رفتن به محتوای اصلی

دخترک ِِ گُل فروش...!
18.03.2009 - 21:00

خیابان های شهر این روزها خیلی شلوغ است و حالت به خصوصی به خود گرفته اند! مغازه ها هم همینطور، انواع و اقسام شیرینی جات و میوه های رنگارنگ شکل خاصی به مغازه ها داده است.

 مردم در حال رفت و آمد به مغازه ها هستند،تعدادی هم می روند داخل مغازه،و زودهم برمی گردند! عده ای هم بسرعت و بدون کوچکترین نگاهی به اطراف خود،سر به زمین لعنت شده، در حال گُذر هستند!

 خیلی ها هم فقط به قیمت های سرسام آور اجناس خیره می شوند،نگاه آنها با کسی که می خواهد خرید کند متفاوت است! نگاه آنها توام با غم و افسردگی و مملو از درد و خشم است. سایه سنگین نگاه آنها به مغازه ها دنیایی از ناگفتنی هاست!

شاید چشمان خیره ، نابرابری و نا عدالتی را می بیند و ازخود سئوال می کُند، چرا من نمی توانم !؟

 یادم رفت بگم، آخه نزدیک عید است، این روزها خیابان ها وضعیتی دیگه پیدا کرده اند! حتی بعضی از مغازه داران قیمت اجناس خود را ننوشته اند ! شاید هم کلک آنها باشد که مشتری ها را به نحوی به مغازه بکشانند ! ولی مردم اکثرأ در بر گشت ازمغازه ها، دست شان خالی است و زیر لب چیزی می گویند!

 نرگس دختر سیاه چَردَه 14 ساله، با چارقد سیاه اش،که صورت او را دو چندان سیاه تر کرده بود،با چشمان نافذش که هیچکس جز خود اونمی داند در آن چه رازهای دردناکی نهفته است با سبدی نسبتأ بزرگ، و پُر از گُل های قرمز زیبا، به حستجوی مشتری می گشت.

 نرگس گُل فروش،با حرکات و لبخند های شیرین اش، بسوی عابرین می دوید و با جلو کشیدن سبد پُر گُل اش می گفت:شب عید نزدیک است، هیچی بهتر از گُل نیست!در هفت سین تان فقط یک گُل می تونید بگذارید، اونهم گُل سُرخ است!

 آقایی با دستانی پُر از جعبه های شیرینی ... و پاکت های خرید عید که به سختی هم آنها را حمل می کرد با تعجب به طرف نرگس بر گشت و گفت، چرا فقط گُل سُرخ !؟ اگر منظور فقط حرف سین است، گُل سُنبُل هم می تواتد در سفره باشد !؟

 نرگس با نگاهی ...به مرد گفت:آقا شما مثل اینکه ...که ناگهان خانمی که گویا ماجرا را دنبال می کرد! به میان آمد و گفت: اقا مثل اینکه وضع اش خیلی توپ ِ توپ است! این چیزها را نمی فهمد!

 نرگس یکدفعه متوجه شد که دور و برش شلوغ شده ! از یکطرف خوشحال بود، از طرف دیگر ، قلبش تُند، تُند می زد شاد از اینکه بالاخره در این دنیای نابرابر ، انسان هایی هستندکه حرفش را می فهمندو گُل هایش به فروش می رود و دلشوره از آمدن گشت سارالله ...

 آقایی با حالتی غمگین جلو آمد و گفت: من کارگرم، چند ماه ای است که آنها ! حقوق مرا ندادند،خجالت می کشم دست خالی به خونه برم، آخه پارسال هم نتونستم چیزی برای زنم و بچه هام بخرم،هفت سین ما همیشه خالی بوده! البته ما مردم تُهی دست و زحمتکش با وجود آنها، هیچوقت سفره مان رنگین نمی شود ! در این هنگام نرگس دست در سبدش کرد و گُل سُرخ قشنگی را به طرف کارگر دراز کرد و گفت، بیا این گُل را از طرف من به همسرت بده !

 کارگربا شنیدن این حرف نرگس،اشک در چشمانش جمع می شه و درحالیکه گُل سُرخ را می گرفت،گفت: دخترم، من مثل آنها نیستم که دست رنج انسان ها را با زور چماق و قمه بالا بکشند، و بعد دست در جیبش کرد، اسکناسی! در سبد نرگس گذاشت .

 آن آقاهه با دستان پُر... که مات و مبهوت ناظر ماحرا بود، در حالی که هن هن کنان از صحنه دور می شد گفت: من که چیزی نفهمیدم ... !

 خانمی با صدایی لرزان توأم با فریاد گفت: معلومه که نباید بفهمی ! من هم اگر در این شب مثل تو آن چند بسته و پاکت که در دستت است در دستم داشتم!این چیزها را نمی فهمیدم، آقاهه غرولند کنان به طرف ماشین خود رفت!

 خانمی مُسن به نرگس نزدیک شد و گفت: دخترجون من 3تا گُل میخوام،مردی هم جلو آمد و گفت: دخترم منهم معلم ام ! چند ماهی است که آنها علاوه بر اینکه حقوق ما را ندادند، بلکه مورد ضرب شتم هم قرار گرفتیم ! و در حالیکه گُلی از سبد بر می داشت پولی در جیب نر گس گذاشت.

 در حالی که بحث در بین کسانیکه دور و بر نرگس جمع شده بودند ادامه داشت! آقایی نسبتأ مُسن خود را به نرگس نزدیک کرد و در گوش او نجوا کُنان گفت: چرا اینقدر به خودت زحمت میدی بیا با من خونه، زن و بچه هام نیستند، و ده برابر فروش گُل هایت بهت پول میدم!

 آقایی دیگر که گویا فهمیده بود که آن مرد در گوش نرگس چه گفته! با صدای بُلند گفت: آهای مردکه قُرمساق... یک لحظه فکر کُن که او جای دخترت است،که ناگهان جمعیت بسوی صدا رفت و آن مرد پُفیوز بسرعت باد از معرکه دور شد.

 نرگس خوشحال از اینکه هنوز هستند مردهایی که او را می فهمند و مردم هم برای خریدن گُل های او در صف بودند.

 ناگهان چشمان نافذ نرگس، بی اختیار به دو چشم نفرت انگیز پاسداری که به او زُل زُل نگاه می کردخیره شد!در حالیکه جوانی گُلی از سبد نرگس برمی داشت و اسکناسی در سبد می گذاشت، صدای نکره پاسداری بُلند شد که: اینجا چه خبره !؟ و بسوی نرگس رفت، خانمی از جمعیت گفت:

 آقای پاسدار هیچ خبری نیست ! داریم برای هفت سین مان گُل می خریم! ناگهان آن جوان با حالتی تمسخرآمیز ، و بلند کردن گُل سُرخ، فریادکنان گفت: البته این گُل ها را بزودی بر سر قبرتان می گذاریم و پا به فرار گذاشت، پاسدار که غافلگیر شده بود سعی کرد که هم زمان با تلفن دستی اش در خواست کمک کند و به تعقیب جوان برود که جمعیت به نحوی راه او را بستند!

 ناگهان ماشین گشت چماقداران رسید و پاسدار درحالیکه فحش خواهر مادر نثارجوان می کرد رو به برادران کرد و گفت:

خوب ِ که زود رسیدید! تمام اش زیر سر این دختر هرزۀ گُل فروش ...است ولی نرگسی در آنجا نبود !پاسدار با حالتی عحیب و غریب گفت:همین جا بود،بخدا خودم الان باهاش حرف زدم! پاسداران حزب الله از او سئوال کردند: برادر کی را میگی؟ دختر گُل فروش... کیه !؟ پاسدار با لکنت زبان گفت:

این دختره ... را میگم ... و در حالیکه به مردم اشاره می کرد فریاد زد: این بی شرف ها او را هم فراری دادند!

 پاسداران امام اُمت از جمعیت که در حال مُتفرق شدن بودند سئوال می کردند ، آن دختره کیه!؟ کجاست!؟ اصلا اینجا چه خبره !؟ چرا جمع شدید!؟ همه آن کسانیکه آنجا بودند در حال رفتن و با تکان دادن گُلها و با طعنه و تمسخُر، گفتند:

هیچ خبری نیست، ما فقط گُل مزار... را خریدیم !

 چهارشنبه 28 اسفندماه 1387- استکهلم

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.