رفتن به محتوای اصلی

ملت معنوی
12.11.2008 - 11:09

داستان این تعریفهائی که در فرهنگ ها از مفاهیمی از قبیل ملت (یا دموکراسی یا حقوق بشر و...) می شود، داستان تعریف سایه است. تا می آئی تعریفش کنی، دیگر نیست. رفته است. جا عوض کرده است. آدمی است و رفتن هماره اش. خانه آخرت فرد فردش را می دانیم کجاست: قبر

اما، نوع انسان به کجا خواهد رفت. نمی دانیم. و نخواهیم دانست. ای بسا آنچه را ما ناب ترین شعرها می شناسیم، آیندگان نظم هائی کودکانه برآورد کنند. بالاترین تکنیکهای ما برایشان بازیچه های کودکانه باشند و...

و اما، به هر حال ناگزیریم، برای همین جهان دائما در حال شدن، بر سر تعریفهائی توافق کنیم. ناگزیریم... چرا که جز با همین تعریفها نخواهیم توانست کنار هم و با هم به سر بریم.

تعلق عاطفی به یک ملت با رنگ پاسپورت مشخص نمی شود. یک احساس است. چرا این زن مادر من است و نه هیچ زن دیگری. این پاسخی فیزیکی دارد: این زن مرا زاده است. باری. اما چرا این یکی زن معشوق من است و نه هیچ زن دیگر؟ نه! این یکی هیچ پاسخی ندارد. ممکن است برای خیلی مردهای دیگر، این زن اصلا زیبا نباشد. بداخلاق هم باشد. گوشتلخ گوشتلخ. ولی لیلی را باید از چشم مجنون دید. این چشم مجنون است که لیلی را می بیند و طوری می بیند که هیچ کس دیگر قادر نیست ببیند.

«جهان تصور من است.»

در این سخن شوپنهاور، در درجه نخست یک خودبزرگ بینی اغراق شده احساس می شود. اما نیک که بنگری یک خاکساری بی نهایت در آن می بینی:

من تنها از راه تصوراتم می توانم جهان را متصور شوم. یعنی دریابم. یعنی بشناسم. یا به عبارتی دیگر، آنچه من از جهان دریافته ام تنها یک تصور است.

این حکم شاید در گستره مواد معدنی یک اغراق باشد. ما مواد معدنی و بسیاری از خواص آنها را دیگر تصور نمی کنیم. با دقت ریاضی می شناسیم. مندلیف پیش از کشف بسیاری از عناصر، جای آنها را در جدول خود مشخص کرد. در عرصه مواد آلی می توانیم تا حد تعریف مشترکات قطعی نوع پیش رویم. اما، بسیاری از ویژگی ها تعریف ناشده می مانند. در عرصه زندگان، حتی در مورد دو فرد از یک نوع بسیار ابتدائی می بینیم خودویژگیها آنقدر زیادند که آماردنشان ناممکن است و در جهان انسان همانقدر در تعریف نوع موفق خواهیم بود که در تعریف شعر، آزادی، عشق، عدالت، آرمان و... و مرز میان خرد و جنون موفق بوده ایم:

سرگشته همه عمر چو پرگار دویدیم

آخر به همان نقطه که بودیم رسیدیم.

به همان نقطه که اعتراف کنیم به خود و جهان که:

تا بدانجا رسیده است دانش من،

که بدانم همی که نادانم.

ملیت تو چیست؟

تا کنون پاسخ من همواره این بوده است: ایرانی.

دلم می خواهد از این پس هم بتوانم چنین پاسخ دهم. اما، دارد کم کم تردید برم می دارد.

راست می گویم.

تردیدی موریانه وار رخنه کرده است در جانم. آیا ایرانی بودن من سبب ساز اعدام بچه هایم نخواهد بود؟ اگر آنها قوم وقبیله پرست بشوند، دستور اعدامشان صادر نخواهد شد؟ نه! نه به قرائت خمینی و خلخالی. ترسمان از آن ریخته است. به قرائت بهترین و فرهیخته ترین هم میهنان ایرانیمان منظور است.

دست بردار از این در وطن خویش غریب!

من تصویری از اخوان را هماره برابرم دارم. اما دیگر گاه می ترسم به چشمانش نگاه کنم. نکند حکم اعدام پسرم را بدهد؟!

من چرا باید هم میهن کسانی باشم که ممکن است به راحتی جواز اعدام فرزندانم را صادر کنند؟ به چه عشقی؟

یعنی حساب می کنم با خودم که اگر ملیت من کردستانی باشد، دیگر تناقضی نخواهم داشت. بچه هایم نیازی نخواهند داشت بر سر چیزی در این جهان بجنگند و احتمالا اعدام شوند که حق مسلمشان است: سخن گفتن و آموختن و فرهیختن به زبان مادری.

جائی به ناگزیر پای انتخاب به میان می آید: می توان تا انقراض عالم بر سر این بحث کرد که مرزهای ایرانزمین مقدس هستند یا نه. و بر سر این که آیا سخن گفتن و آموزش و فرهیزش مردمان گوناگون این مرز پرگهر به زبان مادری تمامیت ارضی این سرتاسر نکبت و ادبار را به خطر خواهد انداخت یا نه؟ و می توان تا ابد به هیچ توافقی در این مورد نرسید. نتیجه اما روشن است: تا ابد همه مردمان آن سرزمینی که هیچ کس در آن اجازه نداشته باشد خود باشد، عقب ماندگانی خواهند بود که فقط خمینی می تواند نماینده آنان باشد.

ابطال پذیری تنها رویه ایست که می توان بر مبنای آن در این جهان بیشی تاریک و کمی روشن، راهی جست.

و به گمان من کارل پوپر درست می گوید که تنها بر مبنای ابطال پذیریست که می توان ثابت کرد که مارکسیسم و روانکاوی و طالع بینی نه علم که شبه علمند.

بر همین مبنا، میتوان حکم کرد که ملیتی که ناقض هویت فرهنگی انسانها باشد دیگر ملیت نیست. رقیت است.

آیا ما یک ملت سیاسی به نام ملت ایران داریم؟

بر اساس وجه کلاسیک آری و بر اساس وجه مدرن به گمان من نه.

وجه کلاسیک، وجه تعریف شده در ترم کشور ملت است (یا دولت ملت) در این ترم، این کشور است که ملت را تعریف می کند. یعنی اگر چنگیزی هم دوباره زنده شود و حیطه امپراطوری اش را دو باره به ضرب و زور دگنگ بازسازی کند و یک کرسی نمایندگی هم در سازمان ملل به دست آرد یک کشور ملت از مردمان چین و ماچین و ایرانزمین و این ور و آن ورش روی دست جهان گذاشته است: این است کشور (یا دولت) ملت.

در ترم ملت کشور (یا ملت دولت) این ملت است که کشور را تعریف می کند.

بر این مبنا یک ملت فقط و فقط می تواند داوخواهانه ملت باشد. نه به ضرب چماق رضاشاهی یا ولایت فقیهی. و بنا بر این به محض آن که دموکراسی از کشوری رخت بر بندد، به محض این که تمامیت ارضی شعاری بشود در برابر مردمان خودی و چماقی بر سرشان و دستاویزی برای اعدام آنان، آن ارض دیگر نه میهن که زندان است. و وظیفه انسانی هر انسانی این که نگذارد به این راحتی زندانیش کنند: آدمی ست و این یک دم حیات گذرا. گو نباشد، اگر بناست فقط در اسارت باشد. نه! بر این مبنا، ما هیچگاه در تاریخ معاصر ایران (یعنی ایرانی که شکل آن گربه هه را دارد) ملت کشور نداشته ایم. ایران تاریخی نیز هیچگاه، ملتی فرهنگی و یک سان نداشته است و حتی مرزهای جغرافیائی ثابت: بروید نگاه کنید به مرزهای تک تک امپراطوری ها و پادشاهی های ایران تا مطمئن شوید که ایران هیچگاه سرزمین ثابتی نبوده است.

با این همه، من گمان می کنم که گونه ای از ملت در جهان هست که تعریف ناشده باقی مانده است: ملت معنوی: هند، چین، آمریکای لاتین نو پدید و حتی آمریکا یا کانادا یا استرالیا. آن قدیمیها گاه آنقدر زبانشان و ویژگیهای فرهنگیشان متفاوت بوده است که ناگزیر خط تصویری ابداع کرده اند که در آن به رغم تفاوت نامها و فعلها (مثل علائم راهنمائی و رانندگی) نشانه ها و نمادها نشان می داده اند که اینجا تک درختی هست و آنجا بیشه ای. این نان است و آن آب. و به رغم فرهنگهای متفاوت، هیچ هجومی نتوانسته است آن مردم را از هم جدا کند. به گمان من می توان این گونه از همبستگی را ملیت معنوی نام نهاد.

آیا ما مردمان ایرانی هم که با وصف تفاوت زبان و فرهنگ، دو انقلاب سرتاسری طی یک قرن داشته ایم، بی این که هیچ یک از بهره هایمان سودای جدائی داشته باشد، یک ملت معنوی نیستیم؟

نمی دانم.

یعنی نمی توان پاسخ چنین پرسشی را با قاطعیت داد. تنها می توانم بگویم که همین کنگره ملیتهای ایران فدرال نشانه ایست از این معنویت مشترک. کنگره تنها تشکل جبهه ای سیاسی در تاریخ معاصر ایران است که انشعاب نداده است هیچ، مدام بر شمار اعضایش افزوده شده است. هر چه می گذرد اصول و مبانی اش شفاف تر می شوند. دموکراتیک ترین تشکل حی و حاضر ایران است. در آن مردمانی از کرد و ترک و عرب و ترکمن و بلوچ و بختیاری و لر و قشقائی دست به دست هم داده اند. نمادشان نه آرامگاه کوروش که دستهائی در هم پیوند خورده است (دایره های رنگ رنگ متداخل) یعنی مردمان حی و حاضر ایرانی. نگاهشان به آینده است و ایران را نامی می خواهند برای سرزمینی که فرزندانش به خاطر خودبودن و هویت داشتن اعدام نشوند.

بخش های فارس نشین ایران در محاصره این مردمان است.

برای من فقط یک پرسش مطرح است. آیا فارسستان می تواند خود را از این پیرامون، از این چنبره ای که در برش گرفته است تجزیه کند؟

چقدر نزدیک بینی سیاسی لازم است که آدمی چنین کنگره ای را سبب ساز تجزیه بداند و در برابرش بایستد؟

با این همه، من گرچه نماینده کنگره نیستم، از جانب کنگره، این اطمینان را به همه روشنفکران و سیاسیون مرکز نشین و مرکز گرا می دهم: اگر بخواهید استانهای مرکزی و فارس نشین ایران را از ایران جدا کنید هیچ کس اعدامتان نخواهد کرد. بقیه اش با ما: خدا را چه دیده اید؟ شاید پل هوائی بزنیم یا زیرزمینی شما را دور بزنیم. ما به هم نیاز داریم و وحدتمان را در کثرتمان کشف کرده ایم. شما فعلا عشق و حالتان را با آرامگاه کوروش کبیر بنمائید تا خسته شوید. خدا را چه دیده اید؟ شاید شما هم برگردید و نیاز ما به پلهای هوائی و راه های زیرزمینی برای اتحاد برطرف شود. در آن صورت ما یک ملت کشور هم خواهیم بود، ناسلامتی یک ملت معنوی هستیم آخر.

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.