمهوری اسلامی است!

اگر گفته شده فرهنگ ما "دينی" است (۸) و اگر میبينيم آبشخورهای فرهنگ سياسی "اپوزسيون"؛ الهياتی و ايمانی است و برآن سايه ها و سيطره های "قدسی" فرمان میرانند، به اين دليل است که جز انعکاس عينيت توده وار "مردم"، در زير يوغ "دولت-کشور" نيستند! من اندکی بعدتر فهميدم که "امکان" رفع موجوديت ياد شده، با زدودن تعريف" توده " از تفکر سياسی خود داشته، و استوار کردن فرهنگ سیاسی بر مفهوم "شهروند" و دارای "حق انتخاب"  پديدار میشود!!(۹) انسان ابتدا در تفکر، خود را در مقام "فرد"، "شهروند" و "ملت" فهم میکند و سپس در واقعيت به آن دست تواند يافت! اين را من ديرتر فهميدم و... از اينجاست که میخواهم تأکيد کنم که باز شناخت خود در مقام "فرد"، قرار دادن سياست بر محور "شهروند" و پيکار سياسی برای دست يافتن به برابری حقوق شهروندان، حق انتخاب و استقرار "دولت دموکراسی" در ايران، پيکار در راه رفع حکومت دينی و برپائی نظام حقوقی- سياسی سکولار-دموکراتيک در کشور، بدون "نقد فرهنگی" و بيرون جهيدن سياست از "ايدئولوژی"های جزمی و توتاليتر، و دين و باورهای ايمانی، بدون بيرون جهيدن سياست از "انسان شناختی و هستی شناختی دينی" ناممکن است.(۱۰) در شرايط مشخصی که ايران اکنون در آن بسر میبرد، شرط تعين کننده در تعريف "اپوزسيون"، عبارت از اين است که سکولاريسم را انتخاب اول بشناسد.

 

در حبس باور ايمانی 

تابستان سال ۱۳۴۴: پدرم شباهنگام شادگو و خندان به بستر رفت و صبح، ديگر هيچگاه بر نخاست! مرگ ناگهانی پدر، خانه ما را در سوگ و فقر فرو برد. برادران بزرگتر بيرون از لاهيجان بودند، پس من "مرد خانه" شدم در حاليکه مادرم مثل هميشه خانه را راه می‌برد. هر چند گاه از اين خانه به آن خانه اسباب کشی می‌کرديم چون بضاعت پرداخت اجاره بها را نداشتيم. بارها اتفاق افتاد مادرم را ديدم که چيز دندانگير از اثاثيه خانه را زير چادر قايم می‌کرد، به بازار می‌برد، به دکانداری می‌فروخت و دست پر به خانه می‌آمد! من از اين زمان فقر را تجربه کردم و اين تجربه هميشه با من باقی ماند و از محرک‌های پيکار‌های کوچک و بزرگم بوده است. اين باور استواری که در "عمر دومم" به دموکراسی پيدا کرده‌ام، از جمله ابشخورهايش؛ همين تجربه فقر است زيرا اطمينان پيدا کرده‌ام که هيچ جامعه‌ای نمی‌تواند بدون دموکراسی ريشه‌های فقر را در خود بخشکاند.

در همين سال بود مادرم که يادمان تلخی از توده‌ای شدن خواهر و برادرم در خاطر خود داشت، وقتی می‌ديد در نيمه‌‌های شب کتاب و مجله می‌خوانم، با واهمه‌ای پنهان به من گفت: " جمشيد! هر مرام و مسلک که داری مختاری! اما هميشه سرت بلند باشد!". 

از کلاس دهم دايره فعاليت‌هايم گسترش پيدا کرد و يک عامل‌اش سفارش‌های "نادر" بود. رضا غبرائی‌رفيق منصور‌ که از دبستان همکلاس بوديم اکنون به انشاء‌هايم علاقه‌ای وافر نشان می‌داد و خيلی زود جائی در محفل ما پيدا کرد. اين رفاقت هر سال تحکيم بيشتری پيدا کرد، بويژه از وقتی که با پدرش منازعه دائمی پيدا کرد. پدر رضا، پدر بزرگ و بيشتر عموهايش، "بازاری" و حاجی و معتمد محل بودند. دهه محرم آذين حسينه‌ی "شعربافان" و مديريت دسته‌های عزاداری محله با آنها بود. پدر رضا در کار تجارت چای و ابريشم بود، آدمی مقام پرست و فرصت طلب بود که در هر دوره که انتخابات "انجمن شهر" شروع می‌شد، دست به هرکاری می‌زد تا عضو "انجمن شهر" بشود و می‌شد. از زندان که بيرون آمدم به ديدارش رفتم، برادر کوچک رضا، کاظم در سالهای ۵۵‌-۵۳ به "سازمان چريکها" پيوسته و در همان سالها کشته شده بود.(*۸۲۴) وقتی به ديدار پدر رضا رفتم عبا دوشش بود و روی سجاده نماز نشسته بود. يک کلمه از کاظم صحبت نکرد و در باره رضا‌ پسر بزرگ‌اش‌ هم که سالها زندان کشيده و حالا عضو رهبری "سازمان چريکها" بود، نگذاشت حرفی به ميان آورم. چای نوشيدم و بلند شدم آمدم. می‌دانستم مقلد خمينی شده و به اتفاق آخوند قربانی که از پيروان خمينی بود و کريمی که انجمن حجتيه را می‌گرداند و پسردائی رضا بود و مسعود برق که آخوند مسلک و از معلمين لاهيجان بود، تظاهرات در شهر را رهبری و مديريت می‌کند. 

"انقلاب" که شد، "حجت الاسلام زين العابدين قربانی" نماينده ولی فقيه و همه کاره لاهيجان و بعد تر همه کاره‌ی استان گيلان شد. نقل موقعيت‌اش در آن سالهائی که من کلاس هشت‌ ده بودم از اين نظر اهميت دارد که قطعه پازلی از شهر چريکها است:

از دهات اطراف لاهيجان بود. از قم که آمد مقيم لاهيجان شد و در کوچه‌ی "ميدان محله"، مستأجر نشين بود. – حالا می‌گويند فقط يک ويلايش که نزديک استخر لاهيجان است، مثل يک قصر است‌ به زودی معلوم شد که واعظ خوش سخن و با معلوماتی است. با بزرگان شهر رفت و آمد داشت و پاتق خود را کتابفروشی آقای سعادتمند قرار داده بود که می‌نشستند و بلند بلند حرف می‌زدند. او به اتفاق چند بازاری لاهيجان که سالی ده روز در خانه‌هاشان مجالس روضه داير می‌کردند و مباشرت دو سه معلمی که مثل مسعود برق، آخوند مسلک بودند، "دبستان و دبيرستان محمدی" در لاهيجان داير کرد که غير دولتی و انتفاعی بود و شهريه مختصری می‌گرفت. خانواده‌هائی که علايق مذهبی داشتند، پسران خود را و کسانی که از تحصيل مانده بودند و يا جوان‌هائی بودند روستائی در آن ثبت نام می‌کردند.
يک روز رضا به من گفت: جمشيد! اين مجله‌های قربانی را ديده‌ای؟ پدرم گفت کتاب فروشی سعادتمند می‌فروشند.

در کتاب فروشی سعادتمند که مغازه‌ای بود دونبش، در مرکز و ميدان چهارچراغ شهر، در ويترين هر دو نبش، در رديف اول، مجله‌هائی چيده شده بود که بالای سمت چپ آنها، زير يک کليشه‌ای که گنبد و محراب و منبری را نقش می‌کرد، اين عبارت به چشم می‌خورد: "نشر معارف اسلامی‌ قم". روی جلد مجله؛ عنوان مقالات و نام نويسندگان آن درج بود و از جمله هر بار در کنار نام مقاله‌ای نوشته آمده بود: "بقلم حجت الاسلام زين العابدين قربانی"! هم مسعود برق و هم کريمی، مقاله قربانی را دست بدست به محصلين می‌دادند و برای مجله‌ی "نشر معارف اسلامی –قم" در دبيرستانهای شهر، فارغ البال و با خيال آسوده، مشترکين تازه دست و پا می‌کردند.

آقای سعادتمند؛ آخرين ده روز ماه محرم را در خانه‌اش مجلس روضه برپا می‌کرد که منبر آخرش مال آقای قربانی بود و هم او ختم مجلس روضه خانه‌ی آقای سعادتمند را برمی چيد. روز ختم، "سرتيپ سعادتمند" که از مديران کل "ساواک" بود، به لاهيجان می‌آمد! جلو تر از برادرش‌آقای سعادتمند‌؛ دم در می‌ايستاد و با آمد‌ شدگان سلام و تعارف می‌کرد. آقای قربانی ختم مجلس را که بر می‌چيد، از منبر پائين می‌آمد، يکراست بسوی سرتيپ سعادتمند می‌رفت، دست سرتيب را با دوتا دستهايش می‌گرفت، بغل‌اش می‌کرد، به سينه خود می‌فشرد و دو طرف صورت سرتيپ را می‌بوسيد! 

انقلاب که شد، عکس جنازه تيرباران شده‌ی سرتيپ سعادتمند را روزنامه "اطلاعات" انداخت. سرتيپ سعادتمند وزير اطلاعات کابينه نظامی سرلشکر ازهاری بود. به عکس که نگاه می‌کردم قيافه‌ی "حجت الاسلام زين العابدين قربانی" که سرتيپ را می‌بوسيد، جلوی چشمم بود: "بوسه مرگ" شنيده بودم اما نديده بودم! 

در سالهای تأمل بسيار به اين يادمان انديشيده‌ام! به اين سوأل فکر می‌کردم که چرا "شاه" چپ ايران را دشمن اصلی می‌شناخت و سمت اصلی سرکوبگری‌های او متوجه "چريکهای فدائی"بود؟ به اين سوأل انديشيدم که چرا "شاه"، از اپوزسيون سکولار نصف نيمه ليبرال و منتقدين عرفی مسلک پايبند به قانون اساسی کشور می‌ترسيد و آنها را مشمول سرکوبگری‌های خود کرد!؟ در عوض به آخوندها مساعدت مالی می‌رساند و دست پيروان خمينی، نظير "باهنر" و "مطهری" را تا آنجا باز گذاشت که در "شورای عالی آموزش و پرورش کشور"، عضويت داشتند و در کار تدوين کتاب‌های درسی برای مدارس سراسر ايران، می‌توانستند نظارت عاليه اعمال کنند!؟ به جنايات عظيمی که "خمينی" مرتکب شد می‌انديشيدم و می‌خواستم بدانم کدام  تحلیل عقلانی برای اين پديدارها وجود دارد!؟ 

من بر اين نظرم تصميم رهبران جهان غرب در "کنفرانس گوادلوپ" در پشتيبانی از خمينی با هدف ايجاد "کمربند سبز" جهت مقابله با "شوروی"؛ عامل خارجی قاطعی در پيروزی خمينی بوده است. در نظر من؛ تصميم رهبران جهان غرب و پيروزی انقلاب اسلامی در ايران، در شمار واپسين پس لرزه‌های انقلاب بلشويکی اکتبر۱۹۱۷، در مسير اعوجاجی است که بلشويسم در سير تمدن بشری بوجود آورد!(۱۱) عين اين تعليل در توضيح نسبت "شاه" با آخوندها و سرکوب خونين "چپ" حدودا" صادق است! با وجود اين در فهم رويکرد "شاه" ملاحظات ديگری هم در ميان است:

سياست يکی از پيچيده ترين انواع فعاليت بشری است! که در نزد ما ايرانيان عمدتا" سرشت غير تعقلی، ايمانی و دينی دارد. در عين حال سياست با علايق و منافع به طور مستقيم در ارتباط است و اتخاذ سمتگيری‌های سياسی با هر پس زمينه نظری و اعتقادی، زير تأثير اين علايق و منافع و نيز شرايط و اوضاع و احوال صورت می‌پذيرد. اين شرايط و علايق و منافع قسما" نه تنها غير عقلانی هستند بلکه برجا مانده‌هائی هستند از "گذشته" به پايان آمده و نيز برخاسته‌هائی هستند از اعماق! از تاريک تاريخ و از اعماق فرهنگ و روح قومی. برخاسته‌هائی از اعماق زندگی زيسته و از اعماق و تاريک روان‌ها و جان‌ها ی رهبران و کاراکترهاست! گاهی حتی سيطره باورهای اسطوره‌ای در فعاليت‌های سياسی سرنوشت ساز، نقش قاطع و تعين کننده بازی کرده‌اند؛ امير پرويز پويان در "رد تئوری بقاء" متأثر از باوری است که می‌گويد: "خون بر شمشير پيروز است"! اعتقاد "جزنی" به "ايثار و جانبازی" برای اعاده "حيثيت و اعتبار" چپ ايران؛ تجلی باور اسطوره‌ای "عشق و شهادت" است. بيهوده نبود که او "رويداد سياهکل" را "رستاخيز" توصيف می‌کرد!(*۱۹). اسارت در کابوس کودتای ۲۸ مرداد سال ۳۲ که بيش از نيم قرن است کرو کور‌مان کرده؛ هنوز نقش قاطع و تعيين کننده در سمتگيری شمار بزرگی از سکولار‌های "اپوزسيون" بازی می‌کند!(۱۲) 

راست اينست که "محمد رضا شاه" نيز در باورهای سياسی خود، در متن " فرهنگ دينی" می‌انديشيد و به گونه‌ای خودويژه؛ خود را "ناجی و قهرمان" و دارای "رسالت" می‌شناخت. منجی و قهرمان در حصار آئينی است که هرکس را توان دست يافتن به آن نيست! او در زندان آئين خود يکه و تنها و يگانه است، اين تنهائی و يکه بارگی دوسويه دارد؛ در يکسوی آن اندوه "خفته چند" است که توده‌اند و در سوی ديگر آن شکوه و تبختر شاه‌پيامبر! پس آن چه که بر او زندگی و شادی تواند بخشيد، احساس "رسالت" است که الهام بخش اوست به آرزوپروردن و دل سپردن به صور خيال! منجی و قهرمان، يا شاه‌ پيامبر در موجوديت متوهم خود زنده و باقی است و آئين؛ کارکردش اين است که وجود متوهم او را اعتبار می‌بخشد و پاسداری می‌کند؛ بدين گونه که ميان او و مردم يک رابطه ی اين همانی برقرار می‌کند! تا او خود را مردم ببيند و مردم را در خود خلاصه بداند. شاه‌پيامبر در آئين پرستی خود تحقق اين توهم را "رستاخيز " توصيف می‌کند، که عاطف بر مفهوم "رستگاری" است. ليکن هرکجا که اين توهم صورت واقعيت و زمينی پيدا کرده، رابطه‌ای که ميان شاه‌پيامبر با مردم شکل پذيرفته؛ رابطه ی خدايگان‌ بنده و امام‌ و امت بوده است. (۱۳)

راه جوئی سياست به رستگاری پديداری شکست زا و تباهی آور است. وقتی اين پديدار شکل می‌بندد، اتفاقی که پيش می‌آيد اين است که سياست در حصار ايمان محبوس می‌شود. "ايمان" ايمان است و کارکرد خود را دارد؛ حال می‌خواهد ايمان به خلق باشد يا " کورش آسوده در خواب" و يا "اسلام عزيز"... با حبس سياست در حصار ايمان، رشته‌های ارتباط سياست با واقعيت پاره و گسسته می‌شود و سياست سرشت دينی، اتوپيک و ايدئولوژيک پيدا می‌کند. پديداری دگرانديش ستيز، اختناق پرور و پر از خشونت و ويرانگری و توطئه انديشی. هرکس دردرون حصار ايمانی سياست بود؛"خودی" و هرکس نبود؛ "غيرخودی" شناخته می‌آيد! حتی زندگی که در تکثر و گوناگونی معنا و شکل، جريان دارد، در معنائی معين و در شکلی خاص، منجمد و منحصر می‌شود، پس نزهت و زايائی از کف می‌نهد و رو به انحطاط و مردگی می‌گذارد.(۱۴)

آميختن ايمان با سياست، به سياست رويکردی دشمن خو می‌بخشد و آن را بر طاعت و پيروی مبتنی می‌کند ، دايره ی ايمانی حصار سياست در هر چرخه ی خود، تنگ و تنگ تر می‌شود وبه حلقه ی کوچکی تبديل می‌شود که انسان صاحب رسالت را نيز می‌فشرد و از پا در می‌آورد! اما قبل از هرچيز استبداد و جباريت و کشت و کشتار در ابعاد کوچک و بزرگ می‌آفريند!

همه‌ی فرهنگ سياسی ايران و همه‌ی حکومت کنندگان ايران را می‌توان در اين "چرخه" ديد و مورد شناسائی قرار داد! از مصدق که به روی سياست رنگ عناد و دشمنی پاشيد؛ تا "شاهان پهلوی" که در روياروئی با مخالف و منتقد؛ جز کشتن و سرکوب نمی‌انديشيدند و تا خمينی که از سر سجاده نماز به قتل عام هزاران توده‌ای و فدائی و مجاهد فرمان می‌داد و در کمال رضايت گزارش شکنجه و کشتار زندان‌ها و ميادين اعدام را می‌شنيد!!

پيمان رنج و نفرت

۱۳۴۳: ورود به دوره دوم دبيرستان با گسترش دايره رفاقت‌ها همراه بود. اسدالله بشردوست و اکبردوستدار و چند نفر ديگر که بعد از ورود به دانشگاه با "سازمان چريکها" مربوط شدند، همکلاسی‌های من بودند، هوشنگ نيری که در شمار گروه سياهکل اعدام شد و حميد اکرامی که در کشف خانه تيمی کشته شد، در دبيرستان "مهرگان"، يک دو کلاس پائين تر از من می‌خواندند. اما دايره رفاقت‌های من بيرون از کلاس گسترده شد. يک محفل ديگری در لاهيجان شکل گرفته بود که با حسن پور در ارتباط بودند. اين اطلاع که حسن پور با گروه جزنی و نيز شخص ضياء ظريفی در ارتباط بود و در بازجوئی‌های خود نوشته: "...به پيشنهاد ايشان من گروهی را در لاهيجان درست می‌نمايم که قبلا" با هم کار می‌کرديم"(*۸۱‌۸۰‌۷۹) دارای اهميت است زيرا به "شهر چريکها" اعتبار تاريخی متقنی می‌بخشد. در هسته مرکزی اين محفل ابولقاسم طاهرپرور، اسکندر مسچی و رحمت پيرونذيری قرار داشتند و از جمله افراد مرتبط با اينها؛ بهائی پور و نيری‌ها بودند. (*۸۹۵‌۸۹۴) اگر محل تجمع ما حجره خالی پدر عبدالله بود، پاتق اين بچه‌ها "بيليارد ارم" بود و بيشتر اوقات‌شان در آنجا می‌گذشت! هم آنها و هم ما، يکديگر را زير نظر داشتيم.

رفاقت با اسکندر مسچی از وقتی شروع شد که او و پرويز نصيری در دبيرستان عبدالرزاق لاهيجی همکلاس و رفيق شدند. هر دو رشته طبيعی می‌خواندند. ابولقاسم طاهر پرورر که چند سالی بزرگتر بود، يک کلاس بالاتر در همين دبيرستان طبيعی می‌خواند و در همين سال به علت آن که انشاء‌های تيز می‌نوشت در معرض اخراج قرار گرفته بود! مسچی آدم ساکت و فکوری بود و به خواندن کتاب علاقه داشت و همين نيز مايه تحکيم رفاقت ما شد. به يکديگر نزديک تر که شديم و دو سال بعد که در دوره آموزش چهارماهه "سپاه دانش" در مراوده‌ی دائم با هم بوديم، متوجه شدم دل نگران پدر کور و برادرهای سربهوايش است. ممر معاش خانواده از قطعه چای باغی بود که داشتند و پيدا بود که دستتنگ هستند! اين زمان سال ۱۳۴۶ بود و ما که هميشه و دائم با هم صحبت می‌کرديم، در همان چهارچوب آرمانخواهی‌های "چپ"، احساس می‌کرديم در سمت واحدی قرار داريم. اگر در دادگاه گفته: " ... اينکه در پرونده‌ام آمده، حسن پور با کمک من در سال ۴۶ در گيلان شبکه کمونيستی به وجود آورده، چنين چيزی صحت ندارد زيرا تا نيمه دوم سال ۴۷ هيچگونه ايده مشخص سياسی بين ما وجود نداشته"(*۲۳۰) دليل رازداری و در عين حال معرف کاراکتر مقاوم اوست. چيز ديگری که مايه تحکيم رفاقت ميان ما بود، نگرش انسانی او به مسائل بود؛ من احساس می‌کردم که مردم دوستی او جلوه‌ای از انسان دوستی و بشردوستی اوست؛ در وصيت‌اش نوشته: " مادر!...خانه ام را در فومن تخليه کنيد و مبلغ۷۵۰۰ ريال به دست شما می‌رسد و مبلغ ۵۰۰۰ ريال آن را به مدير مدرسه ام بدهيد تا مدرسه‌ای را که قرار بوده بسازند، درست کند..."(*۲۳۵) 

در تمام اين ساليان، ديدار و گفتگو با حسن پور‌ گذرا و اتفاقی‌ دست می‌داد. من هيچ وقت از او کتاب يا جزوه‌ای نگرفتم. او به من از چشم "نادر" نگاه می‌کرد و اين مايه سردی و دلخوری من بود! در گفتگوها که دست می‌داد من سايه اختلاف او و "نادر" را احساس می‌کردم اما تا سال ۴۷ صورت مشخص و بيان روشنی نداشت. اين که در بازجوئی‌هايش نوشته: "... از حزب توده خوشم می‌آمد... من به جستجوی آدم‌هايی می‌روم که تفکر مساعد نسبت به حزب نوده داشتند و يا آن که سابقا" توده‌ای بودند"(*۸۰‌۷۹) محل ترديد است و برای انحراف نظر "بازجو" به خود‌اش است، زيرا او هيچ سمپاتی به حزب توده ايران نداشت، درست برعکس "نادر" که سمپاتيزان حزب توده ايران بود و در چهارچوب معتقدات آن می‌انديشيد. اما اين اظهار نظر که " احساس نياز حسن پور به مطالعه هر چه بيشتر کتاب و نشريه، او را مجبور به فراگيری زبان انگليسی می‌کند. او کتاب‌هايی در زمينه‌های اقتصادی و اجتماعی از ساکو خريداری و مطالعه می‌کند"(*۸۰)، اظهار نظر صائبی است، زيرا در يک مورد، استناد او را به يک نشريه انگليسی زبان شاهد بودم که پائين تر نقل آنرا خواهم آورد.

"حسن پور" برخاسته‌ای از دهات نزديک لاهيجان بود. خانواده‌اش در همان ده "شيرجو پشت" زندگی می‌کردند و پدرش خرده مالک زحمتکشی بود که چند هکتار باغ چای و چند جريب شاليزار داشت. انسانی بود که در تحصيل پسران و دخترانش اهتمام وافر داشت. پسر ديگر و يک دخترش نيز به "سازمان چريکها" پيوستند که هر دو در سالهای بعد در جريان کشف خانه‌های تيمی، توسط ساواک کشته شدند!

نوروز۴۴: فکر می‌کنم در سال تحصيلی ۴۵-‌۴۴ بود که "نادر" مهندس شد و به سربازی رفت. سال بعد‌ سال تحصيلی۴۶‌-۴۵‌ من ديپلم گرفتم و با يک وقفه شش ماهه که در روستائی نزديک "سياهکل" آموزگار روزمزد بودم، عازم سربازی شدم و در "ماسوه" از دهات "مهاباد" سپاه دانش شدم. تغيير موقعيت‌ها، در ارتباط‌هائی که موجود بود خلل وارد آورد تا آنجا که رابطه من و نادر، تقريبا" قطع شد.

در تعطيلات عيد همين سال بود که حسن پور يک صحبت چند ساعته مفصل با من کرد. سبک صحبت‌اش اين طور بود که از هر دری سخن می‌گفت تا می‌رسيد به موضوع مورد نظر و روی آن متمرکز می‌شد و به تفصيل حرف می‌زد. آن روز تمرکز صحبت، روی: "دولت ملی دکتر مصدق"، "کودتای ۲۸ مرداد"، "نقش آمريکا و دربار در کودتا" و " بی عملی و اپورتونيسم رهبری حزب توده" بود. نقل صحبت‌های او بی فايده است و همان حرف‌های مکرری است که نيم قرن؛ نسل ما را در يک "کابوس" حبس کرد و با زنجيری که از نفرت به "شاهان پهلوی" و دشمنی با "آمريکا" بافته آمده بود، به کند و زنجيرکشيد و به اسارت خود درآورد. 

در سال‌های تأمل روزی به خود گفتم؛ "جمشيد! در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ تو کودک بازی بودی! اين فهم و داوری‌ها که به راه اشتباهت انداخت و اين همه ناکامی و شکست ببار آورد، فهم و داوری ديگران بوده، اگر آدمی و قدرت تعقل و توان تشخيص داری، بايد خودت وارسی و جستجو کنی و به فهم و تشخيص خود دريابی "حقيقت" چه بوده؟!".

من حاصل جستجو‌های خود را در مقالات متعددی باز گو کرده‌ام. اسناد و مدارک و تحقيق‌های تازه و جالبی وجود دارند که نشان می‌دهند راهی که "مصدق" رفت و به "کودتا" انجاميد، کاملا" اجتناب پذير بوده است! من در امروز خود، "دکتر محمد مصدق" را، در انحطاط سياسی که "انقلاب مشروطيت" را به "انقلاب اسلامی" دوخت، در شمار "مسئولين تراز اول" محسوب می‌دارم.

نوروز ۴۵: من و حسن پور از کوچه پس کوچه‌های پشت شهرداری می‌رفتيم و او از هر دری سخن می‌گفت، تا اينکه متمرکز شد روی اوضاع جهان و با شور و حرارتی وصف ناپذير از "جنگ ويتنام" و با لحن خشمگين از جنايات آمريکا عليه "خلق ويتنام" شروع به صحبت کرد. ساعتی که حرف زد، در حاليکه التهاب‌اش در اوج بود، مجله‌ای را که در دست داشت گشود و عکسی را که وسط صفحه بود در برابر چشمهايم گرفت. مجله به زبان انگليسی چاپ شده بود و عکس را که نشانم می‌داد دستهايش می‌لرزيد! بغض‌اش را قورت می‌داد و چشمهايش پر از نفرت بود. با صدائی خشمآهنگ و لرزان گفت: "ببين! اين جهان ماست! خوب نگاه کن!". 

عکس؛ يک سرهنگ ويتنام جنوبی را نشان می‌داد که داشت به شقيقه‌ی يک مرد جوان ويتنامی شليک می‌کرد. آدم صدای شليک را می‌شنيد! در ملاءعام، در روز روشن، وسط خيابان و در برابر چشم مردم رهگذر؛ که هراسان و وحشت زده اما گريزان شاهد صحنه بودند، داشت توی شقيقه مرد ويتنامی شليک می‌کرد! در گوشه چپ عکس سايه چند نظامی آمريکائی که به تماشا ايستاده بودند، ديده می‌شد. من اين تصور را کردم که دارند می‌خندند!

مرد جوان دستهايش از پشت توی قفل دستبند بود، پيرهن آستين کوتاه تن‌اش بود و زلف نرم ابريشمينش، روی نصف پيشانيش ريخته بود، روی آسفالت وسط خيابان بر زانوهايش راست و استوار ايستاده بود، زانو نزده بود، سرش را افراشته نگهداشته بود و نگاهش شجاع و بی هراس ناپيدائی را می‌کاويد! در چشمم همه‌اش تحقير مرگ آمد. به نظرم آمد در مرگ زندگی می‌جويد و آن سرهنگ ويتنامی با همه‌ی يال و کوپل‌اش و آن ژنرال‌های آمريکائی با همه‌ی قدرقدرتی ايی که توی چشم می‌خورد، چه اندازه جنايت پيشه و پوشالی بودند. اين عکس تأثير عميقی بر من برجا گذاشت، شأن يک سرنمون در "عمراولم" را پيدا کرد و ميان من و حسن پور پيمانی را شکل داد که نوشته تعقل نبود، نوشته برانگيختگی و عواطف هر دو نفر ما بود!

در سال‌های تأمل، از مشغله‌های ذهن من؛ تفکر در باره "جنگ ويتنام" بوده است. در چشم من؛ رهبران کنونی اين کشور و ملت خونچکان که در رويکرد دوستی با دولت و ملت آمريکا، پيشرفت ميهن و بهتر کردن زندگی مردم خود را پی جوئی می‌کنند، ارج و احترام عظيم دارند. با الهام از ميهن دوستی و مردم خواهی آنها نسبت به اصالت فکر و ذکرهايم در باره "جنگ ويتنام" اعتمادی تازه پيدا کرده‌ام که اگر دست داد فرازهائی از آن را خواهم نوشت.

زمستان ۱۳۴۳: در لاهيجان از جنبش اجتماعی و فعاليت سياسی خبری نبود! جسته و گريخته خبرهائی از تهران می‌رسيد اما زمينه‌ای در شهر کوچک ما نداشت و حيات ذهنی من محدود بود به همان کتاب خواندن‌ها و صحبت‌های دير به دير با نادر و غفور و عمدتا" گپ و حرفی که در حجره خالی پدر عبدالله می‌زديم! تنها در زمستان۱۳۴۳ يک اتفاق سياسی را تجربه کردم که تأثير ماندگاری در من برجا گذاشت.

"شاه" اعلام کرده بود؛ "انتخابات آزاد است" و بخصوص تأکيد کرده بود کشاورزان نمايندگان خود را انتخاب کنند و به مجلس بفرستند! اين وعده "شاه" اميدی در دل چايکاران لاهيجان برانگيخته بود طوری که جمعی از چايکاران و صاحبان کارخانه‌های چای به دست و پا افتادند تا يک آدم دردآشنائی پيدا کنند و بعنوان نماينده به مجلس بفرستند. قرعه فال بنام آقای "جهانگيری" افتاد که سرشناس‌ترين کارشناس چای در لاهيجان بود. اين را هم بگويم که نماينده لاهيجان در مجلس، در همه دوره‌ها "سرتيپ صفاری" بود که خاطره يک بار شکست او از "دکتر رضا رادمنش"، کاندیدای حزب توده ایران برای مجلس در سال ۱۳۲۲، در ذهن برخی از مردم لاهيجان باقی بود! 

من با "جمشيد" پسر بزرگ آقای جهانگيری دوستی و آشنائی داشتم، دو سه سالی از من بزرگتر بود و در آن اولين روزی که پا به قرائت خانه گذاشتم، او را ديده بودم که داشت کتاب می‌خواند. تقريبا" هر وقت به قرائت خانه می‌رفتم او را می‌ديدم و چندی که گذشت با يکديگر دوست شديم و همپای همديگر از قرائت خانه بيرون می‌آمديم و گپ می‌زديم. او پر از آرزوهای نيک خواهانه بود و آسان سفره دل می‌گشود. من و جمشيد به سرعت به يکديگر علاقمند شديم؛ پاره شعرهائی را که سروده بود برای من می‌خواند و دوست داشت چيز‌هائی را که می‌نويسم برای او بخوانم. يک روز جمشيد گفت: " دوستان پدرم می‌خواهند او را بعنوان نماينده چايکاران به مجلس بفرستند. تا روز انتخابات يک ماه و بيست روز وقت است، بايد در لاهيجان و دهات اطراف مردم را جمع بکند و برايشان نطق بکند، يکنفر لازم دارد که حرفهايش را بنويسد تا در جمع برای مردم بخواند، می‌گويد فی البداهه نطق کردن نمی‌تواند! و... بعد مثل کسی که پوشيده و ترسان تقاضائی را مطرح می‌کند گفت:" حرفهايش را روی کاغذ که می‌آورم، ساده و سليس و روان نوشتن –اش برايم مشکل است، مثل تو نوشتن که بلد نيستم!". دو يا سه بار، هر بار دو سه صفحه آورد و من در همان قرائت خانه بازنويسی و تر و تميز‌اش کردم؛ در باره گرفتاری‌های مردم چايکار بود و مشکلاتی که صاحبان کارخانه‌های چای و کارگران دارند. برای رفع مشکلات هم راه حل‌هائی آورده بود و متعهد شده بود در صورت انتخاب، راه حل‌هايش را به دولت بقبولاند.

آقای جهانگيری هرجا، برای هر نطقی که رفته بود، جمشيد همراه و در کنار‌اش بود! او با تب و تابی خجلت آلود اما با اميد و آرزوئی پدر‌اش را همراهی می‌کرد. در نطق سر بازارچه ميدان، من هم در ميان مردم ايستاده بودم. بعضی عبارت‌ها را که سرخود در متن نطق‌اش نوشته بودم، وقتی از زبان پدر جمشيد خطاب به مردم می‌شنيدم، يک هيجان غرورانگيز و شاددلی و سروری در خود احساس می‌کردم. در اين وقت چشم از پدر و پسر بر می‌گرفتم و مردم را نگاه می‌کردم و می‌کاويدم، ببينم مردم خوش‌شان آمده است يا نه!

آن سال، در آن انتخابات هيچ نام و نشانی از "سرتيپ صفاری" در ميانه نبود. "شاه" چهره‌های قديمی را کنار گذاشته بود و سيما‌های جديد به صحنه می‌آورد. نتيجه انتخابات را که اعلام کردند، با اين که بيشتر مردم به آقای جهانگيری رأی داده بودند، معلوم شد آقای "پژند" نماينده لاهيجان در مجلس است؛ يک خرده مالک مرفه، که سر و زبان و تشخصی در لاهيجان نداشت! حق کشی انتخاباتی و تقلبی که آشکار بود به آقای جهانگيری سخت گران آمد؛ احساس کرد بازيچه بوده و دستگيرش شد برای بازار گرمی راهی ميدانش کرده بودند و او که آدم محترم و بی شيله و پيله‌ای بود، جد و جهدی را که در "مبارزه انتخاباتی" از خود نشان داده بود؛ مثل يک تف سربالا، مثل يک تکه نجاست که چشم‌اش را بستند و به صورت‌اش ماليدند، احساس کرد. احساس می‌کرد از نيک حواهی و حسن نيتی که در کار‌اش بوده ناجوانمردانه سوءاستفاده کرده‌اند و يکجوری احساس می‌کرد مضحکه‌ی عام و خاص شده! اين احساس‌ها و دريافت‌ها چنان آزرده‌اش ساخت که چند ماهی بيشتر تاب نيآورد. يک شب سر که بر بالين گذاشت، ديگر هرگز برنخاست؛ قلب‌اش زير فشار اندوه سرشکستگی از حرکت باز ايستاد!

ماجرای پدر با آن مرگ نابهنگام دلگداز، دوست من جمشيد را نيز از پا در آورد! چند هفته اول، ساکت و غمگين و در خود فرورفته بود، از هر بنی بشری می‌گريخت و حتی در خانه، با مادر و برادر و خواهرهايش هم حرفی نمی‌زد، ساکت و ساکت، تنها و تنها می‌رفت و می‌آمد! ماههای بعد می‌ديدم مات و سرگردان با خود‌اش حرف می‌زند، می‌ديدم بلند برای خود‌اش می‌خندد، بعد دفعتا" ساکت و غمگين می‌شد و می‌گريست! بعد بی تاب می‌شد و پا تند می‌کرد و می‌دويد! می‌دويد، می‌دويد... و از نفس که می‌افتاد، هر جا که بود روی زمين دراز می‌افتاد، يک حالت تشنجی پيدا می‌کرد، بی اختيار می‌شد و دلخراش مويه می‌کرد! حال زار جمشيد را که می‌ديدم، يک بغضی راه گلويم را می‌بست، يک غم سنگينی روی سينه‌ام می‌نشست و يک بی چارگی و بی پناهی حس می‌کردم که پر از "رنج و نفرت" بود!

اين که "جزنی"در بازجوئی‌های خود نوشته: "از لحاظ روحی از پايمال شدن قانون و حقوق افراد مصرح در قانون اساسی، فقر اکثريت مردم و تراکم زياد ثروت در دست عده‌ای معدود و تظاهر به دموکراسی از طرف دولت که وجود خارجی ندارد، رنج می‌برم"(*۹۱)، بيان روانشناسی اجتماعی نسلی است که "رويداد سياهکل" و "سازمان چريکها" را برپا داشتند! "مارکس" روانشناسی اجتماعی را بيان نازل "ايدئولوژی" توصيف کرده است و اين نسل برای بيان "کامل" اين روانشناسی جز "لنينيسم"، جز مفهوم "خلق" و "رستگاری خلق"، جز تعاليم "مائو" و آموزش‌های سست بنياد "رژيس دبره" و انبوهی از باورهای اسطوره‌ای "دينی و سنتی"؛ چيز ديگری در اختيار نداشت و بر پايه درونمايه‌هائی از اين دست بود که به "شورشگری آرمانخواهانه" دست يازيد! در پی آمد تأمل‌هائی از اين دست بود که وقتی در "پاريس"؛ در مجلس "سی‌امين سالگرد کشتار جزنی و همرزمان"، حاضر شدم و سخن گفتم، تأکيدم اين بود... " کشتار ناجوانمردانه جزنی، ظريفی و... از جنايتبارترين مصاديق تروريزم دولتی است... ما مجاز نيستيم اين جنايت را فراموش کنيم، زيرا فراموشی‌هائی از اين دست، تدارک خاموش تکرار آنهاست و برپايه همين منطق می‌خواهم عرض کنم تجديد خاطره‌ی تلخکامی‌هائی از اين دست، معنايش تازه کردن دشمن خوئی‌ها و بيدار کردن حس انتقام نيست! ما گرد نيآمده‌ايم تا بر انبان کينه و نفرت، چند منی بيفزائيم؛ از ماده کينه و نفرت است که خشونت زاده می‌شود و کشتار قد می‌کشد. نخير! ما عليه خشونت، در اعتراض به خشونت و کشتار اينجا گرد آمده‌ايم و صدای سخن ما آکنده از مطالبه‌ايست که جامعه و جهان بشری را عاری از خشونت و کشتار می‌خواهد."(۱۵)

پائيز۱۳۴۶: من در شهريور ماه سال تحصيلی ۴۶-۴۵ ديپلم دبيرستان را گرفتم! شوق دانشگاه رفتن را داشتم اما مرگ پدر و سرمشغولی‌هايم، ميان من و"کنکور" فاصله انداخت. نيمی از همکلاسی‌های من در دانشگاه های کشور پذيرفته شده بودند! از محفل ما، جز من و عبدالله، باقی همه از سد "کنکور" گذشته و به دانشگاه راه يافته بودند. تا رفتن به سربازی شش ماه وقت داشتم، اين بود که در روستائی نزديک "سياهکل" به عنوان "روز مزد"، آموزگار شدم. در اين مدت شش ماه، دو بار حسن پور به ديدارم آمد و ساعت‌ها گفتگو داشتيم. يادم می‌آيد حسن پور گفت: "... ما دانشگاه رفتيم چه گلی به سر مردم زديم که تو حالا غصه‌ی دانشگاه نرفتن داری!". به سربازی رفتم و در "ماسوه" از دهات حومه "مهاباد" سپاه دانش شدم. انتخاب "کردستان" به صلاحديد ضمنی حسن پور صورت گرفت؛ توی صحبت‌هايش گفته بود: "شاگرد اول‌ها حق انتخاب دارند، شاگرد اول بشو برو کردستان، ما از چهارگوشه ايران بی‌خبريم، شناخت داشته باشيم خوب است". در آموزش و پرورش مهاباد، در هنگامه‌ی توزيع محل مأموريت، در کمال تعجب "مسچی" را ديدم! او و من هر دو در محور "مهاباد-رضائيه"، هر يک در دهی آموزگار شديم! (*۱۴۳). من نمی‌دانستم اما از قرار معلوم، علاقه حسن پور به رفتن من و مسچی به کردستان، جستجوی "امکان" برای تهيه اسلحه بوده است. (*۱۴۳) 

۴۷-۱۳۴۶: کردستان تأثير عميقی در من برجا گذاشت که شرح آن در اين مختصر نمی‌گنجد. من با رنج‌ها و تبعيض‌ها و خواست‌ها و آرزو‌های مردم کردستان از نزديک آشنا شدم. تک نگاری‌هائی از "ماسوه و دايماب" نوشتم و در اختيار حسن پور قرار دادم. با اشخاص و محافلی در ارتباط شدم که در زندان فهميدم به "حزب دموکرات کردستان ايران" نزديک بوده‌اند. دو بار به ساواک مهاباد که در کوچه پس کوچه‌های پشت "ميدان منگور" قرار داشت، فرا خوانده شدم! می‌پرسيدند: " چرا خانه اربابی نمی‌خوابی؟"، "چرا با "عثمان"- آسيابان ماسوه- نشست و برخاست می‌کنی؟"، " چرا سر کلاس محصل‌ها را وادار می‌کنی اشعار کردی بخوانند؟"، " چرا کتاب‌های بودار برای محصلين می‌خوانی؟" که اشاره‌شان بود به خواندن قصه‌های "صمد بهرنگی" سر کلاس برای بچه‌ها!

۴۹-۱۳۴۸: بعد از دوره سپاه دانش به استخدام وزارت آموزش و پرورش در آمدم و "آموزگار" شدم. انتخابم جنوب ايران بود و داوطلبانه پذيرفتم خود را به آموزش و پرورش "بندر عباس" معرفی کنم. چند ماه اول در "بندر خمير" بودم و سال تحصيلی جديد که شروع شد، آمدم "درگير" که ده سوت و کوری بود نزديک سه راهی "لار" و با تقلای فراوان توانستم برای سال تحصيلی بعد، حکمی برای آموزگاری در دبستان شش کلاسه "نخل نا خدا" بگيرم که دهی بود بزرگ در ۳ کيلومتری "بندر عباس"، چسبيده به ديوار "قرارگاه نيروی دريائی"؛ يک ده ساحلی؛ درست روبروی "جزيره هرمز"! همان موقعيتی که حسن پور توصيه کرده بود. "بندرعباس" به سرعت نوسازی شده بود و سال های خوش رونق و آبادانی را می‌گذراند اما بيرون از "بندر عباس" برهوت فقر و فلاکت و سياه بختی بود! روز دوم سکونتم در "نخل ناخدا"، راه افتادم که ده را بشناسم، در ميدانچه "نخل ناخدا"، چشمم به تابلوی "بانک صادرات" خورد! از آن شعبه‌های تک اتاقه! که يک نفر هم رئيس بانک و هم مستخدم بانک است. رفتم جلو سرک کشيدم. جوان لاغر اندامی، پشت به من، آن طرف باجه داشت با کاغذ‌ها ور می‌رفت، رويش را که بر گرداند ديدم "مصطفی" برادر "حسن پور" است. مرا که ديد، مثل من شگفت زده شد! با هيجان پرسيد: "جمشيد! اين جا چکار می‌کنی؟". گفتم اين جا، توی آن مدرسه آموزگار هستم و پشت مدرسه می‌نشينم!". جای تعجب نداشت! بی آن که به روی يکديگر بياوريم، هردو می‌دانستيم چرا "نخل ناخدا" هستيم! (*۱۵۹). دو سه سالی بعد، مصطفی و خواهرش فاطمه، در جريان کشف خانه‌های تيمی کشته شدند. (*۷۷۹)

از سال ۱۳۴۷ سر و صحبت غفور حسن پور با من – گفته و ناگفته- سمتی پيدا می‌کرد که وضوح و معنا و مقصود "مشخص" نداشت اما پر از تأکيد‌های جانبدارانه‌ای بود از "جنگ ويتنام"، تجربه "مبارزه مسلحانه توده-ای در چين"، پيروزی "انقلاب کوبا" و تجربه‌ی فيدل کاسترو در نبرد پارتيزانی "سی يرا" و نيز "جنبش چريکی شهری" در برخی کشورهای آمريکای لاتين! در اين فضا‌ها بود که مفهوم "مبارزه مسلحانه" در کل افکار من، وزن و ثقل نمايانی پيدا کرد! رفته رفته من نيز در اين مفهوم می‌انديشيدم. در اين سال خبر‌های مربوط به "نبرد فلسطين" و "جنگ ظفار"، جاذبه خاصی در اذهان ما پيدا کرده بود. به دستور "شاه"، "ارتش ايران" در قلع و قمع انقلابيون "ظفار" شرکت داشت که حساسيت ما را که می‌دانستيم انقلابيون ظفار "لنينيست" هستند، دو چندان می‌کرد و در ما احساس و عوالمی بر می‌انگيخت داير بر پشتيبانی از انقلابيون "ظفار"، جستجوی "امکان" ارتباط با آن ها و حتی مشارکت در نبرد آن ها. همبستگی با "نبرد فلسطين" در محفل ما قوت چندانی نداشت، هر چند بعد تر فهميدم "صفاری آشتيانی" و " صفايی فراهانی" که از کادر‌های گروه جزنی بودند و "رويداد سياهکل" را فرماندهی کردند، در آن شرکت فعال داشته‌اند. (*۳۶-۱۳۵) به هر حال انتخاب جنوب و آموزگاری در "نخل ناخدا" با روحيه پشتيبانی از انقلابيون ظفار و جستجوی "امکان" برای ارتباط با آن ها و ايجاد پايگاه جهت کمک رسانی به آن ها صورت گرفت و اين نخستين و تنها تصميمی بود که من و غفور مشترکا" و در تفاهم آن را اتخاذ کرديم.

وقتی "رويداد سياهکل" مثل رعد در آسمان بدون ابر در سراسر ايران شنيده شد، در "نخل ناخدا" بودم و همان اندازه چشم و گوش من به روی "رويداد" و معنا و مقصود آن بسته بود، که ديگران!! "رويداد سياهکل" که اتفاق افتاد، مثل ابری که مصنوعا" باران‌زايش می‌کنند، خود را باردار خشم و خروش "سياهکل" يافتم!! بی قرار اين شدم که با "سازمان چريک ها" درآميزم و... در آميختم.

غفور حسن پور – فعال ترين عضو گروه سياهکل (*۱۳۷) - يک جان ناآرام و پر از آرزوهای نيک خواهانه برای مردم و ايران و همه بشريت بود. اطلاع من اين بود که پای چپ او را که بر اثر شلاق عفونی شده بود و خطر مرگ او را در پی داشت، بريدند! بر اثر پايداری او شبکه لاهيجان و شماری از "امکانات و رابطه‌ها" از دايره شناسائی و سرکوب ساواک بيرون ماند که در ادامه کاری "سازمان چريک ها" سخت به کار آمد! همه‌ی سرنخ‌هائی که به "رويداد سياهکل" شتاب نا معقول بخشيد و خام و نارسيده به ظهور رساند، به او می‌رسد اما فکر می‌کنم توانسته‌ام اصالت غرور انگيز او را در "انتخابی" که در زندگانی خود داشت نموده باشم. 

بازانديشی مشی مسلحانه

بهار۱۳۵۲: هو- هو- هو شی مين! با بدرقه‌ی سرود دست‌هائی که رزم آهنگ می‌خواندند، وارد زندان شماره ۳ "قصر" شدم. "جزنی" مرا در آغوش گرفت و در حالي که دست‌هايمان يکديگر را می‌فشرد، سرهامان افراشته بود و در نگاه سوزانمان ستاره‌ای می‌درخشيد! در حلقه‌ی "جزنی"، من در شمار نزديک ترين کسان به او بودم و در مباحثی که با تحرير نقدهای او به "احمدزاده" و "پويان" همراه بود، مشارکت داشتم. به زير کشيدن "سلاح" از جايگاه مرتفعی که در ديدگاه "احمدزاده" داشت، از مضامين محوری نقدهای او بود. "جزنی" با فرموله کردن "تبليغ مسلحانه" بمثابه "تاکتيک محوری"، اهميت مبارزات "صنفی- سياسی" را آموزش می‌داد و در توضيح مفهوم "تاکتيک محوری"، همه‌ی ضرورت آن را در اين می‌فهميد که با ايجاد شکاف در "سد ديکتاتوری"؛ برای مبارزات صنفی – سياسی در ميان اقشار مردم راه بگشايد. (*۳۲۹-۳۲۸)

اسفند ۱۳۵۳: در اتاق تلويزيون، در بند شماره ۵ زندان قصر، "شاه" تأسيس "حزب رستاخيز" را اعلام می‌داشت و از ورود حيات سياسی کشور به "نظام تک حزبی" خبر داد! "شاه" مخالفان را فرا خواند؛ "پاسپورت" بگيرند و به "خارج کشور" بروند! گوئی ايران تنها از آن "حزب رستاخيز" بود؟!

از اتاق تلويزيون که بيرون آمديم، "جزنی" دستم را گرفت و به حياط برد. گفت: "اين يک جهش در ديکتاتوری شاه است" و... گفت: " ما را زنده نخواهند گذاشت...!"

دو روز بعد نام ۳۷ زندانی را از بلند گوی زندان خواندند که همگی به سلول‌های انفرادی در "زندان اوين" انتقال يافتيم. در اتاق "زير هشت" زندان قصر، "جزنی" پنج تن از ما را گرد آورد و حرف هائی زد که "وصايای" او بود. از جمله با استحکام نظری که تازگی داشت گفت: "تبليغ مسلحانه؛ ضرورت‌اش فقط برای پيشبرد فعاليت صنفی و سياسی است. اگر در عمل خلاف اين بود، ضرورت ندارد و زيانبار است!". از آن ۵ نفر، مهران شهاب‌الدين، دکتر غلام ابراهيم‌زاده و روشنفکر، توسط جمهوری اسلامی اعدام شدند. دو نفر باقی مانده يکی من هستم و يکی هم پرويز نويدی؛ در ذهنم اين جور مانده است.

در تمام آن چند ماهی که در سلول انفرادی "اوين" بودم، همه‌اش به "وصايای جزنی" می‌انديشيدم! آن شب- ۳۱ فروردين ۱۳۵۴- که با "مورس" از کشتار جزنی و همرزمان اطلاع پيدا کردم، تا صبح نخوابيدم. " جزنی... بين مبارزه مسلحانه و تروريسم تفاوت قائل بود و دومی را بدون ترديد، مردود می‌شناخت"(*۷۵) اين تصريح مستند به آثار جزنی نيز جالب است که " ... ترور نه تنها قدمی به جلو نيست؛ بلکه به عنوان کاری عاطفی که احتمالا" نتايجی به بار خواهد آورد نيز نمی‌تواند مورد پذيرش واقع شود... اين همان امری است که اصطلاحا" به "اختناق بعد از ترور" موسوم است که مورد پسند هيچ مخالفی نيست" (*۷۷-۷۶) در آن تنهائی سلول اين انديشه‌های جزنی با من نبود! اما می‌انديشيدم؛ آيا اين کشتار عکس العمل "رژيم" در برابر ترورهائی نيست که سال ۵۳ را به سال "پر از موفقيت" چريک ها تبديل کرده بود؟(*۶۰۳) آيا اين کشتار پاسخ کشتن‌های ما نيست؟ آيا با "تسلسل عصبيت" نيست که روبروئيم؟ انديشيدن به اين سوأل‌ها؛ به وصايای جزنی در ذهن من، معنای تازه-ای داد! اکنون حرف‌های "جزنی"، پاره ابرهائی بود که آسمان ذهن مرا فرا می‌گرفت و باور من به "تبليغ مسلحانه" را به زير سايه شک و ترديد می‌راند! نزديکی‌های صبح خود را در آستانه‌ی انکار آن کس که بودم يافتم! آيا مرا توان انکار خود بود؟ به "تولدی ديگر" می‌انديشيدم اما معنائی روشن از آن در ذهنم نبود! مفاهيمی که از "سازمان" تعريف تازه‌ای بدست دهد، در ذهنم انسجام کافی نداشت! راست اينست که تحول از "سازمان چريک ها" به "سازمان اکثريت"، که به سهم خود نقش موثر در آن برعهده داشتم، در بسياری وجوه، کورمال و زير تأثير نيرومند "رويداد‌ها" و "موقعيت‌ها" طی شد. (۱۶)

تابستان ۱۳۵۵: از سلول انفرادی به بند عمومی شماره ۵ "اوين" انتقال يافته بودم. پروژه کشتار زندانيان سياسی، مصادف شده بود با سياست حقوق بشر "کارتر". رئيس جمهور آمريکا ما را از مرگ نجات داد! چندی نگذشت که زندان‌های "شاه" به روی هيأت‌های "صليب سرخ بين‌المللی" و سازمان‌های جهانی "حقوق بشر" و "عفو بين‌الملل" گشوده شد. با آمدن "هيأت"ها فضای عمومی زندان‌ها ديگر شده بود و به کلی تغير کرده بود. در هر روز ملاقات ده ها کتاب تازه به دست ما می‌رسيد و حتی کتاب‌های جلد سفيد لنين و مارکس و انگلس هم، هرچند در جاسازی‌ها، اما به هر صورت به درون زندان راه می‌يافت و به دست ما می‌رسيد. به ابتکار "مهندس عبدالحسين پوريکتا" که از بچه‌های "ستاره سرخ" بود و "عبدالله مهری" که کارگری از جناح چپ "ساکا" بود، بزرگ ترين اتاق بند عمومی زندان "اوين"، به کتابخانه‌ی مجللی تبديل شده بود که سه شيفته کتاب می‌گرفت و می‌داد! ليست دراز متقاضيان کتاب پايان نداشت! چه بسيار شب‌ها نمی‌خوابيديم و در زير نورشکنجه ديده راهرو که پريده رنگ و بی‌رمق به درون اتاق می‌خزيد، کتاب می‌خوانديم. بال و پر گشودن کتاب در زندان‌های "شاه"؛ نفحه‌ای بود که از حقوق بشر سرزمين آمريکا می‌آمد! بوی خوش آن جان ما زندانيان سياسی را پر می‌کرد و به فکرکردن‌هامان پروازی تازه می‌داد. در همين پرواز‌ها بود که من به طور قطع و يقين و با انسجامی رضايت بخش، دريافتم "مشی مسلحانه" راهی اشتباه بوده است! و اين زمانی بود که موج رد مشی مسلحانه در صفوف طرفداران آن در زندان، چندان گسترش يافته بود که ده ها تن از پايدارترين آنان را در بر می‌گرفت! من رديه‌ای بر"مشی مسلحانه" نوشتم و توسط خواهرم و همسر او که با "سازمان چريک ها" مربوط بودند و به ملاقات من می‌آمدند، به رهبری "سازمان چريک ها" رساندم. بعد از آزادی بود که فهميدم "رديه" را نخست رفيق مجيد - عبدالرحيم پور- دريافت کرد و به همت او در "سازمان" خوانده شد.

رديه بر مشی مسلحانه، چهار محور اصلی داشت و حول آن محورها نقد و رد مبارزه مسلحانه را مستدل کرده بودم: محور اول؛ رد اين نظريه بود که تاکتيک مسلحانه سد ديکتاتوری را می‌شکافد و بر آن فايق می‌آيد! بر پايه شواهد غير قابل انکار مستدل کرده بودم که مبارزه مسلحانه درست عکس اين منشاء تأثير بوده: نوشته بودم؛ سد ديکتاتوری را مستحکم تر و ارتفاع آن را بلند تر برده است.

محور دوم؛ رد نظريه‌ای بود که می‌گفت "تبليغ مسلحانه" فعاليت سازمانگرايانه در ميان توده‌ها را تسهيل می‌کند. نوشته بودم درست عکسش اتفاق افتاده: کار بست تاکتيک مسلحانه به پليسی شدن جو دانشگاه‌ها، کارخانه‌ها و ادارات دامن زده و محيط کار و فعاليت مردم را يکسره تحت نظارت و کنترل ارگان‌های سرکوب رژيم در آورده است. تجديد سازمان و تقويت "دواير حفاظت" را در دانشگاه، کارخانه‌ها و ادارات حجت و دليل نظر خودم آورده بودم.

محور سوم؛ رد "تئوری بقاء" بود. نوشته بودم همه رهبران نسل اول شهيد شده‌اند، نسل‌های دوم و سوم، قريب به اتفاق در مسلخ رژيم کشته شده‌اند. جزنی و ظريفی به همراه هفت تن ديگر از بهترين کادرهای جنبش، با جنايتکارانه ترين شکل در همين زندان سر به نيست شده‌اند و چند نفری که در زندان و بيرون زندان هنوز زنده مانده‌ايم، به فرض زنده ماندن، ده ها سال بايد تجربه بياندوزيم تا به سطح رهبرانی مانند جزنی و ظريفی برسيم. پرسيده بودم: "اين چگونه بقائی است؟". نوشته بودم فداکاری، ايثار و جان فشانی‌های ما برای تجديد حيثيت و اعتبار "جنبش چپ" و جلب اعتماد توده‌ها به آن، با چنان بهای گرانی همراه بوده که معلوم نيست قابل جبران باشد!

محور چهارم؛ در اهميت مبارزه عليه ديکتاتوری بود. نوشته بودم اگر سمت عمده مبارزه عليه ديکتاتوری فردی شاه است، ما بايد نتايج مبارزه مسلحانه را در ارتباط با دوری و نزديکی آن با اين سمت و هدف بسنجيم، چنين سنجشی بر ناکامی ما گواهی می‌دهد: راه ما اشتباه بوده، "مبارزه مسلحانه اشتباه است".

نه تنها در زندان، بلکه بيرون از زندان؛ در صفوف سازمان چريک های فدائی خلق ايران؛ "مبارزه مسلحانه" موضوع نقد و نظر، موضوع بازانديشی بوده است. در همان زمان که امواج رد مشی مسلحانه طرفداران آن در زندان را در می‌نورديد، در آن وانفسای يورش‌های مرگبار ساواک به "سازمان چريک ها" که مجال تفکر از هر "چريک" می‌گرفت، مباحث در درون سازمان، مسير ثمر بخش خود را طی می‌کرد. (*۶۳۶-۶۳۴) (*۷۰۹) بيانيه سازمان چريک های فدائی داير بر مردود شناختن نظرات مسعود احمدزاده و پذيرش نظرگاه "جزنی"، گواهی بر اين واقعيت است. گواه برجسته ديگر شکل‌گيری نهائی گرايش رد مبارزه مسلحانه در "سازمان چريک ها" و انشعابی است که در اين زمان در سازمان چريک ها صورت وقوع يافت. طرح دموکراتيک نظرات منشعبين که زير عنوان- لايروبی طويله اوژياس- توسط رفيق تورج حيدری بيگوند تحرير شده بود (*۷۱۷- ۷۱۸) و سازمانيابی دموکراتيک انشعاب در آبان ۱۳۵۵،(*۷۴۹) هيچ نشانی از "خشونت کانگستری"(*۵۲۷) ندارد و عليه جعلياتی از اين دست گواهی می‌دهد. اين جعليات؛ تاريک انديشی تبهکارانه عليه تاريخ معاصر ايران است. 

۲۱ آذر ماه ۱۳۵۷:
 بر شانه رفيقان! برشانه استوار رفيق کيانوش توکلی، در حالی که خواهرکم با مشت افراشته سرود خوانان پيشاپيش ديگر رفيقان می‌رفت، از "زندان قصر" پا به خانه‌ای گذاشتم، که "خانه امن" چريک های فدائی بود! شب که از نيمه گذشت، کيانوش گفت: " رفقای رهبری سلام دارند و گفتند از طرف ما به رفيق بگو، بنام سازمان پيامی خطاب به زندانيان سياسی بنويسد!". من همان شب پيام را نوشتم و به کيانوش دادم. فردا که در "بهشت زهرا"، بنام زندانيان سياسی در اجتماع بزرگ مردم سخن می‌گفتم، برگه‌های پيام را توزيع می‌کردند: پيام سازمان چريک های فدائی خلق ايران به مبارزان رهائی يافته از زندان شاه- درود آتشين به آزادی!-

شب بعد رفقا مجيد و منصور به ديدار من آمدند! هردو عضو رهبری "سازمان چريک ها" بودند. مجيد گفت:" آمديم ترا ببريم! بايد در خانه تيمی باشی". گفتم: "اما هر زندانی سياسی امروز يک درفش مبارزه است! بهتر است هر کدام در شهر خودمان باشيم که مردم ما را می‌شناسند." مجيد گفت: "اما رفيق! در سازمان به وجود تو احتياج است!". سکوتی در گرفت و... گفتم: " اگر می‌گوئيد، باشد می‌پذيرم! يک هفته می‌روم لاهيجان بر می‌گردم."

مردم شهر به ديدارم می‌آمدند. لاهيجان در دست هواداران "سازمان چريک ها" بود. در آن زمستان انقلاب می‌ديدم که چگونه توزيع نفت در محلات و مراقبت از خدمات شهری را "رفقا" به خوبی سازمان داده‌اند. تظاهرات و درگيري ها را اعضای مخفی سازمان رهبری و مديريت می‌کردند. اعلاميه‌های سازمان در هرکجا يافت می‌شد. مساجد و تکايا در انحصار پيروان خمينی بود و آخوند قربانی و همدستان او از آن ها پايگاه‌هائی ساخته بودند برای مديريت نمايشات اسلام سياسی و درگيری‌هائی که خود-شان در شهر براه می‌انداختند که بکلی جدا از فعاليت فدائيان خلق بود و رقابت سختی ميان آن ها جريان داشت. جمعيتی که در نمايشات سياسی و تظاهرات فدائيان شرکت می‌کردند، چند برابر خمينی چی‌ها و از زنان و مردان جوان لاهيجان و شهرهای نزديک بودند و از آن پيروان خمينی، بيشترشان مردم دهات چسبيده به شهر بودند. در آن يک هفته‌ای که در لاهيجان بودم در اجتماع مردم در قبرستان "آسيد محمد" که قربانی و کريمی گرداننده‌اش بودند شرکت کردم. تريبون مسجد در دست آن ها بود و به من و گروه بزرگی که گرد آمده بوديم مجال اين ندادند که از تريبون سخنی بگوئيم. سخنرانی‌ها که تمام شد به بالای قبری جهيدم و شروع کردم صحبت کردن! يک گروه ۲۰-۱۵ نفره که در مرکز آن، کريمی نعره می‌کشيد، با شعار "حزب فقط حزب الله- رهبر فقط روح الله" شروع کردند به دور ما چرخيدن، ديدم درگيری پيش می‌آيد، داوطلبانه کوتاه آمدم. رفيق قديمی "محمود محمودی" که از زندان شيراز آزاد شده بود و بعدتر‌ها توسط جمهوری اسلامی اعدام شد و طرفدار اشرف دهقانی بود، پرخاشگرانه معتقد بود که بايد؛ "برخورد قاطع" کرد. به هرزبان بود آرامش کردم. در دانشگاه رشت نيز اجتماع مستقلی سازمان داديم، در آن جا نيز همين ماجرا تکرار شد که ميداندار حزب الله، آخوندی بود. من از او دعوت کردم که بجای پاره کردن پرده شعارها، زدن مردم و دشمنی و تفرقه و خونريزی، به بالای سکو بيايد و حرفی اگر دارد بگويد. بالا آمد، ميکروفون را گرفت و پرت کرد توی جمعيت و درگيری پيش آمد. اين درگيری‌ها فقط جنبه فيزيکی نداشت. فدائيان در مجادلاتی که با حزب الله پيش می‌آمد و در شعارهای خود؛ از آزادی و اتحاد دفاع می‌کردند و عليه انحصار طلبی و خشونتی بودند، که خمينی و پيروان او منادی آن بودند.

اکنون که واقعيت آن روز خودمان را نگاه می‌کنم، می‌بينم؛ ضعف اساسی جنبش فدائی، عبارت از اين بود که با مفهوم "دموکراسی" بيگانه بود و آنرا "اولويت" خود نمی‌شناخت! رهبری آن از کم و کيف پايگاه اجتماعی خود و ديگر نيروهای اجتماعی در کشور، شناخت تاريخی آينده نگرانه و واقع بينانه نداشت. با پايگاه اجتماعی خود يک پيوند ارگانيک که منافع آينده آن ها را نمايندگی کند، نداشت! "رهبری" ما فاقد يک سمتگيری تاريخی واقعبينانه بود و مضمون تحول دموکراتيک در ايران را، تحقق آماج‌های دموکراتيک و تجددخواهانه انقلاب مشروطيت و عملی ساختن عام و تام پروژه‌ی دولت/ملت، درک نمی‌کرد. "سازمان چريکها" به "آلترناتيو"؛ به دولت سکولار- دموکراتيک نمی‌انديشيد و ايده‌ی "مشارکت در قدرت سياسی"، هيچ جا و مقامی در صفوف آن نداشت! ما؛ "فدائيان خلق" بوديم و نه هيچکس ديگر!

عنصر اساسی که نمی‌گذاشت در برابر رهبری خمينی، يک صف آرائی سکولار-دموکراتيک بوجود آوريم و در برابر برپائی حکومت دينی در ايران؛ يک مقاومت سياسی "مستقل"، اما ملی، مسالمت آميز و مدنی را سازمان دهيم؛ عبارت از اين بود که "سازمان چريک ها" يک موجوديت انقلابی تراز "لنينی" بود که "مصالحه" نمی‌شناخت و با به رسميت شناختن هرگونه "ليبراليسم سياسی" و همرأئی با هر نوع "گرايش ليبرال" سر مخالفت داشت! حالا "شاپور بختيار" جای خود دارد!! که "مشروطه خواه" و "اصلاح طلب" بود و "سازمان چريک ها" او را "نوکر بی اختيار" می‌فهميد! همچون خمينی و پيروان او، ديگر نيروهای اسلامگرا و نيز بخش نصف و نيمه عرفی، ملی و ليبرال دخيل در انقلاب نيز، بر سر "ايمان" خود می‌رزميدند و اهل "مصالحه" با "فدائيان خلق" نبودند! اين نقص و عيب و ايرادها، در ادامه‌ی خود؛ در سالهای ۶۱-۵۹، به پشتيبانی يکجانبه از "خط امام" انجاميد! اما قبل از آن؛ همه‌ی "اپوزسيون شاه" را، در يک "ائتلاف نانوشته" با خمينی، به پياده نظام "لشکر اسلام" تبديل کرده بود. با درس آموزی از اين تجربه است که من معتقدم در پيکار سياسی؛ "ائتلاف نانوشته" و "پشتيبانی يکجانبه"، معنايش سربازگيری و پيروی است و حاصل آن انسداد حيات سياسی؛ يعنی قيموميت و جباريت و استبداد و ديکتاتوری است. پيشروی در راه دمکراسی، با برسميت شناختن دگر انديش و پذيرش اصل "گفتگو"، و بر اين پايه تشکيل "همرائی ملی"- که توافق دو جانبه شهروندان نا همگون و متفاوت ها است- ممکن می‌شود. 

عصاره‌ی فکر من اين است که دست آخر همه چيز بر می‌گردد به ماهيت "نگاه" انسان! می‌خواهم اين را برسانم که تمرکز اصلی بايد نقد آن مفهوم از انسان باشد که بوديم! اين تنها راه عبور از "گذشته" برای رسيدن به "آينده" است! تا زمانی که "خود" و "غيرخود" را "شهروند" نمی‌شناسيم، ايران "توان" آن را نخواهد يافت که کشور شهروندان برابر حقوق باشد، يک دولت سکولار- دموکرات انتخاب کند و توسط آن رهبری شود!

در تيرماه سال ۵۵، خانه تيمی در مهرآباد جنوبی مورد يورش "ساواک" قرار گرفت و از شمار کشته شدگان يکی هم "حميد اشرف" بود. "کيهان"؛ روزنامه عصر تهران، خبر درگيری و کشته شدن "حميد اشرف" را درج کرد. آن شماره روزنامه کيهان به چاپ سوم رسيد و شايد بالغ بر يک مليون نسخه به فروش رفت! پيکار خونين و جانبازانه‌ی "چريک ها ی فدائی"، که "سوسياليسم" را آرمان خود می‌دانستند و از "عدالت" دفاع می‌کردند، پيش از اين که "موقعيت انقلابی" در کشور به ظهور برسد، در قلوب و اذهان قشرهائی از مردم ايران برای آن ها جاه و منزلتی باز کرده بود! تجربه تأئيد می‌کند؛ اين منزلت اجتماعی سازمان چريک های فدائی خلق ايران؛ تبارز يک "روانشناسی اجتماعی" بوده است که با وجود نابالغی، نقايص و کمبودهای اساسی که رهبری "سازمان چريک ها" از آن در رنج بود، به تنهائی نمی‌توانست فراتر از "سرنگونی رژيم شاه"، در تغيير موازنه‌ی نيرو؛ در مسير شناسائی "آلترناتيو سياسی" بسود "سازمان چريک ها"، منشاء اثر باشد! در شرايط امروز ايران ده ها مليون از مردم ايران روانشناسی اجتماعی را بازتاب می‌دهند که بيانگر رويگردانی آن ها از جمهوری اسلامی است! اين که من –بجا و نابجا- تأکيد می‌کنم؛ وظيفه محوری "اپوزیسيون" دادن محتوای سکولار- دموکراتيک به روانشناسی اجتماعی مردم است، برخاسته از تجربه‌اي ست که در آن زيسته‌ام. 

ديماه۱۳۵۷: در خانه تيمی من "چشم بسته" بودم! يعنی نمی‌بايد کنجکاوی می‌کردم کجای تهران هستم. روزی که "شاه رفت"، من در اين خانه بودم. غريو شادمانی مردم را می‌شنيدم اما اجازه نداشتم از پنجره بيرون را تماشا کنم! خانه تيمی تحت مسئوليت رفيق احمد غلاميان بود، رفيق مادر- پنجه شاهی – و مهرنوش و رفيق علی اکبر اعضای ديگر تيم بودند. نخستين ديدار با رفيق احمد غلاميان لنگرودی را به خاطر می‌آورم؛ همديگر را سخت در آغوش گرفتيم و بوسيديم، گفت: "رفيق جان! ما سازمان را حفظ کرديم، حالا تحويل شماست که پيش کسوت در مبارزه هستيد!"

مجيد و فرخ به ديدارم می‌آمدند. در يکی از اين ديدارها در باره "موقعيت کنونی" صحبت کرديم. هر سه تفاهم داشتيم که در موقعيت کنونی مردم بايد بدانند که "سازمان چريک ها چه می‌گويد و چه می‌خواهد"، بر پايه اين تفاهم بود که قرار شد من روی طرح برنامه‌ای برای "سازمان" کار کنم. شرح تحرير نخستين برنامه "سازمان چريک ها" را در دفتر خود نوشت زندگيم، با دقت تمام آورده‌ام. در اينجا بايد ياد آوری کنم که آن را در يک صفحه ۴/A با زبان روشن همه فهم تحرير کرده بودم که بدون کاست و افزونی پذيرفته شد و اين همان برنامه‌اي ست که در نخستين متينگ سازمان چريک ها -۲۱ بهمن ۵۷- در دانشگاه تهران، توسط رفيق مهدی سامع خوانده شد. در همان روز‌های نخست انقلاب به دعوت "سازمان چريک ها"، يک گردهمائی کارگری در سالن کنفرانس دانشگاه تهران برگزار شد. در اين گردهمائی نيز، برنامه "سازمان چريک ها" توسط رفيق علی کشتگر خوانده شد. همان شب رفيق کشتگر به من گفت: برنامه را که با مختصر توضيحی خواندم، يک نفر از وسط جمعيت سالن بلند شد و با صدائی رسا گفت: " من نماينده کارگران پالايشگاه تهران هستم. يک نسخه از اين برنامه را به من بدهيد، همين امروز می‌برم خدمت "امام" و به ايشان عرض می‌کنم؛ کارگران ايران اين را می‌گويند و اين را می‌خواهند!". 

۲۱ بهمن ۱۳۵۷:
 "ايران را سراسر سياهکل می‌کنيم!"، شرکت "سازمان چريک ها" در "قيام ۲۱ و ۲۲ بهمن" به درآميزی آن با "توده" خشمآهنگ مردم انجاميد! مقدمات اين درآميزی، در فرايند نقد‌های "جزنی" و رويکردی که مبارزه مسلحانه‌ی جدا از "توده" را مردود می‌شناخت فراهم آمده بود. همين مقدمات بود که "ابتکار" برپا ساختن "ستاد سازمان چريکهای فدائی خلق ايران"، در دانشکده فنی دانشگاه تهران را ممکن کرد و به ظهور رساند. همه‌ی اين پديدارها در متن "استراتژی انقلاب" به ظهور رسيد که بنا به سرشت خود در هماهنگی با رهبری خمینی و "انقلاب دوم خمينی"- اشغال سفارت آمريکا- قرار داشت! در فاصله-ای کمتر از دوسال، "سازمان چريک ها" به سازمان فدائيان خلق ايران "اکثريت"؛ به بزرگ ترين سازمان سياسی چپ لنينيست ايران تحول پيدا کرد. لازم است در اين جا نيز تأکيد کنم اين فرايند زير تأثير مبارزات خشمآهنگ ضد آمريکا و ضد ليبرال ها به فرجام خود رسيد؛ مبارزات توفنده-‌ای که به خمينی در ستيز با "جهان غرب" نيرو می‌داد و سرکوب "ليبرال دموکراسی" را برای او آسان می‌کرد! 

پيدائی "سازمان اکثريت" و پيوستن آن به "خط امام" و سمتگيری وحدت با حزب توده ايران نتيجه طبيعی تحول در چنين بستری بود؛ تحولی که بنا به خاستگاه و سرشت خود نمی‌توانست به نياز ايران به دموکراسی و پيشرفت پاسخ بگويد. (۱۷)

*

"سازمان چريکها"؛ گذشته ما و "سوسيال دموکراسی"؛ آينده ماست و بايسته اين است که از "آينده" دفاع کنيم. آن "آينده" که سمتگيری اجتماعی ما را به سود کارگران و زحمتکشان و لايه‌های محروم و فرودست جامعه، و آرمانخواهی سوسياليستی ما را در سکولاريسم- صلح- دموکراسی- حقوق بشر- برابری حقوق شهروندی و پيشرفت و عدالت، باز می‌سازد، تبيين می‌کند و به تعريف در می‌آورد.

"جنبش فدائی"؛ در فرايند حيات رنجبار خود و در روند تحول "سازمان چريک ها" به "سازمان اکثريت"، نسل‌های متأخر "چپ ايران" را بازتوليد کرد. من عنصر پايدار در حياتمندی آن ها را پيوستن " به سنت مبارزات دموکراتيک ايران" ارزيابی کرده و می‌کنم (۱۸) و بر اين نظرم عيار اين ارزيابی با " پايمردی و پايبندی به راه مبارزه سياسی و دموکراتيک" زنان و مردان نسل‌های جوان کشور سنجيده می‌آيد. بر پايه همين ارزش گذاری است که سمت عمومی تحول دموکراتيک در ايران را در استراتژی "همرأئی ملی" بازشناخته-ام. استراتژی که به نهادها و نيروهای "جامعه مدنی" اتکاء دارد، در متن نگاهی شهروندی به ايران و جهان، برمحور راهکار "نافرمانی مدنی"، و "محاصره مدنی" برای "همه پرسی" راه می‌گشايد و "انتخاب" دولت سکولار-دموکراتيک در ايران را آماج خود می‌شناسد.

انديشه ديگری که در اين پايان سخن دوست می‌دارم بر آن تأکيد کنم، اهميت جايگاهی است که از سکوی آن به "گذشته" می‌نگريم. کسانی که دارای دانش فنی و تخصصی در علم تاريخ هستند، تأکيد می‌کنند:

" ... هر تاريخى تاريخ معاصر است. در علم تاريخ، هر گذشته اى در زمان حال بازسازى مى شود. تاريخ در معناى تاريخ نوشته گذشته‌اى است كه خود را در تاريخ نويس و تاريخ او باز مى سازد و تبيين مى كند." (۱۹)

من از اين گفتآورد چنين برداشت می‌کنم که تاريخ يکبار برای هميشه نوشته نمی‌آيد، بلکه هر نسلی "گذشته" را در زمان خود و در چهارچوب مفاهيمی که می‌انديشد، باز می‌سازد و تبيين می‌کند. به اين ترتيب در بازسازی و تبيين "گذشته"، اين نکته که تاريخ نويس، کجا ايستاده و از منظر کدام مفاهيم، "گذشته" را می‌نگرد و مفهوم می‌کند، دارای اهميت قطعی است.

در اين سلسله گفتار، بايسته اين بود که "گذشته" را در چهارچوب مفاهيمی که اصطلاحا" "مبانی مدرنيته" شناخته آمده‌اند، بازسازی و تبيين کنم. کوشيدم از سکوی باز شناخت خود در مقام "فرد"، که جايگاه محوری در مدرنيته است، به آن کس که در "گذشته" بودم بنگرم و از منظر آگاهی زمانه با او گفتگو کنم. به گمان من چنين رويکردی با اساسی‌ترين نيازهای جامعه امروز ايران و مبرم‌ترين خواست زنان و مردان نسل‌های جوان کشور که خود را شهروند بازشناخته، بالندگی پايدار جامعه مدنی و برابری حقوق شهروندان را طلب می‌کنند، در همآهنگی کامل قرار دارد. اين رويکرد در عين حال ادامه بالنده‌ی موألفه‌های حياتمند در آرمانخواهی "جزنی" است که چپ ايران را به انديشيدن "مستقل" فرا می‌خواند و آرمانخواهی سوسياليستی را معطوف به بهتر کردن زندگی جاری مردم حی و حاضر کوچه و خيابان می‌فهميد.(*۳۲۹) او در اين موألفه‌ها؛ به گونه‌ای نابالغ؛ پژواک ضرورت نوزائی و نوانديشی در چپ ايران است! نابالغی جزنی در آن پژواک که بود، بر همه ما معلوم است، اما نابالغی "جزنی" از اين رو "خود خواسته" بود چون در بسياری از موارد نتيجه کمبود فهم و شعور در نزد او نبود، بلکه محصول اين بود که می‌ترسيد خوشايند سازمان چريک ها نباشد!

يک نظرگاه ارسطوئی وجود دارد که می‌گويد هر چيز و هر امری در "شدن" خود است که "حقيقت" می‌يابد. آيا ما "حقيقت" خواهيم يافت؟

پايان
۲۵.۰۱.۲۰۰۹
ج- ط

------------------
(۱) - محمود نادری: موسسه مطالعات و پژوهش های سياسی – چريکهای فدائی خلق از نخستين کنش ها تا بهمن ۱۳۵۷- تهران بهار۱۳۸۷. شماره اعداد داخل پرانتز ستاره دار؛ شماره صفحات همين کتاب است. 

(۱۴-۱۳-۶-۲)- جمشيد طاهری پور: بازخوانی "افسانه" و "مرغ آمين"- نيما يوشيج: در روياروئی با سنت و مدرنيته- ايران امروز ۲۴.۰۸.۲۰۰۶ 
(۳) – جمشيد طاهری پور: از نقد انديشه تا انديشه نقد – چشم انداز های يک تحول در چپ ايران- مارس ۱۹۹۷ – اسفند ماه ۱۳۷۵ – نشريه هفتگی نيمروز، چاپ لندن 
(۵) – جمشيد طاهری پور: بازنگری فرهنگ سياسی ما يک ضرورت است – ايران امروز- ۲۶ اسفند ۱۳۷۸ 
(۱۰-۹-۷-۴)– جمشيد طاهری پور: افسون چشم های "بوف کور"- دريافتی ديرهنگام از کتاب صادق هدايت- ايران امروز ۱۹.۰۱.۲۰۰۶ 
(۸)- آرامش دوستدار: امتناع تفکر در فرهنگ دينی - انتشارات خاوران- چاپ اول، پاريس،خرداد ۱۳۸۳ 
(۱۷-۱۶-۱۱) - جمشيد طاهری پور: فراسوی ۳۷ سال؛ در آستانه...!- ايران امروز ۱۰.۰۲.۲۰۰۸ 
(۱۸-۱۲)- جمشيد طاهری پور- بار تاريخی چهار دهه مبارزه و سازمان اکثريت- مصاحبه با سامانه "تلاش" 
(۱۵)- جمشيد طاهری پور: در نگاه و انديشه به سی-امين سالگرد کشتار جزنی و ... – مرگ حرف آخر نيست!- ايران امروز ۰۲.۰۶.۲۰۰۵ 
(۱۹) – دکترسيد جواد طباطبائی: مصاحبه – سامانه "تلاش"

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ناشناس
ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.