1_ از نظر شما «جدایی دین از دولت» ویا «جدایی دین از سیاست» مد نظر است و با اسلام سیاسی چه باید کرد ؟
جدا دانستن دین و سیاست از یکدیگر، تصوری است موهوم. به این دلیل ساده که جامعه،مستقل از خواست و اراده این یا آن شهروند، شهروندانی را نیز در بین خود دارد که بهنگامسیاست کردنشان ملهم هستند از باورهای دینی خویش و یا دستکم متاثر ازنوعی نگاه دینی به جهان. پس بطور طبیعی، موجودیت شهروندانی با رفتار دلخواسته شخصیشان در دل جامعهایی واقعاً موجود، هرگونه جدا پنداری دین و سیاست را منتفی می دارد. جدا کردن این دو از همدیگر را اما، یک تخطئی آشکار باید تلقی کرد از آزادی و دمکراسی؛ زیرا که بلحاظ حقوقیچیزی نیست جزتحمیلی مطلقاً غیر دمکراتیک از سوی بخشی از جامعه بر بخش دیگری از آن!اینجا دیگر با فراتر رفتن از پندار مواجهیم و لذا، روبرو با فعل اجبار علیه باور شخصی بخشی از شهروندان. فعلی که، تحمیل و تقید پیامد ناگزیر آنهاست؛ و آنتی تز این دو، طبعاً عصیان و طغیان.
این، نهاد دین است که می باید از نهاد دولت جدا شود و متقابلاً نیز. نهاد دین، نهادی است خصوصی ومختص پیروان همان دین و محدود هم به همان حد و حدود. حال آنکه دولت، نهادی است عمومی با سازو کاری همه شمول، ناظر بر همگان و مرتبط با همه شهروندان. هر گونه اختلاط این دو در هم، موجب اختلال در کارکرد مستقل هر دوآنها خواهد شد و همین در هم فرورفتگی نیز، مآلاً به هر دو آنها آسیب خواهد رساند. چنین امتزاجی هرگز هم در مرز التقاطدر جا نمی زند، بلکه زیر قانونمندی تنازع گرایشها، قطعاً به خورده شدن یکی توسط دیگریمنجر می شود و بناگزیر، استحاله مستبدانه را در پی می آورد.
با اسلام سیاسی هم، بر پایه پرنسیپ توضیح داده شده می باید برخورد شود. من برای سیاست اسلامی مانند سیاست غیر اسلامی و یا هر سیاست متصف دیگری، متناسب با وزن و پایه اجتماعی شان جایی در نهادهای سیاسی جامعه قایلم؛ ولی با اسلام سیاسی که چیزی نیست جز اراده کردن تمامیت خواهانه برای تحمیل خود بر جامعه، قاطعانه مخالفم و با آن مبارزه می کنم. به همین معنی هم، سکولاریسم را آلترناتیو اسلام سیاسی می دانم که در دل نهادهای خود،برای همگان از جمله برای احزاب سیاسی ملهم از باورهای دینی شان نیز جا و مقامی قایل است. سکولاریسم به معنی ساختاری که، برای هیچ نهاد سیاسی بخاطر تشخص عقیدتی آن کمترین امتیاز و رانتی قایل نمی شود. ساختار همه شمولی که در آن، قوانین ازسوی مجلسیمنبعث از اراده مردمان تدوین می شود و توسط حکومت مجری این اراده، تحقق می پذیرد.ساختاری که در آن، برای هیچ تقدس فرا قانون و ولو "قانونی" شده، جایی وجود ندارد!
2_ آیا «شوک درمانی» در مورد مقدسات اسلام و یا مقدسین کار ساز بوده است ؟و بعبارت دقیق تر، آیا پس از ده سال ازانتشار کاریکاتوری های محمد؛ توانست دگم های مسلمانان را بشکند؟ و یا برعکس به افراط گرایی اسلامی در سطح جهان دامن زد و ان را تشدید نمود؟
"شوک درمانی"، در مقام ابراز نظر و بیان و بمنظور مبارزه فرهنگی یک حق است و هیچ گونه محدودیتی و شرط و شروطی هم بر نمی دارد، و مبارزه فرهنگی طی یک روند دراز مدت و بگونه هدفمند علیه جزم اندیشی و "تقدس" نیز، امر بسیار ضرور و پسندیدهایی است چرا که بدون آن از شکستن و زدودن دگمهای منبع جهل و زور خبری نخواهد بود. اما "شوک درمانی" بمثابه یک تدبیر سیاسی را من به تجربه نوعی از بی تدبیری یافتهام، زیرا که آن را اقدامی می شناسمواکنشی در برابر یک اقدام واکنشی دیگر! اگر اسلام سیاسی، از نظر تاریخی به جنس بحران وبحران نفرت از "استیلای غرب" تعلق دارد؛ "شوک درمانی" غربی هم خود در وجه عام اش،تجلی نوعی از بحران زدگی باید ارزیابی شود منتهی از منظر" دفاع از غرب" که در نهایت خود چیزی نیست جز دفاع مبتذلانه و خودپسندانه از "برتری غربی"! باورو عمل جریانهای راسیستی اسلام ستیز و اسلام هراس مدلول چنین حکمیاند. حال آنکه، ماندن بر دستاوردهای تمدن غربی و دفاع از آنها، از مسیر نفوذ دادن تدریجی و اجتناب ناپذیر آنها در جان جهان غیر غرب می گذرد؛ شیوهایی ازگذار که متضمن اطمینان بخشی و پایداری و جاافتادگی است.توسعه تمدن دمکراتیک، همانا از طریق اقناع دراز مدت مردمان به ارزشمند بودن جهات دمکراتیک و محصولات انسانی غیر قابل رقابت این تمدن میسر می شود. "شوک درمانی"، نه درمان درد که خود به سد درمان بدل شده است. شواهد در این زمینه کم نیستند!
3_آیا حل عادلانه مشکل فلسطین ویا بعبارت دقیق تر زمین در مقابل صلح ، موجب تضعیف بنیادگرایی اسلامی می شود و یا برعکس ، آن را تشدید می کند؟
بروز و سربرآوردن اسلام سیاسی را نمی توان به مسئله دیر پای فلسطین تقلیل داد. این بروز تاریخی، واکنشی است قدیمی تر از مسئله فلسطین وعمدتاً ریشه در تاریخ شکاف تمدنی بین دو منطقه جغرافیایی اسلامی و غیر اسلامی دارد. اما بی هیچ تردیدی، اجحاف غیر قابل توجیه نزدیک به هفت دههایی علیه فلسطینیها و سیاست حمایتی افراطی پیوسته غرب و بویژه امریکا از تجاوزگریهای مستمر دولت اسرائیل، عمده ملات از باروتی بوده که بکار منفجر کردن انبانخشم مسلمانان و اعراب می آمد. بر همین بستر هم است که بنیادگرایان اسلامی در پیشبرد اهداف خود و سربازگیری از میان مسلمانان خشمگین و جریحه دار، بیش از همه از معضل وچالش زورگویی سیستماتیک اسرائیل علیه فلسطینیها استفاده کردهاند و می کنند. آنها بگونهایی بس حساب شده و بسیار هم نتیجه بخش، توانستهاند نزاع اسرائیل و فلسطین را از جهت ملی به سمت دعوای غرب- یهود علیه اسلام بچرخانند. در این بازی بزرگ نیم قرنه، جهان غرب و مخصوصاً امریکا تقصیرات بزرگی بر دوش دارند و در شکل گیری وضعیت نا بهنجار کنونی بسیار مسئول و پاسخگو هستند. این اصلاً تصادفی نیست که اکنون با اوج و وسعت گرفتن تعرضات بنیادگرایی اسلامی واحساس خطر دم افزون غربیها نسبت به آن، شاهد بخود آمدنهایی در برخی از محافل سیاسی غرب پیرامون این موضوع هستیم. خوشبختانه فاصله گیری هرچه بیشتر اکثر کشورهای اروپای غربی از تندروهای اسرائیل و رو آوردن یکی از پی دیگری آنها به رویکرد به رسمیت شناختن دولت فلسطین و حتی بروز عناصر نوینی از اراده سیاسی درست در واشنگتن همواره مقهور مصالح لابیهای یهودی قدرتمند سیاست ساز در این کشور، یکی از مولفههای درست و موثر مبارزه علیه بنیادگرایی می تواند به حساب آید. درمان درست را، از جمله در چنین تدابیری باید جست!
4_آیا غرب از نقص حقوق بشر در برخی از کشور ها، ابزاری ساخته برای فشار و مقابله با دو لت های نا فرمان؟ ایا سیاست یک با م و دو هوای غرب در زمینه مسایل اتمی(ایران و اسرائیل ) قابل چشم پوشی است؟
من این نگاه را ندارم که سیاست حقوق بشر از سوی غرب به تمامی در کادر منافع آنها تفسیر پذیر است و یا که بکلی فاقد هرگونه محتوی خود ویژه حق بشری است. اما در اینکه برای دولتمردان غربی در رویکرد حقوق بشریشان، بطور عام اولویت منافع عمل کرده است و می کند نیز تردید نباید کرد. و همین هم است که موجب می شود تا طرح حقوق بشر از سوی اینها، ابزار شدگی حقوق بشر برداشت شود و البته تا حد زیادی هم بحق! اما برای ما پرسش اصلی این نیست که آیا در دفاع از حقوق بشر تبعیض عمل می کند یا نه؟ معلوم است که عمل می کند و قویاً هم عمل می کند. سئوال مرکزی از نقطه نظر سیاسی اینست که چگونه می توان کارزار جهانی رعایت حقوق بشر در ایران را بگونهایی پیش برد و گسترش داد و از همه امکانات جهانی و با فهم پسزمینه منافع دولتها در هر مورد بهره گرفت که، ابزار منافع هیچ کس وهیچ قدرتی هم نشد! همه بغرنجی موضوع در اینست! در دفاع از حقوق بشر، همسو شدن با فلان منافع خارجی معین نه فقط اشکال ندارد که اجتناب ناپذیر و حتی لازم نیز هست؛ مهم، فقط داشتن اختیار خود است و سیاست خود.
به برخورد تبعیض آمیز غرب در موضوع هستهایی اشاره دارید که کاملاً واقعی است، اما واقعی تر از آن و برای ما ایرانیان مهم تر حتی، آنست که بدانیم موضوع هستهایی علیرغم داشتن استقلال معین خود چونان یک چالش، بیشتر اسم رمزی است برای موضوع اصلی هل من مبارز طلبیهای فاجعه بار جمهوری اسلامی علیه غرب و اسرائیل و بخش بزرگی از همسایگانش و بویژه همسایگان عرب طی سی و شش سال گذشته! انرژی هستهایی می تواند حق مسلمجمهوری اسلامی باشد؛ حق مسلم ایرانیان اما، داشتن فضای آرام و امن و دور از ماجراجوییهای این حکومت است برای توسعه موزون. ماندن در موضوع تبعیض گریهای امریکا و غرب - و قسماً هم حاوی حقایق- افتادن به دام آدرس غلط است! همین جمهوری اسلامی اگر سیاست معقول خارجی مبتنی بر منافع ایران و نه حکومت خود را در پیش می گرفت، مردم ایران اکنون در همین موضوع هستهایی تا آنجایی که نیاز کشور ایجاب داشته باشد بمراتب جلوتر بودند بی آنکه متحمل چنین خسارات عظیمی بشوند که تنها آیندگان میزان دقیق آنرا حساب خواهند کرد! ما در این دنیایی که همگان بر پایه منافع خود سیاست می کنند، مسئول انتخابهای خود هستیم نه که بشینیم و دیگران را بخاطر مکر و حیلهشان شماتت کنیم وبه آنها لعنت بفرستیم و مرگ بر ... بگوئیم!
5_آیا عوامل چهارگانه بالا و تشدید بی عدالتی اقتصادی در جهان، موجب تقویت بینیاد گرایی اسلامی نشده است ؟
بی عدالتی اقتصادی، موجب فقر می شود و مزرعه فقر، جای مناسبی برای چیدن خوشه خشم. اما فراموش نکنیم که بیش از همه و پیش از هر چیز، این محافل قدرتمند توانگر مالی ودولتهای دارای بودجههای عظیم و کلان با سیاستهای بنیادگرا ساز و بنیادگرا پرورهستند که تامین لجستیک تروریسم اسلامی را بر عهده دارند. و نیز، همانا این بازیهای سیاسی و یارگیریهای قدرتهای بزرگ است که امکان نشو و نمای دستجاتی چون طالبانیسم و جبهه النصره و داعش را می دهد. من به این دلیل در پاسخ به سئوال شما سریعا به اینها اشاره می کنم که گاه زیر حقیقت بی عدالتیهای بزرگ، اصل منبع ایدئولوژیکی مبتنی بر منافع در بهطغیان واپسگرایانه واداشتن تودههای فقر زده عاصی به سود این یا آن مچ خواباندن سیاسیمکتوم می ماند و مسئله بگونه بس ساده گرایانه با شکاف فقر و غنی و دو دنیای ثروت ومحنت توضیح داده می شود. نقش تعیین کننده عامل تفکر بنیادگرایانه لانه کرده در کانون محافل قدرت و ثروت را نباید یک آن هم از قلم انداخت و در مبارزه با بنیادگرایی آن را فراموش کرد، همانی که متاسفانه سیاست غربی در آن ید طولایی دارد.آری، در این نگاه معلوم نیست که نقش شیوخ عرب پولدار و ولایت گرایان نشسته بر سر گنج وطنی ما و مشابههای آنها را در کجا می باید توضیح داد؟ وگرنه، در رابطه بین فقر تودهایی و توسل و تمسک توده محروم به اراجیف ارتجاعیهر خبیثی که آنها را وعده نجات در دو دنیا را می دهد، کمترین تردیدی نیست.
6_ایا بنظر شما بنیادگرایی اسلامی ناشی از ذات اسلام و در شریعت آن نهفته است؟
6) هم آری و هم نه! آری برای آنکه اسلام، سیاسی ترین ادیان است. دین شریعت استومتشرعانی که با فقه و شرعیات در همه امور زندگی پیروان خویش مداخله دارند. دینی است که با جهاد آغاز کرده و منادیانش در سراسر تاریخ، مستقیم وغیر مستقیم مدافع جهاد بودهاند.اگر این اقتضائات تاریخ طی دورهایی البته طولانی بوده که توانست انجیل را چندین قرنسیاسی کند وجنگ صلیبی راه بیندازد و انگیزاسیون برپا نماید، قران ولی خودش در بسیاری از سورهها و آیات خویش بالذاته سیاسی است. مدرس حرف بیراهی نمی گفت وقتی تاکید می کرد که دیانت ما عین سیاست ماست و سیاست مان عین دیانت مان! از اینرو، وجه سیاسی اسلام را نمی توان بکلی از آن گرفت و یا که به تمامی آنرا غیر سیاسی کرد. اما می توان انگیزه حضور نهادی آن در قدرت را تضعیف کرد و در این راستا تا آنجایی حتی پیش رفت که منادیان آن، احترام دین اسلام و بقای مسجد و عبادت را صرفاً در فاصله گیری از نهاد قدرت سیاسی ببینند. به این اعتبار تا آنجا که مصلحت اسلام در دوری آن از قدرت فهم نشود، ما با شبح اسلام سیاسی چونان منبعی برای چالش بزرگ روبرو خواهیم بود. بیاد داشته باشیم که هیچ پدیده تاریخی، فرای زمان قرار ندارد؛ محصول زمانه معینی است با تاریخ مصرف معین! دین نیز پدیدهایی تاریخی است و اسلام هم به شمول آن. ایدئولوژیها، ساختههای انسان تاریخی اند که بر بستر تجربه انسانی و بناگزیر، روزی به فرجام غیر آسمانی خویش می رسند. همین.
7_ «تفاوت فرهنگ ها» چه تاثیری در نگاهمان به دمکراسی در کشورهای اسلامی گذاشته است ؟ خلاصه راه حل شما برای اینکه بنیادگرایی اسلامی در جهان تضعیف شود چیست ؟
اگر دریافته شود که بنیادگرایی در جوهر خود مدافعه است و نه که تعرض؛ که اسلام سیاسی بازگشت به زمانی سپری شده است در روزگار امروز و در نتیجه، پدیدهایی سخت ناهمزمان؛ که بحران است در شکل پرخاش و نه که برآمدی نوین برای ساختن عصری تازه؛ آنگاه عصریان امروزین می توانند با یک نقشه مبارزه مدبرانه و جامع این دمل را چاره کنند. اگر فهم شود که چرا بنیادگرایی اسلامی مدام در اشکال پرخاشگرانه تری متجلی می شود و هر چه بیشتر به مبداً اسلام بدوی و بیابانی و به خشونتی فزاینده رجعت می کند، یعنی از اخوان المسلمین دهههای پنجم و ششم میلادی تا خمینیسم دهههای هفتاد و هشتاد، بعد طالبانیسم دهه نود و القاعده دهه نخست قرن بیست و یک، و این دهه نیز با بوکو حرامها و داعشها و غیره، آنگاه بهتر می توان بی چشم اندازی این تجلی ضد تاریخی را فهمید. در برابر این بنیادگرایی، پیش از همه ما اتکاء به نفس را نیاز داریم و باور به چشم انداز نزول ناگزیر آن درست در اوج این چنین شلتاق کردنها و قدرت نماییهایش! این نقشه راه، ترکیبی باید باشد از اعمال قاطعیت در هر آنجا و در هر حدی که لازم است، با مبارزه سنجیده سیاسی برای ایزوله کردن آن بویژه در بین خود مسلمانان. این نقشه راه ، ترکیبی باید باشد از کار فرهنگی بی سانسور علیه هر نوع تابو از بیرون و رنسانس دینی معطوف به تدینی مبتنی بر وجدان از درون خود جامعه دینی؛ مبارزه سیاسی برای استقرار و نهادینه کردن سکولاریسم دمکراتیک و احتراز از اعمال هر نوع سکولاریسم و تجدد آمرانه؛ از میان برداشتن معضلات و چالشهایی در جغرافیای سیاسی جهان که اسلام سیاسی از آن تغیه می کند با مبارزه برای جهانی همبسته و عادلانه بجای پولاریزه شدن دم افزون آن در شکاف فقر و غنا.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید