شعری از سعید یوسف
در پیوند با کارزار پائین کشیدن مجسمه ی فردوسی از میدانی در شهر سلماس و بازگشت افتخارآمیز آن به دنبال اعتراضات اساتید محترمی که از خود نمی پرسند چرا حتماً مجسمه ی یک شاعر ضد تُرک و مظهر قومیت فارس باید در میدانی در شهری عمدتاً ترک زبان (و مابقی کُرد و آسوری) باشد که اهالی اش اجازه ی سوادآموزی به زبان مادری خود را ندارند.
با چنین اساتید
از میدانی به شهر سلماس
تندیسی را فرو کشیدند
ارباب علوم "این خبر را
از مخبر صادقی شنیدند"
آشوری و دوستخواه و نحوی
پا تک زده چون اجل رسیدند
دریائی و انوری هم از پی
خود را به بقیه منضمیدند
تندیس به جای خود ندیده
بر سر زده جامه ها دریدند
با مصرف اندکی نشادُر
بلوای عظیمی آفریدند
استادان نامه ی متینی
بنوشته در آن شکایتیدند
امضاها را به زیر نامه
در چند صفِ دراز چیدند
در نامه ی بسمه تعالی
گفتند که در غمی شدیدند
فریاد و فغان نموده بی حدّ
زاری کردند و زِرزِریدند
شمخانی را مجیز گفتند
روحانی را فرشته دیدند
وینگونه حکیمِ طوس برگشت
وآنان ز شعف ز جا پریدند
استادان گردِ او گرفتند
بشکن زده غمزه و قِریدند
ناموسِ وطن چو از خطر جست
"رفتند و به خانه آرمیدند"
وز هیبت پاسدار اسلام
ترکان به سرای خود چپیدند
"غفلت شده بود، خلق وحشی"
شهنامه ز یاد می بریدند
ترکان همه، جای فارسیدن،
می تُرکیده، می آذریدند
یعنی به زبان مادریشان
با کیفِ تمام، می گپیدند
صد شکر کزین خیانت اکنون
مانع شده پرده را دریدند
یک شاعر فارس را به ترکان
کردند اماله و رهیدند
مردم ز چه با چنین اساتید
"از رونق مُلک ناامیدند!"
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید