رفتن به محتوای اصلی

مشکل نشست پاریس نیشتری بر یک دمل چرکین
10.07.2007 - 12:09

3

 یک دوست ارجمند (امیر) به من و دیگرانی که در برابر نوشته های من موضع می گیرند توصیه کرده است نوشته ها مان را یک بار پیش از ارسال بخوانیم. هم او پیش بینی کرده است که کار من و مخالفین بحث های من آخرش به زد و خورد کشیده خواهد شد.

توصیة دوستمان را آویزة گوش خواهم کرد و خواهم کوشید از تلخی حقیقت با نرماهنگیِ کلام بکاهم. هر چند آنگاه که آغاز کردم به نوشتن در این باره، یقین داشتم که از دو سو (هم از دست ناسیونالیست های دو آتشة ترک و کرد و عرب و.... و هم از دست شووینیست ها و لمپن ـ شوونیست های پارس تازیانه خواهم خورد. (و البته همة شووینیست ها لمپن نیستند.)

جز در این مقاله، و آن هم به ضرورت، از این پس پاسخ هیچ دشنام یا توهینی را نخواهم داد. مگر این که حرفی یا پرسشی منطقی، گره گاهی و قابل بحث در دشنام نامه ها وجود داشته باشد؛ هر قدر که می خواهند دشنام دهند. باکی نیست!

نیما می فرماید:

این زبان دل آزردگان است؛

نه زبان پی نام خیزان.

گو نگیرد کسش هیچ در گوش

ما که در این جهانیم سوزان

راه خود را بگیریم دنبال

پیش از آغاز بحث، اما، چند خاطرة تلخم را نقل کنم:

در همدانم؛ گاه انقلاب. داستان ناصر سیاه و فریده اهوازی نقل هر مجلسی شد. ناصر رفیق شخصی فریده اهوازی بود؛ اما، پس از انقلاب، نوچه هایش را که تفنگ کمیته بر دوش داشتند برد و فریده را از خانه اش بیرون کشید و به حکم خودش در باغی در عباس آباد همدان تیربارانش کرد؛ فریده فریاد زده بود: تو دیگر چرا ناصر! تو که خودت هزار بار......... حضرت آیت الله مدنی این لمپنی را که رفیقة سابق خود را قربانیِ خوش خدمتی اش کرد؛ حر لقب داد.

تهران، کمی پیش از فرار بنی صدر و رجوی بود؛ در امیرآباد کمی بالاتر از 24 اسفند؛ مجاهدین داشتند نشریه می فروختند که گروهی حزب الهی سر رسیدند؛ یکیشان گزلیک به دست دختران مجاهد را پی می کرد؛ دخترها در می رفتند و دوباره بازمی گشتند. ایستادم به تماشا. پیرزنی رسید و رفت طرف سردستة حزب الهی ها؛ رفتم جلو که بهتر بشنوم چه می گوید؛ مادرانه گفت: «پسرم آخر چرا اینطور می کنید؟ اینها هم بچه های ایرانند؛ خواهرهای شما.» مردک گفت (با دهن کجی): «نشریه می فروشند ها؟!» و دستهایش را برد زیر پستانهای فرضی اش که مثلا دارد نشریه برای فروش عرضه می کند؛ پستانهای فرضی اش را شروع کرد به جنباندن و قر و قمیش آمدن و چنان دریده در چشم پیرزن زل زد و چشم و ابرو آمد که او رنگ باخت و سر فروانداخت و رفت.

در پاریسم؛ پیشنهاد زیر مجموعه های ملی را به جای اقوام ارائه داده ام؛ دکتر صدرالاشراف، دکتر باقرزاده و سلیمی در موافقت سخن می گویند. رئیس خود خواندة جلسه به جای رای گیری می گوید چهار نفر موافق. یعنی همة پانزده بیست نفر دیگر مخالفند. به این می گویند دمکرات منشی. فریادم بلند می شود: این همه هراس از کجا بر می آید اگر نه از شووینیسم آقا؟ و می زنم بیرون که هوائی بخورم. دو نفر جلو می آیند؛ نمی شناسمشان؛ کارتی هم بر سینه ندارند. می خواهند با من بحث کنند. بسیار خوب! هر چه می گویم اما، پاسخشان این است: هی هی هی! هاهاها! هوهوهو! هه هه هه! یکباره یاد آن مردک می افتم در امیرآباد تهران؛ می گویم: «اجازه بدهید بحث نکنیم!»

ـ نه آقا چرا بحث نکنیم؟ هی هی هی! باید بحث کنیم. هاهاها! هه هه هه! هوهو هو! و پیچ و تاب تن هم هست همراهش.

ول کن نیست. سه چهار بار حرفها تکرار می شوند. آخر، سبابه ام را نشانه می روم طرف سینه اش: «شما لمپنید آقا! و من با لمپن حرفی برای گفتن ندارم.»

فردای آن روز می بینمشان در ردیف چهارم. اکثرا طوری می نشینند و دستهایشان را طوری جلوی چهره شان می گیرند که کسی نتواند درست رؤیتشان کند. کی اند آنها؟ کی آنها را دعوت کرده است؟ تب و تاب انتخابات شورای هماهنگی و بحث با نمایندگان کومله و دمکرات مرا از صرافت پرس و جو می اندازد.

در همان جلسه، شاعری که بسیار برای کارش ارزش قایلم پشت سر من نشسته است؛ یک سخنران کرد می گوید کردها در چند استان ایران پخش و پلا شده اند؛ می شنوم از دوست شاعرم: این باید بررسیِ کارشناسی شود. به سویش می چرخم. چه می گوئی تو؟ این را هم یعنی نمی دانی؟!

ـ نه! بررسیِ کارشناسی.

ـ آخر ناسلامتی تو شاعری!

این را می گویم و رها می کنم. و باز می شنوم:

ـ بررسیِ کارشناسی.

نوشتم و تاکید می کنم که در ایران تمدن شکسته، در ایرانی که بخش عمده ای از مردمان آن از فارس و کرد و ترک و عرب و بلوچ و ترکمن و گیلک و مازندرانی و .... بدل به تودة بی شکل شده اند (برکنده از زمین و جائی در جهان نوین نیافته) هر گونه ای از رادیکالیسم یک نیروی ذخیرة لمپن در اختیار خواهد داشت. اگر سری بزنید به روم های پالتاکی و لاطائلات کسانی را بشنوید که با جملات و لحنی بی سر و ته و اکثرا غلط بر سر افتخارات گذشته گلو جر می دهند؛ آنگاه شاید خطر را آنگونه که من حس کرده ام در یابید.

بی شک رویکرد به فرهنگ ملی به عنوان یگانه جایگزین فرهنگ اسلامی یک خیر بزرگ است؛ اما، خطر آنجاست که از همین فرهنگ ملی جرثومه ای خیالی و دروغین (شووینیستی و حتی راسیستی) بسازیم و بدلش کنیم به هویت تقلبی ای برای لمپنیسم در حال گسترش ایران.

از این مقدمه بگذریم و برویم سر اصل مطلب:

امیدوارم آقای کردی نیز که در پاسخ به داریوش، دو پرسش را با من در میان گذاشته اند، پاسخشان را در این مقاله بیابند. این دو پرسش اینهایند:

۱_ آیا ایشان (من یعنی) مصداقی برای شوونیزم فارس دارند؟

2_ ایشان با کدام معیار دیگران را به فارسی بلد نبودن متهم می کنند.

آقای داریوش چه چیزی شما را اینقدر عصبانی کرده است که در یک پلمیک سیاسی با من کار را به تخطئة کار فرهنگی من بکشانید؟

به نام قصیده در کدام قصیده ام به قصیده بیرق زده ام؟ چرا و چگونه زده ام؟ بفرمائید نقدش کنید تا اصلاحش کنم و یاد بگیرم از شما. شما بسیار عصبانی هستید و امیدوارم این بی حرمتیتان به کار یک فرهیخت ورز از این عصبانیت ناشی شده باشد؛ اما، یادآورتان می شوم که یکی از مصادیق بارز لمپنیسم بی حرمت کردن ارزش های فرهنگی ست. آنچه در این میان بی حرمت می شود دیگر نه یک یا چند قصیدة من که نفس فرهیخت و سرایش است که البته برای لمپن ارزشی ندارد.

مرا متهم کرده اید به خودشیفتگی؛ خود شیفته نیستم. این را تمام کسانی که مرا از نزدیک می شناسند می دانند. و سرزنش ها هم شنیده ام به خاطر زیادی خاکی بودنم. لحن من در مقاله نویسی چنین است: از ضمیر اول شخص (من) استفاده می کنم؛ اعتقاد دارم که جایگزین هائی همچون صاحب این قلم ـ این نگارنده و..... در عین این که گاه ( و بر این گاه تاکید دارم) ریاکارانه است؛ نفی شخصیت فردی را در خود دارد. با این همه باید بگویم که یک شاعر باید خودش را قبول داشته باشد تا بتواند بسراید.

نشنیده اید این سخن فردوسی را که بوی خدائی می دهد:

عجم زنده کردم بدین پارسی!

نشنیده اید این سخن حافظ را:

شکر شکن شوند همه طوطیان هند

زین قند پارسی که به بنگاله می رود.

یا این شبه ادعای خدائی اش را:

وقت صبح از عرش می آمد خروشی، عقل گفت:

قدسیان را بین که شعر حافظ از بر می کنند!

این هم از همان هستی پارادوکسیکال انسان بر می آید: هم آنیم که اخوان می گوید:

هیچیم و چیزی کم!

و هم در عین حال، هنگامی که خلق می کنیم باید از این هیچ، خدای واره ای آفرینشگر ساخته باشیم. شاعری که خودش را قبول نداشته باشد؛ نباید شعر بسراید. با این همه اگر من اشاره کرده ام به این که یک شاعر و نویسندة فارس زبانم برای این نبوده است که چیزی را به رخ کسی بکشم. خواسته ام بگویم یک غریبه نیستم. نه تنها از فارسی و فارسها تنفری ندارم که خود در خدمت این زبانم و به این زبان عشق می ورزم؛ و اگر نمی دانید بدانید این را: شاعران تا عاشق زبانی نباشند که بدان می سرایند، نخواهند توانست بسرایند.

با این همه، تا با دست پرتری بتوانید مرا متهم کنید به خود شیفتگی، پایانة یکی از قصایدم را خاطرنشانتان می کنم:

گفتم که حافظا تو چه بینی به شعر من؟

وین سیهه های سرکش سُرنای عاشقی؟

خندید و گفت: با همة لغزه های کار،

وان لرزه های شیهة کَرنای عاشقی،

شکرشکن شوند همه طوطیان هند

زین قند پارسی و حلوای عاشقی.

نوشته اید:

«.....بهتر است آقای نویدی از این لومپنیسم مسخره و از این بی مسئولیتی در استفاده از مفاهیمی که ربطی به دستگاه اندیشگی و عاطفی انسان شرقی ندارد، سوء استفاده نکنید»

آقای گرامی فکر می کنم منظورتان این باشد: «....... از این اصطلاح مسخرة لمپنیسم و...... سوء استفاده نکنید» و لی هر چه اندیشیدم نفهمیدم چگونه می شود از «بی مسئولیتی» هم سوء استفاده کرد. رها کنیم اینها را؛ منظورتان چیست؟ این است آیا که دستگاه اندیشگی و عاطفی انسان شرقی نمی تواند لمپن بار آورد؟ پس آن جانورانی که به جان دخترهای ایرانی می افتند به نام نیروی انتظامی فرهیختگان ایرانی اند اگر نه لمپن های ایرانی؟! بچه بازهای زنجیره کش ایرانی چه؟ بیجه ممد ها، ناصر سیاه ها و.....؟!

نوشته اید( خطاب به من): «برای خوشایند روزنامه ای که از جیب حکومت عربزدهء اسلامی ایران تغذیه می شود، مروج جهل مرکب نشوید!»

نفهمیدم کدام روزنامه منظور نظر شماست تا دریابم که کدام جهل مرکب را مروج شده ام. ولی، مصداق شووینیسم را خواسته اید نام ببرم. باشد: از جمله، «عرب زدگی» خواندن هر گندی که از جنم ما مردم ایران بر می آید و آمده است، یکی از مصادیق بارز فرافکنی شووینیستی ست. آقا! دستگاه روحانیت اسلامی را ما به عرب ها هدیه داده ایم؛ با بازآفرینی دستگاه مغان دوران ساسانی مان در دین جدید. در خود اسلام چیزی به نام ملا و آخوند در نظر گرفته نشده است.

و اما (این باید مورد توجه آقای کردی هم باشد) من ننوشته ام که فارس ها (یا دیگران) فارسی حرف زدن یا نوشتن بلد نیستند؛ نه فقط فردوسی و خیام و مولوی که کماکان حلقة شاگردیشان را در گوش دارم و تا آخر عمر خواهم داشت؛ که در همین زمانة خودمان کسانی داریم، در میان فارس ها، که مثل دُر آبدار می نویسند و من از آنها یاد می گیرم؛ اسماعیل خوئی مثلا که بسیار همفکری ها با او دارم و اسماعیل نوری علا مثلا که در بسیاری موارد با او مخالفم؛ نوشته ام (و پایش هم هستم) که بسیاری از لمپن های ایرانی که سپاه ذخیرة شووینیسم فارسی شده اند، فارسی حرف زدن بلد نیستند و توضیح هم داده ام که آموختن زبان نیاز دارد به اندیشیدن و حرمت نهادن به کلمه و لمپن اهل این دو نیست. امیدوارم به جای این همه برافروختگی کمی بیندیشید و تامل کنید آقا!

و اما،

آقای کرمی هم مرا متهم کرده اند به این که به بخشی از مردم ایران توهین کرده ام. به چه کسانی؟

فکر کردم به چه کسی توهین کرده ام من؟ تنها این به نظرم رسید که ممکن است این جمله توهین حساب شده باشد:

شووینیسم لمپنیسم پیوندتان مبارک.

و چون پیدا نکردم چطور پای مقاله ام این را از ایشان بپرسم، در ستون نظرخواهی پرسیدم که اگر منظورتان این جمله بوده است، روشنم کنید آقای کرمی که به کدام یک توهین کرده ام: به شوونیست ها یا لمپن ها؟

پاسخشان را می توانید ذیل مقالة شمارة دو بخوانید.

اما ناگزیرم یک پاراگراف از سخنان ایشان را عینا نقل کنم:

- اگر بخواهم بطور کلی با دو نوشتهء قبلی شما اظهار نظری کنم، کفهء ترازوی توهین و تحقیرمردمانی که در مجموعهء گنگرهء ایران فدرال نمی گنجند بسیارسنگین هست. و در متدولوژیک بکار گرفته شده در نوشته های شما، نه بعد تئوریک راهبردی وجود دارد و نه شیوهء پژوهشگری . توهین و تحقیر و خودستایی و ستایش دیگران برای کوبیدن بخشی دیگر و برای ملّت ایران ارباب و انقلابگر ساختن، با ایجاد رعب و وحشت، واضح و آشکار هست.

بنابراین، من به همة مردم ایران جز آنانی که در کنگرة ایران فدرال نمی گنجند توهین کرده ام.

نخست این که من نه تنها عضو این جریان نیستم که تا نشست پاریس حتی از وجود آن خبر نداشتم. و بعد هم آقا آخر چرا به همة مردم ایران توهین کرده ام؟ چه گفته ام که تهدیدم می کنید به این که چنین توهینی تحمل نخواهد شد.

و دیگر این که نه توهینی به شووینیستها حتی کرده ام و نه به لمپنها؛ مگر این که بفرمائید که شووینیست نامیدن شووینیست و لمپن نامیدن لمپن در نفس خود توهین است.

و اما، این حق هر انسانی ست که گاه بر سر ناآگاهیِ جمعی (گو گسترة این جمع یک ملت باشد) فریاد بزند:

از نیماست:

من دلم سخت گرفته ست از این

میهمانخانة مهمان کش روزش تاریک،

که به جان هم نشناخته

انداخته است

چند تن ناهشیار

چند تن خواب آلود

چند تن ناهموار.

و:

از حافظ است:

بهر یک جرعه که آزار کسش در پی نیست،

زحمتی می کشم از مردم نادان که مپرس.

و

از اخوان است:

ای درختان عقیم ریشه تان در خاکهای هرزگی مستور!

یک جوانه ی ارجمند از هیچ جاتان رست نتواند.

ای گروهی برگ چرکین تار چرکین پود!

یادگار خشک سالی های دیرینه!

هیچ بارانی شما را شست نتواند.

و لابد، شما نیز واقفید که آن چند تن ناهموار نیما بخش اعظم ملت ایران آن گاه بوده اند و آن مردم نادان حافظ، لابد اکثریت قریب به اتفاق شیرازیان آن زمان. و نومیدی حافظ از انسان زمانه اش تا آن حد که سروده است:

آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست

عالمی از نو بباید ساخت وز نو آدمی.

و روی سخن اخوان هم می دانیم جز مردم ایران کسی نیست.

نام این همه تهمت را چه می توان نهاد آقای کرمی! جز فرار به جلو؟

و دیگر بروم سراغ حرفهای اصلی ام با شما (که به گمان من، یکی از اصلیترین جلوه های شووینیسم پارسی را نمایندگی می کنید. نه در بعد لمپنی که در بعد روشنفکرانه اش):

جناب کرمی!

من پرودونیست نیستم. با این همه، این سخن پرودون که باید جوامع انسانی از هر گونه اتوریته ای آزاد شوند، به نظر من سخن اصلیِ جهان ماست: منظور پرودون از اتوریته اقتدار سنتی ست؛ چه از سوی کلیسا باشد، چه شاه، چه ولی فقیه، چه مارکس (او به مارکس هم در این مورد هشدار داد.) زمان پرودون زمانة پرابهامی بود. هنوز ره آوردهای انقلاب صنعتی کاملا مشخص نشده بودند. استفان موزارس نویسندة فراسوی سرمایه در مصاحبه ای گفته است عمر مارکس برای دریافتن همة آنچه در حال ساخته شدن بود کفاف نداد. اگر سخن او درست باشد، این عدم کفایتِ عمر سرنوشت مارکس تنها نبوده است: مارکس می انگاشت در سرمایه داری پرولتاریا همواره فقیرتر خواهد شد. او از اینجا به این نتیجه رسید که به درستی دریافته بود قیمت بهای نیروی کار ـ همچون بهای هر کالای دیگری تابعی ست از عرضه و تقاضا ـ این از یک سو و از سوی دیگر، به درستی دریافته بود که اشتغال کامل که پیش شرط تحقق تئوری های لیبرالهاست هرگز در سرمایه داری رخ نخواهد داد و همواره یک سپاه ذخیرة بیکاران دم دست سرمایه داران خواهد بود؛ و پس به این نتیجه رسیده بود که همواره عرضة کار از تقاضای کار بیشتر خواهد بود، و پس، نتیجة نهائی اش این که: بهای نیروی کار همواره سقوط خواهد کرد و خواهد رسید به حدی که کارگر بتواند فقط، با آن انرژی از دست رفتة روزانه اش را جبران کند که فردا نیز توانای کار باشد؛ در عمل، چنین نشد اما، به غیر از عرضه و تقاضا، عامل تعیین کنندة دیگری به میدان آمد: مبارزات کارگران و همدلی مردم با آنها؛ سرمایه داران گام به گام عقب نشستند؛ ترس از خود مارکسیسم و انقلاب هم دخیل بود در این عقب نشینی.

اگر مارکس همه چیز را نتوانست ببیند، پرودون نیز همه چیز را ندید: او نیز، گرچه در فلسفة فقر بهتر شدن وضع کارگران را گزارش داد (و به همین سبب از سوی مارکس متهم به خیانت به پرولتاریا شد) اما، می انگاشت که حق اعتصاب نامحدود، گو بالارفتن دستمزد اسمی کارگران را در پی داشته باشد، تاثیری در حال کارگران نخواهد داشت. (چرا که، به نظر او، افزایش دستمزد را تورم ناشی از همین افزایش دستمزد خنثی می کند.). اما، سخن او هم درست نبود؛ چرا که بالارفتن دستمزد کارگران،گرچه بخشی با تورم خنثی می شود، اما، در صورت فراهم بودن زیرساخت ها و یعنی کشش پذیر بودن عرضه، بخشی نیز به گسترش تولید منجر می گردد. یعنی در کنار تورم، زمینه ساز توسعة اقتصادی هم می شود.

باری،

از هیچ انسانی (گو مارکس یا پرودون) نباید پیامبر ساخت ؛ ولی غلط بودن بخشی از نظریات یک نظریه پرداز را هم نباید دستاویز رد مجموعة سخنان او کرد:

سخنان پرودون در مورد خلع ید از هرگونه ای از اتوریته، در وجه سلبی درست است؛

پرودون جزو نخستین کسانی بود که خود را آنارشیست نامید. آنارشیسم را داریوش آشوری (بی سروری) معنی کرده است؛ در تعریف پرودون «اتوریته» همان «سروری»ست و سخن اوکه جهان انسان را بی سروری می خواهد، غلط نیست. ـ تاریخ نیز این را اثبات کرد. تنها جوامع بی سرور توانستند به رشد هماهنگ برسند و تمدن صنعتی را جایگزین کنند.ـ . اما، در وجه اثباتی، پرودون نمی داند چه می خواهد جایگزین سروری کند. پاسخ تاریخ، امروز بر ما روشن است: به جای سروری یا اقتدار سنتی (اتوریته)، اقتدار دمکراتیک باید جایگزین شود. و اقتدار دمکراتیک اتوریته نیست؛ در آلمانی من اصطلاح (Vormachtstellung inne) را دیده ام (چیرگی در درون یا درون چیرگی). امیدوارم کسانی که درس خوانده تر از منند در این مورد یاری برسانند؛ جامعه ای که دارای خودچیرگی (تسلط بر خود یا درون چیرگی) نباشد ویران خواهد شد؛ سنگش بر روی سنگ بند نمی شود؛ چرا که کورترین نیروها در آن ترکتاز می شوند. و اما، این درون چیرگی، در زمان ما، دیگر تنها می تواند چیرگیِ دمکراتیک باشد. و در چنین چیرگی ای، این مردم هستند که حرف آخر را می زنند؛

طبعا یکی از نخستین و ابتدائی ترین این حرفهای آخر هم، حق مالکیت مردم است بر سرزمینی که در آن می زیند. آنگاه که مردمانی را از حق مالکیت بر سرزمینشان محروم کنیم، موجودیت انسانیِ آنها را زیر سؤال برده ایم و همین خود، آغالاندن (تحریک) آنهاست به تجزیة سرزمینشان؛ تا بعدش آدم به حساب آیند.

پاسخ من به مسئلة خاک و مردم ایران این است: مالکیت مردم ایران بر خاک ایران یک مالکیت مشاع است. باری، به شرط آن که در این مالکیت مشاع، داوخواهانه بودن اصل شراکت در نظر گرفته شود؛ و اگر نشود؟ اگر در این شراکت اصل بر سرکوب و نقض حقوق انسانی باشد و فرهنگ و زبان کشی؟ هیچ راهی، آنگاه، جز افراض مالکیت باقی نمی ماند. شووینیسم پارسی نادانسته دارد با زبانی که به کار می گیرد و با شیوه ای که به کار می بندد؛ راه افراض را تنها راه پیش پای بهرملتهای ایرانی قرار می دهد.

پاسخ آقای کرمی اما، به مسئلة خاک و مردم این است:

اینجا هم بهتر است عین پاراگراف ایشان را بیاورم:

« نه فقط آذری ها، بلکه هیچ قوم و یا کشوری نمی تواند و اجازه ندارد به جغرافیای سیاسی ایران چشم طمع داشته باشد، هر وجب از خاک ایران به همهء ایرانیان تعلق دارد. شما چرا در قرن 21 هنوز با زبان چوب و چماق پسامدرن عشیره ای و از موضع تهدید، کلمات را در فضا رها میکنید. این جملات شما در نوع خود توهین و بی احترامی به بخشی از ملّت ایران هست، که تحت هیچ شرایطی تحمّل نخواهد شد، و با هر گونه دموکراسی در تضاد هست.»

و چگونه این مالکیت مشاع را می خواهند پاس بدارند؟ ایشان نگفته اند به صراحت؛ اما، نتیجة منطقی از این که مرا به پرودونیسم متهم کرده اند و اعمال اتوریته را توصیه فرموده اند می شود این: اعمال اتوریته. همین!

و اما، پرسش این خواهد شد: اتوریتة چه کسی یا کسانی یا چه نهادی؟

اتوریتة شاهنشاه؟ ولی فقیة؟ و پس که؟

ایشان فقط می نویسند اعمال اتوریته و نمی گویند اتوریتة چه کسی؛ در دستگاه اندیشگیِ ایشان که نه جائی از سخن مرا نقد موضوعی (sachlich) می کنند و نه خود در برابر سخنان من برابرنهاده ای دارند، پاسخی، باری، جز این نمی توان یافت: فارسها (و طبعا هم این فارسها نه مردمان فارس که روشنفکران شووینیست فارس هستند.)

چرا؟

وقتی که دیگران (کردها، ترک ها، بلوچ ها، عرب ها و ترکمن ها و.....) همه اقوام به حساب آیند، یعنی عقب ماندگان باشند، تنها غیرقوم موجود در دل این مالکیت مشاع می شود فارس ها؛ و هیچ راه دیگری نمی ماند جز این که دیگران تحت قیمومت (اتوریته) آنها زندگی کنند؛ در واقع در این مالکیت مشاع تنها و تنها و فقط و فقط حق

همة غیرفارسها سلب می شود؛ یعنی چه؟ یعنی ای کردها! ای ترکها! ای ترکمن ها و.....! اگر می خواهید جدا شوید بشوید؛ اما حق ندارید سرزمینتان را جدا کنید. حق دارید فقط کوچ کنید. و من از رادیو اسرائیل، به گوش خود این فرمان را خطاب به «غیرآریائیهای» ساکن ایران (و نه ایرانی ـ یعنی عرب ها و ترکمن ها) شنیدم: بقیه می توانند بمانند. اینها اما، باید از ایران بروند. یک لمپن ـ شووینیست با زبانی لمپنانه این فرمان را داد. باری.

این یک طرف قضیه:

طرف دیگر این است که اگر می خواهید بمانید حرفی نیست؛ اما، الا و بلا شما قومید. حق ندارید در آموزشگاه هاتان زبان مادریتان را تدریس کنید. حق ندارید روزنامه و کتاب به زبان مادریتان داشته باشید؛ حق ندارید بر خودویژگیهاتان، حتی به عنوان یک زیرمجموعة ملی ایرانی، تاکید داشته باشید. معنای دیگر این سلب حقوق به روشنی این است: نه آدم که نیمه آدمید.

می گویم من که منطق سخنان شما جز این نیست و آنچه با فرار به جلو و متهم کردن من (و امثال من) می گوئید، جز این معنی نمی دهد. و اضافه می کنم که این راه سر از خرابه های ری در می آورد؛ همة ایران را گرفتار یک ستیزة کور بی امان خواهید کرد و همة بخشهای آن را به ویرانی خواهید کشاند؛ چرا که تمدن صنعتی نمی تواند در چنین آوردگاه بدخیمی نزول اجلال کند. (این بحث تمدن صنعتی و شکستگی تمدن را من جای دیگری پی خواهم گرفت.)

یک دپارتمان زبان و ادبیات کردی، ترکی، بلوچی و ترکمنی در هیچ یک از دانشگاه های ایران وجود ندارد آقا! این باعث شرمساری ست؛ ننگ است! این هیچ، در دورة سربازی ام من افسر مامور خدمت در پیکار با بی سوادی همدان بودم و کلاسهای مناطق کرد و ترک زبان استان را هم بازدید می کردم. زنان و مردان چهل پنجاه سالة کرد و ترک را آورده بودند سر این کلاس ها؛ مشکل معلمهامان این بود که نخست باید به اکثر این سالمندان فارسی می آموختند تا بتوانند بابا نان داد را برایشان معنی کنند. روی دیگر این ماجرا جز محروم کردن اکثریت مردم ایران از سوادآموزی نیست و نتیجه: میانگین روزنامه خوانی در ایران دو دقیقه در روز برآورد شده است. یکی از نازلترین میانگین ها در همة جهان. در برابر، بالاترین میزان خودسوزیِ زنان را در جهان، ما داریم. و بعد هم نزدیک سی سال است توی سر هم می زنیم که خمینی از کجا آمد.

از جهل ما خود آمد این جاهل کبیر

بندیِ دست خود را راه فرار هیچ.

آقای کرمی!

حرف آخر شما با من این است: شاعر را چه به این کارها؟! واگذارید این سخنان را به سیاسیون. بروید پی شعر و شاعریتان! و می گویم من: وای بر ملتی که شاعرانش هم حق دخالت در سیاست را نداشته باشند.

و این را هم بنویسم در بارة نظرات آیدین تبریزی و خشایار:

نه اقای تبریزی

ما می خواهیم یک کشور داشته باشیم به نام «ایران». و نمی شود یک کشور داشته باشیم و شش ـ هفت ملت باشیم؛ بشنوید این سخن را که از یک دوست افغانی ام شنیدم: «شما ها اسم ایران و ایرانی را غصب کرده اید؛ من هم ایرانی ام.» و از گلرخسار شاعر تاجیک هم (در خانة خودم در حضور سعید یوسف): «من یک ایرانی ام!» (با چه دریغی هم گفت این را.) دوست کرد عراقی ام که چندین سال پیش هنگامی شنید (از دیگران البته) که من به فارسی می نویسم و می سرایم، غیر مستقیم، جاش خطابم کرد، سالی پیش عذر خواست، اعتراف کرد که در بغداد خود را غریبه حس می کند و در تهران نه (با وصف این که به عربی دانشگاه دیده است و فارسی هم خیلی کم بلد است.)

می خواهم این را بگویم: بسیاری از برکنده های از ملت ایران، آنگاه که در پی اصل خویش برآیند و ریشه های فرهنگی شان را واجویند، خود را جزو ملت ایران می شمارند.؛ و یعنی بهرملتهای ایرانی اند. حتی پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، این زمزمه در آذربایجان شمالی پیچید که بازگردند به آغوش ایران ـ ولی به کجا باز میگشتند؟ به جائی که 90 درصد مردمانش اگر راهی بیابند فرار خواهند کرد.

و طبعا همة این مردمان زبان سعدی و حافظ و مولانا و خیام و فردوسی را چون پیوندی به ریشة خویش می نگرند. ـ بخش عمدة فرهنگ ایرانی که آغازگر فرهیختار (ادبیات)اش زردشت بوده است بعدها به زبان فارسی جریان یافته است و منتقل شده است. پس، این را نیز که خطاب به نمایندگان کومله و حزب دمکرات در یک بحث پالتاکی گفتم، اینجا تکرار کنم: جدا کردن مردم کرد از حیطة زبان فارسی، قطع ریشه های فرهنگی آنهاست و خود گونه ای آسیمولاسیون؛ گمان کنم در مورد آذری ها و بلوچ ها هم جز این نباشد و نیز در مورد ترکمن ها که قرنهاست در دل فرهنگ ایرانی می زیند و حتی عرب های خوزستان که نشان دادند آنگاه که پای میهنشان در میان باشد، جان خواهند گذاشت و صدام تکریتی را هم سنگ روی یخ خواهند کرد.*

و باز می گویم: راه حل این بغرنج اطلاق (Subnation) است بر زیرمجموعه های ملیِ ملت ایران و من تا، و اگر، ترکیب بهتری پیشنهاد نشود، همان «بهرملت» را به جایش

توصیه می کنم. دانشگاه و دادگستری هم تا جا بیفتد زمان برد آقای تبریزی.

و آقای خشایار!

نوشته اید:

«... اگر به دنبال راه حلی شهروندی هستید، این گوی و این میدان. اگر هم به دنبال ملت سازی های زورکی هستید، سرنوشت فرقه آموزنده است؛ یعنی در نهایت مردم و زور، قواعد میدان را تعیین می کنند.»

توصیة شما این است که از بنیاد، ماجرای نام زیرمجموعه ها را کنار بگذاریم: قوم هم نه! اسم دیگری هم نه! زبانشان را داشته باشند و کمک هم بشوند. ولی این غیر ممکن است دوست عزیز! هیچ پدیده ای بی نام نمی تواند باشد. بی نامی یعنی فراموشی و بی هویتی.

در مقالة بعدی به این مسئله بیشتر خواهم پرداخت.

 • یکی از حسابهای صدام در حمله به خوزستان، بنا بر گزارش بی بی سی، این بود که عربهای خوزستان علیه حکومت آخوندی شیعه و فارس ایران قیام خواهند کرد. عربها اما، در خرمشهر به ویژه، تا پای جان، سنگر به سنگر و خانه به خانه جنگیدند.

 گونه های پارانویای تجزیه (در مقالة بعد)

ادامه دارد

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.