مقدمه:
مدتها پیش نوشتم که نگاهی خواهم داشت به قطعنامۀ کنگرۀ چهاردهم راه کارگر به عنوان یک سازمان تأثیرگذار تئوریک ایرانی. مشغلهها آمدند و جنبشسبز و ماند ماجرا. آنچه در پی میخوانید تنظیمشدۀ یادداشتهائیست که همانگاه نوشتهبودم. با نگاهی به زمینلرزۀ هائیتی به عنوان تأثیر یک رخداد طبیعی در یکی از شکستهترین حلقههای تمدن مبتنی بر تولید کالائی.
* *
زمینلرزهای در هائیتی، جزیرهای که جهانگردان بسیاری تعطیلات خود را در آنجا میگذرانند، بالاتر از صدهزار انسان را کشت، شاید همین شمار ناقص شدهاند و باقِیماندهها بیسرپناه و بیحامیاند. زندان شهر نیز ویران شدهاست و جنایتکاران بسیاری که زنده ماندهاند، دررفتهاند. آیا تنها آنانند که به جان بازماندگان افتادهاند تا اگر لقمهای به کف دارند و جرعهای آب در دسترس بربایندشان و مقاومت غارت شده را هم احتمالا با کشتن قربانی پاسخ گویند؟ نمیشود گفت و نمیشود گفت که این سیاهان هایئتی هستند که چنین خشن با همنوعاغنشان برخورد میکنند. این تنها در هائیتی نیست که پیش آمدهاست. پس از طوفانی که بخشی از جنوب آمریکا را ویران کرد غارتگری و زدن و کشتن نیز پیآمد شدند. این را باید دریافت که آنچه ما انسانیت مینامیم، در بعد اجتماعیاش تابعیست از درجۀ رفاه. گرسنگان نه دین دارند و نه عشق به همنوع. یا ناگزیر میشوند عشق به همنوع را کنار بگذارند. اگر نه به خاطر خودشان به خاطر کودکان در حال مرگشان: هیچ کس نمیتواند تا در آن شرایط قرار نگیرد، حال پدر یا مادری را دریابد که جگرگوشۀ زخمی و نیمهجانش حالی برابر چشمش دارد از گرسنگی و تشنگی و بیسرپناهی پرپر میشود. هیچ کس نمیتواند چنین پدر یا مادری را اگر با چنگ و دندان برای نجات کودکش بجنگد ملامت کند.
چرا یک زمینلرزۀ 7 ریشتری باید چنین یک سرزمین را ویران کند که هیچ چیز سرپا نماند. تا اساسا امکان کمکرسانی وجود نداشتهباشد. تاهیتی یک سرزمین فقیر است و این فقر تا بن دیوارهای خانههایش، تا باند فرودگاههایش و حتی تا پی دیوارهای ساختمانهای حکومتیاش رخنه کردهاست. اما تاهیتی سرزمینیست که اقتصاد نیمهمعیشتی زراعی در آن زوال یافته و همه چیز مردمش از سوپرمارکتها تأمین میشود. حتی آب آشامیدنیشان و با ویرانی شبکۀ توزیع، مردمان باقیمانده از زمینلرزهاش هیچ برای خوردن و نوشیدن ندارند.
تاهیتی یک سرزمین واپسمانده از چرخۀ تمدن صنعتیست. حلقهای ضعیف از اقتصاد جهانی شدۀ کالائی. واقعیتی دردبار که مارکس و انگلس در مانیفست کمونیست آن را دریافتند و چنین فورمولهاش کردند: تولید سنتی تاب رقابت با تولید بوژوائی را ندارد. در برابر سیل کالاهای بورژوائی حتی دیوار چین فروخواهد ریخت. آن دو همه چیز را طبقاتی میدیدند و طبقاتی تعریف میکردند. منظور آنها از تولید سنتی، تولید مبتنی بر انرژی عضلانی انسان و حیوان بود و مرادشان از تولید بورژوائی هم، تولید کالائی مبتنی بر انرژیهای فسیلی و در نتیجه ماشین. و این درست است: آنگاه که پای ماشین و دستگاه به میان آید که تنها با سوختهای فسیلی (در دورۀ مارکس و انگلس به ویژه) به حرکت در میآیند، تولید سنتی چه زراعی و چه صنعتی مبتنی بر کار دستی و انرژی عضلانی انسان و دام تاب یک روز برابری با تولید کالائی صنعتی ماشینی را ندارند. و اگر سرزمینی از چرخۀ تولید صنعتی عقب ماند. یعنی بهرهوری کار در آنجا توان رقابت با کشورهای پیشرفته را نداشتهباشد، مردمانش محکوم به فقر، بیکاری، فحشا و بدبختی خواهند بود و هر بلای طبیعی بر آنها چندین بار سختتر خواهد تاخت.
مارکس و انگلس که اومانیستهای بزرگی بودند، به این نتیجه رسیدند که اگر طبقۀ کارگر بر بورژوازی پیروز شود و دولتی پرولتری بنا نهد که استثمار را کنار نهد، بدبختی طبقۀ کارگر به پایان خواهد رسید. اما، تجربههائی که تحت نام سوسیالیسم واقعا موجود صورت گرفتند، نشان دادند که میتوان به نام طبقۀ کارگر ، طبقۀ کارگر را به برده بدل کرد. منتها بردهای که بردهداران هیچ تعهدی نسبت به او ندارند: آیا آنچه در چین امروز میگذرد همین نیست؟
این تنها مارکس و انگلس نبودند که از تولید کالائی به نام تولید بورژوائی بد گفتند: فیلسوفانی دیگر نیز- مثلا هایداکر- نیز بر تولید کالائی تاختند: «همه چیز برای فروش؟ این خیلی بد است.» هایداکر خواست انسان را به جهان اسطورههای یونانی بازگرداند و خود سر از بدترین جهنم تولید کالائی درآورد: نیمچهفاشیست شد. این نتیجۀ بازگشت به عقب او بود.
«همه چیز برای فروش.» باری این خیلی بد است. اما اگر دترمینیسمی در تاریخ انسان پذیرفتنی باشد، همین ناگزیری از رویکردهای بد است. رویکردهائی که انگار از اختیار تک تک انسانها خارج است و سیلواره آنها را با خود میکشاند. در این میان، فیلسوفانی نیز بودند که به برابری ارزش در فرهنگها رسیدند و برای فرار از عقرب جرار این دترمینیسم دردبار خود را به پشت مار غاشیه انداختند: میشلفوکوی همجنسگرائی که شاهکاری چون تاریخ جنون را نوشت و قدرت و تبعات آن را از دولت منتزع کرد و به درست، به وجوهی از قدرت غیر حکومتی توجه کرد که گاه تعیین کنندهتر از قدرت حکومتی هستند (همانند قدرت یک رئیس کارخانه، یک استاد دانشگاه که کرسی ثابت دارد و سالها با سماجت از تئوریهای پوشالی خود دفاع میکند و جلوی اندیشه را میگیرد و....) برای فرار از جهنم دترمینیسم تولید کالائی طرفدار انقلاب اسلامی ایران شد. چه سرنوشت مشئومی؟!
فیلسوف آنارشیست نامی آمریکائی نوآم چامسکی که یکی از بزرگترین و هومانیستیترین تئوریهای زبانشناسی از آن اوست، مرتب مردم آمریکا را به ریختن به خیابان و انقلاب دعوت میکند. بی این که رهنمودی دهد که پس از ریختن به خیابان و پیروزی بر سیستم، مردم چه سامانی باید بنا نهند و چگونه دترمینیسم تولید کالائی را سربهراه کنند. و اساسا به این هم کاری ندارد که مردم همۀ جهان چگونه به خیابان بریزند، در حالی که در شهرهای چندین ملیونی، اگر یک هفته راه توزیع کالائی بسته شود همگان از گرسنگی خواهند مرد. شهرها در دورۀ انقلاب اکتبر و انقلاب کبیر فرانسه چندین ملیونی نبودند و معیشت شهرها عمدتا متکی بود بر تولید زراعی پیرامون شهرها، با این همه، پس از انقثلاب اکتبر مواردی از همنوعخواری گزارش شدند: اجسادی که فاقد کبد بودند. گرسنگی برخی از مردمان با فرهنگ روسیه را به هند جگرخوار بدل کرد.
امروز احمدینژاد و چاوز هم بر غرب میتازند و احمدینژاد از شکست سرمایهداری سلطهگر و پایان دوران سرمایهداری لیبرال سخن میگوید؛ حال آن که خود نمایندۀ کثیفترین و فسادآلودهترین وجه یک سرمایهداری لجامگسیختۀ سلطهگر است. یک مافیای حکومتی.
در برابر اینها نئولیبرالهائی قرار دارند که آزاد گذاردن سرمایه را تنها راه نجات بشریت میدانند: پروفسور فریدریش فونهایک مثلا که معتقد است اگر سرمایه و مکانیزم سود به حال خود رها شوند، نظم حسی در جامعه به وجود میآید. باری این درست است که در دورهای، جوامع لیبرالی که دارای سیستم پارلمانی انتخابی هستند از جوامع غیرلیبرال به لحاظ بهرهوری کار و سطح معیشت پیشی گرفتند. اما، آیا این برتری نتیجۀ آزادی مالکیت خصوصی و آزادی مکانیزم سود بود یا نتیجۀ کنترل دموکراتیک مردم بر سازوکارهای سیاسی، اجتماعی و اقتصادی؟
به گمان من هر دونگرش مالکیت محور در اقتصاد سیاسی گرچه در وجوهی حق دارند، اما، در عین حال، کل ماجرا را عوضی میبینند: این درست است که مالکیت دولتی در شرایطی که حداقل نهادهای جامعۀ مدنی وجود ندارند، اکثرا به دیکتاتوریهای لجامگسیختۀ نوع مافیائی منجر میشوند، اما، از بنیاد این عدم وجود دموکراسی است که امکان مالکیت دولتی و آنگاه مافیائی شدن عرصۀ اقتصاد را تحت اینگونه از مالکیت فراهم میکند. به راستی چه تفاوتی دارد که مالکیت شرکتی که دارد خودرو تولید میکند خصوصی باشد یا تعاونی یا دولتی یا مختلط اگر که بر سازوکار مدیریت آن کارخانه کنترل دموکراتیک وجود داشته باشد و اگر محصول کارخانه بیرون از بند و بست و خاصهخرجیهای دولتی ناچار باشد در جریان رقابت با محصولات مشابه جائی برای خود در بازار باز کند.
بنا بر این، در عین این که من با تئوری نظم حسی فون هایک مخالفم (خواهم گفت چرا) اما، با این شاهبیت او در نقد اقتصادهای سوسیالیستی سخت موافقم: «قیمت، میانگین خرد همۀ انسانهای یک جامعه است و عقل هیچ بوروکراتی را نمیتوان جایگزین آن کرد.» منظورم مشخصا این است که حتی اگر مالکیت از نوع دولتی باشد یا پارلمانی یا تعاونی محصول نباید در بازار از ارفاق برخوردار باشد (مگر در مرز بسیار محدودی و آن هم هنگامی که پای حمایت کوتاهمدت از یک صنعت نوپا در یک سرزمین با بهرهوری پائین در میان است.) ایران پیش از کرۀ جنوبی صنعت اتومبیلسازی را آغاز کرد و ببینیم امروز کرۀ جنوبی کجاست و ایران کجاست. با آغاز اتومبیلسازی در ایران دولت وقت با وضع تعرفههای سنگین بر اتومبیلهای ساخت خارج به ایرانناسیونال امکان داد خود را از کنترل کیفیت بینیاز ببیند. اگر این حمایت هم باید صورت میگرفت، میبایست کنترل کیفیتی فراکارخانهای بر این شرکت اعمال میشد که نتواند بنجلسازی کند. این یکی از اصول دترمینیسمیست که به آن اشاره رفت.
اما ببینیم نظم حسی فونهایک به کجا منتهی شدهاست: شرکتها تحت رهبریهای نولیبرالها دارند یکی پس از دیگری یکدیگر را میبلعند. اتوماتیدگی (اتوماتیزاسیون) دارد به مرز جنونآسائی میرسد: هیچ کس از خودش نمیپرسد که اگر بنا باشد همه چیز را روبوتها تولید کنند و هیچ کس به عنوان کارگر مزد نگیرد چگونه تنها سرمایهداران شرکتها و چندین متخصص و مهندس و انباردار و سرایدار کارخانهها قادر خواهند بود کالاهای تولید شده را بخرند؟ هیچ کس نمیپرسد این سالنهائی که به سالن اشباح شبیه هستند برای چه کسی دارند تولید میکنند، اگر بخش عمدهای از مردم دیگر کاری برای انجام دادن نیابند و راهی برای درآمد داشتن؟ نظم حسی فونهایکی که در آغاز با برداشته شدن موانع بر سر راه جذب سرمایه، رشدی موقت به وجود آورد، بدجوری دارد جهان غرب را به مخمصه میکشاند.
خود هابرماس اظهار شگفتی میکند از این که چرا اینقدر به او توجه شدهاست و برایش ارزش قائل شدهاند. به گمانم به این خاطر که در پی تئوریهای بیشتر درست و اما گاه تودرتو و رازآمیز، به ویژه از اهالی مکتب فرانکفورت، به سادگی از این سخن گفت که همین سرمایهداری را باید خردمندانهترش کرد. یعنی یک راهحل غیر آرمانی و غیررادیکال ارائه داد. این آن جادوئی بود که نظرها را به سوی او جذب کرد. به گمانم برای خردمندانهتر کردن همین سرمایهداری، باید هرچه ممکن است بر بار دموکراسی افزود.
بدبختی سرزمینهای پیرامونی به گمان من اما این است که روشنفکر دارد اما، روشنگر ندارد. روشنفکر را من به آدم ایدئولوژیک اطلاق میکنم: کتابخواندههائی که فکر میکنند اسم اعظم را کشف کردهاند و کافیست جهان نسخۀ سیاسی آنها را بپذیرد تا همهچیز بهشتی شود: میان این گروه مذهبیهائی را داشتهایم همچون دکتر شریعتی که زمینهساز جلود خمینی بر تخت نفرت و بدعت و تفرعن اسلام راستینش شدند و مارکسیستهائی را که هنوز هم دست از مالکیتمحوری رادیکال در وجه دولتیاش به نام پرولتاریا برنداشتهاند و از همین روست که چاوز و دیگر کوتولههای پوپولیست فرصتطلب آمریکا ی لاتینی را نیروهای مترقی مینامند. امثال چاوز را، نیروی مترقی نامیدن روی دیگر سکهایست که تمدنهای صنعتی را امپریالیسم مینامد: امپریالیسم آلمان؛ ژاپن، و.... به سرکردگی آمریکای جهانخوار...
جدا کردن و دیدن دو وجه سرمایهداری و دموکراسی تمدنهای صنعتی وظیفۀ پیش روی ماست. آنچه راهکارگر در کنگرۀ چهاردهم کردهاست، نشان از یک بیماری مزمن دارد. دوستان! در کنار احمدینژاد قرار نگیرید! برخورد با تئوریهای ویرانگر نئولیبرال نمیتواند به معنی بازگشت به فاشیسم استالینی باشد. چنین نگرشی چپ ایران را از تأثیرگذاری بر جنبش سبز هم محروم میکند و در تقابل با آن قرار میدهد: کمی نگاه کنید: بدون تأثیرگذاری تمدنهای صنعتی بر جهان واپسمانده، اوضاعمان بسیار بدتر از این میبود که هست و سوسیالیسم با اعمال خشونت، ترور سرخ، اعمال دیکتاتوری و یعنی و در مجموع با کشتن انسانیت ممکن نمیشود. اگر چپ خودش را از انقیاد این اسطورهها رها نکند، راست جهان را به سمت نابودی خواهد کشاند. شما مسئولید.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید