رفتن به محتوای اصلی

ایده ی محو دولت در اندیشۀ مارکس
19.03.2009 - 18:57
برگردان:
بارانه عمادیان

در ۱۸۴۸، درست زمانی‌که مارکسیسم تلاش می‌کرد خودش را به‌عنوانِ وسیله‌ای معرفی کند که با کمکِ آن طبقۀ انقلابی بتواند از معضلِ دیرینۀ ادغام شدن در جناح “دموکراتیک‌”سیاستِ بورژوایی یا آنارشیسمِ ضد سیاسی اجتناب کند، بار دیگر این پرسش به میان آمد که آیا اساساً چیزی به‌نامِ سیاستِ مارکسیستی وجود دارد. مارکس به‌نحوی از پیش˚ پاسخ این پرسش را در ذهن داشت.

از نظر مارکس، تنها سیاستِ مارکسیستیِ ممکن می‌بایست از حرکتِ خودِ تاریخ ناشی می‌شد و دموکراسیِ مستقیمی که از کمون پاریس سرچشمه گرفت را مثالِ این پدیده می‌دانست. با وجود این، پاسخ مارکس نشان نمی‌دهد چرا بسیاری از کارگران و فعالان در ایدئولوژی‌ها و “‌سیستم‌”‌های دیگر پناه جستند و چرا در غیابِ نوعی سازمان یا نهاد در مقابل حکومتِ بورژوایی امکان آموزشِ کارگران وجود ندارد. بی‌شک چنین موقعیتی با طبقه جهانی که فرا‌رسیدنِ قریب‌‌الوقوعِ کمونیسم را بشارت دهد هنوز خیلی فاصله دارد.

یادداشت‌های حاشیه‌ایِ مارکس دربارۀ باکونین و برنامۀ گوتا با طرح ایدۀ گذر گونه‌ای پاسخِ غیرمستقیم به این پرسش ارائه می‌دهند: در فاصلۀ میان جامعه کاپیتالیستی و جامعه کمونیستی˚ دوره‌ای از دگرگونیِ انقلابی از یکی به دیگری وجود دارد. در حوزۀ سیاست نیز نوعی دورۀ گذرِ مشابه با این در کار است و در چنین دوره‌ای دولت فقط می‌تواند نوعی دیکتاتوری انقلابیِ پرولتاریا باشد. اندکی پیش از این سطور، مارکس میانِ دو مرحلۀ جامعۀ کمونیستی تمایز قائل می‌شود: مرحله‌ای که در آن مبادلۀ کالایی و کار دستمزدی هنوز اصولِ سازمان‌دهندۀ کار اجتماعی‌اند، و مرحله‌ای دیگر که در آن تسلیمِ برده‌وارِ افراد به تقسیم کار ناپدید شده و کار دیگر صرفاً وسیله‌ای برای زنده ماندن نیست، بلکه خودش به یک نیاز اساسی بدل شده است و بدین‌ترتیب این امکان برای همگان فراهم می‌شود که از افق محدودِ حقوق بورژوایی فراتر روند و روابط اجتماعی را به این شیوه سامان بخشند: «‌از هر کس به اندازۀ توانایی‌اش، به هر کس به اندازۀ نیازش». این اشارات در کل توصیفی اولیه از محو دولت در دورۀ گذر به کمونیسم ارائه می‌دهند؛ یا به عبارتی، نوعی پیشگویی از آن لحظۀ تاریخی‌اند (‌لحظه‌ای هر چند کوتاه‌) که در آن شکلی از سیاستِ همگانی شکوفا خواهد شد که محتوای آن محو دولت است.

سنت مارکسیسمِ ارتودوکس (‌و خصوصاً مارکسیسم دولتیِ کشورهای سوسیالیستی از اواخر دهۀ بیست به بعد‌) این گفته را به‌مثابه نوعی تئوریِ جنینی در باب مراحل یا فازهای دوران گذر به جامعۀ بی‌طبقه تعبیر می‌کردند، تئوری‌ای که در تعریف مفهومِ سوسیالیسم‌-‌ در تمایز با کمونیسم‌- به‌عنوان یک وجه تولید خاص متجلی شد و با سقوط دولِ سوسیالیستی فروپاشید. گذشته از کارکردهای مشروعیت‌بخش‌اش، این تعبیر ارتودوکس به‌خوبی با یک شمای تکامل‌گرا همخوان است. ولی من معتقدم این چیزی نیست که مارکس در سر داشت.

ایدۀ یک وجه تولید سوسیالیستی از بیخ و بن با تصویر مارکس از کمونیسم به‌عنوان آلترناتیوی برای کاپیتالیسم، که امکانِ تحقق آن را هم کاپیتالیسم خودش بوجود می‌آورد، ناخواناست. از سوی دیگر، روشن است که فضای باز شده میانِ جامعۀ کاپیتالیستی و کمونیستی که در این نوشتۀ مارکس تحتِ عنوانِ مراحل یا فازها توصیف شده‌اند، همان فضای درست سیاست است. کاری که این مضامین می‌کنند درواقع ترجمۀ “‌بازگشت سیاست انقلابی‌‌”- به‌ویژه در مقامِ فعالیتی سازمان یافته- به درونِ زمان تکاملی است. گویی این زمان تکاملی «میانِ» حال و آینده باید گشوده شود یا کِش آید تا راه را برای تحققِ عملیِ جامعۀ بی‌طبقه در شرایط مادیِ جامعۀ کهن هموار کند.

کمون روسی

چیزی شبیه همین مفهومِ گشودگی یا کش آمدن چند سال بعد در نامه‌نگاری‌های مارکس با نمایندگانِ پوپولیسم و سوسیالیسمِ روسی به چشم می‌خورد. مارکس هنوز پاسخ خود به انتقادات باکونین، که او را هوادار نوعی هژمونیِ صنعتیِ کشورهای پیشرفته بر کشورهای عقب‌مانده می‌دانست، را به پایان نرسانده بود که ناگزیر شد نزاع میان دو گروه از خوانندگانِ روسِ کاپیتال را حل و فصل کند. از یک سو، گروهی از خوانندگان از قانونِ گرایشِ تاریخیِ انباشت کاپیتالیستی (‌سلب مالکیت از تولید‌کنندگانِ خرده‌پا توسط سرمایه و به دنبال آن˚ سلب مالکیت از سرمایه توسط کارگران‌)، که مارکس آن را از لحاظ تاریخی اجتناب‌ناپذیر می‌دانست، چنین استنتاج می‌کردند که توسعۀ کاپیتالیسم در روسیه باید شرط پیشینِ ظهور سوسیالیسم باشد.

از سوی دیگر، عده‌ای در سرزندگیِ کار تعاونی یا کمون روستایی نطفۀ چیزی را می‌دیدند که ما امروزه آن را توسعۀ غیرکاپیتالیستی و شکل جنینیِ کمونیسم می‌نامیم. مارکس نخستین پاسخ تئوریک خود به این دوگانگی را در سال ۱۸۷۷ نوشت. در این نوشته و نوشته‌های سال بعد که او در جواب به ورا زاسولیچ (Vera Zasulich)، یکی از رهبرانِ حزب آزادی کارگر روس، نوشت، یک ایده بیش از ایده‌های دیگر جلب نظر می‌کرد. روشنی و شفافیت این ایده- چه درست چه نادرست- تکان دهنده است.

نکتۀ غریب دیگر آن است که دشواری اصلی برای مارکس نه صورت‌بندیِ این ایده، بلکه قبول آن بود. اولاً، قانون گرایشِ تاریخیِ انباشت کاپیتالیستی به شکلی که در کتاب کاپیتال توصیف شده نمی‌تواند مستقل از شرایطِ تاریخی اعمال شود: ما باید از عوالمِ تئوری ناب به واقعیت روسیه نزول کنیم تا بتوانیم دربارۀ این مقوله بحث کنیم… آنهایی که به ضرورتِ تاریخیِ زوالِ حاکمیت کمونی در روسیه معتقدند نمی‌توانند تحت هیچ شرایطی این ضروری بودن را با ارجاع به اظهارات من در زمینۀ مسیر اجتناب‌ناپذیر حوادث در اروپا توجیه کنند. آنها باید استدلال‌های جدیدی عرضه کنند، کاملاً مستقل از تحولاتی که من تشریح کرده‌اند.(‌مارکس. نامه به زاسولیچ‌)

ثانیاً، کمون روستایی که پس از براندازیِ نظامِ سرفی توسط دولت تزاری در ۱۸۶۱ به وقوع پیوست، در بطن خود یک تضاد خفته، نوعی دوگانگیِ غیرفاحش میان اقتصاد غیربازاری و تولید برای بازار را در بر دارد و این تضاد می‌تواند توسط دولت و سیستم کاپیتالیستی تشدید شده، مورد بهره‌برداری قرار گیرد. چنانچه مداخله‌ای در فرایند ] گذر مستقیم از کمون روستایی به کمونیسم‌[ صورت نگیرد، کمون منحل خواهد شد؛ یا به‌عبارتی، این فرایند به تبدیل برخی از روستاییان به کارفرمایان و برخی دیگر به پرولتاریای کشاورزی یا صنعتی خواهد انجامید. پس «‌برای نجات کمون روسی یک انقلاب روسی ضروریست».

سر آخر، به گفتۀ مارکس، شکل کمون (‌یک گروه‌بندی اجتماعی انسان‌های آزاد که توسط پیوند خونی به هم گره نخورده‌اند‌)، که توسط یک تکامل غریب حفظ شده بود (‌موقعیت خاصی که در تاریخ بی‌سابقه بود‌) گونه‌ای پس‌مانده یا ناخوانایی تاریخی (‌archaism) بود، اگرچه همین پس‌مانده می‌توانست نقش مهمی در احیای جامعه روسیه بازی کند، یعنی در ساختن جامعه‌ای کمونیستی، آن هم با پرهیز از آنتاگونیسم‌ها، بحران‌ها، تنش‌ها، و فجایعی که مشخصۀ پیشرفتِ کاپیتالیسم در غرب بود؛ البته به لطفِ این واقعیت که این فرم کمونی فرمی معاصر (‌واژه‌ای که مارکس با پافشاری بارها و بارها بدان باز می‌گردد‌) با پیشرفته‌ترین اشکال تولید کاپیتالیستی می‌بود ودر نتیجه می‌توانست تکنیک‌ها و فنون محیط پیرامون خویش را وام گیرد.

بنابراین آن‌چه در این نوشته‌ها پیشنهاد می‌شود ایدۀ وجود تکثری ملموس از مسیرهای توسعه تاریخی است. اما این ایده از این فرضیۀ انتزاعی‌تر جدایی‌ناپذیرست که در تاریخ صورت‌بندی‌های اجتماعی متفاوت تکثری از زمان‌ها حضور دارد که همگی با یکدیگر معاصرند. برخی از این زمان‌ها خود را به‌مثابه پیشرفتی مداوم عرضه می‌کنند، در حالی‌که برخی دیگر نوعی اتصالی میان کهن‌ترین و اخیرترین زمان‌ها ایجاد می‌کنند. این نوع تعیّن چند وجهی (‌Overdetermination) به زبانِ آلتوسر دقیقاً همان شکلی است که تکینه‌گیِ تاریخ به خود می‌گیرد. این نوع تعیّن هیچ برنامه از پیش تعیین شده‌ای را دنبال نمی‌کند، بلکه از مسیری نشأت می‌گیرد که در آن واحدهای تاریخی- سیاسیِ مشخص و مجزا- که همگی به محیطی واحد تعلق دارند، یا در یک زمانِ «حالِ» واحد هم‌زیستی می‌کنند- به گرایشای نهفته در وجه تولید واکنش نشان می‌دهند.

بدین‌ترتیب، به لطفِ یک پیچشِ حیرت‌آور که از پرسشی از بیرون الهام گرفت (‌و هم‌چنین به لطف تردیدهای مارکس دربارۀ دقت برخی از صورت‌بندی‌هایش که مارکسیست‌ها بی‌هیچ تأملی به کار می‌بردند‌)، اکونومیسمِ مارکس نقیضِ خود را در خود پرورش داد: مجموعه‌ای از فرضیه‌های ضد تکاملی.

بی شک نوعی همگرایی ضمنی میان پاسخ های مارکس به باکونین و اگوست ببل(۱) و پاسخ او به زاسولیچ وجود دارد. از یک سو، امر نو همواره باید راهش را پس از حدوث گسستِ سیاسی از دلِ آن‌چه هنوز شرایط کهن است بگشاید؛ و از سوی دیگر، امر کهن باید به‌نحوی با جدید‌ترین امور اتصالی کند و در “‌تقابل با جریانِ جاری در مدار اجتماعی‌‌‌” از آنچه نصیبش شده است، سود جوید. همانطور که چیزی بنام کاپیتالیسم در کل وجود ندارد، بلکه تنها می‌توان از یک ‘ کاپیتالیسم تاریخی ‘ نام برد که مواجهه و برخورد میانِ کاپیتالیسم‌های مختلف را شامل می‌شود، تاریخ جهانی˚ هم ‌مفهومی بی‌معناست و تنها می‌توان از تاریخ‌مندی‌های تکین (singular historicities ) سخن گفت.

پرسشی که در این مرحله گریزناپذیر می‌نماید آن است که آیا این نوع تصدیق و تأیید پاسخ مارکس ضرورتاً پی‌آمدهایی برای جنبه‌های دیگر ماتریالیسم تاریخی ندارد- خصوصاً بر نحوه‌ای که پیش‌گفتار ۱۸۵۹ تحولِ روبنا را به‌مثابه نتیجۀ مکانیکی تغییرات زیربنای اقتصادی توصیف می‌کند؟ درواقع، مفاهیمی نظیر محیط، آلترناتیو، دوگانگی، و گذر سیاسی را چه می‌توان نامید مگر مفاهیم یا استعاره‌هایی که از ما می‌خواهند دریابیم که دولت و ایدئولوژی هم به اقتصاد واکنش نشان می‌دهند- به ویژه اگر بپذیریم که در برخی شرایط دولت و ایدئولوژی به‌واقع همان شالوده‌ای را شکل می‌بخشند که گرایش‌های زیربنا براساس آن عمل می‌کنند.

اما بی‌تردید هیچ تئوریسینی هنگامِ کشف نظریه‌ای نو نمی‌تواند تفکر خودش را در قالبی جدید بریزد: او توانایی این کار را ندارد، یا چه بسا اراده و حتی’ زمان’ آن را …… این کار به عهدۀ دیگران است. اشاره به این نکته جالب توجه است که ‘واکنش متقابل ایدئولوژی ‘، مفهوم حقیقی اکونومیسم (‌یعنی این مسأله که گرایشاتِ اقتصاد تنها در آن‌چه با آن متضاد است آشکار می‌شوند: در ایدئولوژی‌ها، جهان‌بینی‌ها، از جمله جهان‌بینیِ کارگران‌) دقیقاً برنامۀ تحقیقاتی انگلس در اواخر دهۀ ۱۸۸۰ بود. چنانچه، صد سال بعد، مارکسیست‌ها در مواجهه با “سویۀ بد تاریخ” هنوز هم بار دیگر با همین مقوله کلنجار می‌روند.

توضیحات:

۱- اگوست ببل یکی از پیروان اولیۀ مارکس بود که در کنگرۀ گوتا برنامه ای متاَثر از سوسیلیسم علمی ارائه داد که ملغمه ای بود از ایدۀ یوتوپیایی توزیع مجدد تولید اجتماعی در میان کارگران و نوعی ” مذهب دولتی” که حتی ناسیونالیسم را هم شامل می شد.

این نوشته ترجمۀ پاره هایی از فصل چهارم کتاب «فلسفۀ مارکس» است. عنوان مقاله از مترجم است

منبع:

Etienne Balibar. The Philosophy of Marx. Trans. Chris Turner. Verso, 2007.

http://www.rokhdaad.com/spip.php?article125

ارسال شده از:

ساسان رحمت زاده

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.