رفتن به محتوای اصلی

چه حقیقت تلخی (17)
02.05.2010 - 14:18

این داستان زیر را هدیه می کنم به کاوه زوهری (ظهری). جوانی که به تاریخ و ادبیات سرزمین خویش علاقمند است و مخالف هیچ انسانی با هر ایدئولوژی که دارد و انسان باشد، نیست. او نبوغش را درخارج از ولایت و اقوام و فامیل، به کار گرفته که گوشه ای از تاریخ ادبیات و شعر در مملکت خود را روشن کند، اگر چه این فقط منحصر به سر نوشت یک خانواده ادیب در کشور اش است، زیاد مهم نیست. مهم آنست که این مسایل را بر روی کاغد می ریزد و می خواهد با این کار خدمتی به شناسائی بخشی از ادیبان و تاریخ و ادبیات مردمان سرزمین اش بکند، لذا کارش لایق تقدیر است.

(***)

مهدی از خانواده ای شهرستانی و فرزند میانی از هفت خواهر و برادر، یعنی پنج برادر و دو خواهر بود. او یک برادر و دوخواهر کوچک تر از خود و سه برادر بزرگ تر داشت. گرچه والدین مهدی همانند تعدادی از شهرستانی های با سواد بیش از خواندن و نوشتن را نمی دانستند، اما استعداد اکثر فرزندان شان را پرورش دادند و آنهارا تحصیل کرده بار آوردند و برخی از آنان نیز مدارج دانشگاهی را طی نموده و بعضی هم سیاسی شدند. برخی از آنان از جمله خود مهدی سرودن شعر و نویسندگی را پیشه کردند. در واقع اکثر آنها قلم را درخدمت سیاست قرار دادند.

دوران جوانی مهدی بسیار پر تلاطم بود، فشار دیکتاتوری بر طبقات پائین و قشر روشنفکر جامعه به اوج خود می رسید و فرق طبقاتی حتا از کشورهای سرمایه داری و امپریالیستی نیز داشت پیشی می گرفت. بدیگر سخن، شکاف بین سر مایه داران اندک با جامعه بخور و نمیر عمیق و عمیق تر می شد. همزمان فضای جامعه سنتی مملکت تاحدودی و اجبارا باز شده بود. زیرا پیشرفت رادیو تلویزیون و دیگر رسانه ها و رسیدن مدار برق به شهرستانها و غیره و امکان داشتن رادیو وتلویزیون، چشم وگوش جوانان را باز کرده بود. درشهرهای مدرن و بزرگ با تقلید ازغرب تحولی چشم گیر درروابط اجتماعی بوجود آمده بود. برای نمونه، واژه های کافه تریا و دیسکو و کاباره در کنار دفاع از آزادیهای سیاسی و تشکیل جلسات و پیک نیکها و کوه نوردی جوانان در انتهای هفته ها و بحثهای اجتماعی در این کوه نوردیها و گرد هم آئی ها، بر سر زبانها افتاده و مد روز شده بودند. درجو حاکمیت دیکتاتوری، از طرفی نبودن آزادی های فردی، اجتماعی و سیاسی و ازطرف دیگر زیر بار نرفتن جوانان به قید و بندهای سنتی خانوادگی، موقعیتی را بوجود آورده بود که مشکل بزرگی درجامعه آن روزی ایجاد می کرد. سیستم دیکتاتوری حاکم می کوشید با تفریحات و سرگرمی های وارداتی ازغرب بایک تیر دونشان را بزند. اول این که جوانان را از سیاست دور نگهدارد و مشغول خوشگذرانی کند و کاری به کارحکومت نداشته باشند و بدین ترتیب از بیکاری و بی آیندگی حرفی نزنند و دوم این که علیه سنت وقید وبندها بظاهر مبارزه ای نیم بند انجام دهد، بدون آن که به روشنگری مردم اجازه تنفس داده شود. یعنی رژیم می خواست در جامعه سنتی هم خوش گذرانی، از قبیل کلوب دانسینگ و مشروب خواری و استرب تیز و شب گذرانیها، پای میز قمار و دیگر تفر یحات باشد وهم آئین و رسم و رسومات کهنه را حفظ کند و به برخی از موهومات، از قبیل خواب دیدن امامان و معجزه و غیره دامن بزند. به دیگر سخن، بدون آموزش سرا سری، می خواست رفرمی در اعتقاد و سنت و شیوه زندگی مردم بوجود آورده باشد. بیشتر جوانان با هوش و استعداد مملکت نه زیر بار این آوانسهای رژیم می رفتند و نه زیاد به سنت کهنه پای بند می ماندند، بلکه زیاده ازآن حد که رژیم تعیین کرده بود وشیوه تعلیم و تربیت سنتی آن زمان، اجازه می داد، می خواستند. چون رژیم از نظر فکری نا توان بود و قادر به ارضای جوانان در زمینه های اجتماعی و سیاسی نبود، لذا نا رضایتی ها زیادتر می شدند. بدین ترتیب جوانان، دمکراسی و آزادی سیاسی را بر دیسکو رفتن و دیگر خوشگذرانی ها مقدم تر می شمردند و ترجیح می دادند بیشتر شیوه اداره مملکت بهبود یابد، تااین نوع سرگرمی ها بشکل وارداتی فقط برای قشر خاصی ازجامعه. این خود مشکل تازه تری برای والدین و برای رژیم و آن شیوه تعلیم وتربیت ارائه شده، بوجود می آورد. از جمله دررابطه بین معلمان درخدمت دستگاه و حاکمیت با جوانان اختلال بوجود می آمد. چون کسی از آنان نمی دانست و یا درواقع می دانست، اما نمی توانست به آن پرسشهای فراوان سیاسی، اجتماعی و اقتصادی جوانان پاسخ درخور بدهد. این نیز جوانان پرسش گررا سرکش و عصیان زده می کرد و آنها خود می کوشیدند پاسخ به پرسشهارا بیابند و آن را به صورت مسایل انتقادی علیه رژیم حاکم مطرح کنند. ازآنجا که این انتقادها به جا و درست بودند وهوادار پیدا می کردند، سر از صفحات برخی از روز نامه های کشور در می آوردند و این خود ازهمه ی آن نکات ذکر شده، مشکل ساز تر می شد. تا جائی که مأموران رژیم نخست سردبیران نشریات را مورد باز خواست و بازجوئی قرار می دادند و سپس به دنبال نگارنده مطلب و انتقاد کننده می گشتند و پس از یافتن، او را به اداره اطلاعات و امنیت کشور می کشاندند. این در واقع جوی بود که جوانی مهدی و هزاران نفر مانند او در آن سپری شد. طبق معمول، و هنوز نبریده ازسنت، مهدی در آن ایام با یک دختر از فامیل و هم قبیله ای که رابطه نزدیک باهم داشتند و مجاز بودند باهم صحبت کنند و اختلاف سنی هم بسیار کم بود، پیوند زناشوئی ببندد. ثمره این ازدواج بوجود آمدن دو بچه بود. درچنین ایامی بود که مهدی به دلیل فعالیت های سیاسی به زندان دیکتاتوری افتاد. مهدیه زنش که ازاول غیرسیاسی بود و حتا مایل نبود که شوهر او کار سیاسی بکند، با دو بچه سرگردان در زندانها شد. بعد از مدتی تحولاتی در مملکت انجام گرفت و مردم در سراسر کشور، حتا آن افراد غیر سیاسی نیز به خیابانها ریختند. در نتیجه رژیم مجبور شد همه ی زندانیان سیاسی و از جمله مهدی را آزاد کند. این موقعیتی استثنائی بود که برخی ازآن زندانیان آزاد شده در کشور بمانند و مردم را علیه نابرابری سازماندهی کنند و برخی دیگر مانند مهدی همراه زن و فرزند از این فرصت کوتاه، استفاده کرده و به قصد اروپا و آمریکا از آن کشور خارج شوند. کار ادبی مهدی درمهاجرت خلاصه می شد در نوشتن و شعر گفتن علیه دیکتاتوری که نوشته های نظیر کار ایشان به "ادبیات در مهاجرت" نام گرفت. او در کنار نویسندگی و خلاقیت اثرات ادبی نیز مجبور می شد برای تهیه نان بچه هایش کار کند. با وصف این که آنها خارج از سر زمین پر از ظلم و زور روز مره بودند، اما هنوز مهدیه موافق کارهای سیاسی شوهر اش نبود. زیرا خیلی مایل بود، هر از چند گاهی سری به خانواده در وطن بزند و فکر می کرد اگر مهدی فعالیت سیاسی بکند، این فرصت رفتن به ایران هم امکان پذیر نباشد.

اما مهدی نمی توانست کوتاه بیاید و دربرابر حق کشی های دیکتاتورانی که اورا بی جهت زندانی کرده بودند، سکوت کند. همین اختلاف بس کوچک خانوادگی، روز بروز بزرگتر می شد و کار زن و شوهررا با دو فرزند به مرز جدائی می کشاند.

***

مهدی توی آسمان و زمین گیر کرده بود، ازجانبی کار سیاسی و فعالیت در جهت بهبود وضع جامعه افکار او را مشغول کرده بود و بهمین دلیل هم چندین سال از عمر خودرا درزندان گذارنده بود. لذا بنا بر اعتقادش نمی توانست آن را رها کند و از جانبی دیگر فرزندان و فامیل و سنت او را تحت فشار می گذاشتند که از کار سیاست کوتاه بیاید و دست بگیرد روی کلاهش که باد نبرد. این مسایل افکار او را به سر حد دیوانگی می کشاند. عاقبت او، قید سنت و خانواده و حتا بچه های عزیزش را زد و از سیاست دست برنداشت و ازمهدیه و فرزندان جدا شد. البته در جامعه مهدیه زنان قهرمانی هستند که نمی خواهند هم خرما باشد و هم خدا! یعنی هم در خارج از غوغا زندگی کنند و هم اجازه دیدار فامیل را داشته باشند و سرکی بهمان وطن دیکتاتورزده بزنند که از آن فرار کرده اند. دلایلی دیگر نیز برای جدائی آنها وجود داشتند که اشاره به آنها به زخم کسی هیچ التیام نمی بخشد و دردی را درمان نمی کند.

مهدی سالها تنها زندگی می کرد. با اوج فشار بر مردم از طرف سیستم جدید بعد از تحولات و بویژه بر زنان و دختران جامعه، بسیاری از دختران جوان فقط می خواستند از آن جو نا امن فرار کنند. این زنان و دختران با امکاناتی که در خارج از کشور و آنهم فقط در صفحه تلویزیونها می دیدند، به هر تقاضائی و از طرف هر کسی که بود، برای فرار از آن جو خفقان آور، پاسخ مثبت می دادند. مهدی نیز همانند بیشتر مردانی که از زنان خود جدا شده بودند، از طریق گفتگوهای پالتاک و مکاتبات اینترنتی و دیگر رسانه های مدرن با یک دختر، خیلی جوانتر از خودش آشنا شد و چون رفتن مهدی به مملکت امکان پذیر نبود، قرار بر این گذاشتند که او با آن دختر و یکی از نزدیکانش در کشور ثالثی هم دیگر را ببینند. این مسافرت و دیدار با موفقیت انجام گرفت و بعد از چند روزی آشنائی مختصر منجر به پیوند و ازدواج مجدد مهدی گردید. مهدی با مکاتبات و پر کردن فرمهائی و انجام کارهای اداری، توانست زن جوانش را به کشور محل اقامت خویش بیاورد. خوب ماههای نخست به شادی گذشت و مهدی فکر می کرد این خانم جوانش چون ازجو تنفر بر انگیز جامعه آمده است و اگر سیاسی هم نباشد هیچ مخالفتی با فعالیتهای سیاسی او نخواهد داشت. تقریبا این طور هم بود، فروز بر عکس مهدیه خیلی دلش می خواست، هرچه زودتر زبان یاد بگیرد ومسائل تأسف برانگیز جامعه خود و بویژه زیر پاگذاشتن ابتدائی ترین حقوق زنان را به اذهان عمومی جهان آزاد تر برساند. بهمین دلیل همپا با مهدی در اکثر تظاهرات و گردهم آئی های سیاسی شرکت می کرد. در همین محفل ها بود که با کنایه می شنید، مثلا آیا اختلاف سن تو با شوهرت زیاد نیست؟ مگر توهم ازدواج پستی کرده ای؟ این اصطلاحی است که برای دختران جوانی که با مردان مسن تر یا با تجربه تر و یا در کل برای دخترانی بکار می گیرند که از طریق ازدواج به خارج آمده اند و از آن جو خفقان آور مملکت خویش نجات پیدا کرده اند. بیشتر این دختران فکر می کنند که اگر بطور شانسی، شوهر باب میل شان شد که چه خوب اگر هم نشد، بعد از 3 سال که اجازه اقامت دایم تضمین گردید، ازدواج به اصطلاح پستی یا وکالتی را بهم می زنند و جدا می شوند. خوب در آن اوایل فروز خیلی مؤدبانه می گفت: نه این طور هم نیست که شما قکر می کنید. من اصولا از مردهای با تجربه تر بیشتر خوشم می آید و بعلاوه مهدی ادیب و نویسنده و سیاسی هم هست و این مرد ایدآل من است که انتخابش کرده ام. بدین منوال فروز در موضع دفاعی و توجیه گری، می بایستی در پاسخ به کنایه ها و پرسش دوستان اگر مقدور بود، چیزی آماده در افکار برای گفتن داشته باشد. بهرحال بعد از مدتی که گذشت فروز از مهدی حامله شد و دارای فرزندی پسر شدند. ورود فرزند پسر، مهدی را خوشحال کرد زیرا از زن سابقش دو دختر نازنین داشت. او فکر می کرد با ورود فرزندشان به محفل تا حدودی گرم خانواده، زندگی آنها دیگرتکیه گاهی محکم پیدا کرده و گرم ترشده است. این نکته ازنظر روانی برمردهای باسنت وفرهنگ کهنه تربیت شده تأثیری هر چند کم، می گذارد که گاه گاهی به قبای پدر خویش که چگونه بامادر خود آنها رفتارکرده بوده بخزند. درچنین حالتی بیان ناخواسته، بعضی نکات بسیار ظریف از طرف مهدی باعث می شد که بهانه ای دست همسر جوان داده شود که بنای نارضایتی را بگذارد و در محفلهای دوستانه با دیگر زنان هم رزم خود یا دوستان بسیار نزدیک در میان بگذارد. خوب، چون دنیای امروز دیگر باگذشته فرق فاحشی دارد و انسان نمی تواند مثل سابق با خانواده رفتار کند و مردم در این جهان متمدن از حقوق برابر زن و مرد حرف می زنند، پس باید خیلی چیزها را که در گذشته، برای مردها عادی (!) بود، ترک کنند. یعنی آن زمان گذشت که مردها خانه می آمدند و خانم خانه، مانند یک خدمتکار پالتو و چتر و کلاه را ازشوهر می گرفت و آویزان می کرد و بلافاصله به آشپزخانه می رفت و یک چای یا قهوه برای آقا می آورد و یا همین که بچه گریه می کرد، به اطاقش می دوید که پمپر او را عوض کند، در حالی که آن آقای شوهر در اطاق نشیمن روی مبل لم می زد و مشغول خواندن روزنامه اش می شد و گاهی هم ازچای یا قهوه اش می نوشید و اگر نیاز به چیزی داشت خود بلند نمی شد که آن را از یخچال یا جای دیگر بر دارد، بلکه از همان روی مبل مهمانخانه با نوای آمرانه می گفت:مثلا کیکس داریم، اگر هست یک چند تائی برایم بیار! این تقریبا رفتار مردان در گذشته بود. اکنون زندگی فرق کرده و زن و شوهر شریک زندگی هم هستند و هردو کار می کنند. یکی بیرون از خانه و دیگری در خانه و یا هر دو بیرون از خانه. پس کارهای دیگر منزل را باید با هم انجام دهند، در غیر آن صورت مشکل ایجاد خواهد شد. برای حل مشکل یا باید عادلانه رفتار کرد و یا یک طرف باید به قول آلمانیها ناخ گه یبن (ازحق خودش بگذرد و کوتاه بیاید که اغلب درگذشته زنها بودند که کوتاه می آمدند). دراینجا اگر زن جوانتر باشد، دیگر کوتاه نخواهد آمد وبدرستی حق خودش را می خواهد. اگر مرد کمی کله شقی از دوران پدرشاهی را همراه خود به یدک بکشد، مسئله به نزاع خانگی و حتا جنگ و دعوا خواهد رسید که در این حالت زن به دنبال راه حل درخارج ازخانه می گردد. متأسفانه قضیه مهدی و فروز جوان به این نکته باریک و حساس رسیده بود و با وصف اینکه مهدی با تجربه تر و تحصیل کرده تر بود، اما نمی توانست در برابر زن جوان خود خم شود یعنی هنوز رگه ای از آن تربیت پدرشاهی در او وجود داشت. ازطرف دیگر فروز جوان دردنیای مدرن بار آمده بود و به هوای فرار از مملکت تن به این ازدواج داده بود نه از روی عشق و علاقه قلبی. لذا کمتر احساس مسئولیتی که پذیرفته بود، می کرد. با حاکمیت چنین جوی فروز با مرد جوان تری از طریق همان اینترنت آشنا شد. مرد جوان برای دست یابی به این دختر حاضر و آماده، خیلی قول و قرارها گذاشت. تا جائی که فروز در کوتاه مدت باشوهرش بهم زد و بااتکاء به حرفهای داریوش بنای زندگی نوی را با شرایط دیگر نهاد. داریوش جوان تر از مهدی همانند مهدی شاعر و ادیب نبود و حتا شغل درست و حسابی هم نداشت و مدام به دنبال به قول آلمانیها آبند تویر (ماجرای هیجان انگیز و خوشگذرانی) بود. اما فروز می خواست با مردی زندگی کند که او را بفهمد و پدر سالار نباشد. یعنی از نظر سنی بیش از ده سال یا فوقش 15 سال تفاوت سنی نداشته باشند که شاید نزدیک بهم شوند و بتوانند همدیگر را درک کنند. خوب، فروز از اول فکر می کرد که این مرد جوان تر می تواند او را بفهمد. بهمین دلیل با علاقه حاضر شد، با داریوش زندگی کند. بطوری که می گویند: دختران از نظر فکری اگر شانس مساوی به آنها داده شود، ده سال از پسران جلوتر اند. یعنی یک جوان 30 ساله مانند یک دختر 20 ساله فکر می کند. این را نگارنده تجربه کرده است، حالا تا چه اندازه در مورد دیگران درست باشد، علم پزشکی و روانکاوی باید ثابت کند. بهر حال مهدی بعد از این شکست، تصمیم گرفت دیگر ازدواج نکند و زندگی را به تنهائی بگذراند و تا می تواند به فکر بچه هایش باشد. او تامدتی ازفعالیتهای سیاسی و نویسندگی نیز کمی کوتاه آمد و دائم در فکر این بود که چه اشتباهی کرده، باید بمرور زمان آن را تا حد امکان تصحیح کند و در اصل ترک عادت بد کند.

آشنائی فروز با داریوش مرد جوانتر از مهدی زیاد نبود که فروز حامله شد و یک فرزند دختر به دنیا آورد. آنگونه که نشان می داد، گرچه هرگز بر زبان داریوش جاری نشده بود، اما او از بچه دار شدن زیاد خوشحال نبود و همین مسئله را فروز به راحتی احساس می کرد. بچه هنوز به سن دوسالگی نرسیده بود که اختلاف فروز و داریوش آغاز شد. او بعضی شبها به بهانه کار بیرون می رفت و خیلی دیر وقت منزل می آمد، در حالی که بعدها نشان داده شد که او در بعضی ازآن شبها کارهم نمی کرده و فروز تنها با دختر و پسرش مجبور بود درمنزل بماند و اگر داریوش را بازخواست می کرد که کجا بوده است؟ اوبه بهانه های مختلف روی می آورد و گاهی عصبانی هم می شد، که من نباید به تو پاسخگو باشم که کجا می روم و چکار می کنم؟ همین هاباعث شدند که درکوتاه مدت اختلافها به اوج برسند. چون آنها رسما ازدواج نکرده بودند، لذا توانستند بسادگی از هم جدا شوند. بدین ترتیب داریوش یک روز چمدانش را بست و از منزل مشترک بیرون رفت و دیگر بر نگشت. یک انتهای هفته که مهدی برای دیدن فرزندش رفته بود، فروز را غمگین دید و کنجکاوانه پرسید چرا غمگینی؟ ماجرا چیست؟ تو که مرد ایدآل زندگیت را داری دیگر چرا ناراحت هستی؟! فروز نگاهی به مهدی کرد و گفت: همه ی شما مردها از یک قماشید. بنا بر این او از تو بهتر نبود و نیست. مهدی کمی توی فکر رفت و گفت: ببخشید تو راست می گوئید و من واقعا در این مدت سه سال جدائی زیاد فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که ما مردها هنوز رگه ای از تربیت پدرشاهی را در خود داریم و برایمان سخت است آن را یک باره رها کنیم، اما اگر تو مایلید که بر گردی، من کوشش خواهم کرد در راه بهتر کردن روابط و همنشینی مشترکمان گامی جدی بر دارم.

فروز نگاهی به مهدی کرد و گفت: فکرهایم را می کنم و احساسی دارم که اگر تو کمی تغییر کرده باشید، مجددا پیشت بر گردم. مهدی از ته دل خوشحال بود و با خودش می گفت: حد اقل فروز مرد جوانتری را تجربه کرده است و مادر یک فرزند من هم هست. اگر من واقعا کمی تغییر کنم، شانس زندگی مجدد و دایم با او وجود دارد. آنها آن روز با توافق هم و همراه بچه ها به پارک شهر رفتند و در حالی که بچه ها مشغول بازی بودند، آنها حرفهایشان را زدند و آن روز که روز تعطیلی هم بود ناهار را با هم خوردند. نهایتا تصمیم گرفتند که بزودی مجددا زندگی مشترک را آغاز کنند. از آنجا که داریوش کار دائمی نداشت، قادر نبود و یا نمی خواست مخارج بچه اش را هم پرداخت کند و بهمین دلیل فروز حق دیدار بچه را غیر قانونی از او گرفته بود. در واقع طبق قانون او می توانست بچه اش را هر ماهی دو بار ببیند، اگرهم قادر نباشد مخارج اورا پرداخت کند و یا با هر شیله پیله ای از زیربار مسئولیت شانه خالی کند، با این وصف می توانست بچه اش را ببیند. درواقع چون او از اول موافق بچه دار شدن فروز نبود، بنابراین هیچ احساس مسئولیتی نیز نمی کرد و قلبا هم نمی خواست بچه را ببیند. بهمین دلیل هیچ اقدامی برای این کار نیز نکرد. بدین ترتیب اداره حمایت از اطفال و نوجوانان حق تربیت بچه را قانونا تنها به مادر داده بود.

چند ماهی نگذشته بود که فروز و مهدی مجددا زندگی را دریک آپارتمان با دوبچه که یکی، از آن هردو بود و دیگری از آن فروز و داریوش بود، آغاز کردند. مهدی می کوشید دختر فروز و داریوش را مانند پسر خودش دوست بدارد، اما آن طور که در خصلت و طبیعت بعضی ازانسانهاست، هم آهنگ کردن این دوست داشتن ازنظر رفتاری و عاطفی آسان نبود و دائم این احساس به فروز داده می شد که مهدی همسر و شریک زندگی قدیم و جدیدش، به پسر مشترکشان بیشتر می رسد و او را از دخترش بیشتر دوست دارد. این بهانه ای بود برای آغاز دعواهای نو. از آن اول مهدی سعی می کرد این اختلافات کوچک را حل کند، امابهانه گیریهای فروز و غرور "مردانه" مهدی بیشتر بنزین را روی آتش می ریخت و این اختلافات باعث می شدند، قباله کهنه باز شود و هر کدام دیگری را متهم کند و تقصیر گناهان نا کرده یا اشتباهات طرفین را به گردن یک دیگر بیاندازند. بهر صورت مهدی قلبا نمی خواست از زن جوانش مجددا جدا شود، اما نمی توانست از "غرور مردانگی خود"نیز دست بر دارد. اینها دست به دست هم دادند و این وصلت جدید نیز به جدائی انجامید و فروز دست دو بچه اش را گرفت و از خانه مهدی بیرون رفت. گویا این مهدی آن مهدی سابق هم نبود و نمی توانست این جدائی مجدد را تحمل کند. بهمین دلیل روزی به منزل آمد و جای زن جوان و بچه هایش را خالی دید و در آن دقایق تنهائی تصمیم نهائی را گرفت و به زندگی پر از ماجرای خود نقطه ختمی گذاشت. او حتا قبل از حلقه آویز کردن خود و صیتنامه چند خطی هم ننوشت که چرا دست به خود کشی زده است؟ این بود پایان غم انگیز یک زندگی سیاسی که علیه دیکتاتوری آغاز شد و با نا امیدی و بر سر یک اختلاف خانوادگی پایان یافت.

نامها در این داستان تخیلی هستند و هیچ ارباطی با نام حقیقی کسی ندارند.

هایدلبرگ، آلمان فدرال اول ماه مه 2010 g-moradi@t-online.de

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.