رفتن به محتوای اصلی

محمد رضا شاه، اسلام آریایی و آفتی به نام چپ
18.06.2008 - 17:47

" هر ایمانی شایسته ی احترام است، آنچه شایسته ی احترام نیست، جامعه ای است که ایمان را از خود طرد کرده باشد."

م.ر.پهلوی

***

تاریخ صد و اندی سال گذشته ی ایرانزمین را از دروغ ها و بیم های فراوانی انباشته اند. از بیم و دروغی به نام قانون اساسی «عرفی» و «مردمسالارانه» ی مشروطیت، که در جستارهای دیگر از آن گفته ایم، تا دروغی به نام انقلاب «اسلامی». در صورتی که نه آن قانون کمینه ای نزدیکی با عرفی گرایی و مردمسالاری داشت، و نه این انقلاب اصولا رفت و بستی با اسلام در چم راستین و سنتی اش. اسلام در این انقلاب، انقلاب نمی کند، خود منقلب می شود. اسلام در این انقلاب به زانو در می آید، به خاک می افتد، به پستو می رود، ناپدید می شود و آنچه که به پیش می آید، کین خواهی ذهن های سرخ است از ایزد دانا و توانا. کین خواهی عصر بی دینی و مرگ ایزدان از دین. به دروغ گفتند که اسلام بی پناه مانده است و شماری ذهن های ساده انگار را که درد دین داشتند در پی خویش روان کردند. اما راست این است که در همان هنگام که سخن از بی پناهی اسلام می زدند، این اسلام بود که در اوج بود. برای نخستین بار در تاریخ ایرانزمین بود که می رفت تا در زیر چتر یک رهبری خردمندانه، میهن دوست، و دین-آگاه، شکاف میان اسلام و ایران از میان رود و هم اسلام و هم ایران، دست در دست و دوشادوش هم، با سهم برابر، گام به درون «تمدن بزرگی» گذارند که پیش از آن هرگز صورت نپذیرفته بود: فرّ اسلامی در کنار فرّ کیانی. این آن پدیده ی بی همتایی بود که داشت رخ می داد، امری که ناآشنایان به تاریخ ایرانزمین حتی از دریافت کمینه ی پیشداده های آن نیز ناتوان اند.

آشتی اسلام با تمدن ایرانشهری به معنی نهادن نقطه ی پایانی بود بر یک زناشویی بد هزار و چهار صد ساله. زناشوی بدی که دو سو، تا بدان هنگام، نه با هم توانسته بودند، و نه بدون هم. تنها در عصر پهلوی دوم بود که شاهنشاه ایرانزمین و مردان دین دار و ایران منشی از جنس سید حسین نصر بر آن شده بودند تا این زناشویی بد را به یک همسرانگی نیک و همه سویه و انباشته از آشتی و خوشی و رامش بپیکرانند. به همسرانگی ای نیک منشانه و نیک گویشانه و نیک کنشانه که در آن ایران و اسلام هم-سهم باشند و دست در دست، تا که دوشادوش باشند و همازور. بی آنکه این همسرانگی و شانه به شانگی به زیان دیگر خدایان زینده در آسمان ایرانزمین بینجامد. در طرح «تمدن بزرگ»، در طرح «انقلاب شاه و مردم»، اسلام مهین ترین بُن و سرچشمه و گرفتگاه بود، تا جایی که پادشاه در اوج مجد و توانایی سیاسی و با باوری ژرف به سخن خویش، در این باره نوشت:

"افتخار انقلاب ما و راز توفیق کامل آن نیز در همین امر است که سراسر اصول این انقلاب، از روح و جوهر تعالیم عالیه ی اسلامی الهام گرفته است."(تمدن بزرگ، ص.290)

اهل بیم و دروغ را اما این آشتی میان ایران و اسلام گران می آمد. آنان بر نمی تافتند که مینومردان و گیتی مردان در جهان ایرانی، بر بوم مهین ایرانزمین، به تراز و آشتی رسند و باری دیگر پس از صده ها، رسم بددلی ها برافتد و دیگر هیچ ایزدمردی رشک به مردان گیتی نبرد و هیچ گیتی مردی نیز به خود پروا ندهد تا که سهم مردان خدا را به جا نیاورد و دل دینداران را برنجاند. این چنین بود که اهل بیم و دروغ گفتند پادشاه بی دین است، این چنین بود که اهل بیم و دروغ گفتند پادشاه ایرانزمین به اسلام ستم کرده است. به راستی اما کدام پادشاه را می گفتند؟ پادشاهی که در باره ی خویش می گفت:

" برای من، به عنوان «ناخدای کشتی سرنوشت کشورم»، در «اقیانوس متلاطم جهان امروز»، «اتکاء به عنایات الهی»، اساس و بنیاد «همه ی تصمیم ها» و تلاش ها است و می دانم تا وقتی که راه من، راهی باشد که «خواسته» ی اوست، پیشرفت در این راه، حتمی خواهد بود. «احساس قلبی» من این است که «مشیت کامله ی خداوندی» مرا – که اگر چنین نبود قدرتی جز قدرت یک فرد انسانی نداشتم – به عنوان رهبر این ملت در دوران سرنوشت ساز امروز جهان، مامور ایفای این «رسالت» فرموده است و تا وقتی که او بخواهد، نه تنها «هیچ نیروی سیاسی» یا «عامل اقتصادی»، بلکه حتی هیچ «عامل غیر قابل پیشبینی» فردی و خصوصی نیز، نخواهد توانست مانع انجام این رسالت شود.

این اعتقاد، ولو با هیچ «دیالکتیک» و «استدلال مادی» و «علمی» سازگار نباشد، «جزئی از وجود روحی» من است. رویدادهای گوناگون و شگرف زندگی من، برایم تردیدی نگذاشته است که «یک نیروی فوق بشری» سرنوشت «مرا و ملتم را»، در راهی که خود مقدر و معین فرموده است، هدایت می کند و همه ی آنچه انجام می دهم، از آن نیروئی «الهام» می گیرد که تا کنون «ضامن» موفقیت این رهبری و جهت دهنده ی آن بوده است." (تمدن بزرگ، ص. 24)

آیا به راستی همین پادشاه را می گفتند هنگامی که از برافتادن بنیاد دین سخن می گفتند؟ چه کسی بود که بدبینی را به میان مینومردان برد؟ چه کسی قم را بر تهران شوراند؟ سود کدام کشور انیرانی، سود کدامین حزب بیگانه بنیاد، سود کدامین ذهن های ایران-سترده و دین-زدوده در این بود که تهران و قم با چشم شک و بدگمانی در یکدیگر اندرنگرند؟ و رهبر زمینی ایرانزیمن، یک سال پیش از آغاز زمین خوردن شاه و خدا و میهن، یک سال پیش از آغاز فروپاشی دین باوری و دین آگاهی و دین بنیادی هزاران ساله ی ایرانیان، همان گوهر تابناکی که باید دست در دست نهاد و باری دیگر به ایرانزمین باز اش گرداند، در پایبندی خود به "رسالتی" که "اراده ای فوق اراده ی بشری" بر گرده ی او گذاشته است چنین می گوید:

"همچنان که چندی پیش در مصاحبه ای اضهار داشتم، تشخیص من این است که «مقدر» است مملکت خود را با «دید و تصمیمی استوار» به جانب «هدفی اصیل و بزرگ» رهبری کنم و تا آن جا که «ممکن» باشد، اجازه ندهم مانعی بر سر راه این پیشرفت قرار گیرد. این نقشی است که ایفای آن به عهده ی من نهاده شده است و من، «تا حدی که در توان خویش دارم»، می کوشم تا این «رسالتی» را که «اراده ای فوق اراده ی بشری» به من «محول» فرموده است، با «صداقت» و «ایمان» و «هشیاری» انجام دهم.

«موقعیت ویژه» ی من که زاده ی «قدرت نظام شاهنشاهی ایران» «توام با پیوند خاص با ملت» خودم است، به من «اجازه» ی آن داده است که در ایفای این «رسالت» نیاز به «عوام فریبی» ها و «بندبازی های سیاسی» یا «محاسبات کوچک» و «سازش های کوتاه بینانه» ای که دشمن «کارهای بزرگ» است، نداشته باشم و برای «اطمینان خاطرم فقط این حس کافی» باشد که در انجام رسالت خودم، تا وقتی که مصممانه بدین راه می روم، همواره تحت «حمایت کریمانه ی او» هستم. قضاوت آن هایی که به هر «ایمان» و «آرمانی» به «دیده ی تردید» می نگرند، یا آن هایی که حتی «وجود پروردگار» را «منکر» هستند، چه برسد به این که اعمال مشیتش را در سرنوشت انسان و ملت ها باور کنند، برای من «مطلقا اهمیتی» ندارد. " (تمدن بزرگ، ص. 24-25)

ما نمی دانیم چه گونه بتوان پادشاهی از این دست را پادشاهی پاد ِ دین و پاد ِ خدا برشناساند. اینکه غرب-هراسیدگان و ذهن های سرخ ترجمه زده از باور ژرف چنین مردی بترسند و برمند، فهمیدنی ست. اما به راستی مردان خدا چرا؟ ما نمی دانیم چگونه می توان مردی از این جنم را که "اتکاء به عنایات الهی" نه تنها "اساس و بنیاد همه ی تصمیم ها و تلاش ها"ی اوست، بلکه این پیوند درونی و باور ژرف به آن "نیروی فوق بشری" را نیز "جزئی از وجود روحی" خود می شمارد، مردی برشناسانند که تو گویی جز ستم به دین و دینمردان کاری نکرده است.

باید شیوه دگر کرد و از بیم ها و دروغ های تاریخ نوین ایرانزمین کاست. باید شیوه دگر کرد و بر گرانی و بار راستی ها افزود. به باور ما بخش بزرگی از زمین خوردن های تاریخ صده ی گذشته ی ما برایندی بوده است از بدفهمی های بی چرایانه میان راست های ایرانزمین، چه با گرایش ایرانی، چه با گرایش اسلامی. بدفهمی هایی که هر آینه یک میانجی داشته اند: چپ. بدفهمی هایی که یک سخنگو داشته اند: چپ. بدفهمی هایی که یک برنده داشته اند: غرب، چه از جنس روسی اش چه از جنم رومی اش. در جایی که هم خدا ببازد و هم شاه، چه کس برنده است؟ همه ی بدی ِ برون جهیده از دل تاریکی، همه ی پتیارگی اندرافتاده در جان جهان، از این رو بوده است که میانجی میان اسلام و ایران، آنانی شده اند که نه از اسلام بوئی برده اند و نه از ایران. نه از ایران شناختی دارند و نه از اسلام.

باور ما این است که چپ، «نماز میت» تمدن ایرانی و اسلام است و این انقلاب پوست خربزه ای بود که بی دینان سرخ و زرد، به نمایندگی از غرب همواره ایران ستیز، زیر پای اسلام گذاشتند. چپ، در نهاد اش، سخت ترین و دُژَندترین و زهرآگین ترین رخنه ی تمدن غربی، و پوچ گرایی برخاسته از مرگ خدا در تمدن مسیحی-یهودی است در تمدن ایرانشهری. به باور ما، راست ها، به ویژه راست های اسلامگرا که گول های سرخ بزرگی خوردند و پای سبز خویش را به تله های سرخ بزرگی اندردواندند و زخم نشاندند، باید به یک خانه تکانی همه سویه دست بزنند. راست های ایرانی، از هر دو سو، باید چپ را، چه در نگر و چه در کنش، یعنی مفهوم چپ را همراه با همه ی نمودهای کژ و گوژ اش، دور بزنند، و دست در دست یکدیگر گذارند و ایرانزمین را از «مرگ دوگانه» ای که چپ به نمایندگی از غرب برای او آماده کرده است، برهانند. خدای انسان ها را، حال چه نام اش «اهورا» باشد، چه «الله»، و چه «الله و مزدا»، آنچنان که خدای محمد رضا شاه و ملیون ها ایرانی دیگر، باید به خودشان وانهاد. «مردمسالاری درون دینی»، به گونه ی هخامنشی آن، که نباید با سکولاریسم و لائیسیته ی غربی یکی اش گرفت، کلید گشایش این پرسمان است. سکولاریسم برای فرهنگ ایران مفهومی گمراه کننده و ناهمساز با «روان ملی» ایرانیان است. چیزی از جنم همان کالاهای اندرآورده ی غربی چون کاپیتالیسم و سوسیالیسم و کمونیسم و همانندها، که پادشاه در باره شان هشدارمان می داد. مُدی که باید از آن گریخت. برای پرسمان های ایرانی، باید که راهچارهای ایران نیز جست، این بود پند آن پادشاه فرزانه.

از سوی دیگر، و این فرمان تاریخ و مُهری ست که مینوی ایرانشهر بر پیشانی تاریخ فرونشانده است، راست این است که امروز نهاد دین هر چه بیشتر ویژگی های نهاد شاهی را نیز به خود می گیرد و ما در ایران امروز با چیزی چون یک «موبدشاهی نوین» روبرو هستیم. امری که در ایران تنها یک بار، و آن نیز در کالبد استوره ی بسیار آموزنده ی جمشید نمایان شد. این برافزوده شدن بار نهاد شاهی بر نهاد دین اما، به هر روی، یک بار گران و نانیازا است بر دوش دین که کمر دین را، با همه ی تنومندی اش، دیر یا زود می شکند و به دو نیم اش می کند. روشن است که تا آن هنگام که زمان اش درنرسیده است باید با همه ی توان از این نهاد اینک آبستن شده پاسبانی کرد. راست این است که در آن بهمن-شب سرد و برفی، به هنگام تازش نیروهای اهریمنی، فرّ شاهی، بیم زده و هراسیده، به زیر دامن ناز فرّ یزدانی اندرخزید و تا به امروز نیز، در همانجا اندرنشسته است، تا که زمان و زمینی پذیرا فراهم آید و باری دیگر، به جای شایسته ی و بایسته ی خود بازگردد. در نهایت، پس از زایش دوباره ی فرّ کیانی از زهدان آسمانی دین است که جهان ایرانی به تراز سنتی خویش بازخواهد گشت.

در این میان، همانگونه که شاهزاده، با نمابرداری بهینه از فلسفه ی مزدائی و سنت کوروش بزرگ به درستی گفته است، دین رسمی باید کنار گذاشته شود. خداوند نیاز به رسمی شدن ندارد، او خود رسم زمین و زمان است. او خود آغاز و پایان است. این چنین است که کنار گذاشتن دین رسمی سکولاریسم و دین گریزی نیست. کنار گذاشتن دین رسمی یعنی «دین جویی»، یعنی «مردمسالاری درون-دینی» در کشوری که از سپیده دم تاریخ اش معنویت دینی بزرگترین سهم را در فرهنگ اش داشته است.

مردمسالاری درون-دینی یعنی واگذار کردن کار خدا به مردان خدا و کار جهان به مردان جهان، با دانش بنیادی به این امر که، مرد جهان به هر سو نیز که بچرخد، بر بوم خدا ایستاده است. سخن نخست، همواره از آن ایزد است. با پُشتدهی به همین سخن نخست است که بُردباری دولتی و نهادی شده نسبت به دین خویشکاری دولت است و رهبر و رهبران دینی کشور باید در جای بلند خود شان، یعنی در بلندترین جای پنداشتنی باشند. در این دوران آبستنی، نگه داشتن این نهاد مهین و با شکوه، یعنی رهبری دینی، نه تنها هیچ زیانی به ایرانزمین نخواهد رساند بلکه یک بایستگی ست. آنانی که امروز از بام تا شام این نهاد مهین را آماج تاخت و تازهای چپ روانه ی خود کرده اند، و آن نو اندیشان دینی ای که با همه ی نیت نیکی که دارند، پای پروتستانتیسم مسیحی را به ایرانزمین کشیده اند، همگی در ناآگاهی همه سویه از روان ملی ایرانزمین به سر می برند و همزمان در نگر نمی آورند که چه بارهای گرانی بر دوش این نهاد گذاشته است این انقلاب ِ هم دین و هم شاه و هم میهن برافکن.

باری، در یک ایران ترازمند، در ایرانی که نهاد دین و نهاد شاهی به همازوری و همدوشی و همکناری هزاره ای خود بازگشته باشند و روان همگانی به آسودگی و تراز و پیمانگی رسیده و میانگاه خویش را باز یافته باشد، دولت باید در پیوند با دین بی سویه باشد و دست اهل دین را در دین ورزی شان، بی هیچ مرزی، باز گذارد. مینومردان کار مینو کنند و گیتی مردان کار گیتی.

پادشاه نیز، در کنار «نهاد دین» و «رهبر آسمانی»، به شمار نماد پیوستگی ِ تاریخی و همبستگی ملی و تمدنی و «رهبر زمینی» ایرانزمین، خویشکاری و فریزه ی خود را تا هر جا که نیاز باشد به جا خواهد آورد. همکاری دوسویه و پیوند نیک و همزمان فرادولتی میان نهاد دین و نهاد شاهی، همیشه پدیدآورنده ی پایداری و شکوه و بزرگی ایرانزمین بوده است. دولت ها چرخانند، می آیند و می روند، اما دین و تاج هستند که بر جای اند و می مانند. همبستگی خدا، شاه و میهن، همواره مایه ی فراز و بزرگی و شکوهمندی هم خدا بوده است و هم شاه و هم میهن. هر یک از گوشواره های این سه گوش سپند و بی همتا کم شود، انگاره ی ایرانزمین دچار کاستی بنیادین می شود و روان ملی، دچار سرگیجه.

پس در یک ایران بازآراسته و به تراز رسیده، دست را باید برای سیاست ورزان و جهانمردان باز گذاشت تا به آرایش و ویرایش کار روزمره ی مردمان بپردازند و همزمان، بر اینان نیز همواره بایسته است که ارج ایزدمردان و رهبران آسمانی بدارند و ویژگی های دینی و فرهنگی ایرانزمینیان را فراموش نکنند. ایرانیان مردمانی باورمند و بسیار کردارگرا و معنویت جوی هستند. رواج بی دینی و خداستیزی و دین را افیون مردمان انگاشتن و بی آزرمی به باورهای مردمان کردن و همزمان، میهن پرستی و ملی گرایی را نیز شونیسم و واپسگرایی دانستن، و همه ی این ها یعنی چپ، و چپ یعنی غرب در ویرانگرایانه ترین و پوچ منشانه ترین نمود اش، هیچ جایی در ایران نباید داشته باشد. ایرانیان، همانگونه که بارها در تاریخ نشان داده اند، (و واپسین بار اش به درازای هشت سال در «جنگ جهانی عرب» در همراهی با چشم آبی ها و نوادگان اسکندر پاد ایرانزمین بود که شورها آفریدند)، هم ملی گرا و میهن پرست اند و بسیار پایبند به سنت های ملی شان، و هم مردمان باورمند و دلداده به کردار و معنویت.

*

نامه ی زیر را که به سوی یک دوست نادیده نوشته شده است، با پُشتدهی به یک چنین رویکرد و برایندی نوشته ایم. به شمار یک ایرانی زرتشتی، به شمار یک باورمند به منش نیک و گویش نیک و کنش نیک، به شمار سدره بر تن کرده بهدینی که سه گره ی کوستی خویش را به سه نام مهین خدا و شاه و میهن برآراسته است، نامه ای نوشته ایم برای همه ی "ایرانخواهانی" که درد دین دارند. به این امید که آغازی شود برای آفت زدایی از مفهوم ایران و مفهوم اسلام.

***

آشتی با خود: نامه به یک دوست مسلمان ایراندوست از سوی یک ایرانی زرتشت دوست

*

دوست جوان و دانشمند گرامی، آقای ایرانخواه،

پروانه بدهید از یک آفت بزرگ در ایرانزمین، از چپ سخن بگوئیم. از ویروسی که به تن اسلام، دین خفته در نیایشگاه میلیون ها ایرانی فروشد، او را از مزگد و یزشگاه به درون خیابان آورد، تفنگ در دست اش نهاد، در انبان اش، دینامیت و نارنجک، زیر لب اش، سیانور، تا که سپس به سود بی دینان سرخ و زرد با جهان مسیحی و خداباور در اش اندازد، و پیش از هر چیز، به پیکار با تاریخی ترین و دیرند ترین دوست و یاور اش که نه، به پیکار با برادر و همزاد اش، یعنی نهاد مهین پادشاهی وای اش دارد.

بگذارید از آفت بزرگی سخن بگوئیم که از مذهب اسلام، یک ایدولوژی انقلابی و ایران برافکن ساخت تا که دهان مردمان را بو کند، مبادا گفته باشند دوست ات می دارم؛ که از اسلام ِ مادربزرگان و پدربزرگان، از اسلامی که بوی یاس و سنبل و بهارنارنج می داد، از اسلامی که ماهی قرمز بود در تنگ بلور، از اسلامی که پشت هر درخت بود و در لبخند هر کودک، از اسلامی که دوستی بود و مهر و یکدلی و یکرنگی، که از چنین اسلامی لولوخوره ای هراس آور ساخت و به جان مردمان انداخت، تا سپس با چهره ای پیروزمندانه دستان سرخ اش را به کمر زرد اش زند، و با صدائی بلند رو به ایرانیان بگوید: نگفتم دین افیون توده هاست؟

بگذارید سخن از ویروسی برانیم، که در زیر پوست تن اسلام خزید تا او را به میدان پر فریب و دروغ سیاست زدگی کشد و سپندینگی و آویژگی اش را از او برباید. تا جایگاه مینومردان (روحانیان)، تا جایگاه پیشکاران دین و کارگران ایزد دانا و توانا را در چشم باورمندان پائین آورد و از کشوری با پیشینه ی شکوهمند ایرانزمین در دین جویی و خداپرستی، که نه تنها در آسیا، که در سراسر جهان برای نخستین بار خدای یکتا را نهان-یابی (کشف) کرد و نام او را «دانایی بزرگ» گذاشت، معنویت-، و خدازُدایی کند. تا بنیادهای منش و گویش و کنش نیک را از ریشه برچیند و دروغ و بد دلی و بی باوری را بنیاد گذارد. بگذارید از آفتی سخن بگوئیم، که چون پتیاره ای برون جهیده از دل تاریکی، دو ستون سترگ فرهنگ و تمدن ایرانزمین، یعنی نهاد دین و نهاد پادشاهی را به جان هم انداخت و آنچنان اشموغی و بدعت گری ورزید، تا که همیاری و همازوری هزاران ساله ی این دو نهاد چشم ناپوشیدنی از تاریخ ایرانزمین را، که بدون هر یک از آن ها، «روان ملی ایرانی» تراز ِ هزاره ای خود را از دست می دهد و در نبود یکی، «دل ایرانشهر» به سوی آن دیگری پرپر می زند، دچار آسیب های جدی کند.

و همه ی این ها، به امید آنکه، ایرانزمین را به سود سرخ ها و زردها، بخشکاند و بسوزاند و بمیراند، چرا که ما از آفتی سخن می گوئیم که از نگر او، "ایران گاز معده است"؛ از آفتی سخن می گوئیم که از نگر او "ایران کشور هزار و یک ملت است"؛ از آفتی، که ایران را "زندان ملل" می شناساند؛ از آفتی، که یکپارچگی بومی ایرانزمین را "تمامیت مرضی" می نامد؛ از آفتی که می گوید: "محو اولسون ایران"؛ دوست گرامی، ما از آفتی سخن می گوئیم به نام چپ.

*

با این رو، یاداوری می کنیم که وقتی سخن از چپ می رانیم، نگر ما همواره یک پدیدار اجتماعی ست، وگرنه، در همه ی فرماسیون های اجتماعی، افرادی اندرهستند که استثنائی هستند موید قاعده. دشمنی کور با ایران، و یا آن جوری که ما بیان می کنیم، بیرون بودن مفهومی رفقا از بوم ایرانزمین با هر دو پا، یعنی چه ایران در مفهوم کلان و تاریخی اش و چه ایران در مفهوم نومین اش (مدرن)، ویژگی چپ به مثابه ی یک پدیدار اجتماعی ست که هیچ گاه اینهمانی تام با فرد-فرد چپ ها ندارد. این امر، یعنی عدم اینهمانی و همخوانی یک به یک میان یک پدیدار کلان اجتماعی و زیرآیه ها و فراهم آوره های اش، در مورد راست ایرانی نیز، چه اسلام گرا و چه ایرانگرا، درمی نشیند.

در اینجا اما بگذارید بر این نکته پی فشریم که پسوند اسلامگرا، آنگونه که نا آگاهان و برخی دشمنان ایرانزمین به آن دامن می زنند، هرگز به معنی ایران ستیز نیست، همچنانکه پسوند ایرانگرا نیز، نمی تواند به چم اسلام ستیز باشد. به دیگر سخن، این دو مفهوم، مفهوم هایی همیستارانه و همپاد (آنتاگونیستیک)، یا به گویش نیاکان، همبَسانیک (hambasānīg) نیستند. این دو پسوند در مورد راست بیشتر نشان دهنده ی پی فشاری ای است که هر یک از گروه های راست در برنامه ی تمدنی و خوانش تاریخی خود دارند. نمونه وار، کسانی چون جلال متینی، عبدالحسین زرین کوب، مهدی محقق، سید حسین نصر و یا عباس اقبال آشتیانی و مجتبی مینوی، همگی راست هایی هستند که برخی شان از جرگه ی راست های اسلامگرا به شمار می آیند، چون نصر، و برخی ایرانگرا، چون متینی و برخی در میانه اند، چون محقق و یا زرین کوب. اما این نیز روشن تر از خورشید تابان است که نه مردی از جنس نصر ایران ستیز است و نه دانشمند باورمندی چون متینی، اسلام ستیز. در برابر اما، این چپ ها هستند که بطور یکجا و همزمان، هم از مفهومی چون ایران و هم از مفهومی چون اسلام بطور ویژه، و دین، بطور عام، به کل تهی هستند. نمونه وار، آنان با زرتشت و محمد و مسیح به یک اندازه دشمن اند. همانگونه که با کوروش و نادر و رضا شاه به یک اندازه دشمن اند.

به نگر ما چپ ها نمی توانند با ایرانزمین دشمن نباشند، به این فرنود و انگیزه ی ساده که هیچگاه با ایران دوست نیز نمی توانند باشند؛ عدم توانایی دوستی آنان با «ابرمفهومی» چون ایران است که از روزن سلبی و نایشی، آنان را به دشمنی با ایران می کشاند. نزد چپ مفهومی چون خدا یک پاد ِ ارزش است. نزد ِ چپ مفهومی چون شاه، یک پاد ِ ارزش است. نزد چپ، مفهومی چون میهن، یک پاد ِ ارزش است. رفقا نه باوری به دین دارند، چرا که خدا را در بهترین ایستار اش مُرده و خاک شده می پندارند!، نه به میهن و خاک، چرا که آن را مفهومی واپسگرایانه و شوونیستی می شمرند!، و نه به شاه، که این نهاد را نیز مادر بدی می پندارند! به دیگر سخن، هر آنچه که ایران را فراهم می آورد، هر آنچه که ویژگی برجسته ی ایرانگی است، نزد چپ نه تنها جایگاهی ندارد، بلکه باید برچیده و از پوست زمین و چُرده ی زمان سترده شود.

از این روست که ایرانزمین برای آنان همواره علی السویه بوده و هست. به زبان اهل کوچه، کک شان نیز برای ایران نمی گزد و اگر انگیزه های دیگری در کار نبود، بی شک به آسانی از کنار ایرانزمین می گذشتند. ولی از آنجایی که اینان ایران را تخته ی پرشی می انگارند برای هدف های فراتاریخی، فرازنده (متعالی) و سوسیالیستی-انقلابی خود، که البته چیزی جز برده سازی ِ همزمان ِ انسان و طبیعت نیست سوسیالیسم شان، هم در کنش و هم در پهنه ی نگر وادار می شوند که به دشمنی برنامه ریزی شده با ایران بپردازند. دشمنی آنان دو سویه ی کلی دارد: یکبار له کردن و زیر پا گذاشتن است، و یک بار واکافتن و ناپدید گرداندن.

آنان از یک سو، ایرانزمین را زیر پای مفهوم های دوگانه ی "استبداد شرقی" و "شیوه ی تولید آسیایی" له می کنند و از روی آن می گذرند. و از سوی دیگر این کشور باستانی و مایه ی رشک غرب و شرق را در دل مفهوم "انترناسیونالیسم سرخ" خود وامی کاوند و ریز ریز و پاره پاره و بهر بهر اش می گردانند و در نهایت، ناپدید اش می کنند. چپ، از این روزن، یک بولدوزر به تمام معنا است.

چنین رویکردی، کـُنشانه، یعنی عملا، در را به روی چپ، برای آنکه بتواند ایرانزمین را به گونه ای بهینه و بهنجار در بافتار تاریخی اش جای دهی کند، می بندد. آنچه که رفقا انجام می دهند، در نهاد اش چیزی نیست جز ماتریالیسم تاریخی در فقدان تاریخ! ساده است آزمایش اش، چند چپ را می توان برشمرد که پنج دقیقه در باره ی ساسانیان و یا اشکانیان و یا هخامنشیان سخن بگویند، سخنی که به شنیدن اش بیارزد؟ اگر اینجا و آنجا پژوهشی هم بر روی ایرانزمین کرده اند، نمونه اش کارهای آقای محمد رضا فشاهی و یا آقای آرامش دوستدار، نخست آن که بدون برخوردار بودن از کمینه های استانداردها و پیشداده های چشم ناپوشیدنی پژوهشی، یعنی توانایی خواندن متون دست اول بوده است، دوم اینکه کل پژوهش از پیش در بیگاری ِ یک گمانه ی از پیش آماده شده به سر برده است: ایران یعنی نپرسیدن و نییندیشیدن و نسگالیدن، و یا، به گویش خودشان، ایران یعنی هپروت؛

در نهایت، ایران و آسیا را وارونه و عکس برگردان غرب ِ پرسنده و اندیشنده و سگالنده نمایاندن، این بوده است دستاورد رفقا و همه ی غرب-هراسیده های رنگارنگ؛ سرنوشت ایرانزمین نزد دستگاه اندیشگی چپ درست مانند سرنوشت آقای گرگور زامزا است در داستان نامدار فرانتس کافکا، «دگردیسی» (Verwandlung). یکی بامداد ناگهان آقای گرگور زامزا از خواب برمی خیزد و می بیند که به یکباره به یک سوسک دگردیسیده است. درست چون ایرانزمین نزد چپ:

کسان شب خوابیده و بامداد برخاسته اند و ایران زمین را به یک چرخش قلم خویش سوسک تاریخ اش کرده اند؛ هر آینه اما به پیروی از آموزگاران بزرگ خود در غرب. کاری که از کارل مارکس تا ماکس وبر و ویتفوگل، بطور پیوسته انجام گرفته است چیزی نیست جز دگردیسی زورمنشانه ی آسیا و شرق از یک هستومند شکوهمند و والا، به یک چلپاسه، به یک خرفستر، به یک جانور زیان آور و زشت و پلید که باید به هر بهائی از سر خود وای اش کند. غرب، از ارستو تا کارل مارکس، از هگل تا گادامر و پوپر، آسیا را در کالبد یک سوسک دیده است. غرب از اسکندر تا مارک آورل، از والرین تا جرج بوش آسیا را پهنه ای دیده است برای درنوشتن و بهره ستاندن و سپس نیز سوزاندن و خشکاندن. به راستی چه جدائی ای هست میان تکه پاره کردن ایرانزمین به میانجی اسکندر، با طرح «خاورمیانه ی بزرگ» آقای وولفوویتز که بوش آن را بر روی پرچم پر ستاره ی سیاست بیرونی آمریکا برنوشته است؟ چه جدائی ای هست میان آتش زدن پارسه و سوزاندن اوستا به دست سربازان اسکندر و بمب باران بغداد و تاراج گنجینه های فرهنگی تمدن آسیا به دست سربازان بوش و بلر؟ چه می خواهند به جوانان ایرانزمین بیاموزند هنگامی که با ساختن فیلم هایی چون «سیصد» و «بدون دخترم هرگز»، تاریخ و فرهنگ شکوهمند ایرانزمین را به دروغ، تاریخ تاریکی و پلیدی برمی شناسانند؟ پادشاه در این زمینه، یعنی "استعمار فرهنگی" غرب است که رو به مردم اش می گوید:

" تاریخ نگاران بسیاری در جهان غرب کوشیده اند تا به سردار مقدونی، نقشه ی ایجاد یک حکومت و تمدن جهانی را نسبت دهند، ولی این نظر به احتمال قوی بیش از آن که از واقعیتی تاریخی حکایت کند، گویای تلاشی در آراستن نقش تاریخی فرهنگ یونانی است که طبعا غرب خود را وارث آن می شمارد و یکی از آثار این تلاش، «جبهه گیری مغرضانه» و «یک جانبه» ای در مورد «برخورد مدنی» ایران و یونان است.

اگر مفهوم «استعمار فرهنگی» قابل تعمیم باشد، می توان به حق گفت که تمام آن چه که در این مورد به صد ها ملیون دانش آموز و دانشجوی جهان غرب یا «پیروان مکتب غرب» [یعنی همان روشنفکری ترجمه زده و غرب-بیم و ایران-بیگانه ی میهن مان] آموخته می شود، فقط «تحریف عامدانه ای از حقایق تاریخی» است. [...]

اسکندر که «تلاش سازنده» ی خود را برای آمیختن فرهنگ های غرب و شرق با «آتش زدن تخت جمشید» و «سوزاندن کتاب های اوستا» آغاز کرد، اصولا خود نماینده ی فرهنگ یونان نبود. بلکه یک سردار مقدونی بود که بر آتن حکومت می کرد. چنین سرداری با حکومت مطلقه ی خود، طبعا نماینده ی «دمکراسی» یونان نیز نمی توانست باشد، تا چنین دمکراسی را برای ایران و شرق به ارمغان بیاورد. [...؛ در جایی دیگر پادشاه به ریشه های آزادی و بردباری و مردمسالاری در ایرانزمین نشانه می دهند]

اگر من در این مورد این بحث را به صورت یک جمله ی معترضه مطرح می کنم، منظورم بررسی و تحلیل تاریخی نیست که طبعا در صلاحیت مورخان و محققان این رشته است، بلکه از آن جهت است که هر فرزند ایرانی می باید رها از آن «عقده ی حقارت» که از دیر باز در ایجاد آن کوشش شده است، با «ماهیت واقعی» تاریخ و شاهنشاهی ایران آشنا باشد و آن را از «دیدگاه واقع بینی تاریخی» و نه از نظرگاه های یک جانبه ی دیگران درک و قضاوت کند." (تمدن بزرگ، ص. 236)

*

آری دوست گرامی، «استعمار فرهنگی» غرب برای پدیدآوردن «گره ی کم خود بینی» نزد شهروندان ایرانزمین است، تا که فرزندان ایرانشهر خویشتن خویش را کوچک و خوار و بی چیز شمراند و غرب را مادر همه ی نیکی ها. همین استعمار فرهنگی بوده است که شوربختانه بخشی از سرامدان فرهنگ ما نیز خود را در کالبد بارکشان خودخواسته ی آن درآورده اند و این چنین، سربازان تاریکی و ایران ستیزی شده اند، در بوم روشن ایرانویچ، در خونیرث. امید که اینان روزی از ایران-نا-آگاهی بنیادین خویش به در آیند و توش و توان خویش را در راه میهن خویش به کار اندازند. به هر روی اما، بدی هر جامه ای که نیز بر تن کند، چهره اش یکی ست. این خوبی ست که چهره های رنگارنگ و گونه به گونه دارد. بدی، با همه ی چرخش ها و گردش های اش، همیشه همان یکرنگ بی رنگ، همیشه همان تاریکی است و دیگر هیچ. هم از این روست که به آسانی می توان باز اش شناخت: امروز در آسیا همان می گذرد که دو و نیم هزاره ی پیش می گذشت، تهی گردانی مینویانه و گیتیانه ی تمدن شکوهمند ایرانزمین به دست غرب! هم کوشیده اند که آسمان ایرانزمین را ایزد-زُدایی کنند، و هم زمین اش را شاه-زُدایی. و به راستی چیست ایرانزمین بدون شاه و خدا؟ آری، این است چهره ی راستین غرب ِ مارکس و استالین و لنین، این است چهره ی راستین غرب اسکندر و سزار و ناپلئون. این است چهره ی راستین جهانی که سرخ های ایرانی سرچشمه ی همه ی نیکی ها می شمارند اش و از فیلسوف نمایان بی خدای اش، برای ما خدا می تراشند.

*

از سوی دیگر، در سیاست روزمره نیز چپ ها بنیاد گذاران خرابکاری و تروریسم نوین در ایران هستند. فرهنگ کوکتل مولوتوف و خانه ی تیمی دستاورد چپ است. رفقا دولت را «ماری افعی» می انگارند، خفته بر سینه ی توده های رنجبر. رخنه در نهادهای مدنی و دولتی، برای فروپاشی از درون، خود را به طور رایگان در دست نیروهای بیگانه نهادن و در نهایت، هیچ کاری را فرونگذاردن برای از میان برداشتن جغرافیای تاریخی ای به نام ایران، خط سرخی ست که همه ی نیروهای چپ را به یکدیگر می پیونداند. ملی گرایی و میهن پرستی در ادبیات چپ تابو است. میهن دوست ترین هاشان، امروز که همه ی ورق ها برگشته و دیوارهای آهنین فروریخته اند، هنوز نیز به ناخرسندی نام ایران را به کار می برند، که البته روشن است مفهومی چون «ایرانزمین» هرگز بر لبان شان روان نشود. آنچه که اینجا و آنجا می توان دید، "مهری شرمگینانه" و بسیار کمرنگ است که با یک تشر و اخم رفقای سر موضع خیلی زود ناپدید می شود.

در نهایت، مهربان ترین چپ ها به ایران، حتا در هنگام فروپاشی فرضی ایرانزمین نیز، امری که چپ ایرانی به عنوان «پدرخوانده ی جدایی خواهی»، آن را به شمار ِ هدف و آرمان اصلی خود در آورده است، واکنشی نخواهند داشت جز "خاموشی ای اندوهگینانه"؛ و این در حالی ست که تنه ی اصلی درخت چپ، خود، تبری ست فرونشسته در تنه ی ایرانزمین؛ به دیگر سخن، نقشه ی برکندن ایرانزمین از ریشه، یک دستور ژنتیکی نزد چپ به شمار می رود که در دانه دانه ی کروموزم های فرهنگی شان فرونوشته شده است. چپ ها اما، به نیرنگ می خواهند تروریسم و دولت ستیزی را به گردن اسلامگرایان تند رو بطور ویژه، و اسلام بطور عام بیندازند تا از این طریق بر قهر میان آنان و ایراندوستان و شکاف تمدنی ای که به میانجی انقلاب سرخ آن ها پدید آمده است، دامن زنند.

آنان، برای نمونه، ترورهایی را که به میانجی فدائیان اسلام انجام گرفت به عنوان نخستین نمونه های ترور جلوه می دهند و بر این اند که تروریسم و خرابکاری نزد چپی ها پسین ترها پدیدار شده است. که البته این نیز دروغی بیش نیست چون که کمونیست ها اصولا دروغ گوی اند. در این باره شاید بازگویی یک یادگار بد نباشد:

سال ها پیش یکی از رفقا، که در آن زمان در کالبد یک «پشیمان نیمه حرفه ای» نمایان می شد و سپس تر ها به پان تورک ها پیوست (بسیاری از رفقا امروز خوشبختانه «پشیمان حرفه ای» شده اند و خود از جرگه ی بهترین میهن پرستان به شمار می روند)، بازگو می کرد که ما، نگر اش خود اش و رفقا بود، جزوه های داروین خواندیم و کمونیست شدیم، در صورتی که می بایست فاشیست می شدیم. به نکته ی بسیار باریکی نشانه می داد آن رفیق: فرقی نمی کرد چه می خوانی، آخر اش می بایست کمونیست، یعنی پاد ِ ایرانی می شدی. آنچه را که آن رفیق نمی دید، این واقعیت تلخ بود که پیشامدانه (اتفاقا) فاشیست شده بود ایشان و خود خبر نداشت، فاشیستی اما، به گفته ی یک سیاست ورز نامدار آلمانی یعنی Kurt Schumacher، که 1930 در باره ی کمونیست های آلمانی بر زبان رانده بود، با لاک قرمز؛ باری، «نادانی ِ پایه ای» و «دهان های گشاده» ویژگی رفقا هست و بوده و خواهد بود. خود را به ندانستن آراستن و به میدان آمدن و نفس کش ستاندن کار همیشگی رفقا بوده است.

پس در اینجا، یکبار دیگر پی می فشاریم: خرابکاری و جنگ کورکورانه با دولت، تروریسم نوین و میهن فروشی و جدایی خواهی و در دستیاری دشمنان ایران کار کردن، به آشوب و آغالش کشاندن گفتمان های اجتماعی، دُژگردانی و کژرانی رویدادها و دامن زدن به فرهنگ بیم و چو (شایعه) و دروغ، وارونه نویسی تاریخ و دشمنی با تاریخ نویسی دانشی و جایگزینی آن با تاریخ نویسی حزبی، دشمنی کور با هرگونه پیشرفت همبود به سوی آزادی و حق های فردی و مردمسالاری ایرانی، زن ستیزی و تن ستیزی و زیبایی ستیزی بطور عام، ساختن مفهوم هایی چون «خشم مقدس» و پراکنش و گسترش توده گرایی به جای فرد گرایی، دامن زدن به خرافه های سیاسی و جایگزینی «خرد سنجشگر» با ایدولوژی و جهل برنامه ریزی شده، غرب ستیزی اصولی و همه سویانه و در آخر، پیشگیری از اقتصاد بازار آزاد و دامن زدن به اقتصاد برنامه که یکراست به ستم و نابرابری اقتصادی و فرهنگی و مافیایی شدن بافتار همبود و فروپاشی نهادها می انجامد، از زهدان آلوده به ننگ و نیرنگ چپ است که برون آمده است.

اسلامیان، یعنی آن بخش از آنان که در جوانی تندروی هایی کرده اند، در این مورد پیوسته قربانی فرهنگ چپ بوده اند و هستند. اما راست این است که تنه ی اصلی اسلام گرایان هرگز در این بازی های غم انگیز و ایران ستیزانه هنباز نبوده و نیستند. در باره ی تروریسم نوین، به قول محمد رضا شاه بزرگ، بگذاریم شماره ها سخن بگویند، "زیرا زبان ارقام، گویاترین زبان در مورد بیان واقعیت هاست":

«فدائیان اسلام» در سال 1324 بنیادگذاری شده اند، یعنی درست چهارسال بعد از زورگیر کردن (اشغال) ایران از سوی نیروهای بیگانه و پی افکندن حزب بیگانه بنیاد و وابسته به شوروی ِ توده در فردای شهریور بیست، به فرمان یکراست مسکو. حال چطور می توان داده ای به این همه-آشنایی را در روز روشن وارونه کرد، رفقا خود دانند. «حزب کمونیست ایران» با برنامه های خرابکارانه و ترقه بازی های اش در تیر ماه 1299 خورشیدی پی افکنده شد. بیم آوران و تروریست هایی چون «علی مسیو» که از طریق «نریمان نریمانوف» ایرانی تبار بطور یکراست و بی میانجی با لنین در داد و ستد بودند و حتا گولپن های او را به فارسی ترجمه و پخش می کردند، از بنیادگذاران تروریسم و هراس افکنی کور و گروه های آدمکشی هستند.

«اجتماعیون عامیون» که به اصطلاح خود را سوسیال دمکرات می دانستند، از بنیادگذاران خشم های مقدس هستند. فرزانگانی چون علی اکبر دهخدا جلوی خرابکاری ها و بیم پراکنی های آنان ایستادند و گروه «اعتدالیون» را بنیاد گذاشتند. کسان هَمکده ای (کمیته) درست کردند به نام «کمیته ی مجازات» و بیم پراکنی و آدم کشی و به هم ریختن کشور را به یک هنر فرارویاندند. طبیعی ست که کل کنش کسانی که پس از شهریور بیست در کالبد فدائیان اسلام دست به ترور و آدم کشی زدند،، یعنی در همان دوران دوازده ساله ی آشوب و آشفتار (کائوس) قانونی شده که چپ ها به دروغ به دوران آزادی نامدار اش کرده اند (البته آزادی برای شاه و وزیرکشی و دولت ستیزی و بیگانه پرستی)، چیزی نبود جز نمونه برداری ای الکن از کنش سرخ رفقا. آن دوران دوازده ساله که جز آشوب و هرج و مرج چیزی نبود و کابینه ها زودتر از فصل ها جا به جا می شدند و بسیار بارها بود که انگلیس ها نام وزیران را فهرست می کردند و به دست نخست وزیر وقت می دادند، دورانی بود برامده از یک کودتای غربی پاد ایرانزمین که برنامه ی نوسازی کشور را از میانه بُرید و بزرگترین کوبش ها و آسیب ها را به تاریخ نوین ایرانزمین و «روان ملی» ایرانی زد.

بدبینی نیروهای سیاسی دلسوز و ایراندوست را به یکدیگر به اوج خود رساند. فضای سیاست را سربازخانه ای کرد. پای نوکران شوروی را در ایران سفت نمود و بدین میانجی، بُن-سنگی شد برای همه ی تندروی ها و گزافه کاری های آینده، چه نزد دولت، چه نزد همیستاران ساده انگار اش.

به هر روی، کل کنش فدائیان اسلام در کالبد و با گرته برداری از گروه های خرابکاری چپ آراسته شده بود و جای شگفتی نخواهد بود اگر در آینده، پژوهشگران نشان دهند که سر نخ ها از دور در دست حزب توده بوده است و آن مسلمانان ساده دل که چیزی جز درد دین نداشتند، از سوی بی دینان گول خورده و مغز شویی شده بودند، همانطور که در ترور شاه نیز دست حزب توده از پهلوی تاریخ بیرون زده است. بنیادگذار میهن فروشی و جدایی خواهی نزد رفقا میرزا کوچک خان بود که "جمهوری شوروی سوسیالیستی گیلان" در ایران درست می کند، "کمیته انقلاب سرخ ایران" می زند، سید جعفر پیشه وری را به عنوان "کمیسر داخلی" برمی گمارد و او را برای جدایی خواهی ها و و بوم دَرّانی ها و میهن فروشی های پسین و بزرگتر آموزش می دهد.

ولی بطور کلی آلوده کردن گروه های اسلامگرا به خشمگرایی و بیم پراکنی کور از سوی چپ ها، فقط ویژه ی ایران نیست. در سطح جهانی نیز آمیزش اسلام با ایدولوژی چپ، که از طریق رخنه ای های چپ و روس دوست (روسوفیل) انجام گرفته است، ویروسی را پدید آورده است که چون ویروس ایدز هر چه را سر راه اش بیاید از میان می برد و می میراند. پژوهش های نوین نشان داده اند که «اسلام انقلابی» یک پدیدار نوین و غربی است و پیشینه ای در تاریخ اسلام و شرق ندارد؛ حتا پژوهشگر بدبینی چون ساموئل هانتینگتن نیز امروز این نگر را پذیرفته است. پدیده ای چون بن لادنیسم ترجمان ایدولوژی غرب ستیزانه و کلا، دگرستیزانه ی چپ است در جامه ی اسلامی. نژادپرستی و فاشیسم بعثی که در سوریه و عراق پدید آمد و با شاه کشی نیز همراه بود، از سوی چپ های عراقی و سوری بنیادگذاری شد. ناصریسم در مصر، با رخنه ی چپ ها و پشتیبانی شوروی پدید آمد. گنداب و ریمنی برنامه ریزی شده ای که در افغانستان با ما هم مرز شده است و از دل آن کودتای ننگین و بیرون انداختن پادشاه آن کشور زاده شد، یکراست از آشپزخانه ی روس ها بیرون آمده است. ایدولوژی چپ، چه در ایران و چه در جهان، بزرگترین آسیب ها را بر همبود بشری فرود آورده است. بدون فاشیسم سرخ در روسیه هرگز فاشیسم سیاهی چون نازیسم در اروپا پدید نمی آمد. بدون بنیادگرایی نگریک (نظری) کسی چون مارکس که کل تمدن بشری را، چه در زیرساخت و چه در روساخت اش نشانه رفته بود و جز به نابودی سراسر جهان و همه ی دستاوردهای تا کنونی انسان ها به چیزی خرسند نبود، هرگز واکنش های پسین در ایده آلیسم آلمانی پدید نمی آمدند.

با پُشتدهی به مارکسیسم، رفیق مائو 50 ملیون آدم کشت تا روی رفیق استالین را که 20 ملیون بیشتر نتوانسته بود از میان ببرد سفید کند. از نمونه ای کوچک تر چون پول پوت می گذریم. خوشبختانه اروپایی ها بیدار شدند و خود را تا اندازه ی پذیرفتنی ای از چنگال این ایدولوژی رهاندند، امروز نیز به هر حال، راه رهایی ایرانزمین جز از گذر همکاری بنیادی میان راست های ایرانی، از هر رنگ شان، و برچیدن و هم آوردن «شکاف تمدنی» ای که چپ، یعنی بزرگترین بارکش تمدن غرب در تاریخ ایران پدید آورده است، به دست نمی آید. امروز این رخنه ای های توده ای در دولت هستند که دریای مازندران را به سود روس ها به فروش گذاشته اند و بخشی از آنان نیز که در انیران در پوست اپوزیسیون خزیده اند و شوربختانه در نشست های پاریس و لندن نیز رخنه نمودند و میهن پرستان بسیاری را بدنام کردند، هنگام که پای بهبُرد (منافع) روس ها می رسد، همه ی نقاب ها را فرومی اندازند و با صدای بلند دم از سهم های 11 درصدی در آب های مازندران می زنند و همزمان، چه از طریق رخنه ای هاشان در درون، و چه در اپوزیسیون سرگردان، یک بند در کوره ی پهلوی ستیزی و پادشاهی ستیزی می دمند تا جلوی هر گونه همبستگی سازنده میان راست های اسلامگرا و ایراندوستان را بگیرند. با این حال در یک آشتی ملی باید در را برای بازگشت این گول خوردگان نیز بازگذاشت. فرزندان ایرانزمین باید همیشه راهی برای بازگشت به دامن میهن داشته باشند. بی شک اما شرطی در میان هست:

تا زمانی که دست از شاه ستیزی و دین ستیزی شان برندارند، تا زمانی که با دولت و ملت ایران همبستگی خود را به جا نیاورند، تا زمانی که دست برندارند از فراخواندن این و آن کشور بیگانه به بمب درمانی ایرانزمین، تا زمانی که به ارتش و سپاه ایرانزمین به دیده ی آزرم و سپاس اندرننگرند و تا زمانی که ایران را، در یکپارچگی بومی و آبی و ملی اش بی هیچ اما و اگری نپذیرند، در چشم باورمندان به میهن پرستی بزرگ همانی می مانند که هم اینک هستند: بارکشان دروغ. اینان باید بدانند که دوران "بیست و پنج ساله ی دو سه ساله" بودن سی سالی است که به سر آمده است و کسان امروز 55 سالگان دو سه ساله هستند! بادا که بر بوم ایرانزمین به پوزش بوسه ای برنشانند و پَتت کنند و با میهن خویش و همه ی نهادهایی که تا به امروز آن میهن را فراهم آورده اند، به ویژه نهاد شاه و نهاد دین، باری دیگر با مهر سخن بگویند.

*

از سوی دیگر اما، راست این است که راست های اسلامگرا، چه نام شان مدرس باشد و چه کاشانی، وارونه ی چپ ها، هیچ دشمنی ای که بخواهد به فروپاشی بینجامد، با پروژه ی پهلوی و نوسازی ایرانزمین نداشتند. ما می دانیم که حتا مسلمان نه چندان خونسرد و میانه روئی چون آیت الله خمینی، که در اثر یک بدفهمی و برخی گمان اندازی ها و دو به هم زنی های بیگانگان در سال 41 ناخواسته با شاه ایرانزمین و برنامه ی نوسازی کشور رو در رو شده بود (امروز می دانیم که هرگز چیزی به نام کاپیتولاسیون در میان نبوده است و دشمنان ایران با دانش بر اینکه آیت الله خمینی به سختی از رخنه ی بیگانگان نفرت دارد و به راستی که ایشان در بیگانه ستیزی دست کمی از رضا شاه بزرگ نداشت، اطلاعات نادرست داده بودند)، یک سال پیش از رویداد انقلاب نامه ای نوشته بود و از رژیم وقت درخواست بازگشت به میهن اش را کرده بود. با شناختی که از مهرورزی پادشاه داریم و می دانیم که حتی مرگخواهان و دست اندازان به جان خویش را نیز می بخشید، چه رسد به یک مینومرد بلندپایه و کهن سال چون آیت الله خمینی را که بر اثر دو به هم زنی بیگانگان به نا حق از کشور خویش رانده شده بود، شکی نیست که این درخواست پذیرفته می شد و سرنوشت ایرانزمین گونه ای دیگر رقم می خورد.

رخنه ای های چپ و کارگران اهریمن در دربار پادشاه اما، که شوربختانه شمارشان کم نبود، هرگز این نامه را به دست پادشاه نرساندند. از تند رو ترین مسلمان ها، چون آیت الله نوری در عصر مشروطه، تا مسلمان های میانه روئی چون آقای بهبهانی، و یا کسانی چون آقای طباطبائی و آقای شریعتمداری و آقای خوانساری در دوران های پسین، هیچ یک هیچ گونه پاد-وَرزی (مخالفت) و پادمنشی ای با پادشاهی نداشتند؛ بر عکس، این اسلامگرایان و اهل دین بودند که جلوی جمهوری خواهی و شاه کشی چپ ها، که رضا شاه بزرگ نیز شوربختانه کوتاه زمانی بدان آلوده شده بود، ایستادند. و ایرانزمین همیشه این امر را وامدار آن مینومردان بزرگ خواهد بود. از این روزن، پیکار میان راست های پادشاهی خواه و راست های اسلامگرا، یک پیکار غیر طبیعی و ساخته و پرداخته ی چپ ها است. میان نهاد دین و نهاد شاهی نه تنها هیچ ناهمداستانی ای نیست، که این دو نهاد از سپیده دم تاریخ ایرانزمین، فرای همه ی گسست ها و پیوست ها، فرای همه ی دین دگر کردن ها و دودمان گردانی ها، همیشه دست در دست یکدیگر از بوم سپند ایرانزمین نگهداری کرده اند. میهنی به نام ایران، همواره در میان دو بال فرّه نشان شاه و ایزد بوده است که پائیده و بر جا مانده است، این است راز جاودانگی ایرانزمین و این را، هم مردان خدا می دانند در ایرانزمین، هم مردان تاج.

*

آری، ما می دانیم که همین چپ های رخنه کرده هستند که در درون جبهه ی ملی، امروز در کالبد جمهوری خواهان دو آتشه و دشمن با شاه و دین نمایان می شوند. در صورتی که دکتر مصدق هم مردی باورمند بود، چون خود پادشاه، و هم هرگز دست از پادشاهی و تاج خواهی و پایبندی به سنت دیرینه ی ایرانزمین نشست. او خود یک واسپور-زاده (اشراف زاده) و شاهزاده ی قاجاری بود و یک مسلمان ِ باورمند و خستو؛ جمهوری خواهی و غرب ستیزی و پهلوی ستیزی کور را چپ های رخنه ای به درون جبهه ی ملی بردند و همین چپ های رخنه ای هستند که تا امروز نیز نمی گذارند آشتی ای پدید آید میان راست ها. چپ ها، چه آن بخش که در دربار و ارتش رخنه کرده بودند، و چه آن بخش که در جبهه ی ملی که بیشینه شان میهن دوستانی بودند چون بازرگان، همواره به بدبینی میان شاه و مصدق دامن زدند. در صورتی که مصدق وزیر برگزیده ی خود شاهنشاه بود و هر چه رخنه ای های توده ای در دربار و ارتش می کوشیدند تا شاه پاد او فرمان دهد، شاه نمی پذیرفت و می گفت باید راه قانونی را پیمود. همین چپ ها بودند که با آمریکا ستیزی راهنمایی شده از سوی شوروی، جلوی هر گونه همرائی و همداستانی دکتر مصدق با پیشنهادهای خردمندانه ی آمریکائی ها برای گشودن گره ی نفت را گرفتند. در این زمینه سخنان پادشاه بسیار گویا هستند:

"من هنوز تصور می کنم که شخص مصدق، با وجود تمام لجاج و استبداد رای خطرناکی که داشت، «تا حدی مایل بود» که بین طرفین «توافق نظر» حاصل شود، ولی نسبت «به مشاورین او سخت مشکوکم» و گمان می کنم که عده ای از آنها با اشتیاق تمام امیدوار بودند که کوچکترین راه حلی پیدا نشود[...]

در اواخر سال 1330 بانک بین المللی عمران و توسعه به عنوان میانجی دوستانه برای «حل اختلاف موجود» دامن همت به کمر زد. در وهله اول احتمال می رفت که در مذاکرات توفیقی حاصل شود و خود مصدق هم با شرائطی که بانک پیشنهاد می کرد موافق بود، ولی «مشاورین» وی به دلائلی که خود از آن آگاه بودند او را از قبول آنها «منصرف» کردند و مذاکرات به کلی قطع گردید. در همین موقع دولت مصدق دستور داد تمام کنسولگری های انگلیس در ایران بسته شود." (ماموریت برای وطنم، ص. 146-147)

پس می بینیم که حتی پادشاه نیز با همه آسیب هایی که در این بازی شرم آور دید و حتا خواستند او را بکشند، باز نیز نیک را از بد و سره را از ناسره بازمی شناسد. به باور ما این دشمنان توده ای دکتر مصدق بودند که پیوسته جار می زدند و می زنند که مصدق مردی یکدنده بود و کژنمایانه می خواهند همه ی کاسه ها را بر سر این ویژگی رفتاری او بشکنند تا هواداران پهلوی نیز همواره آن مرد را گناه کار بدانند. این یک دروغ بیش نیست، دروغی که پادشاهی خواهان زود باور نیز آن را شوربختانه پذیرفته اند. شکست همپرسی ها و سگالش های مصدق با آمریکائی ها فقط و فقط دستپخت رخنه ای های توده ای است. کسانی که نیازی به نام بردن شان نیست از یک سو جلوی همرائی با آمریکا را می گرفتند و هر گونه همکاری ای را رد می کردند، از سوی دیگر در روزنامه های وابسته به خودشان پیوسته ناسزا و درشت گوئی بی شرمانه به شاه و رهبر کشور روا می داشتند و او را نوکر بیگانه و دشمن نخست وزیر و ایران می خواندند و حس شاهدوستی مردم را می خراشیدند و رفقای دیگرشان نیز همزمان در دربار و ارتش رخنه کرده بودند و پیوسته به شاه می گفتند که مصدق می خواهد تاج و تخت را براندازد و ایران را به دوران قاجار ها برگرداند و بسپرد به انگلیس ها!!! چه بازی ای پلیدانه تر از این. شیوه ی همیشگی غربی ها، رخنه بینداز و فرمان بران. از شاه نزد مصدق بد می گفتند و از مصدق نزد شاه. به هر حال، شکی نباید داشته باشیم که کل ناهمخوانی و پیکاری که میان مصدق و شاه پدید آوردند و ایران را به بن بست کشاندند، از برنامه های چپ بود. این امر هر آینه هیچ چیز از پلیدی های انگلیس و آمریکا نمی کاهد. همان آمریکایی که در پرسمان نفت نرمش نشان می داد و تا اندازه ای خردمندانه رفتار می کرد، چند سال پیش از آن به استالین پیشنهاد پاره پاره کردن ایران را داده بود (تمدن بزرگ، ص.82). در آن زمان اما، سود شان را در همکاری با دولت دکتر مصدق می دیدند و سود ما نیز این بود که گام به گام به جلو رویم و بحران را فروبخوابانیم. امری که پس از آن رویداد شوم به دست پادشاه انجام شد و بزرگترین دستاوردها را در زمینه ی نفت داشتیم. اما به هر روی خرس سرخ کار خود را کرد و زهر خود را در پیکر جوان سیاست نوین ایرانزمین اندرچکاند، زهری، که تا به امروز نیز خواب را در چشم ِ تر ایراندوستان شکانده است. و می افزائیم که همین چپی های رخنه ای بودند که به گفته ی برخی از روزنامه نگاران پس از انقلاب سرخ شان نگر آیت الله خمینی را نیز به دکتر مصدق بد کردند. اینان از هر آنچه که بوی میهن پرستی و دین داری داشته باشد بیزارند. از همین روست که از شاهنشاه و دکتر مصدق و آیت الله خمینی به یک اندازه بیزار اند.

*

هم امروز نیز باز همین چپی های رخنه کرده هستند که نمی گذارند آشتی ای میان راست های ایرانگرا و اسلامگرا به وجود آید و پیوسته پرسمان پادشاهی را به میان می کشند. پیوسته پهلوی ها را دشمنان اسلام برمی شناسانند و برای اسلام اشک تمساح می ریزند. در صورتی که این دروغی بیش نیست. پهلوی ها با چپ ها جنگیدند و نه با مسلمان ها. کمونیست ها بودند که با اسلام دشمن بودند و هستند، نه پهلوی ها که بزرگترین یاری رسانی ها را به پژوهش های اسلام شناسی کردند. پهلوی ها دشمن کمونیسم و سرخ ها بودند و نه اسلام. از دل پروژه ی ترازمند (متعادل) و میانه روانه ی محمد رضا شاه بود که طرح آشتی میان ایران آریائی و ایران پس از اسلام برون آمد. پهلوی دوم این «آشتی تمدنی» را به برنامه ی حکومتی خود پیکرانده بود و برخی تندروی های پهلوی اول در این زمینه را نیز راستگردانی نمود. اسلام و اسلامیان در دوران پهلوی از بالاترین آزرم و سپاسداری برخوردار بودند و مردم روزمره نیز هر کس بطور آزادانه، به میانجی پیروی دولت از سنت های کوروشی و آزاد گذاری مردمان در باور هاشان، باورهای دینی خود را داشت و از آزادی های مدنی فردی نیز برخوردار بود. دین جای خود اش را داشت. و امروز؟ چه کسی است که از مینومردان به آزرم و سپاس یاد کند؟ همه ی این بی آزرمی به طبقه ی ایزدمردان و اسلام، همه ی برونرفت گروه گروه ایرانیان از اسلام، شوکرانی ست که به دست چپ در کام اسلام ریخته شده است.

***

از سوی دیگر، کل گفتمان ایرانستیزانه ی نوینی که شوربختانه در میان برخی تندروهای گول خورده ی اسلامی می بینیم، یکراست از چپ برامده است و پیوندی به نیروهای سنتی اسلامگرا ندارد. در نهاد، کل مفاهیم پرخاشگرانه و انقلابی مسلمانان، برترین نمونه را می توان دکتر شریعتی نامید، از چپ گرفته شده است. بی شک اگر مفاهیم چپ را از دستگاه اندیشگی دکتر شریعتی برون بکشیم هیچ چیز سر پا نمی ماند و آن چه که نیز بر زمین بازمی ماند، هر چه باشد، اسلام نخواهد بود. با همه ی نیک نیتی ها، با همه ی درد دین داشتن ها، مردی چون بسیاری از روشنفکران ترجمه زده ی دیگر، سراسر غرب زده و غرب-بیم؛ غرب زده و غرب بیم به این معنی که اسلام را به سخت ترین و ژرف ترن گونه ی شدنی، غربی کرد. اسلام دکتر شریعتی، همانگونه که نواندیشی دینی دکتر سروش، با همه ی نیت نیکی که هر دو دارند و از درد دین است هر چه که می کنند، غربی ترین و مسیحی ترین اسلامی ست که می توان پنداشت، امری که در جستاری جداگانه باید در آن ژرف شد.

در کل اما، مفهوم اسلام نمایانه ای چون «استکبار جهانی»، ترجمه ی «امپریالیسم جهانی» کمونیست هاست، چیزی که چپ ها در دهان اسلامیان گذاشتند. «جامعه ی بی طبقه ی توحیدی»، ترجمان «جامعه ی بی طبقه ی پرولتری» ست که از سوی چپ ها در دامان اسلامگرایان ساده دل نهاده شد. «حزب فقط حزب الله»، گرته برداری از روی سامانه ی سرکوبگرانه و تک حزبی شوروی ست که چپ ها به اسلامگرایان تحمیل کردند. این در حالی ست که بیشینه ی تاریخ اسلام تاریخ رویارویی فکری و اندرکنش اندیشمندانه ی فرقه ها و دسته های گوناگون و به دیگر سخن، رنگارنگی و چندگانگی گرائی است.

«اقتصاد دولتی» ای که در فردای انقلاب پدید آمد، برگرفته از اقتصاد دولتی رواجمند در بلوک شرق بود. «انقلاب فرهنگی» ای که به نابودی بهترین نهادهای دانشی و برون ریختن بهترین استادهای کشور انجامید و دل سردی ها و دل چرکینی های بزرگی پدید آورد که تا به امروز نیز تیمار نشده اند، یک به یک از روی انقلاب فرهنگی چین مائوئیست نمابرداری و رونویسی شده بود و از سوی چپ ها به کشور زوربُرد (تحمیل) شد. بر این فهرست سرخ از بدنامی ها می توان به دلخواه افزود. هیچ چیز این انقلاب نیست که از سوی چپ به ایران و اسلامگرایان زوربُرد نشده باشد. برترین آن، ایران ستیزی کوری که از فردای انقلاب به برنامه ی رسمی بخش هایی از رژیم پیکرید و تا به امروز نیز شوربختانه از سوی همان بخش های ویژه، که فقط و فقط بازتاباننده ی رویکرد ایران ستیزانه ی چپ ها هستند، دنبال می شود.

*

در زمینه ی سیاست بیرونی، کل آمریکا و غرب ستیزی نودولتان انقلابی، با این که همین آمریکائیان بودند که به میانجی برخی دکترهای بیمارکـُش در از بین بردن رژیم پیشین به مسلمانان ساده دل یاری رساندند، دست پخت رخنه ای های چپ است. به راستی مسلمانان چرا می بایست انقلاب کنند؟ مگر مردم ایران بی دین شده بودند؟ خیر. مگر پادشاه ایران بی دین بود؟ خیر. مگر درب مزگد و یزشگاهی بسته شده بود؟ خیر. مگر خمس و زکاتی پس افتاده بود؟ خیر. به راستی آن ها چه به دست آورده اند از زدن اهل تاج و چپ روی هاشان؟ جز بدنامی هیچ. آیا خوشنام تر شده است اسلام در ایران؟ خیر. آیا پیروی از طرح های اقتصادی چپ ها به رونق اقتصادی انجامیده است؟ خیر. آیا با زدن اهل تاج مردمسالاری و آزادی رشد کرده است؟ خیر. آیا نام ایران در جهان به نیکی یاد می شود؟ خیر. آیا بر «شکاف تمدنی» در ایرانزمین افزوده نشده است؟ آری. آیا مافیای اقتصادی رشد چشمگیر نداشته است؟ آری.

مسلمانان ساده دل گول خوردند و امروز می بینیم که با کنار رفتن نهاد پادشاهی، وابستگی و مهر به اسلام و ایزدمردان به پائین ترین پایگاه و زینه در همبود رسیده است و اگر چاره ای بنیادین جسته نشود، حتا خطر این می رود که اسلام با دشواری های جدی تری نیز روبرو شود. به هر روی، از روزن جهانبینی، مسلمانان انقلابی می بایست با روس ها و چینی ها بجنگند و نه با آمریکای مسیحی، حال که می بینیم داستان بر عکس است.

دشمنی کور با آشتی میان ایران و غرب دستپخت رخنه ای های چپ است. به سود ماست که با آمریکائیان پیوند رسمی داشته باشیم و آنان را بپذیرانیم که باید از خاورمیانه بروند. این کار را در گفت و گوی دوستانه بهتر می توان انجام داد تا در بی پیوندی و از طریق میانجی های اروپائی که روشن نیست پیام را درست برسانند یا نه، که تجربه می گوید بی شک درست نمی رسانند.

در این زمینه، در ایران، چپ های رخنه ای هستند که نمی گذارند ایران و آمریکا آشتی کنند. چپ های رخنه ای هستند که پیوسته پاد اسرائیل، که به همان اندازه می تواند دوست و دشمن ایران باشد که هر کشور بیگانه ی دیگر، آغالش و زهرپاشی می کنند و شماری مسلمان ساده دل و خوش باور نیز به دام آن ها می افتند و سخنان ستیزه جویانه و غیر سیاسی می گویند. وگرنه کشور ایران انگیزه ای ندارد بن لادنی تر از خود عرب ها باشد و فلسطینی تر از خود فلسطینی ها. اسرائیل باید به مرزهای پیش از 1967 برگردد، و قطعنامه ی 242 را به جا آورد. این سیاست رسمی ایران بوده است در دوران پیشین و باید به این سیاست بازگردیم. در نهان اما، روسیه، از طریق چپ های رخنه ای در لایه های گوناگون، دارد در فلسطین پاد آمریکا می جنگد. رژیم پیشین در عین نگهداشت سود و بهبُرد ملی ایران، بسیار بیشتر به فلسطین یاری رساند تا آنچه را که امروز می بینیم.

*

به باور ما، بی شک، نماد اسلام آریایی، یا همان اسلام ایرانی که هانری کربن به کار می برد، رژیم پهلوی دوم است، و در فراسر آن، محمد رضا شاه پهلوی؛ در برشناساندن و کران-نمایی تمدن آریایی پادشاه چنین می گوید:

" «تمدن آریایی»، در «مفهوم اصیل» آن، تمدنی است که بر پایه ی زندگی و آفرینندگی بنیاد نهاده شده است. در این تمدن، روشنائی مظهر والای آفرینش است. زیرا همه ی زیبائی ها و نیروهای زاینده از آن سرچشمه می گیرد. [...] در این تمدن فروغ ِ آفریننده سراسر وجود مادی و معنوی هر فرد را در بر می گیرد تا در آن، زیبائی ها را از زشتی ها و پاکی ها را از پلیدی ها مشخص کند و آن چه را که سازنده و زندگی بخش نیست، به قلمرو ِ تاریکی و نیستی بسپارد. «ایمان به رسالت والای انسانی» در راه «پیروزی زندگی» که شرط آن «کوشائی»، «دلاوری»، «پاک دلی»، «جوانمردی»، «امید»، «راستی» و «تندرستی» است، در بافت فلسفه ی ایران ِ آریائی اساس هر ایرانی پاک نژاد است. هم چنان که نیروهای خلاف آن، یعنی بد اندیشی، دروغ، ترس، نومیدی، بیکارگی، بیماری، فریب کاری، خودخواهی و دیگر عواملی از این قبیل، زادگاه ظلمت و مرگند. در پایه ی این برداشت، «رسالت همیشگی یک ایران آریائی»، دفاع از روشنائی در برابر تاریکی، دفاع از زندگی در برابر مرگ، دفاع از سازندگی در برابر ویرانگری، دفاع از راستی در برابر بیداد است." (تمدن بزرگ، ص. 228)

پادشاه سپس این ایران آریائی را اینگونه به ایران اسلامی پیوند می دهد:

" زیربنای اصلی تمدن و فرهنگ ایرانی و همه ی تجلیات معنوی، فکری، اجتماعی و ادبی و هنری آن، نه تنها در دوران کهن، بلکه در «ایران اسلامی» نیز همین طرز تلقی از رسالت آدمی است و مسلما این برداشت، زیربنای آن «تمدن بزرگ» ایران خواهد بود که مصمم هستیم آن را به صورت تجلی کامل ارزش های جاودانی این تمدن و فرهنگ کهن [...] درآوریم." (همان)

در جایی دیگر در مورد "تمدن بزرگ اسلامی" و پایه های ایرانی این تمدن و نیز، جداناپذیری مرده ریگ اسلامی از تمدن آریائی می افزاید:

" نقش ایرانیان در گسترش «تمدن بزرگ اسلامی»، نقشی است که اختصاصا شایان تذکر است. از همان هنگامی که «پیامبر بزرگ اسلام» به دانش دوستی ایرانیان، به صورتی بسیار تجلیل آمیز اشاره فرمود، در واقع ایفای این رسالت در جهان اسلامی برای مردم ایران، نوعی فریضه ی مذهبی به شمار آمد. این وظیفه ی پر افتخار را نبوغ ایرانی در تمام طول تاریخ اسلام تا به امروز، با حد اعلای علاقه و ایمان انجام داده، چنان که «میراث مدنی ایران مسلمان»، به صورت «تجزیه ناپذیری» از میراث تمدن اسلامی درآمده است." (همان)

بر پایه ی چنین پنداشت های شاهانه ای ست که می توانیم بگوئیم، پروژه ی پهلوی چیزی نبود جز ایران به علاوه ی اسلام (ایران+اسلام)، و نه آنگونه که پیش و پس از آن رواج داشت و دارد، ایران منهای اسلام و یا، ایران، خط فاصله اسلام، و یا، ایران-اسلام. آری، ایران + اسلام، این بود پروژه ی محمد رضا شاه بزرگ.

در این میان، انجمن پادشاهی فلسفه نیز، به شمار یک نهاد بلندپایه و پشتی بانی شده از سوی رهبر کشور، به سالاری و افسری سید حسین نصر که هیچ کس در باور و خستوئی استوار او به اسلام شکی نمی کند، خویشکاری نگره پردازی در این زمینه و دیدمان نویسی در همین امر را بر گرده داشت. راست این است که چندین برابر نگرشی که به ایران باستان می شد، به دوران اسلامی می شد. اما بخش ایران باستان بیشتر به چشم می آمد چون تا آنزمان بی پیشینه بود و هیچ نگرشی به آن نشده بود و روس های ایرانستیز نیز، به میانجی چپ ها، پیوسته به شمار فاشیسم و نژاد پرستی و نیز اسلام ستیزی بر پاد اش زهر پاشی می کردند. اما همانگونه که دیدیدم، سخنان پادشاه گواهی ست بر این امر انکار ناپذیر که پروژه ی پهلوی دوم پیشبرد تمدن آریایی ای بود که با اسلام آشتی کرده است و همزمان، در اش به روی تمدن جهانی، که بخشی از آن نیز غرب باشد، باز است.

کسانی اما، گمراه شده و زیر هُنایش و اثرگیری از اندیشه های چپ، گول خوردند و در دوران جوانی انگاره و فرتوری (تصویر) آشتی ناپذیر از تمدن ایرانی، که آن را جهان حس و سوهش می شمردند، و غرب، که آن را جهان خرد و سَهش می نمایاندند، به دست دادند. اینها، که در دوره ای به سختی زیر هژمونی اندیشگی حزب توده بودند، با پیروی از خط شوروی و چین، می گفتند آسیا باید در برابر غرب بایستد، پس با غرب می بایست قهر کرد و پیمان شکست. از آن سوی نیز برخی انقلابیان اسلامی و خوش قلب بودند که گول خوردند. مردمان پر شور و دینداری که در منش و گویش غربی شده بودند و سنت اسلامی را فراموش کرده بودند و از اباذر چه-گوارا ساخته بودند، با یاری معنوی مارکسیست ها یک انقلاب جهانی را آماده می کردند و همزمان، ایران باستان را نیز، که بدون آن تمدن اسلامی از سیبویه تا عبدالحمید و از ریحانی تا پور مرزبان و از بیرونی تا پور سینا و از سهروردی تا حافظ و مولوی و عطار از هم می پاشد و از اسلام نیز کمینه ای بازنمی ماند، شوربختانه شایسته ی موزه می دیدند و در کل، دوران «استبداد شرقی» اش می نامیدند: باز هم مفهومی چپی و برامده از زهدان ایران ستیزانه ی سرخ ها. به راستی اما آیا کسانی که از یک سو اسلام را به ناخوشایندترین شیوه ی شدنی به مفاهیم غربی آلوده بودند و از سنت ایرانی تهی اش کرده بودند، و از سوی دیگر اسلام و ایران را در برابر یکدیگر جای داده بودند و ایران پیش از اسلام را ایرانی مُرده و بی جان می شمردند، آیا به راستی چنین کسانی می توانستند نماینده ی ایران در همگی ایرانگی و نماینده ی اسلام در همگی اسلامگی اش باشند. بی شک نه. ایران در همگی ایرانگی اش را کسانی می توانند نمایندگی کنند که تاریخ ایران زمین را در پیوستگی های اش بخوانند، و نه در گسست های اش. کسانی که به کارد-درمانی تاریخ ایرانزمین نپردازند، بلکه به مانثردرمانی آن بپردازند، به دیگر سخن، زخم های فرونشسته در جان اش را به میانجی سخن نیک و کلام ایزدی درمان کنند. به باور ما نامدارترین ِ چنین کسانی در ایران نوین، در میان اهل سیاست، پادشاه ایرانزمین بوده است. مردی که "از دژ پولادین ملیت ایرانی" سخن می گفت و "ارزش های جاودانی" فرهنگ ایرانزمین را چنان بزرگ می داشت که با همه ی هول اش در پیشرفت و آرایش ایران نوین به صنعت و فن آوری های نوین، چنین می گفت:

"... ارزش های فرهنگ ملی و سنت های مربوط بدان ها، برای ما مقامی چنان والا دارد که آن ها را با هیچ ثروت مادی و با «تمام دستاوردهای تمدن غرب»، برابر نمی گذاریم. ما دانش و تکنولوژی غرب را جذب می کنیم و باز هم بیشتر و بیشتر جذب خواهیم کرد. ولی به هیچ پدیده ی ناسالم فکری که با «اصالت فرهنگی» ما سازگار نباشد، پروانه ی ورود به اجتماع خود را نخواهیم داد. [...] در دوران «تمدن بزرگ» «عامل فرهنگی»، عاملی سازنده و حیاتی است. زیرا این تمدن بر اساس انقلابی پی ریزی شده است که «شالوده ی معنوی» آن را «نیک اندیشی» و «بشر دوستی» تشکیل می دهد.

کوشش ما در تحقق اصول انقلاب، بر این پایه بوده است که از راه «ترکیب متوازن» «توسعه ی اقتصادی» با «عدالت اجتماعی» و با «موازین اخلاقی و انسانی»، مقام «ارزش های معنوی گذشته» را در پی ریزی «ترقیات آینده» محفوظ داریم و ترکیب آن ها را پاسخ گوی شایسته ای برای نیازهای مادی و روحی اجتماع خود قرار دهیم. اصل «احترام به شرافت انسانی»، بنیاد معنوی و اخلاقی همه ی تحولات ناشی از این انقلاب است و طبعا بنیاد «تمدن بزرگ» ما خواهد بود.

این عامل فرهنگ، در عین حال نیروی بازدارنده ای در برابر خطر ظهور یک «جامعه ی غول آسای مادی» است که می تواند بر اثر صنعتی شدن روز افزون کشور به وجود آید و می دانیم که این امری است که در جوامع صنعتی متعددی اتفاق افتاده است. در این جوامع، تکنولوژی انسان را به فرمان خویش می گیرد و او را که آفریننده ی این تکنولوژی است، به صورت یکی از اجزاء و عناصر خود در می آورد. چنین وضعی البته رفاه و پیشرفت مادی غالبا فراوانی به همراه دارد، ولی قادر به ارضاء نیازهای روحی و معنوی جامعه نیست و در نتیجه «خلائی» در این زمینه به وجود می آید که هیچ رفاه مادی نمی تواند آن را پر کند. «سرگشتگی» مردم جوامع پیشرفته ی عصر ما، به خصوص نسل های جوان آن ها و پدیده های نامطلوب این سرگشتگی [...] حاصل منطقی همین «خلاء معنوی» است.

«تمدن بزرگ» ما مسلما با این «خطر اصولی» رو به رو نخواهد بود. زیرا ما از هم اکنون مراقبت کامل می کنیم که پایه ی این تمدن را بر «توازنی مطلوب»، میان «پیشرفت صنعتی» و «رشد معنوی» استوار سازیم و من ایمان دارم که بدین ترتیب، در پرتو غنای فرهنگ و میراث ارزش های اخلاقی و فرهنگ ریشه دار ملی خویش، از «سقوط در پرتگاهی» که تمدن های مادی و مادی گرا را تهدید می کند، مصون خواهیم ماند.

برای این کار، کوشش ما در برنامه ریزی فرهنگی باید معطوف بدان باشد که «شخصیت معنوی ملت ایران» و «ارزش های جاودانی فرهنگ ملی» و «لطافت روحی خاص ایرانی» که از کشاکش قرون و اعصار به سلامت جسته است، علیرغم «خشونت زندگی عصر ما»، همچنان پای بر جا بماند و حتی گسترش یابد. فرهنگ پیشرفته ی عصر انقلاب دوران «تمدن بزرگ» باید همان قدر پاسخ گوی نیازهای روحی هر ایرانی باشد که دانش و صنعت و تکنولوژی پیشرفته، جواب گوی نیازهای مادی و جسمی اوست. ما از ارزش های اخلاقی و معنوی این فرهنگ و از زیبائی های بی شمار آن در جلوه های گوناگون اندیشه و عرفان و ادب و هنر، «پایگاهی استوار»، برای تمدنی که پی ریزی می کنیم، خواهیم ساخت. سنت های ارزنده ی ملی از قبیل «علائق خانوادگی»، «عواطف انسانی»، «عشق به زیبائی» در تمام جلوه های مادی و معنوی آن، «نزدیکی با طبیعت»، «لطافت احساس»، «جاذبه ی شعر و ادب»، «خوی بشر دوستی»، «روح میهمان نوازی»، و دیگر خصیصه های تمدن و فرهنگ کهن خود را پاسداری خواهیم کرد و از آن ها برای ایجاد ارزش های معنوی و اخلاقی تازه ای در دوران «تمدن بزرگ» که دوران «فرهنگ بزرگ» نیز خواهد بود، الهام خواهیم گرفت." (تمدن بزرگ، ص. 289)

*

در پایان دوست گرامی، پروانه بدهید که به شمار یک فرهنگ مرد به این امر نشانه بدهم که بُن ِ بنان هر فرهنگی باور است و بس. هیچ فرهنگی بدون باور نمی پاید. پادشاه، با باور ِ ژرف اش به این باور-بنیادی ِ ژرف ِ فرهنگ و تمدن انسانی بود که بوم میهن اش را بومی ستاینده ی آسمان و انباشته از گوهر ایزدی می شناخت. میل دارم به عنوان پایان نیک، با واژگان او این نامه را به پایان برم:

"میل دارم این مبحث را با «حیاتی ترین» مسئله ی مربوط به معنویت و فرهنگ که اصولا زندگی روحی هر جامعه بدان وابسته است، تکمیل کنم و این بحث را به عنوان حُسن ختام با آن پایان دهم. این مسئله، «ایمان مذهبی» و «لزوم تقویت هر چه بیشتر آن» در «همه ی قشرها» و سطوح جامعه ی ایرانی است.

معتقدات مذهبی، روح و جوهر حیات معنوی هر اجتماعی است. زیرا بدون این «پشتوانه ی استوار»، هیچ اجتماع، هر قدر هم از نظر رفاه مادی پیشرفته باشد، جز «اجتماعی سرگشته» و «راه گم کرده» نخواهد بود. «ایمان واقعی» بزرگ ترین ضامن سلامت روحی و استقامت اخلاقی و بالاترین نیروی پاسدار هر فرد انسانی در مواجهه با مسائل و مشکلات بزرگ و کوچک زندگی و در عین حال، تواناترین نگاهبان معنوی هر جامعه است. هیچ اجتماعی نمی تواند به بهانه ی هیچ اصل ایدولوژیک، خود را از این «عامل الزامی قوام و دوام جوامع انسانی»، بی نیاز بشمارد و هر تلاشی نیز که تا کنون در این راه صورت گرفته، تلاشی بی نتیجه بوده است.

ملت ما از این سعادت بزرگ بهره مند است که در لوای «مترقی ترین» و «عالی ترین اصول مذهبی»، یعنی اصول «آئین مقدس اسلام» قرار دارد. این، آئینی است که موازین و تعالیم عالیه ی آن، کامل ترین پیشرفت های مادی و معنوی بشری را در برمی گیرد و در هر مرحله از رشد اجتماعی، می تواند عالی ترین راهنمای هر فرد و جامعه باشد. افتخار انقلاب ما و راز توفیق کامل آن نیز در همین است که «سراسر اصول این انقلاب»، از روح و جوهر تعالیم عالیه ی اسلامی الهام گرفته است.

بدیهی است «مفهوم واقعی اسلام» با «سوء استفاده ی مغرضانه» یا «عوام فریبی» و یا «ارتجاعی» از موازین آن، سازگاری ندارد و تمام تشبثاتی که در این زمینه انجام می گیرد ( و متاسفانه جامعه ی خود ما چه در طول تاریخ گذشته ی خود و چه در عصر ما، بارها قربانی همین تشبثات قرار گرفته است) درست در جهت مقابل «روح و مفهوم حقیقی اسلام» است. آن چه هدف اساسی ما در ساختمان جامعه ی امروز و فردای ایران است، «تعمیم» و «تسجیل» هر چه بیشتر همین روح و مفهوم واقعی اسلام در این اجتماع است تا بر اساس آن، جامعه ی ایرانی عصر «تمدن بزرگ»، یک «جامعه ی واقعا با ایمان»، «منزه»، «پاک» و به «حد اعلی برخوردار از معنویات» باشد.

بدیهی است که ما به همه ی عقاید پیروان مذاهب دیگری نیز که در کشور ما زندگی می کنند و «جزء جدائی ناپذیر جامعه ی ایرانی» به شمار می روند، احترام می گذاریم. زیرا هر ایمانی شایسته ی احترام است، آنچه شایسته ی احترام نیست، جامعه ای است که ایمان را از خود طرد کرده باشد." (همان)

بدان امید که فرشته ی زرین بال باورهای راستین باری دیگر پر گسترد، بر فراز آن آریابوم مهینی که گر نباشد، تن ما نیز مباد.

ایدون باد

ایدون تر باد

کیخسرو آرش گرگین

تابستان دو هزار و پانصد و شصت و هفت شاهنشاهی

«برابر» با هزار و سیصد و هشتاد و هفت اسلامی

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.