رفتن به محتوای اصلی

رابطه‌ی میان «درون و برون انسان» و شیوه روان‌درمانی من
21.05.2010 - 11:12

معمولا عامه مردم فکر میکنند که ذات و اصل انسان در عمق و در جایی پنهان در قلب و روح نهفته است و کار روان درمانگر نیز این است که این عمق را ببیند و معضل نهفته در زیر خروارها چیزهای دیگر را کشف کند. ضمیر ناآگاه چون زیرزمینی و دخمه ای قلمداد میشود که ابتدا باید به آن وارد شد. اما این فقط یک خودفریبی است تا هم به اصل مطلب نپرداخت و از معضل خود فرار کرد و هم به خود این احساس بزرگی و تمتع نارسیستی را بخشید که من فقط این موجود سطحی یا روزمره نیستم بلکه خیلی عمق دارم، جایی دیگر هستم.

اساس روان کاوی و روان درمانی قوی اما این است که نشان میدهد میان درون و برون انسان یک پیوند تنگاتنگ است و ضمیر ناخودآگاه، معضلات عمیق انسانی همیشه خودشان را در سطح، در بیرون نشان می‌دهند. ازینرو به قول لکان «ضمیر ناآگاه در بیرون است». یعنی آنچه مشکل و یا تمنای عمیق و نهفته یک انسان است، خودش را در رفتارش، در لباس پوشیدنش، در تپق زدنهایش، در لحن کلامش، در نوع نگاه خشن، نرم و یا بشدت پارانوییدش، در میمیک صورت و حالاتش، در روابط عشقی و جنسی او، در نوشته هایش خویش را نشان می‌دهد. در « نوع و حالت رابطه اش با دیگری» ، چه با خودش، چه با معشوق و رقیب و یا با روان درمانگر نشان میدهد.

ازینرو روان درمانگر خوب به سطح و به ظاهر می نگرد، به « لحن کلام» گوش می‌دهد و به نوع «انتقال احساس و احساس متقابل» میان خویش و بیمار می‌نگرد، همانطور که به «عارضه روانی مشخصی» توجه دارد که بیمار به خاطر آن آنجا امده است. یعنی به افسردگی فرد بیمار افسرده می نگرد، به درگیری عشقی دو عاشق یا زن و مرد می‌نگرد که برای حل مشکلشان به سراغش آمده اندو این «معضل مشخص» برای او «در ورودی» به جهان و سناریوی بیمار و کمک به حل مشکل او یا آنها، در فرد درمانی، در خانواده درمانی، جفت درمانی، مشاوره و غیره است.

انسان همیشه در درون خویش و در جهان برونی خویش در یک سناریو قرار دارد. مشکل انسان افسرده تنها از دست دادن عشق یا عزیزی و کمبود عشق نیست بلکه او در یک رابطه درونی با جهان و دیگران قرار دارد که مثل یک سناریو باعث افسردگی او می‌شود. این سناریو باعث می‌شود که وقتی در درونش با غم خویش و ترسهایش روبرو شود، اسیر نگاه آنها می‌شود، غم می‌خورد، ترس او را می‌گیرد، مسحور و فلج می‌شود و نمی‌تواند از آنها عبور کند. نمی‌تواند از کنار قبرهای عشقهای گذشته بگذرد و زندگی تازه ای شروع کند. همانطور که جهان بیرونی این انسان افسرده دارای همین سناریو و چهارچوب است و او حس می‌کند که هیچکس او را نمی‌فهمد، قادر به دیدن عشق و ارزش او نیست. این پیوند میان درون و برون انسان به این دلیل است که واقعیت درون و برون انسان نه عینی و نه ذهنی است بلکه عینی/ذهنی و در چهارچوب زبان است. یعنی یک واقعیت سمبولیک است. یک سناریو نمادین و یک گفتمان است.

انسانی که در بیرون اسیر دیکتاتورها است، در درون خویش نیز همین سناریوی کودک ترسو/ پدر دیکتاتور را دارد. ازین‌رو او در بیرون و در جهان بیرون یا عاشق دیکتاتورها یا متنفر از آنهاست اما نمی‌تواند از این سناریو دیکتاتور/ امت بیرون آید و از دیکتاتور هم قدرت سمبولیکش را بگیرد و هم راههای عملی حقوقی،سیاسی و فرهنگی برای تحول به دموکراسی و نفی دیکتاتوری را بهتر دنبال کند. زیرا برای دستیابی به این توان او باید از این سناریو دیکتاتور/ قهرمان یا سرباز جان برکف بیرون آیند. همانطور که او وقتی می‌تواند بر دیکتاتور کوچولوی درون خویش چیره شود و تبدیل به دیکتاتور بیرونی بعدی نشود که بر این سناریوی نارسیستی درونی میان کودک/پدر چیره شود و وارد عرصه ارتباط بالغ/بالغ گردد. جهان بیرونی انسان یا یک ملت و روابط انسان یا یک فرهنگ مالامال از این جهان درونی است و جهان درونی مالامال از این دنیای بیرونی و روابط بیرونی است. هر دو هم واقعی و هم ذهنی یعنی هر دو به حالت «سمبولیک» هستند.

بنابراین برای درک دقیق مباحث روانی و روان درمانی و برای طرح شیوه و استیل خاص روان درمانی من توجه به این مباحث ذیل لازم است:

1/ بیمار روانی کیست و حالاتش چیست؟

موضوع مهم در برخورد به بیمار روانی توجه به این پنج موضوع مهم است:

1/ هر بیماری روانی، هر بحران روانی فردی و یا جمعی، یک « بحران بلوغ» است. فرد در بیماری روانی افسردگی، جنسی یا پارانویید خویش با یک «تمنا و حقیقت» خویش روبرو می‌شود که بایستی در جهان خویش آن را بپذیرد و به قدرت خویش تبدیل کند، جهان و رابطه گذشته خویش را تحول بخشد و پا به عرصه نوینی از بلوغ بگذارد. از طرف دیگر در هر بیماری روانی یک «تمتع و لذت خطرناکی» نهفته است که می‌خواهد تن به بلوغ تازه ندهد و یا هراس از تغییر زندگی و شرایط خویش دارد. هراس از دست دادن امتیازات گذشته خویش را دارد. ازینرو هر بیمار همان لحظه که میل تحول و سلامت دارد، همزمان از آن ترس دارد و در برابر این سلامت و بلوغ نو مقاومت می کند. بیماری روانی لحظه دیدار فرد با «بخش دیگر» خویش است. لحظه دیدار «فرد با دیگری» است تا فرد با قبول دیگری و پذیرش او در جهان خود به قدرتی نو دست یابد و همزمان بر تمتع و لذت بیماربودن چیره شود و اسیر بیماری و بحران نگردد و از آن عبور کند. انسان سالم مطلق وجود ندارد و هر تحول فردی و یا جمعی از طریق یک بیماری روانی یا روان/تنی و عبور از بحرانی می‌گذرد، خواه در نوع خفیف یا قوی آن. انسان نرمال همیشه مالامال از حالات نوروتیک است و انسان نوروتیک و یا روان پریش از جهاتی دیگر داری قدرتهای سالم .

2/ هر بیمار روانی با هر نوع بیماری و یا مشکل روانی یا روان/تنی، همیشه در یک «سناریو» قرار دارد. بیماری که دچار« بیماری ترس مداوم» است، در یک سناریو قرار دارد که در آن ترس به سان هیولایی بزرگ و او چون کودکی کوچک و ناتوان است. زن و شوهری که مرتب کارشان به کتک کاری می کشد، یا ناتوان از لذت جنسی با یکدیگرند، در یک سناریو قرار دارند که در آن مرتب یکی نقش ظالم و دیگری نقش مظلوم را بازی میکند. یا یکی نیش زبان می زند و دیگری کتک میخورد. یا یکی ناتوان از گفتگو است ودیگری هنوز ناتوان از جداشدن و چیرگی بر این فانتسم(توهم) است که این رابطه خوب می‌شود. یا در ناتوانی جنسی همیشه باز این هراسها و ترسهای جنسی متقابل و هم این حالات نابرابر قدرتی و غیره وجود دارد. گاه در لحظه هماغوشی تصویر همسر مرد یا زن با تصاویر ممنوعه چون مادر و پدر و یا هراسهای اخلاقی و غیره پیوند میخورد و باعث قطع شدن احساس جنسی و رشد هراس جنسی و غیره میشود. یا فرد سریع ارضا میشود. همیشه یک سناریو وجود دارد.

3/ این سناریو همزمان با تمامی تاریخ گذشته فرد و همچنین آینده فرد پیوند دارد. مرد یا زنی که با آنکه میخواهند رابطه زناشویی یا عشقی درازمدت داشته باشد ولی مرتب ناتوان از این کار هستند، هم درگیر با گذشته خویش و سناریو کودکی خویش هستند و هم درگیر با هراسهای خویش از آینده و مسئولیتهای دیگر که به سراغش می‌آیند. گذشته و آینده همیشه در زمان حال و در اعمال ما جاریند. مثل کسانی که در زندگی روزمره شان روابط قدیمی حل نشده چنان حضور دارند که به ناچار آنها نمیتواند تن به رابطه ای نو دهد، مثل مشکل انسان مالیخولیایی.

4/ هر عارضه و معضل بیمار همانطور که او را به درد می‌آورد و بنابراین خواهان رهایی از این معضل و بحران است، همزمان به او امتیاز و تمتع یا لذت می‌بخشد. بنابراین همزمان در برابر سالم شدن و عبور از بحران ناخودآگاه و یا گاه خودآگاه مقاومت می‌کند. «آنالیز این مقاومت» ، نشان دادن این حالت به بیمار و کمک به درک اینکه او به سناریوی خویش و به شیوه های «اغواگری و سر کار گذاشتن خویش و دیگری» نائل آید، یکی از اصلیترین وسایل درمان روان درمانی است.

انسانی که همیشه نقش قربانی یا بدشانس را بازی می کند، از این قربانی بودن لذت و امتیاز نیز می برد. این چیزی بیش از «امتیاز اولیه و ثانویه بیماری روانی» فرویدی است بلکه به قول لکان بیمار بدینوسیله در حقیقت «لذت و تمتع خویش» را سامان میدهد. برای مثال انسان معتاد و یا افسرده با کمک اعتیاد و افسردگیش و بدور آنها تمامی بقیه زندگیش و روابطش را سامان و سازمان دهی میکند. بنابراین عبور از بیماری به معنای تحول در این سناریو و روابط است و همین است که باعث می شود بیمار به بیماریش بچسبد و از آن نگذرد. زیرا این درد همزمان چیزی است که به او لذت و قدرت و ارتباط می بخشد و لذتی است که اما او را پژمرده و داغان می‌کند.

4/ عارضه و بیماری فردی یا معضلات و بحرانهای زناشویی و خانوادگی، در واقع از طرف دیگر حکایت از یک «حقیقت درونی» فرد یا رابطه می‌کنند که فرد یا جفت حاضر یا قادر به پذیرفتن آن و ایجاد تحول در زندگی خویش و رابطه خویش نیستند. حاضر به تغییر سناریوی خویش نیستند. حاضر به تغییر رابطه و تن دادن به دیالوگ بهتر با یکدیگر و به تمناهای یکدیگر نیستند زیرا هراس دارند که قدرت گذشته، امتیازات گذشته و یا خود را از دست بدهند. «عارضه روانی» نماد «حقیقت و تمنایی اصیل» از انسان یا رابطه است که پذیرفته نشده است و تبدیل به قدرت نو نشده است و او حق خویش را می‌طلبد.

برای مثال خانواده ای که مرتب یک فرزندشان مثل گاو پیشانی سفید در حال خرابکاری و طغیان است، در روابطی دچار اشکال است و کودک در واقع «حامل و نشان دهنده » این مشکل است. ازینرو این خانواده وقتی از بحران عبور میکند که ببیند در روابط میان پدر و مادر، میان اولیا و فرزندان، چه مشکلاتی نهفته است که مرتب طغیان میکند و خرابکاری می کند. مثل خانوادههای مهاجرین که در واقع ناتوانیشان از ایجاد یک خانواده نو را از طریق همین درگیری نسلها و با بچه های خویش نشان می‌دهند. زیرا حال بچه ها حامل فرهنگ نویی هستند که خانواده اولیه هنوز آن را نپذیرفته است. در درگیری میان فرزند ناخلف/اولیا در واقع «جنگ تمدنها» نیز حضور دارد و ضرورت دست یابی به تلفیق نو و تحول نو. بنابراین عبور از بحران به معنای دیدار با بحران خویش و قبول تمنا و حقیقت نهفته در آن و تحول در سناریو و روابط خویش است. تحول در مرزهای درونی خویش و گسترش این مرزها و قبول کردن نکات نو، قدرتهای نو، مهاجران نو در دنیای خویش است.

6/ بیمار نوروتیک یا روانی اما همیشه بخشی از وجودش بیمار است و بخشی دیگر سالم. همانطور که انسان نرمال همیشه در بخشی از وجودش حالات نوروتیک یا بیمارگونه دارد. این بدین معناست که رابطه میان روان درمانگر و بیمار رابطه میان انسان سالم/ بیمار نیست بلکه انسان سالم و متخصص در یک بخش، با انسان بیماردر یک بخش و سالم در بخشهای دیگر و با تخصصی دیگر است. این رابطه میان کودک/پدر نیست بلکه میان دو انسان بالغ است که یکی تخصصی در رشته ای دارد و دیگری مشکلی در این عرصه زندگی خویش دارد.

موضوع دوم و مهمتر این است که انسان بیمار حتی بیماریش همزمان از جهاتی نقطه قدرتش نیز هست و او حال باید بیماریش را که «نیمه دیگر» او و «بخش دیگر» اوست در خود بپذیرد و قوی تر شود. یک مثال جالب آن فیلم «آژیتاتور» با بازیگری لئورنادو دی کاپریو است که در آن نقش مهندس و مخترع معروف آمریکایی را بازی میکند که همزمان دچار « حالات وسواسی/اجباری» است. اما آن قدرت اختراع و این حالات وسواسی در پیوند تنگاتنگ با یکدیگرند و موضوع روان درمانی تبدیل هر چه بیشتر این بیماری و بحران به قدرت نو و تحول نو است. بی آنکه هیچگاه امکان سلامت مطلق وجود داشته باشد. انسان خوشبختانه مرتب به بحرانی نو مبتلا میشود. انسان سالم و رابطه سالم همیشه یک جایش می لنگد تا مرتب رشد کند.

2/ روان‌درمانی یا روانکاوی چیست؟

بنابراین روان درمانی و اطاق روان درمانگر لحظه دیدار «فرد با دیگری» است. این «دیگری» یا تمنا و بحران نپذیرفته خویش در یک روان‌درمانی تک نفره است و یا تمناهای « همسر»، فرزند و معضلات رابطه در یک جفت درمانی، خانواده درمانی. روان درمانی ایجاد یک« دیالوگ میان فرد و دیگری»، میان فرد و خود، میان فرد و یار و غیره است تا فرد به پذیرش این دیگری در خویش و رابطه خویش دست یابد و بر حالات بیمارگونه او چیره شود و تحولی نو یابد، یا رابطه اش تحولی نو یابد و سالمتر شود.

روان‌درمانی و انواع آن ، چه روانکاوی فروید تا لکان، انواع مختلف رفتارگرایی، گشتالت‌تراپی، گفتاردرمانی، کومونیکاسیون‌درمانی و غیره، ایجاد این امکان است که در یک «فضای امن اطاق روان درمانی» فرد، جفت و یا گروه در گروه درمانی، هر چه بیشتر در اعمال و عارضه های خویش با خواستهای عمیق درون خویش و بحران خویش روبرو شود، «صدا و نوای نهفته در سخنان و رفتار خویش، یا در رابطه خویش با دیگری» را بشنود و استماع کند، لمس کند تا به درک عمیق سناریوی خویش دست یابد و کم کم با این شناخت احساسی/ اندیشه ای قادر به تحول آن و ایجاد رابطه ای نو شود؛ قادر به پذیرش این «دیگری و غریبه مزاحم» به سان یک قدرت نو در رابطه شود. یک نماد این تحول در بیمار وقتی است که بیمار به این حالت دست می یابد که می گوید:« آها فهمیدم».آنموقع شروع به شنیدن صدای دیگری کرده است که همان صدا و حقیقت خود اوست. ( طبیعتا میان این اشکال روان درمانی تفاوتهای فراوانی نیز در نوع ایجاد این رابطه میان فرد و دیگری، میان بیمار و عارضه اش وجود دارد. هر کدام در عرصه ای موفق تر از دیگری در ایجاد این ارتباط و عبور از بیماری هستند.)

هر چه بیماری روانی به حالات «روان پریشی» شدید و یا شیزوفرنی نزدیک میشود، ایجاد این دیالوگ میان فرد و دیگری سختتر و گاه ابتدا ناممکن میشود. زیرا در حالات روان پریشی شدید چنان فرد در دیگری حل میشود که گاه یک لحظه ناپلئون، لحظه دیگر خدا و یا لحظه ای بعد یک فراری است که خیال میکند تمام دنیا دنبالش هستند ویا از داخل تلویزیون نگاهش میکنند. اینجاست که در حالات شدید روان پریشی همکاری دارودرمانی و روان درمانی لازم است تا این دیالوگ را کم کم برقرار کرد. سوژه درون انسان همان اندازه که قوی است، موجودی بس شکننده است.

3/ شیوه روان‌درمانی من

من در شیوه کارم از روش‌های مختلف روان‌درمانی بنا به اطلاعاتم و تجربه ام استفاده می‌کنم. اصل اساسی شیوه من بر این است که این «دیالوگ» را و این « دیدار میان فرد و دیگری» را فراهم کنم. برای اینکار من هم چون یک «فرصت طلب خوب و بازیگوش» از هر شیوه و تکنیک روان درمانی استفاده می‌کنم، هم به سناریو و مقاومت بیمار توجه دارم. همیشه در رابطه با بیمار چند چشم انداز را در نظر می گیرم و بخشی از من از بیرون مرتب به صحنه می نگرد و به من اطلاعات می دهد (به عنوان چشم سوم، یا در روانکاوی دونفره، همکار این نقش را بازی می‌کند). هم مثل یک رفتارگرا به «عارضه» و حالتش توجه دارم، مثل یک روانکاو به « نوع رابطه بیمار با دیگری و انتقال احساسی» توجه دارم، مثل یک گشتالت‌تراپویت به صحنه روان درمانی به سان حالتی نگاه می‌کنم که روان درمان تن به سناریو و حالت بیمار می‌دهد و بیمار را در مسیر تحولش و جزر ومد احساسیش همراهی می‌کند و او را به اشکال مختلف راهنمایی می‌کند تا به این بلوغ نو دست یابد.

روان درمانی برای من در نهایت یک بازی است، یک بازی پراحساس و پر از اندیشه، یک دیالوگ و کار من به عنوان روان درمانگر این است که به بیمار کمک کنم هر چه بیشتر بر مقاومت خویش چیره شود، نوای دیگری را در خود بشنود و آن را به قدرت خود تبدیل کند. ازینرو من در این دیالوگ فرد با دیگری آنگاه که لازم باشد راهنمایی تخصصی می‌کنم و یا مثل پدری و یا دوستی باتجربه تر پند و اندرز می‌دهم ، آنگاه که لازم باشد نقش دیگری را و صدای دیگری را در یک «عرصه بازی و تئاتر دو نفره» بازی میکنم، آنگاه که لازم باشد سکوت اختیار میکنم تا بیمار، ناتوان از اغوای من به کشیدن به درون سناریوی قدیمی خویش، مجبورشود به خود گوش دهد. نقش روان درمان خوب ترکیبی از یک «شمن قدیمی»، یک دوست با تجربه، یک متخصص و یک شومن خوب است و او مرتب نقش عوض میکند تا این دیدار بهتر صورت گیرد.

شیوه کار من ازینرو ترکیبی از گشتالت تراپی، خانواده درمانی سیستماتیک و روانکاوی و همراه با استفاده از تکنیکهای شیوه های دیگر روان‌درمانی است است. شیوه کار من به ویژه به حالت «روانکاوی کوتاه مدت» نزدیک است که معمولا بیست یا بیست و پنج جلسه طول می کشد و از «عارضه مشخص» حرکت میشود. نه مثل روانکاوی کلاسیک که صد جلسه و یا بیشتر طول می کشد. تفاوت اما این است که من هم زودتر و در طی ده تا پانزده جلسه مایلم این کار را انجام دهم و هم به بیمار اجازه میدهم که اگر خواست فقط چند جلسه بیاید و سپس خودش انتخاب کند. او باید انتخاب کند که تا چه حد می خواهد پیش رود و من انتخاب میکنم که آیا دیالوگ خوب است و مثمر ثمر است و حاضر به ادامه این روان درمانی هستم یا نیستم. من لازم ببینم حتی وسط روان درمانی و قبل از اینکه ساعت به پایان برسد، جلسه را تمام شده اعلام میکنم، وقتی که احساس کنم بیمار برای مثال فقط در حال نق نق زدن و فرار از «سخن گفتن واقعی» است.

شیوه عملی کار من برای ایجاد این دیالوگ و دیدار میان «فرد و دیگری» به شکل شماتیک و ساده شده به شرح ذیل است.

1/ دیدار اولیه و گفتگوی اولیه در یک یا دو جلسه، شرح معضل. بیمار در این حالت از مشکلش سخن می گوید و من به طور معمول به همان مشکل مشخص می پردازم، خواه افسردگی باشد، خواه حالات نارسیستی یا مشکلات زنانشویی و خانوادگی باشد. این کلید ارتباط و اعتماد میان بیمار و روانکاو است. اما همزمان در همان جلسه اول و دوم متوجه نوع سناریوی بیمار میشوم و نوع مقاومت او در برابر سالم شدن. یک حس اولیه و تصویر اولیه از سناریوی او در من بوجود می‌آید که میتواند در مسیر روان درمانی مطمئنا تغییراتی کند. هر بیماری مثل یک فیگور در صحنه و کانتکس زندگی و سناریوی خانوادگی و زندگی خویش است و بایستی برای درک بیماری و معضل او، هم به بیماریش و هم به محیط اطرافش و شرایط زندگیش، بیوگرافی او توجه داشت.

هر بیمار روانی مثل هر انسانی در «نوع رابطه اش با دیگری» همیشه اصل و اساس شخصیت و حالت خویش و یا معضل خویش را نشان می‌دهد و درک این حالت و سناریوی او کلید حل کمک به عبورش از بحران و تحول اوست. زیرا تحول و عبور از بیماری به معنای عبور از رابطه کهن و ایجاد یک «رابطه نو با دیگری» یک سناریوی نو و قویتر است. برای مثال بیماری که دوست دارد نقش قربانی در روابط را بازی کند، سریع میخواهد همین رابطه را با روانکاو ایجاد کند. یا او را به عنوان کسی داشته باشد که قربانی بودنش را تایید میکند و یا کسی که او را نمی فهمد و قربانیش می کند. راز روان درمانی خوب در این است که به سناریوی بیمارش وارد میشود، زیرا او در ورودی و وسیله ارتباطی به جهان فرد بیمار است، اما اسیر آن نمیشود.

به قول یک روانکاو خوب آقای کان، «روانکاو اجازه میدهد بیمار ازش استفاده کند اما اجازه سوء استفاده به او نمیدهد». ایجاد این اعتماد میان بیمار و روان درمانگر و همزمان توجه به «نوع رابطه و انتقال احساسی » کلید روان درمانی است. هر بیماری نیز معمولا سریع می فهمد که آیا روان درمانگرش صادقانه به او باور دارد یا نقش بازی می کند، آیا گیرش انداخته است و یا روان درمانگرش باهوشتر از اینهاست.

2/ حال دیدار با «دیگری»، با بیماری خویش و دیالوگ به شیوه های مختلف آغاز میشود. از حالت اولیه که من در آن گاه از شیوه گشتالت تراپی استفاده می‌کنم که فرد بیمار را در برابر یک صندلی خالی می‌گذارم که نماد این دیگری و بیماری است تا حالتی که دو جفت روبروی هم می نشینند و مشکلشان را به یکدیگر می گویند و دیگری فقط باید ابتدا گوش دهد. یا آنکه اگر فرد بخواهد مثل روانکاوی کلاسیک دراز بکشد و فقط تعریف کند، تداعی معانی کند به او این امکان را میدهم و آنگاه که لازم است و حس میکنم که حال« دیگری» در صدایش و سخنش ظاهر شده است، به او علامت و تذکری میدهم و او را به دیدار با دیگری درونش می کشانم.

یا من مثل شیوه «پسیکو دراما» معمولا یک «صحنه بازی و تئاتر» در فاصله و جایی مجزا از صندلی و جای بیمار/روانکاو ایجاد می کنم و در این صحنه حال برای ایجاد دیدار و دیالوگ، امکان اجرای نقشها وجود دارد و من میتوانم بنا به ضرورت نقش دیگری را بازی کنم، سپس از صحنه بیرون آیم و او و یا آنها را با این دیگری تنها بگذارم. آخر نیز از بیمار میخواهم که بیرون آید، نقش را کنار بگذارد و حال با فاصله و از صندلی خودش به آن صحنه بنگرد و احساس و نگاهش را با من در میان بگذارد.

3/ هر بیماری یک اسم دلالتی است که به اسامی دلالت دیگر اشاره می‌کند. معمولا پس از این دیدار اولیه با « معضل و بیماری خویش» این حالت به مباحث عمیقتر مثل روابط کودکی و دردهای عمیقتر و یا ترسهای از آینده اشاره میکند. بیماری مثل یک «هایپرتکست» است که فرد را وارد متون دیگر می‌کند. حال وقت آن میشود که با بیمار یا جفت وارد این صحنه و سناریوهای کهن تر شد و روابط عمیق خود با «دیگری» را و هراسها و تمناهای عمیقتر خویش را دید که باعث شکل گیری شخصیت ما و حالات عاشقی و تمنای ماست.

اینجاست که من برای مثال به ویژه از شیوه «خانواده درمانی سیستماتیک» استفاده میکنم که با ایجاد یک «صحنه خانواده اولیه» به فرد اجازه میدهد که پی ببرد جایش در تصویر خانوادگی کجاست. این «جا و مکان اولیه» در واقع همیشه در حالات ما نقش اساسی دارد. زیرا به قول لکان «ما همیشه در یک تصویر هستیم، در یک تصویر خانوادگی». مثلا فردی که در خانواده اولیه اش همیشه نقش کودکی را داشته است که «دیده نشده» است یا احساس غریبگی عمیق کرده است، حال در بزرگسالی نیز مرتب دچار این احساس است که دیده نمیشود، افسرده است، خودش را نمیتواند بیابد و یا مرتب میخواهد به دیگران با افراط نشان دهد که مرا ببینید و دچار افراط گری است. در همین بخش نیز میتوان حالات دیگر ادیپالی و غیره و سناریوی اولیه شخصیتی خویش در یک مسئله مشخص را بهتر فهمید و به ویژه حالات پایه ای نارسیستی و عشقی خویش را فهمید که در پیوند با این تجارب و سناریوی اولیه «کودک/مادر/ پدر» هستند. برای مثال وقتی روابط عشقی دچار اشکال میشود و رقیبی پیدا میشود و یا یکی از دو طرف خیانت میکند، سریع فرد زخم خورده وارد این سناریو و مثلث ادیپالی میشود و دردها و زخمهای کهن نیز دوباره سر باز میکنند.

4/ درک بیماری و معضل خویش به معنای رهایی کامل از آن نیست زیرا همانطور که گفتم فرد بیمار با بیماریش به لذت و زندگیش سامان و حالت میدهد. پس حال نیز باید کم کم به جای آن تن به سناریو و تمنایی نو دهد، به لذت و قدرتی نو دست یابد. اینجاست که مرحله سوم روان درمانی «ایجاد این سناریوی جدید در حال و آینده و تمرین آن» است. یا تمرین این رابطه نو با یکدیگر به عنوان جفت در «صحنه بازی» و دیالوگ درباره آن است. در تمام این مدت اما روان درمانگر مرتب با شیوه « ارتباط پارادکس دوستانه/نقادانه» مرتب هم به رشد این دیالوگ کمک می کند و هم بر کلکها و اغواهای بیمار چیره میشود که می‌خواهد بهای سالم شدنش را نپردازد و از سناریوی قدیمی زیاد بیرون نیاید و قدرتهای قدیمی را زیاد از دست ندهد. اما از دست دادن آن قدرتها و بازیهای کهن به عنوان ظالم، قربانی،« مرغ جنگی/خروس جنگی» و غیره کلید دست یابی به قدرتهای نو به سان عاشقان و اغواگران خندان و جفتهای عاشق و قادر به دیالوگ و اغواگری بهتر است.

5/ بنابراین روان درمانی یک دیالوگ و بازی پرشور است که در مسیر آن هر دو طرف هم بیمار و هم روان درمانگر چیزهایی نیز از هم یاد می گیرند. آن روان درمانگری که فکر میکند تنها او به بیمارش چیزی می دهد، در واقع دچار یک «فانتسم قدرت» است و عمیقا تن به دیالوگ با بیمار نمیدهد و نمی تواند صحنه دیدار میان فرد و دیگری را خوب ایجاد کند و آن را همراهی کند. روان درمانگر خوب با شناخت به سناریوی بیمار و معضلش او را همراهی می کند که معضلش را حس و لمس کند، بفهمد و از آن عبور کند و به قدرتی نو دست یابد. روان درمانگر خوب به بیمار کمک می‌کند «نوا، تمنا، پیام نهفته خویش» در بیماریش، در خواب و کابوسش را بفهمد و آن را در جهان خویش بپذیرد و رشد کند.

دوما این دیدار به این معناست که روان درمانگر به هیچ وجه بهتر از بیمار، بیماریش را نمی شناسد. روان درمانگر میتواند معضلات عمیق «نوع رابطه بیمار با دیگری» را حدس بزند، اما معنا و حالت نهایی این دیگری و اینکه چگونه بیمار میتواند این بحران را به قدرت و معنایی نو در زندگیش تبدیل کند، تنها توسط بیمار قابل درک و اجراست. کار روان درمانگر یک «وساطت» و ایجاد یک صحنه دیالوگ است.

زیرا قبول دیگری در خویش و عبور از بحران به معنای یک خلاقیت نیز هست، خلاقیت در خویش و رابطه خویش. ازینرو روان درمانگر خوب به هیچوجه یک «پدر مقتدر و دانای کل» نیست. یک همراه و انسان داناتر دریک بخش است، یک واسطه خوب برای دیدار میان فرد و دیگری است تا فرد به نوای درون خویش، تمنای خویش فرد بهتر گوش دهد. یک نمونه این حالت روان درمانگر خوب کتاب « ونیچه گریه کرد» اثر روانکاو معروف «ایروین یالوم» است.

در نهایت برای اینکه دوستان این مباحث را و بازی و دیالوگ پرشور روان درمانی را، یا آنگونه که من روان درمانی یا مشاوره می کنم بهتر متوجه شوند، با سه مثال این بحث را به پایان می رسانم. البته در مشاوره تلفنی یا مشاوره روانشناسی این حالات و درجه وارد شدن به مباحث عمیقتر فرق میکند، کمتر و محدودتر می‌شود اما باز هم این مراحل دیالوگ و دیدار با دیگری و پذیرش او به عنوان قدرت نوی خویش باقی می‌ماند. همین مراحل نشان میدهد که هر روان درمانی به ثمر نمی رسد زیرا موضوع تن دادن به دیالوگ با زخمها و ترسهای عمیق خویش نیز هست و یا گاه میان یک روان درمانگر و بیمار یک ارتباط عمیق بوجود نمی آید. هیچ روان درمانگری نمیتواند با هر بیماری کار کند. هر بیماری نیز نمیتواند با هر روان درمانگری کار کند. روان درمانگر خوب لازم نیست هر دردی را چشیده باشد، اما بایستی از هراسهای اخلاقی خویش تا حدودی عبور کرده باشد و حاضر به دیدار با «دیگری» یعنی با بیمار باشد که همیشه با خویش و در بیماری خویش، روان درمانگر را نیز با بخشی از تمناها و هراسهای خویش روبرو می سازد. ازینرو روان درمانگر در ملاقات با بیمار در حال ملاقات با «دیگری» خویش است.

مثال اول:

روزی کسی به سراغ روانکاو معروف «اریکسون» می‌رود و به او میگوید که بشدت بیمار است و تا حالا پیش روانکاوهای فراوانی رفته است ولی هیچ ثمری نداشته است و حال پیش او آمده است. اریکسون به سخنان او و تشریح بیماریش گوش میدهد و به او میگوید که میتواند نزدش بیاید اما فکر نمی کند که او نیز بتواند واقعا کمکی بهش بکند. بیمار اما ادامه روان درمانی را میخواهد و بر آن اصرار می‌ورزد. دفعه بعد که می آید بیمار می گوید که حالش کمی بهتر شده است اما اریکسون در پایان ساعت باز میگوید که این بهتر شدن موضعی احتمالا بزودی برعکس میشود و حالش خرابتر می شود. دفعه دیگر بیمار با حالتی بهتر می آید و میگوید که بهتر شده است اما اریکسون هر بار با وجود ادامه تراپی در انتهای کار به این بهبودی شک میکند و می گوید که احتمالا این بار نیز تراپی بی ثمر است. سرانجام بیمار کامل از عارضه هایش راحت میشود و به سراغ اریکسون می اید و میگوید که او یک روانکاو نادان است. زیرا او حالش خوب شده است با آنکه اریکسون مرتب پیش گویی دیگری میکرد و راضی از تراپی بیرون می‌رود.

« قدرت اریکسون در این بود که سریع سناریو و نوع ارتباط بیمار با دیگری، نوع انتقال احساسی و مقاومت او را تشخیص داد و به شیوه متقابل با آن مقابله کرد. یعنی او سریع دید که بیمار دچار یک جنگ قدرت ادیپالی میان کودک درون خویش/ پدر درون خویش است و به این دلیل نمی‌تواند به سلامت دست یابد زیرا سالم شدن به معنای درست بودن سخن و توانایی روانکاو است که نمادی از همان پدر درونی است. در حالی که او میخواهد که حرف حرف خودش باشد. این حالت کودکانه و لجبازانه از طرف دیگر وسیله ای برای دست یابی به فردیت و استقلال نیز هست. ازینرو اریکسون با شیوه برخوردش کاری می‌کند که این لجبازی به شیوه مثبت هر چه بیشتر به استقلال و سلامت او و به قبول مسئولیت فردی بیمار در زندگیش منتهی شود. یعنی او یک بازی قدرت ادیپالی میان «کودک بیمار/ پدر روانکاو» را به صحنه و رابطه «بیمار بالغ/ روانکاو بالغ» در نهایت تبدیل کرد، بدینوسیله که پیروزی کودک بر پدر را به توانایی فردیت قویتر و سلامت نو پیوند زد و به امکان جدایی و استقلال کودک از پدر و بالغ شدن، سالم شدن و راه فردی خویش را رفتن. حتی به این بها که فکر کند روانکاوش نادان است. این بهای اندکی است.»

مثال دوم:

روزی یک ویولونیست نزد پایه‌گذار گشتالت تراپی «فریتز پرلز» می آید و به او میگوید که هر وقت ویولون میزند، پس از مدتی کوتاه دچار لرزش دست میشود و ناتوان از ادامه کار است و تا حالا نیز پیش چند روانکاو رفته است که به او کمک کرده اند رابطه این لرزش دست با رابطه مشکل‌دارش با پدرش را بفهمد اما مشکل حل نشده است.

فریتز پرلز از او میخواهد که دفعه بعد با ویولونش بیاید و جلوی او ویولون بزند، وقتی که بیمار این کار را میکند، فریتز پرلز متوجه میشود که ویولونیست حالت جسمی بدی در حالت ویولون زدن دارد و این نوع ایستادن متزلزل او به ناچار باعث لرزش دستانش میشود و به او میگوید که به گونه دیگری بایستد و مشکلش حل میشود.

«این مشکل نشان میدهد که چرا مهم است که روان درمانگر دقیقا توجه اش به «سطح و ظاهر» باشد و نه آنکه سریع مثل برخی روانکاوان بیمار را بخواباند و بخواهد از کودکیشان سخن گوید. عارضه بیمار دقیقا در ورودی به دنیای بیمار است. موضوع جالب دیگر اما این است که در جایی هم پرلز و هم آن روانکاوان دچار اشتباه شده اند. زیرا پرلز بایستی در واقع پس از حل این مشکل ظاهری لااقل با ویولونیست چند جلسه انجام میداد و با او به دیدار این دیگری خود، این اشتباه خویش و ناتوانی از دیدن آن میرفت. زیرا ویولونیست در واقع ناتوان از توجه به حالات خود و تمناهای خود است و توجه اش به «تمنای دیگران و خواست دیگران» است. او حالتش از جهاتی مثل یک فرد هیستریک است که تمنایی از خودش ندارد و به قول لکان «تمنایش تمنای دیگری است». اینگونه او تا روانکاو کلاسیک میگوید بر مبل میخوابد و از کودکیش میگوید و زمانی که پرلز میگوید ویولون میزند و خوب می‌شود. موضوع همیشه در روانکاوی دیدار فرد با دیگری، یعنی با خویش و درک «نوع رابطه خویش با دیگری» است. موضوع بلوغ عبور از رابطه نارسیستی عشق/نفرتی یا رابطه رئال کابوس وار با «دیگری» و ورود به «رابطه سمبولیک» با دیگری، با خویش یا یار است .زیرا رابطه سمبولیک یک رابطه پارادکس همراه با علاقه و نقد مداوم خویش و دیگری است و امکان تحول را بوجود می آورد. زیرا رابطه پارادکس به معنای دیدار خوب با دیگری و دیالوگ با دیگری و امکان دستیابی به تحولی نو و وصالی نو است.»

مثال سوم:

یک بیمار که خیال می‌کرد « دانه گندم» است و مرغ و خروسها می‌خواهند او را بخورند، تحت درمان در بیمارستان روانی قرار می‌گیرد. روانکاوان آنجا که به شیوه کلاسیک «روانشناسی من» کار می کردند، سرانجام توانستند به او کمک کنند که پی ببرد که او یک دانه گندم نیست و او یک انسان است. بیمار از بیمارستان مرخص میشود ولی پس از چند ساعت هراسان و پریشان به بیمارستان برمی گردد و به روانکاوش میگوید که داشتم در خیابان خندان و سر حال قدم می زدم که آن طرف خیابان یک خروس دیدم و یکدفعه یادم افتاد که حال من پی برده ام که انسانم اما آیا خروس هم پی برده که من انسانم و دیگه گندم نیستم. اینجا بود که یکدفعه ترس برم داشت و برگشتم.

«اشتباه آن روانکاوان در این بود که متوجه نبودند فرد نمیتواند خویش را تغییر دهد مگر اینکه رابطه اش با دیگری را تغییر دهد. مگر اینکه نوع نگاهش به دیگری را نیز تغییر دهد. یعنی سناریو تغییر کند، هم نقش خودش و هم نقش دیگری در سناریو. در این مثال بالا هم بیمار بداند که گندم نیست و هم بداند که خروس یک هیولا و قدرت خطرناک نیست و خروس است. یا مردی خجالتی که می ترسد با زنان حرف بزند، برای اینکه بر حالت خجالت خود چیره شود، نباید تنها یاد بگیرد که حرفش و تمنایش را بزند بلکه بایستی همچنین نگاهش به زنان را تغییر دهد و زنان را چون یک «سوپر زن» نبینید که در برابرش او دچار خجالت و بی زبانی میشود. زیرا انسان بشدت خجالتی دچار حالت و سناریوی نارسیستی کودکی مسحور/ زن و مادری باشکوه و جذاب می گردد. برای رهایی از خجالت و دست یابی به فردیت جنسیتی خویش او هم بایستی ببیند که او یک کودک نیست و نیز طرف مقابل کامل و بی عیب نیست بلکه هر دو زن و مرد با قدرت و جذابیتهای متفاوت هستند. این به معنای عبور از «رابطه نارسیستی عشق/نفرت میان مرد خجالتی و زن شکوهمند» و ورود به صحنه رابطه پارادکس و سمبولیک است که ما در آن با « چهره دیگری» و نقاط قدرت و ضعفش روبرو میشویم به جای اینکه اسیر نگاه دیگری باشیم، اسیر نگاه ترس یا خشم خود یا نگاه شکوهمند و یا خشن دیگری، خواه معشوق یا خدا و غیره باشیم.»

سخن نهایی:

باری این مباحثی اولیه در باب نگاه من به روان درمانی و برای تشریح شیوه روان درمانی من یا مشاوره خاص من و استیل من در این عرصه هاست. روشی که طی هیجده سال تمرین و پژوهش در عرصه های مختلف روانشناسی، کار با خانواده، جوانان و بیماران خصوصی بوجود آمده است و همیشه باز ناتمام است. همیشه راهها و امکاناتی نو برای یادگرفتن و ایجاد دیالوگ و دیدار بهتر وجود دارد.

همزمان این موضوع نشان میدهد که چرا روان درمانگر خود نیز مرتب احتیاج به سوپرویزیون و روانکاوی شخصی دارد تا مشکلاتش را بر بیمارانش فراافکنی نکند. زیرا یک روان درمانگر خوب همیشه خودش نیز بخشی حالات نوروتیک دارد، ناتوانیهای خاص خویش را دارد. یک انسان خوب و بالغ اگر در یک عرصه قوی یا نابغه است در بخشهایی دیگر یک «دست و پاچلفتی» است و همیشه نیاز به دیگری دارد، چه به یار، چه به رقیب فکری، چه به همکار و یا به بیمار. همه جا یک دیالوگ پرشور است و یک بازی زیبا و پر احساس و ما بازیگران این بازی سمبولیک هستیم.

روان‌درمانی در واقع دیدن این بازی پرشور خویش و سناریوی خویش و دیگری است و ایجاد یک بازی و سناریوی بهتر برای دست یابی به اوج جدیدی از بازی عشق و قدرت، به درجه جدیدی از سلامت و بلوغ. اما این بازی و بلوغ را پایانی نیست.

موضوع کار من نیز چه در عرصه روان درمانی یا در عرصه روشنگری و نویسندگی کمک به رشد این قدرت بازیگری و تبدیل شدن به حالت همیشه ناتمام «بازیگران خندان»، به عاشقان و عارفان زمینی خندان، به خردمندان شاد است. حالتی که هیچگاه کامل بدست نمی آید و همیشه یک جایش می‌لنگد. ازینرو در نگاه من «بازی» و «بازیگری» ، «دیالوگ و دیدار» و «نوع رابطه با دیگری» نقشی بس اساسی و پایه‌ای دارند. کار من و روان درمانی من تلاش برای تبدیل خویش و دیگران به متفکران و هنرمندان شوخ چشم و خلاق بازی زندگی خویش است. زیرا ما چه بخواهیم و یا نخواهیم در حال بازی کردن هستیم و متفکران و هنرمندان خالق بازی خویش هستیم. پس چه بهتر که به بازیگران خلاق و شوخ چشم این بازی جاودانه و همیشه ناتمام تبدیل شویم. به بازیگران پرشور، اغواگر، عاشق، خردمند و خندان زندگی.

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.