رفتن به محتوای اصلی

نیرزد جان در رهی والا
13.06.2011 - 09:14

تقدیم به همه آزادیخواهان میهنم ایران

انسانهای زیادی در تمامی عرصه خاکی جانشان را بخاطر اعتقادات و اندیشه های انسانی فدا کردند.تنها چیزی که متفاوت است اسامی و زادگاه مبارزان راه آزادیست..یکی از کشورهای که انسانهای شریفی را در راه اعتلای خویش فدا کرد , ایران است. مبارزانی که زیر شدیترن شکنجه ها حاضر نشدند شرافت خود را بفروشند.مبارزانی که بعد از شهادتشان حتی خانوادهایشان اجازه دفن آنها را نیافتن.بر روی مزار آنها چیزی نوشته نشده .......مسببین اینگونه جنایتها چگونه میتوانند جواب مردم راه بدهند.

داستانی که میخوانید خبری بوده که یکی از دوستانم برایم تعریف کرد .من هم سعی میکنم به بهترین شکل برایتان تعریف کنم.

اواخر سال پنجاه و نه بود من بهمراه دوستم بعد از یک روز خسته کننده تصمیم گرفتیم به دامن طبیعت پناه ببریم .کوله را بستیم بسمت جنگل ....حرکت کردیم .هوا کمی ابری بود ولی سوز سرما کمی آزار دهنده بود.هرقدر بسمت جنگل میرفتیم هوا تاریکتر میشد،تاریکی شب حالا دیگر چتر سیاهش را کاملا گسترده بود وتیرهای سیاه زهر آلودش را در قلب روشنایی فرو کرده بود.ما در حال خواندن آواز بودیم.سراومد زمستون شکفته بهارون.......عجب حس زیبایی دارد خواندن سرود همراه دوستان.صدای شب در جنگل بهمراه صدای شوم جغد آنقدر ما را در خود محسور کرد که باورمان شد ما هم جزیی از جنگل هستیم.

ریزش باران محفل دو نفری مان را زیباتر کرد .هوا سرد بود و سرمای گزنده ای داشت و ما بی توجه به آن.ماهمچان بسمت گوسفند سرا در حال حرکت بودیم که ناگهان صدای هق هق گریه ای توجه مان را جلب کرد.باومان نمیشد این وقت سال کسی اینجا زندگی نمی کنه گالشها و چوپانان بسمت شهر رفته اند.

ما با عجله بسمت صدا رفتیم ؛انسانی دیدم دوزانو روی زمین با چوبی که در دستش بود زمین را متر می کرد.کمی آنطرفتر یه نفر روی زمین دراز کشیده و بی توجه به سرمای هوا خوابیده بود ،دو زن کمی آنطرفتر نگاه به .........شما کی هستید؟ چرا دست از سرمان بر نمی دارید؟شما که اجازه ندادین بچه ام را در قبرستان دفن کنیم.پیرمردی با دستانی لرزان بسمت مان آمد و گفت:شما کی هستید؟....نه ؛نه، باورم نمیشد این عمو ابراهیم پدر دوستم بهرام بود.گفتم عمو جان منم ,من......و در آغوشش گرفتم .عمو ابراهیم انگار جیغ بلندی کشید و مرا در آغوش گرفت.

بهرام را هفته قبل به خاطر فروش روزنامه ....گرفته بودن و پس از شکنجه فراوان اعدامش کردن .بدون محاکمه و قاضی و ....به همین سادگی.

باورم نمیشد بسمت بهرام رفتم ؛هر قدم که بر می داشتم خاطرتم زنده میشد.بهرام یکی از شیرمردانی بود که در دوران حکومت پهلوی مبارزات فراوانی داشت.

دوزانو بغل جنازه نشتم..ابر نشته ما ره هلال بوینم.....دشمن نشته شه یار خوار بوینم (ابر نگذاشت قرص کامل ماه را ببینم....دشمن نگذاشت دوستم را خوب ببینم) خیلی آرام صدایش کردم بهرام...بهرام جان ....جای جای بدنش را گلوله سوراخ کرده بود و سر سبزش را تیری دیگر...خونش بروری صورت وسبیل هایش ریخته بود .دست چپش کاملا شکسته جای جای بدنش کاملا کبود...اما چهره اش کاملا روشن انگار لبخندی بر لبش داشت.....

مادر بهرام بسمت مان آمد و دست نوازش بر سرم کشید و گفت:......پسرم من باور دارم حالا هزاران بهرام دارم و راهش را ادامه میدن بلند شو پسرم بل.....از هوش رفت

هر طوری بود جنازه را دفن کردیم و بهمراه خانواده بهرام بسمت شهر رفتیم تا راه بهرام و تمامی آزادیخوهان را ادامه دهیم.

قسم خوردم بر تو من ای عشق....که جان بازم در رهت ای عشق......نیرزد جان در رهی والا....که ناچیز است هدیه ای ای عشق.

 ادامه دارد 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.