درددلی به جای مقدمه:
آیا جنگ اسطورهها را زود هنگام آغاز کردم؟ یا نه اصلا آیا بررسی ماجرا کار چند مقاله میتواند باشد؟ سالهاست به کتابی میاندیشم که هر آنچه را در سر دارم، پیش از سر برخاک نهادن در آن بیاورم: «مکاشفهای مجادلهآمیز با زرتشت.» شاید جنگاسطورهها چکیدهای از آن کتاب باشد. اما آیا میتوانم دست کم گرتهای از آن چند صد صفحهای را که نوشتهآمده است در چند مقاله بیان کنم؟ و تازه آن چند صد صفحه فقط مقدمه بودهاست. اگر وسوسه شدهام که جنگ اسطورهها را بنویسم، شاید از این بیم است که آن کتاب هیچگاه تمام نشود. گاه از خودم بدم میآید؛ از دست خودم کلافهام: یک سر دارم و هزار سودا. به راستی نمیدانم. دیگر نمیدانم این تتمهی عمر را صرف چه کنم و مگر تا کی زمان دارم؟ نگرانم که همین زمان را هم کلاونگ میان هرآنچهای بشوم که دل صاحبمردهام در پیشان میدواندم. پس هر چه باداباد، دست کم نگرانیهائی را که گاه کلافهام میکنند و به بیعملی میکشانندم وا میگویم؛ با تکرار این زمزمهی نیمای یوش:
«این زبان دلآزردگان است.
نه زبان پی نام خیزان.
گو نگیرد کسش هیچ در گوش؛
ما که در این جهانیم سوزان،
راه خود را بگیریم دنبال.»
* *
با این همه در این بخش نیز کار بحث را تمام نمیکنم: اینها تنها زمینههای لازم برای طرح بحث اصلی هستند. زمینههائی که اگر روشن نشوند، بحث اصلی نافهمیده باقی خواهد ماند: چرا جنگ اسطورهها را من خطر پیشاروی بشریت میبینم؟ تا این پرسش را پاسخ دهم ناچارم گذرا هم که شده نگاهی داشتهباشم به بنبستهائی که انسان همهنگام ما در آنها درگیر است؛ درگیر آن بنبستها و درگیر خود. خودی گمشده، بیهویت شده، هراسناک از آینده و دریغبار گذشتهها. دریغبار سفرۀ مشترکی که در گذشته چال شدهاست و رابطههائی چند وجهی که خط خوردهاند و بدل شدهاند به یک رابطۀ تکخطی، از یک سو به بازار کار برای فروش تنها سرمایۀ خویش (نیروی کار) و از سوی دیگر به بازار کالا برای خرید همۀ مایحتاج خویش. باری، این روی دیگر تمدن صنعتیست در بهترین سامانههایش: اگر از رابطهی کار و سرمایه کنار گذاشته شوی تبدیل خواهی شد به یک گدای رسمی. ادارهی سوسیال در حدی که نمیری هزینههای زندگیات را تامین خواهند کرد. اما، در اطاقکی محقر حبس خواهی شد و این تازه در کشورهائیست که دولتهای رفاه یا آنچنان که آلمانیها میگویند سوسیالاشتات برقرارند؛ اما در همین سامانهها نیز، بیمههای اجتماعی که حاصل چند صدسال مبارزهی تا پای جان کارگران هستند و مبارزان عمدتا چپ، دارند پساپس پس گرفته میشوند. بردهداری نوین چین با یک ملیارد انسان برده و نیمهبرده شده دارد نیروی کمارزش شدهی کار را در غرب بیارزشتر میکند. چرا میگویم نیروی کار بیارزش شده؟
اتوماتیدگی بیدر و پیکر، به کارگیری روبوت به جای کارگر از بنیاد مناسباتی را که اقتصاد کالائی بر آن استوار است بیمعنا کردهاست: برای آن که کالا مصرف کننده داشته باشد، باید خریدار داشته باشد و تا خریدار داشته باشد باید مردمان چیزی به نام مزد دریافت کنند. آیا آنچنان که نوآم چامسکی در کلید فهم قدرت میگوید، در اگر بر همین پاشنه بچرخد عاقبت فقط فاشیسم راه نجات بشریت خواهد بود؟ نمیتواند اما فاشیسم راهحلی برای نجات کل بشریت باشد: فاشیسم از بنیاد برای حذف مبارزهی طبقاتی و برده کردن نیروی انسانیست که اندیشیده شدهاست. من نیز بر این باورم که فاشیسم عریانترین شکل تمایل اصلی سرمایه است: افزایش هرچه بیشتر ارزش اضافه با کاهش هر چه بیشتر ارزش کار و از این رو ناگزیر است برای جبران سرریز تولید به دو راهحل روی بیاورد نظامیگری و صادرات: بخشی از نیروی کار به جای صنایع مصرفی صرف صنایع نظامی میشود که تنها خریدار آن دولت است و دولت از جیب مالیات دهندگان با خرید تولیدات نظامی در واقع قدرت خرید را به گونهای که سرریز تولید کاهش یابد بین گروه گستردهتری از مردمان توزیع میکند. بسیار خوب این خود به خود تقدیس جنگ را در پی خواهد داشت وگرنه تولید انبوه سلاح به کل بیمعنا خواهد بود. بخش بیشتری از سرریز تولید باید به خارج صادر شود. اما به کجا اگر در همهی جهان به جای کارگران روبوتها تولید کنند؟ روبوتها میل به مصرف ندارند. نه! چامسکی خوشخیالی کردهاست: فاشیسم فقط میتواند در سرزمینهای محدودی به یک راهحل موقتی تبدیل شود. همهی جهان را با اقتصاد کالائی نمیتوان تحت سیطرهی فاشیسم اداره کرد. گذشته از این که مواد خام مصنوعی که از سنتز آزمایشگاهی حاصل میشوند، همه جا دارند جای مواد معدنی را میگیرد و یعنی شاید تا چند دههی دیگر نانوتکنولوژی و میکروبیولوژی انسان را نه فقط از معادن که حتی از مواد غذائی طبیعی بینیاز کنند. پس صادرات به کشورهای فقیری که فقط دارای مواد معدنی هستند نیز بیمعنی خواهد شد. چه جهان پیچیدهای؟! چه جهان پیچیدهای؟! به کجا دارد میرود این اشرف مخلوقات؟ هر گامی که به جلو بر میدارد، بنبستی دیگر پیشاروی خود خلق میکند. هر راه حل که مییابد، گرهکورهای دیگر بر گرهکورههای پیشین میافزاید. بنبست دارد خود را به تمامی آشکار میکند: رشد نیروهای مولده به جائی رسیدهاست که مناسبات کار و سرمایه نمیتواند پاسخگوی تولید هردم گسترشیابندهی صنعتی باشد.
میدانم که دارم بسیار فشرده مینویسم. قصدم تنها نشان دادن کلیترین وجوه است و نه بررسی جزء به جزء همه چیز.
این آنچه است که در غرب صنعتی دارد رخ مینمایاند. اما در جهان ویران شدهی پیرامونی چه؟ چه بر سر تمدنهای شکسته دارد میآید؟
فریدریش انگلس گزارشی ژورنالیستی دارد از افغانستان 150 سال پیش. این گزارش را من جائی پیشترها خواندم و متاسفانه آن را ثبت نکردم. به قدری دقیق است که انگار انگلس خود گشت و گذاری در افغانستان داشتهاست؛ حال آن که میدانیم پایش به آسیا هم نرسیدهبوده است. پیداست که گزارش را از اطلاعات جسته و گریختهای تدوین کرده که اینجا و آنجا یافته بودهاست: بر مبنای این گزارش تعصب مذهبی در افغانستان وجود ندارد. مردمان زراعت پیشه و دامدار افغانی سرسخت و در برابر توهین خطرناکند. اما، مهربان و مهماننواز و روادارند (اهل تسامح و تساهل).
و حال چه در افغانستان دارد میگذرد؟ این دیوی که در افغانستان بند گسسته است در کجای دل آن گزارش انگلس نادیده مانده است؟
چرا به افغانستان برویم؟ سال 52 است: دانشجوی مدرسهی عالی بازرگانی رشتام. به همراه دو دانشجوی دیگر دو اطاق از یک جوان رشتی بسیار مذهبی اجاره میکنیم. نمازش ترک نمیشود؛ روزهاش هم. ما دانشجویانی سر به هوائیم، اهل می و بزم و بعدش هم زدن زیر آواز، دست کم هفتهای یک شب. دو هفتهای پرهیز میکنیم. اما بعدش دل به دریا میزنیم؛ خب بیرونمان میکند دیگر. دنیا که آخر نمیشود. شبی یک نیمی عرق سگی را به رگ میزنیم و بعدش هم دودانگی میخوانیم: ای الههی ناز و تو ای پری کجائی و.... حواسمان هم هست که سر ساعت 11 تمامش کنیم. فردایش شگفتزده در مییابیم که نه تنها نمیخواهد جل و پلاسمان را بیرون بریزد که حتی با خنده میگوید: اینجا خانهی شماست. راحت باشید. مادرم گوشش سنگین است. من هم تا 12 شب معمولا بیدارم. میپرسم: میآئی شبی با هم گیلاسی بزنیم؟ سری تکان میدهد: «نه! نیازی نیست.» با این همه، هیچگاه نکوشید ارشادمان کند؛ این هیچ؛ هر وقت کفگیرمان به ته دیگ میخورد، با روی گشاده حتی بهمان قرض هم میداد. یکی دوبار کوشیدم با او سر بحث را بگشایم: به کل سیاسی نبود. راه نمیداد. شش ماهی بعد، خانهای دربست گیرمان آمد و از آنجا رفتیم و من دیگر از او خبری نشنیدم. آیا او پس از انقلاب هم همانقدر اهل رواداری باقی ماند؟ تردیدی ندارم که نمیتوانستهاست بماند.
انقلاب اسلامی ایران با پذیرفتن هژمونی بلامنازع خمینی، یکی از بروزات جنگ اسطورهها بود؛ «هجمۀ فرهنگی غرب» نشانه گرفته شدهبود و نه حتی سیاستهای نواستعماری. و ما چپهای خامطبع با او در این جنگ نامقدس هماواز شدیم. و چه بود این هجمهی فرهنگی؟ آزادی زن و ما چپهای عاشق و رمانتیک، هیچگاه به این که این آزادی شاهراه رسیدن به مدرنیته است باور نداشتیم.
جنگ اسطورهها از ایران آغاز شد. اما شبح این جنگ منحوس و بیفرجام امروزه بر فرازهمهی تمدنهای شکسته، تمدنهای دچار بحران دارد همچون شبح حضرت دراکولا پرواز میکند.
لنین که تا چندماهی پیش از آن ده روزی که دنیا را تکان داد، مینوشت که نسل او انقلاب را نخواهد دید، از آن پس که دریافت آلکساندر هلپفاند نومید از او به استالین رو کرده و مارکهای اهدائی قیصر آلمان را به او تقدیم کرده و انقلاب زمینهسازی شدهاست، دوان خود را به روسیه رساند و تئوری ضعیفترین حلقههای امپریالیسم را جایگزین قویترین حلقهها به عنوان بخت انقلاب کرد. انقلاب در ضعیفترین حلقهها روی میدهد نه چنان که مارکس و انگلس پیشبینی کردهبودند در انگلیسی که قویترین حلقۀ امپریالیسم آن زمان شمرده میشد. شوربختانه ضعیفترین حلقههای تقسیم کار اقتصاد کالائی جهانی نه تنها آنهائی که انقلاب نکردند، بلکه آنهائی که انقلاب کردند هم به بهشت سوسیالیسم تبدیل نشدند؛ تبدیل شدند به تمدنهای شکسته. تمدنهای شکستهای که هیچ جائی برای اکثریت مردمانشان ندارند، چرا که در تقسیم کار اقتصاد کالائی جهانی صاحب سهم و بهرهای نیستند. آنهائی که منابع خام دارند، تا وقتی که آن منابع ته نکشیده باشند، نانی در سفرهشان خواهد بود، اما وای اگر نداشته باشند یا کفگیرشان روزی به ته دیگ بخورد. در این سرزمینها بازگشت به گذشته، به اقتصاد شبانی یا زراعی مبتنی بر انرژی عضلانی انسان و حیوان دیگر ممکن نیست. همه چیز کالاست؛ همه چیز برای فروش تولید میشود. این حکم ماشین است. حکم دستگاه است. حکم سرمایه است که تنها یک معشوق را میشناسد: سود را. و گرچه مردمان این سرزمینها سفرهای بسیار حقیر دارند، بر مبنای یک حکم مشخص اقتصادی بسترشان بسیار پربار است: زاد و رودشان را هیچ مرزی نیست. تئوری کشیش مالتوس را بارها نقد کردهاند: «ویژگیهای دموگرافیک همواره یکسان نمیمانند؛ اگر در تمدنهای زراعی خانوادۀ گسترده زمینهساز بخت و اقبال بود، در تمدنهای مدرن (بخوانید صنعتی) خانوادههای قطبی شامل زن و شهر و دو بچه نشان خوشبختی هستند. تولیدات کشاورزی و دامی نیز با انقلاب سبز یکباره به رشد تصاعدی رسیدند. بنا بر این تئوری مالتوس از بنیاد غلط است که بر مبنای آن جمعیت در هر 25 سال با تصاعد هندسی توان 2، دو برابر میشود و اما مواد غذائی بر مبنای تصاعد حسابی افزایش مییابند؛ این نقدی بود که در کلاس اقتصاد به ما آموختند. اما میبینیم که جمعیت کشور خود ما ایران در یک دورهی سیساله بیش از دو برابر شدهاست: از سی ملیون سال انقلاب، به 70 و حتی 75 ملیون حال رسیدهایم (از هشتاد ملیون هم سخن میرود).
تمدنهای شکسته از پیشبینی تلخ مالتوس نیز پیشی گرفتهاند. مردمان هردم افزایندهی آنها راهی به سوی آینده ندارند، بنا براین به گذشته بازمیگردند: به جهان اسطورهها.
روزگاری شمار کوکلسکلانهای آمریکا از چهار ملیون برگذشته بود: نماد آنها صلیب و صلیب شکستۀ مشتعل بود؛ نه تا بخواهند که صلیب را آتش زنند، آنها صلیب را نورانی میخواستند: نقبی نوین به دنیای برگذشتۀ رازآمیز؛ آنها سیاهان و مهاجران به ویژه یهودی را لینچ میکردند و در خیابانهای شهرهای مهم آمریکا تظاهرات ملیونی به راه میانداختند. آن زمان اقتصاد آمریکا در بحرانی ژرف دست و پا میزد. امروز شمار کوکلسکلانها حدود 1500 نفر برآورد میشود. رونق اقتصادی آمریکا کوکلس کلان و اسطورۀ صلیب شکستۀ مشتعلش را ذره ذره جوید و بلعید و موسیقی قارۀ سیاه دل از مردمان نژادپرست آمریکائی ربود: آنقدر همپای سیاهان رقصیدند که دریافتند نه بابا! سیاه هم آدم است و آخر سر رسیدند به یک رئیس جمهور سیاهپوست.
در ایران اما، جنگ اسطورها ابعادی دهشتبار به خود گرفت: کمربندهای فقر گرداگرد شهرها خیال تمدن بزرگ آریامهری را به گور سپرد و سرباز برای حکومت عدل جانشین امام زمان در اختیار خمینی گذاشت. بحران آنگاه ایران گرچه بحران تمدن بود، اما چندان ژرف نبود که نازدودنی باشد؛ ایران میتوانست از آن بحران به سلامت برجهد اگر شاه دست کم پس از انقلاب سفید و پس از آن اعلامیۀ درخشان جبهۀ ملی «اصلاحات آری دیکتاتوری نه.» دست از رویای توسعۀ آمرانه میشست و برای شنیدن صدای اعماق 15 سال صبر نمیکرد: اما او درنیافت. هیچ یک از کارشناسان او نیز گزارش نکردند؛ چپ نیز به جای تحلیل از ماجرا اسیر اسطورۀ خلق و ضد خلق بود: جهان شیطان و یزدان؛ باری، ولی قرار نبود در ایران انقلابی فرهمند رخ دهد: اقتصاد زراعی مبتنی بر انرژی عضلانی انسان و حیوان داشت زایل میشد: روستائیان به سرعت به گرداگرد شهرها کوچ میکردند؛ نه از آن رو که کاری در شهر برایشان وجود داشت که، بل، تا از صعود تصاعدی بهای زمین شهری در برابر زمین زراعی بیش از آنی که شده بودند خانه خراب نشوند: حسینقلی که پارسال همۀ هست و نیستش را با قطعهای زمین در زورآباد تاخت زده بود صدمتر گیرش آمده بود، حسنعلی امسال با تاخت زدن همۀ دار و ندارش پنجاه متر گیرش آمد، اگر نجنبیم، تا سال دیگر بیست متر هم گیرمان نمیآید. و باری این بزرگترین انگیزۀ کوچ مردمان از روستاهای دیمکار ایران شد؛ آیا در همۀ جهان پیرامونی در بر همین پاشنه نمیچرخد؟
کمربندهای فقر گرداگرد شهرهای بزرگ مرکزی در تمدنهای شکسته، جز بازگشت به گذشته برای خلاصی روانی از دهشتهای پیشارو راهی نخواهند یافت: آنها سربازان گمنام هر رادیکالیسم کوری خواهند بود که دراکولای اسطوره بر آنها تحمیل کند.
سخنم ادامه خواهد داشت.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید