رفتن به محتوای اصلی

اشک شاعر
26.09.2013 - 10:05

مدت زیادی نبود که دوباره به مینسک باز گشته بودم. دراین چند سالی که ازمینسک و جمع ایرانیان ساختمان شماره 4 ("دم چيتری")، دوربوده ام،همه چیز کمابيش همانگونه است که پیش ازاین بوده است. به ديگر سخن، همچنان شاهد روابط ومناسبات ناسالم درون حزبی، صف آرايی های کاذب، یارگیری ها و دشمن انگاری ها، فرمان بری ها و سرکشی های تازه به تازه و سرکوب مخالفان ومنتقدین درون حزبی هستیم.

در یکی از آن روزهای تلخ، پشت میز آشپزخانه آپارتمان محل سکونتم درطبقه هشتم نشسته بودم. شنیدم که کسی درمی زند. هرکه بود به جای فشاردادن زنگ درآپارتمان، با چیزی مثل کلید و یا سکه به درمی کوبید. وقتی دراطاق را گشودم، با کمال تعجب سیاوش کسرائی را در برابر خود دیدم. سياوش افسرده و آشفته و مغموم به نظرمی آمد. پرسیدم:

- رفیق سیاوش چی شده؟ بیائید تو، بیائید تو رفیق.

داخل که شد، همدیگررا بغل کردیم، سرش را روی شانه ام گذاشت و خودش را رها کرد. بغض اش ترکید. در حالی که شانه هایش تکان می خورد آرام و با صدائی غم آلود زمزمه کرد:

- بهروز جان می بینی با ما چه می کنند؟                                                                           با نگرانی پرسیدم :

- چی شده رفیق جان ؟ اتفاقی افتاده ؟

سرش را از روی شانه ام برداشت. چشمانش خیس بود. در حالی که به صورتم خیره شده بود، دو قطره اشک، چون دانه های مروارید، بگونه آفتاب سوخته اش غلطید و در میان موهای پر پشت و جو گندمی سبیل اش محو شد.

به آشپزخانه رفتيم، که نقش اطاق نشیمن را هم داشت. روی صندلی نشست. کمی که آرام ترشد با بغضی در گلو گفت:

- طبق قرار قبلی، قرار بود فردا من در اینجا جلسه شعر خوانی داشته باشم.

- خوب حالا مگه چی شده؟

- هیچی، میگن رفقای " بالا" موافق نیستند، برای همین، کمیته حزبی هم  میگه ما نمی تونیم کاری بکنیم.

- یعنی چی؟، رفقای "بالا" با چی موافق نیستند؟

- با اینکه کمیته برای من جلسه شعر خوانی بگذاره.

- آخه چرا؟ جلسه شعرخوانی چه ربطی به رفقای "بالا" داره؟

- حالا که ربط پیدا کرده . . .

- و حالا می خواهید چی کار کنید؟

پس از اندکی سکوت، درحالی که سرش پائین بود و نگاهش را به نوک انگشتان بلند و کشیده‍اش دوخته بود گفت:

- چکارمی تونم بکنم، فقط واقعن نمی فهمم چرا رفقا اینقدرتنگ نظرند. البته زیاد مهم هم نیست، گفتم شاید تو بتونی یه کاری بکنی وبه اسم خودت یه جلسه بذاری!

- رفیق سیاوش، آخه  ... ؟

- میدونم که تو ...

سکسکه امانش نداد.انگار چیزی راه گلویش رابسته باشد. دیگرچیزی نگفت. لیوانی آب به دست اش دادم وگفتم :

- باشه رفیق جان، من حرفی ندارم، فقط اجازه بدید کمی فکر کنم. درستش میشه

- ازت ممنونم. می دونستم که تو این کارومی کنی. من درخانه سعید هستم، هر کاری خواستی انجام بدی مرا درجریان بگذار.

ازجایش بلند شد. چشمان اش برق میزد و نسیم تبسم رضایت برلبانش نشسته بود. هنوز کاملا از در اطاق بیرون نرفته بود که باز زمزمه کرد " ازت ممنونم، ازت ممنونم!" و در را پشت سر خود بست.

 Missing media item.

قلبم داشت از حرکت باز می ایستاد. حسابی کلافه شده بودم.مانده بودم که چه کنم. از یک طرف نمی خواستم در "کار کمیته ی حزبی" مداخله کنم و از طرف دیگرنمی توانستم، خود را نسبت به تنگ نظری ها و غرض ورزی های کودکانه و غير منطقی دست اندرکاران حزبی، بی تفاوتی نشان بدهم. درآن دم با خود گفتم مگر دفاع از سياوش کسرائی و تلاش برای برگزاری يک جلسه شعرخوانی بمعنای دفاع از حداقل حقوق دموکراتیک دگرانديشان در درون حزب نيست؟ پس اين جلسه شعرخوانی را برای نامدارترین شاعر حزب، یعنی سیاوش کسرائی و سراینده منظومه ماندگار "آرش کمانگیر" برگزار می کنم و هزينه اش را هم هر چه که باشد می پردازم. در پی اين تصميم، یادداشت کوتاهی با مضمون زیر نوشتم:

« قابل توجه دوستان و رفقای گرامی!

فردا ساعت 8 شب، رفیق سیاوش کسرائی در آپارتمان محل زندگی ما در طبقه هشتم، جلسه شعرخوانی خواهند داشت. همه کسانی که مایل به شرکت در این جلسه شعر خوانی هستند می توانند تشریف بیاورند. بهروز مطلب زاده»

و آن را درتابلواعلانات طبقه همکف چسباندم.

                                       * * *

هنوز ساعت 8 شب نشده 15– 10 نفر آمده اند. آپارتمان کوچک ما تقریبا پرشده است. رفیق سیاوش در کنج آشپزخانه روی صندلی کنار پنجره نشسته. راضی به نظرمی رسد و چشمانش برق می زند. با  آمدن تعداد دیگری از دوستان، جا برای ایستادن هم نیست. چند تنی از بچه ها پیشنهاد می‍کنند تا محل جلسه  را به راهرو بزرگ جلوی آسانسور منتقل کنيم. بی درنگ دست به کار می شويم. وقتی صندلی ها به ردیف چیده می شود، " سعید .ا " پرده ای بر روی پنجره رو به خیابان می کشد وعکسی از حیدر مهرگان و رفیق عباس حجری بر آن نصب می کند و با گذاشتن صندلی و میزی کوچک در گوشه سمت چپ سالن، جائی برای رفیق کسرائی درست می کند.

ساعت 8.30 دقیقه  شب است. تقریبا همه ساکنان ساختمان " دم چیتیری" جمع شده اند. رفیق کسرائی از جایش برمی خیزد. کتاب کم حجمی را در دست دارد: مجموعه شعر "ستارگان سپیده دم". اين کتاب تازه  اوست که در لندن به چاپ رسيده است.

ابتدا چند کلمه ای به رسم خوش آمدگوئی بر زبان می راند و سپس با صدائی که لرزش خفیفی از غم در آن موج می زند، شعر نسبتا بلند "طلوعی با خورشیدهای خاموش" را می خواند. آن شعر مویه ای است بر حیدر مهرگان (رحمان هاتفی) و مرثیه ای برای قلب شاعر در آنسوی مرزها.

 به سطرهای پایانی شعر که می رسد صدایش آشکارا می لرزد. با دل انگشت، قطره اشکی را که در حال فرو چکیدن است می سترد و بعد با بغض و غمی جانکاه  زمزمه می کند:

« دانه را

چه راه درازیست تا شکوفه شدن

و چه کوتاه

تا به خاک افتادن

بهار اما

در این شکفتن و افتادن

جاودانه است.

...

وطن!

وطن کلمات من!

گهواره سرودهای من

گورگاه عشق های من

دامنت را

پرچم پوشاننده تابوت سردار ما کن

و دل غمگین ما را

چون دسته گلی بر آن بگذار!

هوای نفسگیر.

هوا... هوا...

در قله ها چه می گذرد!»

بچه ها دست می زنند. سیاوش چند سروده دیگر، ازجمله شعر" باور" را می خواند. صدایش درلابلای غریو کف زدن ها اوج می گیرد:

« باورنمی کند دل من مرگ خویش را

نه نه من این یقین را باور نمی کنم

تا همدم من است نفس های زندگی

من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم

 ...

تا دوست داریم

تا دوست دارمت

تا اشک ما به گونه هم می چکد زمهر

تا هست در زمانه یکی جان دوستدار

کی مرگ می تواند

نام مرا بروبد ازیاد روزگار؟

... 

می ریزد عاقبت

یک روز برگ من

یک روزچشم من هم درخواب می شود

- زین خواب چشم هیچکس را گزیر نیست -

اما درون باغ

همواره عطر باورمن درهوا پر است.»

 

دیروقت شب است، اما اشتیاق بی پایان بچه ها برای شنیدن شعرهای بیشتری ازسیاوش، او را به وجد می آورد، حسابی به شوق آمده است، سینه را صاف می کند و با شور و امیدی بی پایان، صدایش را رها می کند و می خروشد:

« منم آرش،

- چنین آغازکرد آن مرد با دشمن،-

منم آرش، سپاهی مردی آزاده،

به تنها تیرترکش آزمون تلختان را

اینک آماده.

مجوئیدم نسب،

فرزند رنج و کار،

گریزان چون شهاب از شب،

چوصبح آماده دیدار.

...

«... گفته بودم زندگی زیباست

گفته و ناگفته، ای بس نکته ها کاینجاست.

آسمان باز،

آفتاب زر،

باغ های گل،

دشت های بی دروپیکر،»

...

« آری، آری، زندگی زیباست.

زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست.

گربیفروزیش، رقص شعله اش در هر کران پیداست.

ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست.»

...

...

شعرخوانی که تمام می شود همه پراکنده می شوند. هرکس صندلی خود را برمی دارد و به سوی آپارتمان خود می رود. در بیرون از ساختمان، باد سرد پائیزی خود را به پنجره می کوبد. من در رویای خود، نشسته بربال خیال، به همراه تیرترکش آرش، بر ویرانه های میهن دربند به  پرواز درمی آیم.

در برون کلبه می بارد،

برف می بارد به روی خارو خارا سنگ.

کوه ها خاموش،

دره ها دل تنگ.

راه ها چشم انتظارکاروانی با صدای زنگ...

                                                    بهروزمطلب زاده -  5 شهریور 1392 - اسن

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.