هرچند باور کردن این مسئله که هزاران هزار انسان را فقط با این جمله: "فقط چند سئوال داریم، بعد آزاد میشوید و به خانه بر میگردید." دستگیر کردند و هیچکدام هم هیچوقت برنگشتند برای قربانی سخت بود. و در آن حالت درازکش که مظلومانه و بیدفاع قرار داشت، نمیدانست که جسم و روح او دیگر متعلق به او نیست، بلکه جزء مایملک کارشناسان محسوب میشوند و ارزش آن را هم آنها تعیین میکنند این جسم میتواند بیارزش قلمداد شود و منهدم شود و برای همیشه موجودیت خود را از از دست بدهد. آنوقت تنها خاطراتی از او و دیگر قربانیان باقی خواهد ماند و یا این جسم میتواند دارای ارزش باشد و کارشناسان بخواهند آن را مدتی حفظ کنند. شکل دیگر آن میتواند جسم و ارادهای باشد که تملک ناپذیر نباشد درآنصورت تمام روشها و اهرمهای مرسوم و غیرمرسوم به کار گرفته میشوند تا چنین خبطی برای کارشناسان پیش نیاید. شروع عملیات در زیرزمین با آن کابلهای رنگارنگ و آویزان کردن با آن دستبندهای بخصوص، همه در امتداد این هدف صورت میگیرد. احتمال این که اگر قانون بشری حتی اگر بهصورت اولیه و ابتدایی خود بر این زیرزمین و صاحبان آن حاکم بود شاید چنین اعمالی هرگز اتفاق نمیافتاد، اما چیزی که اثری از آن یافت نمیشد همین قانون است؛ جای آنرا رفتارهای خشمآلود که تابع هیچ قانون و اصولی نیست، گرفته است. درآن تاریکخانه و در آن زیرزمین نه مدرک جرمی برای توجیه عمل خود ارائه میدهند و نه مادهای از قانون را چاشنی ضربات کابل میکنند. در آنجا خود فرد مدرک جرم برعلیه خودش است، چنانکه وجود خود قربانی سند جرم برعلیه خود اوست. او باید بپذیرد که دیگر خود او نیست بلکه کسی است که بازجویان ترجیح میدهند به آن شکل دلخواه خود را بدهند. اینجاست که فرد از تمام آن چیزهایی که دیده و شنیده و یا یادگرفته جدا میشود و حتی از خودش هم بیگانه میشود قربانی چگونه میتوانست همین حالت موجود خود را شرح دهد؟ خود معما بود او وارد دنیائی شده بود که حداقل خود او نمیتوانست کلمات لازم و رسا را برای آن اعمال و آن دنیا را پیدا کرده و بیان کند.
به فرض معجزهای رخ دهد، قربانی به آرزوی خود که بارها آن را مجسم کرده بود برسد، یعنی قربانی چشمان خود را باز کند و ببیند همه اینها که اتفاق افتاده خیالاتی بیش نبوده است. نه کارشناسانی بودند و نه زیرزمینی و نه کابلی وجود خارجی داشته است. و یا نیرویی قدرتمندتر از کارشناسان همۀ درهای آهنی و دیوار تودرتوی بتونی را پشت سر گذاشته و موفق شود بر بالای سر قربانی حاضر شود و با صدای یک آدم عادی که نه تهدید است و نه نعره میزند و نه کابل به دست است از او بپرسد: "این دنیایی که تو در حال تجربه اجباری آن هستی، چگونه دنیایی است. ؟" قربانی همین سئوال ساده را نخواهد توانست جواب بدهد بااینکه فاصله زمانی بین آن دنیای عینی و آن اعمال و آن سئوال ، موازی هم هستند برای اینکه نه در ادبیات روزمره مردم و نه در مفاهیم یاد گرفته او چنین کلماتی وجود دارند. شاید اگر قربانی به خود فشار آورد، کلمه ددمنشی را بیان کند ، یا اصلا بهتر بود ددان بیمار را بکار میبرد اما خود قربانی خوب میداند که این کلمه بیانگر هیچ کدام از چیزهایی را که تجربه میکند نیست. علت هم روشن است. اگر ددمنشی به عاریت گرفته از دنیای وحوش است و در دنیای ددان، درنده ای حیوان ضعیفتر از خود را صرفاً به عنوان رفع گرسنگی لت و پار میکند و بعد هم با احساس سیری طعمه خود را رها میکند تا وعدهای دیگر سر رسد آنرا صرفاً ارضای غرایز میشود نامید چونکه این ددان قربانیان خود را ساعتها و حتی ماهها آزار داده و شکنجه نمیکنند. همینجاست که قربانی هیچوقت نخواهد توانست نه آن روارفتهها بر خود را بیان کند و نه آن آدم قبلی خواهد بود. این زیرزمین و این اتاقی که قربانی در آن قرار دارد، دفنگاه تمام آن ارزشها و احساسات پاک و رشد یافته انسانی خواهد بود چراکه او اوج رذالت بشری را شاهد است؛ او با موجوداتی سروکار دارد که نه در جرگه حیوانات درنده قرار دارند و نه به دنیای انسانها تعلق دارند. تنها موجوداتی شبیه انسان هستند و تفاوتشان، اگر با حیوانات بشود مقایسه کرد، ناطق بودن شان هست و بس.
مضحک تر از همه این است که این موجودات بسان پزشکانی که بهواسطه حادثه ناگوار با انبوه مجروحان مواجه میشوند و از این مجروح به آن مجروح مرتب سر میزنند تا قبل از همه به کمک آنهایی که وضع وخیمی دارند بشتابند و جان انسانی را نجات دهند. اینان نیز چون این پزشکان از این قربانی به آن قربانی سر میزنند مقدار گوشتهای لتوپارشده در کف پاها و دستها را مشاهده میکنند و آنگاه چونان پزشکان به شور و مشورت مینشینند تا درباره عملیات بعدی خود نسبت به قربانیان تصمیم بگیرند. بیخود نیست که اینان لقب دکتر و مهندس هم به همدیگر دادند و حتی مدعی هستند که کار آنان دست کمی از کار پزشکان ندارد. برهمین اساس هم بود که کارشناس و همکاران او بعد از مشاهده وضع وخیم قربانی اجازه غذا دادن به او را دادند و ماموری که مسئول این کار بود قبل از وارد شدن به اتاقک، وضع قربانی را از دریچه زیر نظر گذراند تا مطمئن شود که قربانی او را نخواهد دید. برای همین هم اولین کار او قرار دادن چشمبند روی چشمان قربانی بود.
قربانی داشت وارد دنیای هوشیاری میشد. اولین اقدام طبیعی او مطمعن شدن از کنترل مجدد بر جسم خود بود. بنابراین سعی کرد تکانی به خود بدهد. وقتی خواست پاها را حرکت داده و جابهجا کند، دردی عظیم سراسر بدن او را فرا گرفت، پاهای خود را سنگینتر از آن حس کرد که بتواند آنها را تکان دهد؛ انگار که وزنههای سنگینی را بر آن بسته بودند. هرچند نمیتوانست پاهای خود را ببیند، اما باد کردن آنها را متوجه شد. از حرکت دادن پاها صرفنظر کرد و حواس خود را روی دستانش متمرکز کرد که ساعتهای طولانی زیر فشاری طاقتفرسا قرار داشتند. با ناباوری آنها را در کنار خود نیافت. هرچقدر سعی کرد علائمی از حضور دستانش را در کنار خودش مشاهده کند، ناممکن شد. تنها چیزی که توانست از میان اینهمه تقلّا بفهمد این بود که دستان او چون چوب خشکیده در بالای سر او قرار دارند و او هیچ کنترلی بر آنها ندارد و گویی این دستان هیچوقت مال او نبودند و هیچوقت در هماهنگی با دیگر اعضای بدن او عمل نمیکردند. تلاش بیهوده خود را رها کرده و سعی نمود از این همه درهمریختگی جسم و آشفتگی روان خود خارج شده و خود را با محیط تازه تطبیق دهد. امری که بسیار سخت بود. تا چند هفته ی پیش همه چیز او آگاهانه و تنظیم شده پیش میرفت، اما حالا به یکباره تمام این نظم و ساختار طبیعی از هم پاشیده است. گاهی در شرایط سخت ضمیر ناخودآگاه و بدن آدم اعمالی را انجام میدهند که براستی صحیحترین انتخاب در آن شرایط بوده است. ازهمینرو قربانی کشمکش با اعضای نافرمان بدن خود را پایان داد و خواست با خوابیدن توان خود را دوباره به دست آورد و این بیخوابی را جبران کند. حتی اگر خود قربانی چنین نمیکرد، بدن او برای ترمیم خود چنین کاری را میکرد و این اولین هماهنگی او با جسم خود بود و بهنوعی زدودن فاصله و تضاد بین خود و جسم خود بود. خود این عمل از ضروریترین عمل بود که در چنین شرایطی میتوانست صورت پذیرد. ماموری که بالای سر قربانی ایستاده و هر حرکت و حتی نفس کشیده او را نظاره میکرد، به مانند کسی که از نیّت دشمن خود با خبر است و با اقداماتی نقشه دشمن را نقش بر آب میسازد؛ در یک حرکت سریع که نماد دیگرآزاری در آن نهفته بود روی سینه قربانی با یک پا زانو زده و پای دیگرش را بهعنوان اهرم نیرو به کف اتاقک محکم کرد و با تمام توان دستان قربانی را از بالای سرش به سمت بدن او پائین آورد. فریاد وحشتناکی از قربانی برخاست. این فریاد تا تخفیف درد ادامه داشت. هرچند مامور با لگدهای خود امر به سکوت قربانی میکرد، قربانی نمیدانست فکر خود را متوجه کدام اعضای بدن خود کند. درد پا را تحمل کند یا این عمل ناباورانه مامور را و یا این که تشنگی را در اولویت بداند. فورمولبندی همۀ اینها نه تنها فایدهای برای او نداشت بلکه میتوانست هر آن حادثه دیگری برای او اتفاق بیافتد. ضمناً در آن حالت او فقط طعمه بود و این شکارچیان بودند که درباره او تصمیم میگرفتند. قربانی فقط مسئول زبان و دستی بود که قرار بود قلم در آن جای گیرد و نهایتاً این دو هم تابع شعور او بودند. مامور با زدن لگدهای دیگر قربانی را متوجه غذا نمود و با گفتن این جمله: "خودت را آماده کن دنبالت میآیم." اتاقک را ترک کرد. آهنگ صدای مامور نه تنها معمولی نبود بلکه تهدید و خشونت در آن پیدا بود و خود جمله گفته شده هم میتوانست اضطراب قربانی را تشدید کند. با بسته شدن در آهنی که صدای دلخراشی داشت، قربانی نهیبی به خود زد و با تلاش درد زا سعی کرد اینبار بر دستانش حاکم باشد. او توانست به هر ترتیبی بود دستان خود را همراه خود سازد و آنها را به حرکت درآورد و در اینجا هیچ تکانی بدون درد صورت نمیگرفت. ازسوی دیگر این تکان دردآور ارزش خود را داشت. چشمبند را در یک زمان طولانیتر از شرایط عادی از چشمانش بالا برد و روی پیشانی خود قرار داد. نگاه خود را به اطراف چرخاند، اتاقک غمانگیزی بود، دیوارها با لکههای خونی حکایات دردناکی را به قربانی منتقل کرد، حکایت کسانی را که اینجا را تجربه کردند و قرار است تجربه کنند. قربانی نگاه مظلومانه خود را که با آه کشیدن ناامیدانه او همراه بود متوجه سقف اتاقک کرد. با دیدن روشنایی، گویی که بارقه امیدی در دل این دژ تاریک تابیدن گرفت. بناگاه به خود گفت: "این زمان سپری خواهد شد، من نباید مرعوب این زمان کنونی باشم." خود را به طرف ظرف پلاستیکی غذا کشید و به هر ترتیبی بود آن را سر کشید. برای او مهم نبود که محتوای غذا و طعم آن چگونه است؛ مهم مایع بودن آن بود که او به آن احتیاج داشت. با خوردن این عذا شدیداً فشار ادرار را احساس کرد. دوباره کنجکاوانه نگاه خود را به سراسر اتاقک انداخت تا بلکه جایی برای اینکار پیدا کند اما ناامیدانه چاره را در دراز کشیدن دید. در انسان هر عملی که در محدودیت قرار بگیرید فشار آن عمل در خارج شدن از آن محدودیت مضاعف میشود. برای قربانی هم همین حالت دست داده بود. قربانی میتوانست درازکش خود را تخلیه کند – چیزی که شاید کارشناسان انتظار آن را داشتند- ولی اینکار میتوانست اولین ضربه آن هم به دست خودش باشد. او سعی کرد تعادل خود را آنطوری که او میخواهد انجام دهد. همین حرکت کوچک سمبلی از اراده و تصمیم او بود. سعی کرد یکی از دستان خود را به طرف در آهنی دراز کند. چندین بار ضربات ملایمی بر آن زد، درد کتف و شانهها اجازه ضربات محکمتر را به او نمیدادند. ازطرف دیگر مچ دست هنوز فاقد قدرت لازم بود. شاید هم دودلی قربانی در زدنِ در دلیل دیگری داشت که او را مردد کرده بود. او فکر کرد خودم با پای خودم به سلاخی میروم چرا که قربانی فکر میکرد که آنها او را فراموش کردند. پس بهتر است درهمان حال بماند. در زدن و آنها را متوجه خود ساختن میتواند عملی باشد که نهایتاً او را وادار به پرداخت هزینه ، آنهم به سبک زیرزمین کند. تردید او با باز شدن دریچه رفع شد. مامور از او خواست چشمبند خود را روی چشمانش قرار دهد. قربانی چنین کرد. مامور وارد اتاقک شد و آستین پیراهن قربانی را گرفت تا او را بلند کند. قربانی در حالی که سعی میکرد تا با گرفتن دست مامور و تکیه به آن از جای خود بلند شود ، و همزمان خواست خود را برای دستشویی رفتن بیان کرد اما مامور او را به پشت هل داده و داد کشید: "نجس، دستم را با آن دست کثیفات نگیر." قربانی با درک این مسئله که دو جنس کاملاً متفاوت، یکی نجس و دیگری پاک که مامور باشد با هم سروکار دارند. منتظر شد تا مامور به شیوه خود عمل کند. دوباره مامور آستین پیراهن او را گرفت و قربانی باید این عمل بلند شدن طاقتفرسا را به تنهایی انجام میداد. یکبار دیگر قربانی درخواست دستشویی رفتن کرد و مامور انگار که خدای او ایشان را عاری از این این قبیل اعمال آفریده است با عضب گفت: "دنیای همهتان فقط شکم به پائین است." هرچند این برخوردها قربانی را به شناخت این افراد بیشتر نزدیک میکرد اما برای قربانی مهم نبود که چه چیزهایی میشنود و قرار است چه چیزهای دیگری هم بشنود. ضمناً او انرژی خود را باید متمرکز چیز دیگری میکرد. مامور در دیگری را باز کرد و قربانی را رها کرده و آمرانه گفت: "زیاد طول نده." قربانی از زیر چشمبند و همچنین بویی که مشام را آزار میداد دستشویی بودن آنجا را یقین کرد، با کمک گرفتن از دیوار دشتشویی خود را روی کاسه فرنگی آن نشاند تا به پاهایش فشار نیاید و با خالی کردن ادرار خود، احساس سبکی کرد اما باور کردن اینکه ادرار او چنین بوی زنندهای دارد برای او عجیب بود. کنجکاوانه نگاهی به ادرار خود انداخت. رنگ ادرار شبیه خون بود. قربانی با تخلیه خود احساس کرد بدن او گرم شده است. نیاز او به آب چنان شدید شده بود که خواست به آفتابهای که در کنارش بود دست پیدا کرده و آب آن را سر بکشد و او هر چهقدر که به هوشیاری نزدیک میشد شدت درد افزایش مییافت و تحمل آن سخت میشد، سعی او در بلند شدن آه از نهاد او بیرون آورد. او حتی نمیتوانست اولویت بین دست یافتن به آب توأم با درد را و یا تحمل تشنگی بدون درد مضاعف را تعیین کند. اگر دارای توانایی خاصی بود، حتماً اولین کار او خلاص شدن از دست درد و نیازهای عادی بدن بود تا کارشناسان نتوانند از هر چیزی که میتوان تصور کرد بهعنوان ابزار شکنجه استفاده کنند. ایدهآلترین شکل برای قربانی برای مقابله با این حالت یکی ساختن جسم و روان او بود که داشت تحقق مییافت و اولین علائم قبول واقعیت موجود خود بود و اینکه بهراستی تمام آن چیزهایی را که تجربه میکند نه خواب است و نه خیال؛ از همینجا کار سخت قربانی شروع میشد. اگر قرار بود قربانی صاحب اعمال و گفتار خود باشد پایان دادن به هرج و مرج درونی خود که ناشی از تغییر موقعیت مکانی او بود از ضروریترین تصمیم او به حساب میآمد و همۀ اینها نه اینکه آگاهانه و حسابشده صورت میگرفت، بلکه کافی بود یگانگی را جایگزین تردید میکرد در آنصورت جسم و روان قادر بود خود را برای شرایط متفاوت آماده سازد. همین عمل خودبهخود بدن قربانی را از آشفتگی خارج ساخت. باهمین تدبیر توانست بارقه امید را در خود برقرار سازد و تمام آن نیروی پنهان و عیان را بدون اینکه عمدی در آن باشد، فعال سازد. چنین وضعی ناشی از قانون طبیعت است که شامل عملکرد آدمی هم میشود. اگر طبق این اصل هر کنشی واکنشی هم در پی دارد پس این قانون شامل جسم و روان قربانی هم میشد.
ازاینرو نیز است که کارشناسان با شکار قربانیان خود، از عاجلترین اقدام خود در به کار بردن تمام ابزارهای وحشتناک شکنجه در یک محدوده زمانی بسیار فشرده استفاده میکنند. این مهمترین مرحله سلاخی میباشد تا نظم و انسجام داخلی فرد را به هم ریخته و مانع واکنش ارادی او و ضمیر پنهانش شوند. ترس بزرگترین آفتی است که میتواند نقش مهمی داشته باشد. مرعوب شدن فرد نیز از همین علت سرچشمه میگیرد و بههمینسبب بود که موازی عمل کردن جسم و روان قربانی روشنایی بود در تاریکی سهمگین این تونلِ بیانتها. حال قربانی میتوانست رابطه خود با محیط جدید و گردانندگان آن را تنظیم کند. شناخت این محیط و صاحبان آن راهگشای رفتار بعدی بود. قربانی بهدرستی درک کرد که او فاقد هرگونه حقوقی است، او نه مالک جسم خود است و نه تنظیمگر رفتار ارادی خود خواهد بود. او را میتوانند به چهارمیخ بکشند، از دیوار آویزان کنند و به تخت بسته، کابلهای نوک تیز بر جسم او فرود آورند و او را گرسنگی داده و در تشنگی نگه دارند و او را با بیخوابی عذاب دهند و از شنیدن نالهها و التماسهای بیفایده نشئه شوند؛ اما یک چیز بسیار بدیهی را نمیتوانند از او بگیرند: آن منیّت او و موجودیت بودن به دلخواه او است که در اندیشه او جای گرفته است.
قربانی اجباراً به نوسان بودن در دو دنیای متفاوت پایان داد، هرچند هر دو دنیا واقعیت داشتند: دنیای بیرون و دنیایِ بازجویان. این دو دنیا به موازات هم به بقای خود ادامه دادند و احتمالاً به هم نیاز داشتند، به مانند ویروسی که بدون بستر مناسب قادر به حیات خود نیست. اگر نه چطور ممکن است در مقابل دیدگان یک شهر عظیم چنین جایی خودنمایی کند و خود را به رُخ ساکنان آن شهر مدرن بکشند.
درک این مسائل نمیتوانست تغییری در وضع قربانی ایجاد کند، اما کار او را در کنار آمدن با خود و با این مکان آسانتر میکرد. او باید درک میکرد که مسئولیت هر اتفاقی که قرار است بیافتد تنها به دوش او خواهد بود. نه آن شهر مدرن به یاری او خواهد شتافت و نه معجزهای اتفاق خواهد افتاد. و شاید عوامل زیادی میتوانست در پایداری او برای چیره نشدن بازجویان بر او موثر بودند، اما او بهدرستی میدانست که به چالش فراخواندن موجودیتِ خویش و بودن خویشتن در برابر آنان تنها ابزار موثر او خواهد بود. چنین هم کرد و به خود گفت: "هر چیزی از ددمنشی سراغ دارید با من بکنید، اما من باز هم خودم خواهم بود."
مأمور وارد دستشویی شده و او را چون اشیایی که صاحب هیچ ارادهای است به دنبال خود کشید. پاهای قربانی در تصادم با پاهای دیگر قربانیان دچار درد میشد و آه دیگر قربانیان را هم در میآورد. قربانیان دیگر هم سرنوشتی مشابه او داشتند. قربانی متوجه شد سرتاسر این مکان مملوّ از انسانهایی هستند که به فاصله معین جدا ازهم قرار داده شدند و چه بسا کسانی بودند که ماهها پاهایشان کابل میخورد و حال منتظر سرنوشت دردناک خود توسط بازجویان هستند؛ بازجویانی که تکامل مغزی و تاریخی خود را زیر پا نهاده و هنوز هم خوی حیوانی خود را حفظ کردهاند، خویی که هر انسان از آن بهرهمند است. اما تفاوت عمده میان بازجویان با دگر انسانها در ایناست که اینان بخش انسانی بشریت را در صندوق زمان به اسارت گرفته و آن را به فراموشی سپردهاند، تا همچنان ددمنشانه رفتار کنند. درحالیکه انسانهای دیگر با آگاهی بر این امر توانستند خوی حیوانی را پس زده و حتی آن را در خود منهدم کنند و شعور و رفتار انسانی را جایگزین آن سازند. خطرناکتر از هر چیزی اینست که افرادی چون این بازجویان بخواهند بیماری و ددمنشی خود را به کل یک جامعه تعمیم دهند.
درحالیکه جای چنین انسانهایی نه در درون جامعه بلکه ایزوله شدن و مداوا شدن در حاشیه جامعه بود و آنان حتی میتوانستند بیمارگونه به حیات خود ادامه بدهند، نه اینکه داعیه هدایت جامعه را داشته باشند. اصرار بیمارگونه این اشخاص و رهبران آنها به جامعه که مسیر آنان حقیقت مطلق است از هر فاجعهای بدتر بود. و اینگونه است که میشود تصویر روشنی ساخت که قربانی و دیگر قربانیان با چه هیولای وحشتناکی روبرو هستند و اگر قربانی علیرغم دوست داشتن زندگی و هدفمند پیش بردن آن، در مواجهه با بازجویان مرگ را آرزو میکند، بیدلیل نیست. شدت خشونت این بازجویان چنان غیرقابل تصور است که تا لحظه تجربه آن، هیچکس حاضر به پذیرفتن آن نیست چراکه انسان سالم و عاری از خوی حیوانی چنان عملی را حتی در خفا و تاریکترین مکان هم مرتکب نمیشود. دریدن دیگران و تماشای آن انگیزه زندگی اینان میباشد و لذت آنان نه چون قربانی که از تماشای ستارگان، مناظر طبیعت و صدای امواج دریا سرچشمه میگرفت، بلکه از فریادهای انسانهایی که با هر ضربه کابل بخشی از پوست بدن آنها کنده میشد و آنگاه خون از آن به بیرون میزد. تصور اینکه فرض شود یک روزی این بازجویان و سیستم هدایتگرشان انهدام دشمنان خود را اعلام کنند! آیا میشود باور کرد که این بازجویان پی کار و زندگی عادی خود خواهند رفت؟ باور این فرضیه برای قربانی و دیگر قربانیان غیرممکن است. بیشک زندگی بر این بازجویان خستهکننده و تیره و تار خواهد شد. پس اینان هر روز احتیاج به طعمه دارند و آنان هیچوقت اعتراف نخواهند کرد که مریضحال و ددمنش هستند. آنان برای اینکه واقعیتها را سرپوش بگذارند، خواهند گفت: مخالفین میخواستند خدای ما نابود سازند و کفر و الحاد را جایگزین آن سازند. و غالب تودهها هم خواهند پذیرفت. آنان با پناه گرفتن در پس دین ضعیفترین حلقه بشریت، همه چیز را کتمان خواهند کرد و آنان هر روز دشمن جدیدی پیدا کرده و به انهدام آن خواهند پرداخت و چون انگل بشریت به بقای خود ادامه خواهند و هیچوقت نخواهند گفت که خدای آنان را قبل از همه خودشان نابود کردند. وگرنه چگونه میشود اثبات کرد که قربانی و دیگران در صدد نابودی خدا هستند؟ مگر خدا را اصلاً میشود نابود کرد. زایش و نابودی خدا هم نتیجه تراوشات افکار بیمارگونه بازجویان است. بازجویانِ قربانی چه بدانند و چه ندانند که بیمارانی هستند از نوع ددمنش آن، تفاوتی در قضیه نمیکند چراکه در آن زیرزمین جنایتی بس اسفناک صورت میگیرد و آن مأموری که آستین پیراهن قربانی را گرفته تا با تماس دست او نجس نشود، حتی اگر نداند شریک جنایت شرمآوری هست، باز تفاوت نمیکند. هر انسان بالغی مسئول رفتار و اعمال خود میباشد، اما او با علم بر اینکه حتی اگر همین امروز عطای کارش را به لقایش ببخشد و کار خود را رها کند هزاران هزار نفر هستند که چون او بدون اینکه خم به ابرو آورند این کار را خواهند کرد. اینجا مساله بر سر بیرون ریختن عقدههای بدوی آدمی است که رخ میدهد و همین است که قربانی و دیگران را به این نتیجهگیری بسیار واضح رسانده است که بیماران و آنانی که نتوانستند خود را از خوی حیوانی رها سازند و راه تکامل خویش را پی گیرند خطرناکتر از هر ویروسی هستند و اجازه سوارشدن بر گرده جامعه را ندارند. حال بر هر موجی که سوار شوند و هر اسمی را که یدک بکشند، درغیر اینصورت کدام داوری به این مامور حق داده است. درحالیکه قربانی را به کارشناس تحویل میداد، با زهرخندی که حکایت از مقدس بودن و پاک بودن او داشت گفت: "برادر، این نجس هنوز یاد نگرفته که نباید دست نکبت خود را به ما بزند." و کارشناس هم با اطمینان از خود و دیگر همکارانش گفت: "غصه نخور! یاد خواهد گرفت! و خیلی هم سریع." قربانی را در جایی نشانده، به مانند دفعات قبل قلم و کاغذی را به او دادند. اینبار تعداد سئوالات بیشتر از دفعات قبل بود. طبق معمول مشخصات و تعلقات گروهی و نوع فعالیت و تعداد افرادی که قربانی میشناسد با آدرس و مشخصات آنها، و هم چنین چندین سئوال جدید، که قربانی را آشفته کرد.
قسمت (6) از حکایت " چرا و چگونه وارث جهنم شدیم ؟ "
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید