رواداری در فرهنگ و ادب ایران بخش نخست
08.11.2014 - 07:43
بخش نخست
احد قربانی دهناری
نمایه
چکیده 9
واژههای کلیدی 9
پیشگفتار 11
تعریف رواداری 13
رواداری در فرهنگ و ادب ایران 15
تعالیم زردشت: جدائی شهریاری و پیامبری 15
هخامنشیان: هیچ قومی را مجبور نكن كه از كیش تو پیروی نمایند 17
تعالیم مانی: پرهیز از هرگونه جنگ و خشونت 20
تعالیم مزدک: پیروزی نهائی با نور است 21
ارداویرفنامه: خشنودی آب و آتش و زمین همه آفریدگان نیک اهورامزدا 23
قران: یکی به نعل، یکی به میخ 24
حسن بصری: معرفت بیخصومتی است 28
رابعه عدویه: نفی منی و خوددوستی و خودپرستی 29
بشار بن برد: ستیز با پستشماری موالی 30
فُضَیل عیاض: زشتشماری پیروی نیندیشیده 32
ابن مقفع: قربانی اصلاحطلبی و نواندیشی 33
ابونواس: ستایشگر عشق و شادی 34
حنظله بادغیسی: یا ارجمندی یا مرگ 35
فاطمه نیشابوری: زنی عارف 35
اسحاق موصلی: ستایشگر آواز 36
بشر حافی: زیارت کعبهی دل بجای طواف کعبهی خلیل 37
ایرانشهری: یکسانی همه شریعتها 38
محمد بن زكریای رازی: ایمان به انسان و توان اندیشیدن او بجای پیروی از شیادان مدعی ارتباط با خدا 38
رودکی: مکن بد به کس گر نخواهی به خویش 41
رابعه قزداری: قربانی جسارت و عشق 42
عبدالله مبارک:قبولی زیارت با سیر کردن گرسنه 43
سفیان ثوری: زشتی همنشینی با علما 44
معروف کرخی : آرزوی خوشی در دو دنیا 44
ابوشکور بلخی: خردمند هرگز نکوشد به جنگ 45
بایزید بسطامی: هلاک عارف در بیحرمتی به خلق است 46
یعقوب کندی: حقیقتپژوهی بدون پیشداوری 48
سهل تستری: دل انسان عزیزترین آفریده 48
ابن راوندی: انکار نبوت پیامبران 50
جُنید نهاوندی: آیین سماع 51
طیب سرخسی: قربانی انکار نبوت 52
شبلی: بخشایش هر دو قوم 52
منصور حلاج: جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد 53
فردوسی: ستایشگر پر شور خرد، دانش و کار و کوشش 55
هجویری: پشتیبان پر شور سماع، موسیقی و اشعار عاشقانه 58
اخوان الصفا: ستیز با خرافات با جنگافزار دانش 59
قصاب آملی: راحتی خلق، نه وحشت خلق 60
ابوذر ترک کشی: ساختن با دوست، زیستن با دشمن 61
عرفان: حقیقتجوئی، آزادگی و برابری اهل دیر و کنشت 61
ابوالحسن خرقانی: نانش دهید و از نامش مپرسید 63
طاهِرِ چَغانی: هر مرغی را به پای خویش آویزند 65
ابوسعید ابوالخیر: به عدد هر ذرّه راهی است به حق 65
ابوالفضل بیهقی: سخنی نرانم که آن به تعصبی و تربدی کشد 67
منوچهری دامغانی: می بی چنگ منوش! 76
اسدی طوسی: تن مرده و جان نادان یکی است 77
خواجه عبدالله انصاری: كافزون ز هزار كعبه باشد یك دل 77
فخرالدین اسعد گرگانی: مدان دوزخ بدان گرمی بدان گرمی که گویند 79
مسعود سعد سلمان: کز تن ماست آنچه بر تن ماست 79
عین القضات: گفتا كه مرا مجو به عرش و به بهشت 79
ناصر خسرو: حاکم خود باش و به دانش بسنج 81
عنصر المعالی کیکاوس: مستی چو کنی در خانه کن 83
مهستی گنجوی: نه کافر مطلق نه مسلمان تمـام 84
راغب اصفهانی: واجب بودن شنیدن موسیقی 87
فضل الله نعیمی استرآبادی: پشتیبانی از فرودستان 88
عمادالدین نسیمی: مسجد و میکده و کعبه و بتخانه یکی است 89
امام محمد غزالی: روا نباشد که سماع حرام باشد 92
سیف بن محمد هروی: افشای سینهچاکان امر به معروف 94
شهاب الدین سهروردی: آن جام جهاننمای جم من بودم 95
انوری ابیوردی: افشای گدایان تاجدار 96
ابن یمین: اگر بد کنی چشم نیکی مدار 97
نظامی عروضی: راوی دادگر 98
ابن رشد: ستیز با جزماندیشی مذهبی 98
ابوعلی سینا: حـلالی شراب به فـتـوای عـقـل 98
قطران تبریزی: بیداد رسد به هر که بیدادی کرد 99
نظامی گنجوی: کس نگوید که دوغ من ترش است 100
سیف الدین باخرزی: فرار از آئین به سوی انسان 101
محمد عوفی: ناممکن بودن بستن در میان تو و آفریدگارت 101
ابن عربی: محکوم به جرم ستایش زیبائی 101
نجم الدین زرکوب: دشـمـن مـا را سـعـادت یـار بـاد 103
عبدالرحمان جامی: افشای واعظ خودبین، خرافات و عوام 103
بابا فغانی: زیان دشمنی و سود دوستی 104
وحشی بافقی: تو مو بینی و مجنون پیچش مو 105
فیض کاشانی: یاران میام زبهـر خدا در گلو کنید 105
عمرانی: افشای ریاکاران 106
مولانا ترکی قلندر: نقد نماز ریائی 106
رضی آرتیمانی: نقد سالوس 106
بسمل شیرازی: گونهگونی افسانه یگانه عشق 107
پیرزاده مشهدی: در آرزوی شکست زهد ریایی 107
نظام دستغیب: پرهیز آتش دوزخ از واعظ 107
کلیم کاشانی: چرا این همه مذهب در دین یک پیغمبر 107
بابا افضل کاشانی: از ما تو هر آنچه دیدهای مایه تست 108
عمر خیام: کای بیخبران، راه نه آنست و نه این 108
مشائیون، اشراقیون، عرفا ومتکلمین: تلاش در خردگرائی و حقوق طبیعی 111
ابونصر فارابی: مبشر همزیستی مذهبها 112
عبید زاکانی: نقد سالوس، ریا و جنگ 113
سنائی غزنوی: همگان طالباند و او مطلوب 118
روزبهان بقلی: صد هزاران پرده دارد عشق دوست 119
فخر رازی: استاد شک فلسفی 119
فخرالدین عراقی: چو ز باده مست گشتم چه كلیسیا چه كعبه 120
امیر خسرو دهلوی: کس نگوید که دوغ من ترش است 122
عطار نیشابوری: بخند ای زاهد خشک ارنهای سنگ 123
عبدالرزاق اصفهانی: چند سختی با برادر؟ ای برادر نرم شو! 125
پوریا ولی: بهشت و دوزخت با تست در پوست 126
سیف فرغانی: این تیزی سنان شما نیز بگذرد 128
میر سید علی همدانی: در دو عالم نیست ما را با کسی گرد و غبار 130
بابا طاهر همدانی: دلبر در کنشت و کعبه و بتخانه و دیر 131
شمس تبریزی: به داس دهر همان بدروی که میکاری 131
مولوی: تا جنینی کار خون آشامی است 132
كمال خجندی: برتری همت صاحبدلان از فردوس برین 140
علاءالدوله سمنانی: مقصود منم ز كعبه و بتخانه 140
سعدی: بنی آدم اعضای یک پیـکرند 141
اوحدی مراغهای: اعتماد شیخ به چماق بیشتر است به خدا 144
مجدالدین نسقی: بر خلق خدا دادگرانه حکم کن! 144
مکتبی: مهر محکم شود ز خوشخوئی 144
قاسم انوار: مقصود خدا عشق است باقی همه افسانه 144
سلمان ساوجی: سودت ندهد که خون به خون میشویی 145
حافظ: جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه 146
شاه نعمت الله ولی: دلم بگرفت از زهــد ریایی 150
عبدالرزاق اصفهانی: جهل را بر دست تیغ و عقل را بر پای خار 151
ظهیرالدین فاریابی: طمع خوشهی گندم مکن از دانهی جو 152
محمود شبستری: بیفكن پوست، مغز نغز بردار 152
ظهیرالدین مرعشی: دشمنی را یکی بود بسیار 155
آصفی هروی: تو هم در آینه حیران حسن خویشتنی 155
قاضی حسین میبدی: صد دوست کم است و دشمنی بسیار است 155
نظیری نیشابوری: درس مـعلم اگـر بـود زمـزمه مـحبتی 155
بیدل دهلوی: طوفان مگر از عهده مذهب بدر آید 156
چاپخانه: با چهارصد سال تاخیر در ایران 156
خیالی بخارایی: هرکس به زبانی صفت حمد تو گوید 159
کمال سبزواری: دوستی کن که محبت ز محبت خیزد 160
عرفی شیرازی: مدارا با مسلمان و هندو 160
طالب آملی: کفر است در طریقت ما کینه داشتن 160
شیدا دزفولی: هر کس به جهان، مسلک و آئین دارد 161
صائب تبریزی: میخورد بر هم جهانی چونکه یک دل بشکند 161
حزین لاهیجی: رو آتش می درزن این دفتر فتوا را 163
واعظ قزوینی: با خموشی میتوان خاموشکردن کوه را 163
شیخ بهایی: من یار طلب میکنم او جلوهگه یار 163
زیب النساء بیگم: طـواف دلی کن که کعبهی مخفی است 164
فوجی: در کوچه ارباب ریا خانه نداریم 165
قدسی مشهدی: به دریا فـکن دفتر عمــر و زید 165
هاتف اصفهانی: یکسانی تثلیث و توحید 166
آذر بیگدلی: حق به بنده نه روزی بهشرط ایمان داد 166
چکیده
این نوشته نگاهی دارد به رواداری (تساهل، تسامح) در فرهنگ و ادب ایران با تکیه بر آثار مکتوب و تلاشی دارد برای جمعبندی و دریافت رهنمود.
رواداری میتواند زاویه دید سیاسی، اجتماعی، مذهبی، فلسفی، فرهنگی، قومی و یا اخلاقی داشته باشد و شکیبایی اندیشه، گفتار، رفتار و اعمال دیگران در عرصههای نامبرده را شامل شود. بزرگان ایران بیشتر با وسعت مشرب تحسینبرانگیزی به رواداری مذهبی پرداختهاند؛ یعنی تحمل ادیان و مذاهب دیگران و همزیستی صلحآمیز با آنها.
شاید از آنجائی که در جامعه ما تنوع سیاسی هرگز وجود نداشته، آرزوی آن نیز انعکاسی قابل ملاحظه ندارد. از اینرو این نوشته بیشتر، تکیه بر رواداری مذهبی یا آزادی اعتقادات دینی دارد.
نگارنده بر این باور است که مشرب وسیع بزرگان ما، بلندنظری و جهانِ بزرگ و وجدان آزاد آنها، ما را در تلاش امروزمان، برای ساختن جامعهای بدون قهر و خشونت و مبتنی بر خلاقیت و سازندگی، آبادانی و احترام متقابل، و پرورش روح آزادگی و انساندوستی و ترک تعصبات به نحوی کارا، یاری خواهد کرد.
واژههای کلیدی
آزاداندیشی، اغماض، بردباری، پیگرد، تسامح، تساهل، تحمل، تضییق، تعصب، جنگ، خشونت، خودکامگی، رواداری، سعه صدر، سیاست، گفتگو، مدارا، همزیستی
پیشگفتار
کرامت و حقوق انسان، همگام با ارتقاء شناخت بشر تکامل و ژرفش یافته است. جان بشریت از قشریت و تنگنظری زخمهای ژرف و جانفرسا برداشته است. از اینرو بسیاری از اندیشمندان، سیاستمداران و رهبران مذهبی از دیرباز به همزیستی مسالمتآمیز اندیشهها، مذاهب، فرهنگها و سیاستها نظر داشتهاند و در این راستا تلاش نظری و عملی پیگیری کردهاند.
ایران همواره تازشگاه بیآرام شاهان، خلفا، روحانیون، امیران، خانها، اقوام و قبایل مهاجم و میدان کارزار تعصب و خشونت عریان دینمداران و سیاستپیشگان بوده است. تاریخ ایران کم و بیش در تمامی طول خود شاهد حکومت تعصب، تنگنظری و سختگیری نسبت به اقلیتهای سیاسی، مذهبی، فرهنگی و قومی بودهاست. اندیشمندان، نواندیشان، دگراندیشان و عادتشکنان هم از سوی حاکمان و هم از سوی تودههای ناآگاه، به شدت مورد آزار، شکنجه و پیگرد قرار گرفته ومیگیرند. در سیاست دگرگونیخواهی و در علم تجربهگرائی و نوآوری با چماق تکفیر سرکوب میشد و میشود. یک مبارزه دائمی و غمانگیز بین خردورزی و آزادیخواهی از یک سو و تعبد واستبداد از سوی دیگر، در سراسر تاریخ ایران در جریان است.
یک جریان سمجع، پیگیر، عبوس و جزمگرا میکوشد هر چه در زندگی رنگ شادی و نشاط و شادمانی دارد را با وعدههای واهی از مردم دریغ کند. درون و برون انسان خلاق و تنوعطلب را یکسان کند. این جریان نمایندگی خدا در زمین را بدون هیچ مدرک و استدلالی از آن خود میداند و با چماق «امر به معروف و نهی از منکر» به خود حق میدهد تا خصوصیترین حریم شخصی انسان را کند و کاو کند. اندیشمندان آزادهی ما، با بهائی گزاف و تقبل خطرات جانی و مالی بیحساب، رندانه این نمایندگان خدا در زمین را با نامهای «محتسب»، «فقیه»، «شیخ» و «زاهد» به باد نکوهش و انتقاد گرفتهاند.
هرچند حکومتها و ومذاهب رسمی، شدیدترین سیاستهای تنگنظرانه و قشری را اعمال میکردند، اندیشمندان و آزادگانی قد علم کرده و در مقابل آنها مستقیم و غیر مستقیم ایستادگی کرده و نظرات روامدارانه و انسانگرایانه را ترویج کردند. هرچند این اندیشههای روادار، در یک جامعه بسته و بدون حقوق انسانی شکل گرفت، با ژرفش کرامت و حقوق انسان در دوران ما هنوز صادق و معتبر است.
پاسداری از کرامت انسان همواره با مقاومت قشریون و تنگنظران مواجه شده است. واکنش به اندیشههای انسانی که پیش رو شماست قتلها، اعدامها، تکفیرها، تعزیرها، سبالنبیها (توهین به پیامبر) و تبعیدها بود. این جنبه پاسداری از کرامت انسان در نوشته دیگری آمده است. (نگاه کنید به کتاب «رواداری: تاریخ فشرده مردم ایران با تکیه بر قربانیان قشریت و تنگ نظری» از همین قلم). اما، در این نوشته تاکید بر اندیشههای روادارانه است.
رواداری، سکولاریسم، حقوق بشر، فردگرائی، برابری حقوق زن و مرد، حقوق کودک، و حق شهروندی جستارهای نوین هستند و از درسگیری از فجایعی کلان چون دادگاههای تفتیش عقاید کلیسا (Inquisition)، جنگ جهانگیر اول و دوم از یک سو و تلاش پیگیر فلاسفه، اندیشمندان، سیاستمداران انسانگرا برای ترسیم حدود حقوق و حرمت انسان از سوی دیگر، شکل گرفته است. ( نگاه کنید به کتاب «رواداری: روند شکلگیری، ژرفش و نهادینه شدن آن در غرب» از همین قلم).
گفتارهای روادارانه و اندیشههای تساهل و آزادی عرفا و اندیشمندان ما، با آزادی و روادری نظاممند اجتماعی مدرن همسنگ نیست. اولی آذرخشهای جدا جداست که تلقی اخلاقی و انفرادی با تاثیر اجتماعی ناچیز از رواداری دارد و دومی مفهوم نظاممند اجتماعی، سیاسی و فرهنگی است در پی نهادینه کردن رواداری در اجتماع و روابط انسانی.
مدارای سنتی، یک ارزش، فضیلت، روش و منش فردی است. بر کیفیت رفتار و برخورد انسان در برابر انسانهای دیگر دلالت و اشارت دارد و تا نهادینه شدن در روابط اجتماعی و نظام حقوقی جامعه پیگیری نمیشود.
اما، رواداری مدرن یک روش و باور سیاسی، فرهنگی و اجتماعی است که تحقق آن در یک نظام سیاسی، فرهنگی و اجتماعی مبتنی بر ساختهای لازم رواداری، حقوق عمومی، جامعه مدنی، دست یافتنی است.
من ضمن پافشاری بر این ناهمانی، که هرگونه چشمپوشی از آن یک مردمفریبی دغلکارانه است، اعتقاد راسخ دارم که اندیشههای روادارانهی بزرگان، ما را در روند دشوار و توانفرسای تلاش در راه نهادینه کردن رواداری در جامعه ما کمک ارزنده خواهد کرد.
تودههای مردم در ایران از آزادی و حقوق دموکراتیک فردی و اجتماعی، نهادهای دموکراتیک، حق فرد در تعیین سرنوشت خویش، آزادی احزاب سیاسی، تفکر انتقادی و رواداری تجربه و درک تاریخی ندارند. پیآمد این عدم تجربه و درک تاریخی، عدم وجود زبانی مشترک، موثر و گویا بین تودهها و اندیشمندان ماست. این اندیشههای تابناک رسوب کارا در پندار، گفتار و کردار تودهها نداشته است. ترویج این اندیشههای یکی از مهمترین هدف این توشته است.
پیش از طرح اندیشههای روادارانهی بزرگان ما، بجاست که نگاهی بیندازیم به تعریف رواداری.
تعریف رواداری
رواداری ( عربی تساهل یا تسامح، انگلیسی toleration / tolerance، فرانسه tolérance، لاتین tolerare، یونانیτλιναι، روسی терпимость ) همزیستی مسالمتجویانه، برابرحقوق و احترامآمیز با مخالفان سیاسی، مذهبی، فکری، فرهنگی، رفتاری و اخلاقی در جامعه است. رواداری درجهای از بلوغ انسان و جامعه است که اکثریت صاحب قدرت با اقلیت فاقد قدرت همزیستی برابرحقوق دارد و اختلاف در افکار، عقاید، مذهب، رفتار، نژاد، قومیت و جنسیت منجر به تضییق و تبعیض اقلیت نمیشود.
رواداری دفاع از حق انتقاد و مخالفت است. دفاع از حق رزمیدن و بسیج شدن و بسیج کردن در پیشبرد اندیشههای انتقادی و مخالف است. رواداری از تکرار بیپشتوانه شعارهای انسانگرایانه و آزادیخواهانه فراتر رفته حرمت انسان را با هر اندیشه، نژاد و جنس پاسداری میکند.
بدیل رواداری انحصارطلبی، تعصب، قشریت، تنگنظری، نهی، منع، تضییق، پیگرد، سرکوب و «امر به معروف» است. صاحبان قدرت سیاسی، اقتصادی ومذهبی هر گونه تفاوت و دگراندیشی در سیاست، مذهب و جهان بینی را با محور قرار دادن و مطلق کردن حقیقت خویش، با توسل به زور سرکوب و در نطفه خفه میکنند.
رواداری با تحمل، بیتفاوتی و بیاعتنائی مرز مشخص دارد. تحمل دگراندیشان از روی ناچاری و یا با ملاحظات سیاسی، اجتماعی و تاکتیکی، رواداری نیست. رواداری نیل به فضیلت و کمالی است که انسان در عین توانائی نه تنها از تحمیل ارزشهائی که خود به آن باور دارد به دیگران خوداری میکند، بلکه و به آن ارج مینهد و از برابری ارزشهای خود با دیگران احساس خرسندی میکند. انسان روادار به خود و انتخاب خود اطمینان دارد و علیرغم توانائی تحمیل اراده و نظر خود به دیگران، به دلیل ایمان به حق طبیعی آزادی انسان، از آن اجتناب میورزد.
ارجمندی و کرامت انسان تنها در ارزشنهادن به انتخاب انسانها نمود پیدا میکند. نشانهی رواداری در جامعه، آزادی و برابری حقوقی دگراندیشان، دگرباشان، نواندیشان، بدعتگذاران، عادتشکنان، اقلیتهای سیاسی، فرهنگی، قومی، و مذهبی است. به آزادی و شخصیت انسان، به حق انتخاب او، قدرت تشخیص و داوری او ارج نهاده می شود
در یک جامعه روادار هیچ دیدگاهی ادعای جامعیت مطلق ندارد. پیآمد و دستاورد این نگرش، نیل به همزیستی مسالمتآمیز، آرامش و آسایش و رفاه و شکوفائی همه جانبه انسانی، علمی، اقتصادی و فرهنگی است.
رواداری، مانند دموکراسی، یک پدیده عملی است. تنها با موعظه و سخنرانی و بحثهای نظری، رواداری در اعماق جامعه رسوب نمیکند. با خواندن آئیننامه رانندگی، کسی راننده نمیشود. باید در ترافیک پشت فرمان نشست. رواداری را باید در هر کجا هستیم و هر کجا توان آنرا داریم تمرین کنیم: خانواده، مدرسه، دانشگاه، تیم ورزشی، بین شخصیتها، گروهها و احزاب سیاسی، در داخل ایران، در خارج از کشور.
آری، نازنین! کار بزرگی در پیش است. آستین بالا بزن!
رواداری در فرهنگ و ادب ایران
هرچند تنگنظری، قشریت، نواندیشستیزی و دگراندیشگریزی در سراسر تاریخ رنجبار مردم ایران مسلط است، هرچند تحزب در سیاست و تنوع در فرهنگ هرگز تجربه نشده است، با این حال، ما به اندیشمندانی برمیخوریم که دارای عقاید و عمل توام با سعه صدر و رواداری ژرف هستند.
اندیشمندان ما فرزندان زمان خویش و پرورده جامعه سنتگرا و تنگنظر خویش هستند. هرچند اندیشههای تابناک و انسانگرای آنها به قلبها، دستان و زانوان ما گرمی و توان میبخشد، اما برخی از این اندیشهها، به ویژه راجع به زنان، نژادهای غیرایرانی و مذاهب غیراسلامی، خدابیباوران (atheist) و همجنسگرایان، با ارزشهای امروز ما همخوانی ندارد.
تلاش من در این نوشته آن است که برخوردی شبیه با برخورد علوم دقیقه با گذشته خود داشته باشیم. بدینسان که اندیشههای نادرست و نادقیق را بدور میاندازیم و درستترها را که از کوره آزمون و محک تجربه، سربلند بیرون آمدهاند، پیش رو قرار داده، سکوی پرواز به سوی آینده بهتر میکنیم. به زبان دیگر نفی دیالکتیکی در مقابل پذیرش در بست گذشته و یا نفی مکانیکی هرآنچه که به گذشته تعلق دارد.
یکی از کهنترین آموزش روادارانه را در آموزشهای زردشت میتوان یافت.
تعالیم زردشت: جدائی شهریاری و پیامبری
زردشت (زاده ۶۵٠ پیش از میلاد) آیینی بر پایههای پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک بنیان نهاد که تاثیری جهانی داشت. آیین زردشت مثبت و به آینده خوشبین است. انسان در نبرد خویش برضد نابخردی و دروغ پیروز خواهد شد و راستی را در جهان میگستراند، جایی که انسانها، حیوانات و گیاهان و تمامی هستی به همزیستی مسالمتآمیز رسیده و در آرامش بسر خواهند برد:
اینک من سروش، آن آوای درونی تو را که از همهی آواهای شنیدنی رساتر است، فراز میخوانم تا به آرمان خود برسم و زندگانی درازی را بیابم و به شهریاری منش نیک در آمده، بر راه راست راستی گام بزنم و به جایگاهی برسم که خدای دانا میباشد. ( سرود ششم، بند ۵)
زردشت از خشونت و جنگ و تحمیل آیین خود به دیگران بیزاربود. او گوهر انسان، خرد، دانش و وجدان را میستود و تاکید داشت که شریفترین انسانها کسی است که اندیشه آزار کسان در او نباشد:
... بشود که بهدستیاری فرمانروایان خوب، آسیب و کشتار بند آید و آرامش به خانهها و آبادیها در آید و آزار ناپدید گردد. آن کس از همه والاتر است که راه کشتن را می بندد، بشود که چنین کاری هر چه زودتر انجام گیرد. (سرود هفدهم، بند ۸)
زردشت میخواهد با راستی و دانش، انسان را به خوشبختی، سعادت و آسایش رهنمون گردد، نه با تحمیل حقیقت خود به دیگران:
منم آن نیایشگر راستین که از راه راستی و با بهترین دانش و بینش خود، تو را در مییابم و با این اندیشه در سر، میخواهم رایزن و راهنمایی برای مردم آباد باشم. پس، ای خدای دانا، میخواهم تو را ببینم و با تو همسخن بشوم. (سرود ششم، بند ۶)
اوستا برای هر زردشتی سه وظیفه بزرگ و اساسی بر میشمارد:
• دشمن را دوست كن!
• پلیدی را پاكیزه بدار!
• نادان را دانا گردان!
وظیفه نخست رواداری و انسان دوستی را در دل بیدار و تقویت میكند. وظیفه دوم میكوشد تا با رفتار و كردار نیك خود، سرمشق دیگران شود و دیگران را پاك و منزه سازد و پلیدیهای بیرون و درون را بزداید. وظیفه سوم شركت و كمك به آموزش و پرورش دیگران است: بیسواد را سواد آموختن و بیدانش را دانش بخشیدن.
دین زردشت آموزش و پرورش نسلها را به انسان توصیه میکند و در «وندیداد» میگوید: از سه راه به فردوس برین میتوان رسید:
• اول، دستگیری از نیازمندان و بینوایان
• دوم، یاری كردن در ازدواج دو نفر بینوا
• سوم، كوشش و كمك به تعلیم و تربیت نوع بشر
زرتشت بر خردورزی پافشاری میکند و خطاب به دخترش میگوید:
آن كسی را به همسری برگزین كه «خرد» تو فرمان میدهد.
در ایران باستان، قبل از گسترش و استواری چیرگی مغان و برقراری حکومت مذهبی، شهریاری و پیامبری دو مقوله جدا و مکمل یکدیگر هستند. گشتاسب دین زردشت را پذیرفت و سوگند یاد کرد که آیین او را در ایران رواج دهد و در مقابل زردشت نیز بهرهای از «نور ایزدی» به گشتاسب ارزانی داشت. این اندیشه جدائی نسبی شهریاری و پیامبری با اصل جدائی دین و دولت در دموکراسی جدید شباهت دارد و به روشنی درمقابل اندیشه خلیفه و امام به عنوان رهبر هم سیاسی و هم مذهبی قرار دارد.
هخامنشیان: هیچ قومی را مجبور نكن كه از كیش تو پیروی نمایند
در امپراطوری هخامنشی (۳۳۰-۵۵۰ پیش از میلاد) ملل غیر ایرانی در حفظ زبان، دین، آداب و رسوم و نظام اجتماعی خود آزاد بودند. این آزادی در دوران حکومت کوروش و داریوش برجسته است. ولی، در دوران کمبوجیه و خشایارشا و دیگران کمرنگ و محو میشود.
کوروش و داریوش ملل گوناگون را با حفظ ویژگیهایشان زیر چتر دولتی یگانه و متمرکز در آوردند. ملل شکستخورده قادر به حفظ و تکامل و باروری فرهنگ خویش بودند. از آن میان میتوان از یونانیان و یهودیان نام برد. یونانیان آسیای صغیر قادر به توسعه و تکامل فرهنگ خویش شدند. یهودیان از اسارت بابل آزاد و به وطن خود باز گشتند و کتب مذهبی خود را تدوین کردند.
پیربریان (Pierre Briant) در کتاب «امپراتوری هخامنشی» از كوروش اینگونه نقل می کند:
چون به بابل درآمدم، به شادی و خوشی در كاخ شاهان نشیمن كردم. «مَردُوك» خدای بزرگ بابل، مردمان آزاده بابل را به سوی من گرداند و من هر روز بر پرستش او روی آوردم، سربازان بیشمار من به آرامش به بابل درآمدند. اجازه رفتار دژخیمانه با «سومر» و «آكد» ندادم. یوغ ننگین را از گردن آنها برداشتم. خانههای فرو ریختهشان را از نو ساختم و ویرانهها را پاك كردم. «مردوك» خدای بزرگ از كارهای نیكم شاد شد و از روی مهر، مرا آفرین گفت. من كوروش، شاهی كه او را پرستش میكند و كمبوجیه پسرم و همه سربازانم، بیریا و با شادی خداوندگاریش را ستودیم.
ارتش بزرگ من به آرامش و صلح وارد بابل شدند. نگذاشتم رنج و آزاری به مردم این شهر و این سرزمین وارد آید.
من برای صلح كوشیدم. «نبونید» مردم درمانده بابل را به بردگی كشیده بود. كاری كه در خور شان آنان نبود. من بردهداری را برانداختم. به بدبختیهای آنان پایان بخشیدم. فرمان دادم كه همه مردم در پرستش خدای خود آزاد باشند و کسی آنان را نیازرد.
فرمان دادم كه هیچ كس، اهالی شهر را به قتل نرساند. «مردوك» از كردار نیك من، كوروش كه ستایشگر او هستم، خشنود شد. بر پسر من كمبوجیه و همچنین بر همه سپاهیان من، بركت و مهربانی ارزانی داشت. همگی شادمان و در صلح و آشتی مقام بلندش را ستودیم. همه پادشاهان جهان از «دریای بالا» تا «دریای پایین» [دریای مدیترانه تا خلیج فارس]، همه مردم سرزمینهای دور دست، همه پادشاهان چادرنشینان، مرا، خراج گذاردند و در بابل بر من بوسه زدند. من شهرهای «آگادِه»، «اِشنونا»، «زمبان»، «مِتورنو»، «دیر»، سرزمین «گوتیان» و شهرهای كهن آنسوی «دجله» كه ویران شده بود را از نو ساختم.
فرمان دادم تمام نیایشگاههایی كه بسته شده بود را بگشایند. همه خدایان این نیایشگاهها را به جای خود بازگرداندم. همه مردمانی كه پراكنده و آواره شده بودند به وطن خود برگرداندم. خانههای ویران آنان را آباد كردم. همه مردم را به «همبستگی» فرا خواندم. همچنین پیكره خدایان سومر و آكدا را كه «نبونید» بدون واهمه از خدای بزرگ به بابل آورده بود، به خشنودی «مردوك» به شادی و خردمی به نیایشگاه خودشان بازگردانم. بشود كه دلها شاد گردد.
هر روز در پیشگاه خدای بزرگ برایم خواستار زندگی بلند باشند. بشود كه سخنان پربركت و نیكخواهانه برایم بگویند. بشود كه آنان به خدای من «مردوك» بگویند:
به كورش پادشاهی كه ترا گرامی میدارد و پسرش كمبوجیه جایگاهی درسرای سپند ارزانی ده. بیگمان در روزهای سازندگی همگی مردم بابل، پادشاه را گرامی داشتند و من برای همه مردم، جامعهای آرام فراهم ساختم، صلح و آرامش را به تمامی مردم اعطا كردم. برج و باروهای بزرگ شهر بابل به نام «ایمگور – انلیل» را استوار گردانیدم، دیوار آجری خندق شهر را كه هیچ یك از شاهان پیشین با بردگان به بیگاری گرفته شده به پایان نرسانیده بودند، به انجام رسانیدم. دروازههایی بزرگ برای آنها گذاشتم با درهایی از چوب سدر و روكشی از مفرغ.
داریوش ازتحمیل کیش خویش به دیگران دوری می جوید و در وصیتنامهاش به خشایارشاه پافشاری میکند:
همواره حامی كیش یزدانپرستی باش، اما هیچ قومی را مجبور نكن كه از كیش تو پیروی نمایند و پیوسته و همیشه به خاطر داشته باش كه هركس باید آزاد باشد و از هر كیشی كه میل دارد پیروی نماید.
در ایران باستان، همانگونه که از داستانهای شاهنامه نیز استنباط می شود، زنان مقامی شایسته دارند. تحقیقات مرتضی راوندی در «تاریخ اجتماعی ایران» میگوید: چنانكه سوابق نشان میدهد، حجاب به صورت غیر جدی و آمیخته با تساهل فقط در بین طبقات ممتاز وجود داشت. معاشرت دختران و پسران قبل از ازدواج معمول بود. زنان مخصوصاً آنان كه وابسته به طبقات پایین بودند در فعالیتهای گوناگون اقتصادی و اجتماعی شركت میجستند.
پیش از پیدایش حکومت هخامنشی یعنی در زمان مادها دختر و داماد پادشاه میتوانستند جزو وارثین وی باشند . با روی کار آمدن هخامنشیان، قوانینی وضع شده که وضعیت زنان را بهبود بخشید و نمونه آن در قوانین آن زمان کشورهای دیگر یافت نمیشود. مشهودترین نمود برابری حقوق زنان و مردان در ایران باستان، امکان انتقال سلطنت از پادشاه به دخترش بود. آخرین پادشاه مادها «آستیاک»، دارای فرزند پسر نبود و دخترش شاهزاده ماندانا، مادر کوروش کبیر، در انتقال قدرت به کوروش نقش مهمی را بازی کرد.
در زمان هخامنشیان، زنی بهنام «آرتمیس» برای نخستین بار در تاریخ به مرتبه دریاسالاری خشایار شاه رسید. فرمانده «آرسیاب» زنی داشت به نام «پانته آ»، که فرمانده گارد جاویدان بود. «استاتیرا»، دختر داریوش سوم فرمانده نیروهای جنگی آن زمان بود. آذرمیدخت، دختر خسرو پرویز، پس از مرگ خواهرش پوراندخت، به پادشاهی رسید. «آرتونیس»، یکی از شجاعترین فرماندهان جنگی زمان داریوش بود و «پریساتیس»، زن داریوش دوم در زمان حکمرانی شوهرش از ارتشبدان آن زمان به شمار میرفت. «آرتادخت»، رئیس خزانه پادشاه چهارم اشکانی بود. «سورا»، دختر اردوان پنجم در نیروی ارتشی پدر سمت سپهبدی داشت. «پرین»، دختر قباد، مشاور امور قضایی ساسانیان بود و «آزاد دیلمی»، فرمانده یک دسته مبارز بود که در گیلان، سالها علیه متجاوزین به ایران جنگید و سرانجام کشته شد.
زنان در ایران باستان، به ویژه زنان غیراشرافی، دوشادوش مردان در فعالیتهای اجتماعی شرکت داشتند و حتی میتوانستند به مرحله «زوت»، یعنی درجهای در مقام بالای مذهبی که لازمه آن، فراگیری علوم دینی تا بالاترین مرحله آن بود، برسند.
تعالیم مانی: پرهیز از هرگونه جنگ و خشونت
مانی پسر فاتک (٢٧٧ - ۲۱۶ م.) که در نزدیکی تیسفون بدنیا آمد، پس از مسافرت به هند و آشنائی با مذهب بودائی، آئین خود را با بهرهگیری از مذاهب زردشتی، بودائی و مسیحی و اسطورهها، در کتاب «شاهپورگان» بیان و به شاپور اول پادشاه ساسانی پیشکش کرد.
مانی بر این عقیده بود که جهان بر مبنای روشنایی و تاریکی است و از همین رو است که خوبی و بدی وجود دارد. در باور مانویان در نهایت روشنایی (خوبی) چیره خواهد شد و همه جا را فرا خواهد گرفت.
در آئین مانی بر خودداری از قتل نفس، حتی در مورد حیوانات، نخوردن شراب، دوری از زن و جمع نکردن ثروت پافشاری شده است. این اصول، واکنشی در مقابل زندگی پر تجمل طبقات حاکم و عکس العملی در برابر بحران اجتماعی پایان حکومت اشکانی و آغاز حکومت ساسانی است. شاپور و هرمزد، مانعی برای نشر افکار مانی ایجاد نکردند. زیرا با وجود مخالفت آن با غارتگری و سود جوئی طبقات حاکم، از جانبی مردم را به مخالفت با هر گونه جنگ و خشونت رهبری میکرد و از جانب دیگر از قدرت گسترده مغان میکاست.
آیینی که مانی پایهگذاری کرد در سرزمینهای وسیعی از اقیانوس اطلس تا اقیانوس آرام، پیروان بیشماری یافت و همآورد پرکشش آیینهای زردشتی، یهودی، مسیحی و اسلام شد.
آیین مانوی دارای سه اصل برجسته است که جذبه و ماندگاری آن را توجیه میکند:
• دانش پژوهی راه رستگاری است.
• خدمت به پادشاهان و خلفا نکوهیده است.
• خشونت به هر شکل و در هر زمینهای نفی و طرد است.
مانی برخلاف زردشتیان، یهودیان، مسیحیان و مسلمانان تنها ایمان مذهبی را برای رستگاری بسنده نمیدانست و معتقد بود پاکی و رستگاری راستین تنها با تعمید، غسل، وضو و مراسم دیگر بدست نمیآید، بلکه پاکی و رستگاری راستین با دوری از هرگونه کردار، گفتار و اندیشه ناپسند و کسب دانش به دست خواهد آمد. از نظر مانویان هیچ حقیقتی بدون عقل و منطق آشکار نمیشود و اسطورهها وسیله مهمی در شناخت هستند. این نوید که انسان میتواند با رهاشدن از چنبره ایمان و سنت و روی آوردن به نیروی خرد به سوی خداوندگار بازگردد، عامل مهمی بود که بسیاری به آیین مانوی بگروند
در باور مانویان سرچشمه همه ادیان مشترک است و همگی هدفی جز رسیدن به روح انسانی ندارند. آتش زردشتیان، کتاب یهودیان و صلیب مسیحیان تنها نمادی از راستی است. نمادی که مقدس نیست. مانی روحانیون آیینهای دیگر را نابکارانی میدانست که با مقدس کردن نمادها و تفسیرهای انحرافی از آن آیینها، خود را به حکومتها نزدیک کرده و در نهایت باعث دوری از مردم شدند. مانی ضمن اینکه خود را واپسین پیامبری میدانست که مدعی بود حقیقت تام را برای همه جهانیان ـ نه قوم خاصی ـ آورده است، هیچ گاه در خدمت سلاطین و قدرتمندان درنیامد. موعظههای خود را به همهی زبانها با نقاشیهای گویا منتشر کرد، تا درکش برای مردم کوچه و بازار آسان باشد.
مانویان همانند بوداییان، با جنگ و خون ریزی به شدت مخالف بودند. آن ها حتا از ریختن خون جانوران موذی اکراه داشتند. اما این صلحخواهی و پرهیز از ستیزهجویی آنها به این معنا نبود که در مقابل ستمکاران و زورمندان سر تسلیم فرود بیاورند. آنها به روش خود روبروی زورمندان ایستادند و متحمل همه گونه رنج و مرارت شدند.
جنبش معنوی مانی به سرعت در جهان گسترش یافت. پیشوایان زردشتی و مسیحی که با هم دائما در نبرد بودند، متحد شدند و در دوران بهرام اول در جریان محاکمهای مسخره او را محکوم به مرگ نمودند. از آن پس کشتار پیروان مانی آغاز شد و مغان بسیاری را به جرم زندیک [زندیق] کشتند. مانویان در دو جانب شرق و غرب، در شرق در آسیای میانه تا سرحد چین و در غرب تا روم پراکنده شدند. در غرب گروهای مذهبی مسیحی تحت تاثیر مانویت مانند آلبیژوا و کاتار پدید آمدند که آن ها هم به دست کلیسا قلع و قم شدند.
تعالیم مزدک: پیروزی نهائی با نور است
مزدک پور بامداد (۵۲۹ - ۴۵۰ م.) رهبر جنبش سترگ اجتماعی برابریخواه دوران ساسانیان است. در آئین مزدک نور آگاه، ولی ظلمت کور است. حرکت نور ارادی و حرکت ظلمت غیر ارادی است. پیروزی و چیرگی نور ضرور و قطعی و پیروزی و چیرگی ظلمت تصادفی و موقتی است. مزدک تاکید میکند پیروزی نهائی با نور است. در آئین مزدک بر بیآزاری تاکید شده است. مزدک کشتن و زیان رساندن به دیگران را اکیدا ممنوع کرد.
به نظر مزدک نعمات مادی را اهورامزدا یکسان در دسترس مردم قرار داده است و نابرابری از آنجا برخاست که کسانی از طریق قهر و جبر خواستهاند اموال متعلق به دیگران را تصرف کنند. خانم پیگولوسکایا، تاریخدان و ایرانشناس روسی، حدس میزند که این آموزش مزدک مستقیماً به مسئله تلاشی املاک مشاع دهقانان آزاد (کدگها و ویسها) مربوط است. بنا به استدلال وی در کتاب پهلوی «ماتیکان هزار داتستان» (تفسیر مجموعهی قوانین) و اسناد مکشوفه در اورامان دلایل متعددی وجود دارد حاکی از آنکه اشراف اراضی دهقانان را به زور غصب میکردند و یا دهقانان بیپا ناچار میشدند زمینهای خود را به آنها بفروشند. مشاهده این جریان در ذهن مزدک این اندیشه را که غصب و تصرف قهری منشاء «نابرابریست» پدید میآورد. پس نابرابری در تقسیم خواستهها و نعمات مادی ریشهی ظلم است و راه نیل به عدالت رفع نابرابری یعنی استقرار مساوات در برخورداری از نعمات مادی است. خواجه نظام الملک در «سیاستنامه» این مطلب را چنین بازگوئی کرده است:
مزدک گفت مال بخشیده ایست میان مردمان که همه بندگان خدایند و فرزندان آدمند و به چه حاجتمند کردند باید که مال یکدیگر خرج کنند تا هیچکس را بیبرگی نباشد و درماندگی. متساوی دلی باشد.
ثعالبی در «ملوک الفرس وسیرهم» از قول مزدک مینویسد:
خداوند وسیله معیشت را در زمین نهاد تا مردم آنها را به تساوی میان خود تقسیم کنند چنانکه هیچ یک از آنان نتواند بیش از سهم خود بگیرد، اما مردم به یکدیگر ستم ورزیدند و در پی آن بر آمدند تا بر دیگری برتری یابند؛ زورمندان ناتوانان را بشکستند روزی و دارایی را برای خود گرفتند. بسیار ضروری است که از توانگران بگیرند و به تهیدستان دهند چنانکه همه در دارایی برابر گردند. هر آنکه در خواسته، زن و کالا فزونی حق او بر آنها بیش از دیگران نیست.
به نظر مزدک نابرابری و عدم مساوات موجود در جامعه ریشهی کین و رشک و خشم و جنگ است. این بلاها است که زندگی بشری را تیره ساخته است. اگر نابرابری در استفاده از نعم مادی از میان برود پایهی مادی و اجتماعی این بلاهای اجتماعی نیز از میان خواهد رفت و کین و رشک و خشم و جنگ جای خود را به آشتی و مهر و دوستی و داد خواهد داد. مبارزه در راه پیروزی نور همان تلاش در راه پیروزی برابری، دادگری، مهر، آشتی و دوستی است و همه ی اینها نبرد اهورائی و ایزدی علیه اهریمن است. فردوسی این آموزشها را در شاهنامه بدین گونه آورده است:
بـپـیـچـانـد از راستـــــــی پنـج چـیـز که دانا بر این پنـج نـفــــزود نیز
کجا رشک و کین است وخشم و نیاز به پنجم که گردد بر او چیره آز
همیگفت هر کو توانگر بود تهیدست با او برابر بود
نباید که باشد کسی بر فزود توانگر بود تار و درویش پود
جهان راست باید که باشد به چیز فزونی توانگر حرامست نیز
زن و خانه و چیز بخشیدنیست تهیدست کس با توانگر یکیست
من این را کنم راست تا دین پاک شود ویژه پیدا بلند از مغاک
گیرشمن (Roman Ghirshman) باستان شناس فرانسوی میگوید:
برنامه مزدک که به حق آن را کمونیسم ایرانی باید نامید، یک انقلاب واقعی بود. بسیاری از دانشمندان این جنبش را واکنش بندگان و نیم بندگان ) کشاورزان وابسته به زمین( و همچنین عکس العمل ساکنان شهرها و حومه آنها که سابقا آزاد بودند، علیه فئودالیسم و دستگاه بندهساز آن میدانند که به صورت مبارزه طبقاتی درآمد و علیه حرمسراهای اغنیا که در آنها زنان متعدد محبوس بودند، اعتراض کرد.
قباد نخست باجنبش مزدک بهنرمی برخورد کرد. اما همین که پایه سلطنت او محکم شد و نجبا و اشراف بقدر کافی ضعیف و به او تسلیم شدند، بهانهای بدست آورد و در محکمهای حکم محکومیت مزدک و مزدکیان را صادر نمود. روحانیان زردشتی و مسیحی مانند دوران مانی بهم پیوستند و حکم قتل مزدک را از شاه گرفتند. جنبش مزدکی با قتل او و پیروانش به طرز وحشیانهای سرکوب شد، اما افکار او اثر خود را حتی در قیامها و جنبشهای مردم ایران در دوران بعد از اسلام، باقی گذاشت.
ارداویرفنامه: خشنودی آب و آتش و زمین همه آفریدگان نیک اهورامزدا
ارداویراف نام موبدی است که به عقیده پارسیان معراج کرده بود و ارداویرافنامه معراجنامه اوست. این کتاب به زبان پهلوی، عروج و سیر ارداویرف به پل صراط (چینواد پل)، برزخ (همیستکان)، دوزخ و بهشت را توصیف می کند. در ۱۰۱ فصل (فرگرد) حال و روزگار نیکوکاران و بدکاران را در جهان دیگر از روی مشاهدات خود شرح میدهد.
گریستن در مرگ خویشاوندان و نزدیکان در آیین مزدیسنا ناشایست است و در کتابهای دینی از آن به عنوان گناه یاد میکنند. او در فرگرد ۱۶ مینویسد که پیش از رسیدن به «چینواد پل»، رودی بزرگ و هولناک و بد بو و تار دیدم عدهای به آسانی از آن عبور میکردند، جمعی به سختی و برخی هرگز نمیتوانستند عبور کنند. سروش پاک و ایزد آذر توضیح دادند که این رود، آن اشک بسیار است که مردمان از پس درگذشتگان از چشم بریزند و شیون و مویه و گریستن کنند. آنها که گذشتن نتوانند کسانی هستند که شیون و مویه و گریستن بسیار کردند و آنها که آسانتر، کسانی هستند که کم مویه کردند. به ارداویرف توصیه میشود که به جهانیان بگو شما به گیتی شیون و مویه و گریستن، نادانانه مکنید، چه به همان اندازه بدی و سختی به روان گذشتگان شما رسد.
پاکیزه نگهداشتن محیط زیست و به ویژه پاکیزه نگاهداشتن آب بیچون و چرا توصیه شده است و از کشاورزی و دامپروری ستایش فراوان به عمل آمد. در فرگرد ۱۳ آمده است:
در بهشت، دیدم روان زنان بسیار نیک اندیش، بسیار نیک گفتار، بسیار نیک کردار را، با پوششی آراسته به زر و سیم و گوهر،.... گفتند این روان آن زنان است که به گیتی آب و آتش و زمین و گیاه و گاو و گوسفند و همه آفریدگان نیک اهورامزدا را خشنود کردند.
قران: یکی به نعل، یکی به میخ
در قران آیاتی وجود دارد که میتواند بنیان یک برخورد روادارانه باشد و همزیستی مسالمتآمیز پیروان ادیان گوناگون را تسهیل کند.
در آیه ۲۵۷ سوره بقره (۲) آمده است: «لا اكراه فی الدین قد تبین الرشد من الغی» (کار دین به اجبار نیست چه راه هدایت و ضلالت روشن شده است). آیت اله مطهری در تبلیغاتش قبل از به قدرت رسیدن روحانیون در ایران میگفت:
بنا بر این، این تفاوت میان توحید - و لو توحید را از حقوق انسانها بدانیم - با غیر توحید، مثلا آزادی، وجود دارد. آزادی را به زور می شود داد به مردم زیرا جلوی متجاوز را به زور میتوان گرفت، طبعا اینها آزادند، پس ملتی را میشود با زور آزاد كرد چون با زور جلوی متجاوز گرفته میشود، ولی آزادگی و روح آزادیخواهی را نمیشود به زور تحمیل كرد. نمیتوانیم با زور معتقد بكنیم به چیزی و ایمان به چیزی را در دل او با زور بوجود بیاوریم. این است معنی «لا اكراه فی الدین قد تبین الرشد من الغی» در دین اكراه و اجبار نیست. اینكه قرآن میگوید در دین اجبار نیست نمیخواهد بگوید دین را نمیشود با اجبار تحمیل كرد ولی با اینكه میشود با اجبار تحمیل كرد شما تحمیل نكنید بگذارید مردم بدون اجبار دیندار باشند، بلكه از این باب است كه دین را با اجبار نمیشود تحمیل كرد. آنكه با اجبار تحمیل بشود دین نیست. قرآن در جواب آن عده اعراب بدوی كه تازه اسلام اختیار كرده بودند بدون اینكه ماهیت اسلام را درك كنند و بدون اینكه اسلام در دلشان نفوذی پیدا كرده باشد و آمده بودند دعوی ایمان میكردند میگوید: «قالت الاعراب آمنا قل لم تؤمنوا و لكن قولوا اسلمنا و لما یدخل الایمان فی قلوبكم» (حجرات - ۱۴). اعراب در اصطلاح قرآن یعنی بادیه نشینها، آمدهاند اظهار میدارند كه ما ایمان آوردهایم، بآنها بگو كه شما ایمان نیاوردهاید، شما بگوئید «اسلمنا» اسلام آوردهایم یعنی بگوئید اقرار لفظی به اسلام كردهایم ما كاری كردیم كه حكم ظاهری یك مسلمان را داریم یعنی شهادتین را بر زبان جاری كردیم پس در جمع مسلمین هستیم و حقوقمان با حقوق مسلمین دیگر مساویست، اما آنكه نامش ایمان است در شما پیدا نشده. «و لما یدخل الایمان فی قلوبكم». هنوز ایمان در دل شما نفوذ نكرده. میخواهد بگوید ایمان مربوط به دل است.
آیت الله منتظری در یک گفتگو تاکید میکند:
رسالت پیامبران نیز دعوت به حق و بیدار کردن نفوس و ارائه راه فکرکردن بشر و اندیشیدن و راه استدلال و تعقل برای درک صحیح از جهان هستی و مبداء و معاد آن بوده است. هیچ پیامبری برای اجبار مردم به قبول و ایمان به اصول دین ماموریت نداشت. آیه شریفه (لا اکراه فی الدین) به همین حقیقت اشاره دارد.
در آیه ۲۱ و ۲۲ سوره غاشیه (۸۸) آمده: «فذكر انما انت مذكر. لست علیهم بمصیطر» (هشدار بده، وظیفه پیامبری تو غیر از این نیست. و تو توانا بر تبدیل کفر و ایمان آنها نیستی.)
در آیه ۱۲۵ سوره نحل (۱۶) آمده: «ادع إلی سبیل ربك بالحكمه و الموعظه الحسنه و جادلهم بالتی هی احسن إن ربك هو اعلم بمن ضلّ عن سبیله و هو اعلم بالمهتدین» (مردم را از طریق حکمت، اندرز نیکو و بهترین طریق بحث به راه خدا دعوت کن.)
در آیه ۸ سوره ممتحنه (۶۰) آمده است: «لَا یَنْهَاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِینَ لَمْ یُقَاتِلُوكُمْ فِی الدِّینِ وَلَمْ یُخْرِجُوكُم مِّن دِیَارِكُمْ أَن تَبَرُّوهُمْ وَتُقْسِطُوا إِلَیْهِمْ إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُقْسِطِینَ» (خداوند، شما را از دوستی آنان که با شما در دین ستیز و دشمنی نکرده و شما را از دیارتان بیرون نراندهاند، باز نمیدارد، تا از آنان بیزاری بجویید، بلکه با داد و انصاف رفتارکنید که خداوند مردم باداد و انصاف را دوست می دارد.)
در آیه ۹۹ سوره یونس (۱۰) بیان شده: «وَلَوْ شَاء رَبُّكَ لآمَنَ مَن فِی الأَرْضِ كُلُّهُمْ جَمِیعًا أَفَأَنتَ تُكْرِهُ النَّاسَ حَتَّى یَكُونُواْ مُؤْمِنِینَ» (اگر پروردگار میخواست هرکس که در زمین است همگی ایمان میآوردند پس تو آیا میخواهی مردم را مجبور کنی که به اکراه ایمان بیاورند؟)
سوره نجم (۵۳) آیه ۳۹ آمده است: وان لیس للانسان الا ما سعی (و نمی داند برای آدمی جز آنچه به سعی خود انجام داده نخواهد بود.)
در قرآن آیاتی نیز وجود دارد که به شدت برتریطلب و تنگنظرانه است و توجیهگر قشریتهای خشن است:
در آیه ۸ سوره منافقون (۶۳) آمده است: «وَلِلَّهِ الْعِزَّه وَلِرَسُولِهِ وَلِلْمُؤْمِنِینَ» (عزت و بزرگی مخصوص خدا و رسولش و مسلمانان است.)
اصولا در بین مسلمانان بیشتر بر آیات تنگ نظرانه تاکید میشود. از اینرو تاریخ هیچ حکومت اسلامی سراغ ندارد که به قول تساهل و تسامح، در دین اسلام وفا کرده باشد. تاریخ هیچ جامعهای را نشان ندارد که اسلام را خود و یا با رضایت و بدون قهر پذیرفته باشند. همه جا اسلام با شمشیر صادر شد و برای بقای خود مجبور شد نسل های اول دوم جامعه را با شمشیر به اطاعت وادارد و یا نابود کند.
در آیۀ ۵۹ سوره النساء (۴) آمده است: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ أَطِیعُواْ اللّهَ وَأَطِیعُواْ الرَّسُولَ و َأُوْلِی الأَمْرِ» (ای اهل ایمان فرمان خدا، پیامبر خدا و والیان امر [فرمانداران] را اطاعت کنید). این آیه یکی تفسیر پذیرترین آیههای قران است. در این آیه خدا وپیامبر خدا مشخص هستند اما منظور از« َأُوْلِی الأَمْرِ» روشن نیست. سراسر تاریخ اسلام جنگ و ستیز در تفسیر و تأویل این دو کلمه است. یکی از دلایل عمده وجود این همه مذهب و فرقه در اسلام ناشی از برداشت مختلف سیاسی، حقوقی، کلامی، فقهی، عرفانی از این آیه است.
اسلام و قران از آنجائی از یک محیط بدوی، عقب مانده و ساده برخاستند، هرگز قادر نبودند برای پرسشهای پیچیده در باره حیات و انسان چون قدم و حدث؛ جبر و اختیار پاسخی اقناع کننده بدهد. راه حل آزمون شده و کارای اسلامی سرکوب، تعزیر، تکفیر، سبالنبی (توهین به پیامبر) و محو کامل فیزیکی افراد و شک واندیشههاست.
مسلمانان از همان دوران پیدایش اسلام تا تشکیل جمهوری اسلامی در ایران در دورانی که در قدرت نبودند وعده برادری، برابری و آزادی دادند و وقتی به قدرت رسیدند درست برعکس عمل کردند. نمونه کلاسیک آن، تبلیغ برابری سید قریشی با بلال حبشی قبل از تصرف ایران و «موالی» خواندن ایرانیان پس از پیروزی اسلام است. در تاریخ معاصر، وعده آزادی آیت اله خمینی برای همه گروه ها و احزاب در پاریس و اعدام دسته جمعی اعضاء سازمانها و گروهها که برخی از آنها حتی محکومیت آنها طبق قوانین خود جمهوری اسلامی تمام شده بود، در زندان ها به فرمان مستقیم خمینی، ویا سازماندادن قتلهای روشنفکران، از آن میان فتوی علیه سلمان رشدی و قتلهای موسوم به زنجیرهای، نمونههای دیگر است.
اصولا اسلام با تاکید بر سه گونه نابرابری و تبعیض (زن و مرد، کافر و مسلمان، برده و آزاده) راه را برای راواداری بسته است. این سه گونه نابرابری در طول سدهها گسترش و ژرفش یافت و بخشی از فرهنگ کشورهای اسلامی شد. رهبران مذهبی اسلام هیچ تلاشی فقهی قابل ملاحظهای که این نابرابری را برطرف و بهروز سازند، نکرده اند.
هرچند نظریهپردازان اسلامی به خصوص شیعیان ادعا میکنند که با اجتهاد اسلام را با نیاز روز منطبق میکنند ولی، اکثریت مسلمانان به شدت از روح ونیاز زمان دورند. آنچه بشریت را با درسگیری از جنگها و نارواداریهای تاریخ به رواداری رهنمون ساخت، دراسلام جدید نشانی ندارد. رهبران اسلامی نکات مثبت رواداری را نمیبینند و قدمی در راستای همگرائی بشریت نمیگیرند بلکه آن را تهدیدی علیه اسلام میبینند و دائما بر شیپور جدائی میدمند و بر طبل جنگ میکوبند. به بیانی دیگر رهبران مذهبی شیعه از توان به القوه اجتهاد برای ارائه یک قرائت منطبق با نیازهای جامعه مدرن و روادار هیچ قدم جدی بر نداشتند.
مدرنترین نوع حکومت اسلامی، جمهوری اسلامی ایران است که که هیچ عقیده غیر شیعه را بر نمی تابد. این محدویت به قدری است که متفکرین و روحانیون شیعه با اندک اختلاف به شدیدترین و خشن ترین شکل سرکوب و طرد می شوند، تا چه رسد به منتقدان جدی اسلام، چون دگراندیشان، پیروان ادیان و مذاهب دیگر و خداناباوران. آیت اله شریعتمداری و آیت اله منتظری دو نمونه آشکار این تنگ نظری و عدم تحمل هستند.
حسن بصری: معرفت بیخصومتی است
حسن بن ابی الحسن بصری (۱۱۰ – ۲۱ هـ. ق.) فرزند یک خانواده مسیحی بود که دست اعراب اسیر شده بود. او یکی از پیشروان اندیشه صوفیانه است و خلفا را جسورانه انتقاد میکرد. در «تذکره الاولیا» از قول حسن بصری آمده است:
و گفت: معرفت آن است که در خود یک ذرّه خصومت نیابی.
نقل است که حسن گفت: از سخنِ چهار کس عجب داشتم: کودکی و مستی و مُخنّثی و زنی.
گفتند چگونه؟
گفت: روزی جامه از مُخنّثی که برو میگذشتم در کشیدم. گفت: خواجه حال ما هنوز پیدا نشده است. تو جامه از من برمدار که کارها در ثانی الحال خدا داند که چه شود.
و مستی دیدم كه در میان وَحَل [گل] میرفت افتان و خیزان. فَقُلتُ لَهُ ثَبّت قَدَمَکَ یا مِسکین حتّی لاتَزِلَّ. گفتم: قدم ثابت دار ای مسكین تا نیفتی! گفت: تو قدم ثابت كردهای با این همه دعوی؟ من اگر بیفتم، مستی باشم به گل آلوده، برخیزم و بشوم. این سهل باشد. اما از افتادن خود بترس! ـ این سخن در دلم عظیم اثر كرد.
و كودكی وقتی چراغی میبرد. گفتم: از كجا آوردهای این روشنایی را؟ بادی در چراغ دمید و گفت: بگو تا به كجا رفت این روشنایی، تا من بگویم كه از كجا آورده ام.
و عورتی روی برهنه و هر دو دست گشاده و چشم آلوده با جمالی عظیم، در حالت خشم از شوهر خود با من شكایت می كرد. گفتم: اول روی بپوش. گفت: من از دوستی مخلوق چنانم كه عقل از من زایل شده است و اگر مرا خبر نمیكردی همچنین به بازار فروخواستم شد. تو با این همه دعوی در دوستی او [خدا] چه بودی اگر ناپوشیدگی روی من نمیدیدی؟ مرا این نیز عجب آمد.
نقل است كه چنان شگستگی داشت كه در هر كه نگریستی او را از خود بهتر دانستی. روزی به كنار دجله می گذشت. سیاهی دید، با قرّابهای [شیشه شراب، صراحی] و زنی پیش او نشسته، و سیاه از آن قرّابه میآشامید. به خاطر حسن بگذشت كه این مرد از من بهتر است. باز شرع حمله آورد كه آخر از من بهتر نبود که با زنی نامحرم نشسته و از قرّابه میآشامد. او در این خاطر بود که ناگاه كشتییی گرانبار برسید و هفت مرد در آن بودند. ناگاه كشتی درگشت و غرقه شد. آن سیاه در آن جست و شش تن را خلاص داد. پس روی به حسن كرد وگفت: برخیز! اگر از من بهتری ـ من شش تن را نجات دادم، تو این یک تن را خلاص ده، ای امام مسلمانان! در این قرّابه آب است و آن زن مادر من است. خواستم تا تو را بیازمایم كه تا تو به چشم ظاهر میبینی یا به چشم باطن. اكنون معلوم شد كه كوری، و به چشم ظاهر دیدی.
حسن درپای اوافتاد و عذر خواست و دانست كه آن گماشتۀ حق است. پس گفت: ای سیاه، چنان كه ایشان را از دریا خلاص دادی، مرا از دریای پندار خلاص ده. سیاه گفت: چشمت روشن باد!
بعد از آن چنان شد كه البتّه خود را به از كسی دیگر ندانستی.
رابعه عدویه: نفی منی و خوددوستی و خودپرستی
رابعه عدویه (۱۳۵ - ۹۵ هـ. ق.) در کودکی به بردگی فروخته شد ولی بعد آزاد گردید. او بر مفهوم عشق و محبت الهی در عرفان پافشاری میکرد و به سرودن اشعار عاشقانه خطاب به خدا مشهور بود. از او نقل میکنند كه می گفت: «می روم آتش در بهشت زنم و آب در دوزخ ریزم تا این هر دو حجاب رهروان از میانه برخیزد و قصد معین شود و بندگان خدا، خدا را بیغرض و نه به امید بهشت و یا خوف از دوزخ خدمت كنند.»
گویند روزی شخصی چهل دینار پول به رابعه داد وبه او گفت: «می توانی با این پول بخشی از نیازهای زندگیات را برآورده سازی.» رابعه گریه كرد و سرش رو به آسمان نمود و گفت: «خدا میداند كه رابعه از او چیزی نخواهد در حالی كه صاحب دینار است. پس چگونه از كسی دینار طلب كند كه صاحب دینار نیست.»
در تذکره اولیاء شیخ عطار در باره رابعه آمده است: نقل است جمعی به امتحان پیش او رفتند و گفتند: «همه فضائل بر سر مردان نثار کردهاند، و تاج مروت بر سر مردان نهاده اند، و کمر کرامت بر میان مردان بستهاند، هرگز نبوت بر هیچ زنی فرود نیامده است، تو این لاف از کجا می زنی؟» رابعه گفت: «این همه که گفتی راست است. اما منی و خوددوستی و خودپرستی و... از گریبان هیچ زنی بر نیامده است.»
بشار بن برد: ستیز با پستشماری موالی
بشار بن برد تخارستانی (۱۶۷ - ۹۵ هـ. ق ) نابینا به دنیا آمد و به فرمان المهدی خلیفه عباسی و به جرم زندیق بودن، او را در برابر دیدگان مردم، آن اندازه تازیانه زدند تا جان سپرد. بگفتۀ نجم بن النطاح در کتاب هارون بن علی بن یحیی: «در بصره هیچ مرد و زن غزلخوان و عاشق پیشهای نبود مگر اینکه شعر بشار را زمزمه میکرد و هیچ زن نوحهگر یا خوانندهای نبود جز اینکه با شعر بشار نان میخورد و هیچ محتشم و صاحب مقامی نبود که از هجاء او نمیشکوهید و بیمناک نبود.»
دکتر ذبیح الله صفا در «تاریخ ادبیات در ایران» مینویسد: «ازجمله بزرگترین شعرای ایرانی که در تغییر سبک شعر عربی اثر بین و اشکاری دارد بشار بن بُرد، از شاهزادگان تخارستان است که در کودکی به اسارت بهمیان بنی عقیل بن کعب آمد و در میان آنان تربیت شد. وی که پیشرو شعرای محدثین شمرده میشود در تفاخر به نسب خود و تحقیر عرب و جواری و کنیزکان و اظهار به زندقه و هجو و آوردن تشبیهات و استعارات دقیق و حکم و امثال مشهور ست.»
نمونه سرودهای بشار بن برد:
تو امروز بندۀ خدای ذوالجلالی،
اما بعضی ها هستند که بنده اعراب هستند.
موالی مردمی بودند که نژاد و تباری غیر عرب داشتند و میهن آنان تحت سلطه تازیان درآمده بود و از نظر مقام و موقعیت اجتماعی پس از بردگان وکنیزکان در پست ترین طبقه اجتماع قرار میگرفتند. در الاغانی آمده است: احمد بن عباس عسکری به استاد خویش از ابو عبدالله مُقری جحدری که در مسجد جامع بصره قرآن می خواند چنین روایت کرد که: مردی اعرابی نزد مجزأه بن سدوسی وارد شد و بشار نیز با جامه و هیأت شاعران در مجلس او بود. آن مرد که بشار را نمی شناخت پرسید این کیست؟
گفتند: شاعر است.
گفت: عرب است یا از موالی؟
گفتند: موالی است.
اعرابی گفت: موالی را چه به شعر؟
بشار از این سخن به خشم آمد و کمی خاموش ماند. بعد رو به ابو ثور آورده گفت: آیا اجازت می دهی؟
گفت: هر چه میخواهی بگوی ای ابو معاذ.
پس بشار به انشاء ابیات ذیل پرداخت:
خلیلی لا أ نام علی اقسار ـــــ ولا آبی علی مولی و جار
سأخبر فاخر الاعراب عنی ــــــ والخ.....
ترجمه:
ای دو دوست من
در برابر زور وستم بی تفاوت نمیمانم
و تن به بردگی و پناهندگی نمی دهم
وقتی که اجازۀ مفاخرت بدهی
به این اعرابی فخر فروش
از پیشینۀ خود و او خبر خواهم داد
آیا اکنون که بعد از برهنگی بر تنت جامۀ خز پوشانده اند
و در مجلس شراب با بزرگان
همنشین وهم پیاله شده ای
به فرزندان مردان آزاده
فخر فروشی می کنی؟
ای پسر زن و مرد شترچران!
بس کن از این فخر فروشی
تو وقتی تشنه بودی و به دنبال آب صاف می گشتی،
با سگ در آبهای آلودۀ دور چادرها شریک میشدی!
می خواهی با خطبه ای مقام موالی را بشکنی؟
یاد شکار موش باید فکربزرگی را از سرت بیرون کند
و تو بودی که
به دنبال سوسمارها می گشتی
که شکار کنی
ونمی فهمیدی
که دراج در دنیا چه چیز است!
خود را با پوشیدن چوخا
در برابر چوخا پوشان می آراستی
و در بیابانهای بی آب و علف گوسفند می چراندی
بودن تو بین ما لکۀ چرکی است بر ما
ای کاش در شعله آتش پنهان بودی
افتخار تو
که همیشه بین خوک وسگ بودهای
بر مثل من فاجعه ای بزرگ است
پس مجزأه به اعرابی گفت: خدای رویت را زشت کناد؛ تو این شر را برای خود و امثال خود کسب کردی.
فُضَیل عیاض: زشتشماری پیروی نیندیشیده
فضیل بن عیاض ( تولد ۱۰۵ هـ. ق. ) سخنی حکمت آموز دارد که روشنگر اعتقاد والا و حقیقتگرای او و حرمت به انسان اندیشمند است و انتقاد از انسان مقلد و پیروی کورکورانه. در نبرد بین تعقل و تعبد، آزادگان بسیاری شرکت کردند. جامعه سنتگرا و متولیان تنگنظر آن، پدیدههای جهان را جزئی از یک کلیت مقدر، معین و از پیش ترسیم شده میدانند. از این رو، این متولیان از اندیشیدن و پرسشکردن چون مرگ بیزارند. اینک کمک فضیل بن عیاض به این نبرد:
اسحق بن ابراهیم از فضیل خواست که حدیثی برایش نقل کند. فضیل پاسخ داد: اگر تو از من دنیا را خواسته بودی، برای من از حدیث راحت تر بود. ای بی خبر جز شنیدن حدیث ترا کاری نیست؟
گفتند اصل دین چیست؟ گفت: عقل. گفتند: اصل عقل چیست؟ گفت: حلم. گفتند: اصل حلم چیست؟ گفت: صبر
فضیل در زمان خود به زهد و ایمان شهرت بسیار داشت، روزی هارون الرشید او را بخواند، و به او گفت: ای فضیل! ایا کسی را از خودت زاهدتر میشناسی؟ فضیل پاسخ داد: آری! تو (=هارون الرشید) از من زاهدتر هستی هارون گفت: این چگونه باشد؟ فضیل گفت: من از دنیای فانی زهد ورزیدهام و آن را ترک کردهام، ولی تو با اعمالت از آخرت زهد ورزیدهای.
از او نقل می کنند که اگر علما، دنیا را نادیده میگرفتند، ستمگران در برابر آنان سر تعظیم فرود میآوردند و خلایق از آنها پیروی میكردند، اما آنان علم خود را به خدمت دنیاداران گمارند، تا از این راه از آنچه در دست آنهاست لقمهای چربتر بگیرند. آنها خوار شدهاند و مورد نفرت خلایق.
ابن مقفع: قربانی اصلاحطلبی و نواندیشی
روزبه پور دادویه عبداللّه ابن المقفع (۱۴۵ - ۱۰۹ هـ. ق.) فیلسوف و نویسنده بزرگ در سن ۳۶ سالگی به فرمان منصور خلیفه عباسی به دست سفیان به قتل غیله یعنی قتلی که از راه خدعه و فریب ترتیب داده شود، کشته شد. سفیان به فریب روزبه را نزد خود خواند. او را به خلوتگاه برد. اندام وی از هم برید و در تنور افکند. در لغت نامه دهخدا میخوانیم:
منصور نامه ای به سفیان والی بصره که پیش از این از او یاد کردیم نوشت و به کشتن ابن المقفع فرمان کرد سفیان خود به اسبابی که گفته آمد کینه او بدل داشت، پس روزی که ابن المقفع دیدار سفیان خواسته بود او را بداشت تا دیگر زائران رخصت انصراف یافتند و سپس او را تنها بپذیرفت و با وی به حجره دیگر شد و در آن جا ابن المقفع را بکشت. و ابن المداینی گوید چون ابن مقفع به حجره سفیان درآمد سفیان او را گفت آنچه مادر مرا بدان برمی شمردی بیاد داری؟ ابن المقفع بهراسید و بجان خویش زنهار طلبید و او گفت مادر من چنان که تو گفتی مغتلمه [= زن تیزشهوت] باد اگر ترا نکشم بکشتنی نو و بیمانند. پس فرمان کرد تا تنوری را برتافتند و اندامهای او یک یک باز میکرد و در پیش چشم او به تنور می افکند تا جمله اعضای او بشد پس سر تنور استوار کرد و گفت بر مثله تو مرا مواخذتی [ = بازخواست و عقوبت به سبب گناه ] نرود چه تو زندیقی بودی و دین بر مردمان تباه می کردی.
در دوران فساد خلفای عباسی، ابن مقفع راه بهبود جامعه را اصلاح رهبران میداند. نقل چند جمله از کتاب «الصحابه» روزبه نشان میدهد که چرا خلیفه و قشریون از وجود او احساس خطر میکردند و این نابغه را بر نمیتابیدند:
اگر خلیفه خود پاک و با صلاح باشد، حالت رعیت اصلاحپذیر میشود، زیرا اول طبقات خاصه و رجال دولت باید صالح و پاکدامن باشند تا بتوانند جامعه را اصلاح کنند. رجال و کارکنان دولت هم صالح و عفیف نمیشوند، مگر پیشوای آنها پاک باشد. اصلاح مانند زنجیر است که بهم پیوسته، چون یکی از حلقات اصلاح گسسته شود، زندگی عمومی مختل میگردد.
ابن مقفع سعی دارد بر جدیترین پرسشهای همه دوران روشنی بیندازد. در کلیله و دمنه در باب «برزویۀ طبیب» به رهبران و پیروان ادیان مختلف رجوع میکند تا مستقیما از آنها پاسخ دریافت کند:
اختلاف میان ایشان در معرفت خالق و ابتدای خلق و انتهای کار بینهایت و رأی هر یک بر این مقرر که من مصیبم و خصم مخطی..... هر طایفه ای را دیدم که در ترجیع دین و تفضیل مذهب خویش سخنی می گفتند و گرد تقبیح ملت خصم و نفی مخالفان میگشتند. به هیچ تأویل درد خویش را درمان نیافتم و روشن شد که پای سخن ایشان بر هوا بود.
ابونواس: ستایشگر عشق و شادی
حسن بن هانی مشهور به ابونواس اهوازی (۱۹۵ - ۱۲۰ هـ. ق.) شاعر ایرانی عرب زبان و مبتکر سبک حضری در شعر بدوی میگفت:
بادهی دنیا بهتر از بادهی آخرت است، و خدا آن را به این وصف کرده است که: در آن لذتی است نوشندگان را، گفتند: چرا بهتر است؟ گفت: برای آنکه خدا آن را نمونه قرار داده، و نمونه همیشه بهتر است.
تازیان با شعار اخوت و سلم آمدند و ایرانیان به ستوه آمده از ستم پادشاهان ساسانی و مغان، پیام آنها را باور کردند. پس از تسخیر کشورها و دستیابی به ثروتهای کلان، تحقیر غیر اعراب را آغاز کردند. تحقیر ایرانیان از سوی اعراب بعد از اسلام آوردن، بیجواب نمیماند:
هم باده، گوارا و
هم میزبان، برادر است،
ما ایرانیان آزاده
آوازها از این جهان خسته خواندهایم
مرا با ترانه تازیان
راهی به خانه نیست.
قشریون شادی و خنده را با سیاهه بلند منکرات ممنوع کردند. جان شیفته ابونواس با ستایش از عشق و شادی در برابر قشریون ایستاد.
حنظله بادغیسی: یا ارجمندی یا مرگ
حنظله بادغیسی (وفات ۲۱۹ هـ. ق.) که در دوران صفاریان و طاهریان میزیست، نخستین شاعری است که بعد از یورش تازیان به ایران به فارسی شعر سرود.
اعراب پس از تسلط بر ایران و دیگر کشورها، خود از بهترین نعمات سرزمینهائی که با شمشیر برآن مسلط شدند برخوردار بودند وبه مردم توصیه ریاضت و افتادگی میکردند. به نوشته مسعودی در «مروج الذهب» در حرمسرای متوکل خلیفه عباسی ۴۰۰۰ کنیز زیبا روی میزیستند که خلیفه با تمام آنها نزدیکی کرده بود. امیران و والیان که این شور و شوق را از خلیفه میدیدند، از اطراف و اکناف بیزانس کنیزان ماهرو و هنرمند برایش میفرستادند. از آن جمله عبدالله بن طاهر بود که دریک روز ۲۰۰ پسر و ۲۰۰ دختر خوشصورت برای متوکل فرستاد.
تازیان در حالی که از اسپانیا تا هندوستان حکومت میکردند و دسترنج زحمتکشان این کشورها را با اسراف و زیادروی حیوانی، حیف و میل میکردند، به مردم درس مضار خوشگذرانی، جاهطلبی و توسل به پرهیزگاری و توکل میدادند. شعری از حنظله بادغیسی به روایت «چهار مقاله» نظامی عروضی سمرقندی، در واکنش به این ریاکاری است:
احمد بن عبدالله خجستانی را پرسیدند تو مردی خربنده بودی، به امارت خراسان چون رسیدی؟ گفت: روزی دیوان حنظله بادغیسی همیخواندم بدین دو بیت رسیدم:
مهتری گر به کام شیر در است شو خطر کن ز کام شیر بجوی
یا بزرگی و عز و نعمت و جاه یا چو مردانت مرگ رویاروی
داعیهای [خواهش و اراده] در باطن من پدید آمد كه بههیچ وجه در آن حالت كه اندر بودم راضی نتوانستم بود.
فاطمه نیشابوری: زنی عارف
فاطمه نیشابوری ( وفات ۲۲۳ هـ. ق.) از زنان صوفی و عارف ایرانی قرن سوم هجری اهل خراسان و معاصر با ذوالنون مصری و بایزید بسطامی بودهاست. بایزید بسطامی او را ستایش کرده و ذوالنون مصری او را «استاذ» خود و از «اولیاالله» خوانده است. عبدالرحمن جامی از قول بایزید بسطامی دربارهٔ او چنین مینویسد:
در عمر خود یک مرد و یک زن دیدم، آن زن فاطمهٔ نیشابوریه بود. از هیچ مقام وی را خبر نکردم که آن چیز وی را عیان نبود.
اسحاق موصلی: ستایشگر آواز
اسحاق موصلی (۲۳۵ - ۱۵۰ هـ. ق.) شاعر، موسیقیدان، نوازنده و خواننده معروف دربار هارون الرشید که خود را پیرو باربد میدانست، اوزان موسیقی را تحت نظم و ترتیب مخصوص آورده و در كتابی كه مجموعه تصانیف او بوده، نغمات موسیقی و تصنیفات خود را از حیث وزن طبقه بندی كرده است. او می گفت:
لذات دنیا چهار چیز است: خوردن، نوشیدن، آواز شنیدن و زن خواستن، و همهی آنها سرانجام دل آدمی را میزند و به ملال می انجامد جز آواز شنیدن.
متعصبان و قشریون در تلاشاند دنیا را بر مردم سخت و ناگوار سازند. از اینرو برخورداری از نعمات مادی و لذات دنیوی عرصه دیگر مبارزه بین قشریون عبوس و یاسانگیز و آزادگان گشادهرو و امیدوار بود. هرچند در قران آیاتی به روشنی از روا بودن بهرهمندی از نعمات دنیا وجود دارد، علیرغم آن قشریون در اندیشههای عبوس خویش پافشاری میکنند:
در آیات ۳۱ و ۳۲ سوره اعراف (٧) تاکید شده "كُلُواْ وَاشْرَبُواْ وَلاَ تُسْرِفُواْ إِنَّهُ لاَ یحِبُّ الْمُسْرِفِینَ. قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِینَه اللّهِ الَّتِی أَخْرَجَ لِعِبَادِهِ وَالْطَّیبَاتِ مِنَ الرِّزْقِ" (بخورید وبیاشامید و اسراف مکنید که خدا مسرفان را دوست نمی دارد. بگو ای پیغمبر چه کسی زینت های خدا را برای بندگان خود آفریده حرام کرده و از صرف خوراک های گوارا منع کرده؟)
در آیات ۸۷ و ۸۸ سوره مائده (۵) آمده است: یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُواْ لاَ تُحَرِّمُواْ طَیبَاتِ مَا أَحَلَّ اللّهُ لَكُمْ وَلاَ تَعْتَدُواْ إِنَّ اللّهَ لاَ یحِبُّ الْمُعْتَدِینَ. وَكُلُواْ مِمَّا رَزَقَكُمُ اللّهُ حَلاَلاً طَیبًا (ای کسانی که ایمان آورده اید بر خویشتن حرام نکنید چیزهائی را که خداوند حلال کرده است. بخورید نعماتی را که خداوند بر شما حلال کرده است.)
بشر حافی: زیارت کعبهی دل بجای طواف کعبهی خلیل
در باره بشر حافی (۲۲۷ ـ ۱۵۰ هـ. ق.) که در یکی از روستاهای مرو به دنیا آمد، عطار در تذکره الاولیا آورده است:
نقل است كه هرگز آب از جویی كه سلطانان كنده بودندی، نخوردی.
گفتند: چرا سلطانان را وعظ نكنی؟ كه ظلم بر ما میرود.
گفت: خدای را از آن بزرگتر دانم كه من او را پیش كسی یاد كنم كه او را نداند.
بسیاری از عرفا و اندیشمندان سعی کردن که به عبادات و مناسک مذهبی محتوی انسانی بخشند. سفر حج نظر بسیاری را به خود جلب کرد. در عین وجود تنگدستی و نیازمندی در میان اکثریت محتاج جامعه، یک نفر وسع ادای مراسم حج را پیدا می کند. به زبان زیب النساء بیگم (متخلص به «مخفی») که میگوید، برو به جای طواف كعبه، دلی را شاد كن زیرا از كعبهی ظاهر برتر است، كعبهی خاكی را بندهی خدا ساخت و كعبه دل را خدای ابراهیم ساخت:
برو طواف دلی کن که کعبهی مخفی است
که آن خـلیل بنا کرد این خـدا خود ساخت
بشر حافی به جای زیارت کعبه، طواف قلبها را توصیه میکند:
نقل است كه یكی با بشر مشورت كرد كه دو هزار درم دارم، حلال. میخواهم كه به حج شوم.
گفت: تو به تماشا میروی. اگر برای رضای خدا میروی، برو وام كس بگزار، یا بده به یتیم، یا به مردی مقل [ = تهیدست ] حال. كه آن راحت به دل مسلمانی رسد، از صد حج اسلام پسندیده تر.
گفت: رغبت حج، بیشتر میبینم.
گفت: از آن كه این مالها نه از وجه نیكو بدست آوردهای. تا به ناوجوه خرج نكنی، قرار نگیری.
دو تصویر متفاوت از خدا وجود دارد. یکی خدای قهار و جبار که پوست از سر بندگانش برای یک نگاه دزدانه به یک بنده زیبا رویش می کند. دیگری خدای رحمان، رحیم، کریم و بخشنده که گناهان را نادیده می گیرد. اینک خدای بشر حافی:
بعد از مرگ، او را به خواب دیدند. گفتند: خدای با تو چه كرد؟
گفت: با من عتاب كرد، گفت: در دنیا از من چرا چندین ترسیدی؟ ندانستی كه كرم، صفت من است؟
ایرانشهری: یکسانی همه شریعتها
ابوالعباس محمد بن محمد ایرانشهری [= نیشابوری] (سده ۳ هـ. ق.)، ابوریحان بیرونی درالاثار الباقیه و ناصر خسرو در زاد المسافرین از او یاد كردهاند. ناصر خسرو از ایرانشهری به عنوان استاد محمد بن زكریای رازی نام مىبرد و با اشاره به دو كتاب ایرانشهری به نامهای جلیل و اثیر، او را از اصحاب هیولى [= مادیگرا] مىشمارد و با نقل دلایلِ وی بر قدیم بودن هیولى و مكان، رازی را نكوهش مىكند كه از دیدگاههای استاد خویش به آراء ملحدانهای چون نفى ابداع و قول به مبادی پنجگانه ازلى رسیده است. (رازی اعتقادات و نظرات ارسطو را رد کرد و خود دستگاه فلسفی دیگری را ارائه نمود. او معتقد به پنج وجود قدیم بود: ۱ـ خالق ۲ـ نفس کلی ٣ـ هیولی اولی ۴ـ مکان مطلق ۵ـ زمان مطلق)
ابوریحان بیرونى كه در آثار مختلف خود از تألیفات ایرانشهری بهره بردهاست، از وی بهعنوان یكىاز كسانى كهكتابهایى در زمینه آراء ملل نوشتهاست، نام مىبرد. وی در عین حال كه از منابع كار ایرانشهری درباره هندیان و شمنیان انتقاد مىكند. امانت او را در بازگو كردن عقاید یهود و نصاری و مانویان مىستاید. به گفته بیرونى، بىطرفى كمنظیر ایرانشهری از عدم وابستگى او به دین خاصى نشأت مىگیرد.
محمد ابوالمعالى در كتاب «بیان الادیان« ایرانشهری را به نام محمد بن محمد و صاحب دعوی دین تازهای معرفى مىكند كه به جای قرآن كریم، كتابى فارسى آورد و فرشته وحى خود را «هستى» نامید و پیروانى یافت؛ در مذهب او همه شریعتها یكى بیش نیست و نزاع پیروان ادیان ریشه در اغراض آنان دارد.
محمد بن زكریای رازی: ایمان به انسان و توان اندیشیدن او بجای پیروی از شیادان مدعی ارتباط با خدا
محمد بن زکریای رازی (۳۱۳ - ۲۵۱ هـ. ق.) شیمیدان، پزشک و فیلسوف معروف ایران و یكی از خلاقترین متفكران قرون وسطی و یكی از برجستهترین مادیگرایان خاور زمین است. رازی دفاع از علم و مادیگرائی را در عصری خشن و جاهل با پذیرش خطراتی ترسناک و قبول اهانتهای ناگوار انجام داد. نه تنها قشریون و تنگنظران آثار رازی را با آتش سوحتند و با آب شستند، حتی اندیشمندانی چون ابونصر فارابی، ابنسینا، ابن هیثم، ابن حزم، شهید بلخی، ناصرخسرو، ابو حاتم رازی، و امام فخرالدین رازی با نوشتن كتابها و رسالاتی در رد عقاید رازی او را مورد اعتراضات شدید قرار دادند.
رازی یکی از بزرگترین آزاد اندیشان شرق است. برخی مسلمانان به شدت رازی را بخاطر دیدگاههای او در مورد ادیان تکفیر کردند. رازی هیچ همخوانی و همگونی در میان فلسفه و دین نمیدید. در دو کتاب «فی النبوات» و «فی حیل المتنبئین» استدلالهای روشنگرانه و انتقادهای بنیادین خود از ادیان مبتنی بر وحی را بیان می کند. شوربختانه،این كتابها ارزشمند در دست نیست، ولی از روی نقد، رد و تکفیر متكلمین و فلاسفه می توان غیر مستقیم به این اندیشه ها پی برد:
یکی از پیگیرترین ناقدان رازی ناصر خسرو است. مهمترین اعتراض ناصر خسرو به رازی دربارهی قدیم بودن هیولی [= ماده] است؛ یعنی ماده یا عالم مخلوق نیست و كسی آن را از عدم بوجود نیاورده است بلكه همیشه بوده است. ناصر خسرو از قول رازی نقل میكند:
هیولی قدیم است و روا نیست كه چیزی پدید آید نه از چیزی.
و گفته است: قدیم است از بهر آنكه روا نیست كه چیزی قائم به ذات (كه جسم باشد) نه از چیزی موجود شود كه عقل مر این سخن را نپذیرد.
پدید آمدن طبایع از چیزی بوده است و آن چیز قدیم بوده است و آن هیولی بوده است پس هیولی قدیم است و همیشه بوده است... به آخر كار كه عالم برخیزد هیولی همچنان بوده است گشاده شود و گشاده بماند.
از این نقل قولها كاملن روشن میشود كه رازی به ازلی و ابدی بودن ماده و محال بودن خلق از عدم یا به اصطلاح فلسفی «ابداع» معتقد بود. ناصرخسرو با آنكه رازی را به صفت «زیركی و بیداری» میستاید ولی تمام این اقوال را «اعتقادی فاسد» و «بنیادی سست و نا استوار» و «قاعدهای ضعیف» میخواند. ناصر خسرو به ویژه از نظر رازی نسبت به محال بودن ابداع انتقاد دارد و بر آنست كه وی قول استاد خود حكیم ایرانشهری را كه سخنان نیكو و معانی لطیف بود به عباراتی زشت باز گفته است تا «متابعان [= پیروان] او از بیدینان و مُدبِران [= بدبختان] عالم همیپندارند كه از ذات خویش علمی استخراج كرده است.»
پهنه دیگر اندیشه رازی انکار «نبوت» به طور کلی بود. این انکار مربوط اسلام نیست، بلکه به نظر رازی همه انسان ها قادر به درک خوب و بد هستند و دلیلی برای برگزیدن برخی نیست. انکار نبوت، خشم قشریون را بیشتر برانگیخت تا انکار «ابداع». به گفته مرتضی راوندی در جلد دهم «تاریخ اجتماعی ایران»:
همراه با آن خاطرههای تلخ و ناگواری همچون طرد و نابود کردن دانشمندان، و سوختن کتابها علمی و بستن مراکز دانش به یاد می آید... در تاریخ به مردان بسیاری بر خورد می کنیم که متهم به زندقه و الحاد بوده اند، از آنجمله عبدالله بن مقفع، که می نویسند باب برزویۀ طبیب را از خود، بر کلیله و دمنه افزوده تا خلق را با فکر فلسفی آشنا و عقیده مردم را به اسلام سست کند. و عبدالکریم بن ابی العوجاء و بشار بن بُرد تخارستانی که صریحن آتش را شایسته پرستش دانسته و ابان بن عبدالحمید لاحقی و زکریای رازی که مقام پیغمبری را انکار می کرده است.
رازی تاکید می کند: همه انسانها برابر هستند، و بطور برابری دارای استعداد استدلال هستند، و نباید استعداد استدلال خویش را در برابر ایمان کور دست کم بگیرند و از دست بدهند. این استدلال است که انسان را قادر میسازد تا حقایق علمی را مستقیمن دریابد. رازی پیامبران را بطور اهانت آمیزی «بزهای ریش بلند» می خواند و میگوید این بزهای ریش بلند هرگز نمیتوانند ادعا کنند که دارای برتری فکری و روحانی خاصی نسبت به بقیه هستند. این بزهای ریش بلند در حالی که مردم را با دروغهای خود به اطاعت کورکورانه از«گفتار ارباب» فرا میخوانند؛ ادعا میکنند که با پیامی از طرف خدا آمده اند.
رازی می گوید: معجزات پیامبران نیرنگهایی هستند که بر حیلهگری استوارند. داستانها و روایاتی که از آنها به یاد مانده است مشتی دروغ است. باطل بودن تمام چیزهایی که پیامبران میگویند ااز این حقیقت آشکار میشود که گفتارهایشان با یکدیگر در تضاد است، یک پیامبر آنچه پیامبر دیگر منع کرده را مجاز میگرداند. انجیل تورات را نقض میکند و قرآن انجیل را.
او تصریح می کند که آداب و رسوم، سنت و تنبلی فکری باعث میشود که انسانها رهبران مذهبیشان را کورکورانه دنبال کنند. ادیان اصلی ترین دلیل جنگهای خونینی بوده اند که نوع انسانها را بلا زده کرده است. ادیان همچنین دشمن ثابت قدم تفکر فلسفی و تحقیقات علمی بوده اند. نوشتارها و کتابهای به اصطلاح مقدس بیارزش هستند و ضرر آنها برای انسانها تاکنون بیشتر از فایده آنها بوده است، در حالی که نوشتارهای قدمایی همچون افلاطون، ارسطو، اقلیدس و بقراط تا بحال خدمات بیشتری به انسانیت کرده است.
در فلسفه سیاسی، رازی معتقد بود که اشخاص میتوانند در یک جامعه منظم بدون اینکه در وحشت از قوانین مذهبیای که پیامبران انسانها را به پیروی از آنها مجبور ساختهاند زندگی کند. رازی معتقد بود که این فلسفه و استدلالات انسانی است که باعث سعادت و پیشرفت انسانها است نه دین و مذهب.
رازی معتقد به پیشرفت فلسفی و علمی بود. علوم از نسلی به نسل دیگر پیشرفت میکنند. اشخاص باید با بینش آزاد و بدون تعصب باشند، و مشاهدات تجربی را تنها به این دلیل که با پیشفرضهای آنان همخوانی ندارد رد نکنند. کارهای علمی و فلسفی او با کارها و نظریات انسانهایی از لحاظ علمی برتر از او، در آینده جایگزین خواهد شد.
رازی پرقدرتترین انتقادات را در قرون وسطی، چه در اروپا و چه در جهان اسلام بر علیه دین به سود کرامت انسان انجام داده است. هرچند آثار علمی او از کتابسوزان و کتابشویانها جان سالم به در نبرد و باقی نمانده است، اما واکنش های شدید ولجام گسیخته فلاسفه و متکلمین تنگ نظر خبر از گسترش، تاثیر و اهمیت آن میدهد.
رودکی: مکن بد به کس گر نخواهی به خویش
ابوجعفر رودکی ( درگذشت ۳۲۹ هـ. ق) با آنکه نابینا بود، روحیهای عالی داشت که نشان شخصیت قوی اوست. تازیان با تسلط بر ایران تلاش داشتند شادی را از دلها و خنده را از لب ها بزدایند. تنگنظری مذهبی تلاش داشت با ایجاد ترس بیمارگونه از گناهان بشر و تصویر جبارگونه از خدا، مومنان ساده دل را همواره در عذاب و دلهره نگهدارند. فضائی که مولوی در تشریحش می گوید:
همچو مادر بر بچه، لرزد بر ایمان خویش
ز چه لرزد آن ظریف سربسر ایمان شده؟
قشریت مذهبی خواهان زودودن خنده از لبان و شادی از دلهاست. در چنین فضائی روحیه عالی داشتن و به دیگران روحیه بخشیدن ارزشی بیکران دارد:
اندر بلای سخت
ای آنکه غمگنی و سزاواری وندر نهان سرشک همیباری
رفت آنکه رفت و آمد آنکه آمد بود آنچه بود، خیره چه غم داری؟
هموار کرد خواهی گیتی را؟ گیتیست، کی پذیرد همواری؟
مُستی مکن که او نشنود مُستی زاری مکن که نشنود او زاری
شو، تا قیـامت آیـد زاری کن! کی رفته را به زاری باز آری؟
آزار بیـش بیـنی زیـن گردون گر تو به هر بهانه بیـازاری
گوئی گماشته است بلائی او بر هر که تو بر او دل بگماری
ابری پدید نی و کسوفی نی بگرفت ماه و گشت جهان تاری
فرمان کنی و یا نکنی ترسم بر خویشتن ظفر ندهی باری
اندر بلای سخت پدیـد آید فضل و بزرگمردی و سالاری
ستایش دانش غیر مستقیم نکوهش تعبد بدون تعقل است:
تا جهان بود از سر آدم فراز کس نبود از راز دانش بى نیاز
مردمان بخرد اندر هر زمان راز دانش را به هر گونه زبان
گرد کردند و گرامى داشتند تا بسنگ اندر همى بنگاشتند
دانش اندر دل چراغ روشنست وز همه بد بر تن تو جوشنست
یکی از موثرترین و سادهترین معیار رواداری پاسخ به این پرسش است. آیا آنچه من با دیگران می کنم اگر دیگران با من بکنند من میپسندم. من جان و مال و آزادی دیگران را به خاطر افکار و اعتقادات آنها به نام خدا از دیگران سلب می کنم؛ اگر دیگران همین معامله را با من بکنند من می پسندم:
چه خوش گفت آن مرد با آن خدیش مکن بد به کس گر نخواهی به خویش
خدیش = بزرگِ خانه
رابعه قزداری: قربانی جسارت و عشق
رابعه بنت كعب قزداری (قرن چهارم هجری) اولین شاعر زن پارسیسرا است كه ابوسعید ابوالخیر، شیخ عطار و جامی او و عشقش را ستودند.
رابعه در اثر توجه پدرش توانست آموزش خوبی كسب كند و در زبان دری معلومات وسیعی حاصل كرد و چون ذوق شاعری داشت، شروع به سرودن اشعار شیرین كرد. عشقی كه رابعه نسبت به بکتاش یكی از غلامان برادر خود در دل داشت، بر سوز و شور اشعارش افزوده و آنرا به پایه تكامل رسانید. چون محبوب او غلامی بیش نبود و بنا بر آداب و رسوم آن دوران، رابعه نمی توانست امیدی به ازدواج با آن غلام داشته باشد، از زندگی و سعادت به كلی ناامید بوده، یگانه تسلی او سرودن اشعار بود، كه در آن احساسات سوزان و هیجان روحی خود را بیان می كرد.
حارث، برادر رابعه كه بعد از مرگ پدر، حاكم بلخ شده بود، توسط یكی از غلامان خود كه صندوقچه بكتاش را دزدیده، به جای جواهرات و طلا در آن اشعار پر سوز و گداز عاشقانه رابعه را یافته و از این عشق آگاهی یافته و حكم قتل او را داد و رابعه درسنین جوانی به قتل رساند.
در دنیای قشریون هنرنمائی زنان از جمله آواز خوندان و بیان احساسات خود (به ویژه ابراز احساسات عاشقانه) گناهی نابخشودنی است. رابعه زنی شجاع و بی پروا بود و عشق او مرز طبقات و تابوها را در می نوردید:
عشق او بازاندر آوردم به بند كوشش بسیار نامد سودمند
عشق دریایی كرانه ناپدید كی توان كرد شنا، ای هوشمند؟
عشق را خواهی كه برپایان بری بس كه بپسندید باید ناپسند
زشت باید دید و انگارید خوب زهر باید خورد و انگارید قند
توسنی كردم، ندانستم همی كز كشیدن تنگ تر گردد كمند
توسنی کردن = سرکشیکردن
عبدالله مبارک:قبولی زیارت با سیر کردن گرسنه
عطار در در تذکرة الاولیا از عبدالله مبارک ( – هـ. ق.) حکایتی نقل میکند که نشانگر برتری ارزش انسان بر مناسکهای مذهبی درنگاه اوست:
نقل است كه عبدالله در حرم بود یك سال. از حج فارغ شده بود، ساعتی در خواب شد، به خواب دید كه دو فرشته از آسمان فرود آمدند. یكی از دیگری پرسید كه: امسال چند خلق آمدهاند؟
یكی گفت:شش صد هزار.
گفت: حج چند كس قبول كردند؟
گفت: از آن هیچ كس را قبول نكردند.
عبدالله گفت: چون این بشنیدم، اضطرابی در من پدید آمد.
گفتم: این همه خلایق كه از اطراف و اكناف جهان، با چندین رنج و تعب از راههای دور آمده و بیابانها قطع كرده، این همه ضایع گردد؟
پس، آن فرشته گفت: در دمشق، كفشگری نام او علی بن موفق است. او به حج نیامده است، اما حج او قبول است، و همه را بدو بخشیدند، و این جمله در كار او كردند.
چون این بشنیدم، از خواب درآمدم و گفتم: به دمشق باید شد و آن شخص را زیارت باید كرد.
پس، به دمشق شدم و خانه آن شخص را طلب كردم، و آواز دادم. شخصی بیرون آمد. گفتم: نام تو چیست؟
گفت: علی بن موفق.
گفتم: مرا با تو سخنی است.
گفت: بگوی.
گفتم: تو چه كار كنی؟
گفت: پاره دوزی میكنم.
پس از آن واقعه با او بگفتم، گفت: نام تو چیست؟
گفتم:عبدالله مبارك نعرهای بزد و بیفتاد و از هوش بشد. چون به هوش آمد، گفتم: مرا از كار خود خبر ده.
گفت: سی سال بود تا مرا آرزوی حج بود، و از پارهدوزی سیصد و پنجاه درم جمع كردم. امسال قصد حج كردم تا بروم. روزی سرپوشیدهای كه در خانه است، حامله بود. مگر از همسایه بوی طعامی میآمد. مرا گفت برو و پارهای بیار از آن طعام. من رفتم به در خانه آن همسایه، آن حال خبر دادم. همسایه گریستن گرفت و گفت: بدان كه سه شبانه روز بود كه اطفال من هیچ نخورده بودند. امروز خری مرده دیدم، پارهای از وی جدا كردم و طعام ساختم. به شما حلال نباشد. چون این بشنیدم، آتش در جان من افتاد. آن سیصد و پنجاه درم برداشتم و بدو دادم. گفتم نفقه اطفال كن كه حج ما این است.
عبدالله گفت: صَدَقَ الْمَلَكُ فِی الرُّوْیا و صَدَقَ الْمَلِكُ فِی الْحُكْمِ وَالْقَضا.
[برگردان: پادشاه نظر و عملکرد را باور میکند.]
سفیان ثوری: زشتی همنشینی با علما
از سفیان ثوری ( – هـ. ق.) در کتاب «تذکرةالاولیاء» عطار آمده است که گفت: چون درویش گرد توانگر گردد، بدان كه مرائی است، و چون گرد سلطان گردد، بدان كه دزد است.
و گفت: بهترین سلطانان آن است كه با اهل علم نشیند و از ایشان علم آموزد، و بدترین علما آن كه با سلاطین نشیند.
معروف کرخی : آرزوی خوشی در دو دنیا
معروف کرخی (درگذشت ۲۰۰ هـ. ق.) به زهد و صلاح شهرت داشت. سعدی در ستایش او می گوید:
کسی راه معروف کرخی نجست که ننهاد معروفی از سر نخست
در تذکرهها آورده اند که روزی معروف کرخی با جمعی از یاران در راهی میرفت. به عدّهای از جوانان رسیدند که به لهو و لعب مشغول بودند. چون اصحاب و شیخ به لب دجله رسیدند، یاران گفتند: یا شیخ دعا [نفرین] کن تا خدای این جمله را غرق کند تا شومی ایشان منقطع شود.
معروف گفت: دستها به دعا بردارید.
سپس رو به آسمان کرده و گفت: الهی! چنانکه در جهان عیش آنان خوش می داری، در آن جهان هم عیش خوش روزیشان کن.
اصحاب متعجب شدند و گفتند: شیخا، ما سرّ این دعا نمی دانیم.
شیخ گفت: تأمل کنید تا پیدا آید.
هم در آن وقت جوانان چون شیخ را بدیدند، رباب بشکستند و شراب بریختند و با گریه به محضر شیخ آمده، بر پایش افتاده وتوبه نمودند.
شیخ گفت: دیدید مراد جمله حاصل شد، بی غرق و بی آنکه رنجی به کسی رسیدی.
در دوران باستان و قرون وسطی زن و کودک از کمترین حقوق برخوردار بودند. توجه واحترام به کودک و زن نشانه ای از درک ژرف کرامت انسان است. نقل است كه سَری سَقَطی گفت: روز عید، معروف را دیدم كه دانه خرما برمیچید.
گفتم: این را چه میكنی؟
گفت: این كودك را دیدم كه میگریست. گفتم چرا میگریی؟ گفت من یتیمم. نه پدر دارم و نه مادر. كودكان دیگر را جامههاست و من ندارم. و ایشان جوز [=گردو] دارند و من ندارم. این دانهها از بهر آن میچینم تا بفروشم و وی را جوز خرم، تا برود بازی میكند.
سَری گفت: این كار را من كفایت كنم و دل تو را فارغ كنم.
(سری گفت:) كودك را بردم و جامه در او پوشیدم، و جوز خریدم و دل وی شاد كردم. در حال، نوری دیدم كه در دلم پدید آمد، و حالم از لَوْنی دیگر شد.
ابوشکور بلخی: خردمند هرگز نکوشد به جنگ
ابوشکور بلخی (زادهٔ ۳۰۰ هـ. ق. ) شاعر نامآور و آفریننده داستان منظوم «آفرین نامه» در نکوهش خشونت و ستایش مدارا می گوید:
چو از آشتی شادی آید به چنگ خردمند هرگز نکوشد به جنگ
به نرمی برآرد بسی چیز مرد که آن برنیاید به جنگ و نبرد
شنیدم که باشد زبان سخن چو الماس بُرّان و تیغ کهن
سخن بفکند منبر و دار را ز سوراخ بیرون کشد مار را
سخن زهر و پازهر و گرم است و سرد سخن تلخ و شیرین و درمان و درد
بر هر سخن باز گویا رسد چنان کاب دریا به دریا رسد
بایزید بسطامی: هلاک عارف در بیحرمتی به خلق است
ابویزید طیفور پسر عیسی پسر سروشان بسطامی (۲۳۴ - ۱۶۱ هـ. ق.) بشارتگر ایثاری انسانگراست. می گفت: هلاک عارف در دو چیز است. یکی خلق را حرمت نداشتن و یکی حق را منت نداشتن.
در «تذکرة الاولیاء» عطار نیشابوری در شرح احوال بایزید آمده است: چون کار او بلند شد سخن او در حوصله اهل ظاهر نمی گنجید. حاصل هفت بارش از بسطام بیرون کردند. وقتی که وی را از شهر بیرون می کردند پرسید: جرم من چیست؟ گفتند: تو کافری. گفت: خوشا بحال مردم شهری که کافرش من باشم.
تنگنظران بسطام بایزید را بسیار آزار و اذیت کردند. سعدی در «بوستان» شرحی از این پیگرد غیرانسانی که عمومن از سوی عوام صورت می گیرد، دارد:
شنیدم كه وقتی سحرگاه عید ز گرمابه آمد برون بایزید
یكی طشت خاكسترش بیخبر فرو ریختند از سرایی به سر
همی گفت ژولیده دستار و موی كف دست شكرانه مالان به روی
كه اِی نفس من در خور آتشم به خاكستری روی درهم كشم؟
نقل است كه شیخ شبی از گورستان میآمد. جوانی از بزرگزادگان بسطام بربط میزد. چون نزدیك شیخ رسید، شیخ گفت: لا حول و لا قوه الا بالله. جوان بربط بر سر شیخ زد، هم بربط و هم سر شیخ هر دو بشكست! سحرگاه بهای بربط به دست خادم داد، و با طبقی حلوا پیش آن جوان فرستاد و عذر خواست، و گفت: او را بگوی كه: بایزید عذر میخواهد و میگوید كه دوش آن بربط در سرما شكستی. این زر بستان و دیگری را بخر. و این حلوا را بخور تا غصه شكستگی و تلخی آن از دلت برود. چون جوان حال چنان دید بیامد و در پای شیخ افتاد، و توبه كرد، و بسیار بگریست، و چند جوان دیگر با او موافقت كردند به بركت اخلاق شیخ. و سعدی در «بوستان» این داستان را به نظم کشید:
یكی بربطی در بغل داشت مست به شب، بر سر پارسایی شكست
چو روز آمد آن نیك مرد سلیم بر سنگدل برد یك مشت سیم
كه: دوشینه معذور بودی و مست ترا و مرا بربط و سر شكست!
مرا به شد آن زخم و بر خاست بیم ترا به نخواهد شد الا به سیم
از این دوستان خدا برسرند كه از خلق بسیار بر سر خورند
بایزید می گفت: مرید من آنست که بر کناره دوزخ بایستد و هر که را خواهند بدوزخ برند دستش گیرد و به بهشت فرستد و خود بجای او بدوزخ رود. سعدی می گوید که بایزید بسطامی دعا می کرد و از سر نیاز می گفت:
چه بودی که دوزخ زمن پر شدی مگر دیگران را رهایی بدی
بایزید گفت هیچ کس بر من غلبه نکرد، مانند جوانی از اهل بلخ که به قصد حج بر ما وارد شد و گفت: بایزیدا! حد زهد در نظر شما چیست؟ گفتم اینکه چون بیابیم بخوریم و چون نیابیم سپاس گزاریم. گفت: پیش ما سگان بلخ نیز چنینند. گفتم پس حد زهد پیش شما چیست؟ گفت: اینکه، چون نیابیم شکر کنیم و چون بیابیم ایثار کنیم و بر دیگران بخشیم.
بسیاری از عرفا هدف نهائی ادیان را التیام زخمها و دردهای بشر می دانند و در بند مناسک و ظواهر نیستند. از بایزید نقل است که گفت مردی در راه حج پیشم آمد. گفت: کجا میروی؟ گفتم: به حج. گفت: چه داری؟ گفتم: دویست درم. گفت: بیا بمن ده که صاحب عیالم و هفت بار گرد من در گرد که حج تو اینست. گفت چنان کردم و بازگشتم. این انسانگرائی ژرف را مولوی چنین بنظم آورده است:
سوی مکه شیخ امّت بایزید از برای حجّ و عمره می دوید
او به هر شهری كه رفتی از نخست مر عزیزان را بكردی باز جست
گرد می گشتی که اندر شهر کیست كو بر اركان بصیرت متـّكی است
- گفت حق کاندر سفر هر جاروی باید اول طالب مردی شوی -
بایزید اندر سفر جستی بسی تا بیاید خضر وقت خود کسی
دید پیری با قدی همچون هلال بود در وی فرّ و گفتار رجال
دیده نابینا و دل چون آفتاب همچو پیلی دیده هندستان به خواب
چشم بسته، خفته بیند صد طرب چون گشایش آن، نبیند ای عجب
بس عجب در خواب، روشن میشود دل درون خواب، روزن میشود
آنكه بیدارست، بیند خواب خوش عارف است او، خاك او در دیده كش
بایزید او را چو از اقطاب یافت مسکنت بنمود و در خدمت شتافت
پیش او بنشست می پرسید حال یافتش درویش و هم صاحب عیال
گفت: عزم تو کجا ای بایزید رخت غربت را کجا خواهی کشید؟
گفت: قصد کعبه دارم از پگه گفت: هین با خود چه داری زادِ ره
گفت: دارم از درم نقره دویست نک ببسته سخت بر گوشه ردی است
گفت: طوفی کن بگردم هفت بار وین نکوتر از طواف حج شمار
و آن درمها پیش من نه ای جواد دان که حج کردی و شد حاصل مراد
عمره کردی، عمر باقی یافتی صاف گشتی بر «صفا» بشتافتی
بایزیدا کعبه را دریافتی صد بها و عز و صد فر یافتی
حق آن حقی كه جانت دیده است كه مرا بر بست خود بگزیده است
كعبه هر چندی كه خانه بر اوست خلقت من نیز خانه سر اوست
تا بكرد آن كعبه را دروی نرفت واندرین خانه بجز آن حی نرفت
چون مرا دیدی خدا را دیده یی گرد كعبه صدق برگردیده یی
خدمت من طاعت و حمد خداست تا نپنداری كه حق از من جداست
چشم نیكو بازكن در من فكر تا ببینی نور حق اندر بشر
با یزید آن نكته ها را هوش داشت همچو زرین حلقه اش در گوش داشت
آمد از وی بایزید اندر مزید منتهی در منتها آخر رسید
در «لسان الطیر» اثر نظامالدین علیشیر نوایی آمده است: یکی از مریدان در راه مکه نزد او میرود و هنگام بازگشت دوباره پیش وی در می آید و می گوید که خانه کعبه را دیده اما خداوند در آن نبوده است. با یزید او را می گوید: خداوند خانه همواره در راه با تو بوده است.
بایزید می گفت: یا چنان نمای که باشی، یا چنان باش که نمایی.
او در بیان و تعبیر جذبه های قلبی خویش بی پروا و دلیر بود. گویند وقتی موذن بانگ در داد: «الله اکبر». بایزید افزود: و «انا اکبر منه» [من از او بزرگترم]. وقت دیگر سبحان الله شنید، گفت: «سبحانی، سبحانی، ما اعظم شأنی سبحان» [پاکی مراست، پاکی مراست وه چه بزرگ جایگاهی است مرا]
یعقوب کندی: حقیقتپژوهی بدون پیشداوری
ابویوسف یعقوب کندی (۲۵۲ -۱۸۵ هـ. ق.) فیلسوف و دانشمند بزرگ پروردۀ مدرسۀ جندیشاپور در مقدمه کتاب «فلسفۀ أولی» [متافیزیک] می نویسد:
نباید از رسیدن به حقیقت و پذیرش آن، از هیچ منبعی، شرم داشت، حتی اگر این حقیقت از نسل های گذشته و یا بیگانگان به ما برسد. برای آن کس که در جستجوی حقیقت است، هیچ چیزی گرانبها تر از خود حقیقت وجود ندارد. جستجوی حقیقت هرگز باعث کاهش قدر و مقام کسی که در جستجوی آن است نمی شود، بلکه برعکس به وی شرافت و بزرگواری می بخشد.
سهل تستری: دل انسان عزیزترین آفریده
ابومحمد سهل پسر عبدالله پسر یونس تستری (شوشتری) (۲۷۳ - ۲۰۳ هـ. ق.) شاگرد دائی خویش محمد بن سوار بود و پیر و مرشد او ذوالنون مصری (متوفی سال ۲۵۴ هجری) بود و در آن سالی که به حج رفته بود، او را دریافت. از کسانی که صحبت او را دریافته اند بیش از همه حسین بن منصور حلاج و ابومحمد حسن بن احمد حریری (متوفی سال ۳۲۷) معروفند.
سهل تستری به اتهام زندقه در سال ۲۶۱ هجری به بصره تبعید شد. علتش این بود که علمای شوشتر رساله وی را در باب «توبه فرد» مردود دانستند، و مراد از توبه فرد، در نظر سهل این بود که میگفت: توبه، بر هر فردی واجب است. عاصی باید از معصیت توبه کند، و مطیع باید از طاعت، تا هر دو از غرور برهند. سهل چیزی ننوشت. تعدادی از سخنان او زیر عنوان "هزار گفتار" بوسیله شاگردش محمد بن سالم (متوفی سال ۲۹۷ هجری) گردآوری شد و انتشار یافت.
از سخنان اوست:
هیچ مصیبت عظیم تر از جهل نیست.
ممکن است در آغاز از تصوف خوشت نیاید، ولی همینکه یکبار آن را شناختی تا پایان عمر به آن علاقه مند خواهی بود.
حق تعالی هیچ مکانی نیافرید، از عرش تا ثری، از دل انسان عزیزتر، از بهر آن که هیچ عطایی نداد خلق را از معرفت عزیزتر، و عزیزترین عطاها در عزیزترین مکانها نهند، و اگر در عالم مکانی از دل انسان عزیزتر بودی، معرفت خود آنجا نهادی.
بزرگترین مقامات و کرامات صوفی آنست که خوی بد خویش به خوی نیک بدل کند.
انسان راستین کسی است که کار نیکش او را خرسند و کار بدش او را ناخرسند کند.
از صحبت سه گروه بپرهیز: گردنفرازان و پادشاهان غافل، قاریان ریاکار و چرب زبان و صوفیان نادان، و صحبت این جماعت اخیر پر زیان تر است.
معرفت عبارت از شناخت جهل است.
سهل تستری متکلم بود. و متکلم در اصطلاح کسی را گویند که عقاید ایمانی را با دلایل عقلی اثبات کند و به انتقادات و بدعت های معترضان دین جواب دهد. روش سهل در این راه "برهان آوری جدالی" بود که شامل استدلال، اصل، فرع است. مقصود از استدلال، براهین عقلی است، و مراد به اصل نص یا قرآن است؛ و منظور از فرغ سنت و حدیث. و هر متکلمی اصولا از این راه در اسکات و الزام مخالفان دین می کوشد. با وجود این، استدلالات او به شیوه قیاسات یونانیان نبود، همان شیوه ای که شاگردش حسین منصور حلاج داشت، و پس از آنکه سهل را ترک گفت آن شیوه را ادامه داد.
ابن راوندی: انکار نبوت پیامبران
ابوالحسین احمدبن یحیی بن اسحاق (۲۴۵ - ۲۰۵ هـ.ق.) از مردم راوند، میان اصفهان و کاشان، معاصر حلاج بوده است. او یکی از اندیشمندان بزرگ و آزاده ایران است. او مانند حلاج ابتدا متشرع و معتقد به اصول و عقاید دینی بود و یکی از علمای بزرگ مذهبی به شمار میرفت که در تبلیغ و تشریح اصول اسلامی کتابهایی تالیف کرد. اما پس از تحقیق و تامل در ماهیت ادیان، از عقاید مذهبی خود برگشت و ملحد گردید و در مخالفت با اسلام کتابهای بسیاری نوشت.
راوندی در کتاب «الزمرد» فصلی به عنوان «رد بر محمدیه» اختصاص داده که در آن مخصوصا به پیامبر اسلام و قرآن تاخته است. در این کتاب، راوندی، رسالت پیغمبران و معجزات منسوب به ابراهیم، موسی، عیسی و محمد را انکار میکند. راوندی در کتاب «نعت الحکمه» یا «عبث الحکمه» به یاوه و بیهوده بودن تکلیف امر و نهی به مردم از طرف خداوند پرداخته است. راوندی پس از ارتداد و الحاد همواره مورد تعقیب و آزار شریعتمداران و پاسداران تاریکاندیشی بود. او دارای ۱۱۴ جلد کتاب و رساله بود که همه این آثار، جمعآوری و سوزانده یا شسته شدند و متاسفانه امروزه هیچ اثری از آنها نیست.
ابن الندیم از قول ابوالقاسم بلخی از کتاب «محاسن خراسان» نقل می کند که نام ابن راوندی ابوالحسین احمدبن یحیی بن محمدبن اسحاق راوندی است از اهل مروالروذ. در زمان خویش هیچکس از اقران حاذقتر و داناتر از او بمسائل کلامی نبود. او دراول امر مردی خوش سیرت و نیکومذهب و باآزرم بود و بجهاتی که پیش آمد از جمله آن صفات بگشت چنانکه بیشترکتب او کفریات است که به نام ابوعیسی بن لاوی یهودی اهوازی کرده و به آخر هم در خانه او بمرده است و از کتب ملعونه اوست کتابی که در ابطال رسالت و احتجاج بر انبیا کرده است و سپس خود کتابی در نقض این کتاب نوشته و خیاط نیز نقضی بر این کتاب دارد. کتاب نعت الحکمه صفه القدیم تعالی و وجل اسمه فی تکلیف خلقه امره و نهیه [ کذا ] و بر این کتاب نیز خیاط را نقضی است. و کتابی که در آن بر نظم قرآن طعن کند و بر آن کتاب خود او و نیز خیاط و ابوعلی جبائی رد نوشته اند. کتاب القضیب الذهب و در آنجا گوید که علم خدای تعالی به اشیاء محدث است و ذات او تعالی تا علم برای خویش خلق نکرد عالم نبود و ابوالحسین خیاط را بر این کتاب نقضی است. کتاب الفرند در طعن بر رسول صلوات اللّه علیه وآله و باز خیاط این کتاب را نقض کرده است. و کتاب المرجان در اختلاف اهل اسلام و خود ابن راوندی را بر این کتاب ردی است. و او را کتب صالحه نیز بوده است از قبیل : کتاب الاسماء و الاحکام. کتاب الابتداء و الاعاده. کتاب الامامه فیه [ کذا ]. کتاب خلقالقرآن. کتاب البقاء و الفناء لا شی الا موجود و غیرها - انتهی. و هم ابن الندیم گوید ابوسهل اسماعیل بن نوبخت نوبختی را کتابی است به نام کتاب نقض اجتهاد الرای علی ابن الروندی [ کذا ] و او را کتابی بوده است به نام البصیره در رد اسلام که خود نیز بر آن جوابی نوشته است. و کتاب التاج او بحثی است در قِدَم عالم و ابوسهل اسماعیل بن علی بن نوبخت نوبختی را کتابی است به نام کتاب نقض التاج علی الروندی و یعرف بکتب السبک. و باز ابن الندیم کتابی به نام عبث الحکمه از ابن روندی نام می برد و میگوید ابوسهل مذکور را بر آن نیز نقضی است. و کتاب الزمرد یا الزمرده در انکار نبوات است. و نیز کتابی بنام الدامغ که بر رد قرآن نوشته است. و دو قطعه ذیل از اوست:
الیس عجیباً بان ّ امرء لطیف الخصام دقیقا لکلم
یموت و ما حصّلت نفسه سوی علمه انه ما علم
[برگردان از نگارنده:
همانا برای انسان شگفتانگیز است گفتار باریک دشمنی نرم
مرگ و نتیجه عمر دانستم که نمی دانم]
سبحان من وضع الاشیاء موضعها و فرّق العزّ و الاذلال تفریقا
کم عاقل عاقل اعیت مذاهبه و جاهل جاهل تلقاه مرزوقا
هذا الذی ترک الافکار حائره و صَیرَ العالم النحریر زندیقا
[برگردان از نگارنده:
چه با شکوه است هر چه را در جای خود قراردادن تمیزدادن بین خوب و بد
بسیار اندیشمندان که همه راهها بر آنان بسته است و نادانان برخوردار از همهچیز
واین همان نکته شگفتانگیز است که اندیشمندان را به خداناباوری رهنمون میشود]
جُنید نهاوندی: آیین سماع
در باره جنید بن محمد نهاوندی (۲۹۷ - ۲۰۷ هـ. ق.) در کتاب «تذکرةالاولیاء» عطار آمده است:
نقل است که شبی، دزدی به خانهی جُنید رفت. جز پیرهنی نیافت. برداشت و برفت. روز دیگر در بازار میگذشت. پیراهن خود را به دست دلّالی دید که میفروخت و خریدار، آشنا میطلبید و گواه تا یقین شود که از آن اوست تا بخرد. جنید نزدیک رفت و گفت: من گواهی دهم که از آن اوست تا بخرید.
غزالی در احیاء علوم الدین از جنید نقل می کند:
سماع نیازمند سه چیز است و اگر نباشد سماع مکن: زمان و مکان و یاران، و در معنای آن چنین گفتهاند که اشتغال به سماع در وقت طعام یا وقت مخاصمه یا نماز یا مانعی از این قبیل که مایهی اضطراب قلب است، فایده ای ندارد. دوم اینکه به مکان سماع باید بنگرید اگر طالب و خواستار و مرید راستین و جویای راز یافتند و مجلس را از اغیار و دنیامداران و نفسپرستان خالی دیدند، به سماع آغاز کنند، و بالاتر از همه به یاران خود بنگرند که ریاکار و منافق نباشند.
طیب سرخسی: قربانی انکار نبوت
احمد بن طیب سرخسی (۲۸۶ – ۲۱۸ هـ. ق.) شاگرد نامدار ابویوسف یعقوب کندی و یکی از پیشگامان رواج فلسفه یونانی به شمار میرود. او که در بسیاری از شاخههای علم متبحر بود، برخی از کتب علمی- فلسفی یونانی را به زبان عربی ترجمه یا اقتباس کرد. سرخسی به عنوان شخصی که منکر نبوت است، شهرت داشت. کتاب جغرافیای او بنام «المسالک و الممالک» مشهور است. طیب در زمینه شعر و ادبیات ممتاز بود و کتاب های بسیاری در مورد منطق، جغرافیا، موسیقی، تاریخ، ادب، علوم، فلسفه، ریاضی، سیاست و نجوم تالیف کرده است. سرخسی معلم معتضد، شانزدهمین خلیفهٔ عباسی بود، علیرغم اینکه معلم معتضد و مشاور او بود، به اتهام الحاد به قتل رسید.
شبلی: بخشایش هر دو قوم
ابوبکر دلف بن جحدر شبلی (۳۳۴ – ۲۴۷ هـ. ق.) در آغاز کار، والی دماوند بود و سپس پرده دار موفق عباسی شد. سپس، پرده داری خلیفه را رها نمود و در سلک متصوفه درآمد. انسانگرائی برخی صوفیان بغایت ژرف و فراگیر است و همه جانداران در بر می گیرد. از زبان سعدی توصیفی از عشق شبلی به دیگران:
یکی سیرت نیک مردان شنو و اگر نیكبختی و مردانه رو
كه شبلی ز حانوت گندم فروش به ده برد انبان گندم به دوش
نگه كرد و موری در آن غله دید كه سرگشته هر گوشهای میدوید
ز رحمت بر او، شب نیارست خفت به مأوای خود بازش آورد و گفت:
مروّت نباشد كه این مور ریش پراكنده گردانم از جای خویش
درون پراكندگان جمع دار! كه جمعیتت باشد از روزگار
شبلی دربارهی حسین منصور حلاج پس از قتل وی گفته است: او را به خواب دیدم. گفتم: خدای بزرگ با این قوم چه کرد؟ گفت : هر دو قوم را بیامرزید. زیرا آنکه به من شفقت کرد، مرا بدانست و از برای خدا شفقت کرد و آنکه عداوت کرد، مرا نشناخت و از برای خدا عداوت کرد. پس خدا بر هر دو قوم رحمت آورد که هر دو قوم معذور بودند.
منصور حلاج: جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد
حسین منصور حلاج (مقتول ۳۰۷ هجری قمری) که در شورش بغداد در سال ۲۹۶ هجری متهم شد و از بغداد به اهواز گریخت و در آنجا سه سال مخفی می زیست. سرانجام او را یافتند و به بغداد بردند و نه سال بزندان انداختند. در یک دادگاه ویژه با حضور ابوعمرو حمادی قاضی بزرگ او را محاکمه کردند. ابو عمرو خون حلاج را حلال دانست و ابومحمد حامدبن عباس وزیر خلیفه المقتدر، به استناد گفتار ابوعمرو، حکم قتل او را از المقتدر گرفت و او را به فجیع ترین وضع شلاق زدند و مثله کردند و بدار کشیدند و سربریدند و سوختند و خاکسترش را به دجله ریختند.
فریدالدین عطار نیشابوری در کتاب تذکرهالاولیاء خود درباره او چنین نوشته است: "آن قتیل الله فی سبیل الله، آن شیر بیشه تحقیق، آن شجاع صفدر صدیق، آن غرقه دریای مواج، حسین منصور حلاج رحمهالله علیه، کار او کاری عجب بود، واقعاً غرایب که خاص او را بود که هم در غایت سوز و اشتیاق بود و در شدت لهب و فراق مست و بی قرار. شوریده روزگار بود وعاشق صادق و پاک باز وجد و جهدی عظیم داشت، و ریاضتی و کرامتی عجب. علی همت و رفیع قدر بود و او را تصانیف بسیار است به الفاظی مشکل در حقایق و اسرار و معانی محبت کامل. فصاحت و بلاغتی داشت که کس نداشت. و دقت نظری و فراستی داشت که کس را نبود. و اغلب مشایخ کبار در کار او ابا کردند و گفتند او را در تصوف قدمی نیست، مگر عبدالله خفیف و شبلی و ابوالقاسم قشیری و جمله مأخران الا ماشاءالله که او را قبول کردند. و ابو سعید بن ابواخیر قدس الله روحه العزیز و شیخ ابوالقاسم گرگانی و شیخ ابوعلی فارمدی و امام یوسف همدانی رحمهالله علیهم اجمعین در کار او سیری داشته اند و بعضی در کار او متوقف اند. چنانکه استاد ابوالقاسم قشیری گفت در حق او که: اگر مقبول بود به رد خلق مردود نگردد، و اگر مردود بود به قبول خلق مقبول نشود. و باز بعضی او را به سحر نسبت کردند و بعضی اصحاب ظاهر به کفر منسوب گردانیدند. و بعضی گویند از اصحاب حلول بود. و بعضی گویند تولی به اتحاد داشت. اما هر که بوی توحید به وی رسیده باشد هرگز او را خیال حلول و اتحاد نتواند افتاد، و هر که این سخن گوید سرش از توحید خبر ندارد... اما جماعتی بوده اند از زنادقه در بغداد چه در خیال حلول و چه در غلط اتحاد که خود را "حلاجی" گفته اند و نسبت بدو کرده اند و سخن او فهم ناکرده بدان کشتن و سوختن به تقلید محض فخر کرده اند. چنانکه دو تن را در بلخ همین واقعه افتاد که حسین را. اما تقلید در این واقعه شرط نیست، مرا عجب آمد از کسی که روا دارد که از درختی اناالله برآید و درخت در میان نه، چرا روا نباشد که از حسین اناالحق برآید و حسین در میان نه"
سپس داستان بر دار شدن او را چنین بیان داشته است:
پس حسین را ببردند تا بر دار کنند. صد هزار آدمی گرد آمدند. او چشم گرد می آورد و میگفت: حق، حق، اناالحق.... نقلست که درویشی در آن میان از او پرسید که عشق چیست؟ گفت: امروز بینی و فردا بینی و پس فردا بینی. آن روزش بکشتند و دیگر روزش بسوختند و سوم روزش بباد بردادند، یعنی عشق اینست. خادم او در آن حال وصیتی خواست. گفت: نفس را بچیزی مشغول دار که کردنی بود و اگر نه او ترا بچیزی مشغول دارد که ناکردنی بود که در این حال با خود بودن کار اولیاست. پس در راه که می رفت می خرامید. دست اندازان و عیاروار میرفت با سیزده بندگران، گفتند: این خرامیدن چیست؟ گفت: زیرا که بنحرگاه [=محل کشتار] میروم. چون به زیر دارش بردند بباب الطاق قبله برزد و پای بر نردبان نهاد؛ گفتند: حال چیست؟ گفت: معراج مردان سردار است. پس میزری در میان داشت و طیلسانی بر دوش، دست برآورد و روی به قبله مناجات کرد و گفت آنچه او داند کس نداند. پس بر سر دارشد.
پس هر کسی سنگی می انداخت، شبلی موافقت را گلی انداخت، حسین منصور آهی کرد، گفتند: از این همه سنگ هیچ آه نکردی از گلی آه کردن چه معنی است؟ گفت: از آنکه آنها نمی دانند، معذوراند ازو سختم می آید که او می داند که نمی باید انداخت.
پس دستش جدا کردند، خنده بزد. گفتند: خنده چیست؟ گفت: دست از آدمی بسته باز کردن آسان است. مرد آنست که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در میکشد قطع کند. پس پاهایش ببریدند، تبسمی کرد، گفت: بدین پای خاکی میکردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند، اگر توانید آن قدم را ببرید! پس دو دست بریده خون آلود بر روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد؛ گفتند: این چرا کردی؟ گفت: خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده باشد، شما پندارید که زردی من از ترس است، خون در روی در مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه مردان خون ایشان است. گفتند: اگر روی را بخون سرخ کردی ساعد باری چرا آلودی؟ گفت: وضو میسازم. گفتند: چه وضو؟ گفت: در عشق دو رکعت است که وضوء آن درست نیاید الا بخون. پس چشمهایش را برکندند قیامتی از خلق برآمد. بعضی میگریستند و بعضی سنگ می انداختند. پس خواستند که زبانش ببرند، گفت: چندان صبر کنید که سخنی بگویم. روی سوی آسمان کرد و گفت: الهی بدین رنج که برای تو بر من می برند محرومشان مگردان و از این دولتشان بی نصیب مکن. الحمد الله که دست و پای من بریدند در راه تو و اگر سر از تن باز کنند در مشاهده جلال تو بر سر دار می کنند. پس گوش و بینی ببریدند و سنگ واروان کردند. عجوزه ای با کوزه در دست می آمد. چون حسین را دید گفت: زنید، و محکم زنید تا این حلاجک رعنا را با سخن خدای چکار. آخر سخن حسین این بود که گفت: حب الواحد افراد الواحد. پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش ببریدند و در میان سربریدن تبسمی کرد و جان بداد و مردمان خروش کردند و حسین گوی قضا به پایان میدان رضا بردند.
ابن ندیم در «الفهرست» می نویسد: "حلاج، نسبت به پادشاهان، جسور، و در واژگون كردن حكومت ها از ارتكاب هیچ گناه بزرگى، روى گردانى نداشت... تاجائیكه دستگاه خلافت از بیم فتنه به دشمنى او برخاست و به زندانش افكند و..."
محمد اقبال لاهوری درباره بردارکشیدن حسین منصور حلاج سروده است:
کم نگاهان فتنهها انگیختند بنده حق را بدار آویختند
آشکارا برتو پنهان وجود بازگو آخر گناه تو چه بود؟
درباره اوست که حافظ می گوید:
گفت آن یار کزو گشت سردار بلند جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد
فردوسی: ستایشگر پر شور خرد، دانش و کار و کوشش
حکیم ابوالقاسم فردوسی (۴۱۶ – ۳۳۰ هـ. ق.) بدلیل سرودن شاهنامه و نکوهش اعراب – مسلمانان قشری بر جسدش نماز نگذاشتند و وی را در گورستان مسلمانان خاک نکردند. فردوسی را در شهر طوس، در باغ خودش، به خاک سپردند.
یکی از جبهه های نبرد بین راواداری و قشریت نبرد بین تعبد و تعقل است. قشریون می خواهند اندیشه و خیال و چاره جوئی و مشکل گشائی بشریت کاوشگر را در قفس تنگ کتاب و حدیث از پیش تدوین شده زندانی کنند. این قفس برای اندیشمندان سترگ بس تنگ و جانفرساست. فردوسی این درد را اینگونه فریاد می کند:
ز یزدان و از ما بر آن کس درود که تارش خرد باشد و داد پود
فردوسی بیشتر از هر شاعر دیگری به ستایش خرد، دانش و کار و کوشش پرداخته است:
کنون ای خردمــــــــــند وصف خرد بدین جایــــــــگه گفتن اندر خورد
کـــــــــــنون تا چه داری بیار از خرد که گـــــــوش نیوشنده زوبرخورد
خردبهتر ازهرچه ایزد بــــــــــــــــداد ستایش کـــــــــرد را به از راه داد
خرد رهنمای و خرد دلـــــــــــگشای خرد دست گیرد بهــــر دو سرای
وزو شادمــــــــانی و زویت غمیست وزویت فزونی و زویت کمیســت
خرد تیره و مرد روشـــــــــــن روان نباشد همی شادمان یــــــک زمان
چه گفت آن خردمند مرد خـــــــــــرد که دانا ز گفتار او برخـــــــــورد
کسی کو خرد ندارد ز پـــــــــــــــیش دلش گردد از کردهً خویش ریش
هشیوار دیوانه خـــــــــــــــواند و را همـــــــان خویش بیگانه داند ورا
ازویی بهر دو ســـــــــــرای ارجمند گسسته خـــــــــــرد پای دارد ببند
خرد چشم جانست چـــــــــون بنگری توبی چشم شادن جهـــان نسپری
نخســـــــــــت آفرینش خرد را شناس نگهبان جان است و آن سه سپاس
سه پاس تو چشم است وگوش و زبان کزین سه رسد نیک و بد بی گمان
خرد و جـــــــــــــان را که یارد ستود و گر مـــــــن ستایم که یارد شنود
حکیما چو کس نیست گفتن چــه سود ازین پس نگو نافرینش چه بـــود
تویی کردهً کردگــــــــــــــــار جهان ببینی همی آشکار و نهــــــــــان
بگـــــــــــــــفتار دانندگان راه جوی بگیتی بپوی و به هرکس بگوی
زهردانشی چــــــــون سخن بشنوی از آمــــوختن یک زمان نغنوی
چـــــــــــــو دیدار یابی بشاخ سخن بـــــــــــدانی که دانش نیاید ببن
فردوسی در نامۀ رستم فرخزاد به برادرش تصویر روشنی از دوران سخت بعد ازشکست ایران در نبرد با تازیان می دهد. این ابیات درحقیقت، زبانِ حال فردوسی است كه به این شكل بازگوئی كرده و در ایران بعد از یورش و سلطه تازیان تا امروز، صادق است:
دریغ این سر و تاج و این مهر و داد که خواهدشد این تخت شاهی بباد
تو پدرود باش و بی آزار باش ز بهر تن شه به تیمار باش
گراو رابد آید تو شو پیش اوی به شمشیر بسپار پرخاشجوی
چو با تخت منبر برابر شود همه نام بوبكر و عمر شود
تبه گردد این رنجهای دراز نشیبی دراز است پیش فراز
شود بندۀ بیهنر شهریار نژاد و بزرگی نیاید به كار
نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر كاز اختر همه تازیان را است بهر
نه تخت و نه تاج و نه زرینه كفش نه گوهر نه افسر نه رخشان درفش
چو روز اندر آید به روز دراز شود ناسزا شاه گردن فراز
بپوشد ازیشان گروهی سیاه ز دیبا نهند از بر سر کلاه
به رنج یکی دیگری بر خورد به داد و به بخشش كسی ننگرد
شب آید یکی چشم رخشان کند نهفته کسی را خروشان کند
ستاننده ی روزشان دیگرست کمر بر میان و کله بر سرست
ز پیمان بگردند وز راستی گرامی شود کژی و کاستی
پیاده شود مردم جنگجوی سوار آنک لاف آرد و گفت وگوی
کشاورز جنگی شود بی هنر نژاد و بزرگی نیاید به بر
رباید همی این ازآن آن ازین ز نفرین ندانند باز آفرین
نهانی بتر زآشكارا شود دل مردمان سنگ خارا شود
بداندیش گردد پدر بر پسر پسر بر پدر هم چنین چاره گر
شود بندۀ بی هنر شهریار نژاد و بزرگی نیاید به کار
به گیتی کسی رانماند وفا روان و زبانها شود پر جفا
همه گنجها زیر دامن نهند بمیرند و کوشش به دشمن دهند
بود دانشومند و زاهد به نام بکوشد ازین تا که آید به کام
چنان فاش گردد غم و رنج و شور که شادی به هنگام بهرام گور
نه جشن و نه رامش نه گوهر نه كام به كوشش زهرگونه سازند دام
نباشد بهار اززمستان پدید نیارند هنگام رامش نبید
زپیشی و بیشی ندارند هوش خورش نان كشكین و پشمینهپوش
بریزند خون ازپی خواسته شود روزگار بد آراسته
چو بسیار ازاین داستان بگذرد كسی سوی آزادگان ننگرد
از ایران وز ترک وز تازیان نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان نه ترك و نه تازی بوَد سخنها به كردار بازی بُوَد
چو روز اندر آید به روز دراز شودشان سر ازخواسته بینیاز
دل من پر ازخون شد و روی زرد دهان خشك و لبها پر ازباد سرد
پدر با پسر کین سیم آورد خورش کشک و پوشش گلیم آورد
زیان کسان از پی سود خویش بجویند و دین اندر آرند پیش
فردوسی مروج پر شور اندیشه زرتشت (کردار نیک - گفتار نیک - پندار نیک) است:
بیآزاری و جام می برگزین که گوید که نفرین به از آفرین؟
بخور آنچه داری و اندوه مخور که گیتی سپنج است و ما برگذر
میازار کس را از بهر درم مکن تا توانی به کس ستم
ز چیز کسان دور کنید دست بی آزار باشید و یزدان پرست
مجویید آزار همسایگان بویژه بزرگان و پرمایه گان
به پاکی گرائید و نیکی کنید دل و پشت خواهندگان را مشکنید
ز گیتی دو چیز است جاوید و بس دگر هر چه باشد نماند به کس
سخن نغز و کردار نیک بماند چنان تا جهان است یک
ز خورشید و ز آب و از باد و خاک نگردد تبه نام و گفتار پاک
فردوسی به درستی ضرورت متقابل مدارا، خرد ودانش را می بیند:
مدارا خردرا برادر بود خرد بر سر دانش افسر بود
درشتی ز کس نشنود، نرم گوی سخن تا توانی به آزرم گو
که تندی و تیزی نیاید به کار به نرمی بر آید ز سوراخ مار
به بیندگان، آفریننده را نبینی، مرنجان دو بینده را
شاهنامه ستایشگر پر شور رواداری است. به عنوان نمونه در شرح حال جمشید میخوانیم: جمشید تا زمانی که اصلاحطلب با سعهصدر است، دوران آسایش مردم و چیرگی بر طبیعت است. از دل سنگ آهن بیرون میکشند و ابزارهای جنگی پولادین میسازند. دیباهای چشمنواز میبافند. گرمابه میسازند. پزشکان چیردست به درمان مردم میپردازند. جشن فرخنده نوروز رسم میشود. او به روشنی رابطه مستقیم پیشرفت و رفاه را با رواداری نشان میدهد. وقتی جمشید خودخواه و تنگنظر میشود، فر ایزدی را از دست میدهد و دوران تباهی فرا میرسد و ضحاک حاکم میشود.
هجویری: پشتیبان پر شور سماع، موسیقی و اشعار عاشقانه
علی بن عثمان بن علی الجلابی الهجویری الغزنوی ( ۴۶۵ - ۳۷۳ هـ. ق. ) با آنکه در پارسایی و زهد، شهرهٔ زمانه خود بود، از او نزد علویه سعایت کردند و موجبات اخراج او را از مکه فراهم آوردند. وی بعدها از این واقعه به تلخی یاد می کرد و دوران اندوه و دلتنگی خود را در حجاز و روزگار انبساط خود را در خراسان می دانست. دفاع پرشور هجویری از سماع، موسیقی و اشعار عاشقانه (تشبیب یا نسیب) بحث های پرشوری در له و علیه این مفاهیم برانگیخت. هجویری در «کشف المحجوب» می نویسد:
هر که گوید مرا به الحان و اصوات و مزامیر [سازها، سرود و آواز نیکو] خوش نیست، یا دروغ می گوید یا نفاق می کند و یا حس ندارد و از گروه مردمان و ستوران بیرون باشد.
اخوان الصفا: ستیز با خرافات با جنگافزار دانش
انجمن اخوان الصفا از نخستین كانون های علمی و فلسفی در قرن چهارم هجری بود. بنیانگزاران این انجمن از بیم تكفیر و تعقیب شریعتمداران ناشناخته اند. اما عقاید آنان، مشتمل بر ۵۲ رساله موجود است. این رسالات، شامل بحث هایی در باره ریاضیات، فلسفه، منطق، علوم طبیعی، ماوراء الطبیعه، علوم عقلی، موسیقی و... می باشند و بسیاری از معارف یونانی در آن منعكس است. بطور كلی: اخوان الصفا معتقد بودند كه: فلسفه، فوق شریعت است و فضائل فلسفی، فوق فضائل دینی می باشد. آنان، عقل را برتر از ایمان و اعتقاد به دین می دانستند. آنان بخاطر شرایط دشوار مذهبی-سیاسی، عقاید واقعی خویش را در لفافه ای از اصطلاحات و اشارات مذهبی، آمیخته به تنجیم (ستارهشناسی)، سحر و بازی با حروف و اعداد اظهار نموده اند.
اخوان الصفا می گفتند دیانت اسلام بخرافات و اوهام آمیخته شده است و برای پاک کردن دین از آلودگی های ضلالت انگیز جز فلسفه راهی نیست و شریعت عربی آنگاه بکمال میرسد که با فلسفه یونانی درآمیزد و مقصود ما همین است که دین را با فلسفه موافقت و شریعت حقه را از آلایش اوهام و خرافات شستشو دهیم تا پایدار ماند و مورد قبول عقلا ودانشمندان ملل قرار گیرد.
نظر دیگر که در آغاز رسائل تصریح کرده اند، عبارت از این است که فلسفه چون از زبانی بزبان دیگر آمده حقایق نامفهوم و پیچیده گشته و تحریفات در آن راه یافته است ما میخواهیم مقاصد اصلی فلاسفه را پوست کنده بیان کنیم تا درخور فهم گردد.
اعضای انجمن در انواع علوم و فنون که در آن عصر متداول بود و همچنین در معارف مذهبی و تاریخ ملل و شرایع و ادیان دست داشتند و گرد هم نشسته مسائل عقلی ودینی و اجتماعی را مطرح و با دقت و تبادل نظر در آنها خوض میکردند و در پایان بحث و کنجکاوی دقیق هرچه بنظرشان پسندیده و درست می آمد بر آن اتفاق می نمودند و نتیجه افکارشان بصورت مقالات و رساله ها بیرون آمد که امروز هم در دست است.
مولفان رسائل نام خود را آشکار نمیساختند اما در نشر افکار و عقاید خویش ساعی بودند و مقالات آنها بمدت حدود یک قرن در سراسربلاد و ممالک اسلامی انتشار یافت و فکرها را بخود متوجه و در مجامع علمی و دینی گفتگوها برپا ساخت. کسانی که با فلسفه سر و کار داشتند مخصوصاً معتزلیها در نشر این رسائل همت گماشتند و هر کجا میرفتند پنهانی نسختی را همراه می بردند یا به رازداری سپرده ببلاد دوردست می فرستادند.
بروایت قفطی در «تاریخ الحکماء» ابوحیان توحیدی مینویسد که در سال ۳۷۳ هـ. ق. وزیر صمصام الدوله (یعنی ابوعبداللّه بن سعدان متوفی ۳۷۵) درباره «زیدبن رفاعه» و سخنان او از من پرسش کرد من شرحی از وی وانجمن اخوان الصفا بازنمودم و گفتم رسائل اخوان الصفا را بنظر استادم ابوسلیمان منطقی رسانیدم وی پس از تدبر و مطالعه گفت مقصود نویسندگان این مقالات مطابقت دین با فلسفه بوده است و حال آنکه این دو را با هم سازگاری نتوان داد زیرا هرکدام را طریق و بنیادی مخصوص است. نام و نسب پنج تن از اعضاء اخوان الصفا و نویسندگان رسائل بطوری که ازگفتار ابوحیان بدست می آید از این قرار است: ابوسلیمان محمدبن معشر بستی معروف به مقدسی و ابوالحسن علی بن هارون زنجانی و ابواحمد مهرجانی و عوفی و زیدبن رفاعه. نام و ترجمه حال بعضی از این نویسندگان مانند زیدبن رفاعه هاشمی، در «تاریخ بغداد» تالیف خطیب بغدادی آمده است.
جمعیت اخوان الصفا در پنهان داشتن آراء حقیقی خود، آنهمه اصرار داشتند و در آغاز "رسائل" خویش به پیروان اصلی، هشدار می دادند تا آن رسالات را در دسترس كسی قرار ندهند مگر "آزاده و متفكر و طالب علم و دوستدار فلسفه باشد".
قصاب آملی: راحتی خلق، نه وحشت خلق
ابوالعباس احمد بن محمد عبدالکریم قصاب آملی (سده چهارم) مراد ابوسعید ابوالخیر بود. سهروردی قصاب آملی، بایزید، خرقانی و حلاج را «خمیره الخسروانیین» استمرار حکمت خسروانی ایرانی می شمارد. قصاب آملی میگفت:
جوانمردان راحت خلقاند نه وحشت خلق، که ایشان را صحبت با خدای بود از خلق و از خدای به خلق نگرند.
ابلیس کشته خداوند است. جوانمردی نبود کشته خداوند خویش را سنگ انداختن.
دعوت صد و بیست و اند هزار پیامبر - علهیم السلام - همه حق است لیکن صفت خلق است. چون حقیقت نشان کند، نه حق ماند و نه باطل.
هر کسی را بایستی است و ابوالعباس را بایست آن است که او را هرگز بایست نبود.
ابوذر ترک کشی: ساختن با دوست، زیستن با دشمن
ابوذر ترک کشی ایلاقی خراسانی [قرن پنجم هـ. ق. ] بنا به «تذکرهٔ عرفات» بنقل از «مجمع الفصحاء» از قدما و از مشاهیر امراست. در قطعه ذیل تعریفی روامدارانه از رادمردی دارد:
راد مردی به دهر دانی چیست؟ با هـنـر خـلق دانی کیست؟
آنکه با دوستان تواند ساخت وآنکه با دشمنان تواند زیست
عرفان: حقیقتجوئی، آزادگی و برابری اهل دیر و کنشت
اندیشه بنیادین عرفان گرایش و کوشش برای رابطۀ شخصی و فردی با خداوند وعشق به او و وحدت وجود (Pantheism) است. از نظر عرفا، سراسر جهان دارای گوهر و مایه واحد است. آنها جهان را انباشته از گوهر خدا و تجلی وفیضان وجود او می دانند. هستی سیر و حرکت این ماده یکپارچه، گاه در مسیر نزولی، که منجر به پیدایش جهان ناسوتی می شود، است. گاه در مسیر صعودی، که منجربه تکامل و تعالی انسان و نیل به مبدا لاهوتی می شود.
عرفا در نتیجه اعتقاد به "خدا همه چیزاست" و "همه چیز خداست" به یک جهان بینی تسامح آمیز دست می یابند و اختلاف بین مذهب ها را صوری می دانند. در مقابل عقاید ملل و نحل تعصب ندارند. آزاد اندیش اند و تردید در مذاهب پذیرفته است. مولوی می گوید:
اختلاف خلق از نام افتاد چون به معنی رفت، آرام اوفتاد
از نظرگاه است ای مغز وجود اختلاف مومن و گبر و یهود
عرفا استوارترین رشته پیوند میان خدا و خلق را عشق می دانند. اکثر عرفا عشق انسانی را راه روشن و آشکار عشق خدائی می دانند و عشق به خلق را نمودار عشق خدائی می شمارند و در توصف عشق خدائی آن را با عشق انسانی مقایسه می کنند
در باور عرفا "آن خاصیّت که انسان بدان ممتاز شد از دیگر حیوانات، جوهر محبّت و نایرهً آتش عشق است که هیچ نوع از موجودات جزوی مستعد قبول فیض این سعادت نبود." (محمد ریاض ۱۹۸۵). سعه صدر برخی صوفیان تحسین برانگیز است و عموما "نزد صوفی، معنی عشق به حدّی وسعت یافته که تمام عالم هستی در آن گنجانیده شده" (قاسم غنی ۱۳۳۰) نتیجه آن مذهبی می شود به مقیاس بشریت، دور از هرگونه هرگونه تعصب، تنگ نظری، جزمیگرائی. به زبان ابوحلمان صوفی قرن سوم "هر که خدای تعالی را بدانگونه که او باور دارد بشناسد، چیزی بر وی حرام نباشد و از هیچ کار بازداشته نشود." (محمد جواد مشکور ۱۳۶۸). تسامح و آزاداندیشی عرفا در دوران تسلط تعصب و قشریگری قرون وسطی بغایت انسان دوستانه وپیشرفته است.
یکی از عرصه های تنگ نظری به ویژه نزد مسلمان موسیقی و رقص است. متشرعین با علامت تساوی گذاشتن بین موسیقی و لهو ولهب، دست آویزی برای فشار بر مردم دارند. برخی از صوفیان نه تنها موسیقی و رقص را حرام نمی دانستند بلکه مانند فیثاغورث و افلاطون آن را برای تهذیب اخلاق و آزادی از آلایش های مادی لازم می شمردند. شهاب الدین سهروردی می گفت: انسان به سبب سماع از دلبستگی آب و گل و تعلق ماده آزاد می شود، و از این روی، به شکرانۀ آزادی و وصول به عشق خداوند، به رقص بر می خیزد؛ و رقصی که به سبب و ارادت الهی است و اندیشه ی غیبی، جان او را از نقص رها می کند و به مراتب کمال ارتقا می دهد (نگاه کنید به:فروزانفر «سعدی و سهروردی»). به زبان مولانا درمثنوی:
جانهای بسته اندر آب و گل چون رهند از آب و گلها شاد دل
در هوای عشق حق رقصان شوند همچو قرص بدر بی نقصان شوند
جسمشان در رقص و جانها خود مپرس و آنکه گردد جان از آنها خود مپرس
عرفا غالبا ساده پوش بودند. نقل می کنند گهگاه برخی عرفا بسیار شیک نیز می پوسیدند. این خوشپوشی از آن روی انجام می گرفت که تاکید شود که ما حتی به ساده پوشی نیز التزامی نداریم.
ناگفته نماند که در تاریخ عقاید اسلامی عرفان و تصوف ایرانی از لحاظ آزادفکری و مدارا و سازگاری نسبت به عقاید مخالف از عالی ترین اصول و تعالیمی است که ذهن آدمی خلق کرده است. در طریقت تصوف اهل دیر و کنشت همه جویای حقیقت و جملگی آزاد و مساوی هستند. به یک تفسیر می توان گفت اندیشه های عرفانی انفعال نیروی آزاد فکری بود علیه تعصبات تاریک و سخت گیری های روحانی. آزادگان و هوشمندان آنجه در دل داشتند در لباس عرفان گفتند و در تهذیب اخلاق و کردار آدمی و علو حیثیت فرد لطیف ترین سخنان را آوردند. ولی این گفته ها و افکار منشاء کاری در راه آزادی اجتماع نگردید.
چنانکه گفته شد افکار دانایان یونان اثر بارزی در اصلاح آئین حکومت جامعۀ اسلامی از خود به جا نگذاشت ولی با ارزشی که تمدن اسلامی بطور غیر مستقیم به نشر عقاید آزادی خواهی کرد این بود که واسطه انتقال و رجعت اندیشه های عالی مدنیت یونان به دنیای جدید اروپا گردید. ترجمۀ آثار یونانی از عربی به لاتینی در رستاخیز بزرگ فکری "رنسانس" (قرن پانزدهم میلادی) اثر مستقیم داشت و تاریخ آزادی سیاسی جدید مغرب زمین در پی این نهضت فرهنگی در آمد.
ابوالحسن خرقانی: نانش دهید و از نامش مپرسید
شیخ ابوالحسن خرقانی (۴۲۵ – ۳۵۲ هـ. ق.) یکی از چهره های درخشان عرفان ایرانی است که در آزاد اندیشی، مردم گرائی، وسعت نظر و تفکر والای عرفانی برجسته است. بر سردر خانقاه خود نوشته بود:
هركه در این سرا درآید، نانش دهید و از نامش [نام هرکس ایمانش را افشاء می کند] مپرسید. چه آن كس كه بدرگاه باری تعالی به جان ارزد، البته بر خوان بوالحسن به نانی ارزد (نورالعلوم).
عبدالرفیع حقیقت (رفیع) این اندیشه را چنین به نظم در آورده است:
بر سر در خانقاه خرقان شیخ خرقان به لطف عرفان
این نکته نوشته بود از مهر مهر فلک است تالی آن
هر کس که در این سرا در آید گر گرسنه بود یا که عطشان
مهمان بخوان عارفان است گر گبر بود و یا مسلمان
از مهر بخدمتش بکوشید زیرا که هم اوست پیک جانان
شایسته نان بوالحسن هست آنکس که خدای دادهاش جان
چون سلطان محمود غزنوی به دیدار او آمد، گفت: مرا پندی ده. گفت: چهار چیز نگه دار: اول پرهیز از مناهی، دوم، نماز به جماعت، سیم سخاوت، و چهارم شفقت بر خلق خدای. محمود گفت: مرا دعایی خاص بگو. گفت: ای محمود، عاقبتت محمود باد. پس محمود بدرهیی زر پیش شیخ نهاد. شیخ قرص جوین پیش نهاد و گفت بخور. محمود همی خاوید و در گلویش میگرفت. شیخ گفت: مگر حلقت میگیرد؟ گفت: آری. گفت: میخواهی كه این بدره زر تو گلوی ما بگیرد؟ برگیر، كه ما این را سه طلاق دادهایم. محمود گفت: در چیزی كن البته. گفت: نكنم. گفت: پس مرا از آن خود یادگاری بده. شیخ پیرهن عودی از آن خود بدو داد. محمود چون باز همی گشت گفت: شیخا خوش صعومعهیی داری گفت: آن همه داری، این نیز میبایدت! پس در وقت رفتن شیخ او را بر پای خاست. محمود گفت: اول كه در آمدم التفات نكردی، اكنون بر پای میخیزی؟ این همه كرامت چیست؟ و آن چه بود؟ شیخ گفت: اول در رعونت پادشاهی و امتحان درآمدی، و به آخر در انكسار و درویشی میروی، كه آفتاب دولت درویشی بر تو تافته است. اول برای پادشاهی تو بر نخاستم، اكنون برای درویشی بر میخیزم.
چون سلطان به زیارات شیخ امد،سربازی فرستاد که شیخ را بگویید که سلطان برای تو از غزنین بدینجا آمد. تو نیز برای او از خانقاه به خیمه او درا! و سلطان محمود به سرباز گفت: اگر شیخ نیامد و مخالفت کرد این آیه بر او بخوانید، اطیعو الله و اطیعو الرسول و اولی الامر منکم! (اطاعت کنید از خدا و رسولش و از الی الامر) یعنی سلطان محمود "اولی الاامر" هست و باید از او اطاعت کرد.
پاسخ خرقانی به محمود سلطان مقتدر غزنوی که خود را «اُولُی الامر» میپنداشت حاکی از مناعت طبع اوست و یکی آزاد منشانهترین تفسیر این آیه است: «آنچنان در أَطِیعُواْ اللّهَ مستغرقم که از رسول خجالتها دارم تا چه رسد به اُولُی الامر.»
از دیگر سخنان ابوالحسن خرقانی:
عالم بامداد برخیزد طلب زیادتی علم کند، و زاهد طلب زیادتی زهد کند و بوالحسن در بند آن بود که سروری بدل برادری رساند.
اگر به ترکستان تا به در شام کسی را خاری در انگشت شود آن از آن من است. همچنین از ترک تا شام کسی را قدم در سنگ آید زیان آن مراست و اگر اندوهی در دلی است آن دل از آن من است.
کاشکی بدل همه خلق، من بمردمی تا خلق را مرگ نبایستی دید.
کاشکی حساب همه خلق با من بکردی تا خلق را به قیامت حساب نبایستی دید.
کاشکی عقوبت همه خلق، مرا کردی تا ایشان را دوزخ نبایستی دید.
بهترین چیزها دلیست که در وی هیچ بدی نباشد.
شطح "الصّوفی غیر مخلوق" را به ابوالحسن خرقانی نسبت می دهند.
این هم یک شوخی صوفیانه که با تکیه بر بخشندگی خدا مزه روامدارانه دارد:
نه از تو نه از من
شبی نماز كردی، آوازی شنود كه هان بوالحسن! خواهی كه آنچه از تو میدانم با خلق بگویم تا سنگسارت كنند؟ شیخ گفت: ای بار خدای! خواهی تا آنچه از رحمت تو میدانم و از كرم تو میبینم با خلق بگویم تا دیگر هیچكس سجودت نكند؟ آواز آمد: نه از تو نه از من.
طاهِرِ چَغانی: هر مرغی را به پای خویش آویزند
امیر ابویحیی طاهر بن فضل بن محمد بن محتاج مشهور به طاهِرِ چَغانی (کشته شده ۳۸۱ هـ. ق. ) در دو بیت شعر مرز خود را با تنگنظرانی که خود را نماینده خدای قهار خویش در زمین میدانند، به روشنی مشخص می کند:
یک شهر همی فسون و رنگ آمیزند تا بر من و بر تو رستخیز انگیزند
با ما به حدیث عشق ما چه استیزند؟ هر مرغی را به پای خویش آویزند
مدارا یک روش برخورد با محیط اطراف است. اگر در همه عرصه ها به کار گیریم از تهدیدهای رایج بی نیاز خواهیم بود:
دلدار منا ترا صدف خواهم کرد آخر بمدارات بکف خواهم کرد
یا آنکه ترا به مهر خود رام کنم یا عمر به عشق تو تلف خواهم کرد
ابوسعید ابوالخیر: به عدد هر ذرّه راهی است به حق
ابوسعید ابوالخیر (۴۴۰ - ۳۵۷ ه. ق.) در تصوف روشی روامدارانه داشت و با گوشهگیری از خلق مخالف بود. عطار در تذکرة الاولیا از قول او نقل می کند: «به عدد هر ذرّه راهی است به حق.» این اندیشه را محمد بن منور - یکی از نوادگان ابو سعید – نیز در «اسرارالتوحید فی مقامات شیخ ابیسعید ابیالخیر» آورده است: "... به عدد هر ذره ای از موجودات، راهی است به حق. اما هیچ راه نزدیک تر و سبک تر از آن نیست که راحتی به کسی رسد و ما بدین راه رفتیم و همه را بدین وصیت می کنیم "
در همان کتاب آمده است: درجوانی به تحصیل فقه و حدیث و دیگر علوم دینی و ادبی پرداخت تا آن که به وسیله یکی از صوفیان بنام روزگار، لقمان سرخسی، رسما وارد جرگه تصوف گردید. لقمان مردی آزاده و هوشیار بود که خود را به دیوانگی می زد و به سادگی تمام در بیابان های سرخس روزگار می گذراند. وی پیش از آن مجتهدی بزرگ و پارسا بود و شهرت بسیار داشت. اما ناگاه از طاعت و عبادت و خوش نامی سرکشید و با مجنون نمایی خود را از هر بندی آزاد کرد. از او نقل کرده اند که می گفت: "هرچه بندگی بیش می کردم بیشتر می بایست کرد. درماندم. گفتم الهی پادشاهان را چون بنده پیر شود آزادش کنند تو پادشاهی عزیزی، در بندگی تو پیر گشتم. آزادم کن. ندا شنیدم که "یا لقمان آزادات کردم".
ابوسعید می گفت: «خدایت آزاد آفرید، آزاد باش!». این معنی که قرنها پیش از بحث اندیشمندان معاصر راجع به دموکراسی، حقوق بشر، حق شهروندی و مدارا بیان شد، وسعت مشرب و ژرفش انسانگرائی عرفان ایرانی و به ویژه ابوسعید را نشان می دهد. این مفهوم نزد فلاسفه پایه و زیربنای آزادیهای فطری است. انسان آزاد به دنیا می آید به همین دلیل باید آزاد باشد.
روایت می کنند که ابو سعید در کلیسای ترسایان بود و ترسایان سخت شیفته معنویت و حالت او شده بودند، وقتی بیرون می رفت مریدان گفتند: اگر شیخ اشارتی می کرد همه مسلمان می شدند و زنار ها می گشادند، بوسعید گفت: "ما شان ور نبسته بودیم که ماشان بگشایم."
از ابو سعید سوال کردند: "چرا جوانان را به سماع و رقص اجازت می فرمایی؟" گفت: "طبیعت جوان با شوق و شادی همساز است. اگر دستی برهم زنند هوای دست بریزد و اگر پای بردارند هوای پای نقصان گیرد. بدین طریق از دیگر گناهان بزرگ خویشتن را نگاه توانند داشت. اگر جز این باشد و هواها جمع باشد خدای ناکرده به گناهان بزرگ پردازند".
گفتند روزی ابوسعید در بازار نشابور می رفت نزدیک نخّاس خانه [=بردهفروشی] رسید و آواز چنگ بشنید. بنگریست. کنیزک ترک مطربه چنگ میزد و این بیت میگفت:
امروز، درین شهر چو من یاری نی آورده به بازار و خریداری نی
آنکس که خریدار، بدو رأیم نی وآن کس که بدو رأی، خریدارم نی
شیخ همانجا سجّاده بیفکند و بنشست و فرمود که این کنیزک را بیاریت. در حال آوردند. فرمود: "بیت باز گوی!" باز گفت. شیخ فرمود: "خصمِ [=بردهفروش] کنیزک کجاست؟" گفتند: "حاضر است." آواز دادند، آمد. فرمود که به چند می فروشی؟ گفت: "یک هزار دینار." فرمود که خریدم. خصم گفت که فروختم. کنیزک را فرمود که رأیت به کیست؟ گفت: "به فلان." فرمود که حاضر کنیت. حاضر کردند. کنیزک را آزاد کرد و به زنی بدو دادند. فروشنده فریاد بر آورد که بهای کنیزک فرمود که برسانم. از مریدان یکی میگذشت. شیخ آواز داد و فرمود، که هزار دینار از واجبات به این خصم کنیزک ده. قبول کرد و در ساعت برسا نید.
روزی شیخ را گفتند: "یا شیخ! فلان مریدت برفلان راه افتادست، مست و خراب." فرمود: "بحمدالله که بر راه افتاده است از راه نیفتاده است."
شطح «لیس فی جبّتی سوی الله.» [نیست در جبّه و لباس من غیر از خدا.] را به ابوسعید ابوالخیر نسبت می دهند.
ابوالفضل بیهقی: سخنی نرانم که آن به تعصبی و تربدی کشد
ابوالفضل محمد بیهقی (۴۷۰ - ۳۸۵ هـ. ق) یکی از بزرگترین تاریخنگاران ما، شگردهائی از قشریت و تنگنظری و پروندهسازی را در هزار سال پیش ثبت کرده که امروزه هم کاملن رایج است و شاید ویژه ما ایرانیان است که یک روز باید از آن فاصله بگیریم. او در سال ۴۲۲ هـ. ق.، در جلد ششم تاریخ بیهقی، بردار کردن حسنک وزیر اینگونه توصیف می کند:
ذکر بردار کردن حسنک وزیر رحمت الله علیه
فصلی خواهم نبشت، در ابتدای این حال بردار کردن این مرد و پس به شرح قصه تمام پردازم. امروز که من این قصه آغاز میکنم، در ذی الحجه سنه خمسین و اربعمائه [چهار صد و پنجاه] در فرخ روز گار سلطان معظم ابو شجاع فرخزاد این ناصر دین الله، اطال الله بقاؤه، و از این قوم که من سخن خواهم راند، یک دو تن زندهاند، در گوشهیی افتاده و خواجه بوسهل زوزنی چند سال است تا گذشته شده است و بپاسخ آن که از وی رفت گرفتار، و ما را با آن کار نیست - هرچند مرا از وی بد آمد - بهیچ حال. چه عمر من بشصت و پنج آمده و بر اثر وی می بباید رفت. و در تاریخی که میکنم سخنی نرانم که آن به تعصبی و تربدی [=ترشروئی] کشد و خوانندگان این تصنیف گویند: شرم باد این پیر را، بلکه آن گویم تا خوانندگان بامن اندرین موافقت کنند و طعنی نزنند.
این بوسهل مردی امام زاده و محتشم و فاضل و ادیب بود اما شرارت و زعارتی [بدخوئی] در طبع وی مؤکد شده - و لا تبدیل لخلق الله - و باآن شرارت دلسوزی نداشت وهمیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار برچاکری خشم گرفتی و آن چاکر را لت زدی و فرو گرفتی، این مرد از کرانه بجستی و فرصتی جستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی و آنگاه لاف زدی و فرو گرفتی که فلا ن را من فروگرفتم. و اگر چنین کارها کرد کیفر دید وچشید و خردمندان دانستندی که نه چنان است و سری می جنبانیدندی و پوشیده خنده می زدندی که وی گزاف گوی است. جزاستادم که وی را فرو نتوانست برد با آن همه حیلت که در باب وی ساخت. از آن در پای وی بکام نتوانست رسید که قضای ایزد عزوجل با تضریهای وی موافقت و مساعدت نکرد. و دیگر که بونصر مردی بود عاقبت نگر، در روز گار امیر محمود، رضی الله عنه، بی آنکه مخدوم خود را خیانتی کرد، دل این سلطان مسعود رحمت الله علیه، نگاه داشت به همه چیزها، که دانست تخت ملک پس از پدر وی را خواهد بود.
و حال حسنک دیگر بود، که برهوای امیر محمد و نگاهداشت دل و فرمان محمود این خداوند زاده را بیازرد و چیز ها بکرد و گفت که اکفاء آنرا احتمال نکنند، تا بپادشاه چه رسد، هم چنانکه جعفر برمکی و این طبقه وزیری کردند بروزگارهارون الرشید و عاقبت کار ایشان همان بود که از آن این وزیر آمد. و چاکران و بندگان را زبان نگاه باید داشت با خداوندان، که محال است روباهان را با شیران چخیدن. و بوسهل باجاه ونعمت ومردمش در جنب امیر حسنک یک قطره آب بود از رودی - فضل جای دیگر نشیند- اما چون تعدی ها رفت از وی که پیش از این در تاریخ بیاورده ام. یکی آن بود که عبدوس راگفت: "امیرت را بگوی که من آنچه کنم بفرمان خداوند خود میکنم، اگر وقتی تخت ملک بتو رسد حسنک را بردارباید کرد" لاجرم چون سلطان پادشاه شد این مرد بر مرکب چوبین نشست. و بو سهل و غیر بوسهل درین کیستند؟ که حسنک عاقبت تهور و تعدی خود کشید. و پادشاه بهیچ حال برسه چیزاغضا نکند: القدح فی الملک و افشاء السر و التعرض ( للحرم). و نعوذ بالله من الخلدان.
چون حسنک را از بست بهرات آوردند بوسهل زوزنی اورا به علی چاکر خویش سپرد، و رسید بدواز انواع استخفاف آنچه رسید، که چونبازجستی نبود کارو حال او را انتقامها و تشفیها رفت. و بدان سبب مردمان زبان بر بوسهل دراز کردند که زده و اوفتاده را توان زد، مرد آن مرد است که گفته اند العفو عند القدره بکار تواند آورد. قال الله عز ذکره - و قوله الحق - الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس والله یحب المحسنین.
چون امیر مسعود رضی الله عنه از هرات قصد بلخ کرد علی رایض حسنک را به بند می برد و استخفاف میکرد و تشفی و تعصب و انتقام میبود، هرچند میشنودم از علی - پوشیده وقتی مرا گفت - که "هرچه بوسهل مثال داد از کردار زشت در باب این مرد از ده یکی کرده آمدی و بسیار محابا رفتی." و ببلخ در امیر می دمید که ناچار حسنک را بر دار باید کرد. و امیر بس حلیم وکریم بود، جواب نگفتی. و معتمد عبدوس گفت روزی پس از مرگ حسنک از استادم شنودم که امیر ابو سهل را گفت حجتی و عذری باید کشتن این مرد را.
بوسهل گفت: "حجت بزرگتر که مرد قرمطی است و خلعت مصریا ن استد تا امیرالمومنین القادر با الله بیازرد و نامه از امیر محمود باز گرفت و اکنون پیوسته از این میگوید. و خداوند یاد دارد که بنیشابور رسول خلیفه آمد و لوا و خلعت آورد، و منشور و پیغام در این باب برچه جمله بود. فرمان خلیفه درین باب نگاه باید داشت."
امیر گفت تا درین معنی بیاندیشم. پس از این هم استادم حکایت کرد از عبدوس - که با بوسهل سخت بد بود - که چون بوسهل در این باب بسیار بگفت، یک روز خواجه احمد حسن را، چون از بار باز میگشت، امیر گفت که خواجه تنها به طارم بنشیند که سوی او پیغامی است بر زبان عبدوس. خواجه به طارم رفت و امیررضی الله عنه مرا بخواند گفت خواجه احمد را بگوی که حال حسنک برتو پوشیده نیست که به روز گار پدرم چند درد در دل ما آورده است و چون پدرم گذشته شد چه قصد ها کرد بزرگ در روز گار برادرم و لکن نرفتش. و چون خدای عز وجل بدان آسانی تخت ملک بما داد اختیار آن است که عذر گناه کاران بپذیریم و به گذشته مشغول نشویم، اما در اعتقاد این مرد سخن میگویند بدانکه خلعت مصریان بستد برغم خلیفه، و امیر المومنین بیازرد و مکاتبت از پدرم بگسست و می گویند رسول را که از نیشابور آمده بود و عهد و لوا و خلعت آورده پیغام داده بود که "حسنک قرمطی است وی را بردار باید کرد."
و ما این به نیشابور شنیده بودیم و نیکو یاد نیست، خواجه اندرین چه بیند وچه گوید؟ چون پیغام بگذاردم خواجه دیری اندیشید پس مرا گفت بوسهل زوزنی را با حسنک چه افتاده است که چنین مبالغتها در خون او گرفته است؟ گفتم نیکو نتوانم دانست، این مقدارشنوده ام که یک روز برای حسنک شده بود به روزگار وزارتش پیاده وبدراعه، پرده داری بروی استخفاف کرده بود و وی بینداخته، گفت "ای سبحان الله! این مقدار شقر را چه در دل باید داشت! پس گفت خداوند را بگوی که در آن وقت که من به قلعت کالنجر بودم باز داشته و قصد جان من کردند و خدای عز وجل نگاه داشت، نذر ها کردم و سوگندان خوردم که در خون کس، حق و ناحق، سخن نگویم. بدان وقت که حسنک از حج ببلخ آمد و ما قصد ماوراء النهرکردیم و با قدر خان دیدار کردیم، پس از بازگشتنن به غزنین مرا بنشاندند و معلوم نه که در باب حسنک چه رفت و امیر ماضی با خلیفه سخن بر چه روی گفت. بونصر مشکان خبرهای حقیقت دارد، از وی باز باید پرسید. و امیر خداوند پادشاه است آنچه فرمودنی است بفرماید که اگر بروی قرمطی درست گردد در خون وی سخن نگویم بدانکه وی را درین مالش که امروز منم مرادی بوده است، و پوست بازکرده بدان گفتم که وی را در باب من سخن گفته نیاید که من از خون همه جهانیان بیزارم، وهرچند چنین است از سلطان نصیحت باز نگیرم که خیانت کرده باشم تاخون وی وهیچ کس نریزد البته، که خون ریختن کار بازی نیست." چون این جواب باز بردم سخت اندیشید پس گفت خواجه را بگوی آنچه واجب باشد فرموده آید. خواجه برخاست و سوی دیوان رفت، در راه مرا که عبدوسم گفت : تا توانی خداوند را برآن دار که خون حسنک ریخته نیاید، که زشت نامی تولد گردد. گفتم فرمان بردارم، و باز گشتم و با سلطان بگفتم، قضا در کمین بود کار خویش میکرد.
وپس از مجلسی کرد با استادم. او حکایت کرد که در آن خلوت چه رفت. گفت امیر پرسید مرا از حدیث حسنک، پس از آن از حد یث خلیفه، و گفت چه گوئی در دین و اعتقاد این مرد و خلعت ستدن از مصریان؟ من درایستادم و رفتن بحج تا آنگاه که از مدینه بوادی القرا باز گشت برراه شام، و خلعت مصری بگرفت و ضرورت ستدن و از موصل راه گردانیدن و به بغداد باز نشدن، و خلیفه را بدل آمدن که مگر امیر محمود فرموده است، همه به تمامی شرح کردم. امیر گفت پس از حسنک در این باب چه گناه بوده است که اکر براه بادیه آمدی در خون آن همه خلق شدی؟ گفتم "چنین بود و لکن خلیفه راچند گونه صورت کردند تا نیک آزار گرفت و از جای بشدو حسنک را قرمطی خواند. و دراین معنی مکاتبات و آمد وشد بوده است. امیر ماضی چنانچه لجوجی و ضجرت وی بود یک روز گفت: "بدین خلیفه خرف بباید نبشت که من از بهر قدر عباسیان انگشت درکرده ام در همه جهان و قرمطی می جویم و آنچه یافته آید و درست گردد بردار میکشند، و اگر مرا درست شد که حسنک قرمطی است خبر به امیر المومنین رسیدی که در باب وی چه رفتی. وی را من پرورده ام و با فرزندان و برادران من برابر است، و اگروی قرمطی است، من هم قرمطی باشم."
هرچند آن سخن پادشاهانه بود، به دیوان آمدم و چنان نبشتم نبشته یی که بندگان بخداوندان نویسند و آخر پس از آمد وشد بسیار قرار برآن گرفت که: آن خلعت که حسنک استده بود و آن طحایف که نزدیک امیر محمود فرستاده بودند آن مصریان، با رسول ببغداد فرستد تا بسوزند. و چون رسول باز آمد امیر پرسید که "آن خلعت و طحایف بکدام موضع سوختند؟" که امیر را نیک درد آمده بود که حسنک را قرمطی خوانده بود خلیفه. و با آن همه وحشت و تعصب خلیفه زیادت میگشت اندر نه آشکارا، تا امیر محمود فرمان یافت. بنده آنچه رفته است بتمامی باز نمود. گفت بدانستم.
پس از این مجلس نیز بوسهل البته فرونایستاد ازکار. روز سه شنبه بیست وهفتم صفر چون باری گسست امیر خواجه را گفت بطارم باید نشست که حسنک را آنجا خواهند آورد با قضا و مزکیان تا انچه خریده آمده است جمله بنام ما قباله نبشته شود و گواه گیرد بر خویشتن. خواجه گفت چنین کنم. و بطارم رفت و جمله خواجه شماران و اعیان و صاحب دیوان رسالت و خواجه بوالقاسم کثیر - هرچند معزول بود و بوسهل زوزنی و بو سهل حمدوی آنجا آمدند. امیر دانشمند نبیه و حاکم لشکر را، نصر خلف، آنجا فرستاد و قضا بلخ و اشراف و علما و فقها و معدلان و مزکیان، کسانیکه نامدار و فراروی بودند، همه آنجا حاضر بودند و بنشسته. چون این کوکبه راست شد من که بوالفضلم و قومی بیرون طارم بدکانها بودیم نشسته در انتظار حسنک - یک ساعت بود، حسنک پیدا آمد بی بند، جبه یی داشت حبری رنگ با سیاه میزد، خلق گونه، دراعه و ردایی سخت پا کیزه و دستار نشابوری مالیده و موزه میکائیلی نو در پای و موی سر مالیده زیر دستار پوشیده اندک مایه پیدا میبود، و والی حرس با وی وعلی رایض و بسیار پیاده ز هر دستی. وی را بطارم بردند و تا نزدیک نماز پیشین بماند، پس بیرون آوردند و بحرس باز بردند، و بر اثر وی قضاه و فقها بیرون آمدند، این مقدار شنودم که دو تن با یک دیگر می گفتند: "خواجه بوسهل را برین که آورد؟ که آب خویش ببرد."
بر اثر خواجه احمد بیرون آمد با اعیان و بخانه خود باز شد. و نصر خلف دوست من بود، از وی پرسیدم که چه رفت؟ گفت که چون حسنک بیامد خواجه بر پای خاست، چون این مکرمت بکرد همه اگر خواستند یا نه برپای خاستند. بوسهل زوزنی برخشم خود طاقت نداشت برخاست نه تمام و برخیشتن می ژکید. خواجه احمد اوراگفت "در همه کارها نا تمامی" وی نیک از جای بشد. خواجه امیر حسنک را هرچند خواست که پیش وی بنشیند نگذاشت و بر دست راست من نشست. و بر دست راست خواجه ابوالقاسم کثیر و بو نصر مشکان را بنشاند - هرچند بو القاسم کثیر معزول بود اما حرمتش سخت بتابید. وخواجهء بزرگ روی به حسنک کرد و گفت: خواجه چون میباشد و روزگار چگونه میگذارد؟ گفت جای شکر است. خواجه گفت دل شکسته نباید داشت که چنین حالتها مردان را پیشآید، فرمانبرداری باید نمود بهرچه خداوند فرماید، که تا جان در تن است امید صد هزار راحت است و فرج است. بوسهال را طاقت پرسید گفت خداوند را کرا کند که با چنین سگ قرمطی که بر دار خواهند کرد بفرمان امیر المومنین چنین گفتن؟ خواجه بخشم در بوسهل نگریست.
حسنک گفت: "سگ ندانم که بوده است، خاندان من وآنچه مرا بوده است از آلت و حشمت و نعمت جهانیان دانند. جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است، اکر امروز اجل رسیده است، کس بار نتواند داشت که بر دار کشند یا جز دار، که بزرگتر از حسین علی نیم. این خواجه که مرااین میگوید مرا شعر کفته است و بر در سرای من ایستاده است. اما حدیث قرمطی به از این باید، که اورا باز داشتند بدین تهمت نه مرا، و این معروف است، من چنین چیز ها ندانم." بوسهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد، خواجه بانگ براو زد و گفت این مجلس سلطان راکه اینجا نشسته ایم هیچ حرمت نیست؟ ما کاری را گرد شده ایم، چون از این فارغ شویم این مرد پنج و شش ماه است تا دردست شماست هرچه خواهی بکن. بوسهل خاموش شدو تا اخر مجلس سخن نگفت. و دو قباله نبشته بودند همه اسباب و ضیاع حسنک را به جمله از جهت سلطان، و یک یک ضیاع را نام بروی خواندند ووی اقرار کرد بفروختن آن بطوع و رغبت، وآن سیم که معین کرده بودند بستد، و آن کسان گواهی نبشتند، و حاکم سجل کرد درمجلس و دیگر قضا ت نیز، علی الرسم فی امثالها. چون از این فارغ شدند حسنک را گفتند باز باید گشت. ووی رو به خواجه کرو وگفت "زندگانی خواجهء بزرگ دراز باد، بروز گار سلطان محمود بفرمان وی در باب خواجه ژاژ می خاییدم که همه خطا بود، ار فرمانبرداری چه چاره، به ستم وزارت مرا دادند و نه جای من بود، بباب خواجه هیچ قصدی نکردم و کسان خواجه رانواخته باشم." پس گفت "من خطا کرده ام و مستوجب هر عقوبت هستم که خداوند فرماید و لکن خداوند کریم مرا فرو نگذارد، و دل از جان برداشته ام، ازعیال و فرزندان اندیشه باید داشت، و خواجه مرا بحل کند" و بگریست. حاضران را بروی رحمت آمد. و خواجه آب درچشم آورد و گفت "از من بحلی، و چنین نومید نباید بود که بهبود ممکن باشد، ومن اندیشیدم و پذیرفتم از خدای عزوجل اگر قضائی استبر سر وی قوم او را تیمار دارم."
پس حسنک برخاست و خواجه و قوم برخاستند. و چون همه باز گشتند و برفتند خواجه بوسهل را بسیارملامت کرد، وی خواجه را بسیار عذر خواست و گفت با صفرای خویش بر نیامدم. و این مجلس را حاکم لشکر و فقیه نبیه بامیر رسانیدند، و امیر بوسهل را بخواند و نیک بمالید که گرفتم که برخون این مرد تشنه ای؛ وزیر ما را حرمت و حشمت بایستی داشت. بوسهل گفت: "از آن ناخویشتن شناسیی که وی باخداوند در هرات کرد در روز گار امیر محمود یاد کردم خویش را نگاه نتوانستم، و بیش چنین سهو نیفتد."
و از خواجه عمید عبدالرزاق شنودم که این شب که دیگر روز آن حسنک را بردار میکردند بوسهل نزدیک پدرم آمد نماز خفتن، پدرم گفت چرا آمده ای؟ گفت نخواهم رفت تا آنگاه که خداوند بخسپد، که نباید رفعتی نویسد بسلطان در باره حسنک بشفاعت. پدرم گفت "بنوشتمی، اما شما تباه کرده اید. و سخت ناخوب است" و بجایگاه خواب رفت. و آن روز و آن شب تد بیر بردار کردن حسنک در پیش گرفتند.
و دو مرد پیک راست کردند با جامهء پیکان که از بغداد آمده اند و نامه خلیفه آورده که حسنک قرمطی را بر دار باید کرد و بسنگ بباید کشت تا بار دیگر بر رغم خلفا هیچ کس خلعت مصری نپوشد و حاجیان را در آن دیار نبرد. چون کارها ساخته آمد، دیگر روز چهار شنبه دو روز مانده از صفر، امیر مسعود برنشست و قصد شکار کرد و نشاط سه روزه، با ندیمان و خاصگان و مطربان، و در شهر خلیفهء شهر را فرمود داری زدن برکران مصلای بلخ، فرود شارستان. وخلق روی آنجا نهاده بودند، بوسهل برنشست و آمد تا نزدیک دار و بر بالایی بایستاد. و سواران رفته بودند با پیادگان تا حسنک را بیارند، چون از کران بازار عاشقان در آوردند و میان شارستان رسید، میکاییل بدانجا اسب بداشته بود پذیره وی آمد. وی را مواجر خواند و دشنامهای زشت داد. حسنک در وی ننگریست و هیچ جواب نداد، عامه مردم اورا لعنت کردند بدین حرکت ناشیرین که کرد و از آن زشتها که بر زبان راند، و خواص مردم خود نتوان گفت که این میکاییل را چه گویند.
و پس ازحسنک این میکاییل که خواهر ایاز را بزنی کرده بود بسیار بلاها دید و محنتها کشید، و امروز برجای است و بعبادت و قران خواندن مشغول شده است، چون دوستی زشت کند چه چاره از باز گفتن؟ و حسنک را به پای دار آوردند. نعوذ بالله من قضا السوء، و دو پیک را ایستانیده بودند که از بغداد آمده اند. و قران خوانان قران میخواندند. حسنک را فرمودند که جامه بیرون کش. وی دست اندر زیر کرد و ازار [ایزار یا تمبان] بند استوار کرد و پیچه های ازار را ببست و جبه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار، و برهنه با ازار بایستاد و دستها در هم زده، تنی چون سیم سفید و رویی چون صد هزار نگار و همه خلق بدرد مینگریستند. خود روی پوش آهنی بیاوردند عمدا تنگ چنانکه سرش را نپوشیدی، و آواز دادند که سر و رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود که سرش را به بغداد خواهیم فرستاد نزدیک خلیفه وحسنک را همچنان میداشتند، و او لب میجنبانید و چیزی میخواند، تا خودی فراختر آوردند. و در این میان احمد جامه دار بیامد سوار و روی به حسنک کرد و پیغامی گفت که خداوند سلطان گوید "این آرزوی تست که خواسته بودی" و گفته که "چون تو پادشاه شوی ما را بردار کن." ما بر تو رحمت خواستیم اما امیر المومنین نبشته است که تو قرمطی شدهای، و ب فرمان او بردار میکنند." حسنک البته هیچ پاسخ نداد.
پس از آن خود فراختر که آورده بودند سر و روی اورا بدان بپوشانیدند. پس آواز دادند او را که بدو. دم نزد از ایشان نیندیشید. هرکس گفتند "شرم ندارید مرد را که میکشید به دو بدار برید؟" و خواست که شوری بزرگ بپای شود، سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند و حسنک را سوی دار بردند و بب جایگا ه رسانیدند، بر مرکبی که هرگز ننشسته بود بنشاندند و جلادش استوار ببست و رسنها فرود آورد. و آواز دادند که سنگ زنید، هیچ کس دست به سنگ نمی کرد و همه زار زار میگریستند خاصه نشابوریان. پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند، و مرد خود مرده بود که جلادش رسن به گلو افگنده بود و خبه کرده. این است حسنک و روزگارش و گفتارش رحمت الله علیه این بود که گفتی مرا دعای نیشابوریان بسازد، ونساخت.
و اگرزمین و آب مسلمانان بغضب بستد نه زمین ماند ونه آب، و چندان غلام و ضیاع و اسبای و زر و سیم و نعمت هیچ سود نداشت. او رفت و این قوم که این مکر ساخته بودند نیز برفتند رحمته الله علیهم. و این افسانه ایست با بسیار عبرت. و این همه اسباب منازعت و مکاوحت از بهر حطام دنیا بیک سوی نهادند. احمق مردا که دل در این جهان بندد! که نعمتی بدهد و زشت باز ستاند.
لعمرک ما الدنیا بدار اقامة اذا زال عن عین البصیر غطاؤها
و کیف بقاء الناس فیها و إنّما ینال باسباب لفناء و بقاء وها
[برگردان:
هرگاه از دیده بینا، پرده غفلت برداشته شود، دریابد که دنیا سرای آرمیدن نیست. بقای انسان در دنیا چگونه ممکن است در حالی که آن با وسایل فنا حاصل میشود.]
رودکی گوید:
بسرای سپنج مهمان را دل نهادن همیشگی نه رواست
زیر خاک اندرونت باید خفت گرچه اکنونت خواب بر دیباست
باکسان بودنت چه سود کند که بگور اندرون شدن تنهاست
یارتو زیر خاک مور و مگس بدل آنکه گیسوت پیراست
آنکه زلفین و گیسوت پیراست گرچه دینار یا درمش بهاست
چون ترا دید زود کونه شده سرد گردد دلش، نه نابیناست
چون ازاین فارغ شدند بوسهل و قوم از پای دار باز گشتند و حسنک تنها ماند چنانکه تنها آمده بود از شکم مادر. و پس از آن شنیدم از ابوالحسن حربلی که دوست من بود و از مختصان بوسهل، که یک روز شراب میخورد و با وی بودم، مجلسی نیکو آراسته و غلامان بسیارایستاده و مطربان همه خوش آواز. در آن میان فرموده بود تا سر حسنک پنهان از ما آورده بودند و بداشته در طبقی با مکبه. پس گفت نو باوه آورده اند، از آن بخوریم. همگان گفتند خوریم. گفت بیارید. آن طبق بیاوردند و از او مکبه برداشتند، چون سر حسنک را بدیدیم همگان متحیر شدیم و من از حال بشدم. و بو سهل بخندید، و باتفاق شراب دردست داشت ببوستان ریخت، و سر باز بردند. و من در خلوت دیگر روز بسیار اورا بسیارملامت کردم، گفت: "ای بوالحسن تو مردی مرغ دلی، سر دشمنان چنین باید." و این حدیث فاش شد وهمگان اورا بسیار ملامت کردند. بدین حدیث و لعنت کردند.
و آن روز که حسنک را بر دار کردند استادم بو نصر روزه بنگشاد و سخت غمناک و اندیشهمند بود چنانچه به هیچ وقت او را چنان ندیده بودم، و میگفت چه امید ماند؟ و خواجه احمد حسن هم برین حال بود و بدیوان ننشست. وحسنک قریب هفت سال بر دار ماند. چنانکه پاهایش همه فروتراشید و خشک شد چنانکه اثری نماند تا بدستور فروگرفتند و دفن کردند چنانکه کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست.
و مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور، چنان شنودم که دو سه ماه از او این حدیث نهان داشتند، چون بشنید جزعی نکرد چنانکه زنان کنند، بلکه بگریست بدرد چنانکه حاضران از درد وی خون گریستند. پس گفت: بزرگا مردا که این پسرم بود، که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان و ماتم پسر سخت نیکو بداشت، وهرخردمند که این بشنید بپسندید، و جای آن بود، و یکی از شعرای نشاپور این مرثیه بگفت اندر مرگ وی و بدین جای یاد کرده شد:
ببرید سرش را که سران را سر بود آرایش ملک و دهر را افسر بود
گرقرمطی وجهود یا کافر بود از تخت بدار برشدن منکر بود
[منکر = ناشایسته و ناپسند]
منوچهری دامغانی: می بی چنگ منوش!
اَبوالنَّجم احمَدبن قوصبن احمد منوچهری دامغانی (در گذشت ۴۳۲ هـ. ق.) در حیرت است که چطور مردمی که یک شیشه شراب در خانه دارند میتوانند سر بر بالین بگزارند و شگفت آورتر از آن چگونه عدهای بدون موسیقی می مینوشند:
سختم عجب آید که چگونه بَرَدَش خواب
آن را که به کاخ اندر، یک شیشه شراب است
وین نیز عجبتر که خورد بادۀ بی چنگ
بی نغمۀ چنگش به می ناب شتاب است
اسبی که صفیرش نزنی، مینخورد آب
نی مرد کم از اسب، نه می کمتر از آب است
اسدی طوسی: تن مرده و جان نادان یکی است
ابونصر علی بن احمد اسدی طوسی (وفات ۴۶۵ هـ. ق.) در ستایش بخشیدن و رواداری می گوید:
گناهی که بخشنده باشی ز بن سخن زان دگر باره تازه مکن
همان خواه بیگانه و خویش را که خواهی روان و تن خویش را
ز دانش به اندر جهان هیچ نیست تن مرده و جان نادان یکی است
کرا در جهان خوی زشت ار نکوست به هر کس گمان آن برد کاندر اوست
ز بدخواه و از مردم کینه کش توان دوست کردن به گفتار خوش
در دستورالعملی خردمندانه به نوشیدن به اندازه پند می دهد:
جم اندیشه از دل فراموش کرد سه جام می از دست او نوش کرد
ز دادار پس یادکردن گرفت به آهستگی رأی خوردن گرفت
به جم گفت: می دوست داری مگر که چیزی جز از می نخواهی دگر؟
جمش گفت: دشمن ندارمش نیز شکیبد دلم گر نیابمش نیز
به اندازه به، هرکه او می خورد که چون خورد افزون، بکاهد خرد
عروسی است می، شادی آیین او که باید خرد داد کابین او
ز دل برکشد می، تف درد و تاب چنان چون بخار زمین، آفتاب
دل تیره را روشنایی می است که را کوفت می، مومیایی می است
به رادی کشد زفت، بدمرد را کند سرخ رخساره زرد را
به خاموش، چیرهزبانی دهد به فرتوت، زور جوانی دهد
خورش را گوارش، می افزون کند ز دل درد و انده بیرون کند
خورش نِه بر ِمیهمان، گونه گون مگویش از این کم خور و زآن فزون
اگرچه بود میزبان خوشزبان پزشکی نه نغز آید از میزبان
خواجه عبدالله انصاری: كافزون ز هزار كعبه باشد یك دل
خواجه عبدالله محمد انصاری هروی (۴۸۱ – ۳۹۶ هـ. ق.) از مشایخ بزرگ عرفان بود. چند نمونه از کلام او از «مناجات و مقولات»:
عشق علتی است بر دوام حیات، نه وسیلتی بر اهتمام ممات.
هرچه عاشق نیست ستور است، روز را چه گنه زانکه شبپره کور است.
آهسته باید بود ولیکن دانسته باید بود. دانسته بخرابات رفتن رواست و نادانسته بمناجات رفتن خطاست.
بیزارم از آن طاعت که مرا به عجب آرد. بندهی آن معصیتم که مرا به عذر آرد.
پنج چیز نشانه شقی است: بی شکری در وقت نعمت، بی صبری در وقت محنت، بی رضائی در وقت قسمت، کاهلی در وقت خدمت، و بیحرمتی در وقت صحبت.
هر کهای عزیز٬ ده خصلت شعار خود سازد٬ در دنیا و آخرت کار خود سازد: با حق به صدق، با نفس به قهر، با خلق به انصاف، با بزرگان به خدمت، با باخردان به شفقت، با درویشان به سخاوت، با دوستان به نصیحت، با دشمنان به حلم، با جاهلان به خاموشی، با عالمان به تواضع.
دوازده چیزباید، تا حق پرستی را شاید: جود بی حاجت، همت بی آفت، موافقت بی عداوت، دیده با امانت، نشست بی ملامت، گفتن با سلامت، شناخت بی جهالت، حکم راست بی اشارت، نفس بی خیانت، لقمه با صیانت، همت صاف و دل پر هدایت، شب و روز در عبادت، تا کار آخرت گردد کفایت.
اگر بر آب روی خسی باشی وگر در هوا پری مگسی باشی، دل به دست آر تا کسی باشی.
روزه تطوع صرفه نان است. نماز تهجد، كار پیر زنانست، حج رفتن تماشای جهان است، نان دادن كار جوانمردانست، دلی به دست آر كه كار آنست.
... بدان كه خدای تعالی در ظاهر، كعبهای بنا كرده كه او از سنگ و گل است؛ و در باطن كعبهای ساخته كه از جان و دل است. آن كعبه، ساخته ابراهیم خلیل است و این كعبه بنا كرده است. آن كعبه منظور نظر مؤمنان است و این كعبه، نظرگاه خداوند رحمان است. آن كعبه حجاز است و این كعبه راز است. آن كعبه انصاف خلایق است و این كعبه عطای حضرت خالق است. آنجا چاه زمزم است و اینجا آه دمادم... آنجا مروه و عرفات است و اینجا محل نور ذات. حضرت محمد مصطفی «ص» آن كعبه را از بتان پاك كرد؛ تو این كعبه را از اصنام هوی و هوس پاك گردان:
در راه خدا دو كعبه آمد حاصل یك كعبه صورت است و یك كعبه دل
تا بتوانی زیارت دلها كن كافزون ز هزار كعبه باشد یك دل
ای عزیز! در رعایت دل ها کوش و عیب کسان میپوش.
فخرالدین اسعد گرگانی: مدان دوزخ بدان گرمی که گویند
فخرالدین اسعد گرگانی ( در گذشت ۴۴۶ هـ. ق. ) شاعر داستانسرا و آفریننده «ویس ورامین» می گوید:
مدان دوزخ بدان گرمی بدان گرمی که گویند نه اهریمن بدان زشتی که جویند
گناه رفته را زو در گذارم دگر هرگز به رویش باز نارم
بکن نیکی و در دریاش انداز که روزی در کنارت آورد باز
مسعود سعد سلمان: کز تن ماست آنچه بر تن ماست
امیر مسعود بن سعد بن سلمان ( ۵۱۸ - ۴۳۸ هـ. ق) که هیجده سال در زندان شاهان غزنوی به سر برد، میگوید:
آسان گذران کار جهان گذران را زیرا که جهان خواند خردمند جهان را
او به درستی بشر را قادر به ایجاد جهانی کم رنجتر می داند:
همچو ما روزگار مخلوق است گلهکردن ز روزگار خطاست
گله از هیچ کس نباید کرد کز تن ماست آنچه بر تن ماست
عین القضات: گفتا كه مرا مجو به عرش و به بهشت
عین القضات هــمــدانــی (۵۲۵ - ۴۹۲ هـ. ق.) کتابی به نام «غایه الامکان فی درایه المکان» در شناختن امکنۀ جسمانیات و روحانیات و ازمنۀ آنها تصنیف کرده است و در مقدمه آن میگوید: «و این مجموعه را غایه الامکان فی درایه المکان نام کردیم حق تعالی این کتاب شریف را سبب زیادتی ایمان و معرفت خواننده و شنونده کناد و ما را فتنه خلق و خلق را فتنه ما مگرداناد بلطفه و کرمه و سعته.»
عین القضات در ضمن نکوهش تعصب، علت نوشتن این رساله را اینطور شرح میدهد: «و بایستی که ما این اسرار عزیز بزرگوار را در صمیم جان و سویدای دل مخزون و مکنون داشتیمی نه از راه بخل بلکه از راه عزت و نفاست و لیکن عذر در جلوه کردن این مخدره آنست که وقتی در اثنای سخن و حالتی گرم بر زبان ما برفت که لفظ مکان در اخبار آمده است آنرا انکار نباید کرد ولیکن مکان هر چیزی بباید شناخت تا تشبیه از راه بر خیزد پس جماعتی کور دلان و شور بختان از سر تعصب و حسد و عناد و جحود این کلمه را دست آویز کردند و بر نجانیدن ما میان دربستند و رقم تشبیه بر ما کشیدند و به تکفیر ما حکم کردند و فتوی دادند تا ناچار از بهر اظهار برائت ساحت خود از غبار تشبیه این مخدرۀ عذرا را بر آن عنینان علم طبیعت عرض بایست کرد و این یوسف با جمال را بدان کور دلان جلوه بایست داد اگر چه معلوم بود که درد تعصب و حسد درمان نپذیرد و آب باران که مادۀ حیاتست مردار را جز تباهی نیفزاید »
از شرح فوق معلوم میشود که زمان تألیف کتاب در اواخر عمر عین القضات و در موقعی بوده که وی را باتهام کفر و الحاد و زندقه محکوم کرده و بکشتن او فتوی داده بودند و بدین سبب در اول مجموعه فصلی در توحید آورده است.
عین القضات در زندان به تألیف کتاب «شکوی الغریب عن الاوطان الی علماءالبلدان» پرداخت.
او را به امر قوام الدین درگزینی از بغداد به همدان بردند و در سال ۵۲۵ هجری بر در مدرسهای که در آن به تربیت و ارشاد مریدان و وعظ می پرداخت بر دار کردند. سپس پوست از تنش کشیدند و در بوریائی آلوده به نفت پیچیده، سوزانیدند و چون حسین بن منصور حلاج خاکسترش را بباد دادند. با او همان کردند که خود او خواسته بود:
ما مرگ و شهادت از خدا خواسته ایم و آن هم به سه چیز کم بها خواسته ایم
گر دوست چنین کند که ما خواسته ایم ما آتش و نفت و بوریا خواسته ایم
محراب جهان جمال رخساره ماست سلطان جهان در دل بیچاره ماست
شور و شر و کفر و توحید و یقین در گوشه دیدههای خون خواره ماست
عینالقضاه مینویسد: شبی در ابتدای حالت. ابویزید بسطامی گفت: الهی راه به تو چگونه است؟ «ارفع نفسك من الطرایق فقد وصلت» گفت: تو از راه برخیز كه رسیدی، چون به مطلوب رسیدی طلب نیز حجاب راه بوده، تركش واجب باشد.
گفتم ملكا تو را كجا جویم من وز خلعت تو وصف كجا گویم من
گفتا كه مرا مجو به عرش و به بهشت نزد دل خود كه نزد دل پویم من
آتش بزنم بسوزم این مذهب و كیش عشقت بنهم به جای مذهب در پیش
تا كی دارم عشق نهان در دل ریش مقصود رهی تویی نه دین است و نه كیش
ناصر خسرو: حاکم خود باش و به دانش بسنج
ناصر خسرو (۴۸۱ – ۳۹۴ هـ. ق.) فیلسوف، شاعر، نویسنده و رزمنده سترگ، که متعصبان روزگارش حضورش را در بلخ برنتافتند و او را با تهمت های بددین، قرمطی، ملحد، معتزلی، مهدورالدم، غالی و رافضی از آن سرزمین به نیشابور و مازندران و سپس یمكان بدخشان آواره كردند.
باور به تقدیرانسان را کرخت وتخدیر می کند. توده های ستمدیده را به ثابت بودن وضع ناهنجار قانع و فکر تلاش برای یافتن راه حل باز می دارد. ناصر خسرو در قصیده ای معروف بر تقدیرگرایان به تندی می تازد و میگوید:
نکوهش مکن چرخ نیلوفری را برون کن زسر باد خیره سری را
بری دان ز افعال چرخ برین را نشاید ز دانش نکوهش بــری را
هم امروز از پشت بارت بیفگن میفگن به فردا مر این داوری را
چو تو خود کنی اختر خویشرا بد مدار از فلک چشم نیک اختری را
به چهره شدن چون پری کی توانی به افعال ماننده شو مر پــری را
تو باهوش و رأی ازنکومحضران چون همی برنگیری نیکومحضری را
سپیدار ماندست بی هیچ چــیزی از ایرا که بگزید مستــکبری را
اگر تو ز آموختن ســـر نتابی بجوید سر تو همی ســـروری را
بسوزند چوب درختان بی بـــر سزا خود همین است مر بی بـری را
درخت تو گر بار دانش بگــیرد به زیر آوری چرخ نیلوفری را
با شجاعت با فقیهان قشری قدرت طلب وارد جر و بحث می شود و آنها را زیر تازیانه انتقاد می گیرد و می گوید:
ای حیلت سازان! جهلای علما نام! کــز حیلـه مر ابلیس لعین را وزرائید
ایــزد چو قضــای بد بر خلق ببـارد آنـگاه شما یکــسره در خورد قضـائید
چون حکم فقیهان نَبوَد جز که به رشوت بیرشوت هر یک ز شما خود فقهائید
گر راست بخواهید چو امروزِ فقیهان تـزویرگــرانند شمـا اهــل ریـائــید
چون خصم سر کیسه رشوت بگشاید در وقـت، شما بند شریعت بگشــائید
اندر طلب حکم و قضا بر درِ سلطان مـانند عصــا مانده شب و روز بپائید
با جهل، شما در خورِ نعلید به سر بر نه در خورِ نعلی که بپوشید و بیائید
تفکر انتقادی، خردباوری و خردگرائی و در پی آن حق شک کردن و کرامت فردیت و بلوغ و اختیار انسان با سنت ها و اصول احکامی جزمی که برحقی، سودمندی و درستی آنها از پیش ثابت و قطعی است، سازگار نیست. براین بستر، قشریون همواره عوام را علیه روشنگران و خرافه ستیزان بسیج می کنند:
سلام کن زمن ای باد مر خراسان را مر اهل فضل و خرد را نه عام نادان را
چون خلق جمله به بازار جهل رفته شدند همی ز بیم نیارم گشاد دکان را
زآنکه دین را دام سازد بیشتر پرهیز کن
زآنکه سوی او چو آمد، صید را زنهار نیست
حیلت و مکر است فقه و علم او و، سوی او
نـیست دانا هر که او محتال یا مکّار نیست
گاه گوید: زین بباید خورد کاین پاک است و خوش
گاه گوید: نی نشاید خورد کاین کشتار نیست
این رشوت خواران فقها اند شما را ابلیس، فقیه است گر این ها فقهااند
منبر عالمان گرفته ستنـد ایـن گــروهی کــه از درِ دارنـد
دشمن عاقلان بی گنه اند زانـکه خــود جاهل و گنهکارند
بر دروغ و زنا و می خوردن روز و شب همچو زاغ نـاهارند
ور ودیعت نهند مال یتیـم نزد ایشــان، غنیمت انـگارند
ناصر خسرو از امیران وشاهان بیزار است و مدیحهسرائی نمی کند:
به علم و به گوهر کنی مدحت آن را که مایه است مر جهل و بد گوهری را
به نظم اندر آری دروغ و طمع را دروغ است سرمایه مر کافری را
من آنم که در پای خوکان نریزم مر این قیمتی در لفظ دری را
خلق جهان جملگی نهالِ خدایند هیچ نه بشکن تو این نهال و نه بفکن
چون تیغ به دست آری مردم نتوان کشت نزدیک خداوند بدی نیست فراموش
معرفت شناسی قشری از پرسش گریزان است و هر گونه فعالیت مبتنی بر عقلانیت و آزادی خود رهبری و خودسامانی را با تهمت، تکفیر و خشونت نفی می کند. آنها بشریت چارهجو و چارهساز را از اندیشیدن منع می کنند و برای تداوم معرفت ایستا و سنگوارۀ خویش تقلید و پیروی اقناع ناشده را تحمیل میکنند. ناصر خسرو از جمله نادر اندیشمندان ایرانی است که روی سخن به تودهها نیز دارد. او از جهل بنیان کن، تقلید و پیروی بی چون و چرای آنها انتقاد میکند و سعی در روشنگری دارد:
ای امت بدبخت بدین زرق فـــــــــروشان
جز ازخری وجهل چنین بنده چـــــــرایید؟
خواهم که بدانم که مراین بیخـردان را
طاعت زچه معنی و برای چه نمـــــایید؟
ای حیلت سازان علما، نیک پدیداســت
کز حیله مر ابلیس لعــــــین را وزرایید
هرگه که در کیسه رشوت بکشــــــایند
دروقت شما بند شریعت بکشــــــــایید
گفتند که موضوع شریعت نه به عقــــل است
زیرا که به شمشیرشد اسلام مقرر
گفتم که نماز از چه براطفال ومجانین
واجب نشود تا نشود عقل مخیر؟
تقلیـــد نپــذیرفتم وحجت ننهفتــــم
زیرا که نشد حق به تقلید مشهّر
ایزد چو بخــواهد بگشــاید دررحمت
دشواری آسان شود وصعب میسر
غره مشو بدان که کسی گوید بهمان فقیه بلخ و بخارا شد
زیرا که علم دینی پنهان شد چون کار دین و علم به غوغا شد
مپذیر قول جاهل تقلیـــــدی گرچه به نام شهرۀ دنیا شد
هر چه کنی راست به معیار خویش
بنگر و با کس مکن آن ناسزا آنچه نداریش سزاوار خویش
آنچت از او نیک نیاید مکن داور خود باش به منقار خویش
مر مرا آنچه نخواهی که بخرّی مفروش بر تنم آنچه تنت را نپسندی مپسند
عنصر المعالی کیکاوس: مستی چو کنی در خانه کن
امیرعنصر المعالی کیکاوس بن قابوس بن وشمگیر ( ۴۸۱ – ۴۱۲ هـ. ق.) در«قابوس نامه» حرمت حریم خصوصی را پاس می دارد:
مستی چو کنی در خانه کن، چه آنچه را که زیر آسمانه [=سقف خانه] توان کرد زیر آسمان نتوان کرد...
من منفعت نه همه از دوستان یابم، بلكه از دشمنان نیز یابم از آنچه اگر [در] من فعلی زشت بود، دوستان به موجب شفقت بپوشانند تا من ندانم، و دشمن بر موجب دشمنی بگوید تا مرا معلوم شود؛ این فعل بد را از خویشتن دور كنم، پس آن منفعت از دشمن یافته باشم نه از دوست. تو نیز دانش آموخته باشی كه از دانایان.
دیگر، تندی و تیزی عادت مكن و زحلم خالی مباش ولكن یكباره چنان مباش نرم كه از خوشی و نرمی بخوردندت و نیز چنان درشت مباش كه هرگز به دست نسپاوندت [پساویدن: لمس كردن]. و با همه گروه موافق باش كه به موافقت از دوست و دشمن مراد حاصل توان كرد. و هیچ كس را بدی میاموز كه بد آموختن دوم بدی كردن است. و اگر چه بی گناه، كسی تو را بیازارد تو جهد كن تا تو او را نیازاری كه خانه كم آزاری در كوی مردمی است. واصل مردمی گفته اند كه كم آزاری است. پس اگر مردمی كم آزار باش.
اندر یاد کردن پندهای نوشروان عادل....
آخر گفت: فاسق متواضع این جهان جوی بهتر از عابد متکبر آن جهان جوی.....
آخر گفت: اگر خواهی که نیکوترین و پسندیده ترین مردمان باشی آنچ بخود نپسندی بکس مپسند.
مهستی گنجوی: نه کافر مطلق نه مسلمان تمـام
مهستی گنجوی (سده ششم هجری) شاعره آزاده، رباعی سرا، سنت شکن ژرف اندیش، خرافه ستیز، عاشق، زیبا رو و نوازنده بربط، چنگ، عود و تار زندگیش و با افسانه مرز مشخصی ندارد. اندک اشعار بجای مانده از او از حوادث زمانه و تیغ سانسور و کتاب سوزان و کتاب شویان قشریون، حکایت از زیباروئی آزاده، جسور، خردمند و بی پروا دارد. صد هاسال ها پیش از مبارز و بسیج گسترده زنان برای حقوق و آزادی خویش و نبرد علیه حجاب و خانه نشینی می گوید:
ما را به دَمِ پیر نگه نتوان داشت در حُـجرهٔ دلگیر نگه نتوان داشت
آن را که سَرِ زلف چو زنجیر بُوَد در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت
مهستی ستایشگر خلاقیت، آفرینش، کار و تولید است. تولید کنندگان نعمات مادی را عاشقانه دوست دارد. در ستایش نانوا:
سهمی كــه مــرا دلبــر خبــاز دهــد نه از سر كینه كز سر ناز دهد
در چنگ غمش بماندهام همچو خمیـــر ترسم كه به دست آتشم بــاز دهـــد
در ستایش صحاف:
صحاف پسر که شهره ی آفاق است چون ابروی خویشتن به عالم طاق است
با سوزن مژگان بکند شیــــــــرازه هرسینه که ازغم دلش اوراق اســــــت
در ستایش نعلبند:
آن کودک نعلبنـــد داس اندردست چون نعل براسب بست از پای نشست
زین نادره تر که دید درعالم پست؟ بدری به ســــــُم اسب هلالی بربسـت
در ستایش رختشوی:
با ابرهمیشـــــــــــه درعتابش بینم جوینده ی تاب آفتابــــــــــش بینم
گر مردمک دیده ی من نیست، چرا؟ هرگه که طلب کنم، درآبش بینــم
در ستایش اذانگو:
مؤذن پسری تازهتر از لاله مرو رنگ رخـش آب بــرده از خـون تــذرو
آوازه قامت خوشش چون بــرخاسـت در حال به باغ در نماز آمـد سـرو
در ستایش تیرانداز:
کاشکی انگشتوانت بودمـــــی تا درانگشتت همی فرسودمــــی
تا هرآنگاهی که تیر انداختـی خویشتن را کج بدو بنمودمـــــی
طنزی در ذم قاضی شهر:
قاضی چو زنش حامله شد زار گریست گفتا زسرکینه که این واقعه چیست؟
من پیرم و کیر من نمی خیزد هیچ این قحبه نه مریم است این بچه زکیست؟
زیبائی و اعتماد به نفس:
تا سنبل توغالیه سایــــــــی نکند باد سحری نافه گشایــــــی نکند
گر زاهد صد ساله ببیند دستـت درگردن من که پارسایـــی نکند
وقار، غرور و بلند همتی زنی آزاده درپاسخ به یکی ازنامهها به عاشق خود میراحمد، موج می زند:
تن با تو بخواری ای صنم درندهـــم با آنکه زتو به است هم درندهم
یکباره سرزلف به خـــم درندهــــم درآب بخسبم خوش ونم درنـدهم
در عالم عشق تا دلم سلطان گشت آزاد ز كفر و فارغ از ایمان گشت
اندر ره خود، مشكل خود، خود دیدم از خود چو برون شدم رهم آسان گشت
در بتکده پیش بت تحیات خوش است با ساغر یک منی مناجات خوش است
تسبیح ومصـلای ریایی خوش نیست زنارِ نیـاز در خرابات خوش است
ایام چو آتشكده از سینه ماست عالم: كهن از وجود دیرینه ماست
اینك بــه مَثَل چـو كـوزهای آب خوردم از خاك بـرادران پیشینه مـاســت
دوشم بگرفت آن نگار سر مست كز دست من دٍلشده نتوانی رست
گفتم كه شب است، دستم از دست بدار تا با تو نگیردم كسی دست به دست
در دل همه شرک و روی در خاک چه سود؟ چون زهر به جان رسید تریاک چه سود؟
خودرا در مــــیان خـلق زاهد کردن با نفس پلیـد وجـامه پاک چه سود؟
رشوه، مسلمن دستاورد اجتماعی و فرهنگی جمهوری اسلامی نیست. زحمتکشان شهر و روستای ما در تمام دوران تاریخ با آن روبرویند. شاعره آزاده، زبان حال یک زن زحمتکش تهیدست دربرابر ماموران دولتی، که ازاو رشوه وپاره (انعام) می خواهند، به طنز غم انگیری به نظم در آورده است:
گفتی که ترا بسی غمخواره است بی رشوت وپاره از توام صد پاره است
گر رشوه طلب کنی مرا کون پاره است ور پاره طلب کنی مرا کـُس پاره اسـت
تاکید براین حقیقت که جامعه ما احتیاج به یک خرافهزدائی، اسطوره زدائی و تقدسزادئی بنیادین دارد، در آثار بسیاری از بزرگان ما، از دیرباز، وجود دارد. خرافه ستیزی با زبان برّای طنز مهستی:
ازرسول بزرگ واعظ شهر گفت روزی حکایتی خندان
که بروز قیام حی قــــــدیم چو دهد امتزاج چار ارکان
هرچه ازکافر و مسلمان هست جمع گردند با تن عـــُریان
مـــی کند جبرئیل از مخلوق رده هائی جدا زپیر و جوان
هرچه پیر است سوی نار برد هر چه باشد جوان برد به جنان
پیر زالی کریه وبد منظــــر گفت با واعظ خجسته بیان
این حدیثی که نقل فرمودی زآن رسول بزرگ هر دو جهان
شامل حال ما اگر باشـــد تیز بر ریش آدم نادان
برخورداری از نعمات زندگی در برابر ترک دنیای قشریون، تقدس خشک، رهبانیت و ریاضت کشی مذهبی:
ای پورخطیب گنجه پـــــــندی بپـــذیر برتخت طرب نشین به کف ساغرگیر
ازطاعت ومعصیت خدا مستغنی است باری تو مراد خود دراین عالم گیــــر
هنگام صبــوح گربت حورســرشت پرمــی قدحی دهد به من برلب کشت
هرچند که ازمن این سخن باشد زشت سگ به زمن ار کنم یاد بهشـت
چون نیست زهرچه هست جزباد بدست چون نیست زهرچه نیست نقصان وشکست
پندار که هرچه هست، درعالم نیسـت وانگار که هرچه نیست، درعالم هســــت
ازمنزل کفرتا به دین یک نفس است وزعالم شک تا به یقین یک نفس است
این یک نفس عزیز را خوش میدار کزحاصل عمر ما همین یک نفس است
لعل تومکیدن آرزو مـــــی کردم می با تو کشیدن آرزو می کردم
درمستی و درجنون و در هشیاری چنگ توشنیدن آرزو می کردم
برخیز وبیا که حجره پرداختهام وز بهر تو پرده ای خوش انداخته ام
بامن به کبابی و شرابـــی درساز کاین هر دو ز دیده و ز دل ساختــهام
دروقت بهار جزلب جوی مجـــوی جز وصف رخ یار سمن بوی مگوی
جزبادهی گلرنگ به شبگیر مگیر جز زلف بتان عنبرین بوی مجـــــوی
قشریت و تنگنظری در جامعه منجر به ریاکاری گسترده می شود. شخصیتی در نهان و شخصیتی دیگر برای بیرون. افشای ریاکاری مذهبی:
یک دست به مصحفیم ویک دست به جام گه نزد حلالیم وگهی نزد حرام
مائیـــم دراین گنبــــد ناپختــهی خام نه کافر مطلق نه مسلمان تمـــام
پیوسته خرابات ز رندان خــــوش باد دردامـن زهد زاهدان آتش باد
آن دلق دوصد پاره وآن صوف کبود افتاده بزیر پای دردیکش باد
هم مستم وهم غلام سرمستانم بیزار ززهد وبندهی رندانم
من بندهی آن دمم که ساقی گوید یک جام دگربگیر ومن نتوانم
از رباعیات مهستی و گواهی برخی از تذکره نویسان، و رباعی که دیگران در باره او گفتهاند، چنین بر می آید که مهستی به فرمان شاه به زندان افتاد و وحشیانه شکنجه شد:
شاهان چو بروز بزم ساغـــــــر گیرند بریاد سماع و چنگ و چاکر گیرند
دست چومنی که پای بند طرب است در خام نگیرند که در زر گیـــــرند
شه کــُنده نمود سرو سیمین تن را زین عارضه ضجه خاست مرد و زن را
افسوس که درکُنده بخواهد سودن پایی که دوشاخه بود صد گــــردن را
راغب اصفهانی: واجب بودن شنیدن موسیقی
راغب اصفهانی (درگذشت ۵۰۲ هـ. ق.) در «محاضرات الادباء و محاورات الشعراء و البلغاء» می نویسد:
فقیهان در روا بودن موسیقی اختلاف کرده اند. من با هر دو گروه مخالفت کرده میگویم: که شنیدن آن واجب است
فضل الله نعیمی استرآبادی: پشتیبانی از فرودستان
فضل الله نعیمی استرآبادی (۷۹۶ - ۷۴۰ هـ. ق.) رهبر جنبش حروفیه بود که در زمان تیموریان رخ داد. نعیمی خود از زمره پیشهوران فرودست جامعه بود وبه طاقیهدوزی [یک نوع کلاه] اشتغال داشت. در مزارات تبریز تصریح شده است: «این طبقه مشهور به اباحت [بیباوری به تکالیف اعتقادی و جایز شمردن انجام محّرمات] نسبت دادند... و مردم به این قوم بسیار گرویده بودند و برخی فتاوی صادرکردند که شرعاً خون این قوم را باید ریخت و اگر پادشاه احتمال کند دفع پادشاه نیز فرض است.» علیرغم قتل عامی که از حروفیه شد آنان تا دیری فعال و موجب ترس شاهان ایران بودند.
نعیمی برای مصون ماندن از تكفیر و تعقیب شریعتمداران و حامیان حكومتی آنان، اشاره میكرد:
تا به من ره نبرد كس بجز از من، هرگز
در صُورهای پراكنده از آن میآیم
در شرایط خفقان و تفتیش عقاید محتسبان میگفت:
مكن آه ای دل پر غم! بپوش اسرار دل محكم
كه نامحرم، خطابین است و میباید خموش آمد
آثار دیگر او عبارتند از: نومنامه (خوابنامه)، مثنوی عرش نامه، آدم نامه، هدایت نامه و محبت نامه.
در باره قتل او ابن حجر عسقلانی مینویسد: «امیر تیمور، امر به قتل او داد و پسرش میرانشاه که فضل اللّه به وی پناه برده بود، به دست خود سر او را قطع کرد، تیمور جسد او را طلب کرد و امر فرمود بسوزانند.» مؤلف احسن التّواریخ مرگ فضل الله را ۷۹۶ هـ.ق نوشته است:
چون به پنجاه وشش رسیدش سال گشت راهی به سوی ملک ابد
در النجه ز دست ساقی دور خورد جام شهادت سرمد
روز آدینه بود و ذی القعده نود و شش فزوده بر هفتصد
لعنت ایزد و ملائک باد به کسی کو سبب شد اندر بد
جنبش حروفیه که آمیزهای از اندیشه مزدکی و تعالیم صوفیانه بود، بیش از هر جنبش دیگر پس از حمله مغول با جنبش سربداران شیوهی عیاران و جوانمردان قرنهای سوم و چهارم درآمیخته بود. این جنبش مشابه جنبشهای دیگر مانند سربداریه، مرعشیه، بکتاشیه ونظایر آن است که درنقاط مختلف ایران وترکیه امروزی پدیدار شده بود. این جنبش از دوران میرانشاه فرزند امیر تیمور گورکان در نیمهی دوم قرن هشتم آغاز می شود ودر زمان شاهرخ میرزا با کشتار جمعی هواداران آن در نیمه اول قرن نهم خاتمه می یابد و شعرایی چون قاسم انوار، نعیمی و عمادالدین نسیمی از آن هواداری میکردند.
عمادالدین نسیمی: مسجد و میکده و کعبه و بتخانه یکی است
عمادالدین نسیمی شاعر و متفکّر حروفیه در قرن هفتم هجری و یکی از برجستهترین شخصیتهای ادبی و فرهنگی و یکی از مشهورترین و شجاعترین شاعران مشرق زمین است که تمام عمر خود را صرف مبارزه در راه نجات مردم و رهایی آنان از جور وستم زور و زر قرون تاریک وسطی است. هر چند در عمر کوتاه چهل و نه ساله خویش همواره تحت پیگرد قشریون بود، هرگز دست از مبارزه و افشاگری برنداشت.
نسیمی به سه زبان آذربایجانی، فارسی و عربی شعر سروده و در هرسه زبان مذکور صاحب دیوان می باشد. نسیمی آثار خود را در دوران جهانگشایی و قتل و عام بیرحمانه ی تیمور لنگ در دوران حکفرمایی افزونی جهل بردانش، تعصب برخرد و جنگ برصلح به قلم آورده، در طول سالهای خلاقه ی خود موضوع نوشته هایش، انسان، نجات انسان، سرنوشت انسان، آزادی ، برابری و برادری انسان و نهایت خوشبختی انسان بوده است و اشعار او در هر سه زبان هرکدام به سهم خود از بهترین نمونه ی شعر و ادب این زبان ها است.
نسیمی در دوران خود نیز شاعری سرشناس بوده وبه قول خودش اشعارش سینه به سینه نقل محافل و مجالس بوده است:
جان پرورند هر نفس از بوی روح بخش
در مجلسی که شعر نسیمی ادا کنند
نسیمی انسان را حاصل اتحاد دنیای مادی و جهان معنوی میداند. بنابر این انسان از لحاظ روحانی از همان عنصر روحانی پروردگار خویش مایه دارد. او واژه «لامکان» را که در اصطلاح عرفانی معنی خدای را دارد برای شکوه انسان بکار میبرد:
منده سیغار ایکی جهان من بو جهانه سیغمازام
گوهر لامکان منم کون و مکانه سیغمازام
برگردان: هر چند دو جهان در وجود من گنجیده، من در این دنیا جای نمگیرم
من گوهر لامکان هستم که در کائنات و مکانها نمیگنجم
نسیمی با این احترام ژرف به انسان، به رواداری گسترده میرسد:
در عالم توحید چه پستی و چه بالا،
در راه حقیقت چه مسلمان و چه ترسا،
در کشور صورت، سخن از ما و من آید،
در ملک معانی نبود بحث من و ما.
از نقش و صفت، نام و نشانی نتوان یافت،
آنجا که کند شعشعهی ذات تجلّی.
ذرّات جهان را همه در رقص بیابی،
آن دم كه شود پرتو خورشید هویدا.
دوری تو از ذات بود غایت کثرت،
وحدت بود آن لحظه که پیوست بدانجا.
انجام تو آغاز شد، آغاز تو انجام،
چون دایره را نیست نشانی ز سر و پا.
بشناس تو خود را و شناسای خدا شو،
روشن شود ای خواجه تو را سرِّ معما.
ور زانكه تو امروز به خود راه نبردی،
ای بس كه به دندان گزی انگشت، تو فردا.
مستانِ الستند كسانی كه از این جام،
در بزم ازل باده كشیدند به یك جا.
این است ره حق كه بیان كرد نسیمی،
وَاللّه شَهیداً و كَفی اَللّه شَهیداً.
مسجد و میکده و کعبه و بتخانه یکی است
ای غلط کرده ره کوچه ما خانه یکی است
چشم احول زخطا گرچه دو بیند یک را
روشن است این که دل و دلبر و جانانه یکی است
چون نسیمی طلب گنج بقا کن به یقین
شاه و درویش درین منزل ویرانه یکی است
حدود ۷۹۶ هـ.ش. نسیمی را در شهر شام بر سر پایبندی به عقایدش زنده زنده پوست کنده شده و سپس بدنش برای عبرت شاگردان و همفکرانش را تکه تکه کردند.
زاهدین بیر بارماغین کسسن دونر حق دن کئچر
گور بو میسکین عاشیقی سربا سویورلار آغلاماز
اگر انگشت یک زاهد بریده شود، توبه کرده و از حق میگذرد
اما این عاشق مسکین را ببین که پوستش از سر تا به پا کنده شده ولی دم نمیزند.
این بیت اشاره به این موضوع دارد که وقتی نسیمی را می خواستند در ملا عام بکشند یک روحانی به مردم گفت که نسیمی چنان نجس است که اگر یک قطره از خون او به بدن کسی بچکد باید آن قسمت از بدن را ببرند. از قضا قطرهای از خون نسیمی بر انگشت او چکید. اما زاهد به لکنت افتاد و حرف خود را پسگرفت.
قدیمیترین سندی که ماجرای شهادت نسیمی را شرح داده، کنوز الذّهب فی تاریخ حلب است. محمد راغب الطباخ الحلبی در کتاب اعلام النّبلاء بتاریخ حلب الشّهباء این تفصیل را ذکر کرده است. ترجمهی آن چنین است:
«در روزگار یَشْبک، علی نسیمی مقتول گردید.
شیخنا ابن خطیب الناصریه و شمس الدین ابن امین الدوله نائب شیخ عزالدین، قاضی القضات فتح الدین المالکی و قاضی القضّات شهاب الدین الحنبلی ابن الخازوق در دادگاه حاضر بودند. ادعا گردید که سخنان نسیمی اشخاص جاهل را فریب داده، زندیق کرده است. سپس ابن الشنقشی الحنفی در حضور علما و قضات شهر طرح دعوی کرد. سپس نائب او را گفت:
- اگر نتوانی ادعای خود را به اثبات رسانی، کشته میشوی.
و او از ادعای خود درگذشت. نسیمی هم چیزی نگفت. تنها کلمهی شهادت بر زبان آورد و [این] ادعا را رد کرد.
سپس شیخ شهاب الدین ابن هلال در دادگاه حاضر شد و در کنار قاضی مالکی نشست. او گفت که نسیمی زندیق است و توبهاش را نمیتوان پذیرفت و باید به قتل رسد. سپس به قاضی مالکی رو کرد و پرسید:
- چرا او را نمیکشی؟
مالکی گفت:
- آیا تو به دست خود مینویسی که او محکوم به قتل است؟
گفت:
-- مینویسم!
و نوشت. و نوشتهاش را به شیخنا ابن خطیب الناصریه و دیگر قضات تقدیم کرد. قضات و علما زیر بار نرفتند و بلند شدند و آن جا را ترک گفتند.
مالکی پرسید:
- وقتی قضات و علما سر باز میزنند، چگونه میتوان او را کشت؟
او گفت:
من نمیکشم. سلطان من را مأمور کرده است که این کار را سریع تمام کنم تا امریهاش صادر شود.
آن گاه مجلس به پایان رسید و نسیمی را دیگر بار در قلعه حبس کردند. و آن گاه فرمان سلطان مؤید صادر شد که:
- پوستش کنده شود، جنازهاش هفت روز در شهر حلب گردانده شود، سپس شقه گردد و شقههایش به علی بن ذی الآذر، برادرش ناصر الدین و عثمان قارایولوق فرستاده شود.
این شاعر لطیف سخن را چنین کشتند.» (محمدزاده صدیق، ۱۳۸۷)
امام محمد غزالی: روا نباشد که سماع حرام باشد
ابوحامد محمد بن احمد غزالی طوسی (۵۰۵ – ۴۵۰ هـ. ق.)، معروف به حجةالاسلام شکاک و منتقد بزرگ ایرانی، در عصر شدت منازعات سیاسی و فکری، در خراسان متولد شد. آنچه در مورد غزالی جالب توجه است او هم بعنوان فیلسوف تفکیر شد و هم فلاسفه دیگر را تکفیر کرد.
ستیز تاریخی تعبد با تعقل، دامن فلسفه را نیز می گیرد. جمال الدین ابوالفرج بن الجوزی (۵۹۷ – ۵۰۸ هـ. ق) در ستیز با فلاسفه در کتاب «تلبیس ابلیس» می گوید:
ابلیس از آن جهت توانست فیلسوفان را بفریبد که این فیلسوفان به نظر و خرد خویش اکتفاء جستند و سخنان خود را بر بنیاد خیالات خویش مبتنی کردند و به كلام پیمبران توجهی نكردند. آنها فی المثل آفریدگار را انكار نمودند و بسیاری از آنان ثابت كردند كه عالم را علتی قدیم است. لذا به قدم عالم معتقد شدند و زمین را ستاره ای در فلك پنداشتند و مدعی شدند كه هر ستاره ای مانند زمین عالمی است و حتی برخی به نبودن آفریدگار جهان معتقد شدند... آنان رستاخیز بدن و عودت ارواح را انكار كردند و منكر بهشت و دوزخ جسمانی گردیدند و مدعی شدند كه این سخنان را برای عوام گفته اند تا ثواب و عقاب روحانی را در یابند...
غزالی در «تهافت الفلاسفه» در سه عرصه عمده به فلاسفه اعتراض می کند: انکار خلق شدن جهان از عدم، انکار علم خدا بر جزئیات و عدم اعتقاد به حشر جسمانی:
حال اگر گوینده ای بگوید: اعتقادات این قوم [منظور پیروان فلسفه ارسطو مثل فارابی و ابن سینا] را به تفصیل بیان کردید، حال آیا به طور قطع به کفر آنها فتوا می دهید، و کشتن کسی را که به اعتقاد این جماعت باشد اجازه می دهید؟
گوییم: در سه مسئله از تکفیر آنها چاره نیست:
۱ – در مسئلۀ قِدَمِ عالم، و نیز اینکه می گویند "تمام جواهر قدیم می باشند".
۲ – در مسئله اینکه می گویند، خدای تعالی، به جزئیات کارهای انسانها آگاهی ندارد، و تنها کلیات را می داند.
۳ – اینکه آنها منکر «حشر اجساد» یا «معاد جسمانی» هستند.
امام محمد غزالی با بیان اندیشه های فلسفی خود، سخت مورد حمله متعصبان قرار می گیرد و متهم به زندقه و الحاد می شود. با آنكه او از مذهب دفاع می کرد، ولی از آنجا كه به عقاید صوفیه گروید و آموزش منطق را ضرور می دانست و در مجادلات فلسفی تعصب نداشت و در بسیاری از قضاوت های دینی و عرفانی و فلسفی و كلامی خود بدیع و مستقل و معتدل بود، لذا دشمنی عجیبی را از هر سو برانگیخت تا آنجا كه خود بدین نتیجه رسید كه ”این روزگار سخن مرا احتمال نكند ” و هر آنچه می گوید” در و دیوار به معادات برمی خیزد“. اعتزاضات فقهای متعصب قشری آن عصر از قبیل ”ابن قیم “ و ” ابن جوزی“ به غزالی نشان می دهد كه چه تنگ نظری عجیبی در آن ایام وجود داشته و چه اندازه آزاد اندیشی، پیامد مرگبار داشت.
یکی از مخالفان غزالی بنام ابوالولید طرطوشی می گوید:
اما راجع به غزالی، من وی را دیدم و با او سخن گفتم. او را چنان یافتم که فضایل بسیار و عقل و هوش فراوان دارد و در تمام عمرش ممارست در علوم کرده و سپس از طریقه علماء برگشته و در طریقه صوفیه در آمده و به علوم پشت پا زده و با وسواس شیطانی سر و کار پیدا کرده و چون با آراء فلاسفه و اشارات و کنایات حلاج مأنوس شده است، بر فقهای متکلمین طعن می زند و از این جهت در گیراگیر کفر و بی دینی است. (جلال الدین همائی، ۱۳۴۲)
غزالی پس از گرایش به تصوف سعه از تعصب دوری گزید وسبب همین بی تعصبی درباره او سخنان گوناگون گفتند از جمله اینکه حرام و حلال در مذهب او معلوم نیست و کس نمی داند که غزالی چه دینی دارد، اما او در جواب نوشت: «در شرعیات مذهب قرآن دارم و در معقولات مذهب برهان و هیچ کس را از ائمه تقلید نمی کنم نه شافعی بر من خطی دارد و نه ابوحنیفه بر من براتی»
آزادگی، شادی و خلاقیت همواره در تاریخ بشر قشریت، غم و انجماد فکری را در مقابل خود داشته است. موسیقی و رقص همیشه زیر ضرب قشریت عبوس بوده و است. غزالی در کتاب «کیمیای سعادت» که در آن به امور دین و دنیا از زاویه دید صوفیان می پردازد، به دفاع از سماع و موسیقی بر می خیزد و می گوید:
روا نباشد که سماع حرام باشد، بدان سبب که خوش است؛ که خوشیها حرام نیست. و آنچه از خوشیها حرام است، نه از آن حرام است که خوش است، بلکه از آن حرام است که در وی ضرری است و فسادی. چه آواز مرغان خوش است و حرام نیست. بلکه سبزه و آب روان و نظاره در شکوفه و گل خوش است و حرام نیست. پس آواز خوش در حق گوش، همچون سبزه و آب روان در حق چشم، وهمچون بوی مشک در حق بینی، و همچون طعام خوش در حق ذوق، و همچون حکمت های نیکو در حق عقل؛ و هر یکی از این حواس را نوعی لذت است، چرا باید که حرام باشد؟
سیف بن محمد هروی: افشای سینهچاکان امر به معروف
سیف بن محمد هروی (پس از ۷۲۱ -۶۸۱ هـ.ق.)، در ذكر حوادث سال ۷۰۰ هجری در «تاریخ نامه هرات» در باره ماهیت یکی سینه چاکان «امر به معروف و نهی از منکر» که همیشه یکی از دستاویزهای تجاوز قشریون به حریم خصوصی مردم بوده و است می نویسد:
در این سال، ملک فخرالدّین حكم فرمود كه عورات [=زنان] به روز از خانه بدر نیایند و هر عورتی كه به روز بیرون آید، شمسالدین قادسی كه محتسب است، چادر او را سیاه كند و او را سر برهنه به محلتها و كویها برآرد تا تجربۀ دیگران باشد... و خرابات را برانداخت و مقامران [=قماربازان] را سر و ریش تراشید به بازار آورد و شرابخوارگان را بعد از اقامت حدود شرع نبوی، در زنجیر كشید و بهكار گِل كشیدن و خشت زدن مأمور گردانید... و اكثر سیاست او به زندان و حزندادن و چوبزدن و گلكشیدن بودی و با وجود اینهمه امر به معروف و نهی از منكر، البته، هر شب آواز چنگ و نغمهء عود شنیدی و شراب صافی نوشیدی.
شهاب الدین سهروردی: آن جام جهاننمای جم من بودم
شهاب الدین یحیی بن امیرک سهروردی (۵۴۹ - ۵۷۸ ه.ق.)، اندیشمند سترگ و صاحب مکتب در ۳۶ سالگی در اوج شکوفائی، متهم به الحاد شد و به دست ملک الظاهر پسر صلاح الدین ایوبی کشته شد. دکتر قاسم غنی در کتاب «تاریخ تصوف در اسلام» دوران سهروردی چنین توصیف میکند که شباهتی شگفت با دوران ما دارد:
مخصوصا در قرن ششم از نظر منافع شخصی و اداره معاش، "علوم مذهبی" اهمیت بسیار داشته است؛ زیرا تنها علمی که در آن قرن می توانسته بیش از هر چیزی معاش شخصی را تأمین کند دینی بود، یعنی با دانستن علوم قرآنی، فقه، حدیث، شخص به مقام قضا و وعظ و امامت جماعت و محدّثی و مذّکری وتدریس در مدارس می رسیده و به امراء و ملوک نزدیکی پیدا می کرده و مورد اعجاب و احترام خلق واقع می شده و به راحتی زندگی می کرده است. در صورتیکه مشتغلین به علوم عقلی و فلسفی، به فقر و بینوائی بسر می بردند و همان دانائی و حکمتشان مایه نکبت و ادبار می گشت و غالبا مورد مزاحمۀ فقها و تفسیق و تکفیر آنها می شدند وحتی بزرگانی از قبیل شیخ شهاب الدین سهروردی مؤلف حکمت الاشراق جان بر سر آزادی فکر و پیروی از فلسفه می نهند.
سهروردی کرامت و شان انسان را به حد اعلا میستاید و آن را آئینه وجود خدا می داند:
در جستن جام جم جهان پیمودم روزی ننشستم و شبی نغنودم
زاستاد چو راز جامجم بشنودم آن جام جهاننمای جم من بودم
هان تا سررشته خود گم نکنی خود را ز برای نیک وبد گم نکنی
رهرو توئی و راه توئی، منزل تو هشدار که راه خود بخود گم نکنی
خردگرائی (rationalism) و فلسفهگرائی شیخ اشراق با مزاج و مذاق عرفاء که شهود و اشراق را امری فطری و وجدانی میدانند، نه اکتسابی و استدراکی، سازگار نیست. به همین جهت است سهروردی حلقهی واسط مشائیون ما که چندان مشائی نیستند و بیشتر نوافلاطونی هستند و عرفاء ماست که خردگریزی (irrationalism) و شهودگرائی (intuitionism) صرف را برگزیده اند و با وجود این اختلافها، وجه شبه در افکار آنها عمده است.
سهروردی در ضمن بیان مراتب و درجات حکیمان الهی در ایران بعد از اسلام نام بایزید بسطامی و حسین منصور حلاج و شیخ ابوالحسن خرقانی را در ردیف اول قرار داده و می نویسد:
و اما خمیره حکمای خسروانی در سلوک به سیار بسطام بایزید بسطامی رسید و پس از او به جوانمرد بیضاء حسین منصور حلاج و بعد از ایشان به جوانمرد آمل ابوالعباس قصاب و جوانمرد خرقان ابوالحسن خرقانی و ابوسعید ابوالخیر و از جمله خمیره های حکیمان خسروانی، خمیره ای است که با طریقه ای از خمیره های پیروان فیثاغورس و انباذقلس و اسقلبیوس در زبان نگهبانان کلمه حقیقت سری یا راز هستی در سرزمین های غربی و شرقی حکمت امتزاج یافت و بدست اشخاصی افتاد که به آرامش و اطمینان بدان تکلم کردند یعنی صاحب قدرت و تصرفات عجیب شدند که سرگذشتشان در افسانه ها آمده است.
انوری ابیوردی: افشای گدایان تاجدار
اوحدالدّین محمّدبن محمّد انوری (۵۸۵ - ۵۱۵ هـ. ق.) که در ابیورد به دنیا آمد، می گوید:
آن شنیدستی که روزی زیرکی با ابلهی
گفت:کاین والی شهر ما گدایی بی حیاست
گفت: چون باشد گدا آن، کز کلاهش تکمه ای
صد چو ما را روزها بل سالها برگ و نواست؟
گفت: ای مسکین غلط اینک از اینجا کرده ای
این همه برگ و نوا دانی که آنها از کجاست؟
درّ و مروارید طوقش اشک اطفال من است
لعل و یاقوت ستامش خون ایتام شماست
آنکه تا آب سبو پیوسته از ما خواسته است
گر بجویی، تا به مغز استخوانش زان ماست
خواستن کدیه است، خواهی عُشر خوان، خواهی خراج
زانکه گر ده نام باشد یک حقیقت را رواست
چون گدایی چیز دیگر نیست جز خواهندگی
هر که خواهد، گر سلیمان است و گر قارون، گداست
ابن یمین: اگر بد کنی چشم نیکی مدار
امیر فخرالدین محمود بن یمینالدین طغرایی فریومدی (۷۶۹ - ۶۵۸ هـ. ق.)، که دیوانش شعرش در جنگ به غارت رفت و ناگزیر شد با گرد آوردن شعرهای پراكنده خویش دیوانی جدید تنظیم کند بر حرمت انسان تاکید دارد:
اگر دو گاو به دست آوری و مزرعه ای یکی امیر و یکی را وزیر نام کنی
وگر کفاف معاشت نمی شود حاصل روی و شام شبی از جهود وام کنی
هزار بار از آن به که بامداد پگاه کمر ببندی و بر چون خودی سلام کنی
یک نیمۀ نان، اگر شود حاصل وز کوزه شکسته یی، دمی آب سرد
مخدوم کم از خودی، چرا باید بود؟ یا خدمت چون خودی، چرا باید کرد؟
باور به عظمت و شکوه انسان راهگشای دوری جستن از تنگ نظری است. سیاست، مذهب، فرهنگ و هنر برای خدمت به انسان است نه برعکس:
هزاربار پیاده اگر به کعبــه روی که برطـریق توکل سپرده باشی راه
هزارمسجد اگرهمچو مسجد اقص به دسترنج خود ازخاک برکشی از راه
هزار اسیر مسلمان متقی هر روز به تیــــغ اگر برهانی زکافر بدخواه
هزار برهنه وگر صدهزار گرسنه را به کسب خویش گر ایمن کنی ز راه الله
ثواب اینهمه درجنب این گنه باد است که از درون صاحبدلی برآری آه
زدم از کتم عدم، خیمه به صحرای وجود
وز جمادی به نباتی سفری کردم و رفت
بعد از اینم کشش طبع، به حیوانی بود
چون رسیدم به وی، از وی گذری کردم و رفت
بعد از آن در صدف سینۀ انسان به صفا
قطرۀ هستی خود را گهری کردم و رفت
با ملائک پس از صومعۀ قدسی را
گرد بر گشتم و نیکو نظری کردم و رفت
بعد از آن ره سوی او بردم بی ابن یمین
همه او گشتم و ترک دگری کردم و رفت
اگر بد کنی چشم نیکی مدار که گر خار کاری سمن ندروی
اهل عالم همه کشاورزند هرچ کارند هم چنان دروند
نظامی عروضی: راوی دادگر
نظامی عروضی سمرقندی (درگذشت حدود ۵۶۰ هـ. ق.) در مقالت سوم علم نجوم در کتاب «چهار مقاله» خود اظهار نظری راجع به یعقوب اسحاق کندی دارد که حاکی از پهناوری افق دید اوست:
یعقوب اسحاق کندی یهودی بود. اما فیلسوف زمانۀ خویش بود و حکیم روزگار خود.
ابن رشد: ستیز با جزماندیشی مذهبی
ابن رشد (۵۹۵ – ۵۲۰ هـ. ق.) که اندیشههایش توفانی در اروپای قرون وسطی به پا کرد و با عکسالعمل شدید و خشن مقامات کلیسا و متکلمان مسیحی روبرو شد، در پاسخ به كتاب «تهافت الفلاسفه» غزالی كتاب معروف «تهافت التهافت» را نوشته است و در آن هم به اعتراضات كلامی غزالی و هم به روش سازشكارانه ابن سینا در قبال فشار عقاید مذهبی تاخته است و از ارسطو و افكارش با سرسختی دفاع كرده است. ابن رشد متهم به کفر و زندقه شد و کتابهایش را آتش زدند. او به بقای ماده معتقد بود و تلاش داشت فلسفهٔ ارسطو را با اسلام تطبیق دهد. حقیقتپژوهی فلسفی و مقابله او با جزماندیشی مذهبی، نوآوری برجستهای در تاریخ تفکر بشر است. (Averroes، 1180)
ابوعلی سینا: حـلالی شراب به فـتـوای عـقـل
ابوعلی سینا بن عبدالله (۴۲۸ - ۳۷۰ هـ. ق.)، نابغه مشرق و یکی از بزرگترین دانشمندان ایران و جهان است. ابوعلی سینا در دورانی که خرافه و تعبد حاکمیت بلامنازع داشت، بر دانش و اندیشه تاکید می ورزید. قشریون در سراسر تاریخ علوم معقول (فلسفه و علوم طبیعی) را د ر برابر علوم منقول (اخبار و حدیث) قرار داده و نسبت به آن نظر نامساعد داشتند و دارند. تنگنظران او را به کفر متهم کردند و او در موضع دفاعی میگوید:
کفر چو منی گزاف و آسان نبود محکم تر از ایمان من ایمان نبود
در دهرچو من یکی و آنهم کافر پس در همه دهر یک مسلمان نبود
با این دو سه نادان که چنان میدانند از جهل که دانای جهان آنانند
خرباش که این جماعت از فرط خری هرکه او نه خراست کافرش میخوانند
ظاهرن ابن سینا هم برای فرار از خستگی و بیخوابی و سستی، شرابی میخورد. ابن القفطی در «تاریخ الحکماء» از او نقل میکند:
شراب را چه گنه گر که ابلهی نوشد؟ گهی به تیغ برد دست و گه به سوی نجق
چو بوعلی می ناب ار خوری حکیمانه به حق که وجودت به حق شود ملحق
حـلال گشت به فـتـوای عـقـل بر دانا حـرام گشت به فـتـوای شـرع بر احمق
افسانه دیدار ابوعلی سینا استاد دانش، منطق و حکمت که از طریقت مشاء که پایه اش برهان عقلی است، و شیخ ابوسعید ابوالخیر که ذوق اشراق داشت و معتقد بود که علم باید به مقام شهود رسد، شنیدنی است. هم این دیدار و هم ارزیابی آن از سوی ابوعلی و ابوسعید نشانه وسعت مشرب این دو بزرگوار است. در کتاب اسرارالتوحید آمده است:
خواجه بوعلی با شیخ در خانه شد و در خانه فراز کردند و سه شبانه روز با یکدیگر بودند بخلوت و سخن می گفتند که کس ندانست، و نیز به نزدیک ایشان در نیامد مگر کسی که اجازت دادند و جز به نماز جماعت بیرون نیامدند. بعد از سه شبانه روز خواجه بوعلی برفت، شاگردان از خواجه بوعلی پرسیدند: که شیخ را چگونه یافتی؟ گفت: هر چه من میدانم، او میبیند، و متصوفه و مریدان شیخ چون به نزدیک شیخ در آمدند؛ از شیخ سؤال کردند: که ای شیخ بوعلی را چون یافتی؟ گفت: هر چه ما میبینیم او می داند.
ابن سینا در اواخر عمر خود نظرات فلسفی مشائی خود را به شکل فلسفه مشرقی فرمولبندی کرد. او اصول عقاید فلسفه مشائی را منکر نمیشود، بلکه آنرا به شکلی تعبیر میکند که جهان عقلانی ارسطوئیان به صورت معبدی جهانی در میآید که در هر تمثیلی به انسان مربوط میشود و در تعالی روحانی وی و نیل به حقیقت وظیفهای ایفا میکند. صد و پنجاه سال بعد فلسفه مشرقی ابن سینا مقدمه فلسفه اشراقی سهروردی می شود.
قطران تبریزی: بیداد رسد به هر که بیدادی کرد
شرفالزمان ابومنصور قطران تبریزی ( وفات ۴۶۵ هـ. ق.)، داد را توصیه میکند و میگوید:
بیدادگرا به گرد بیداد مگرد کز خلق به بیداد برآوردی گرد
ترسم بخوری ز درد ما روزی درد بیداد رسد به هر که بیدادی کرد
نظامی گنجوی: کس نگوید که دوغ من ترش است
نظامی گنجوی شاعر و داستانسرای بزرگ (۶۱۴ - ۵۳۰ هـ. ق.) علوم و معارف زمان خود را عمیقن مطالعه کرد. او بر ادبیات فارسی، زبان و ادبیات عرب، نجوم و هیئت، موسیقی، قرآن، حدیث، حكمت و عرفان تسلط داشت.
در سراسرتاریخ دو چیز با وجود منع شدید ازسوی شریعت، همواره مورد توجه و اقبال و عنایت مردم بوده یکی شراب، دیگری دیگر غناء. این دو چیز را نه تنها عامهی مردم پسندیده اند بلکه عاقلان و فرزانگان همهی اقوام با رعایت اعتدال و ادب ستودهاند و خود نیز از آن دو بهرهمند شدهاند. اما چرا این کار را انجام داده اند؟ برای آنکه ظاهرن برای گریز از دردها و غم ها و غصه های زندگانی پناهگاهی بیابند و از دیو وحشت و غم لحظه ای بیاسایند و دست کم زمانی فارغ و آزاد باشند. نظامی فتوای حلال بودن می را صادر کرده و در «لیلی و مجنون» می گوید:
آن می که چو اشک من زلال است در مذهب عاشقان حلال است
در می به امید آن زنم چنگ تا باز گشاید این دل تنگ
شیریست نشسته بر گذرگاه خواهم که زشیر گم کنم راه
با حربه دانش و تعقل می توان بر تعبد و جهل چیره شد. حکیم نظامی به درستی جوانان را به دانش اندوزی تشویق می کند:
ای چارده ساله قرهالعین بالغ نظر علوم كونین
آن روز كه هفت ساله بودی چون گل بچمن حواله بودی
و اكنون كه بچارده رسیدی چون سرو بلوچ سركشیدی
غافل منشین نه وقت بازیست وقت هنر است و سرفرازیست
دانش طلب و بزرگی آموز تا به نگرند روزت از روز
چون شیر به خود سپر شکن باش فرزند خصال خویشتن باش
دولت طلبی، سبب نگه دار با خلق خدا ادب نگه دار
اشعار نظامی سرشار از اندیشههای روادارنه است که اکنون چون ضربالمثل در گفتار روزانه ما جاری است:
گر چه من عاجزم اما تو ستمکار مباش با من آن کن که اگر با تو رود بپسندی
پیر و جوان بر خطر از کار تو شهر و ده آزرده ز پیکار تو
من که چنین عیب شمار توام در بد و نیک آینه دار توام
آینه چون نقش تو بنمود راست خود شکن آینه شکستن خطاست
عمر به خشنودی دل ها گذار تا ز تو خشنود بود کردگار
هر که به نیکی عمل آغاز کرد نیکی او روی بدو باز کرد
منادی شد جهان را هر که بد کرد نه با جان کسی با جان خود کرد
مگر نشنید از فراش این راه که هر که چاه کند افتاد در چاه
هست خوشنود هرکس از دل خویش نکند کس عمارت گل خویش
هر کسی در بهانه تیز هُش است کس نگوید که دوغ من ترش است
سیف الدین باخرزی: فرار از آئین به سوی انسان
سیف الدین ابوالمفاخر سعید بن مظفر باخرزی (در گذشت ۶۵۸ هـ. ق.) ملقب به شیخ العالم از عارفان معروف قرن هفتم هجری است. وی معاصر منکوقاآن پسر تولی خان مغول بود. او در نقد آئین مذهبی که چنان شیفته آئینها میشود که انسان را فراموش میکند، می گوید:
کردم به طواف خانه یار آهنگ سنگی دیدم نهاده آنجا بر سنگ
چون بود تهی ز یار، ناکرده درنگ واگردیدم سنگ زنان بر دل تنگ
محمد عوفی: ناممکن بودن بستن در میان تو و آفریدگارت
سدید الدین محمد عوفی ( ۶۳۵ – ۵۷۲ هـ. ق.) در «جوامع الحكایات و لوامع الروایات» می نویسد:
گویند در بصره رئیسی بود و روزی در باغ چشمش بر زن باغبان افتاد. آن زن در غایت حسن و در نهایت عفاف بود و باغبان را کاری فرمود تا از او دور شد. زن را گفت: برو و درها را ببند.
زن رفت و باز آمد و گفت: همه درها را بستم الا یک در نمیتوان بست.
گفت: آن کدام است؟
گفت: آن دری است که میان تو و آفریدگار است که به هیچ سبیل آن در بسته نشود.
رئیس چون این سخن بشنید، استغفار کرد و به توبت و انابت مشغول شد.
ابن عربی: محکوم به جرم ستایش زیبائی
ابن عربی (۶۳۸ - ۵۶۰ هـ. ق.) بنیان گذار عرفان نظری، سعی کرد اندیشه تصوف را به نوعی فلسفه تبدیل کند. (عرفان را می توان سه دسته تقسیم کرد: نظری، قلبی و یا تعبدی) مشاجرات او با فقها منجر تکفیر و تهدید به مرگ او شد. ناچار به مکه پناه برد. نظریۀ وحدت وجود ابن عربی تأثیری ژرف بر اندیشمندان ایرانی داشت. اندیشه هایش بسیار روادارانه وبه دور از تعصب است:
چه بسا كسی كه برزمین راه میپوید و زمین لعنتش میكند و چه بسا كه برخاك سجده مینماید و خاك آن را نمیپذیرد. چه بسا دعاكنندهای كه كلامش از زبان تجاوز نمیكند. بسا دوستدار خدا در كنشت و كلیسا و بسا دشمن خدا در مسجد!
كامل، ملزم نیست كه در هر چیز و در هر مرحله تمام باشد. انسان كامل دانایی، نادان ست و اتصاف به اضداد، صفت خدایی است.
شفقت بر خلق خدا واجبتر از غیرت بر دین خدا است.
ابن عربی در «فصوص الحکم» می گوید :"هر بنده ای درباره ی خدای پروردگار خویش اعتقادی خاص پیدا کرده است و آن را به اندازه ی ذوق و نظر در نفس خود دریافته است و از این روی، اعتقاد درباره ی خدایان مانند خود خدایان، مختلف و گوناگون شده است. ولی همه ی این اعتقادات صورتهایی از یک اعتقاد است و آن اعتقاد به خداست."
ابن عربی در دیوان «ترجمان الاشواق» [شرح آرزومندیها] که در ٦١٠ هـ. ق. در حلب به سبب این اثر، با اتهامات و انتقادات سختی مواجه شد و برخی از فقیهان بر وی خرده گرفتند که او در این کتاب نظرش به زیباییهای ظاهری و شهوانیت است، بیانی روامدارانه دارد که حاکی از سعه صدر اوست:
اگر من پیش از این یک خام بودم همه با دوستان دژکام بودم
کنون حالی دگر پیدا شد از غیب همه اهل مذاهب گشت بیعیب
دلم هر صورتی را شد پذیرا چراگاه غزالان، دیر ترسا
بلی عاشق شدم، چون عاشق مست پذیرد هر چه معشوق کرده است
ابن عربی سماع را مجاز می شمارد. یکی از پیروان ابن عربی، موسوم به عبدالحمید بن معین الدین قتالی رفاعی تبریزی، از روی گفته ی ابن عربی، سماع را به سه قسم تقسیم کرده و برای هر یک نشانه ای بر شمرده است:
۱. سماع طبیعی: که در آن نفس، به واسطه ی قوای جسمانی، اصوات حسی را می شنود و شوق و طرب می یابد
۲. سماع روحانی: که در آن روح از استماع هم آهنگی در آثار صنع الهی طربناک می گردد.
۳. سماع الهی: که در آن سر و باطن انسان کلمات الهی را بلاواسطه از هر ذره ای از ذرات کاینات می شنود، و هر لحظه حیرتش افزوده می گردد
نجم الدین زرکوب: دشـمـن مـا را سـعـادت یـار بـاد
نجم الدین ابوبکر محمد پسر مودود ظاهری مشهور به نجم الدین زرکوب (درگذشت ۷۱۲ هـ. ق.) از شاعران متصوف رسالهای در بیان فتوت به فارسی، بنام "کتاب الفتوة" نوشته است. اشعار زیر نمایشگر سعه صدر و رواداری اوست:
دشـمـن مـا را سـعـادت یـار بـاد روز و شب با عز و نازش کار باد
هر که کافر خواند ما را گو بخوان او میان مؤمنان دیـندار بـــاد
هر که خاری مینهد در راه مـــا خـار مـا در راه او گـلـزار بــاد
هر که چاهی می کند در راه ما چاه ما را، راه او هموار بــاد
هر که ملک و مال ما را حاسد است ملک و مالش در جهان بسیار باد
هر کرا مستی زرکوب آرزوست گو که ما مستیم او هشیار باد
عبدالرحمان جامی: افشای واعظ خودبین، خرافات و عوام
نورالدین عبدالرحمان جامی (۸۹۸ - ۸۱۷ هـ. ق.) در «بهارستان» مینویسد: در مجلس کسری سه کس از حکما جمع آمدند: فیسلوف روم و حکیم هند و بوذرجمهر. سخن به اینجا رسید که سخت ترین چیزها چیست؟ رومی گفت: پیری و سستی با ناداری و تنگدستی. هندی گفت: تن بیمار با اندوه بسیار. بوذرجمهر گفت: نزدیکی اجل با دوری از حسن عمل. همه به قول بوذرجمهر رضا دادند و از قول خویش بازآمدند.
نمونه های از اشعار جامی:
شیخ خودبین که به اسلام برآمد نامش نیست جز زرق و ریا قاعدهِ اسلامش
خویش را واقف اصرار شناسد لیکن نه زآغاز وقوف است ونه از انجامش
دام تزویر نهاده خدایا مپســــــــند که فتـــــــــد طایر فرخنده ما در دامش
گر خاک سر کوی مذلت باشی رسوا شده شهر ومحلت باشی
به زانکه به زرق خودنمایی صدسال افسونگر هفتاد ودو ملت باشی
جامی این زهد وخودنمایی چنــــد زهد دام است وخودنمایی بند
دام بگسل به دوست گیر آرام بند بشکن به عـــشــق جو پیوند
نظم جامی دیگر وگفته واعظ دگر است سر توحید جدا باشد وافسانه جدا
بسکه زاهد به ریا سبحه صد دانه شمرد در همه شهر بدین شیوه شد انگشتنما
مخور جامی فریب سبحه خوانان که دامی هست هرجا دانهی هست
تحفهی لایق جانان به کف آر ای زاهد ترسمت دست نگیرد به قیامت تسبیح
زشیخ شهر حذر جامیا که می نگزد دوبار مار خردمند را، زیک سوراخ
دلق صد پاره وسجاده صد رنگ به دوش شیخ ما بین که اعجوبهِ دوران افتاد
سبحه در گردن، عصا درکف مصلا برکتف
پای تا سر شهرت جوی ما مکر است وشید
می فروشی هرچه است از خود فروشی بهتراست
چند عیب می فروشان میکنی ای خود فروش
چوهست مایه واعظ چوهمت او پست از آن چه سود که سازد بلند منبر خویش
از زرق وحیله دام به هرسونهاده اند تا آورند مرغ دل جاهلی به دام
لاف جمعیت دل میزنی ای شیخ ولی پای تا فرق همه تفرقه و وسواسی
چند دعوی که چو خاصان شدهام شهرهِ شهر
شهرهِ شهر نهای سخرهِ عوام الناسی
به راه خود مخوان ای شیخ ما را که ماهم مذهـبی داریم ودینی
اگر ازریش کس درویش بودی رِییس خرقهپوشان میش بودی
کشتزاری است عجب عرصهی گیتی که در او
هر که را مینگری کشتهی خود می درود
قشریت مذهبی ایران (چه سنی قبل از حکومت صفوی و چه شیعه پس از به قدرت رسیدن صفوی) برخورد عقیدتی و یا مخالف را بر نمیتابد و هر گونه اندیشه و عملی که رنگ انتقاد، نارضایتی و مخالفت با بنیادها و ارزشهای خود ببیند در نطفه خفه می کند. حتی عارف بلند آوازه چون جامی پروای بیان عقاید خود را ندارد. قشری شریعتمدار قدرت بسیج ویرانگر عوام را برای تکفیر و تعزیر آزادگان پشت خود دارد:
منع واعظ ز خرافات، ز غوغای عوام نتوانیم، ولیكن به دل انكار كنیم
بابا فغانی: زیان دشمنی و سود دوستی
بابا فغانی (درگذشت ۹۳۵ هـ. ق.) میگوید:
اگر محبت اسلام داری ای زاهد درآ به کوچه پاکان که راه دین این است
بنام ننگ مقید مشو که زاهد شهر هزار طعنه زهرکس برای نام شنید
سبحه را بگسل فغانی گرپشیمان گشتهئی
کانچه در تسبیح زاهد نیست در زنار هست
سحرفغان من آن مه ز طرف بام شنید شکایتی که ازو داشتم تمام شنید
زیان دشمنی و سود دوستی گفتم عیان نگشت که خود رای من کدام شنید
وحشی بافقی: تو مو بینی و مجنون پیچش مو
كمال الدین بافقی (۹۹۷ - ۹۳۰ هـ. ق. ) متخلص به وحشی برای درک افکار، شرایط روح و احساسات دیگران همدلی (empathy) می طلبد و می گوید:
به مجنون گفت روزی عیب جویی که پیدا کن به از لیلی نکویی
که لیلی گرچه در چشم تو حور است به هر عضوی ز اعضایش قصور است
ز حرف عیب جو مجنون بر آشفت در آن آشفتگی خندان شد و گفت
تو کی دانی که لیلی چون نکویست کز و چشمت همه بر زلف و روی است
تو مو بینی و مجنون پیچش مو تو ابرو او اشارت های ابرو
تو قد بینی و مجنون جلوه ی ناز تو چشم او نگاه ناوک انداز
تو لب بینی و دندان که چون است دل مجنون ز شکر خنده خون است
کسی کاو را تو لیلی کردهای نام نه آن لیلی است کز بر من برده آرام
اگر بر دیدهی مجنون نشینی به غیر از خوبی لیلی نبینی
فیض کاشانی: یاران میام زبهـر خدا در گلو کنید
ملا محسن فیض کاشانی (۱۰۹۱ – ۱۰۰۷ هـ. ق. ) دلی پرخون از زهدفروشان دارد:
از دست زاهدان تر و زاهدان خشک صحرا و کوه وناله وافغانم آرزوست
میگویند ستایش می و معشوق در اشعار شعرا و عرفا معنی مجازی دارد و شراب و یار مد نظر نیست. نظر شما چیست؟
یاران میام زبهـر خدا در گلو کنید آلوده غمم به میام شست و شو کنید
ابریـق مـِی دهیـد مــرا تا وضــو کنم در سجدهام به جانب میخانه رو کنیـد
وقت رحیل سوی مـن آرید ساغری رنگم چو زرد شد به میام سرخ رو کنید
تابوت من ز تاک و کــفن هـم ز برگ تاک در میکده به باده مرا شستشـو کنید
تا زندهام نمیروم از میکده برون بعد از وفــات نیز بـدان ســوم رو کنیــد
دُردی کشان! ز هم چو بپاشد وجود من در گردن شما که ز خاکم سـبو کنید
بی بادگان چـو مستی تان آرزو شـــود آییـد و خاک مقـبره فیض بو کنید
عمرانی: افشای ریاکاران
عمرانی شاعر قرن دهم
ای علم نخوانده پیش استاد نگرفت زپیر عقل وارشاد
مشغول به طـــــاعت ریایی مغرور شـده به خودنمایی
ای خانه خراب این دوکان چیست؟ تاچند به این حیل توان زیست؟
صوفی که نه پاک وصاف باشد آن به که به زیر خاک باشد!
عابد که عبادت از ریا کرد آن نیست عبادت، او خطا کرد
مولانا ترکی قلندر: نقد نماز ریائی
مولانا ترکی قلندر
از برای اعتقاد خلق ای دنیا پرست گه کنار بام و گه در رهگذر خوانی نماز
تا ببیند شاه رو! درمسجد شاهی نشین گر به امید وصول سیم و زر خوانی نماز
رضی آرتیمانی: نقد سالوس
رضی آرتیمانی شاعر قرن یازدهم (۱۰۳۷ - ۹۷۸ هـ. ق.)
صوفی بیا که کعبه مقصود در دل است
حاجی به هرزه راه بیابان گرفته است
دلم سوخت برحال زاهد بسی که بیچاره تر زو ندیدم کسی
زکـــــــــوی خرابات آواره ی زبان بسته حــیوان بیچاره ی
ندانم چه دیدست از زنده گی؟ نمیرد چرا خود زشرمنده گی؟
من این دین سالوس رامنکرم مسلمــــانی ار این بود کافرم
الهی به مستان میخانهات به عقل آفرینان دیوانهات
به دردی کش لجهٔ کبریا که آمد به شأنش فرود انّما
الهی به آنان که در تو گمند نهان از دل و دیدهٔ مردمند
خدا را بجان خراباتیان کزین تهمت هستیم وارهان
به میخانهٔ وحدتم راه ده دل زنده و جان آگاه ده
قلم بشکن و دور افکن سبق بسوزان کتاب و بشویان ورق
که گفتهاست چندین ورق را ببین بگردان ورق را و حق را ببین
کتاب اشارت اَبرو بخوان شفا در لب جام پُرباده دان
به من، جان من، مِی بده، مِی بده پیاپی، پیاپی، پیاپی بده
بسمل شیرازی: گونهگونی افسانه یگانه عشق
حاج علی اکبر نواب شیرازی (۱۲۶۳ - ۱۱۸۴ هـ. ق.) که به « بسمل » تخلص می کرده، از فضلای بزرگ عهد ناصرالدینشاه قاجار می گوید:
داستان عشق یک افسانه نبود بیش و لیک
هر کسی طور دگر می گوید این افسانه را
پیرزاده مشهدی: در آرزوی شکست زهد ریایی
پیرزاده مشهدی قرن یازدهم
کسی راکه نبود جوی آبروی دود بهر یک لقمه نان کو به کوی
فش و ریش را دامِ روزی کند چو پالان گران خــــرقه دوزی کند
بیا تا صراحی بدست آوریم به زهد ریــــــایی شکست آوریم
نظام دستغیب: پرهیز آتش دوزخ از واعظ
نظام دستغیب قرن یازدهم (۱۳۰۹ - هـ. ق.) زاهد ریاکار را اینگونه نقد میکند:
بده ســـــــاقی آن آتـــــشِ آبـــــدار که از جان زاهــــــــد برآرم دمار
به ظــــــاهر بود دشمن می پرست ولی دایم از ســــــاغر کبر مست
شمـــــــار درم ذکر پیوست اوست گره در دل سبحه از دست اوست
نه با عشق ربطش نه میلش به ساز کند بهر تحسیــــــن مردم نماز
در سیستم بستهای که کرامت انسان شناخته نیست، آزادگان با تنگنظران مقابله به مثل می کنند. با آنها با همان زبان و واژه های خودشان سخن میگویند:
واعظ که خراشد دل ما ازسخن او سوهان دل ماست زبان در دهن او
دانم که پس از مردن او آتش دوزخ از ننگ نسوزد سر مویی ز تن او
هر تار شود ماری و نیشی زند او را کافی بود از بهر عــذابش کفن او
کلیم کاشانی: چرا این همه مذهب در دین یک پیغمبر
میرزا ابوطالب کلیم کاشانی (درگذشت ۱۰۶۱ هـ. ق.) از اینهمه فرقهگرائی در عجب است:
کس زهفتاد و دوملت این معما حل نکرد
کاین همه مذهب چرا در دین یک پیغمبر است
زاهد از آب خرابات همان به نخورد
حیف ناپاک خورد آب بدان پاکی را
درآب وخاک زاهد دلمرده فیض نیست آب وگل وجود گر از کوثر آورد
شب آدینه به دروازه میخانه شهر شیخ پنهان رود و از درِ بازار آید
ما ز آغاز و ز انجام جهان بی خبریم اول و آخر این کهنه کتاب افتادست
بابا افضل کاشانی: از ما تو هر آنچه دیدهای مایه تست
افضل الدین محمد حسین کاشانی معروف به بابا افضل (درگذشت ۶۶۷ هـ. ق.) بر خودشناسی تاکید دارد و میگوید:
ای آنکه تو طالب خدائی، بخود آ از خود بطلب کز تو جدا نیست خدا
اول بخود آ، گر بخود آئی، بخدا اقرار نمائی، به خدائی خدا
شب مهتاب، ابر پاره پاره شراب خُلّرو می در پیاله
رفیقون قدر یکدیگر بدونین خدا کی می دهد عمر دوباره
آنرا که حلال زادگی عادت اوست عیب دگران به چشم او خوب و نکوست
معیوب همه، عیب کسان می جوید از کوزه همان برون تراود که در اوست
گفتم همه ملک حسن سرمایه تست خورشید فلک چو ذره در سایه تست
گفتا غلطی ز ما نشان نتوان یافت از ما تو هر آنچه دیدهای مایه تست
عمر خیام: کای بیخبران، راه نه آنست و نه این
حکیم غیاثالدین ابوالفتح عُمَر بن ابراهیم خیام نیشابوری (۴۳۰-۵۱۷ هـ. ق.) اندیشمند سترگ و شاعر آزاداندیش به شدت مورد حمله قشریون و ارتجاع قرار گرفت. قفطی در «تاریخ الحکماء» تصویری گویا از روزگار سخت خیام ارائه می کند:
معاصران زبان به قدح او گشودند و در دین و اعتقادش سخن گفتن آغازیدند، چندانکه خیام به وحشت افتاد و عنان زبان و قلم بگرفت و به عزم حج از شهر نشابور برون رفت و پس از آنکه از کعبه بازگشت در کتمان اسرار خویش اصرار ورزید و ظواهر شرع را مراعات می کرد.
وی علاوه بر ریاضی و نجوم، در فلسفه، تاریخ جهان، زبانشناسی و فقه نیز زبردست بود. علوم و فلسفه یونان را تدریس میکرد و دانشجویان را به ورزش جسمانی و پرورش نفس تشویق میکرد. از همین رو، بسیاری از صوفیان و عارفان زمان، او را به خود نزدیک مییافتهاند. در مقابل اکثر فقها و علمای دین با او مخالف بودند و گاه نیز حکم به تکفیر او دادند، هرچند که تکفیر کنندگان هنوز شعر او را ندیده بودند. خیام معتقدات دینی را با بینش خاص خود که مبتنی بر دقایق فلسفی بود بررسی میکرد، شک درباره وجود خدا و جهان دیگر و بقای روح و قیامت، در ذهن خیام او را از یقین مذهبی باز میداشت:
قومی متفکرند در مذهب و دین قومی متحیرند در شک و یقین
ناگاه منادیی در آید ز کمین کای بیخبران، راه نه آنست و نه این
خیام در مقدمۀ کتاب جبر و مقابله دوران و معاصران ریاکار خود را با دقت ترسیم می کند:
اگر مشاهده کنند که کسی متوجه طلب حق است و شیوۀ او راستی است و در ترک باطل و دروغ و خودنمائی و مکر و حیله، جهد و سعی دارد، او را استهزاء و تحقیر می کنند.
اما خیام بدون پردهپوشی میگوید:
گویند بهشت و حور عین خواهد بود آنجا میناب و انگبین خواهد بود
گر ما می ومعشوقه گزیدیم چه باک؟ چون عاقبت کار چنین خواهد بود
می خوردن و گرد نیکوان گردیدن به زانکه به رزق زاهدی ورزیدن
گر عاشق و مست، دوزخی خواهد بود پس روی بهشت کس نخواهد دیدن
ای صاحب فتوی ز تو پرکارتریم با این همه مستی ز تو هشیارتریم
تو خون کسان خوری و ما خون رزان انصاف بده، کدام خونخوارتریم؟
ترس از تکفیر اندیشمندان را از بیان افکار و عقاید خود در سراسر تاریخ باز داشته است. قشریون حتی نوشته و گفته شدیدن خودسانسور شده متفکران را، در آتش سوختند و با آب شستند:
خورشید به گل نهفت می نتوانم و اسرار زمانه، گفت می نتوانم
از بحـر تـفـكرم برآورد خـرد دری كه ز بیم، سُفت می نتوانم
اسرار جهان، چنانكه در دفتر ماست گفتن نتوان، كه آن وبال سر ماست
چون نیست در این مردم نادان، اهلی نتوان گفتن هرآنچه در خاطر ماست
در دایره ای کامدن و رفتن ماســت آن را نه بدایت و نه نهایت پیداست
کس مینزند دمی در این معنی راست کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست
جامی است که عقل آفرین میزندش صد بوسه زمهر بر جبین میزندش
این کــوزهگـر دهر چنین جام لطیف میسازد و باز بر زمین میزندش
دوران جهان بی می و ساقی هیچ است بی زمزمه نای عراقی هیچ است
هر چند در احوال جهان مینگرم حاصل همه عشرت است و باقی هیچ است
گر می نخوری طعنه مزن مستان را بنیاد مکن تو حیله و دستان را
تو غره بدان مشو که می می نخوری صد لقمه خوری که می غلام است آنرا
در فصل بهار اگر بتی حور سرشت یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت
هر چند به نزد عامه این باشد زشت سگ به ز من است اگر برم نام بهشت
شادی بطلب که حاصل عمر، دمی است هر ذره ز خاک کیقبادی و جمی است
احوال جهان و اصل این عمر چه هست؟ خوابی و خیالی و فریبی و دمی است
یکدست به مـُصحفیم و یکدست به جام گَه مرد حلالیم و گَهی مردِ حرام
مائیم در این گنبدِ فیروزۀ خام نه کافر مطلق، نه مسلمانِ تمام
خیام علم و ادراک انسان از حقیقت دین و مذهب نسبی میداند. این فروتنی معرفتشناسانه و شک در شناخت و یقین دینی، مذهبی، علمی، اجتماعی، انسانی و عرفانی است و ستیزی است فعال با دینمداران قشریگرا که حقیقتهای خود را مطلق میدانند، است:
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من وین حرف معما، نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو چون پرده بر افتد، نه تو مانی و نه من
ای دل تو به اسرار معما نرسی در نکتهی زیرکان دانا نرسی
اینجا به می لعل بهشتی میساز کانجا که بهشت است، رسی یا نرسی
ابر آمد و باز سر سبزه گریست بی بادۀ گلرنگ نمی باید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست تا سبزۀ خاک ما تماشاگه کیست
لب بر لب کوزه بردم از غایت آز تا زو طلبم واسطۀ عمر دراز
لب بر لب من نهاد و میگفت بهراز می خور که بدین جهان نمیآئی باز
یک جرعه می ز ملک کاووس به است وز تخت قباد در مسند طوس به است
هر نعره که رندی به ســـحرگاه زند از طاعت زاهدان ســــالوس به است
آیا می توان شکوه و آزادگی انسان را بهتر از این توصیف کرد:
گردون نگری ز قد فرسوده ماست جیحون اثری ز اشک آلوده ماست
دوزخ شرری ز رنج بیهوده ماست فردوس دمی ز وقت آسوده ماست
خیام مرگ خود را شكوهمند وصف می کند و وصیت می كند:
ای هم نفسان مرا ز می قوت کنید وین چهرهی کهرباء چو یاقوت کنید
چون در گذرم به می بشوئید مرا وز چوب رزم تختهی تابوت کنید
چون در گذرم به باده شوئید مرا تلقین ز شراب ناب گوئید مرا
خواهید به روز حشر یابید مرا از خاک در میکده جوئید مرا
به نظر می رسد علاقه خیام به شراب توجیه علمی نیز داشت. او در رساله «نوروز نامه» در گفتار "اندر منفعت شراب"، خاصیت جسمی، روانی و اجتماعی شراب را اینگونه بر میشمارد:
داناآن طب چنین گفتهاند چون جالینوس و سقراط و بقراط و بوعلی سینا و محمد زکریا که هیچ چیز در تن مردم نافعتر از شراب نیست، خاصه شراب انگوری تلخ و صافی، و خاصیتش آنست که غم را ببرد و دل را خرم کند و تن را فربه کند و طعامهای غلیظ را بگوارد و گونۀرو سرخ کند و پوست تن را تازه و روشن گرداند و فهم و خاطر را تیز کند و بخیل را سخی و بددل را دلیر کند و خورندۀ شراب را بیماری کم کند و اغلب تندرست باشد از جهت آنک تبها و بیماری که از خلطهای لزج و فاسد تولد کند (و سبب آنک) میخواره را گاه گاه.می افتد و گاه اسهال نگذارد که خلط بد در معده گرد آید و گروهی زیرکان شراب را محک مرد خواندهاند و گروهی ناقد عقل و گروهی صراف دانش و گروهی معیار هنر و بزرگان شراب را صابون الهم خواندهاند و گروهی مفرح الغم و هر که پنج قدح شراب ناب بخورد آنچه اندروست از نیک و بد سر آید و گوهر خویش پدید کند و بیگانه را دوست گرداند و اندر دوستی بیفزاید و اگر خود او را همین خاصیت است که دوستان را بهم بنشاند.
مشائیون، اشراقیون، عرفا ومتکلمین: تلاش در خردگرائی و حقوق طبیعی
فلاسفه در ایران عمدتن زیر شمشیر دموکلوس تهمت به کفر و زنداقه قرار داشتند. آنها مجبور به تظاهر شدید به دینداری در کردار، گفتار و نوشتار بودند. چالش نظری مشائیون، اشراقیون، عرفا ومتکلمین، صرف نظر از برخی تهمتزنیها، یکی را منابع مهم نیل به حقیقت و راهگشای گفتگو بجای توسل به قهر است.
در فلسفه کلاسیک ایرانی ادارک کلیات "علم" نامیده می شود و ادراک جزئیات "معرفت". جدال نظری مشائیون، اشراقیون، عرفا ومتکلمین در باره مسئلۀ "حصول علم" بیانگر ژرفش ایمان این جریانها به توانائی درک انسان است. این دیدگاه تاثیر مستقیم در کرامت انسان و جدال بین "تعبد" و "تعقل" دارد.
مشائیون برای نیل به علم و معرفت بر بحث، برهان، استدلال منطقی و اندیشیدن تاکید دارند و کوشش به رسیدن به "علم الیقین" دارند. مشائیون هم به خردگرائی و توانائی بشر برای درک واقعیات معتقدند. در فلسفه مشاء همۀ انسانها بهرهور از عقل کیهانی هستند و گوهر همگان شریف است. این ایده هرچند تبیین روشنی در جهان اسلام نیافت اما می توان در آن ایدۀ «حق طبیعی» را دید.
اشراقیون در راه نیل به علم و معرفت بحث، برهان، استدلال منطقی و تعقل را لازم می دانند ولی کافی نمی دانند. اگر شیوه و وسیلهی نیل به علم استدلالی، تحصیل علوم مختلف در مدرسه و تفکر و احتجاج است، شیوهی نیل به علم ذوقی، کشفی کتاب و مدرسه نیست بلکه مجاهده و ریاضت، سیر و سلوک و توسل به یک سلسله تمرینات عرفانی است. به بیانی دیگر، فلسفه اشراقی بر استدلال و کشف و شهود هر دو تکیه دارد، نخستین از پرورش اندیشه و تفکر حاصل می شود و دومی از صفا و تربیت نفس.
متکلمین تلاش دارند بحث، برهان، استدلال منطقی و تعقل را بر مباحث دینی انطباق دهند. متلکمین به خردگرائی و توانائی فرد بشری برای درک واقعیات معتقدند.
برخی از عرفا تلاش در دستیابی به سیستم فلسفی مدلل را نکوهش می کنند و کوشش برای رسیدن به "عین الیقین" دارند. عطار از دیدگاه صوفیان در نکوهش عقل و استدلال میگوید:
چو ما در اصل کل علت نجوییم بلی در فرع هم علت نجوییم
چو عقل فلسفی در علت افتاد ز دین مصطفی بیدولت افتاد
نه اشکالست در دین و نه علت بجز تسلیم نیست این دین ملت
ورای عقل ما را بارگاهیست ولیکن فلسفی یک چشم راهیست
همی هر کو چراگفت او خطا گفت بگو تا خود چرا باید چرا گفت
چرا و چون نبات خاک وَهمست کسی دریابد این کو پاکْ فهمست
ابونصر فارابی: مبشر همزیستی مذهبها
ابونصر فارابی (۲۶۰-۳۳۹ هـ. ق.) جامعهشناس و فیلسوف نامدار یکی از برجستهترین شارح و پیرو ارسطو است. او در رسالهی «آراء اهل المدینه الفاضله» در توصیف جامعه آرمانی، جامعه را به دو دسته تقسم میکند: "مدینه فاضله" و "مدینه نازله". مدینه فاضله جامعه ایست که در آن عدالت و سعادت واقعی حکمرواست. پیشوای مدینه از حکماست و قدرت رهبری و هدایت دارد. مدینه فاضله عینن مانند پیکر انسان سالم است. رهبر جامعه باید دارای جسم و جانی نیرومند، هوش و زیرکی و قدرت بیان باشد. دانش دوست، کم شهوت، عاری از هوس، بزرگمنش، بیاعتنا به امور دنیوی، دوستدار عدالت، متنفر از ظلم، نرمخوی، شجاع و مدافع حق باشد. در مدینهای که تحت ریاست چنین مدیری است نظم و ترتیب، تعاون بین افراد برقرار است و منافع مردم تامین میگردد و مضرات از آنان دفع می شود.
در جامعهشناسی فارابی بر روادای و کرامت انسان به روشنی تاکید شده است:
هر گاه موقعیت و زمان اجازه دهد، بایستی یک حکومت جهانی در دنیا وجود آید و به اداره امور افراد بشر بپردازد. در غیر اینصورت افراد بشر باید با مذاهب ویژه خود در کنار یکدیگر زندگی کنند. و اگر اینهم غیر عملی است، اسلام باید بر پایه موازین فلسفی دوباره سازی شود و به انسان شایستگی فرمانروائی بدهد.
فارابی به موسیقی علاقه وافر داشت. نه تنها در موسیقی نظری کارشناس بود، نوازنده ماهری هم بود. اثری به نام کتاب «الموسیقی الکبیر» از او بجای مانده است که شاید مهمترین کتاب در موسیقی قدیم باشد.
فارابی علیرغم استادی در فلسفه، منطق، جامعه شناسی و موسیقی از تجمل بیزار بود و به طبیعت و ساده زیستن مهر میورزید. مجالس درس و بحث را در کنار مزارع و جویبارها و دور از هیاهوی شهر تشکیل میداد.
عبید زاکانی: نقد سالوس، ریا و جنگ
عبید زاکانی (وفات ۷۷۲ هـ. ق.) طنزنویس در آثارش بی پرده و گستاخانه شاه، خلیفه، شیخ، قاضی، حاکم، گزمه و تمام مظاهر استبداد و استثمار در جامعه را افشا می کند. از آثارش تحریم می شود، تاریخ نویسان او را به فراموشی می سپارند و مبلغان دربار چون سلمان ساوجی او را هجو می کنند:
جهـنـّمی هجا گـو عـبـیـد زاکانی مـقـر است به بـیدولتی و بیدینی
اگر چه نیست ز قزوین و روستا زاده است ولیک میشود اندر حدیث قزوینی
اما عبید نه تنها از انگ "بی دین و ملحد و دهری" نمیهراسد، بلکه خود فریاد میزند که:
وقت آن شد که عزم کار کنیم رسم الحاد آشکار کنیم
عبید در رساله «تعریفات طبقات» مردم زمانه خود را چنین معرفی میکند: العسس: آن که شب راه زند و روز از بازاریان اجرت خواهد؛ البازاری: آن که از خدا نترسد؛ الطبیب: جلاد؛ دارالتعطیل: مدرسه؛ الجاهل: دولتیار؛ القاضی: آن که همه او را نفرین کنند.
عبید خدا را دکانی می بیند که از شاه تا شیخ، هر کس بفرا خور زورش، در جهت منافع خویش، از آن بهره می گیرند، از اینرو این واژه چنین تعریف میشود: "الخدا: خوان یغما".در انتقاد از "خوان یغما" مینویسد:
روستائی ماده گاوی داشت و ماده خری با كره. خر بمرد. شیر گاو به كره خر می داد و ایشان را شیر دیگر نبود. روستائی ملول شد و گفت: خدایا تو این كره خر را مرگی بده تا عیالان من شیر گاو بخورند. روز دیگر در پایگاه رفت. گاو را دید مرده. مردک را دود از سر برفت. گفت: خدایا من خر را گفتم. تو گاو را از خر باز نمی شناسی؟
درِ خانهی حجی بدزدیدند. او برفت درِ مسجدی برکند وبه خانه برد. گفتند: چرا در مسجد برکنده یی؟ گفت: در خانهی من دزدیدهاند، و خدا دزد در را میشناسد. دزد را به من بسپارد و در خانهی خود باز ستاند.
در زمان مبارک حضرت رسول، کفار را میگفتند که درویشان را طعام دهید. ایشان می گفتند که درویشان، بند گان خدایند. اگر خدا خواستی ایشان را طعام دادی. چون او نمیدهد ما چرا دهیم؟
زنی شوهر را گفت ای قلتبان، ای بینوا. شوهر گفت خدای را شکر، که مرا در این میان گناهی نباشد. اولی از تو است و دومی از خدا.
اعرابی به حج رفت. در طواف، دستارش بربودند. گفت: خدایا یک بار که به خانهی تو آمدم، فرمودی که دستارم بربودند. اگر یک باردیگر مرا در این جا ببینی بفرمای تا دندان هایم را بشکنند.
حجی به خریدن خر به بازار می رفت. مردی گفتش به کجا می روی؟ گفت: به بازار می روم تا خری بخرم. گفت: بگو انشاءالله. گفت: چه جای انشاءالله باشد؟ خر در بازار است و زر در کیسه من. چون به بازار رفت زرش بدزدیند. در راه بازگشت، مرد پرسید: از کجا می آیی؟ گفت از بازار می آیم. انشاءالله خری نخریدم، انشاء الله زیان دیده و بی زر به خانه می روم، انشاءالله.
رساله «صد پند» را عبید زاکانی، به تمسخر، در مقابل نوشتههای مدعیان اخلاق آورده است. گمان میرود که بیشترین طنز عبید در این رساله متوجه خواجه نصیرالدین طوسی مولف اخلاق ناصری است. زیرا در مقدمه مینویسد که این پندها چکیده گفتهها و نوشتههای افلاطون، ارسطو و خواجه نصیر است. آنگاه پند میدهد:
که تا توانید سخن حق مگوئید تا بر دل ها گران نشوید و مردم بی سبب از شما نرنجند. مسخرگی و دف زنی و گواهی به دروغ و دین به دنیا فروختن پیشه سازید تا عزیز باشید و از عمر برخوردار گردید.
سخن شیخان باور مکنید تا به دوزخ نروید.
تا میتوانید از همسایگی زاهدان دوری جویید.
دختری از فقیهان وقاضیان وشیخان مخواهید، اگر به آن ناگزیر آمدید، زنهار فرزندی به کار نیاورید تا گدا و سالوس و مزور و مردمآزار در جهان افزون نشود.
دخترخطیب در نکاح میاورید تا ناگاه کره خر نزاید.
قاضی ایکه رشوت نستاند و زاهدی که سخن به ریا نگوید درین روزگار مطلبید.
انصاف ومسلمانی از بازاریان مجویید.
کلمات شیخ و بندگان را درگوش مگیرید.
در رساله «اخلاق الاشراف» روی سخن با طبقات ممتاز است. عبید زاکانی در این رساله از مرگ مردمی و مردانگی و عزت و شهرت مسخرگی و بی آبرویی در دستگاه حکومتی سخن میگوید و از تاریخ نمونه می آورد: چنگیز خان که امروز به کوری اعداء در درک اسفل مقتدا و پیشوای مغولان اولین و آخرین است تا هزاران هزار بی گناه را به تیغ بی دریغ از پای درنیاورد، حکومت روی زمین بر او مقرر نگشت و... ابوسعید بیچاره چون دغدغه عدالت در خاطر افتاد و خود را به شعار عدل موسوم گردانید، در اندک مدتی دولتش سپری شد.
پای در کوی زهد و زرق منه کاندران کوی آشنایی نیست
بر در خانقه مرو که در آن جز ریایی بوریـــــایی نیست
مرا به مجلس واعظ مخوان وپند مده فریب من به فسون وفسانه نتوان کرد
ذکر سجاده وتسبیح رها کن چو عبیــد نشوی صید بدین دانه بنه دامی چند
مرو به عشـوه زاهد ز ره که او دایم فریب مردم نادان بدین فسانه دهد
گفت رهبان که: عبید ازپی سالوس مرو زین سخن معتقد مذهب رهبان شدهام
عبید میگوید: یکی از شیخان را گفتند: خرقه خود بفروش گفت: اگرصیاد دام خود بفروشد به کدام وسیله صید تواند کرد.
زهـد وتسبیح دام ودانهِ ماست از ره این دام و دانه بر داریـم
صحبت میخوارگان از خاطر ما محو کرد
آن کدورتها که از زهد ریایی یافتیم
منگر به حدیث خرقه پوشان آن سخت دلان سست کوشان
آویخته سبـــح شان به گردن هچون جـــــرسِ درازگوشان
از دور چو واعظــــان ببینی از راه بگرد و رو بپوشـــان
منم که با عمل وقول وچنگ بیزارم زقول بیعمل شیخکانِ هرزه درای
خــدایا دارم از لطف تو امیـــد که ملک عیش من معمور داری
بـگردانی بــلای زاهـد ازمن قضـــــای توبه از من دور داری
نهان چون زاهـدان تاکی خوری می چون رنـدان فاش کن رازنهانی
تعصب مذهبی و درگیری عقیدتی را چه درد آلود به مسخره می گیرد: شیخان مردی را که عمران نام داشت در قم میزدند. کسی پرسید: چون عمر نیست چراش میزنید؟ گفتند عمر است و الف ونون عثمان هم دارد.
دو کودک درقم از زمان طفلی تا وقت پیری باهم مبادله کردندی، روزی در سر منارهی به همین معامله مشغول بودند. یکی با دیگری گفت این شهر ما سخت خراب است. دومی گفت: ازشهری که پیران با برکتش من وتو باشیم بیش ازین چه آبادی توقع میتوان داشت.
واعظی بر سرمنبر سخن میگفت، شخصی از مجلسیان سخت گریه میکرد. واعظ گفت ای مجلسیان صدق ازین مرد بیاموزید که اینهمه گریهی به سوز میکند. مرد برخاست وگفت مولانا! من نمیدانم که چه میگویی اما بزی داشتم که ریشش به ریش تو میماند ودرین دو سه روز سقط شد. هرگاه که تو ریش می جنبانی مرا ازآن بزک یاد می آید.
ابلیس خودرا به شکل یکی ازمشایخ اجل به منفرا نمود وگفت: از بهشت می آیم واین طوق ریش را که نعمت بهشت است برای شما آورده ام.
گفتم :ای عزیز! اگر ریش آنست که من دیده ام وبلا آنکه از صاحب ریشان کشیده ام هرگز غبار وحشت آن به دامن مرساد که اگر رسد ابدالابد از بلای آن خلاص نیابی.
بار اللها شر ریش از همگان دور بدار.
عبید در دوره ای زندگی می کند که ایلخانان مغول، دستگاه غارتگر خود را بر ایران حاکم کرده اند و در جنگ های بی حاصلی که حکومت های گماشته ی مغول بر سر توسعه ی مناطق قدرت محلی خود با یکدیگر می کنند، طبقهی محروم و زحمتکش بدون آگاهی از علت جنگ، و بی آن که دراین میانه نفعی داشته باشد، کشته می دهد. این حقیقت عبید اینگونه هنرمندانه باز می گوید:
سربازی را گفتند چرا به جنگ نروی؟ گفت بخدا سوگند که من یک تن از دشمنان را نشناسم و ایشان نیز مرا نشناسند. پس دشمنی میان ما چون صورت بندد؟
عبید با شهامتی بینظیر، همهی مظاهر استثمار و عوام فریبی به زیر ضربات تازیانه ی هزل خود می گیرد. از دیدگاه عبید، ظلم همان قدر محکوم است که جهل. و این هردو را با یک تازیانه میزند. در لطیفه ای از رسالهی «دلگشا» می گوید که مردی قصد تجاوز به پسری را داشت، پسر رضایت نمی داد. مردک گفت: یا بگذار کار خود را ببینم، یا آن که معاویه را دشنام خواهم داد. پسر گفت: شکیب بدین زخم، آسانتراست از شنیدن دشنام به حال امیرالمؤمنین. پس تن در داد.
عبید جدا بودن از مردم را درمورد خلفا و پادشاهان، همان قدر محکوم می کند که در مورد خدا و فرشتگانش: اعرابی را پیش خلیفه بردند. او را دید بر تخت نشسته و دیگران در زیر ایستاده.
گفت: السلام علیک یا الله.
گفت: من الله نیستم.
گفت: یا جبرائیل.
گفت: من جبرائیل نیستم.
گفت: الله نیستی؛ جبرائیل نیستی؛ پس چرا بر آن بالا تنها نشسته ای؟ تو نیز در زیر آی و در میان مردمان بنشین.
با دلی پرخون از جاهلان میگوید و همزمان روزهگیری را به نقد میکشد:
زشت رسمیست نشستن در همه شب با عامه
همقدم گشتن و پالوده و خرما خوردن
چه عذابیست همه روزه دهان بر بستن
چه بلائیست به شب شربت و حلوا خوردن
سنائی غزنوی: همگان طالباند و او مطلوب
ابوالمجد مجدود بن آدم سنائی غزنوی (۵۴۵ – ۴۷۳ هـ.ق.)، عارف بزرگ و شاعر نامدار، ابتدا به مدح پادشاهان غزنوی مانند بهرامشاه پرداخت؛ اما سپس تغییر رویه داد و سیر و سلوک آغاز کرد و در ردیف بزرگترین شاعران تصوف قرار گرفت. سنائی از نخستین شاعران بزرگ عارف بشمار می آمد. او از تنگ نظری و تهمت به ستوه آمده می گوید:
چه مسلمان چه گبر بر در او چه کنشت و چه صومعه بر او
گبر و ترسا و نیکو و معیوب همگان طالباند و او مطلوب
این گروهی که نورسیدستند عــــشوه جاه و زر خریدســــتند
سر باغ و دل زمیــــن دارند کی غم عقل و شـــرع و دین دارند
دل سیاهانِ تیره هوشانند جاه جویا و دین فروشـــــــــــانند
همه بازآشیان وشاهین خشم همه طوطی زبان کرکس چشم
گشته گویان زبغض یک دیگر کاین فلان ملحد، آن فـــلان کافر
همه از راه صدق بیخبرند آدمی صـــورت اند لیک خــــرند
همه جویان کبر وتمکین اند همه خصم شـریعت ودین اند
همه در علم سامری وارد از برون موسی از درون مــــــاراند
در نفاق وخیانت و تلبیس درگذشته به صد درک زابلیــس
هیچ نایافته ز تقوی بوی تهی از آب مانده همچوسبوی
سنائی در ذم سالوس می گوید:
بگو به زاهد سالوس خرقه پوش دوروی
که دست زرق دراز است وآستین کوتاه
تو خرقه را ز برای ریا همی پوشی
که تا به زرق بری بندگان حق از راه
سنائی مدارا را چنین توصیه می کند:
آن شنیدی که وقت زادن تو همه خندان بدند و تو گریان
تو چنان زی که بعد مردن تو همه گریان بوند و تو خندان
با همه خلق جهان گر چه از آن بیشتر گمره و کمتر برهند
آنچنان زی که بمیری برهی نه چنان زی که بمیری برهند
دوست را کس به یک بدی نفروخت بهر کیکی گلیم نتوان سوخت
دوست گرچه دو صد، دو یار بود دشمن ارچه یکی، هزار بود
سنائی بر آن است که قشریگری در جهل و دشمنی در عدم شناخت ریشه دارد:
رافضی را عوام در تـُف و کین می زدند از پی حمیّت دین
یکی از رهگذر در آمد زود بیش از آن زد که گروه زده بود
گفتم ار میزدند ایشانش بهر اشکال کفر و ایمانش
تو چرا باری ای بدل سندان بی خبر کوفتی دو صد چندان
جُرم او چیست؟ گفت بشنو نیک من ز جرمش خبر ندارم لیک
سُنیان میزدند من زدمش من برای ثواب میزدمش
روزبهان بقلی: صد هزاران پرده دارد عشق دوست
شیخ ابو محمد روزبهان پسر ابی نصر بقلی فسائی شیرازی (۶۰۶ – ۵۲۲ هـ. ق.) دکانی داشت در آن بقل [سبزی خوردن] میفروخت و به همین مناسبت به بقلی معروف شد و به علت داشتن شطحیات زیاد به شیخ شطاح نیز نامیده می شود، لزوم رواداری را شاعرانه گوشزد می کند:
زنهار در آن كوش كه باشی پیوست مقبول كسان گرت بر آید از دست
مگذار كه افتی از نظر مردان را هر چیز كه از طاق دل افتاد، شكست
ای ترا با هر دلی رازی دگر هر گدا را با دلت آزی دگر
صد هزاران پرده دارد عشق دوست می کند هر پرده آوازی دگر
فخر رازی: استاد شک فلسفی
امام فخر رازی (۶۰۶ – ۵۴۳ هـ. ق.) اندیشمندی با نفوذ ونقادی برجسته بود. او در کتابهای « محصل افكارالمستقدمین و المتأخرین من الحكماء والمتكلمین» و « مباحث المشرقیه» به بیان نظریات فلاسفه و متكلمین پیشین می پردازد و آنها را مورد وارسی نقادانه قرار می دهد. از آنجائی که امام فخر رازی در جدل و ایراد بر فلاسفه و شک در مسائل فلسفی استادی داشت به او "امام المشککین" لقب دادند.
برخی از عرفا، علیرغم انسانگریی ژرف، در ستیز با خردگرائی با قشریون همگام می شوند. آنها خردگرائی و فلسفه گرائی را نکوهش می کنند و شهود و اشراق را امری فطری و وجدانی می دانند، نه اکتسابی، استدراکی و استدلالی. مولوی اغلب از خرد ستایش می کند، اما در نقد فخر رازی می گوید:
اندرین بحث ار خرد ره بین بودی فخر رازی رازدار دین بودی
لیک چون من "لَمْ یذُق لَمْ یدْر" بود عقل و تخییلات او حیرت فزود
کی شود کشف از تفکر این انا آن انا مکشوف شد بعد از فنا
فخرالدین عراقی: چو ز باده مست گشتم چه كلیسیا چه كعبه
فخرالدین ابراهیم بن بزرگ مهر بن عبدالغفار جوالقی همدانی (۶۸۸ - ۶۱۰ هـ. ق.)، متخلص به عراقی یکی از بزرگترین شاعران غزلسرای ایران و یکی از عارفان بزرگ است. در ستایش حرمت انسان و پاسداری ازغرور تهیدستان در قبال حکمرانان می گوید:
در حلقه فقیران قیصر چکار دارد در دست بحرنوشان ساغر چکار دارد
در راه عشقبازان زین حرفها چه خیزد در مجلس خموشان منبر چکار دارد
او در عشاق نامه گوید:
تا من اندر ســـــــــماع عشق آیم مجلس عـــــــاشــــــقان بیارایم
چون که پی گم کنم از این هستی راه یابم به عــــــــالـــــــم مستی
همچو مســـــتان ســماع برگیرم نعــــــرهء شــوق دوست درگیرم
زین زهد وپارسایی، چون نیست جز ریایی ما و شراب وشاهد کنج شرابخانه
این زهد و مزوری که ماراست کس می نخرد چه می فروشیم؟
گل باغ آشنایی
ز دو دیده خون فشانم، زغمت شب جدایی
چه كنم كه هست اینها، گل باغ آشنایی
هم شب نهادهام سر، چو سگان برآستانت
كه رقیب در نیاید به بهانهی گدایی
در گلستان چشمم، ز چه رو همیشه باز است؟
به امید آن كه شاید، تو به چشم من درآیی
سر برگ گل ندارم، ز چه رو روم به گلشن
كه شنیدهام ز گل ها همه بوی بیوفایی
به كدام مذهب است این، به كدام ملت است این
كه كُشند عاشقی را، كه تو عاشقم چرایی؟
به قمارخانه رفتم، همه پاكباز دیدم
چو به صومعه رسیدم، همه زاهد ریایی
در دیر می زدم من، كه ندا ز در درآمد
كه درآ، درآ عراقی، كه تو هم از آن مایی
نخستین باده
نخستین باده كاندر جام كردند ز چشم مست ساقی وام كردند
چو با خود یافتند اهل طرب را شراب بیخودی در جام كردند
لب میگون جانان جام در داد شراب عاشقانش نام كردند
ز بهر صید دلهای جهانی كمند زلف خوبان دام كردند
بگیتی هر كجا درد دلی بود بهم كردند و عشقش نام كردند
سر زلف بتان آرام نگرفت ز بس دلها كه بیآرام كردند
چو گوی حسن در میدان فکندند به یك جولان دو عالم رام كردند
ز بهر نقل مستان از لب و چشم مهیا پسته و بادام كردند
از آن لب كازدر صد آفرینست نصیب بیدلان دشنام كردند
به مجلس نیك و بد را جا دادند بجامی كار خاص و عام كردند
به غمزه صد سخن با جان بگفتند به دل ز ابرو دوصد پیغام كردند
جمال خویشتن را جلوه دادند به یك جلوه دو عالم رام كردند
دلی را تا به دست آرند هر دم سر زلفین خود را دام كردند
نهان با محرمی رازی بگفتند جهانی را از آن اعلام كردند
چو خود كردند راز خویشتن فاش عراقی را چرا بدنام كردند
چه كلیسیا چه كعبه
پسرا ره قلندر سزد ار بما نمایی
كه دراز و دور دیدم ره زهد و پارسایی
قدحی می مغانه به من آر تا بنوشم
كه دگر نماند ما را سر توبهی ریایی
می صاف اگر نباشد به من آر دُرد تیره
كه ز دُرد تیره یابد دل و دیده روشنائی
كم خانقه گرفتم، سر مصلحی ندارم
قدح شراب پر كن، به من آر چند تایی
نهره و نهرسم دارم نهدل و نهدین نه دنیا
منم وحریف وكنجی و نوای بینوایی
ز غم زمانه ما را برهان بمی زمانی
كه نیافت جز به می كس ز غم زمان رهایی
چو ز باده مست گشتم چه كلیسیا چه كعبه
چو بترك خود بگفتم چه وصال و چه جدایی
چو شكست توبهی من مشكن تو عهد باری
به من شكسته دل گو كه چگونهای كجایی؟
به طواف كعبه رفتم به حرم رهم ندادند
كه برون در چه كردی كه درون خانه آیی
در دیر میزدم من ز درون صدا برآمد
كه درآ درآ عراقی كه تو خود از آن مایی
سازعشق
ساز طرب عشق كه داند كه چه ساز است
كز زخمهی آن نه فلك اندر تك و تاز است
عشق است كه هر دم به دگر رنگ برآید
ناز است به جائی و به یك جای نیاز است
در خرقهی عاشق چه درآید همه سوز است
در كسوت معشوق چو آید همه ناز است
شور عشق
عشق شوری در نهاد ما نهاد جان ما را در كف سودا نهاد
گفت و گویی در زبان ما فكند جست و جویی در درون ما نهاد
داستان دلبران آغاز كرد آرزویی در دل شیدا نهاد
رمزی از اسرار باده كشف كرد راز مستان جمله بر صحرا نهاد
قصهی خوبان به نوعی بازگفت كاتشی در پیر و برنا نهاد
عقل مجنون در كف لیلی سپرد جان وامق در لب عذرا نهاد
بر مثال خویشتن حرفی نوشت نام آن حرف آدم و حوا نهاد
تا تماشای جمال خود كند نور خود در دیدهی بینا نهاد
امیر خسرو دهلوی: کس نگوید که دوغ من ترش است
امیر خسرودهلوی درسال (۷۰۵ – ۶۵۱ هـ. ق.) درمنطقه سنگچا رک از نوا حی بلخ چشم به جها ن گشوده وبا خانواده اش به هندوستا ن مها جرت نمود. امیر خسرو از پیشتازان طریقت چشتیه بوده و به خا طرترویج بیشتراین طریقت، « قوالی» یعنی قول خواندن را درموسیقی کلا سیک ایجاد نمود تا مطربا ن وپیروان این طریقت بتوانند با همراهی سازها اشعارعرفانی ومذهبی رادرخانقاها خوانده ا ز یک طرف عبادت نمایند واز جانب دیگر، به وجد آمده ولذت ببرند، و همزمان با برهمنان که درمعابد شان «بجن» میخواندند، رقابت نمایند.
امیر خسرو «تــرا نه وخیا ل» را که انواع خواندن درموسیقی کلاسیک میباشند اختراع نموده و راگهای «غــارا»، «سرپردا» و «زی لف» را نیز آفرید. عدهیی از پژوهشگران امیرخسرو را ایجادگر سیتار(Sitar ) میدانند، و عدهیی دیگر آن را شکل تکامل یافته تنبورمیپندارند.
در سرشت و فطرت آدمی، رقص و موسیقی حک شده است و علاقه همگانی به موسیقی نیز با این نظر همسو است. به باور امیر خسرو، روح آدمی بواسطهء موسیقی داخل بدنش گردیده است:
آن روز کــــه روح پاک آدم به بدن گفتند درآ نمی شــد از ترس به تن
خواندند مــــلایکان به لحن داوود در تن در تن درآ درآ در تن در تن
امیر در رواداری روشی پیشگیرانه دارد و نرنجاندن را پیشنهاد میکند:
چون رشته گسست می توان بست لیکن گرهیش در میان است
برای درک دیگران کمی همدلی راهگشاست:
هر کسی را به کار خویش هُش است کس نگوید که دوغ من ترش است
عطار نیشابوری: بخند ای زاهد خشک ارنهای سنگ
شیخ فریدالدین عطار نیشابوری (۶۱۸ ـ ۵۴۰ هـ. ق) پس از نگارش كتاب «مظهر العجایب» مورد غضب فقهای سمرقند قرار گرفت و كتابش را سوزاندند و او را ملحدی واجب القتل شمردند. به تحریك فقها، قشریون به خانه عطار كه در طی سلسله سفرهای خود چندی در سمرقند اقامت گزیده بود ریختند و اموالش را به یغما بردند. عطار به اجبار به مکه مهاجرت کرد و در آنجا منظومه «لسان الغیب» را سرود. در این اثر به سوزاندن کتاب خود اشاره دارد:
گفتۀ عطار را سوزد لعین جای او باشد در اسفل سافلین
بدیعالزمان فروزانفر در «شرح احوال و نقد و تحلیل آثار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری» توصیفی اینچنین از روزگار عطار دارد:
... در همین روزگار عین القضاه میانجی را بدار کشیدند و جسدش را با نفت سوزانیدند (۵۲۵) و شهاب الدین یحیی بن حبش بن امیرک سهروردی را که از نوادر ایام بود در حلب به قتل رسانیدند (۵۸۷) و کتابخانه رکن الدین عبدالسلام که مشتمل بر کتب حکمت و علوم اوائل بامر الناصرالدین الله احمد بن المستضبئی (۶۲۲ – ۵۷۵) بآتش سوختند و خود او را بسبب مطالعه و جمع کتب فلسفی بزندان افکندند و هم بفرمان این خلیفه و بروایت شهاب الدین ابوحفص عمر بن محمد سهروردی (۶۳۲ – ۵۳۹) عده ای از کتب فلسفه و نسخ شفای بوعلی را در شوارع بغداد به آب شستند و بآتش سوختند.
عطار یکی از حاملان فلسفه اشراق بوده است و غزل معروف: «مسلمان من آن گبرم که بتخانه بنا کردم»، مؤید این نظر است:
مسلمانان من آن گبرم که بتخانه بنا کردم
شدم بر بام بتخانه درین عالم ندا کردم
صلای کفر در دادم شما را ای مسلمانان
که من آن کهنه بتها را دگر باره جلا کردم
از آن مادر که من زادم دگر باره شدم جفتش
از آنم گبر میخوانند که با مادر زنا کردم
به بکری زادم از مادر از آن عیسیم میخوانند
که من این شیر مادر را دگر باره غذا کردم
اگر "عطار" مسکین را درین گبری بسوزانند
گواه باشید، ای مردان که من خود را فدا کردم
عطار کتاب «مصیبت نامه» را به احتمال زیاد تحت تأثیر قتل شیخ اشراق به نظم در آورده است.
صـد دریا نوش کرده و انـدر عجبیم تا چون دریا از چه سبب خشک لبیم
از خشک لبی همیشــه دریا طلبیم ما دریاییــم خشک لب از آن سببیم
او در کتاب «اسرارنامه» می گوید:
ز بس معنی که دارم در ضمیرم خدا داند که در گفتن اسیرم
ز ما چندان که گویی ذکر ماند ولیکن اصل معنی بکر ماند
قشریگری و تنگنظری مادر دوروئی و ریاست. فرهنگ ناروادار، ریاکار میپروراند. فرهنگ مسلط جامعه ما قشری و ناروادار است و ریاکاری یکی از رایج ترین آسیب اجتماعی پیامد آن. ریاکاران و مصلحت گرایان حقایق را فدا می کنند و ارزش ها را زیر پا می گذارند و اندیشمندان آزاده اندوهگینانه میسرایند:
الا ای زاهــــدان دین دل بیـــــدار بنمایید
همه مستید درمستی یکی هوشیار بنمایید
ز دعوی هیچ نگشاید، اگر مردید اندر دین
چنان کاندر درون هستید در بازار بنمایید
به زیر خرقــه تزویر زنار مغـــان تاکی؟
ز زیر خرقــــه گر مردید آن زنار بنمایید
بخند ای زاهد خشک ارنهای سنگ چه جای گریه وچه جای خنداست؟
مرا با عاشقـــــــان مست بــــــــاید چه جــــــای زاهدان پرگزند است؟
تاچند کنی نهان به تلبیس این دین مزوری زاغیار؟
از خـــــرقه وتسبیــــح به جز نام ندیدم چه خرقه چه تسبیح؟که زنارگرفتم
زین شیوه تزویر چو دل خیره فروماند اندر ره دین شیوهِ کفـــــــار گرفتم
تاکی نهفته داری درزیر دلق زنــــــار؟
تاکی ز زرق دعوی؟شوخلق را رهاکن
ای مدعی زاهد، غره به طاعت خود
گر سرِعشق خواهی دعوت زسرجداکن
تعصب عموما و تعصب مذهبی به ویژه انسان را کور و کر می کند.برای انسان متعصب انسان هیچ حرمت و شکوهی ندارد وقبح قتل و انسانکشی از بین میرود. انسان متعصب مذهبی در "راه خدا"ی خود از هیچ جنایتی فروگذار نیست. عطار در نقد پیشداوری و تعصب می گوید:
ای تعصب هفت بندت کرده بند چند گوئی خیره از هفتاد و اند؟
در تعصب میزند جان تو جوش عارفان را جان چنین نَبوُد خموش!
در سلامت هفتصد ملت ز تو لیک هفتاد و دو پر علت ز تو
هر زمان راه دگر نتوان گرفت با همه کس تیغ بر نتوان گرفت
عبدالرزاق اصفهانی: چند سختی با برادر؟ ای برادر نرم شو!
عبدالرزاق اصفهانی (سال مرک ۵٨٨ ) در اشعارش ناامنی و کشت و کشتار ودرگیریهای فرقههای مذهبی و ویرانگری و قحط و خشکسالی را در اشعارش انعکاس داده است.
الحذار
الحذار ای غافلان زین وحشت آباد الحذار! الفرار ای عاقلان زین دیو مردم الفرار!
عرصهای نادلگشا و بقعهای ناسودمند فُرضهای نادلپذیر و تربتی ناسازگار
مرگ در وی حاکم و آفات در وی پادشاه ظلم در وی قهرمان و فتنه در وی پیشکار
از تو میگویند هر روزی دریغا ظلمِ دی وز تو میگویند هر سالی عَفَی اللَّه ظلمِ پار
آخر اندر عهدِ تو این قاعدت شد مستمر در مساجد زخمِ چوب و در مدارس گیرودار
امن در وی مستحیل و عقل در وی ناامید کام در وی ناروا صحت در او ناپایدار
مِهر را خفاش دشمن، شرم را پروانه خصم جهل را در دست تیغ و عقل را در پای خار
از پی قصد من و تو، موش همدست پلنگ وز پی قتل من و تو ، چوب و آهن گشته یار
چند سختی با برادر؟ ای برادر نرم شو! تا کی آزار مسلمان؟ ای مسلمان شرم دار!
دین چو رای تو ضعیف و ظلم چون دستت قوی امن چون نانت عزیز و عدل چون عِرض تو خوار
جهد آن کن تا درین ده روزه عمر از بهرِ نام صد هزاران لعنت از تو بازماند یادگار
گه زِ مالِ طفل میزن لوتْهای معتبر گه ز سیمِ بیوه میخر جامه های نامدار
تو همی سوزی ضعیفان را که هین جامه بکن تو همی زن این یتیمان را که هان اقچه بیار
وجهِ مخموریّ تو بر بوریای مسجدست وز مسلمانیِّ خویش آنگه نگردی شرمسار
اطلسِ مُعْلَم خری از ریسمانِ بیوه زن وانگهی ناید تو را از خواجگیِّ خویش عار
آخر اندر عهد تو این قاعدت شد مستمر در مساجد زخم چوب و در مدارس گیر و دار
اندوه خود را در پریشانی اوضاع و کُشت و کُشتار فجیع در اصفهان٬ این گونه می سراید:
اصفهان
دیدی تو اصفهان را آن شهرِ خُلد پیکر آن سدره مقدّس آن عدنِ روح پرور
آن بارگاهِ ملّت وان تختگاهِ دولت آن رویِ هفت عالم وان چشمِ هفت کشور
از غایتِ سخاوت زردارِ او تهیدست وز مایه قناعت درویشِ او توانگر
اکنون ببین در آن خُلد طوبیِّ بیخ کنده وُلدانِ موبُریده حورانِ کُشته شوهر
شهری چو چشمِ خوبان آراسته به مردم خالی شده ز مردم خالی چو چشمِ عبهر
لطفِ خدای دیدی اکنون سیاستش بین انواعِ لطف دیدی آثار قهر بنگر
پوریا ولی: بهشت و دوزخت با تست در پوست
پهلوان محمود قتالی خوارزمی مشهور به پوریای ولی، از عارفان و جوانمردان اواخر قرن هفتم و اوایل قرن هشتم هجری است. در ریاض العارفین درباره او آمده است:
اسم شریفش پهلوان محمود مشهور به پوریا ولی بین الخواص و العوام مشهور و معروف و بفضائل صوری و معنوی موصوف، احوال فرخنده مثالش در کتب تواریخ و تذکره شعرا و عرفا مذکور. گویند کسی در قوت و قدرت با وی برابری نکرده، بعضی او را پسر پوریای ولی دانسته و برخی این لقب را بر خود آنجناب بسته (بهر حال) عارفی کامل و کاملی واصل بوده، حقایق و معارفی بسیار از وی بروز و ظهور نموده، مثنوی کنزالحقایق از منظومات آن جناب است. بعضی از اشعار آن کتاب و گلشن (راز) بهم آمیخته، غالباً از کنزالحقایق بوده باشد، زیرا که کتاب کنزالحقایق در سال ۷۰۳ صورت اتمام یافته و شیخ شبستری هفده سال بعد از آن گلشن را منظوم نموده. وفاتش در سنه ۷۲۲ هجری در خیوق خوارزم است. گویند در شبی که وفات یافت، این رباعی را گفت و علی الصباح مرده بر سجاده اش یافتند.
امشب ز سر صدق و صفای دل من در میکده آن هوش ربای دل من
جامی بکفم داد که بستان و بنوش گفتم نخورم گفت: برای دل مـن
پوریای ولی پهلوان نامداری بوده که درماندگان را همواره یاری میکرده است. به همین جهت ورزشکاران ایران نام او را همیشه بر زبان می رانند و اشعارش را در زورخانه ها می خوانند و کشتی گیران وی را سرمشق خود میدانند. اشعار زیر از مثنوی «کنزالحقایق» او نقل میشود:
بهشت و دوزخت با تست در پوست چرا بیرون ز خود میجوئی ای دوست
اگر تو خوی خوش داری بهر کــــــار از آن خـویـت بهشت آید پـــدیـــــدار
وگــر خــوی بــدت انــدر ربـــایــد از آن جـز دوزخـت چـیـزی نیایـد
دهـان تـو کلیدانی است هــموار زبان تــو کـلـیـد آنـــرا نـگهدار
بهشت و دوزخت را یک کلید است کلیدی این چنین هرگز که دیده است
کزو گه گل دمد در باغ و گـه خار گـهی جـنـت گشاید زو گهی نــار
زبانت را کلیدی هـمـچــنــان دار بدان کت آرزو باشـد بـگــردان
در این عالم نزن از نیک و بد دم که هم ابلیس میباید هم آدم
باده پر خوردن و هشیار نشستن سهل است
گر به دولت برسی، مست نگردی مردی
سیف فرغانی: این تیزی سنان شما نیز بگذرد
سیفالدّین ابوالمحامد محمد فرغانی (۷۴۹ - ۶۷۰ هـ. ق.) از مدح زمامداران ستمکار و فاسد روزگار و دونان دوری میجست. او نه تنها خود از مداحی خوداری میکرد بلکه به انتقاد از حاکمان و به تبع آن اوضاع ناگوار جامعه نیز می پرداخت. به تعبیر دکتر ذبیح الله صفا،در کتاب تاریخ ادبیات در ایران، "وی در بیان نقائص و برشمردن مثالب و مساوی طبقات فاسده و ذکر مفاسد و معایب پهلوانی است بی باک و دلاور که چون هر دو عالم را زیر پای همت دارد از هیچ کس و هیچ مقام نمی ترسد." او سرآمدترین سخنوری بود که در عصر خود بیپروا به چنین نقدهای صریح مبادرت میکرد. آنچه روشن است، او در کنار انتقادات با رهنمودهای خود راه مینماید. ابیات ذیر نمونه هایی از اشعار انتقادی اوست:
ای صبا گر سوی تبریز افتدت روزی گذر
سوی درگه شه عادل رسان از ما خبر
پادشاه وقت غازان را اگر بینی بگو
کای همه ایام تو میمون تر از روز ظفر
تو مسلمان گشته ای و از نامسلمان حاکمان
اندر این کشور نمانده از مسلمانی اثر
عارفان بیجای و جامه عالمان بی نان و آب
خانقه بی فرش و سقف و مدرسه بی بام و در
هم شفای جان مظلومان شده زهر جگر
هم غذای روح درویشان شده خون جگر
هتک دستار مسلمانان چنین تا کی کنند
ظالمان خانه سوز و کافران پرده در
ای که اندر ملک گفتی می نهم قانون عدل
ظلم کردی ای اشاراتت همه بیرون ز عدل
این امیرانی که بیماران حرصند و طمع
همچو صحت از مرض دورند از قانون عدل
دست چو شمشیرشان هر ساعتی در پای ظلم
بر سر میدان بیدادی بریزد خون عدل
سیف فرغانی، نه تنها حاکمان ستمگر را مورد نکوهش قرار می داد، بلکه بر زهدفروشان ریاکار نیز میتاخت و آنها را سرزنش میکرد:
ای تو را در کار دنیا بوده دست افزار دین
وی تو از دین گشته بیزار و ز تو بیزار دین
ای به دستار و به جبه گشته اندر دین امام
ترک دنیا کن که نبود جبه و دستار دین
ای لقب گشته فلان الدین و الدنیا تو را
ننگ دنیایی و از نام تو دارد عار دین
نفس مکارت کجا بازار زرقی تیز کرد
کز پی دنیا درو نفروختی صد بار دین
قدر دنیا را تو میدانی که گر دستت دهد
یک درم از وی به دست آری به صد دینار دین
قیمت او هم تو بشناسی که گریابی کنی
یک جو او را خریداری به ده خروار دین
خویشتن باز آر ازین دنیا خریدن زینهار
چون خریداران زر مفروش در بازار دین
کز برای سود دنیا ای زیان تو ز تو
بهر مال ارزان فروشد مرد دنیادار دین
از پی مالی که امسالت مگر حاصل شود
در پی این سروران از دست دادی پار دین
مصر دنیا را که در وی سیم و زر باشد عزیز
تو زلیخایی از آن نزد تو باشد خوار دین
دیو نفست گر مسخر شد مسلم باشدت
این که در دنیا نگهداری سلیمانوار دین
حق دین ضایع کنی هر روز بهر حظ نفس
آه از آن روزی که گوید حق من بگزار دین
کار تو چون جاهلان شد برگ دنیا ساختن
خود درخت علم تو روزی نیارد بار دین
بحث و تکرار از برای دین بود در مدرسه
وز تو آنجا فوت شد ای عالم مختار دین
آرزوی مسند تدریس بیرون کن ز دل
تا تو را حاصل شود بیبحث و بیتکرار دین
چشم جان از دیدن رخسار این رعنا ببند
تا گشاید بر دلت گنجینهی اسرار دین
دست حکم طبع بیرون ناورد از دایره
نقطهی دل را که زد بر گرد او پرگار دین
کار من گویی همه دین است و من بیدار دل
خواب غفلت کی گمارد بر دل بیدار دین
نزد تو کز مال دنیا خانه رنگین کردهای
پردهی بیرون در نقشی است بر دیوار دین
امید به شکست پذیری پلیدی و ناپایداری ظلم یکی از موثرترین مشوقان ساختن فردائی زیبا و دلپذیر است:
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد هم رونق زمان شما نیز بگذرد
وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب بر دولت آشیان شما نیز بگذرد
باد خزان نکبت ایام، ناگهان بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
ای تیغ تان چو نیزه برای ستم دراز این تیزی سنان شما نیز بگذرد
چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد بیداد ظالمان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت این عوعو سگان شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست گرد سم خران شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمع ها بکشت هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت ناچار کاروان شما نیز بگذرد
ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن تاثیر اختران شما نیز بگذرد
این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
بیش از دو روز بود از آن دگر کسان بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم تا سختی کمان شما نیز بگذرد
آنکس که اسب داشت غبارش فرو نشست گــــرد سم خران شما نیز بگذرد
در باغ دولت دگران بود مدتی این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد
آبیست ایستاده درین خانه مال و جاه این آب ناروان شما نیز بگذرد
ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع این گرگی شبان شما نیز بگذرد
پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست هم بر پیادگان شما نیز بگذرد
ای دوستان خواهم که بهنیکی دعای سیف یک روز بر زبان شما نیز بگذرد
میر سید علی همدانی: در دو عالم نیست ما را با کسی گرد و غبار
آیا بهتر ازمیر سید علی همدانی (۷۸۶ - ۷۱۴ هـ. ق.) میتوان رواداری و سعه صدر توصیف کرد:
هر که ما را یاد کرد، ایزد مر او را یار باد
هر که ما را خوار کرد، از عمر برخوردار باد
هر که اندر راهِ ما خاری فکند از دشمنی
هر گلی کز باغ وصلاش بشکفد، بیخار باد
در دو عالم نیست ما را با کسی گرد و غبار
هر که ما را رنجه دارد، راحتاش بسیار باد!
بابا طاهر همدانی: دلبر در کنشت و کعبه و بتخانه و دیر
بابا طاهر عریان همدانی شاعر ترانه سرای قرن پنجم هجری است. مسلک درویشی و فروتنی او سبب شد که گوشه گیری اختیار نماید و در نتیجه شرح احوال مفصلی از او در دست نماند. فقط در بعضی از کتابهای صوفیه ذکری از مقام معنوی و ریاضت و درویشی و صفت تقوی و استغنای طبع وی آمده است.
در دوبیتی های بابا طاهر رواداری وتساهل صراحت دارد:
خوشا آنون که از پا سر نذونند میان شعله خشک و تر نذونند
کنشت و کعبه و بتخانه و دیر سرائی خالی از دلبر نذونـــند
بـه صـحـرا بـنـگـرم تـه ویـنــم به دریا بـنـگرم دریـا ته وینم
بهرجا بنگرم کوه و در و دشت نشان از قامت رعنا ته وینم
شمس تبریزی: به داس دهر همان بدروی که میکاری
شمس الدین محمد پسر علی پسر ملکداد تبریزی (۶۴۳ – ۵۸۲ هـ. ق.) یکی از آزاداندیشترین عارفان است. از همان كودكی خودبرتربین و خودآگاه بود. تا جائیكه در برابر شگفتی پدرش به وی میگوید:
تو مانند مرغ خانگی هستی كه زیر وی، در میان چندین تخممرغ، یكی دو تخم مرغابی نیز نهاده باشند! جوجگان چون، به درآیند، همه بسوی آب میروند. لیكن جوجه مرغابی، بر روی آب میرود، و مرغ ماكیان، و جوجگان دیگر، همه بر كنار آب، فرو در میمانند! اكنون ای پدر، من آن جوجه مرغابیام كه مركبش دریای معرفتست: ظن و حال من، اینست: اگر تو از منی؟ یا من از تو؟ درآ! در این آب دریا! و اگر نه، برو بَرِ مرغان خانگی! پدر شمس، تنها با حیرت و تأثر، در پاسخ فرزند، میگوید: با دوست چنینكنی، به دشمن چه كنی؟
در جامعه تنگنظر، دگراندیشی و دید انتقادی به شدت سرکوب میشود:
«راست نتوانم گفتن، كه من، راستی آغاز كردم، مرا بیرون كردند! اگر تمام، راست كنمی، به یكبار، همه شهر، مرا بیرون كردندی!»
استقلالطلبی، بیزاری از تقلید، و گریز از تابعیت، طبعاً با «سنتشكنی» همراه است. از اینروی هر فسادی كه در جامعه پدید آید، منشاء آنرا كم و بیش، به گمان شمس، در تقلید، باید جستجو نمود! و از نظر شمس، تقلید، تقلید است، دیگر چه الگوی آن «كفر» ــ ایمان ناراستین ــ و چه «ایمان» ــ باورداشت راستین ــ باشد! موضوع تقلید، هرچه باشد، نمیتوان آب پاكی بر سر تقلید، فرو ریزد، و از پلیدی آن، بكاهد. شمس، در «نفی تقلید» تا آنجا پیش میرود كه میپرسد:
ــ «كسی روا باشد، مقلّد را، مسلمان دانستن؟»
« این مردمان را حق است که با سخن من الف ندارند، همه سخنم به وجه کبریا می آید، همه دعوی می نماید. قرآن و سخن محمد همه به وجه نیاز آمده است، لاجرم همه معنی می نماید. سخنی میشنوند، نه در طریق طلب و نه در نیاز، از بلندی به مثابه ای که بر می نگری کلاه می افتد. اما این تکبر در حق خدا هیچ عیب نیست، و اگر عیب کنند، چنانست که گویند خدا متکبرست، راست گویند و چه عیب باشد؟»
«شناخت این قوم، مشكلتر است از شناخت حق!»
به نظر شمس آنچه در جامعه دیده می شود، برآیند حرکات تک تک ماست:
بدی مکن که در این کشتزار زود زوال
به داس دهر همان بدروی که میکاری
مولوی: تا جنینی کار خون آشامی است
پس از مرگ جلال الدین محمد بلخی (۶۷۲ - ۶۰۴ هـ.ق) خرد و کلان مردم قونیه در تشییع جنازه او حاضر بودند. مسیحیان و یهودیان نیز در سوگ او گریستند. مولوی وصیت کرده بود که بر جنازهاش موسیقی بنوازند.
مبارزه بین تعقل و تعبد یکی از عرصه های رواداری است. اندیشمندان و آزادگان بر خردگرائی (rationalism) و آفرینش تاکید دارند و قشریون بر تعبد (fideism) و تقلید. تضاد و عناد تاریخی این دو استنباط از اسلام که در فتاوی فقها از صدر اسلام تا هم اکنون دیده میشود، به شهادت حلاّج و سهروردی و تکفیر متصوفه و عرفا و فلاسفهای چون ابن سینا و ملاصدرا منجر شده است. مولانا، ضمن آن که معتقد است انسان نمیتواند حقیقت مطلق را بشناسد و علم و ادراک آدمی از حقیقت دین و مذهب نسبی است. مولانا تاکید میکند تنها مطلق میتواند مطلق را به صورت مطلق بشناسد. به عبارت دیگر، غیرمطلق قادر نیست مطلق را درک کند. نتیجۀ درک نسبی از حقیقت دینی و مذهبی، بردباری، احترام و معرفتشناسی توام با فروتنی است.مولوی در ستایش استقلال خرد و نسبی بودن داوریها میگوید:
این حقیقت دان نه حقند این همه نی بکلی گمرهانند این همه
در میان دلق پوشان ای فقیر امتحان کن وانکه حقست آن بگیر
وانکه گوید جمله حقست ز احمقیست وآنکه گوید جمله باطل آن شقی است
تعصب ستیزی مولوی روشن و برجسته است:
این جهان همچون درخت است ای کرام ما براو چون میوههای نیم خام
سخت گیرد خامها مر شاخ را زان که نازیباست نزیبد کاخ را
چون که پخت و گشت شیرین لب گزان سست گیرد شاخه ها را بعد از آن
سخت گیری و تعصب خامی است تا جنینی کار خون آشامی است
علمگرایی و عقل گرایی مولانا در دوران اوج خرافه پرستی، او را به ما بسیار نزدیک میکند:
خاتم ملک سلیمان است علم جمله عالم صورت و جان است علم
تا چه عالم هاست در سودای عقل تا چه با پهناست این دریای عقل
مولوی قران رابا آزاد منشی و تسامح مذهبی تفسیر و تعبیر میکند. پیام اصلی آن را محبت می یابد. از اینرو بجای کینه، نفرت، تکفیر و تعزیر به عشق میرسد:
ما ز قرآن مغز را برداشتیم پوست را بهرِ خران بگذاشتیم
آتشی از عشق در جان بر فروز سر به سر ذکر و عبادت را بسوز!
آرزوی مولوی آن است که بشریت با عشق و محبت، همزیستی مسالمتآمیز داشته باشد:
متحد بودیم و صافی همچون آب یک گهر بودیم همچون آفتاب
چون به صورت آمد آن نور سره چو عدد چون سایههای کنگره
سعه صدر مولانا مرز نمیشناسد. این سعه صدر رنگ خودنمائی و مردمفریبی ندارد. انسان به کمال رسیده و مطمئن بخود، برای دیگر انسانها ارزش و کرامت میشناسد و داشتن نظری غیر از نظر خود را حق طبیعی دگران میداند:
پیش یکی از مخالفین مولانا تقریر کردند که مولانا گفته است که من با هفتاد و سه مذهب یکیام. چون صاحب غرض بود خواست که مولانا را برنجاند و بی حرمتی کند، یکی از نزدیکان خود را فرستاد که در جمع از مولانا بپرس که تو چنین گفتهای؟ اگر اقرار کند او را دشنام بسیار بده و برنجان. آن کس بیامد و از مولانا سوال کرد که شما چنین گفتهاید که من با هفتاد و سه مذهب یکیام؟ مولانا گفت: گفتهام. آن کس زبان بگشاد و دشنام و سفاهت آغاز کرد، مولانا بخندید و گفت: با این نیز که تو میگویی هم یک ام. آنکس خجل شده و باز گشت.
مولانا در مثــنوی میگوید:
عاشقی گرزین سر و گر زان سراست عاقبت ما را بدان شه رهبر است
مومن وترسا، جهود ونیک و بد جملگی راهست رو سوی احد
آنکه گوید جمله حقند، احمقی است وآنکه گوید جمله باطل، او شقی است
عاشق آن وهمه اگر صادق بود آن مجازش تا حقیقت من کشد
هرگُـُره را نردبانی دیگر است هر روش را آسمانی دیگر است
پس مگو این جمله دم ها باطل اند باطلان بر بوی حق رام دلند
پس مگو جمله خیال است و ضلال بی حقیقت نیست در عالم خیال
ای سلیمان در میان زاغ و باغ لطف حق شو با همه مرغان بساز
مثنوی مــا دکان وحدت است غیر واحد هرچه بینی آن بت است
مولانا در نکوهش انتقامجوئی میگوید:
آفت اداراک آن حال است و قال خون به خون شستن محال است و محال
رابطه بین خدا و انسان یک رابطه خصوصی است. هر کس با روش خود با خدای خودش راز و نیاز می کند. هیچ کس نمایندگی انحصاری خدا در زمین و چگونگی روش ارتباط با او را ندارد:
دید موسی شـبـانی را به راه کو همی گفت ای خدا و ای الاه
تــو کجایی تا شوم من چاکرت چارقت دوزم کنم شانه سرت
جامه ات شویم، شپشهایت کُشم شیر پیشت آورم ای محتشم
ور ترا بیماریی آید بپیش من تو را غمخوار باشم همچو خویش
دســتکت بــوسم بمالم پایکت وقت خواب آید بروبم جایکت
گر ببینم خانه ات را من دوام روغن و شیرت بیارم صبح و شام
هم پنیر و نان های روغنین خُمره ها جُغرات های نازنین
سازم و آرم بپیشت صبح و شام از من آوردن، ز تو خوردن تمام
ای فدای تو همه بزهای من ای بیادت هی هی و هیهای من
زین نمط بیهوده میگفت آن شبان گفت موسی با کیستت این ای فلان؟
گفت با آنکس که ما را آفرید این زمین و چرخ ازو آمد پدید
گفت موسی هان خیرهسر شدی خود مسلمان ناشده کافر شدی
این چه ژاژست این چه کفرست و فشار پنبه ای اندر دهان خود فشار
گند کفر تو جهان را گنده کرد کفر تو دیبای دین را ژنده کرد
چارق و پاتابه لایق مر تراست آفتابی را چنینها کی رواست؟
گر نبندی زین سخن تو حلق را آتشی آید بسوزد خلق را
دوستی بی خرد خود دشمنی است حق تعالی زین چنین خدمت غنی است
با که می گوئی تو این، با عمّ و خال؟ جسم و حاجت در صفات ذوالجلال؟
شیر او نوشد که در نشو و نماست چارق او پوشد که او محتاج پاست
دست و پا در حق ما استایش است در حق پاکیّ حق آلایش است
بیادب گفتن سخن با خاص حق دل بمیراند سیه دارد ورق
گفت ای موسی دهانم دوختی وز پشیمانی تو جانم سوختی
جامه را بدرید و آهی کرد تفت سر نهاد اندر بیابان و برفت
وحی آمد سوی موسی از خدا بندهی ما را زما کردی جدا
تو برای وصل کردن آمدی نی برای فصل کردن آمدی
هر کسی را سیرتی بنهاده ام هر کسی را اصطلاحی داده ام
ما بری از پاک و ناپاکی همه از گرانجانی و چالاکی همه
من نکردم امر تا سودی کنم بلکه تا بر بندگان جودی کنم
ما برون را ننگریم و قال را ما درون را بنگریم وحال را
زانک دل جوهر بود گفتن عرض پس طفیل آمد عرض جوهر غرض
چند ازین الفاظ و اضمار و مجاز سوز خواهم سوز با آن سوز ساز
آتشی از عشق در جان بر فروز سر بسر فکر و عبارت را بسوز
موسیا آداب دانان دیگرند سوخته جان و روانان دیگرند
عاشقان را هر نفس سوزیدنیست بر ده ویران خراج و عشر نیست
گر خطا گوید ورا خاطی مگو گر بود پر خون شهید او را مشو
خون شهیدان را ز آب اولیترست این خطا از صد صواب اولیترست
ملت عشق از همه دینها جداست عاشقان را ملت و مذهب خداست
لعل را گر مُهر نبود باک نیست عشق در دریای غم غمناک نیست
بعد از آن در سرّ موسی حق نهفت رازهایی گفت کان ناید به گفت
بر دل موسی سخن ها ریختند دیدن و گفتن بهم آمیختند
بعد ازین گر شرح گویم ابلهیست زانک شرح این ورای آگهیست
ور بگویم عقلها را بر کند ور نویسم بس قلمها بشکند
چونک موسی این عتاب از حق شنید در بیابان در پی چوپان دوید
بر نشان پای آن سرگشته راند گرد از پرّۀ بیابان برفشاند
عاقبت دریافت او را و بدید گفت مژده ده که دستوری رسید
هیچ آدابیّ و ترتیبی مجو هرچه میخواهد دل تنگت بگو
کفر تو دینست و دینت نور جان ایمنی وز تو جهانی در امان
ای معاف یفعل الله ما یشا بیمحابا رو زبان را بر گشا
گفت ای موسی از آن بگذشتهام من کنون در خون دل آغشتهام
من ز سدرۀ منتهی بگذشتهام صد هزاران ساله زان سو رفتهام
تازیانه بر زدی اسپم بگشت گنبدی کرد و ز گردون بر گذشت
حال من اکنون برون از گفتنست اینچ میگویم نه احوال منست
محرم ناسوت ما لاهوت باد آفرین بر دست و بر بازوت باد
هان و هان گر حمد گویی گر سپاس مچو نافرجام آن چوپان شناس
حمد تو نسبت بدان گر بهترست لیک آن نسبت بحق هم ابترست
شرح حق پایان ندارد همچو حق هین دهان بربند و برگردان ورق
گر به ریش وخایه مردستی کسی هر بزی را ریش ومو باشد بسی
مردی این مردیست نه ریش وذکر ورنه بودی شاه مردان.......خر
هین روش بگزین وترک ریش کن ترک این ما ومن وتشویش کن
این نمـــازم را میامیز ای خدا بانمــــاز ضالین واهل ریا
لاف شیخی در جهان انداخته خویشتن را بایزیدی ساخته
نکته گیرد در سخن بر بایزید شرم دارد از درون او یزید
مولانا که به اقلیمهای گوناگون سفر کرده و با زبانهای گوناگون سروکار پیدا کرده بود، طبعاً از سوء تفاهماتی که از اختلاف زبانی و فرهنگی بر میخیزد آگاه بود، این مضمون در داستانی معروف چنین بیان شده است:
انگور
چار کس را داد مردی یک درم هریکی از شهری افتاده بهم
فارسیّ و ترک و رومیّ و عرب جمله با هم در نزاع و در غضب
فارسی گفتا از این چون وارهیم هم بیا کاین را به انگوری دهیم
آن یکی دیگر عرب بد، گفت: لا من عنب خواهم، نه انگور ای دغا
آن یکی ترکی بد و گفت: ای گُزُم من نمی خواهم عنب خواهم اُزُم
آن یکی رومی بگفت این قیل را ترک کن، خواهیم استافیل را
در تنازع آن نفر جنگی شدند که ز سر نامها غافل بدند
مشت بر هم می زدند از ابلهی پر بدند از جهل و از دانش تهی
صاحب سری عزیزی صد زبان گر بدی آنجا بدادی صلحشان
پس بگفتی او که من زین یک درم آرزوی جمله تان را می خرم
گزم: ای چشم من (ترکی) انگور (فارسی) و عنب (عربی) و اوزوم (ترکی) و استافیل (رومی) چهار نام ظاهری شیئی واحدند که چهار مردم ناهمزبان را به گمراهه می افکند.
بازهمو در فیه ما فیه میگوید:
اگر راه ها مختلف است اما مقصد یکی است نمی بینی که راه ها به کعبه بسیار است برخی از دریا و بعضی از خشکی. اگر به راه ها نظر می کنی اختلافی عظیم پیداست، اما چون به مقصد نظر می کنی همه یگانه اند... چون به کعبه رسیدند معلوم شد که آن جنگ ها که در راه بود مقصودشان یکی است...
تفاوتهای اقلیمی و نژادی و زبانی برای او امری جانبی و فرعی است در مثنوی بارها از اختلاف زبان و گفتار سخن میگوید اما آن را امری سطحی و عرضی می بیند و اندرز میدهد که باید با کنار زدن این افتراق ظاهری به آن وحدت ذاتی و باطنی راه یافت که تمام انسانها را "محرم" و همدل میکند:
ای بسا هندو و ترک همزبان ای بسا دو ترک چون بیگانگان
پس زبان محرمی خود دیگر است همدلی از همزبانی خوشتر است
تاریکی، ناآگاهی، نافهمی، بیدانشی افراد را در شناخت و بررسی و داوری، به خطا میبرد:
پیل اندر خانه تاریک بود عرضه را آورده بودندش هنود
از برای دیدنش مردم بسی اندر آن ظلمت همی شد هر کسی
دیدنش با چشم چون ممکن نبود اندر آن تاریکی اش کف می بسود
آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد گفت همچون ناودانست این نهاد
آن یکی را دست بر گوشش رسید آن بر او چون بادبیزن شد پدید
آن یکی را کف چو بر پایش بسود گفت شکل پیل دیدم چون عمود
آن یکی بر پشت او بنهاد دست گفت خود این پیل چون تختی بدست
همچنین هر یک به جزوی که رسید فهم آن می کرد هرجا می شنید
از نظرگه گفتشان شد مختلف آن یکی دالش لقب داد این الف
در کف هر کس اگر شمعی بدی اختلاف از گفتشان بیرون شدی
چشم حس همچون کف دستست و بس نیست کف را بر همه او دسترس
چشم دریا دیگرست و کف دگر کف بهل وز دیدۀ دریا نگر
عرضه: نمایش دادن هنود: هندیان عمود: ستون
آنچه بر خود خواهدت بودن پسند بر دگر کس آن کن از رنج و گزند
آنچه تو بر خود روا داری همان می بکن از نیک و از بد با کسان
و آنچه نپسندی خود از نفع و ضرر بر کسی مپسند هم، ای بی هنر
بد گمان باشد همیشه زشت کار نامه ی خود خواند اندر حق یار
کیمیای محبّت
از محبت تلخها شیرین شود وز محبت مسها زرّین شود
از محبت دردها صافی شود وز محبت دردها شافی شود
از محبت خارها گل میشود وز محبت سرکه ها مُل میشود
از محبت دار تختی می شود وز محبت بار بختی می شود
از محبت سجن گلشن می شود بی محبت روضه گُلخَن می شود
از محبت نار نوری می شود وز محبت دیو حوری می شود
از محبت سنگ روغن میشود بی محبت موم آهن می شود
از محبت حزن شادی می شود وز محبت غول هادی می شود
از محبت نیش نوشی می شود وز محبت شیر موشی می شود
از محبت سُقم صحّت میشود وز محبت قهر رحمت میشود
از محبت مرده زنده می شود وز محبت شاه بنده می شود
این محبت هم نتیجه ی دانش است کی گزافه بر چنین تختی نشست
بجوشید، بجوشید، که ما اهل شعاریم
بجز عشق، به جز عشق، دگر کار نداریم
درین خاک، درین خاک، درین مزرعه پاک
بجز مهر، بجز عشق، دگر تخم نکاریم
چه مستیم، چه مستیم، از آن شاه که هستیم
بیایید، بیایید، که تا دست برآریم
چه دانیم، چه دانیم، که ما دوش چه خوردیم
که امروز همه روز خمیریم و خماریم
مپرسید، مپرسید، ز احوال حقیقت
که ما باده پرستیم نه پیمانه شماریم
شما مست نگشتید وز آن باده نخوردید
چه دانید، چه دانید، که ما در چه شکاریم
نیفتیم برین خاک ستان ما نه حصیریم
بر آییم برین چرخ که ما مرد حصاریم
معرفتشناسی انسان تاثیر زیادی در رواداری او دارد. بسته به آنکه انسان چه موضعی در قبال شیوههای گوناگون شناخت چون ادراک، تقلید، منطق و عقل، کشف و شهود دارد، در برخورد او با دیگران دیده میشود. مولانا ادعاهای مطلقگرایانه که بر اساس شناخت صورت میگیرد را بیپایه و غیرقابل اعتماد و نسبی ارزیابی میکند:
جمله حسهای بشر هم بیبقاست زآنکه پیشِ نورِ روزِ حشر، لاست
نورِ حس و جانِ بابایانِ ما نیست کلی فانی و لا چون گیا
لیک مانند ستاره و ماهتاب جمله محوَند از شعاع آفتاب
روحانیت شیعه برای تسلط کامل به تودههای نخست شک و اندیشیدن را تکفیر میکند. به این تجاوز به حریم خصوصی قانع نمیشود و آنگاه افراد را نابالغ اعلام کرده و به تقلید از آخوندها فرا میخواند. به نظر آخوندها انسان نمیتواند ادعای شناخت حقیقت کند، انسان باید مقلَد عالِم، مجتهد و امام راه باشد که به ادعای خود حقیقت را میداند. در فقه شیعه، انسان یا مقلِد است یا مجتهد، و تقلید مقلدین از مجتهدین واجب شرعی است. مولانا بر نظریۀ رسیدن به حقیقت از طریق تقلید مرزبندی دارد و آنرا پیروی از خیال و گمان میخواند و خطرآفرین میداند. نقد مولانا از تقلید همه مسلمانان را در بر میگیرد، اعم از سنّی و شیعه که مقلدین مجتهدین خوداند و یا شیعیان اسماعیلی که معتقد به حضور وجود امام زماناند و تبعیت از دستورات وی را مطلق و لازم شرعی میدانند. انتقاد مولوی که میگوید: "خلق را تقلیدشان بر باد داد،" انتقادی اصولی و بنیادین است، زیرا او تقلید را اندیشهسوز میداند (همائی، ۱۳۷۶):
صد هزاران اهلِ تقلید و نشان افکند در قعر، یک آسیبشان
که به ظن، تقلید و استدلالشان قائم است و بسته پر و بالشان
شبههای انگیزد آن شیطان دون در فتند این جمله کوران سرنگون
گرچه عقلت سوی بالا میپرد مرغ تقلیدت به پستی میچرد
علم تقلیدی وبال جان ماست عاریه ست و ما نشسته کان ماست
خشکاندیشی، جزمیگرایی و عدم تساهل حاصل گفتمان قدرت است. چنین گفتمانی بر مبنای منطق ارسطویی استوار است که هر ادعایی را یا صواب میداند و یا خطا و منزلی بینالمنزلتین قائل نیست. مولانا با این صفات به جدال بر میخیزد، قیل و قال و ادعای دانستن حقیقت مطلق را محکوم میکند و به جای آن «خاموشی» را که عالیترین مرتبۀ معرفتِ فروتنانه است، میطلبد:
خموشید! خموشید! خموشانه بنوشید
بپوشید! بپوشید! شما گنج نهانید ...
دهان بست، دهان بست از این شرح دل من
که تا گیج نگردید، که تا خیره نمانید
مولوی تکفیر و تعیین تکلیف را به فقیه میسپارد و تعبیر و تفسیر و تبیین و تتبع را به حکیم، زیرا که خود از این دو وادی گذشته است. مولوی از قیل و قال فلسفه و کلام گذشته است؛ در بیشۀ اندیشه او نه حاکمی هست و نه محکومی. او میسراید:
بمیرید بمیرید وز این ابر بر آیید
چو زین ابر بر آیید، همه بدر مُنیرید
خموشید! خموشید! خموشی دم مرگ است
هم از زندگی است این که ز خاموش نفیرید
عاشق فارغ است و خموش نه اهل اثبات است و نه ابطال؛ او را نه از خطا دغدغه است و نه از صواب، نه از کفر و نه از ایمان:
خامش کنم، خامش کنم، تا عشق گوید شرح خود
شرح خوشی، جانپروری، کز او نباشد غایت
كمال خجندی: برتری همت صاحبدلان از فردوس برین
كمالالدین مسعود خجندی از عارفان و شاعران معروف قرن هشتم هجری، آستان همت انسان را بسیار والا می داند:
زاهدان كمتر شناسند آنچه ما را در سر است
فكر زاهد دیگر و سودای عاشق دیگر است
زاهدا دعوت مكن مـا را بفـردوس برین
كاستان همت صاحبدلان ز آن برتر است
گر براند از خانقاهم پیر خلوت باك نیست
دیگران را طاعت و ما را عنایت رهبر است
می بروی گلرخان خوردن خوشست اما چه سود
این سعادت زاهدان شهر ما را كمتر است
ما برنـدی در بساط قـرب رفتیـم و هنوز
همچنان پیر ملامتگر بپای منبر است
چون قلم انگشت بر حـرفم منه صـوفی كه من
خرقه كردم رهن مستان و سخن در دفتر است
داشت آن سودا كه سر در پایت اندازد "كمال"
سر نهاد و همچنانش این تمنا در سر است
علاءالدوله سمنانی: مقصود منم ز كعبه و بتخانه
رکن الدین علاءالدوله سمنانی (۷۳۶ – ۶۵۹ هـ. ق.) در جوانی در خدمت مغولان بود و سپس ترک خدمت صاحبان قدرت کرد و به تصوف روی آورد. او مخالف شدید برخی از آرای وحدت وجودی ابن عربی است. شکوه انسان در دنیای او بیکران است:
صد خانه اگر به طاعت آباد کنی زان به نبود که خاطری شاد کنی
گر بنده کنی به لطف آزادی را بهتر که هزار بنده، آزاد کنی
هدف و کارکرد دین، ایدئولوژی، نظام باید کاهش التیام بشر باشد. عدهای سرنا را از سر گشادش میدمند و بشریت را برای مرام خویش به سلاخه میکشند:
مقصود منم ز كعبه و بتخانه محروم بود از این سخن بیگانه
نه قدمی در این میان مردانه تا كشف شود حقیقت افسانه
سری كه میان نظر مردانست پوشیده ز چشم جمله نامردانست
مجموعهی اسرار خدا انسانست هر كس كه به سر آن رسد انس آنست
سعدی: بنی آدم اعضای یک پیـکرند
ابومحمد مُصلِح بن عَبدُالله مشهور به سعدی شیرازی (حدود ۶۷۱ – ۵۸۵ هـ. ق.) شاعر و نویسندهٔ سترگ پارسیگوی سخنان ژرف فراوان دارد که نشانگر راواداری یک اندیشمند جهاندیده است. انسان دوستی ژرف در آثارش موج میزند. گاه این مهر فراتر از انسان همه جانداران را شامل می شود:
بنی آدم اعضای یک پیـکرند که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی
چـه خوش گفت فردوســی پاکزاد کــه رحـــمت بـران تربـــیت پـاک باد
میازار موری که دانه کش است که جان دارد وجان شرین خوش است
مزن بر سـر نا تــوان دست زور که روزی درافــتی به پایش چو مـــور
درون فروماندگان شاد کن ز روز فروماندگی یاد کن
گرفتم زتو ناتوان تر بسی تواناتر از تو هم آخر کسی است
ببخش ای پسر کادمیزاد صید ه احسان توان کرد و وحشی به قید
گیر ای جوان دست درویش پیر نه خود را بیفکن که دستم بگیر
خدا را بر آن بنده بخشایش است که خلق از وجودش در آسایش است
کرم ورزد آن سر که مغزی در اوست که دون همتانند بی مغز و پوست
کسی نیک بیند به هر دو سرای که نیکی رساند به خلق خدای
پارسایان روی در مخلوق پشت بر قبله می کنند نماز
همه کس را عقل خود به کمال نماید و فرزند خود به جمال.
یکى یهود و مسلمان نزاع مىکردند چنانکه خنده گرفت از حدیث ایشانم
به طیره گفت مسلمان گرین قباله من درست نیست، خدایا یهود میرانم
یهود گفت به تورات مى خورم سوگند وگر خلاف کنم همچو تو مسلمانم
گر از بسیط زمین عقل منهدم گردد بخود گمان نبرد هیچکس که نادانم
سعدی در بوستان زیر عنوان عشق، نظر خود را در مورد سماع بیان کرده است:
اگر مرد عشقی کــــم خویش گیر وگـــــرنه ره عــــــــافیت پیش گیر
مترس از محبت کــه خاکت کند که باقی شوی گــــــــر هلاکت کند
نروید نبات از حبوب درســـــت مگـــــر حــــال بروی بگردد نخست
تو را با حق آن آشــنایی دهـــد که از دست خویشت رهــــــایی دهد
که تا با خودی در خودت راه نیست وز این نکته جز بیخـود آگاه نیست
نه مطـــرب که آواز پای ســـتور سـماع است اگر عشق داری و شور
مگس پیش شـوریده دل پر نزد کـه او چون مگس دست بر سر نزد
نه بم داند آشفته ســــامــان نه زیر به آواز مــــــــرغی بنالـــــد فقیر
سراینده خود مینگـــــردد خموش ولیکن نه هــــــر وقت بازست گوش
چو شــوریدگان می پرستی کنند بـــــر آواز دولاب مســتی کنند
به چـرخ اندر آیند دولابوار چو دولاب بر خــــود بگــــریند زار
به تسلیم ســر در گــریبان برند چو طاقت نمــــاند گــــریبان درند
مکن عیب درویش مـدهوش مست که غرق است از آن میزند پا و دست
نگویم سماع ای برادر که چیست مگـر مستمع را بدانم که کیست
گـر از برج معـــنی پرد طیر او فــرشته فـــــرو مــــــاند از سیر او
وگـر مرد لهوست و بازی و لاغ قوی تر شـود دیوش اندر دماغ
چه مرد سماع است شهوتپرست؟ به آواز خوش خفته خیزد، نه مست
پریشان شود گل به باد سحر نه هیزم کــه نشکافــــدش جز تبر
جهان پر سماع است و مستی و شـور ولیکن چه بیند در آیـینه کور؟
نبینی شـتر بر نـــوای عـرب که چونش به رقص اندر آرد طرب؟
شتر را چو شور و طرب در سر است اگـر آدمی را نباشـد خر است
ترک دنیا به مردم آموزند خویشتن سیم وغله اندوزند.
ای درونت برهنه از تقوا گر برون جامه ریا داری
پرده هفت رنگ در مگذار تو که در خانه بوریا داری
پارسا بین که خرقه در بر کرد جامه کعبه را جُل خر کرد
از من بگوی حاجی مردم گزای را کو پوستین خلق به آزارمی درد
حاجی تو نیستی شتر است از برای آنک بیچاره خار می خورد و بار می برد
دلقت به چه کار آید وتسبیح ومرقع خودرا زعملهای نکوهیده بری دار
حاجت به کلاه برکی داشتنت نیست درویش صفت باش وکلاه تتری دار
هفتاد ذلت از نظر خلق در حجاب بهتر زطاعتی که به روی ریا کنی
زهد پیدا، کفر پنهان بود چندین روزگار
پرده از سر برگرفتیم آنهمه تزویر را
راستی کردند وفرمودند مردان خدا:
ای فقیه اول نصیحت گوی نفس خویش را
طواف کعبه دل کن اگر دلی داری
دل است کعبه معنی تو گِل چه پنداری
سعدی خاطرهای را از دوره نوباوگی از پدرش نقل میکند که نشانه ای از رواداری در تودههاست. رواداری خاموش و منفعل تودهها همواره در هیاهو و جنجال تنگنظران و قشریون محو میشود:
یاد دارم که در ایام طفولیت، مُتعبد بودمی و شب خیزو مولَعِ زهد و پرهیز. شبی در خدمت پدر رحمهاللّه علیه نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مُصْحَف عزیز بر کنارگرفته و طایفهای گرد ما خفته. پدر را گفتم: از اینان یکی سر بر نمیدارد که دوگانهای بگزارد؛ چنان خواب غفلت بردهاند که گویی نخفتهاند که مردهاند. گفت: جان پدر، تو نیز اگر بخفتی بِهْ از آن که در پوستین خلق افتی.
نبیند مدعى جز خویشتن را كه دارد پرده پندار در پیش
گرت چشم خدا بینى ببخشند نبینى هیچ كس عاجزتر از خویش
مولَعِ: حریص مُصْحَف: قرآن در پوستین خلق افتادن: بدگوئی کردن
چیست دانی سرّ دلداری و دانشمندی؟
آن روا دار که گر بر تو رود بپسندی
به جان زنده دلان سعدیا که ملک وجود
نیرزد آنکه دلی را ز خود بیازاری
ای شوخ، تو را نان جوین خوش ننماید
معشوق من است آنکه به نزدیک تو زشت است
دوزخی را سوی جنت نتوان برد به زور
یاد دارم ز پیر دانشمند تو هم از من به یاد دار این پند
هر چه بر نفس خویش نپسندی نیز بر نفس دیگران مپسند
اوحدی مراغهای: اعتماد شیخ به چماق بیشتر است به خدا
رکنالدین اوحدی مراغهای (۷۳۸ - ۶۷۰ هـ. ق.) شاعر میگوید:
خلق خوش خلق را شکار کند صفتی بیش از این چه کار کند؟
آه ازین واعظان منبرکوب شرمشان نیست خود زمنبر و چوب
برسرمنبر ومقام رســــول نتوان رفتن از طـــــریق فضول
آنچه برعالمان وبال آیــــد حب دنیــــــا وجمع مال آیــــد
واعظی؟ خود کن آنچه میگویی نکنــــی؟ دردسرچـه میجویی؟
چه دهی دین وباغ و زر چه کنی؟ دم و دستــــــار چارگز چه کنی؟
شیخنا روز و شب چو خر بهچرا از دو مرسل زیادت است چرا؟
اعتماد تو بر چمــــــــــاق امیر بیش بینم که بر خــــــدای کبیر
چیست این زرق وشید و حیله ومکر؟ تا دونان برکنی زخالـــد وبکر
آن نمــــــــــــاز دراز کــــردن تو وز حرام احتــــــراز کردن تو
نه به دانش دل تو گردد نـــــرم نه سرت را ز خلق و خالق شرم
مجدالدین نسقی: بر خلق خدا دادگرانه حکم کن!
بر خلق خدا حکم چنان کن که اگر آن بر تو کند کسی تو راضی باشی
مکتبی: مهر محکم شود ز خوشخوئی
هر که گفتار نرم پیش آرد همه دل ها به قید خویش آرد
مهر محکم شود ز خوشخوئی دوستی کم کند ترشروئی
قاسم انوار: مقصود خدا عشق است باقی همه افسانه
قاسم انوار (۸۳۷ – ۷۵۷ هـ. ق.) که متعصبان به اونسبت اباحه والحاد دادهاند در نیشابور میزیست. زمانی که پیروانش بسیار شدند، اعتراض علمای «اهل ظاهر»، كه بازارشان از رونق افتاده بود، او را ناچار كرد كه نیشابور را ترك كند. انوار پس از ترك نیشابور به هرات رفت. در آن شهر نیز پیروانش بسیار شدند و درمیان جوانان نیز مریدان بسیاری یافت. «اصحاب اغراض این سخن نزد پادشاه عهد ـ سلطان شاهرخ ـ رسانیدند كه این سید را بودن در این شهر مصلحت نیست، چرا كه اكثر جوانان مرید او شدهاند، مبادا كه از این حال فسادی تولّد كند» (تذكرهالشعرا، دولتشاه سمرقندی).
خواندمیر در تاریخ «حبیبالسّیر» درباره علت تبعید قاسم انوار نوشت: «چون آن حضرت با میرزا شاهرخ و اولاد عظامش درغایت استغنا ملاقات مینمود و از كمال علّوشاٌن، چنان كه طمع میداشتند، ایشان را تعظیم و احترام نمیفرمود، از آن رهگذر غبار ملال بر حاشیه ضمیر میرزا بایسنقر نشست و خاطر به اخراج آن حضرت قرار داده و كمر سعی و اهتمام برمیان بست و اما، نمیتوانست كه بیتمسّك بهانه مكنون ضمیر خود را به ظهور برساند». از اینرو، او را به بهانه هواداری از حروفیان از هرات بیرون كردند.
هر چه که گویم، فقیه گوید: "هی هی!"
هر چه که گوید فقیه، گویم: "هیهات!"
از مسجد و میخانه و ز کعبه و بتخانه
مقصود خدا عشق است باقی همه افسانه
سلمان ساوجی: سودت ندهد که خون به خون میشویی
جمال الدین سلمان ساوجی (٧٧٨ – ٨١٠ هـ. ق. ) از بزرگترین قصیدهسرایان و غزلگویان ایران میگوید:
من آن را آدمی دانم که دارد سیرت نیکو
مرا چه مصلحت با آن که این گبر است آن ترسا
ای دیده پی بلای دل می پویی
در آب برای دل بلا می جویی
خواهی که به اشک خون دل پاک کنی
سودت ندهد که خون به خون میشویی
گر سر و ترک کلاه فقر داری ای فقیر
چار ترکت باید اول تا رود کارت به پیش
ترک اول ترک مال و ترک ثانی ترک جاه
ترک ثالث ترک راحت ترک رابع ترک خویش
حافظ: جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
خواجه شمسالدین محمدبن محمد شیرازی (۷۹۱ – ۷۲۶ هـ. ق.) از بیم "ناراستی کار" و "غدر اهل عصر" جرئت جمع آوری دیوان خود را نداشت. محمد گلندام نخستین گردآورنده دیوان حافظ و دوست و همدرس او، آورده است:
و قوام الدین عبداله [استاد علم کلام حافظ]... در اثناء محاوره گفتی که این فراید فواید را در یک عقد می باید کشید... و آن جناب [یعنی حافظ] حوالت رفع ترفیع این بنا بر ناراستی روزگار کردی و به غدر اهل عصر عذر آوردی.
حافظ در اوج شهرت که آوازه اش "قاف تا قاف" را گرفت و به شعر دلکش او "سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی" می رقصند، تنهای تنهاست:
محرم راز دل شیدای خویش کس نمی بینم ز خاص و عام را
سعه صدر ژرف حافظ از انساندوستی عمیق او ریشه می گیرد و به وحدت خلق ها و مذهب ها می رسد:
یکی است ترکی وتازی در این معامله حافظ
حدیث عشق بیان کن به هر زبان که توخواهی
گر پیر مُغان مُرشد من شد چه تفاوت؟
در هیچ سری نیست که سری زخدا نیست
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است با دوستان مروت با دشمنان مدارا
کفر است در طریقت ما کینه داشتن آئین ماست سینه چو آئینه داشتن
منم که شُهرهء شهرم به عشق ورزیدن منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما، کافری است رنجیدن
در دنیای قشریون و مستبدان انسان ذاتن خطاکار و مجرم است و خردش نیز نارساست و نمیتواند خوب و بد را تشخیص دهد. باید برای انسان تکلیف معین کرد و آزادی اش را محدود کرد.
قشریون و جزمگرایان ایدئولوژیک با تکیه بر اینکه قرائت آنها از یک مذهب و یا ایدئولوژی تنها برداشت درست است، دست به جنایت های بیشرمانه میزنند. حافظ در اوج قدرت محتسب و ارتکاب بی شرمانهترین جنایات زیر لوای «امر به معروف و نهی از منکر» میگوید:
عیب رندان مكن، ای زاهد پاكیزه سرشت
كه گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیكم و گر بد، تو برو خود را باش
هر كسی آن دِرَوَد عاقبت كار كه كِشت
همه كس طالب یارند چه هشیار و چه مست
همه جا خانه عشقست چه مسجد چه كنشت
سر تسلیم من و خشت در میكدهها
مدعی گر نكند فهم سخن گو سر و خشت
ناامیدم مكن از سابقۀ لطف ازل
تو پس پرده چه دانی كه چه خوبست و كه زشت
نه من از پردۀ تقوی بدر افتادم و بس
پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت
حافظا روز ازل گر به كف آری جامی
یك سر از كوی خرابات برندت به بهشت
حافظ "جنگ هفتاد و دوملت" را نکوهش میکند اختلاف انسانها را درنیافتن حقیقت میداند و میگوید:
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چـون ندیدند حقیقت ره افـسانه زدنـد
آنچه به نظرات حافظ جایگاه ویژه میدهد و به انسان معاصر و آرمان رزمندگان راه تعالی بشریت نزدیک میکند، دیدگاه او در باره تکامل پذیری انسان، سرنوشتسازی، کرامت بی منتهای انسان، خوشبینی به آینده و عدالت خواهی اوست.
انسان حافظ تکاملپذیر است و کرامت او را کرانی نیست:
کمتر از ذرّه نئی، پست مشو، مهر بورز
تا به منزلگه خورشید رسی رقصکنان
انسان حافظ تسلیم قضا قدر نیست. او سرنوشتساز است:
شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد
که چند سال به جان خدمت شعیب کند
قدر وقت ار نشناسد دل و کار نکند
بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر گند خار مغیلان غم مخور
کرامت بیمنتهای انسان از جایگاه والای انسان در نظام فکری او نشأت میگیرد. انسان در جهان بینی حافظ همچون بسیاری از عرفا، نقش برجستهای دارد تا آنجا كه در دنیای آنها، انسان عالم كبیر است و جهان عالم صغیر:
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم
امید و خوشبینی به آینده در غزلیات حافظ موج می زند:
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
حافظ در دوران سیاه امیر مبارزالدین دلبستگی خود را به حركتهای تحولطلبانه و عدالتخواهانه نشان میدهد:
چون دور جهان یکسره بر منهج عدل است
خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل
از كران تا به كران لشكر ظلم است ولی
از ازل تا به ابد فرصت درویشان است
ریا ستیزی: روی دیگر سکه نارواداری، ریاکاری است. اندیشمندان آزاده ایران، به ویژه حافظ این تحمیلگران را با عنوانهای «زاهد»، «واعظ»، «فقیه»، «محتسب» و «صوفی» خطاب میکند:
بیفشان زلف و صوفى را به پا بازى و رقص آور
که از هر رقعهى دلقاش هزاران بت بیفشانى
واعظ شهر چو مهر ملك و شحنه گزید
من اگر مهر نگاری بگزینم چه شود
می خور که شیخ وحافظ ومفتی ومحتسب
گر نیک بنگری همه تزویر میکنند
خدا را محتسب ما را به فریاد دف و نی بخش
که ساز شرع از این افسانه بی قانون نخواهد شد
حافظا می خور ورندی کن وخوش باش ولی
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را
دلم ز صومعــــــــه بگرفت وخرقهِ سالوس
کجاست دیر مغـان وشراب ناب کجا
ترسم که صرفه ی نبرد روز بازخواســــت
نان حلال شیــــــــخ زآب حــــرام ما
بادهنــــــوشی که در او روی و ریایی نبود
بهتر از زهدفروشی که دراو روی وریاست
زاهــــــد غرور داشت ســـــلامت نبرد راه
رند از ره نیاز به دارالسلام رفت
نفاق وزرق نبخشد صفــــــای دل حافـــظ
طریق رندی وعشق اختیارخواهیم کرد
می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب
بهتر ز طاعتی که به روی وریا کنی
در سراسر تاریخ اندیشه ایران، درک قشری و درک روادارنه از دین و مذهب در برابر هم قرار دارند: برداشت قشری و صرفاً فقاهتی از دین اصلبین، جزمینگر و خشکاندیش است، و اجرای ظاهری مجموعه قوانین شرعی را شرط لازم و کافی دینداری میداند، و هیچ رواداری در حیطۀ دین را بر نمیتابد. ناصر خسرو و غزالی از نمونههای این برخوردند.
در برابر درک قشری فقها از دین، طیف وسیعی از هنرمندان، اندیشمندان، صوفیان، عارفان، متکلمان و فیلسوفان هستند که بینش خود را درک حِکمی از اسلام میدانند. این دسته دین را حقیقتی چند بُعدی، قابل قبض و بسط و تفسیر و تأویل میدانند. خیام، مولی و حافظ از نمونههای این برخوردند.
تفاوت بنیادین بینشِها در این است که برداشت دوم از دینِ بر محدویت و نسبی بودن درک و بینش بشر تاکید دارد. حافظ میگوید:
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی میآید
واعظان کاین جلوه درمحراب ومنبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کاردیگر میکنند
مشکلی دارم ز دانشمـــــند مجلس بازپرس
توبـــه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند؟
گوییـــا باور نمــی دارند روز داوری
کاین همه قلب ودغل در کار داور میکنند
در می خانه ببستند خــــــــــدایا مپسنــــد
که در خــــــانه تزویر وریا بکشایند
دور شو از برم ای واعظ وبیهوده مگوی
من نه آنم که دیگر گوش به تزویرکنم
خوش حافظ واین نکتهها چون زر سرخ
نگهدار که قلاب شهر، صرافیست
آتش زهد وریا خرمن دین خواهدسوخت
حافظ این خرقه پشمینه بینداز وبرو
مبــــــوس جز لب ساقی وجام می حــافظ
که دست زهـد فروشان خطاست بوسیدن
ز رهم میفگن ای شیخ به دانـههای تسبیح
که چو مرغ زیرک افتد، نفتد به هیچ دامی
به جد و جهد چو کاری نمی رود از پیش
به کردگار رها کرده به مصالح خویش
به پادشاهی عالم فرو نیارد سر
اگر ز سر قناعت خبر شود درویش
بنوش باده که قسام صنع قسمت کرد
در آفرینش از انواع نوشدارو نیش
ز سنگ تفرقه خواهی که منحنی نشوی
مشو بسان ترازو تو در پی کم و بیش
ریا حلال شمارند و جام باده حرام
زهی طریقت و ملت زهی شریعت و کیش
ریای زاهد سالوس جان من فرسود
قدح بیار و بنه مرهمی بر این دل ریش
به دلربائی اگر خود سر آمدی چه عجب
که نور حسن تو بود از اساس عالم پیش
دهان نیک تو دلخواه جان حافظ شد
به جان بود خطرم زین دل محال اندیش
شاه نعمت الله ولی: دلم بگرفت از زهــد ریایی
شاه نعمت الله ولی (۸۳۲ ــ ۷۳۰ هـ. ق.) در حلب در درسهای محیالدین ابن عربی شرکت کرد. او به مریدان خود توصیه میکرد كه برای تصفیه دل و تزكیه نفس باید در جامعه حضور فعال داشت و در خدمت خلق بود و از کمک به مردم كوتاهی نورزید:
زهد در جــــامه مرقع نیست کسوت زهد را بسی معنیست
زاهد آن دان که بی ریا باشد همـــه مقصــــود او خدا باشد
زهد از غیر دیده دوختن است خرمن حرص وآز سوختن است
هرکه را سینه با صــــفا نبود خرقــــــه پوشیدنش روا نــبود
دلم بگرفت از زهــد ریایی بیا ای ساقی رندان کـجایی
عبدالرزاق اصفهانی: جهل را بر دست تیغ و عقل را بر پای خار
جمالالدین محمدبن عبدالرزاق اصفهانی (درگذشت ۵۸۸ هـ. ق. ) روزگار و زندگی مردم را اینگونه توصیف میکند:
الحذار ای غافلان زین وحشت آباد الحذار
الفرار ای عاقلان زین دیومردم الفرار
ازپی قصد من وتو موش همدست پلنگ
وز پی قتل من وتو چوب وآهن گشته یار
دین چورأی توضعیف وظلم چون دستت قوی
امن چون نانت عزیز وعدل چون عرض تو خوار
ای عجب، دلتان نه بگرفت و نشد جانتان ملول
زین هواهای عفن زین آبهای ناگوار
عرصه نادلگشا و بقعه نادلپسند
قرصهای ناسودمند و شربتی ناسازگار
مرگ در وی حاکم و آفات در وی پادشاه
ظلم در وی قهرمان و فتنه در وی پیشکار
امن در وی مستحیل و عدل در وی ناامید
کام در وی ناروا، راحت در او ناپایدار
ماه را ننگ محاق و مهر را نقص کسوف
خاک را عیب زلازل چرخ را رنج دوار
مهر را خفاش دشمن، شمع را پروانه خصم
جهل را بر دست تیغ و عقل را بر پای خار
نرگسش بیمار بینی لالهاش دلسوخته
غنچهاش دلتنگ یابی و بنفشه سوگوار
تو چنین بیبرگ در غربت به خواری تنزده
وز برای مقدمت روحانیان در انتظار
بودهای یک قطره آب و پس شوی یکمشت خاک
در میانه چیست این آشوب و چندین کارزار
ظهیرالدین فاریابی: طمع خوشهی گندم مکن از دانهی جو
ظهیرالدین فاریابی (۵۹۸ – ۵۲۸ هـ. ق.) که در جوانی مداح امیران بود و در اواخر عمر به تصوف و عرفان روی آورد، میگوید:
چه غم زمستی میخوارگان تردامن ز پاکبازی شیخان هوشیار بترس
پی نمایش وآراستن مرو زاهد مخر لباس ریا از دکان شعبده باف
آنچه دی کاشتهای می کنی امروز درو طمع خوشهی گندم مکن از دانهی جو
محمود شبستری: بیفكن پوست، مغز نغز بردار
سعدالدین محمود بن عبدالکریم شبستری (۷۲۰ - ۶۸٧ هـ. ق.) از بزرگان مشایخ عرفان که در زمان الجایتو در تبریز می زیست، سعه صدری امید بخش دارد:
مسلمان گر بدانستی که بُت چیست بدانستی که دین در بُت پرستی است
و گر مشرک زبُت آگاه گشتی کُجا در دین خود گمراه گشتی
اناالحق كشف اسرار است مطلق به جز حق كیست تا گوید اناالحق
همه ذرات عالم همچو منصور تو خواهى مست گیر و خواه مخمور
در آذر وادىِ ایمن كه ناگاه درختى گویدت انى اناالله
روا باشد اناالحق از درختى چرا نبود روا از نیكبختى
تعین بود كز هستى جدا شد نه حق شد بنده نه بنده خدا شد
صدف بشكن برون كن درّ شهوار بیفكن پوست، مغز نغز بردار
چو عـریـان گـردی از پـیـراهـن تـن شـود عـیـب و هـنر یـکـبـاره روشـن
تـنـت باشد ولـیـکـن بــی کـدورت کـه بـنـمایـد در او چـون آب صـــورت
دگـر بـاره به وفـق عـــالــم خـاص شـود اخـلاق تـو اجـسـام اشـخاص
هـمـه اخـلاق تـو در عـالـم جــان گـهـی انـوار گـردد گـــاه نــــیـــــران
تـعـیـن مـرتـفـع گـــردد ز هستی نـمانـد در نـظـر بـــالا و پــــســــتی
کـنـــد هـم نـور حـق در تو تجلی بـبـینـی بـی جـهـت حق را تـعـالی
دو عـالـم را همه بر هم زنی تو نـدانـم تـا چـه مـسـتـیـها کنی تـــو
سـقـیـم ربـهـم چـبـود بـینـدیش طهورا چیست صافی گشتن خویش
خوشا آندم که ما بی خویش باشیم غــنــی مـطـلـق و درویـش بـاشـیم
نه دین نه عقل نه تقوی نه ادراک فتاده مست و بیخود بر سر خـــاک
چو رویت دیدم و خوردم از آن می ندانم تا چه خواهد شد پس از وی
پس از هر مستیء باشد خماری درین اندیشه دل خون گشت بـاری
هر آن چیزی که در عالم عیان است چو عکسی ز آفتاب آن جهان است
جهان چون زلف و خط و خال ابروست که هر چیزی به جای خویش نیکوست
صفات حق تعالی لطف و قهر است رخ زلف بـتـان را زان دو بــهر اسـت
برو ای خواجه، خود را نیک بشناس که نبود فربهی مانند آماس
بسی گفتند هرنوعی از اینها نبود آن جام جم جز نفس دانا
جهان چون زلف و خط و خال و ابرو است که هرچیزش به جای خویش نیکو است
جهان خود جمله امری اعتباری است چو آن نقطه که اندر دور ساری است
چو پشت آینه باشد مکدر نماید روی شخص از روی دیگر
چو ممکن، گَرد امکان برفشاند بجز واجب دگر چیزی نداند
حقیقت دان اگر چه آدم است او چو عارف شد به خود، جام جم است او
رها کن عقل را با خود همیباش که تاب خور ندارد چشم خفاش
زهی نادان که او خورشید تابان به نور شمع جوید در بیابان
کسی مرد تمام است از تمامی کند با خواجگی کار غلامی
که را دیدی تو اندر جمله عالم که یک دم شادمانی یافت بیغم
مـپـرس از من حدیث زلف پرچین مـجـنـبـانـیـد زنـجـیـر مجانــیـن
معانی هرگز اندر حرف ناید که بحر بیكران اندر ظرف ناید
نترسد زو کسی، کو را شناسد که طفل از سایه خود میهراسد
نگردد علم هرگز جمع با آز ملک خواهی، سگ از خود دور انداز
نمیدانم به هرجایی که هستی خلاف رسم و عادت کن که رستی
حدیث زلف جانان بس دراز است چه میپرسی از او، کآن جای راز است
مپرس از من حدیث زلفِ پُرچین مجُنبانید زنجیر مجانین
چو او بر کاروانِ عقلْ ره زد به دستِ خویشتن بر وی گره زد
دل ما دارد از زلفش نشانی که خود ساکن نمیگردد زمانی
گهی چون چشمِ مخمورش خرابیم گهی چون زلف او در اضطرابیم
زهی شربت زهی لذت زهی ذوق زهی حیرت زهی دولت زهی شوق
خوشا آن دم که ما بیخویش باشیم غنیّ مطلق و درویش باشیم
نه دین نه عقل نه تقوا نه ادراک فتاده مست و حیران بر سر خاک
بهشت و حور و خُلد آنجا چه سنجد که بیگانه در آن خلوت نگنجد
چو رویش دیدم و خوردم از آن می ندانم تا چه خواهد شد پس از وی
پیِ هر مستیئی باشد خماری از این اندیشه دل خون گشت، باری
شرابِ بیخودی درکش زمانی مگر از دستِ خود یابی امانی
بخور می، وارهان خود را ز سردی که بدمستی به است از نیکمردی
ز بوی جرعهئی کافتاد بر خاک برآمد آدمی تا شد بر افلاک
ز عکس او تنِ پژمرده جان یافت ز تابَش جانِ افسرده روان یافت
جهانی خَلق از او سرگشته دائم ز خان و مان خود برگشته دائم
یکی از بوی دُردش ناقل آمد یکی از نیمجرعه عاقل آمد
یکی از جرعهئی گردیده صادق کی از یک صراحی گشته عاشق
یکی دیگر فرو برده به یکبار می و میخانه و ساقی و میخوار
کشیده جمله و مانده دهن باز زهی دریادلِ رِندِ سرافراز
در آشامیده هستی را به یکبار فراغت یافته ز اقرار و انکار
شده فارغ ز زهدِ خشک و طامات گرفته دامُنِ پیر خرابات
خرابات از جهانِ بیمثالی است مقامِ عاشقانِ لااُبالی است
خراباتی خراب اندر خراب است که در صحرای او عالم سراب است
شراب بیخودی در سر گرفته به تَرکِ جمله خیر و شر گرفته
گرفته دامُنِ رندانِ خَمّار وز اسلام مجازی گشته بیزار
مسلمان گر بدانستی که بت چیست بدانستی که دین در بتپرستی است
بدان خوبی رخ بت را که آراست که گشتی بتپرست ار حق نمیخواست؟
هم او کرد و هم او گفت و هم او بود نکو کرد و نکو گفت و نکو بود
فتاده سروری اکنون به جُهّال از آن گشتند مردم جمله بدحال
همه احوال عالم باژگون است اگر تو عاقلی، بنگر که چون است
کنون شیخِ خودت کردی تو ای خر خری را کز خری هست از تو خرتر
همه افسانه و افسون و بند است به جانِ خواجه، که اینها ریشخند است
جهان آنِ تو و تو مانده عاجز ز تو محرومتر کس دیده هرگز؟!
ظهور قدرت و علم و ارادت بە تواست، ای بندۀ صاحب سعادت
حنیفی شو ز هر قید و مذاهب درآ در دیرِ دین مانند راهب
به ترسازاده ده دل را به یک بار مجرد شود ز هر اقرار و انکار
بت ترسابچه نوری است باهِر که از روی بتان دارد مظاهر
کند او جمله دلها را وِشاقی گهی گردد مُغَنّی گاه ساقی
زهی مطرب که از یک نغمۂ خَوش زند در خرمن صد زاهد آتش
زهی ساقی که او از یک پیاله کند بیخود دو صد هفتادساله
درآمد از دَرَم آن مه سحرگاه مرا از خوابِ غفلت کرد آگاه
یکی پیمانه پر کرد و به من داد که از آبِ وی آتش در من افتاد
چو آشامیدم آن پیمانه را پاک در افتادم ز مستی بر سرِ خاک
کنون نه نیستم در خود نه هستم نه هشیارم نه مخمورم نه مستم
گهی چون چشم او دارم سری خوش گهی چون زلف او باشم مشوش
ظهیرالدین مرعشی: دشمنی را یکی بود بسیار
ظهیرالدین مرعشی (۸۹۲ - ۸۱۷ هـ. ق ) نویسنده و تاریخنگار و سیاستمدار سدهٔ نهم قمری در «تاریخ گیلان و دیلمستان» میگوید:
تا توانی و دسترس داری بر دل هیچکس مجو آزار
دوستی را هزار کس شاید دشمنی را یکی بود بسیار
آصفی هروی: تو هم در آینه حیران حسن خویشتنی
آصَفِیِ هِرَوی، (۹۲۳ - ۸۵۳ هـ. ق.)، شاعر دوره تیموری میگوید:
زمانهایست که هر کس بخود گرفتار است
تـو هـم در آیـنـه حیـران حسـن خویشـتنـی
قاضی حسین میبدی: صد دوست کم است و دشمنی بسیار است
قاضی کمال الدین میر حسین میبدی متخلص به منطقی ( وفات... – ۹۱۰ هـ. ق. ) که به اتهام دگراندیشی به دست شاه اسماعیل صفوی به قتل رسید، میگوید:
انسان که بصورت همه چون یکدیگرند باید که به عین مهر در هم نگرند
نام پدر و مادر صوری نبرند کین قوم ز یک مادر و از یک پدرند
هـر چنـد تـرا دولـت و نصـرت یـار است
صد دوست کم است و دشمنی بسیار است
از بهر فساد و جنگ جمعی مردم كردند بكوی گمرهی خود را گم
در مدرسه هر علم كه آموخته اند فی القبر یضرهم و لاینفعهم
نظیری نیشابوری: درس مـعلم اگـر بـود زمـزمه مـحبتی
محمد حسین نظیری نیشابوری از شاعران قرن یازدهم هـ. ق است. وی در نیشابور زاده شد و تحصیلات رایج آن زمان را در زادگاهش به پایان برد و به دربار جلال الدین اکبر شاه درآمد و زمانی در هندوستان زیست و سرانجام به سال ۱۰۲۱ هـ. ق در احمدآباد در گذشت.
درس مـعلم اگـر بـود زمـزمه مـحبتی
جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را
بیدل دهلوی: طوفان مگر از عهده مذهب بدر آید
ابوالمعانی میرزا عبدالقادر بیدل (۱۱۳۳ – ۱۰۵۴ هـ. ق) جسورانه در هم شکستن رسوم و عادات دست و پاگیر راتوصیه میکند.
زندگی در قید وبند رسم وعادت مردن است
دست دست توست بشکن این طلسم ننگ را
او به خوبی پیامد جهانسوز تعصب مذهبی را میشناسد:
طوفان مگر از عهده مذهب بدر آید
ما و تو خراب اعتقادیم بُت، کار به کُفر و دین ندارد
به انفعال رسیدیم ازفسون تعلق برخ فگند حیا دامن نچیدهء ما را
زفرق و امتیاز کعبه و دیرم چه می پُرسی
اسیر عشق بودم هرچه پیش آمد پرستیدم
محوم به گمان، یقین پرستی اینست مینا زدهام به سنگ، مستی اینست
زین رنگ چه نغمهها که در سازم نیست رد عدمم، قبول هستی اینست
آنی تو که هر حوصله جامت نکشد جز شوق تو هیچ کس به دامت نکشد
دشت ازل و ابد به آن طول و بساط چون درگذری به نیم گامت نکشد
زین پیش که دل قابل فرهنگ نبود از پیچ و خم تعلقم ننگ نبود
آگاهیم از هر دود جهان وحشت داد تا بال نداشتم قفس تنگ نبود
چاپخانه: با چهارصد سال تاخیر در ایران
هرچند فن چاپ در سال ۵۹۳ قبل از میلاد در چین اختراع شد، اما اختراع دستگاه چاپ یوهانس گوتنبرگ در سال ۱۴۳۹ میلادی ( ۸۱۸ هـ. ش.) بود که به آن شتاب داد. چاپخانه یکی از مهمترین عامل بیداری و آگاهی است. زمامداران ایران ونمایندگان تنگ نظر سیاسی و مذهبی ایران با تمام وجود از این مطلب آگاه بودند. از اینرو اساسا در فکر آوردن صنعت چاپ نبودند و یا سد راه گسترش ان صنعت میشدند.
حدود سال ۱۰۲۰ هـ. ق. مروجین مسیحی در شهرهای اصفهان و جلفا اولین چاپخانه فارسی را برای چاپ کتابهای مسیحی بکار گرفتند.
عدهای از رجال و سلاطین صفویه نیز به فکر ایجاد چاپخانه با حروف فارسی و عربی افتادند که بنا به گفته شاردن سیاح معروف فرانسوی (سال ۱۶۸۱ میلادی ۱۰۶۰ هـ. ش. وارد ایران شد، شش سال در اصفهان به سربرد.) به دست فراموشی سپرده شد:
ایرانیان به کرات در صدد آوردن مطبعه و به کار انداختن آن بر آمده اند و به منافع آن نیز اطلاع دارند، اما تا بحال به انجام این امر موفق نشده اند. برادر وزیراعظم که در نظر شاه بسیار مقرب است، درسال ۱۰۸۷ از من درخواست کرد عدهای کارگر از فرنگستان برای آموختن فن چاپ به ایران بیاورم و از شاه هم در این خصوص اجازه داشت، اما وقتی موضوع پول به میان آمد، همه چیز برهم خورد.
(Jean Chardin: Journal du voyage en Perse)
بیش از ۱۵۰ سال هیچ تلاشی برای وارد کردن و آموختن فن چاپ نشد. تا اینکه، اولین چاپخانه در ایران در سال ۱۲۲۷ هـ. ق. در شهر تبریز تأسیس شد. عباس میرزا نایب السلطنه میرزا زین العابدین تبریزی را مامور فراگیری فن چاپ و به راه انداختن نخستین چاپخانه در تبریز کرد. (فرهنگ دهخدا)
دکتر فهیمه باب الحوائج در کتاب «آشنایی با مبانی چاپ و نشر» مینویسد:
عباس میرزا ولیعهد فتحعلیشاه چند تن از ایرانیان را به اروپا گسیل کرد تا صنعت چاپ را بیاموزند. سپس دستور داد که از روسیه ماشین چاپ وارد کنند. در سال ۱۸۱۶ میلادی هنرمند آذربایجانی میرزا زین العابدین تبریزی یکی از همین ماشینها رابه کار گرفت. دومین مطبعه که به ایران وارد شد مطبعه سنگی است که آن نیز در تبریز دایر شدهاست. جای تعجب است که مطبعه نخستین پس از کار کردن دیگر معمول نشد و مطبعه سنگی جای آن را گرفت.
هوتم شیندلر (Houtum-Schindler, Sir Albert)در سال ۱۸۷۹ میلادی در پی مأموریتی که برای ارتباط تلگرافی میان تهران و مشهد به ایران آمده بود، نگرشی دقیق نسبت به مسائل دیگر نیز داشته و در کتاب «مطابع و چاپخانهها و کتب چاپ شده سال ۱۲۳۳ تا ۱۲۶۰ ق.» می گوید:
در سال ۱۲۳۳ شخصی موسوم به آقا زین العابدین تبریزی اسباب و آلت مختصر باسمه خانه طیپوگرافی یعنی چاپ حروفی به تبریز آورده در تحت حمایت عباس میرزا نایب السلطنه که در آن زمان حکمران آذربایجان بود مطبعه کوچکی را برقرار نمود و بعد از مدتی کتابی را موسوم به فتح نامه تمام کرد. این کتاب نخستین کتابی بود که در ایران به حروف عربی مطبوع شد. مصنف کتاب مذکور میرزا ابوالقاسم قائم مقام بود و قصه ها گفته از جنگی که در سال ۱۲۷۷ میان دولتین روس و ایران واقع شد و به توسط صلح نامه گلستان مورخه ۱ اکتوبر ۱۸۱۳ = ۱۶ ذی القعده ۱۲۲۸ به انتها رسید.
دومین چاپخانه را میرزا صالح شیرازی در سال ۱۲۳۵ برای چاپ روزنامه خود در تهران تاسیس کرد.
شاید علت جایگزینی مطبعه سنگی به جای مطبعه سربی این باشد که عده ای مطبعه سربی و حروف آن را با نظر بدبینی نگاه میکردند و علامت کفر میدانستند و یا چون حروف ما فارسی بود با حروف سربی در آن زمان نمیتوانستیم تنوع در خطوط داشته باشیم در صورتی که در مطبعه سنگی از خوشنویسان کمک گرفته میشد. علی قاضی زاده در کتاب «تبریز شهر اولینها» مینویسد: سخت گیریهای کهنه پرستان باعث شده بود که به سبب گرانی طولانی و سخت بودن چاپ سنگی چاپ کتب و مطبوعات بسیار گران تمام شده و در نتیجه سالها انتشار کتاب و نشریه با دشواریهای فراوان همراه باشد.
متاسفانه این چاپخانهها همیشه مورد بغض و کینه کوته اندیشان بود و در هر فرصتی که به دست میآوردند این مکانهای فرهنگی را غارت میکردند. به گونهای که کسروی مینویسد: مستبدین حروف سربی چاپخانه امید ترقی را ذوب کرده و به صورت گلوله در آورده و به روی این ملت بیچاره انداختند.
حسین امید در کتاب «تاریخ و فرهنگ آذربایجان» مینویسد: در میان مطابع سنگی معروف تبریز میتوان مطبعه سنگی علمیه (چاپ سنگی علمیه) را نام برد که بهوسیله حاج زین العابدین که به نام حاجی حاج آقا علمیه مشهور بود (نوه حاج میرزا زین العابدین تبریزی) در سال ۱۲۹۰ هجری شمسی تأسیس یافته و این مطبعه در چاپ کتب مختلف خدمات مهمی انجام داده است.
حدود نود سال پس از تأسیس اولین چاپخانه در تبریز نوه حاج زین العابدین ( کسی که اولین چاپخانه سنگی و سربی را در ایران و تبریز دایر کرد) بنام زین االعابدین مطبعه چی که پس از زیارت مکه به نام حاجی حاج آقا معروف و هنگام گرفتن شناسنامه نام علمیه را برخود انتخاب نمود. وی ماشین چاپی از اروپا خریداری کرده و از طریق کشور مصر وارد بندراستانبول در ترکیه فعلی نمود و ازاین بندر توسط چهل گاومیش به تبریز منتقل کرد. حاجی آقا علمیه همرا با دستگاههای چاپ سنگی خود هشت تن از متخصصین صنعت چاپ را نیز از کشور آلمان برای نصب و آموزش این دستگاهها به تبریز آورد.
فن چاپ هزاران سال پیش در چین و چاپخانه مدرن صدها سال پیش در اروپا پیش از رواج آن در ایران معمول بود. زمانی که چاپ در ایران شروع به کار کرد، برخی از کتاب هائی که ۳۵۰ سال قبل در اروپا چاپ شده بود را تجدید چاپ کرد.
خیالی بخارایی: هرکس به زبانی صفت حمد تو گوید
خیالی بخارایی ( ۸۲۶ - هـ. ق. ) گونهگونی راه را با رواداری مینگرد و بر یگانگی رسیدنگاه پافشاری میکند:
ای تیـر غمـــت را دل عشــاق نشانــه
خلقی به تو مشغول تو غایب زمیانه
گه معتكف دیرم وگه ساكــن مسجـــد
یعنی كه تو را مى طلبم خانه به خانه
مقصود من از كعبه و بتخانه تویی، تو
مقصود تویی، كعبه و بتخانه بهانه
یعنی همه جا عكس رخ یار توان دید
دیوانه منم، من، كه روم خانه به خانه
هركس بــه زبانی صفـت حمـد توگوید
بلبل به غزلخوانی و قُمری به ترانه
تقصیر «خیالی» بـه امیــد كرم تـوست
یعنی كه گنه را به از این نیست بهانه
اسرار دل
در ازل قطره خونی که ز آب و گل شد
دم ز آیین محبّت زد و نامش دل شد
باده شوق تو یا رب چه شرابیست کزو
به یکی جرعه دل شیفته لایعقل شد
اوّل از هر دو جهان دیده من راه نظر
بست و آنگاه تماشای تو را قابل شد
حاصل کار تو ای دل به جز این نیست ز عشق
که سراسر همه کار تو بیحاصل شد
گو مباش از طرف کار «خیالی» غافل
که ز سودای خطت کار بر او مشکل شد
کمال سبزواری: دوستی کن که محبت ز محبت خیزد
کمال سبزواری از شعرای قرن دهم هجری قمری میگوید:
دوستی کن که محبت ز محبت خیزد
دل به نیرنگ و فسون از همه کس نتوان برد
عرفی شیرازی: مدارا با مسلمان و هندو
جمال الدین محمد عرفی (۹۹۹ – ۹۶۴ هـ. ق.) که به هندوستان کوچیده بود و در دربار اکبر شاه هندی محبوب بود، سفارش می کند:
چنان با نیک و بد، خو کن که بعد مردنت عرفی
مسلـمانـت به زمـزم شـویـد و هـنـدو بسـوزانـت
در یک رباعی میگوید:
زاهد به فریب مرد و زن مشغول است
صوفی به عمارت بدن مشغول است
عاشق به هلاک خویشتن مشغول است
دانا به کرشمه سخن مشغول است
طالب آملی: کفر است در طریقت ما کینه داشتن
طالب آملی ( ۱۰۳۶ – ۹۸٧ هـ. ق.) از آمل به کاشان، اصفهان، خراسان و مرو سفر کرد و از آنجا راهی هندوستان شد. در هندوستان به ملک الشعرای دربار جهانگیر ملقب گردید. طالب آیینی بس انسانی دارد:
کفر است در طریقت ما کینه داشتن آیین ماست سینه چو آیینه داشتن
طالب در ستایش عفو وبخشش و دوری از انتقام و کینه توزی میگوید:
دشنام خلق را ندهم جز دعا جواب ابرم، که تلخ گریم و شیرین دهم عوض
عشق در اول و آخر همه وجد است و سماع
این شراب است که هم پخته و هم خام خوش است
خانهی شرع خرابست که ارباب صلاح
در عمارتگری گنبد دستار خودند
مرد بیبرگ و نوا را سبک از جای مگیر
کوزه بیدسته چو بینی به دو دستش بردار
دو لب خواهم: یکی در می پرستی
یکی در عذرخواهیهای مستی
شیدا دزفولی: هر کس به جهان، مسلک و آئین دارد
هر کس به جهان، مسلک و آئین دارد
رازی با خدای خویش در دین دارد
من از همه رأی و دین و رسم و ره و کیش
قربان کسی که چشم حقبین دارد
صائب تبریزی: میخورد بر هم جهانی چونکه یک دل بشکند
محمدعلی صائب تبریزی ( ۱۰۸۱ - ۱۰۱۰ هـ. ق.) که خانوادهاش صائب به دستور شاه عباس اول صفوی از تبریز کوچ کرده و در محله عباسآباد اصفهان ساکن شدند، شاعر مضامین ظریف و باریک اندیش است. رواداری در سرودههای صائب جایگاه ویژه دارد:
خوش آن گروه که مست بیان یکدیگرند زجوش فکر می ارغوان یکدیگرند
نمی زنند به سنگ شکست گوهر هم پی رواج متاع دکان یکدیگرند
زنند بر سر هم گل ز مصرع رنگین ز فکر تازه گل بوستان یکدیگرند
دل که رنجید از کسی خشنود کردن مشکل است
شیشه بشکسته را پیوند کردن مشکل است
راه ناهموار را هموار کردن سخت نیست
حرف ناهموار را هموار کردن مشکل است
گر از تحمل من خصم شد زبون چه عجب
فلک حریف زبردستی مدارا نیست
پیوسته است سلسلهی موجها به هم خود را شکسته هر که دل ما شکسته است
تار و پود عالم امکان به هم پیوسته است
میخورد بر هم جهانی چونکه یک دل بشکند
صحبت عشق است ای واعظ خموشی پیشه کن
طول علم وموشکافیها به عرض ریش نیست
برحذرباش که این دست ودهن آبکشان خانمانسوزتر ازسیل فنا میباشند
مخور صائب فریب فضل از عمامهی زاهد
که درگنبد ز بیمغزی صدا بسیار میپیچد
زلیخا یافت عمر رفته را از صحبت یوسف
ز سودای محبت هیچکس مغبون نخواهد شد
هیچ قفلی نیست در بازار امکان بیکلید
بستگیها را گشایش از در دلها طلب
نیست پروا تلخکامان را ز تلخیهای عشق
آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است
ابرام در شکستن من اینقدر چرا آخر نه من به بال تو پرواز میکنم
سعی درتسخیردل هاکن که چون این دست داد
ملک آب وگل، به آسانی مسخر میشود
برق جلال عین جمال است پیش ما داغ پلنگ چشم غزال است پیش ما
ما چشم از چکیده دل آب دادهایم یاقوت و لعل سنگ و سُفال است پیش ما
ما را نظر به عالم دیگر گشوده اند مرگ و حیات خواب و خیال است پیش ما
در پرده غبار خط آن لعل آبدار صد پرده به ز آب زلال است پیش ما
در جستجو چو موج سراییم بی قرار آسودگی خیال محال است پیش ما
روشن شده است از می روشن سواد ما جام جهان نمای سُفال است پیش ما
بر اوج اعتبار فلک هر که را رساند چون آفتاب وقت زوال است پیش ما
از سرنوشت صفحه ننوشته آگهیم رخسار ساده پر خط و خال است پیش ما
از حرف سخت خلق نداریم شکوهای صائب شکستگی پر و بال است پیش ما
اظهار عجز بر در ظالم روا مدار اشک کباب مایهٔ طغیان آتش است
سوی چمن چو آب روان شو که غنچهها
چون ماهیان تشنه دهان باز کردهاند
آب خضر و می شبانه یکیست مستی و عمر جاودانه یکیست
بر دل ماست چشم، خوبان را صد کماندار را نشانه یکیست
پیش آن چشمهای خوابآلود نالهٔ عاشق و فسانه یکیست
پلهٔ دین و کفر چون میزان دو نماید، ولی زبانه یکیست
گر هزار است بلبل این باغ همه را نغمه و ترانه یکیست
پیش مرغ شکستهپر صائب قفس و باغ و آشیانه یکیست
حزین لاهیجی: رو آتش می درزن این دفتر فتوا را
محمد حزین لاهیجی ( ۱۱۸۰ – ۱۱۰۳ هـ. ق.) از ترس نادرشاه به هندوستان مهاجرت کرد و تا پایان عمر در هند زندگی کرد و در بنارس درگذشت.
ای قاضی اگر خواهی گردد زتو حق راضی
رو آتش می درزن این دفتر فتوا را
از صحبت شیخان دغل سوخت دماغم
ای باده پرستان ره میخانه کدام است
زاهد چوکند جامه زمصحف مفریبید
ای ساده دلان خرقه سالوس همان است
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد صیاد رفته باشد
واعظ قزوینی: با خموشی میتوان خاموشکردن کوه را
ملا محمد رفیع واعظ قزوینی، شاعر سده یازدهم هجری مراعات دیگران را توصیه میکند و میگوید:
عیب تو خواهی نگوید خصم عیب او مگو
با خموشی میتوان خاموشکردن کوه را
در مكتب عقل، خود كتاب خود باش
در فكر سوال حق، جواب خود باش
در پای حساب، تا نمانی فردا
زنهار امروز، سر حساب خود باش
شیخ بهایی: من یار طلب میکنم او جلوهگه یار
بهاء الدین محمد عاملی معروف به شیخ بهایی (۱۰۳۰ – ۹۵۳ هـ. ق.) تضمینی پرآوازه از غزل خیالی بخارایی دارد که مشرب روادار هر دو بزرگوار را ترنم میکند:
تا كی به تمنای وصال تو یگانه اشكم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد بهسر آید شب هجران تـو، یا نه «ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
خلقی به تو مشغول تو غایب زمیانه»
رفتم به در صومعـه زاهــد و عابد دیدم همه را پیش رُخت، راكع و ساجد
در بتكده، رهبانم و درمیکده زاهد «گه معتكف دیرم و گه ساكــن مسجـد
یعنی كه تو را مى طلبم خانه به خانه»
آن روز که رفتند حریفان پی هرکار زاهد به سوی مسجد ومن جانب خمار
من یار طلب میکنم او جلوهگه یار «حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه»
هر در كه زنم، صاحب آن خانه تویی، تو هرجا كه روم، پرتو كاشانه، تویی، تو
در میكده و دیر كه جانانه تویی، تــو «مقصود من از كعبه و بتخانه تویی، تو
مقصود تویی، كعبه و بتخانه بهانه»
بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف، صفت روی تو در پیر و جوان دید «یعنی همهجا عكس رخ یار توان دید
دیوانه منم، من، كه روم خانه به خانه»
عاقل به قوانیـن خـــرد، راه تو پــویــد دیوانه، برون از همه آیین تو جوید
تا غنچه بشكفته این بـاغ كــه بــویــد «هركس به زبانی صفـت حمـد توگوید
بلبل به غزلخوانی و قُمری به ترانه»
بیچاره «بهایی» كه دلش زار غم توست هرچند كه عاصی است، زخیل خدم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توست «تقصیر «خیالی» بــه امید كرم توست
یعنی كه گنه را به از این نیست بهانه»
زیب النساء بیگم: طـواف دلی کن که کعبهی مخفی است
زیب النساء بیگم متخلص به «مخفی» (۱۱۱۳ – ۱۰۴۸ هـ.) شاگرد ملا محمد سعید اشرف مازندرانی است و یکی بزرگترین شاعره فارسی زبان هند که بر عربی و فارسی مسلط بود. اشعار او زنانه است و روادار:
برو طـواف دلی کن که کعبهی مخفی است
که آن خلیل بنا کرد و این خدا خود ساخت
گر چه من لیلی اساسم دل چو مجنون در هواست
سر به صحرا می زنم لیکن حیا زنجیر پاست
از قضا آئینه ی چینی شکست خوب شد اسباب خود بینی شکست
بشکند دستی که خم در گردن یاری نشد
کور باد چشمی که لذتگیر دلداری نشد
فوجی: در کوچه ارباب ریا خانه نداریم
فوجی شاعر قرن دوازدهم سزاواری خود با مخالفت با قشریون اثبات میکند:
گرچه ما در مذهب پرهیزکاران کافریم
قدرما این بس که شیخ شهر در انکار ماست
ما دردکشان جا به خرابات گرفتیم در کوچه ارباب ریا خانه نداریم
قدسی مشهدی: به دریا فـکن دفتر عمــر و زید
محمّدجان قدسی مشهدی (درگذشت ۱۰۵۶ هـ.ق.)مشهور به قدسی مشهدی یکی از شاعران و سخنوران ایرانی قرن یازدهم هجری قمری است که به هندوستان مهاجرت کرد و آنجا درگذشت و در آرامگاهش در کشمیر است.
مرا چه جرم که ننوازدم کسی به وطن
نمیرسد ز لب جوی هیچ نی به نوا
چون لاله، دل از تیرگیاش برنگرفتم
هر چند که روز خوش ایران، شب تارست
میگریزم ز وطن، گرچه مرا جا گرم است
چه کند گر نجهد ز آتشِ سوزنده، شرر
چون سخنرس نیست در گیتی، سخن ناگفته به
جوهری چون نیست، جای لعل در کان است و بس
رفتنم دشوار و نارفتن ازان دشوارتر
سرسری مشمار اگر گویند آسان میروم
نسخۀ حبّ وطن میخواندم اوّل، این زمان
روزگارم میدهد تعلیم انشای سفر
پیغام ما ز هند به ایران که میبرد؟
صد نامهآور آمد و یک نامهبر نرفت
قدسی مشهدی از مکر و ریا دلی پرخون دارد:
بیا ای سراپا همــــه زرق وشـــید به دریا فـکن دفتر عمــر و زید
ردا بــــــار دوش است در امر دین بـیانداز این بار را بر زمـین
بزرگی دستــار درد ســــــر است اگر خــاک بر سرکنی بهتر است
به می درکش این دلق وسواس را به خم درزن این کهنه کرباس را
زمکر اینهــــمه اشک بیخود مبار پیـــــــاز ریا پیش چشمت مدار
هاتف اصفهانی: یکسانی تثلیث و توحید
هاتف اصفهانی (درگذشت ۱۱۹۸ هـ. ق.) به باورهای مذهبی دیگران نظری روادارانه دارد. او تثلیث (Trinity) و توحید (Divine Unity) را یکی میبیند و میگوید:
در کلیسا به دلبری ترسا گفتم ای دل به دام تو در بند
ای که دارد به تار زنارت هر سر موی من، جدا پیوند
ره به وحدت نیافتن تا کی؟ ننگ تثلیث بر یکی تا چند؟
نام حق یگانه چون شاید که اب و ابن و روح قدس نهند؟
لب شیرین گشود و با من گفت وز شکر خنده ریخت ازلب قند
که گر از سرّ وحدت آگاهی تهمت کافری به ما مپسند
در سه آیینه شاهد ازلی پرتو از روی تابناک افکند
سه نگردد بریشم ار او را پرنیان خوانی و حریر و پرند
ما در این گفتگو که از یک سو شد ز ناقوس، این ترانه بلند
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحــــــده هــــو لا الـه الا هــــو
من شرمنده از مسلمانی شدم آنجا به گوشهای پنهان
پیر پرسید کیست این؟ گفتند عاشقی بی قرار و سرگردان
گفت: جامی دهیدش از می ناب گرچه ناخوانده باشد این مهمان
آذر بیگدلی: حق به بنده نه روزی بهشرط ایمان داد
لطفعلی بیگ بن آقاخان بیگدلی متخلص به آذر (۱۱۹۵ - ۱۱۳۴ هـ. ق.)، نویسنده و شاعر معروف عهد افشاریه و زندیه در وصف دوران خود میگوید: «تفریق بال واختلال حال بهحدیست كه كسی را حال خواندن شعر نیست تا به گفتن شعر چه رسد.» او خواهان ارزش و حرمت به انسان است، بیتوجه به مرام او:
به شیخ شهر فقیری ز جوع برد پناه بدان امید که از لطف خواهدش نان داد
هزار مسئله پرسیدش از مسائل و گفت که گر جواب نگفتی نبایدت نان داد
نداشت حال جدل آن فقیر و؛ شیخ غیور ببرد آبش و نانش نداد، تا جان داد
عجب که با همه دانایی، این نمیدانست که حق به بنده نه روزی بهشرط ایمان داد
من و ملازمت آستان پیر مغان که جام می به کف کافر و مسلمان داد
Toleration in Persian Culture and Literature
Part 1 (2)
Ahad Ghorbani Dehnari
Gothenburg, Sweden
Maaz Publisher
2008
در باره نویسنده:
احد قربانی دهناری، سال ۱۳۳۵ در روستای دهنار واقع در ۱۵ کیلومتری شرق شهرستان دماوند به دنیا آمد. تحصیلات دبستانی و دبیرستانی را در شاهی (قائم شهر) گذراند. در دانشکده فنی دانشگاه تهران و دانشگاه تکنولوژی چالمرز مهندسی برق و در دانشگاه گوتنبرگ انگلیسی خواند. با سیستم عامل سولاریس و لینوکس و پایگاه دادههای اوراکل کار میکند. به ادبیات، فرهنگمردم، دموکراسی و رواداری دلبستگی ژرف دارد. در وقت آزاد به این چهار عرصه دلخواهش می پردازد. آثارش را در وبگاه زیرین میتوانید بخوانید و با پست الکترونیکی با او مکاتبه کنید:
نشر ماز
١٣٨٧
گوتنبرگ
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
احد قربانی دهناری
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید