رفتن به محتوای اصلی

فرانتس كافكا: زجر بي‌پايان مُردن
28.10.2011 - 15:05

«بي‌شك كسي به ژوزف كا. اتهام زده بود، زيرا بي‌آنكه خطايي از او سر زده باشد، يك روز صبح بازداشت شد. از آشپز خانم گروباخ، صاحبخانه كا. كه هر روز صبح حدود ساعت هشت صبحانه كا. را مي‌آورد، اين‌بار خبري نشد. چنين چيزي هرگز سابقه نداشت.» محاكمه كافكا با اين ضربه ناگهاني آغاز مي‌شود، كلماتي دقيق و هراس‌آور. كا.، مانند گرگور سامسا كه يك روز صبح از خواب پا شد و خود را حشره‌يي بزرگ ديد، يك روز از خواب بيدار مي‌شود و خود را محكوم مي‌بيند. ما خوانندگان هم ناگهان با خشكي و سرماي محكوميت روبرو مي‌شويم. چه كسي به كا اتهام زده؟ اين آدم، هر كه هست، چه اتهامي به كا. زده؟ حالا كه كا. بازداشت شده، با او چه كار مي‌كنند؟ كا. به دنبال پاسخ اين سوال‌ها مي‌رود و جوابي نمي‌يابد. بدون هيچ اتهامي محكوم و بازداشت شده ولي در جايي حصر نمي‌شود، سر كار مي‌رود و براي ايجاد رابطه با فرولاين بورستنر (همسايه‌اش كه كافكا در دست‌نوشته‌هاي رمان ف. ب. مي‌خواندش) تلاش مي‌كند، انگار اصلا بازداشت نيست. دستگاه تودرتو و بي‌ساماني كه او را محكوم كرده، در تمام زندگي‌اش نفوذ كرده، همه جا هست، ولي معلوم نيست دقيقا چه كار دارد مي‌كند، چه كسي مسوولش است، چرا وجود دارد، تنها سايه تهديدي است كه بر زندگي كا. مي‌افتد.

 چند جمله اولِ رمان سرنخ خوبي است براي پيدا كردن ريشه‌هاي «محاكمه» در زندگي كافكا: بيداري از خواب و اتهام بي‌دليل. كافكا محاكمه را در سالِ 1914 شروع كرد يعني سالي كه نامزدي‌اش با فليسه باوئر را به هم زده بود، آثار بيماري سلش كه 10 سال بعد باعث مرگ او شد تازه نمايان شده بود، بالأخره توانسته بود از خانواده‌اش جدا شود و زندگي مستقلش را شروع كند هر چند هنوز ذهنش درگير خانواده مانده بود و بالاخره سالي كه جنگ جهاني اول شروع شد كه آغازي بود بر سقوط امپراتوري تودرتوي اتريش- مجارستان.

 كابوس‌هاي بيداري

 محاكمه بلافاصله بعد از بيدار شدنِ كا. از خواب شروع مي‌شود اما عملا فضاي داستان اثري از اين بيداري در خود ندارد. در هر فصل كا. خود را در موقعيتي تازه مي‌بيند، موقعيت‌هايي كه مانند منطقِ خواب بي‌منطق و تصادفي‌اند. كا. در دادگاه خود را در حضور جمعي مي‌بيند كه به حرف‌هاي او واكنش نشان مي‌دهند، مي‌خندند، آه مي‌كشند، اعتراض مي‌كنند. كا. ناگهان عمويش را مي‌بيند كه از محكوميت او باخبر است و با او به ديدار وكيلِ پيري مي‌رود كه رو به مرگ است، آنجا خدمتكار وكيل او را اغوا مي‌كند. به ديدار نقاشي مي‌رود كه در ورودي خانه‌اش رو به تخت باز مي‌شود و بچه‌هايي كوچك در راه‌روي خانه نقاش راه را بر او مي‌بندند. براي قراري به كليسا مي‌رود، طرف قرار نمي‌آيد، اما در كليسا كشيشي او را خطاب قرار مي‌دهد و درباره محكوميتش با او حرف مي‌زند. همه اينها به خوابِ آشفته‌يي مي‌مانند كه كا. در زندگي تازه‌اش مي‌بيند. كافكا زندگي خواب‌گونه كا. را با دقت و عينيتي تفسير مي‌كند كه ما خواب مي‌بينيم، انگار همه‌چيز كاملا طبيعي اتفاق مي‌افتد و چيز غريبي وجود ندارد، با اين وجود حسي از ترس و اضطراب در تمام صفحات كتاب به چشم مي‌خورد.

 محاكمه وقتي نوشته شد كه تازه علايم بيماري سل كافكا بروز پيدا كرده بود و او به خاطر خونريزي‌هايش نمي‌توانست بخوابد. خودش چند سال بعد در نامه‌يي به شرح نخستين خونريزي شبانه‌اش مي‌پردازد: «مدام خون، اما هيچ نگران نبودم، چون به مرور، به دليلي خاص، فهميده بودم كه در صورت قطع‌شدن خونريزي، پس از سه چهار سال بي‌خوابي، بالاخره خواهم خوابيد.» اما خونريزي‌ها بدتر شد و بيماري او تشديد شد. ضعف جسماني او را بيشتر به دنياي دروني‌اش كشاند، دنيايي كه از ترس و اضطراب رهايي نداشت. كافكا هميشه در درون با خود مي‌جنگيد، خود را با وسواس زيادي مي‌كاويد و سعي مي‌كرد از هزارتوي درونش راهي به بيرون بيابد. بيداري او كابوسي دروني بود و نوشته‌هاي او منعكس‌كننده اين كابوس‌ها: «حسي كه مرا به توصيف زندگي دروني و خواب‌گونه‌ام وا مي‌دارد، همه‌چيز را به حاشيه رانده است... بي‌وقفه به سوي قله كوه پرواز مي‌كنم... آن بالا به اين سو و آن سو يله مي‌شوم، متاسفانه مرگ نيست، ولي زجر بي‌پايان مُردن.»

 سايه هميشگي گناه

 نامزدي كافكا با فليسه باوئر (كه در نوشته‌هايش او را ف. ب. خطاب مي‌كند) تنها 6 هفته دوام آورد و در تمام اين دوران كافكا خود را در بند مي‌ديد، زندگي نيروي زيادي از او مي‌گرفت و فكر مي‌كرد شروع زندگي مشترك يعني پايان انزوا و پايان انزوا يعني پايان نوشتن و پايان تنها زندگي واقعي كافكا، تنها عبادتگاهش. او در يادداشت‌هاي روزانه‌اش، چند روز پس از به‌هم‌خوردن نامزدي از احساس آزادي‌اش مي‌نويسد: «چند روز است مي‌نويسم، كاملا امن و خزيده در كار، آنطور كه دو سال پيش بودم، امروز نيستم، ولي به هر حال منظور و مقصودي دارم، زندگي منظم، تهي و ديوانه‌وارِ مجردي‌ام نوعي توجيه پيدا كرده است. دوباره مي‌توانم با خودم گفت‌وگو كنم. » با وجود اينكه كافكا نامزدي‌اش را به هم مي‌زند، ولي نمي‌تواند رابطه را براي هميشه قطع كند، فكرش همچنان اسير فليسه باوئر است‌ و كابوس مي‌بيند: «بي‌وقفه در خيابان‌ها فرياد مي‌كشيدم، در حالي كه او دوباره و دوباره مرا مي‌قاپيد.» كافكا خود را اسير مي‌بيند، بي‌آنكه خطايي از او سر زده باشد. چيزي شبيه به رابطه‌يي كه كافكا با فليسه داشت، به شكلي گسترده‌تر در رابطه غريبش با پدرش هم به چشم مي‌خورد. پدر او مردي سالم و قوي بود كه با تلاش زياد توانسته بود تاجري موفق شود. پسر بزرگش يعني فرانتس ضعيف و اهل كتاب، مشخصا نمي‌توانست ادامه‌دهنده خوبي براي نسل او باشد. پدر كافكا هر چه كرد، نتوانست پسرش را كسي كند كه براي تجارت آماده شود و با مردم ارتباط برقرار كند؛ برعكس كافكا منزوي‌تر و كم‌حرف‌تر شد، نحيف و ضعيف و خودخور. پدر مدام به فرانتس و خواهرانش سركوفت مي‌زد كه چه چيزي مي‌توانسته‌اند باشند، ولي نيستند و در مقابل كافكا و خواهرانش در دستشويي جلسه برقرار مي‌كردند تا از خود دفاع كنند، آنها به هر حال، گناهكار شناخته مي‌شدند. در فصل هفتم محاكمه هم، كا. كه از بلاتكليفي خسته شده تصميم مي‌گيرد دفاعيه‌يي در برابرِ محكوميت بي‌دليلِ خود به دادگاه ارايه دهد: «تصميم داشت در آن دفاعيه شرح زندگي خود را به اختصار بياورد و درباره هر رويداد نسبتا مهم توضيح دهد كه چرا آن‌طور عمل كرده است و اينكه آيا از ديد امروزي خود چنان عملي را درست يا نادرست مي‌داند و براي توجيه درستي يا نادرستي آن چه دلايلي مي‌تواند اقامه كند... پرسش‌هاي بسياري را بايد پيش مي‌كشيد. پرسش اصل كار بود. كا. احساس مي‌كرد چه بسا خودش بتواند همه پرسش‌هاي ضروري را پيش بكشد.»

 

نتيجه جدل‌هاي كافكا با پدرش- كه از بيرون تاجري موفق و مردي مهربان بود- احساس گناه، ترس و جنگ دروني دايمي بود، از يك طرف مي‌خواست از پدر و توقعاتش بگريزد و از طرف ديگر احساس گناه مي‌كرد كه نتوانسته پسر بزرگ خوبي براي او باشد. خودش بعدها در نامه‌يي به پدرش نوشت: «پدر عزيز، اخيرا از من پرسيديد كه چرا از شما مي‌ترسم.

 

مطابق معمول، جوابي براي سوالتان به ذهنم نرسيد.» كافكا مانند كا. در اين نامه بلندبالا به كاويدن خودش مي‌پردازد و مي‌خواهد از اتهامي نامشخص دفاع كند، مثلا دنبال علت ترسش مي‌رود و فكر مي‌كند شايد اعتماد به نفس پايينش باعث جدايي او از پدرش شده: «من اعتماد به نفس خود را در چيزي كه شما به آن علاقه‌مند بوديد از دست دادم و به جاي آن احساس بي‌حد و مرزي از گناه رشد يافت.» او هم خود را محكومي بي‌دليل مي‌ديد كه حتي بيماري جسمي‌اش هم به نوعي در تضاد با سلامت پدر قرار مي‌گرفت كه به او حس گناه مي‌داد. كافكا هر چه كرد تلاش براي رهايي از گناه‌كاري بود كه حتي وقتي- در سال نوشتن محاكمه- از خانه جدا شد هم آثارش در او مانده بود: «تمام آثارم ترك و دوري مستمر و عمدي از توست.»

 

 

خودكاوي كافكا

 

 

 

 

پايان «محاكمه» همان چيزي است كه سرانجام ناگزير 10 سال بيماري كافكاست. كا. كه هنوز نفهميده اتهامش چيست و پرونده‌اش چگونه بررسي مي‌شود، در شب تولد 31 سالگي‌اش محكوم به مرگ مي‌شود. چند لحظه قبل از اجراي حكم با خود فكر مي‌كند: «هنوز حرفي باقي بود، حرفي كه از ياد رفته بود؟ به يقين حرفي وجود داشت.

 

منطق براستي تزلزل‌ناپذير است، اما در برابر انساني كه مي‌خواهد زندگي كند، تاب مقاومت ندارد. قاضي‌اي كه او هرگز نديده بود كجا بود؟ آن دادگاه عالي كه او هرگز به آن راه نيافت كجا بود؟» لحظاتي بعد كا. «مثل سگ» جان مي‌دهد و چنان مي‌نمايد كه «انگار شرم عمري طولاني‌تر از او خواهد داشت.»

 

در داستان كوتاه «حكم» كه يك سال قبل از شروع محاكمه نوشته شد، كافكا درگيري توامانش با پدر، نامزدش و مرگ را مطرح مي‌كند. در آن داستان شخصيت اصلي به ديدار پدرش مي‌رود تا با او مشورت كند كه نامزدي‌اش با فريدا براندنفلد (يك ف.ب. ديگر) را به اطلاع دوست منزوي‌اش برساند يا نه، او نمي‌داند كه خبر نامزدي او را خوشحال مي‌كند يا منزوي‌تر. در جريان گفت‌وگو با پدر مي‌فهمد كه خبر را قبل از او پدرش به اطلاع دوستش رسانده و به پدرش مي‌گويد كه «تو مخفيانه مرا زيرنظر گرفته بودي.» پدر در جواب او را به خفگي در آب محكوم مي‌كند و شخصيت اصلي به اختيار خود حكم را اجرا مي‌كند. داستان «حكم» در ذهن كافكا بسط پيدا كرد و اشاره‌هاي مستقيمش به زندگي كافكا كم‌كم تبديل شد به استعاره‌هايي كه هر كدام مي‌تواند تفسيرهاي مختلفي را بپذيرد.

 

دنياي تودرتوي دادگاه در «محاكمه» (كه در «حكم» غايب است)، مي‌تواند تعبير به رابطه پيچيده پسري شود كه نمي‌تواند از پدرش فرار كند يا جنگ جهاني‌اي كه همه مردم دنيا ناخواسته به آن محكوم شدند،و اگر همه اينها مي‌تواند باشد، نه به خاطر آن‌ است كه كافكا مي‌خواست اثري اجتماعي بنويسد، بلكه به خاطر مشاهده دقيق و عيني كافكا است بر تجربه‌هاي زندگي خواب‌گونه خودش.

 

كافكا خودكاوانه اضطراب و حس گناهي را كه در دنياي تودرتوي ذهني‌اش يافته بود از بيرون ديد و تلاش كرد جايگاه خودش را در زندگي بي‌منطقش بيابد. او فهميده بود كه تمام زندگي‌اش زجر بي‌پاياني است كه در برابر نيروهاي بيروني نامعلوم به مرگ محكوم است و مي‌دانست كه اين هزارتوي شرم‌آوري كه او را اسير كرده، پس از او هم وجود خواهد داشت.

 

 

 

منابع:

 

محاكمه، فرانتس كافكا، ترجمه علي‌اصغر حداد، نشر ماهي

 

آشنايي با فرانتس كافكا، پل استراترن، ترجمه احسان نوروزي، نشر مركز

 

جهان مدرن و 10 نويسنده بزرگ، مالكوم برادبري، ترجمه فرزانه قوجلو، نشر چشمه

 

هنر رمان، ميلان كوندرا، ترجمه پرويز همايون‌پور، نشر قطره.

 

 

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

 

نويسنده‌يي با آثار ناتمام

 

 

فرانتس كافكا 125 سال پيش در سوم جولاي 1883 در شهر پراگ به دنيا آمد كه در آن روزگار بخشي از خاك سلطنت دوگانه اتريش - مجارستان بود و امروزه پايتخت جمهوري چك است.

 

خانواده كافكا به اقليت يهوديان آلماني‌زبان پراگ تعلق داشت و اين نويسنده بزرگ آثار خود را تنها به زبان آلماني نوشت.

 

در خانواده كافكا روابط پدرسالاري حاكم بود، و او رابطه پيچيده خود با پدرش را در نامه جسورانه بلندي، كه خود اثر ادبي برجسته‌يي است، شرح داده است. كافكا «نامه به پدر» را در نوامبر سال 1919 نوشت، اما هرگز جرأت نكرد آن را به پدرش بفرستد. نامه پس از مرگ كافكا منتشر شد.

 

فرانتس كافكا بنا به خواست خانواده به تحصيل حقوق پرداخت و در اين رشته دكترا گرفت. از سال1908در «شركت بيمه سوانح كاري» استخدام شد و تا نزديك پايان زندگي (1922) به اين شغل ادامه داد. گفته‌اند كه او كارمندي شايسته و موفق به شمار مي‌رفت، هرچند سخت از كار خود ناراضي بود و آن را صرفا «روزي‌رسان» مي‌دانست. در اوقات فراغت تنها به ادبيات مي‌پرداخت.

 

كافكا از سال 1909 نشر داستان‌هاي كوتاه خود را شروع كرد. در سال 1912 داستان كوتاه «حكم» را نوشت كه به نظر منتقدان شالوده ادبي بسياري از آثار بعدي او است. در سال 1915با داستان مسخ به شهرت زيادي رسيد.

 

عشق به ادبيات در طول زندگي كافكا بزرگ‌ترين دلبستگي او باقي ماند. در نامه‌يي به نامزد خود به روشني نوشته است: «هيچ چيز غير از ادبيات براي من اهميت ندارد.» در نامه‌يي ديگر مي‌نويسد: «من هيچ چيز نيستم مگر ادبيات. نمي‌توانم و نمي‌خواهم چيز ديگري باشم.»

 

فرانتس كافكا روحيه‌يي بسيار حساس و تني رنجور داشت. سال‌هاي آخر عمر كوتاه خود را به دوا ودرمان گذراند.

 

فرانتس كافكا يك ماه قبل از 41مين سال تولدش، در روز سوم جولاي 1924، بر اثر بيماري سل ريوي در استراحتگاهي نزديك وين درگذشت.

 

 

«نوشته‌هايم را ناخوانده بسوزانيد!»

 

 

 

 

بيشتر آثار معروف و مهم كافكا پس از مرگش منتشر شده است. او با سليقه‌يي كمال‌گرا، آثار خود را ناتمام و غيرقابل نشر مي‌دانست. به دوست نزديك خود «ماكس برود» وصيت كرده بود كه نوشته‌هايش را بدون آنكه خوانده شوند، به آتش بسپارد. برود به اين وصيت عمل نكرد و به نشر آثار كافكا همت گماشت.

 

از كافكا در كنار ده‌ها داستان كوتاه، سه رمان بزرگ باقي مانده است:

 

رمان محاكمه كه در سال‌هاي 1914 و 1915 نوشته شده، براي اولين بار در سال1925منتشر شد. رمان قصر كه در سال 1922 به نگارش در آمده و ناتمام مانده، در سال 1926 انتشار يافت، و رمان ناتمام «گمشده» كه در سال1912نگاشته شده، در سال 1927 منتشر شد. ماكس برود نام امريكا را بر رمان اخير گذاشت.

 

 

كافكا در زبان فارسي

 

 

 

 

فرانتس كافكا نسبتا زود به ايران راه يافت و كمابيش تمام آثار او به زبان فارسي ترجمه شده است.

 

صادق هدايت، نويسنده نامي ايراني به آثار فرانتس كافكا علاقه ويژه‌يي داشت و چند داستان او را به فارسي برگرداند.

 

داستان نيمه بلند «مسخ» حدود 65 سال پيش در سال 1322 خورشيدي (1945توسط صادق هدايت كه در اين زمان نويسنده‌يي شناخته شده بود، به زبان فارسي برگشت، بارها به چاپ رسيد و معروفيت زيادي پيدا كرد.

 

ترجمه فارسي داستان «مسخ» زماني در نخستين دوره مجله «سخن» منتشر شد، كه فرانتس كافكا هنوز نويسنده‌يي گمنام بود و آثار او نه تنها هنوز به هيچ زبان شرقي، بلكه حتي به خيلي از زبان‌هاي اروپاپي هم ترجمه نشده بود. نخستين برگردان نوشته‌يي از كافكا در ژاپن - كه در شرق معمولا پيشگام بوده - به سال 1950 برمي‌گردد و به زبان تركي به سال 1955.

 

هدايت چند سال پس از انتشار مسخ، در سال1327خورشيدي (مقارن 1948 ميلادي) مقدمه‌يي بلند بر داستان كوتاهي از كافكا به عنوان «گروه محكومين» (به ترجمه حسن قائميان) نوشت، كه آخرين اثر منتشرشده هدايت به شمار مي‌رود. اين نوشته بعدها به صورت رساله‌‌هاي جداگانه به نام «پيام كافكا» انتشار يافت و پايه‌يي براي شناخت اين نويسنده در ايران شد.

 

اما ترجمه صادق هدايت كاستي‌ها و لغزش‌هاي فراواني دارد كه بسياري از آنها در ترجمه‌هاي بعدي از آثار كافكا نيز تكرار شده است. كافكا به زباني ساده و روان مي‌نويسد، اما اين به هيچ‌وجه كار مترجم را آسان نمي‌كند. كافكا هر واژه را چنان دقيق و سنجيده برمي‌گزيند، كه راه را روي تفسيرها و تاويل‌هاي فراوان باز مي‌كند. كمابيش تمام آثار فرانتس كافكا به زبان فارسي برگشته است. رمان‌هاي قصر و محاكمه و امريكا هر كدام سه يا چهار بار به فارسي ترجمه شده است، با وجود اين منتقدان و ادب دوستان هنوز جاي برگردان‌هايي درست و شيوا را از مهم‌ترين آثار كافكا خالي مي‌دانند. در چند سال گذشته نشر ماهي شروع به انتشار آثار كافكا با ترجمه جديد كرده كه از آن جمله مي توان به «محاكمه» با ترجمه علي‌اصغر حداد اشاره كرد. برخي مترجمان ايراني مانند علي اصغر حداد ، فرامرز بهزاد و فرزانه طاهري ترجمه‌هاي بهتري از داستان‌هاي كافكا به زبان فارسي عرضه كرده‌اند.

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.