در میان رفقا :
حال در کنار یک رفیق سازمانیم بودم که با هم به خانه ی خودمان می رفتیم. واقعاً این، عین احساسم بود. پس از مدت ها، بالاخره به سازمانی که خود را متعلق به آن می دانستم، ملحق می شدم. در اولین برخورد، محکم بودن آن رفیق، نظرم را جلب کرد. شادی و احساس افتخار و غرورش از دیدن من و از اینکه بالاخره به سازمان وصل شده ام، در او کاملاً هویدا بود و او آن ها را پنهان نمی کرد. با این حال از مجموعه ی برخوردها اینطور به نظر آمد که این رفیق از نوع انسان هائی است که در بیان احساس های درونی شان خوددار هستند. یک موضوع دیگر در رابطه با این رفیق نظرم را جلب کرد و آن سبک پوشش و تیپی بود که در آن لباس ها به نظر می آمد. وضع ظاهری او درست عکس آن مجاهدی بود که با هم به دیدن این رفیق آمده بودیم. ظاهر او، به یک فرد روشنفکر شباهتی نداشت، به گونه ای که اگر من نمی دانستم که در تماس با یک رفیق انقلابی قرار دارم، تصور می کردم که با فردی از میان زحمتکشان و کسی که دست به گریبان بدبختی های زندگی بوده و احتمالاً یک شغل سطح پائین پرزحمتی دارد، روبرو هستم! مسیر نسبتاً طولانی را با هم پیمودیم و در این مسیر، اینطور دستم آمد که او آدم بسیار حواس جمعی است. او در حالی که در مسیر به حرف های من گوش می داد و خودش هم صحبت می کرد، اما، برخلاف من، غرق در صحبت نمی شد و کاملاً معلوم بود که به آنچه در اطرافش می گذرد نیز توجه دارد و مراقب است. او چند بار با شادی گفت: "بالاخره این ارتباط وصل شد". می گفت که در همان روزهای اول، از فرار من از زندان مطلع شده بودند و از همان موقع، موضوع چگونگی پیدا کردن من و وصل ارتباط، به مشغله ذهنی ی رفقای سازمان تبدیل شده بود. من ظاهراً آن رفیق را نمی شناختم، قیافه اش برایم آشنا جلوه نکرد. در ضمن، احساس نمی کردم که با رفتارها و خصوصیات او نیز آشنائی دارم، اما واقعیت آن بود که او یک رفیق دیرآشنا و کسی بود که من با او از چند سال پیش آشنا بودم. اگرچه هیچ وقت تصور نکرده بودم که روزی با وی در تماس خواهم بود. آری، او رفیق خستگی ناپذیر و ارزشمند
ما، رفیق حمید اشرف بود که البته من بعدها به این امر پی بردم... با هم به خانه ای رفتیم که پایگاه مرکزیت سازمان بود...
بذرهای ماندگار: نوشته ی اشرف دهقانی
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
افزودن دیدگاه جدید