رفتن به محتوای اصلی

آن تعطیلات لعنتی - سنگلاخ - دوکلاغ( ایکی قارقا)
10.11.2013 - 17:45
 
 

سال 1356 وارد کلاس پنجم شده بودم، توی مدرسه ای در پایین شهر در محله شاه آباد تبریز، با یک تابلویی بزرگ بر بالای سر درش که روش نوشته بود:
" مدرسه ابتدایی دولتی شربت زاده".
معلم کلاسمان آقای صابری از همان روز اول که وارد کلاس شد، غیر عادی بودنش معلوم بود. خیلی زود با همه کلاس صمیمی شد، گویی از آن سر طاسش نور صمیمیت به اطراف ساطع می کرد. بعد برایمان هدیه آورد، کتابهای صمد بهرنگی، مال من هم شد اولدوز و کلاغ ها. همین کارهاش بود که هم سرنوشت خودش را عوض کرد هم مرا. یواش یواش طبل های انقلاب هم به صدا در آمد. دیری نپایید که آقای صابری هم غیبش زد. به همان جایی رفت که خیلی های دیگر رفتند. رفته رفته تظاهرات و صدای تیر و تفنگ زیادتر شد. مدرسه دیگر امن نبود و بدین سان کلاس پنجم ابتدایی مدرسه شربت زاده تعطیل شد.

اما آن تعطیلی شروع حیاتی نو برای من بود. من ماندم با مادری خانه دار و پدر کارمند جزء، بدون هیچ بینش سیاسی. اما یکی در آن مزرعه کودکانه مغزم بذری کاشته بود. و آن بذر " صمد" بود. اولدوز و کلاغ ها هم شد نقشه راه من برای رسیدن به جزیره گنج. طولی نکشید که کتابهای درسی ام جای خودشان را با کتاب های جدید عوض کردند. سازمین سوزو، آنا دیلی، اولدوز و عروسک سخنگو و ماهی سیاه کوچولو و....

پدر عکس شریعتمداری را قاب کرد و زد بالای دیوار خانه و من هم عکس سیاه و سفید بزرگ صمد را به دیوار دیگر خانه چسباندم. انقلاب شروع شده بود. اما انقلاب من قبلا در سایه سر طاس آقای صابری اتفاق افتاده بود و تعطیلات مدارس این انقلاب جدید گویی ثمره آن انقلاب آقای صابری بود. خوب یادم هست، برای خودم جولان می کردم. نه درسی بود و نه مشقی. کتاب می خریدم و توی محله بساط پهن می کردم و کتابهای صمد را می فروختم. بعضا پسرک روزنامه فروش ترجمه صمد می شدم و توی محله، روزنامه به دست اخبار انقلاب را می فروختم.

بعد من و جعفر و جمشید و محمد رضا تصمیم گرفتیم توی مغازه جمشید که یکی دو سال از ما بزرگتر بود و باقلا می فروخت، کتابخانه محله را راه بیاندازیم. هر کس روی کتابهای امانتی اسم خودش را نوشته بود. الان هم که کتابهای صمد را که از آن زمان تا به حال حفظ کرده ام را نگاه می کنم روی یکی از آنها این جمله به چشم می خورد " این کتاب مال محمد رضا است" البته ابتدا اسم محمد که خط کشیده شده و بعد محمد رضا نوشته شده. گویا محمد رضا می خواسته کتاب مرا کش برود. ماجرای کتابخانه محله با مداخله برخی بزرگترها برچیده شد و مغازه شد همان باقلافروشی قبلی.

محمدرضا توی درگیری های انقلاب تیر خورد. نادر پدرش توده ای بود. همه مان فقیر بودیم و فقیر زاده. اما وضع جعفر از همه بدتر بود، پدرش عمله گی می کرد. جمشید بزرگترمان، پدرش نوحه خوان بود، وضعش از همه مان نسبتا بهتر بود. هی مخم را خورد آخر سر، با یک بغل پر از کتاب های بوستان و گلستان سعدی و چند کتاب دیگر خودم را در درس های حوزه مسجد صادقیه، توی بازار تبریز یافتم. پدر از همه جا بی خبر تازه متوجه شده بود، پسرش چه گوهایی دارد می خورد.

گوشم را گرفت و برد کتاب هایی را که کلا بیست و پنج تومان خریده بودم را پس داد، بعد با دو تا سیلی محکم مرا از رفتن به صادقیه منع کرد. پدر نادر توده ای بود، اما روز عاشورا احسان میداد. پدر من هم مثلا مذهبی بود، اما مرا از رفتن به صادقیه منع کرد. هاج و واج مانده بودم.شدم علف خودرو. اما علف خودرو هم رو به آفتاب رشد می کند، و آفتاب من هم سر طاس آقای صابری بود.

 سنگلاخ 

پنجشنبه بعد از ظهر دانشکده درسی نداشتم. رفتم کارگاه یونس. یونس کمانچه می ساخت، کمانچه مرا هم او درست کرده بود. کارش حرف نداشت. توی آن دوران که چند سالی از انقلاب گذشته بود وحکومت با موسیقی آذربایجانی همچون مبارزه با مواد مخدر برخورد می کرد، وجود امثال یونس واقعا نعمتی بود برای شهر تبریزو موسیقی آذربایجان.

ساعت پنج بعد از ظهر بود گفتم: یونس، بریم کوه. گفت: خل شدی. دیر وقته.

بهر حال، آخر سر راضی شد و ایکی ثانیه همه چی را مهیا  کرد، نان و پنیر و خرما و کوله پشتی و کیسه خواب ها.

عرض یکساعت سوار مینی بوس یام شدیم. یکی دو ساعت بعد که به یام  رسیدیم هوا هنوز روشن بود. پیاده به سمت میشو راه افتادیم. به کوه که رسیدیم دیگر چشم، چشم را نمی دید. فقط صداهایی در اطراف، گواه بر این می کرد که چند نفر دیگر چادر زده اند.  توی آن تاریکی، کورمال کورمال دنبال جای مناسب برای چادر زدن گشتیم. با عجله که از تبریز آمدیم هیچ وسیله روشنایی به همراه نداشتیم، حتی دریغ از یک عدد کبریت.

به هر حال  گویا مناسب ترین محل را پیدا کردیم، چادر زدیم. هوا سرد بود وما هم خیلی خسته ، زود خزیدیم توی کیسه خواب ها.اما مگر می شد خوابید. از سردی هوا که نه، زمین چنان سنگلاخ بود، تا می آمدی باسن ات را تو محل صاف جا بدی، سرت روی یک سنگ می افتاد. سرت را به یک محل مناسب می بردی سنگی به کمرت فرو می رفت. تا صبح حکایت ما همین بود و بس.

صبح که پا شدیم، نمیدانستیم از فرط بی خوابی و خستگی ناراحت باشیم، یا از دیدن آن زمین تماما مسطح که فقط یک سنگلاخ کوچک داشت که ما رویش چادر زده بودیم، به خود بخندیم.

آری حکایت سرزمین من هم که پر است از دلیر مردانی مسطح، همین است. دلیرمردانی که برای رهایی و خواب راحت مردم پایه های انقلابی را پی ریزی می کنند. اما زمانی که درست به قله کوه پیروزی میرسی، چشم های همه را می بندند و یا در این جهان  تاریک و هولنا کی که برایمان ساخته اند، کبریت هایمان را می دزدند، و یکهویی سنگلاخی از فرانسه از راه می رسد و رهبری انقلاب را به دست می گیرد و بعد که هوا روشن شد، آن وقت می فهمی سنگلاخ عمامه به سر چه به روزگار مردمت آورده.

حتی هنوز هم که سی و پنج، شش سالی از واقعه گذشته، باز هم چشم بسته و توی تاریکی چادر میزنیم و کار که از کار می گذرد تازه می فهمیم این مچکریم همان سنگلاخ قدیمی مان است. سنگلاخ،  بنفش رنگ هم باشد باز سنگلاخ است.

ایکی قارقا 


گون لرین بیرگونونده بیر دانا قارقا، جام جمین اطرافیندن یاواش یاواش،  تبریزین اوستونده اوچماقا باشلار. اوچار، اوچار یواسیندان اوزاقلاشار.

آشاغی یا  باخار،  هی اوز اوزونه دی یر: سیچیم، سیچماییم. اما به یه نه جاقی بیر کله تاپا بیلمز.   گیدر، گیدر و خبری اولماز کی یوواسیندان چوخ اوزاقلاشیب.

 همی ده کی آرتیخ دا اوزونی ده ساخلاشتیرا بیلمیردی.

باخار آلت دا بیریسینی گورر، پارک تا قشه، قشه اوزانیپ. دی یر: آهان تاپتیم. هیه بابام، ماتحتی نین بوتووینی ایله بوشالدار طرفین تپه سینه کی شاپ پیلتی سسیندن،  شاه نعمت الله  ولی نین روحی بیله  دیسکینر.

یازیخ قالخار آیاقا بیر طرفدن بیر الیله باشین سیلر، و بیر طرفتنده  اُ بیری الینی بیزیم  قارقایا ساری توتوب، آغزینا گلنی اونا سوخوشتورار.

اما قارقانین هیچ  ده عینی خییالینه دییلدی و گوردیغی ایشینین  کیفی نی چیخاریردی کی بیردن بیره،  بیر آیری قارقا  دیم دی یینی  بیزیم قارقانین کله سینه نیشان آلیپ، نه کی گوجی وار،  وورار.  بیزیم قارقا اوزونی تاپاناجان،  آل بیر دانا داها.  ایکی سی ده ال به یخه ایدیلر کی سونون دابیزیم قارقا قیشقیریب دی یر:

 بیر ال ساخلا  گوراخ، نه ایلیسن، نیه یالان ییره سالدیریرسان، قرده شیم سنین دردین اوتون نه دیر. 

سن الله ایشه بیر باخ، گیده نین اوزونه سن بیر باخ.  اُ بیری قارقا دی یرکی:

بیزیم قارقا دی یرکی:  آغا بونلار نه سوزلر دی، هم دلیل سیز منه یوگورموسن همی ده توهین ایلیسن.

 بیری قارقا دی یرکی: اُ سن نه حقَی نن منیم محدوده مه اوچوپ، آدام لاریمین باشینا سیچیسان. 

بیزیم قارقا بیر ساغینا ، بیر سولونا باخار، تازا اوندا گورر کی یوواسیندان نه قدر اوزاخلاشیب.  اما گینه ده هیچ اوزونی بیرذره ده  گوناهلی  گوسترمز.

اُبیری قارقا دان سوروشار:  مگر سن هاردانسان و بورا هارادیر.

 اُ بیری قارقا دی یرکی: 

من آموزش پرورشین اطرافینده کی قارقالاردانام  و مقبره الشعرا دا بیزم محدوده میزدیر.

هله، سیزین باشیزا بوندان چوخ داها آغری ورمه ییم.

بو ایکی قارقانین داعواسی هیچ بیر شکیلده نتیجه یه چاتماز.  بیر بیرلرینین دیلینی قانمازلار.   

 سونوندا، اُ بیری قارقا بیزیم قارقایا یوزونی چویریپ  دی یر:

 باخ نوکرین اُلوم، ایله بیر سنی، من هیچ جوره باشاسالا بیلمه یه جه یم.

بیزیم تک چاره میز قالدی، قالخ آیاقا بیرلیک ته اوچوب،  گیده ک  باغ شومالا، باش قارقانین دفترینه. بیزیم قارقا  سالار چیخار، اوز اوزونه دی یرکی:

هر حالی ده بو گیده حاقلی دی، مسیله نی بونون الینه وررسم، منیم ایشیم یاشدیر.

ان یاخشی سی بودورکی قبول ایلی ییم و اونونلا گیدیم، هر نه اولسادا من  آدام باشینا سیچمیشام و بیر خیر ایش گورموشم. باش قارقا منی چوخدا جزالاندیرماز.

.ایکی سی ده بیرلیک ته  گیدر لر باش قارقانین دفترینه

باش قارقا بونلارین مسئله سینی ایشیدیپ، هی دوشونر سالار، چیخار وفیکره گیده ر

بو اثنا دا، اُ بیری قارقا گورر،  باش قارقانین بو دوشونمه سی چوخ اوزاندی، دی یرکی:

حاج آقا نیجه دی تهران دا کی کلاغ الکلغا دن مصلحت آلاق.

 :باش قارقا بیر آن عصب لشیب اونون اوستونه قیشقیریپ دی یرکی

کس سسین، اُ عالیجناب بیزی قویوپ بورا، بو میلتن باشینا ایله سیچاخ کی،

اوز دیلینده دانیشماخلارینی بیله یاددان چیخارسین لار. و  یوزونی چویرر بیزیم قارقا یا

 سوروشار:  اوغلوم باخ منیم ایشیم یوخ سن هاردا و کیمن باشینا سیچمیسان،

فقط ده گوروم، آدامین باشینا سیچاندان سونرا سنه دونوپ یامان ده دی، یا یوخ.

بیزیم قارقا دی یرکی:   ده دی حاج آقا

 باش قار قا سوروشار.نه ده دی

اما آدام ننه باجی یامان لاری ده میشدی بیزیم قارقا یا.

 اُدا  اونلاری اوتان دیغیندان باش قارقا یا  دی یه می یه جاغینی  ایظهار ایدر.

باش قارقا دی یرکی:  اوندا ده گوروم بو یامان لاری تورکی دیلینده ایدی  یا فارسجا 

بیزیم قارقا دی یر:   حاج آقا، فارسی و تورکی قاریشیخ بیر شی لر دیدی.

باش قارقا بو جاوابی ایشیت دیغیندا، اُ  قدر سوینر کی دی یر:   احسنت سنه جام جم  

قارقاسی. باخ ایش بونا دی یللر، اوغلان بو کی لاپ دا بتر اولدی.  سونرا

یوزونو چویرر آموزش و پرورش محله سیندن گلن قارقایا و دی یر:

باخ، سیچان دا، بیله سیچار آدامین باشینا، ایله کی طرفین دیلیده بیر قاتما قاریشخ دیله دونوشر.  سن ده دور باس ایشی یه،  ساباح مدرسه لر آچیلیر، قورخما، اُ  قدر اوشاق باشی

معلیم باشی  وار کی، ایسته دیغین قدر باشلارینا سیچاجاقسان.

برگردان فارسی:

 دو کلاغ 

یکی از روزها، کلاغی از اطراف جام جم  یواش یواش بر فراز شهر تبریز به پرواز در آمد.  پرید و پرید به حدی که از لانه اش کلی دور شد. پایین را نگاه کرد و به خودش گفت : برینم، نرینم

اما یک کله مناسب برای ریدنش پیدا نکرد. رفت  و رفت، غافل از اینکه از لانه اش دورتر و دورتر شده بود،  وهم اینکه  دیگر شکم  خیلی اذیتش میکرد. آخر سر به حوالی مقبره اشعرا  رسید. نگاه کرد و آن پایین یکی را دید که قشنگ دراز کشیده بود.

گفت، آهان پیدا کردم. و شکمش را رو سر یارو چنان خالی کرد که از صدای شالاپ-شالاپ اش حتی  روح شاه نعمت الله ولی هم  به لرزه در آمد. ( این منطقه قبلا محل خانقاه مریدان شاه نعمت الله ولی بود که تخریب شد)

آن بیچاره بلند  شد و با یک دست سرش را تمیز کرد و با دست دیگر به سمت کلاغ ما نشانه رفت و هر چه از دهانش در می آمد نثارش کرد. اما کلاغه هیچ هم عین خیالش نبود و لذت کاری را میبرد که کرده بود .  یک هویی کلاغی دیگر منقارش را به طرف او گرفت و با تمام قدرت ضربه ای بر سرش وارد کرد.

تا خودش را پیدا بکند، یک ضربه دیگرهم نثارش کرد. هر دو، دست به یقه بودند که در نهایت کلاغ ما داد زد و  گفت: وا ایسا بینم، چکار می کنی ، واسه چی بیخودی دعوا راه انداختی. داداشم ، آخر دردت چیه.

کلاغ دومی گفت: ترا به خدا کار مارا باش. روتو برم مرد.

کلاغ ما گفت: آقا این حرف ها چیه، بی دلیل حمله کردی، توهین هم می کنی.

کلاغ دوم گفت: تو به چه حقَی در محدوده من پریدی و رو سر آدم من ریدی.

کلاغ ما یک نگاه به راست  و یک نگاه به چپش  انداخت، و تازه آنوقت متوجه  شد که چقدر از لانه اش دور شده است. اما باز هم خودش را ذره ای گناهکار احساس نکرد.  از کلاغ دومی پرسید، مگر تو از اهل کجا هستی ،اینجا کجاست؟

کلاغ دوم جواب  داد: من از کلاغ های اطراف آموزش و پرورش هستم و اینجا هم حوزه فعالیت ماست.

خلاصه سر شما را زیاد به درد نیاورم. دعوای این دو کلاغ به هیچ نتیجه ای نیانجامید. و به هیچ شکلی زبان همدیگر را حالی نشدند.

دست آخر کلاغ دوم گفت: ببین نوکرتم، من هیچ جوری نمی تونم تو رو حالی کنم، تنها چاره مون اینه که بپریم بریم باغ شمال، پیش سر کلاغ.

کلاغ ما پیش خودش حساب کرد: در هر حال حق با این مرتیکه است. اگه امورات رو دست این بابا بدم کارم زاره. بهتره پیشنهادشو قبول کنم. هر چی باشه من رو سر یه آدم ریده ام و کار خیری کرده ام. و سر کلاغ زیاد هم منو تنبیه نمی کنه.

هر دو باهم پریدند و به دفتر سر کلاغ رفتند.  سر کلاغ که مسئله این دو را شنید، به فکر فرو رفت و باز هم به فکر فرو رفت. در این موقع  کلاغ دومی وقتی دید،  فکر کردن سرکلاغ خیلی  طول کشید، گفت: حاج آقا ، چه صلاح می بینید، چطوره از تهران کسب تکلیف کنیم.

ناگهان سرکلاغ عصبانی شد و رویش داد  زد: خفه شو، آن حضرت مارا اینجا نشانده اند که طوری بر سر این ملت برینیم که حرف زدن به زبان مادریشان را هم فراموش کنند. و بعد رویش را به طرف کلاغ ما بر گرداند و از اوپرسید:

 ببین پسرم، من کاری به این ندارم که کجا و رو سر چه کسی ریده ای. فقط بگو ببینم، بعد اینکه رو سر طرف ریدی برگشت و فحش داد یا نه؟

کلاغ ما جواب  داد: بلی حاج آقا، فحش داد.
بعد سر کلاغ پرسید:

خوب چی گفت. اما طرف فحش خواهر و مادر داده بود و کلاغ ما  رویش نشد آنها را پیش سرکلاغ  بازگوید.  سر کلاغ  پرسید: پس بگو ببینم فحش هایش را به زبان ترکی گفت یا فارسی.

کلاغ ما جواب داد: حاج آقا، فارسی و ترکی قاطی پاطی یک چیزهایی گفت.

سرکلاغ تا این جواب را شنید به قدری خوشحال شد که گفت:

 احسنت به تو ای کلاغ جام جم! کار درست به این می گن. پسر این که واقعا اعلا شده.

 بعد رویش را به طرف کلاغ محله آموزش و پرورش برگرداند و گفت:  نگاه کن،  وقتی میرینید این شکلی برینید، طوری که زبان طرف به یک زبان قاطی پاطی تبدیل بشه. تو هم پاشو برو بیرون، نگران نباش، صبح که شد، مدرسه ها باز می شن و تا دلت بخواهد همه جا پر میشه از کله معلم و دانش آموز، که  برینی.

 

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

آ. ائلیار
برگرفته از:
ایمیل رسیده

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.