زنی با چتر در خیابان راه می رود وقتی که باران نیست. گامهایش هیچ آهنگی از شتاب با خود به همراه ندارد وقتی که چتر هست و باران نمی بارد. با اینهمه زن با دغدغههایش در کلنجار است و از هوای گرفته و دمق میترسد، میترسد باران همه جا را فراگیرد و طراوتش شسته شود؛ و چتر را برای همین مقصود آماده به دست بگرفته است.
زنی بی چتر در خیابان راه می رود. آسمان را تا بخواهی باران است، خیابان را نیز؛ زن اما بیدغدغه راه می رود و هیچ باکش نیست از بارانی که میبارد و از راهی که امتدادش ناپیداست.
زنی راه می رود، زنی ایستاده است، در خیابانی که طراوتش بارانی است!
***
شهر شما چراغانی است. شما همیشه شب و روز در شهری روشن بسر می برید. اگرچه چندان به آنچه که بر شهر می رود واقف نیستید و شهر نیز شما را در هیچ جای حافظهی تاریک تاریخش راه نمیدهد، اما بسا لحظههایی روشن که خود را در اینهمه روشنی خیرهکننده تاریک میبینید. میبینید که نمیبینید گذران شب را و روز را، و نیز تاریکی را که فضای شهر را پوشاندهاست؛ چندانکه شعر را دل خوش نمیدارد، رنگ را گوش نمینوازد، و چشم نه تنها از چشیدن مزهی موسیقی، که از دیدن چشم نیز وامانده است، جوری که آدمی روحش روسری به سر میگیرد، و بیمیلی در صفحهی "درگذشتگان" روزنامه به جستجوی نامی آشنا میگردد.
شهر شما شبشهر همیشه روشن است، بر تاریکیهاتان شمع و چراغ نه، آسمان آسمان ستاره و خورشید، خدای را، ارزانی باد!
***
اول آنجا، بله همانجا بود که به جستجویش رفت؛ بعد آمد اینجا، فکر کرد جایش اینجاست و باید آن را حتماً همینجا بجوید.
خیلی جست، اما پیدایش نکرد. بعدها دریافت که نه، اصلاً اینجا هم هیچ نشانی از آن نیست. بنابراین بر آن شد تا در جایی دیگرش بجوید. مدتی اندیشید که جای واقعیش براستی کجا میتواند باشد. در پس کلنجاری عصبکش، سرانجام به این نتیجه رسید که حتماً جایش آنجاست.
آنجا را هم زیست، دید که کلاهاش بدجوری پس معرکه است، چرا که با چیزی سخت گنگ و بینشان مواجه گشتهاست.
روزها، شبها، هفتهها، ماهها و حتی سالها نشست و با خود اندیشید که چرا "آن" همیشه در صورت بوقوع پیوستن و بدست آوردن، "این" می شود، در کنار "جا"یی که همیشه بیجاست، گاهی اینجا و خیلی وقتها هم، همین که قدری با آن فاصله گرفتهای، آنجاست. شاید همانجایی که میجویی و نمییابی و فکر میکنی جایی دیگر است. دقیقاً آن جا.
***
زمین و آسمان مکدر است. چشمان به تیرگی خو گرفتهات میل شدیدی به باریدن دارد. در خیال باران خوردهات با قطرهها به سوی خانهای که نمی دانی کجاست در راهی؛ مسحور، خیس، گمگشته. آهای... چه کسی از خانهی این انسان سراغ دارد؟
***
تن تو روز به روز از ذهن بیعرضهی تو نیز بیعرضهتر می شود؛ با از کارافتادگی و درد اعصاب مجروحت را چنان متشنج می کند که بسیار اوقات توانت نیست حتی به لعنت غربت بیندیشی. کاش مرگ چون معشوقی بیصبر از راه می رسید!
***
چشم، گوش، دماغ و دهان و... دستها و پاهایت از بس که دیده و دویده و... زیستهاند از تو جدا گشتهاند و اینک بی تو به تنهایی زندگانی مستقلی را در پیش گرفتهاند.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید