سئویردیلرساوادلی یاشاسین لار.
علی آناینان اوشاغی برکه قویموشدو:
بیر کابوسا کی منیم باغریمی چاتلادیردی.
«بوننان قوش وورابیلرسن؟»
«وورابیلره م. امما وورمارام. گوشلار گوناه دی.»
«بیر سئرچه وور شورباسین پیشیره ک.»
-« هاها! ها زامان اینجیت دیم؟»
«بس بیر داش آتیم هاوایا ، گلسین دوشون باشی وا ! قورخمازسان؟»
هیچ جا خبری از آرامش و راحتی نبود.
نه در بیرون و نه در درون. قلب مردم. پس برای چه زنده بودند، برای چه میزیستند؟ شاید باز هم برای یافتن آرامش و راحتی.
مردم با زندگی داغون، با درون له شده، چون سگان، استخوان از دهن هم می قاپیدند. نگرانی از زندگی، سلامتی و آینده، چون اژدهایی
دهان گشوده بود و آرامش و راحتی آنها را می بلعید.
با آخ-و-وای بدنیا میامدند و با آخ-و-وای نیز از دنیا میرفتند.
محیط، آدم سربه زیر و مطیع و بارکش میخواست. مثل حمالهای فقیر قره داغ، که پالان به دوش
آواره ی خیابانها و بازار بودند.
عباد آرزو داشت علی و یونس و گلزار در شهر سواد خواندن و نوشتن بیاموزند. و خودشان نیز همینطور. و با سواد زندگی کنند. مگر زندگی سگی اجازه میداد؟ از صد تن تنها یک نفر موفق میشد چند سالی سواد آموزی کند.آرزو داشت یونس ازدواج کند و خانواده تشکیل بدهد. و هر وقت در این مورد صحبت میشد یونس میگفت: « برای خود نان پیدا نمیکنم، که یکی را هم سربار خودم کنم؟»
خانواده بدنبال زندگی انسانی آواره شده بود و این آوارگی همچنان ادامه داشت.
در این وضعیت علی سخت نگران زندگی و آینده ی سفر بود. و این نگرانی مادر هیجان و اضطراب و عدم آرامش درونی آنها بود. و روز بروز آنها را جسماً و روحاً فرسوده میکرد. سخن علی ، اینکه " درد شما مرا میکشد" نشانه ی این اضطراب درونی بود. سخن کسی بود که روزانه 10تا12 ساعت ،کار شاق عملگی نیروی او را میگرفت و چون تفاله ای به بیرون ، به خانه پرتابش میکرد. او دیگر قدرت تفکر و سواد آموزی نداشت. سواد او همان بود که در دوره ی سربازی به زبان مادری چیزهایی یاد گرفته بود و بعد ها هم کم کم در زیر غبار زندگی دفن و گم شده بود.
سفر و گلزار از طرف علی تحت فشار بودند:
«بچه باید سروقت در خانه حاضر شود. با بچه های دیگر دعوا نکند که پدر-مادرشان روی ما قشون کشی کنند. سنگ نیاندازد و شیشه ی مردم را نشکند. جای دور نرود که بدوزدندش. از دیوار بالا نرود و دست به میوه ی درختان مردم نزند. مادر باید سخت مواظب او باشد که اتفاقی برایش نیفتد و بچه نیز گند کاری به بارنیاورد . با بچه های بی تربیت افت و خیز نکند. و...»
وقتی در این میان مشکلی پیش میامد دعوا و مرافه در خانه بالا میگرفت. و عباد باید ساعتها زحمت میکشید تا همه را آرام میکرد. و گلزار . گلزار بیچاره روز بروز بیشتر به درون خود پناه می برد و سکوت اش سنگین تر و دردناک تر میشد.
اما او همچنان عاشق زندگی خانوادگی بود . هر چند که راحت نبود. میدانست راحتی به کمک همه حاصل میشود و از عهده ی یکی خارج است. اما همه دستشان
بسته بود و نمی توانستند برای راحتی و پیشرفت خانواده کاری بکنند. از سوی دیگر میدید تنها اینان نیستند که زندگی بدی دارند. خیلی از خانواده ها زندگی درب و داغونی داشتند. به جز زندگی در فقر و عذاب راهی وجود نداشت.
رویای زندگی راحت و آزاد در اورمو برای آنها به کابوس بدل شده بود.
کابوسی که مرا زهره ترک میکرد.
دختری را که دزدکی از دیوار به این زندگی سرک میکشید.
یا از پشت یک دیوار شیشه ای تماشگر آن بود.
گاهاً میخواستم فرار کنم؛ فرار کنم از زندگی ایکه نمی توانستم کوچکترین ارتباطی با آن بوجود بیاورم. مثل آدمهایی شده بودم که در خواب میخواهند از وحشتی فرار کنند ولی هرچه تلاش میکنند پاهایشان عمل نمیکند.
من راه فراری از این زندگی نداشتم.
نه میتوانستم رهایش کنم و نه به آن بچسبم. و نه میتوانستم هضم اش کنم.
مجبور بودم مثل گلزار آنرا تحمل کنم و به دنبالش آواره گردم.
اما کودک، که پدر بزرگ به خاطر این آوارگیها او را سفر نامیده بود،
آن تخم جنی بود که نظم این زندگی سگی را درهم ریخته بود.
نه قاعده و قانون پدر سرش میشد و نه کوچه و خیابان. بیچاره گلزار، بیچاره خانواده! همه از دستش عاصی بودند. گوش به حرف کسی نمیداد. آنچه فکر میکرد انجام میداد:
زمانی در حمام حوله ی زنها را از تنشان پایین میکشید.
زمانی در بازار به تل کشمش ها چنگ میزد و جیبش را پر میکرد.
دکان دار دنبالش میکرد .
میگفت «کیشمش را گذاشته اند که بچه ها بردارند»
و حالا هم میگفت: «درخت ها مال بچه هاست».
گاه بگاه که نان میخرید به نانوا میگفت «نه نشد من میشمارم. یک دانه کم است.»
عصرها علی باید دنبالش میگشت که پیدایش کند. مگر معلوم بود این جن کجاست. از ناودان فلزی مدرسه بالا رفته که در زیر شیروانه کبوتر بگیرد یا دارد جلو منقل «قاسم کبابچی» سر تعداد شیشهای کباب بحث میکند . یا صبر کرده هوا تاریک شود به هلوهای مدرسه دستبرد زند. و «هدایت»- سرایدار -بیچاره مدرسه را زیر درختان هلو کاشته است. و یا با دیر آمدندنش میخواهد روی همسایه را ،که شیشه اش را شکسته نبیند ؟...
یکبار از ماذرش پرسید« مادر !به من میگن آتش پاره؛ یعنی چه؟»
مادر گفت:« یعنی تو! تو پدر ما را در آوردی! کی میخواهی آدم بشی، بچه؟ همه از دست تو شکایت میکنند. یه تیرو کمان انداخته ای به گردنت، پابرهنه،افتاده ای به جون محله.
هنوز پاهات خوب نشده اینور-آنور میدوی. کی میخواهی کفش پایت کنی؟ ...»
« مادر، اسم من آتش پاره نیست. اسم من سفره!»
«نه خیر. بچه ی خوب بشی، به حرف پدر-مادر گوش کنی، میشی سفر. »
با همه ی این شیطنت ها او مهربان و پرمحبت بود. این بود که دوستان زیادی داشت. با محمود کفتر پرانی میکرد و توی باغچه برای خودشان ناهار می پختند . با قربان تیرو کمان درست میکرد . و با ذبی در برگه ی پر آب محله با آن سر از ته تراشیده ، معلق میزد...
« آلاش!...آلاش!...آلاش!»
صدای سفر در محله پیچید. چهار نفر از بچه ها با چوبهای کلفتی که به دست دارند او را محاصره کرده و میخواهند بزنندش. چون بدون اجازه ی آنها در برگه شنا کرده است. سفر تنها ست. و لخت با یک شورت گیر آنها افتاده است. و نمیگذارند لباسهایش را هم بپوشد.
آلاش روی بام خانه خوابیده و چرت میزد. با شنیدن صدای سفر خود را از بام به زیر سر داد و چون فشنگ به سوی او دوید. بچه ها دیدند سگ بزرگی که گرگ هم حریفش نمیشود به سوی آنها میاید. در یک آن همه پا به فرار گذاشتند. آلاش رسید و با سرعت دور بچه چرخ زد و دستهایش را به شانه ی او گذاشت. سفر سرسگ را به سینه فشرد و بوسید. و لباسهایش را پوشید و با آلاش از کنار برکه دور شد.
آمد زیر درختان بید روی دیوار باغچه که ارتفاع کمی داشت نشست. و مشغول درست کردن تیرو کمانش شد. نسیم خنکی با شاخ و برگ درختان بازی میکرد.
ناگهان دستان کسی از پشت روی چشمهایش نشست.او با لمس کردن آنها گفت :
«سیدان! »
سودابه ، دختر عمو حیدر، باربر، ا ست. که بچه ها او را سیدان صدا میزنند. 9 ساله است و دو سال از سفر بزرگتر. او خانه داری میکند. و مادرش در خانه ها رخت می شوید. سیدان دستهایش را کشید و گفت:
«از کجا فهمیدی منم؟»
« دستهای تو کمی سرده.»
« چکار میکنی؟»
« تیرکمان درست میکنم.»
«شاخه هاش یکی کلفته ، یکی نازک. دسته اش هم کلفته.»
«باشه. با شیشه میتراشم .صاف اش میکنم درست میشه. دو شاخه ی درخت سنجد همین جوریه.»
«رئزین را از کجا پیدا کردی؟»
«تو بازار، از کفاش دم حمام خریده ام. همه چیزش آماده است فقط باید دوشاخه را درست کنم و ببندم.»
«میتونی با این شکار کنی؟»
«آره میتونم. اما نمی کنم. پرنده ها گناه دارند.»
«یه گنجشک بزن بیار آبگوشت درست کنیم .»
« نه مامانم دعوا میکنه. آخه میدنی،
پرنده ها جون دارند.
جونشون براشان شیرینه.
مبادا اذیت شون کنی ها.»
«هاها!من کی اذیت شان کرده ام؟»
« بال پرنده بشکنه
نمی تواند پرواز کند
میافتند و میمیرن .
مبادا اذیت شون بکنی ها.»
«هاها!من کی اذیت شان کرده ام؟»
« ببین چی میگه آن گنجشک کوچولو روی آلوچه
ببین چی میگه آن سار روی درخت سیب؟
زبان پرنده ها رو بلد ی؟
به من هم یاد میدی؟»
-«نه بلد نیستم.»
«اما من بلدم.»
«خوب چی میگن؟»
«همین ها رو میگن دیگه.»
« از کجا میدونی؟»
مادرم گفته.»
« بلدی نشانه بگیری؟»
«بلدم. سنجاق سرت را ببر بزار اون دور بزنم.»
«نه، سنجاقم تو گرد و خاک گم میشه. »
«من پیدا کرده تمیزش میکنم، باز میزنی به گسیوانت.»
«نه، گم میشه،تا پیداکنی دیرمیشه،خیلی دیر میشه.»
«پیدا میکنم،بعد میدم میزنی به گیسوانت.»
«نه، در لایه های این غبار سنجاق پیدا نمیشه.»
«اگر گم بشه پیداش میکنم. نترس،پیدا کرده تمیزش میکنم،نگه میدارم تا باز بزنی به گیسوانت.»
«نه،سنجاقی که با سنگ تیرکمان در میان این لایه های غبار، گم بشه تو چطور میتوانی پیداش کنی؟نه، تاریکی فرامیرسد ، دیر میشه.»
« پس یه سنگ میفرستم هوا، بیاد بیفته رو سرت! نمی ترسی؟»
«نه . نمی ترسم . نمی افته. بینداز!»
« بزار اینها رو ببندم الان دارم تمامش میکنم.»
سفر همینکه کارش را تمام کرد، تیر و کمان را کشید و سنگی به هوا فرستاد. چند لحطه بعد سنگ برگشت و روی شانه ی دخترک افتاد و او داد کشید:
« وای! دلت بسوزد؛ شانه ام سوراخ شد!»
در این حال مادر سفر برای ظرف شویی به کوچه آمد. دید دخترک گریه کنان به طرف خانه یشان میدود:
« چرا سیدان گریه میکند؟»
« من یه سنگ به هوا فرستادم ، برگشت افتاد روشونه اش. »
« امان از دست تو. حالا مادرش میاد با ما دعوا میکنه. »
« من چکار کنم؟ خودش گفت بیانداز!»
مادر ظرفها را شست و رفت. و سفر از دیوار پایین آمد و به طرف برکه برگشت که دوستانش آنجا بودند.
برگه بین نوانخانه و داشقاپان در باغچه ای که درختانش را بریده بودند ، قرارداشت.
بچه ها در کنار برکه ایستاده بودند و صحبت میکردند:
قربان گفت:« برویم شکار »و با تیرکمانش سنگی به هوا در کرد.
محمود :« چندتا بزنیم کباب درست کنیم».
سفر :« برویم توتستان. توت بخوریم.»
ذبی :« برویم از زیر شیروانی مدرسه کبوتر بگیریم. بیاریم براشان آب شیرین بدهیم که اهلی بشن. »
محمود:« نه یه چیزیت میشه باز مادرت میاد یقه ی ما را میگیره.»
قربان:« ذبی، نمی ترسی بری اونجا؟ هنوز پاهات درست خوب نشده.»
ذبی:«باز میخواهم سر ناودان فلزی را بکنم و بغل کنم و بیافتم رو "قرنیز"، سر سفر ، و بیندازم اش روی سمنت حیاط!»
قربان:« ببین،ببین دیروز عصر تو تاریکی رفتیم بالای دیوار یتیم خانه آلوچه بچینیم. عسگر رفته بود رو درخت تبریزی. گفتم پسر بیا پایین اون درخت آلوچه نیست، تبریزیه. آمد پایین و قسم میخورد که نه درخت آلوچه بود.»
محمود:« عسگر نمیداند چکار میکند. با من هم رفتیم اونجا از دیوار افتاد تو یتیم خونه. »
ذبی :« بریم، بریم توتستان.»
همه به توتستان رفتند.
وقتی سفر به خانه برگشت دو سار سرکنده با خود آورد.مادر جلو کلبه
زیر سایه درخت زرد آلو روی پتو نشسته بود و لباس وصله میزد. با دیدن پرندگان گفت:
« وای ، تو رفتی چکار کردی؟ بیا اینجا. بیا بشین میخوام با تو حرف بزنم.»
سفر نشست و گفت:
« ماما چرا ناراحت میشی. من که اینها را نزده ام. گفته ام که من پرندگان را اذیت نمیکنم. در توتستان ما گوشه ی چادر را گرفتیم و کمی کمکشان کردیم و اینها را هدیه دادند.»
« پسرم ، باید بهم قول بدهی که پرندگان را نزنی. باشه؟ »
« باشه مادر. من پرندگان را اذیت نمیکنم. »
ادامه دارد
-------
قسمتهای پیشین:
-توز قاتلاری - لایه های غبار ( قسمت اول : یار و دیار- یار و ؤلکه)
http://www.iranglobal.info/node/40742
-توز قاتلاری - لایه های غبار (قسمت دوم: دوماندا - درمیان مه)
http://www.iranglobal.info/node/40980
-توزقاتلاری (کؤچ؛ قسمت سوم-کوچ)
http://www.iranglobal.info/node/41324
-توز قاتلاری - لایه های غبار ( قسمت چهارم : قویو - چاه)
http://www.iranglobal.info/node/41630
توز قاتلاری - لایه های غبار ( قسمت 5 رئزین داشی-"اوخ"-تیروکمان)
http://www.iranglobal.info/node/42056
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید