رفتن به محتوای اصلی

داغـداران
13.06.2011 - 14:35

با خسرو در دانشکده فنی همکلاس بودم. در چشمان میشی زیرکسارش، شطنت و شور دوشادوش موج می زد. لبخند، کنجکاوی، عطش دانستن، زیر پرسش بردن همه چیز و همه کس و هوشیاری مدام، سخت کوشی و خستگی ناپذیری، بخش های جدائی ناپذیر وجودش بود.

من در کوی دانشگاه سکونت داشتم ولی او در خانه پدریش در نازی آباد زندگی می کرد. اکثرا باهم بودیم. یا من به خانه آنها می رفتم و یا او از لای نرده های غربی کوی دانشگاه که آنرا برای عبور و مرور کسانی که کارت سکونت کوی نداشتند، کمی باز تر کرده بودیم، پیش من می آمد. باهم کوه و شنا می رفتیم. باهم درس می خواندیم. با هم کتاب می خواندیم. پس از بسته شدن دانشگاه، دوران انقلاب فرهنگی، تمام-وقت به کار سیاسی رو آوردیم.

سال ۱۳۶۳ از هم جداشدیم. او دستگیر شد و من مخفی شدم و سپس به مهاجرت آمدم. سال ها از هم بی خبر بودیم. تا اینکه یک روز اسمش را در روزنامه ها، در سیاهه اعدام شدگان ۱۳۶۷ دیدم.

خیلی به خسرو فکر می کردم. خاطرات فراوان من با او همیشه با من بود:

ترم اول و دوم دانشکده در تمام کلاس های درس شرکت می کردیم. خودمان را برای امتحان ترمودینامیک آماده می کنیم. چای درست می کنیم و با ارده و خرمائی که بچه های جهرم آوردند، عسلی که بچه های اردبیل آوردند و پرتقال، خامه، و سرشیری که من و دوستم از شمال آوردیم، مهمانی صمیمی و جمع و جوری ترتیب دادیم. خسرو از بیاتیلار آذربایجانی برایمان تعریف می کند. برای هر بیاتی که برایمان می خواند، من یک دوبیتی مازندرانی نزدیک به آن مضمون برایش می خوانم. خسرو می خواند:

زمانا آی زمانا ................. اوخوم گلمیر کمانا

ایشکلر آرپا یئیر ................. آتلار حسرت سامانا

در جوابش می گویم:

انده داروآش هدامه شه گلاره ............... دار چله چو بورده مه قواره

اسا که بورده شیر دکفه مه پلاره ............... خور بموئه ورگ بزو ته گلاره

پس از ترم دوم دیگر کمتر در کلاس های درس شرکت می کردیم و تلاش در جهت خودسازی بود. وقتمان بیشتر به کوهنوردی، ژیمناستیک، شنا، کار در فعالیت های فوق برنامه، خواندن اعلامیه ها وجزوه های دور آمفی تئاتر و مطالعه کتاب های اجتماعی و سیاسی کتابخانه دانشجوئی می گذشت. دیگر چون گذشته بحث مان حول قانون آووگادرو، قانون کرامر، تئوری طیفی، نسبیت عام و خاص و ... دور نمی زد. بحث مان حول مرحله رشد سرمایه داری درایران، علل شکست جنبش کارگری در سالهای ۱٣٣۰، کمون پاریس، قانون ارزش اضافی، نظریه تکامل داروین، جنبش زنان در ایران، دموکراسی، حقوق بشر و ....دور می زد. اما یک کلاس درس بود که با شوق و ذوق در آن شرکت می کردیم. آن کلاس انگیسی «سوزان مک کینون» معلم امریکائی ما بود. خسرو همیشه می گفت انگلیسی پنجره ای است به سوی دنیا. ما با این زبان می توانیم با مردم سراسر جهان گفتگو کنیم.

چند روزی باهم جر و بحث داریم. من دست کشیدن از درس را زیر علامت سوال می برم. می گویم هزاران نفر آرزوی خواندن رشته ای را که ما قبول شدیم را دارند. اما، ما این جا را اشغال کردیم ولی از این همه امکانات استفاده در خور نمی کنیم. اینهمه استادان فارغ التحصیل از بهترین دانشگاه های دنیا، آزمایشگاه های مدرن ومجهز، کوی دانشگاه، ثبت نام مجانی، غذای ارزان،. . . .ما نه دانشجو هستیم نه سیاستمدار. اگر می خواهیم کار سیاسی کنیم پس ترک تحصیل کنیم و این جا برای دیگران باز کنیم. اگر می خواهیم درس بخوانیم، درس را باید جدی بگیریم. پس از چند روز جر و بحث به این نتیجه می رسیم که فعالیت سیاسی تا پیروزی انقلاب. فردای پیروزی انقلاب ما سیاست را کنار می گذاریم و درس و تحقیق را با تمام وجود شروع می کنیم.

خودمان را برای امتحان جبر خطی آماده می کنیم. هوا بهاری و دلپذیر است. پنجره اتاق دانشجوئی من در کوی دانشگاه امیرآباد شمالی باز است و «شهرزاد» ریمسکی کورساکوف از ضبط صوت، فضا اتاق را پر می کند. خسرو با لبخند مسری همیشگی اش، جزوه در دست وارد اتاق می شود. می گوید امروز بچه ها این م. هـ. شفیعیها را رمز گشائی کردند. این جور که ما فکر می کردیم م. هـ. کوتاه شده محمد هادی نیست. م. هـ. کوتاه شده "من هـ می دهم هر چه شما بخوانید" است. پس دیگه اون مزقون بلندترش کن تا دمی این جبر خطی را فراموش کنیم.

* * * * *

یکی از شبهای دراز وتاریک دی ماه، تنها و دلتنگ در خانه نشسته ام. بی قرارم. تمرکز ندارم. هیچ چیزی جلبم نمی کند. تلفن زنگ می زند. خواهر خسرو است. می گوید: "پدرم از ایران به دیدار ما اومده. شماره تو رو از پدرت گرفت. می خاد تو رو ببینه." در جا آدرس آنها می گیرم و راهی می شوم.

سه تا چهار ساعتی که در راه هستم، مروری است بر خاطرات من با خسرو:

در برنامه بهاری زردکوه با خسرو روی چمنی کنار چشمه، کشتی می گیرم. در پایان کشتی مساویمان، زیر گوشم می گوید: "بد شمالی نزدیک بود پیش منیره پشتم را به خاک بیاری."

کوله سنگین سیمان و ماسه پناهگاه تخت فریدون را روی یال های دماوند به دوش می کشیم و راجع به آخرین کتابی که باهم خواندیم، «مفهوم انجیل ها»، بحث می کنیم.

آن شب تا دیروقت نشستیم و جزوه ای را تکثیر کردیم. صبح خسرو آن را دور آمفی تئاتر پخش کرد. بعد از صبحانه وقتی برگشتیم جزوه دور آمفی تئاتر نبود. خیلی دمق شدیم. خسرو می گوید: این کار کار خودی هاست. وگرنه مستخدم ها پس از دو سه کتکی که خوردند دیگر جرئت نمی کنند جزوه ها رو دست بزنند.

من و خسرو شنایمان خوب نیست. فوق برنامه دانشکده هفته دو ساعت استخر امجدیه را برای دانشجویان دانشکده فنی می گیرد. خسرو با چشمانش حرکات موزون و توانمند دست ها و پاهای مربی شنای ما محمد حسن را می بلعد. پس از سه چهار هفته بر آب کاملا مسلط است.

خسرو شیفته موسیقی خلق های ایران است. موسیقی سراسر ایران از طریق دانشجویان به دانشکده فنی آمده است: کردی، لری، بلوچی، قشقائی، عربی، مازندرانی، گیلکی، ترکی، تالشی، ترکمنی، بختیاری، ارمنی. . . . بچه هائی که به کوه می روند این ترانه ها را مرتب زمزمه می کنند. خسرو نیز این ترانه ها را مدام زیر لب دارد. اما «نازلی یارم» کوراوغلو بیشتر تکرار می کند. سر به سرش می گذارم می گویم تو پارتی بازی می کنی نازلی یارم را بیشتر از ترانه های دیگر تکرار می کنی. من هفته های اخیر سه بار نازلی یارم شنیدم ولی فقط یک بار «گل پامچال» و یک بار «هالوی گندم خره». خسرو جدی می گیرد و می گوید: من همه خلق های ایران را بی نهایت دوست دارم. میدونی که همین چند روز پیش در حساب جامعه خواندیم که بی نهایت ها رو نمی شه مقایسه کرد. تازه، تو همیشه همراه من نیستی. من همه ترانه های همه خلق ها را بدون جانبداری می خوانم.

فوق برنامه کوی دانشگاه کلاس سنتور می گذارد. من و خسرو با شوق تمام ثبت نام می کنیم. خسرو سریع نت خوانی و نت نویسی یاد می گیرد. در مدت چهار ماه، مضراب های جفت، ضد ضرب، چنگ، دو لا چنگ، میزان های ترکیبی، مضراب های ریز چهار تایی، هشتایی و شانزده تایی را یاد می گیرد. از ذوق پر می گیرد. می گوید: آقا این موسیقی عجب عالمی دارد. آفرینش عجب دنیائی است. و چندین بار با همان لحن آهنگ اپرای کوراوغلو می خواند: ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما.

خاطرات را پایانی نیست. سرانجام به خانه خواهر خسرو می رسم. با دیدن پدر خسرو بهت زده می شوم. این ده سالی که او را ندیدم چقدر پیر و شکسته شد؟ با تو چه کردند پدر؟ کجاست آن شانه های ستبر تو؟ آن دستان ورزیده تو؟ آن لبان همیشه پر خنده ات؟ همدیگر را در آغوش می کشیم. بغض مجال گفتار نمی دهد. می گریم و می بوسمش. می گرید و می بوسدم. پس از سیر گریه کردن می گویم: "من فدای داغ دل تو بشم." شانه هایش هنوز از هق هق گریه می لرزد. صورتش را می بوسم. پیشانیش را می بوسم. دستانش را می بوسم.

پدر با گریه می گوید:

پسرم، قلبم، جیگرم، سروم، ماهم، امیدم را از من گرفتند. باز می گریم و می بوسمش. می گرید و می بوسدم.

پسر من: پسر باهوش من. پسر من: پسر مهربان من. پسر من: پسر سخت کوش من. پسر من: پسر نترس مرا از من گرفتند. باز می گریم و می بوسمش. می گرید و می بوسدم.

چطور توانستند آن همه شور زندگی، آن همه عشق، آن همه امید را زیر خاک کنند. باز می گریم و می بوسمش. می گرید و می بوسدم.

پس از اینکه سیر در آغوش هم گریستیم به بالکن خانه می رویم. هوای سرد و تازه قدری سرحالمان کرد.

پدر با آرامش ادامه داد:

من خسرو را یک آن فراموش نمی کنم. کودکی اش، مدرسه اش، بازی اش، خوشحالی مسری روزهای نزدیک نوروزش، شورش، زیرکیش، مهربانیش، درکش: پنهان ترین احساس مرا حس می کرد.

پس از دستگیری، من فقط چند بار خسرو را دیدم. از پشت شیشه ها با تلفن با او صحبت کردم. پسر جوان من، تکیده شد؛ پیر شد؛ شکسته شد. ولی هنوز شادی و امید در چشمانش موج می زد. در آخرین دیدار خوشحال بود و می گفت: بابا به زودی محکومیتم تمام می شود و آزاد می شوم. وقتی آزاد شدم می خواهم دانشگاه را تمام کنم و تمام وقت به نوشتن و ترجمه بپردازم. کتاب ها و واژه نامه های انگلیسی من هنوز توی قفس های کتابم هست؟

به پایان محکومیت نزدیک می شدیم و همه قراین گواه بر این بود که خسرو به زودی آزاد می شود.

یکبار مرا خواستند. فکر کردم می خواهند آزادش کنند. طبق معمول چشمان مرا بستند و پس از راندن مدتی با مینی بوس در اتاق ملاقات چشمانم را باز کردند. پاسداری با ریشی سیاه و چشمانی که از نفرت لبالب بود گفت: پسرت سرموضع و مرتد بود. هرچه تلاش کردیم به راه راست هدایت نشد.این کیف اثاثیه شخصی و این وصیت نامه اش است. حق هیچ گونه عزاداری یا مراسم یاد بود ندارید. مواظب باشید. ما می دانیم که پسر دیگرت روزبه و دخترت سارا نیز سیاسی هستند.

نمی توانستم باور کنم. مات بودم. فکر کردم الان چه جوری بروم خانه. به مادر خسرو چه بگویم. کمرم شکست. زانویم شل شد و افتادم. به زحمت بلند شدم و به راه افتادم. ولی هنوز نمی توانستم باور کنم. حتمن اشتباهی شد. خسرو که محکومیش تمام شد.

وقتی به خانه رسیدم مادر خسرو تا مرا دید همه چیز را فهمید و بر سر و سینه اش کوفت و بی هوش شد.

مدت ها نمی توانستم گریه کنم. نمی توانستم بخوابم. فقط احساس خفگی بود و چنگی بر گلویم.

نمی توانستیم دور هم جمع شویم و در مرگ عزیزمان سوگواری کنیم.

داغ خسرو مرا به زانو در آورد. به من نگفتند پسرم را کجا دفن کردند. بارها رفتم پیش شان. عجز کردم. ناله کردم. خواهش کردم. گفتم:

حالا که پسرم کشتید حد اقل قبرش را به من نشان دهید تا من و مادرش بر مزارش گریه کنیم.

من از آنها می خواستم و هنوز می خواهم:

حالا که پسرم کشتید حد اقل تاریخ اعدامش به من بگوئید. من هر روز برایش گریه می کنم، اما می خواهم سالگردش بیشتر گریه کنم.

من به آنها می گویم: خسرو پسر بزرگم بود. حالا که پسر بزرگم را کشتید حد اقل قبرش را به من نشان دهید تا من مزارش را ببوسم وصورتم را روی خاک مزارش بگذارم و با پسر بزرگم درد دل کنم. به او بگویم بی تو بر من و مادرش چه می گذرد.

حالا که پسرم کشتید حد اقل قبرش را به من نشان دهید تا من و مادرش آخرین جمعه هر سال بر مزارش سیر گریه کنیم.

داغ خسرو مرا به زانو در آورد اما تنها چیزی که این داغ را تحمل پذیر می کند، این حقیقت است که وضع من بدترین نیست.

در این ملاقات ها پدری را می دیدم که چهره اش مرا به یاد شالیکارن شمال می انداخت. چهره ای که در چهل سال کارم در راه آهن شمال، بسیار شبیه آن را دیده ام. پیش خودم اسمش را گذاشتم عمو شمالی من.

نمی توانستیم باهم حرف بزنیم، اما بغض گلوی همدیگر را حس می کردیم.

نمی توانستیم با هم درد دل کنیم، اما تشویش ها و نگرانی را در لرزش دستهامان می دیدیم.

نمی توانستیم به هم دلداری بدهیم، اما اضطراب را در نگاهمان می خواندیم.

نمی توانستیم از دلبندهایمان سخن بگوئیم، اما سرنوشت عزیزانمان را در لرزش لب هایمان می دیدیم.

آخرین بار که چشمان ما را بستند و مینی بوس از راه پر پیچ و خم همیشگی گذشت. وقتی باز گشتیم و چشمان ما را باز کردند عمو شمالی را دیدم. با چشمانی غمگین که غصه داغ همه جوانان تاریخ را در چشمان نمناک زیتونی رنگش منعکس می کرد. چشمانمان به هم افتاد. من یک کیف در دست داشتم اما عموی شمالی من دو کیف در دست داشت.

نگاهمان به هم گره خورد. وقتی اجازه کلام نیست نگاه سخن می گوید. اشک در چشمانم حلقه زد. بغض گلویم را گرفت. از میان اشک ها دیدم که لبان او هم می لرزد. اما دو کیفش را محکم در دستانش می فشارد و به نظر می رسد مات و مبهوط، هاج و واج نمی داند چه کند.

یوته بوری

دی ماه ۱۳۷۳

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.