رفتن به محتوای اصلی

شور موسیقی
15.11.2013 - 01:07

عشق چیست که اینگونه آتش به جان عاشق می افکند و او را اسیر دام معشوق خود می سازد.این چه مخلوقی است که دلداده را روانه دیار فنا و نیستی می کند و او را بیمار دلبر خود می کند و تا لب مرز نیستی مطلق او را رها نمی سازد.
مطلبی را که در پیش رو می خواهم بدان اشاره کنم حکایت عاشقان از جنس غزلهای عارفانه نیست.حکایت دلدادگانی افسانه ای که هفت شهر عشق را می پیمایند تا بوسه ای از لبان شکرگون معشوق خود بردارند نیست.
حکایت ما قصه نسلی است سوخته. نسلی که با یک نگاه عاشق و دلباخته معشوق خود گشتند و به امید رسیدن به آن لذت فنای مطلق هزاران درد و اندوه را به جان خریدند.
گر مرد رهی میان خون باید رفت از پای فتاده سرنگون باید رفت
بارها به خود می گفتم ای کاش خمینی فتوای به اصطلاح آزادی موسیقی را صادر نمی کرد و با راز و نیازهای شبانه خود قهر خداوند را به مهر بدل نمی کرد و می گذاشت موسیقی همچنان به شکل پیشین خود, منفور یاریتعالی باقی می ماند,موسیقی ای که همچون خوره به جانمان افتاد, دردی از ما درمان کرد اما بالعوض صدها درد دیگر به ارمغان آورد. شاید اگر آن فتوی نبود در آن شرایط زندگی من به شکلی دیگر رقم می خورد. اما بعد , از اینکه همچون افکاری به ذهنم خطور می کرد عرق شرم بر پیشانی ام جاری می شد.
چند سالی از پیروزی انقلاب گذشته بود که آخر سر تکلیف موسیقی از سوی رهبر انقلاب مشخص شد و فتوای وی آتشی بود که بر خرمن هزاران جوان و نوجوان آزربایجانی افتاد.آزربایجان می گویم نه به این تعبیر که این اتفاق مختص آزربایجان بود بلکه چون خودم آن موقع ساکن تبریز بودم و ثانیا و مهمتر اینکه آزربایجان حقیقتا سرزمینی استثنایی است.در دیگر نقاط ایران عمری سپری کردم و حال که در خارج از ایران هستم, واقعا دریافتم که مردم آزربایجان چقدر نسبت به موسیقی ملی شان عشق می ورزند و چقدر با فرهنگ و هنرشان پیوندی عمیق و لاگسستنی دارند.
عشق این مردم به هنر موسیقی و فرهنگ آزربایجان غیر قابل باور و عشقی ابدی است.
عشق بیشتر اوقات با نگاه اول شروع می شود و آن نگاه دنبال بهانه ای می گردد که عاشق در دام معشوق خود گرفتار آید, نگاهی که آتش به جان عاشقان می زند و همچون ویروسی تمام هستی و عمر آنها را بیمار می کند.نسل شیفتگان موسیقی بعد انقلاب هر یک به نوعی آن نگاه اول را تجربه نموده اند, یکی با دیدن آشقی آوازه خوان در یک مراسم عروسی, دیگری دیدن درویشی دف نواز در خانقاه و آن یکی دیدن بالابان زنی در کنار پیاده رو.
یادم می آید آن موقع دوره دبیرستان بودم.مدرسه ام نزدیک مرکز شهر قرار داشت و هر روز مجبور به رفت و آمد با اتوبوس بودم. آن روز اولین روزی بود که خواستم مسیر مدرسه تا منزل را پیاده طی کنم.
می بایست از میدان ساعت عبور می کردم. شاید بعضی ها خاطرشان باشد, نبش میدان درست همان گوشه آرایشگاهی بود با در و پنجره چوبی و قدیمی و تنها آرایشگاه شهر که ویترین داشت و جالب تر اینکه توی ویترینش, درست یادم نیست, آنقدر که حافظه ام اجازه می دهد یک تار , یک آکاردیون و یک دایره وجود داشت.دیدن آن صحنه مرا در جای خود میخکوب کرده بود, گویی که موجودی فضایی را پیش رو دیده باشم.
آرایشگاهی با ویترینی از آلات موسیقی !
الآن که آن صحنه را به خاطر می آورم به حیرت می افتم. در آن شرایط بحرانی که گویا موسیقی آزاد شده بود, اما هنوز با یک نوازنده بسان یک مجرم و فاسد اجتماعی برخود می گردید, صاحب آن مغازه با چه جسارتی ویترینی آنگونه تدارک دیده بود.آنهم در مرکز شهر یعنی میدان ساعت.
میدانی که روزگاری برای خود ابهتی داشته است. میدانی که شاهد مردان و زنان جسوری بوده است. گویی هنوز هم از بالکن بالایی ساختمان شهرداری نبش میدان,سید جواد پیشه وری نظاره گر رژه ارتش حزب دموکراتیک خلق آزربایجان است, گویی هنوز هم آن مرد بزرگ از آن بالا نظاره گر در خاک و خون غلطیدن عزیزانی است که در راه آزادی مام وطن جان خود را فدا کردند تا فرزندانشان سلام خود را به حیدر بابا برسانند و آهنگ آیریلیق سر دهند.
آری سید,آن بزرگ مرد تاریخ پر فراز و نشیب آزربایجان که روح جسارت و شهامت را هنوز هم در کالبد تبریز این شهر مجروح می دمد.
شاید هم آن آرایشگر پیر جسارت اش را در زیر سایه نامریی آ ن دلاور صاحب شده بود, آری قطعا شهامت او از یک نیروی مافوق نشئت گرفته بود.
چندین روز پی در پی بعد از مدرسه خود را سریعا به پشت ویترین آن آرایشگاه می رساندم.
آخرسر روزی جرات به خرج داده و وارد مغازه شدم. آن صحنه و آن منظره هنوز هم در ماورای وجودم حک شده است, جوانی روی سه پایه ای نشسته و مشغول تار نواختن بود و پیرمرد صاحب مغازه با شور و نشاطی وصف نا پذیر نظاره گر وی بود. واقعا توصیف آن شرایط در ان شرایط بحرانی بعد انقلاب برای نسل کنونی غیر ممکن است.
نگاهم را از آن جوان تار زن رو به پیرمرد برگرداندم.
آری آنچه نمی بایست و یا بهتر بگویم می بایست اتقاق بیافتد افتاد.پیرمرد بیماری اش را به من منتقل کرد, جسارتش و عشقش را. گویی وظیفه ای داشت که بدان عمل کرده بود. و اینگونه بود که آن آتش عشق در من نیز روشن شد, آتشی که تا به امروز مرا سر در گم نموده است. بهتر بگویم آتشی که به بهانه های گوناگون به جان هزاران جوان هم نسل من افتاد و آنها را راهی
مبارزه ای نا برابر در مقابل رقیبی دون و بی هنر نمود.
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
همچنانکه گفتم گویا لطف الهی شامل حال ما نیز شده بود و من بعد ما نیز بسان دیگر زمینیان می توانستیم به زیور موسیقی مزین گردیم.
اما زهی خیال باطل !
درست یادم می آید چندین سال طول کشید, تا اینکه خود را کمانچه به دست به همراه چند تن دیگر در یک خانه یا بهتر بگویم مخفیگاه یافتم. همچون گروه[ک]ی چریکی بودیم که برای حملات شبانه به دشمن اشغالگر دور هم جمع می شدند. آری اینچنین بود که حکایت آموزش موسیقی ام در آن خانه تیمی به شکلی مخفیانه بی سر و صدا و بدون ایجاد سوء ظن آغاز شد.
در آن ایام که گویا موسیقی به اصطلاح آزاد تلقی می شد روزی به همراه دوستم به سمت کنسرواتوار, یعنی خانه تیمی مان می رفتیم. کمانچه ام را داخل یک کوله پشتی که از خود کمانچه کوچکنر بود گذاشته بودم.روی قسمت بیرون مانده از کوله را با یک پلاستیک مشکی پوشانده بودم.مسیری که یایست طی میکردیم درست از مقابل بسیج ناحیه .... می گذشت. غرق در صحبت بودیم و از مقابل بسیج رد شده بودیم که صدای شالاپ شالاپ دم پایی ها ی پلاستیکی که دوان دوان به طرفمان نزدیک می شد را شنیدم.تا به عقب بر گشتم دیگر کار از کار گذشته بود.نگو که باد پلاستیک مشکی را از روی کوله پشتی کنده و با خود برده بود و برادر بسیجی که متوجه وجود آن آ لت فساد در کوله پشتی ام شده بود, بسان فرمانده قرارگاه خاتم الانبیاء از پشت سر به سوی دشمن قدار هجوم کرده بود تا یک تنه یکی از گردان های پیاده رژیم بعث عراق را به اسارت در آورد.
خلاصه ما راهی بازداشتگاه بسیج شدیم, اما آن شب کارمان به توقیف و حبس نکشید و پدرم با سپردن سند منزل ما را از آن مخمصه نجات داد.البته کمانچه ای را که با هزار مصیبت تهیه کرده بودم از دست دادم.
حال که سی و پنج سال از استقرار این نظام گذشته است, هنوز هم که هنوز است سیاستش در مقابل نیازهای بدیهی مردم مشخص نیست. اصولا چنین به نظر میرسد که اینان در اداره کشور با سیاست شل کن, سفت کن به نتایج در حد قابل قبولی برای خودشان رسیده اند و آن را همچنان ادامه خواهند داد.روزی هست که می بینی همه جا پر از پوستر و اعلان کنسرت و جنگ موسیقی شده است و زمانی دیگر چنان بگیر و ببندی راه می اندازند که گویی انقلابی رخداده و حکومتی دیگر بر مسند قدرت نشسته است .
خلاصه به هر نحوی بود اصول ابتدایی نوازندگی را یاد گرقتیم و کم کم دو, سه آموزشگاه موسیقی در شهر باز شد و من نیز در یکی از آنها هم مشغول یادگیری و هم تدریس موسیقی شدم. سیل هجوم مردم جهت یادگیری موسیقی آزربایجانی به حدی بود که من هنرآموز نیز در امر آموزش آنها استاد را یاری میکردم.
واقعا شور و شوق آن زمان وصف ناپذیر بود. مردم چنان با اشتیاق راهی کلاسهای درس اساتید موسیقی آزربایجانی شده بودند که گویی نمی خواستند این فرصت طلایی را به راحتی از دست بدهند. بتدریج جوانها و بچه ها ی مدرسه ای هم می توانستند آهنگ ها ی محبوب دل مردم به صدا در آورند و خانواده ها از شنیدن آنها به شور و شوق آمده بودند.و این بود که مشکل
جدیدی زایید.
روزی سلطانی از فرط بیکاری مدرسه ای باز کرده و شروع به تدریس درس اژدها کشی به شاگردانش می کند.شاگردان پس از فراغت از تحصیل همه جای بلاد را در می نوردند و اثری از حتی یک ازدها نمی یابند. به نزد سلطان میآ یند و می گویند:
قربان, همه جا را گشتیم و اژدهایی نیافتیم. سلطان به فکر فرو می رود و میگوید: هان یافتم. بروید شما هم مدرسه اژدها کشی باز کنید.
اما جوانان آن دوره نمی خواستند کلاس اژدها کشی باز کنند. آنها می خواستند نواهای باستانی و دل انگیز موسیقی آزربایجانی را به گوش همه گان برسانندو هنگامیکه موانع عدیده را بر سر راه خود در اجراهای سر صحنه مشاهده نمودند همگی با عزمی راسخ تار و کمانچه و رقص و آواز آزری را به میان مردم در مراسم عروسی کشانیدند. اینگونه شد که فرصتی بس فراوان جهت اشاعه هر چه بیشتر این هنر فراهم گردید.
عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد
مسئولین امر وقتی دیدند در واقع مار در آستین پرورانده اند, بگیر و ببند های خود را در طیفی وسیع آغاز کردند که این فشارهای از نوع جدید مختص هنرمندان و هنر آموزان موسیقی آزربایجانی بود.گویی فهمیدند که این نواها یی که از سه گاه زابل برمیخیزد و زخمه هایی که از تار در گوشه دلکش بلند می شودو شوری که چهارگاه به پا می کند, چه غوغایی می تواند در خلق آزربایجان ایجاد کند.
اما نسل سوخته با تمام این تفاسیر با نیروی شهامت و عشقی که در خود یافته بود, توانست به تحصیل و اشاعه این هنر والا و مقدس که پیام اجدادشان را در خود نهفته داشت بپردازند.هر چند بهایی گزاف در برابر آن پرداخت نمودند.
آری برادرم که عمر خود را فدای هنر این خلق نمودی ومجبور به ترک دیارت شدی وتو ای خواهرم که به جرم نواختن تار از درس و از دانشگاه محرومت کردند و تو دوست عزیزم که با نوشتن آهنگی حکم مرگ خود را امضاء نمودی, مایوس مشو, به راهت ادامه بده.
آنچه ملت ما را به هم پیوند میدهد زبان و فرهنگ و شعر و موسیقی مشترک آنهاست.تو راه بیهوده ای را طی نکرده ای, تو عشق و جسارتت را از مردانی بزرگ به ارث برده ای, جسارتی که از میدان ساعت و از صدای پوتین های دلاورمردان آزربایجان به تو رسیده است.

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

آ. ائلیار

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.