رفتن به محتوای اصلی

رهایی از رئالیسم نکبت‌بار این جهان
16.03.2009 - 08:12

 

در آن‌جا، نگاه به بیرون راه ندارد، مگر از باریکه‌ای

و من از این باریکه اخترانی می‌بینم

بزرگ‌تر و باشکوه‌تر

برزخ

ممکن است انتظار در سکوی اعدام باعث شود زندگی اهمیتی بی‌اندازه پیدا کند، یعنی زندگی کردن نه صرفاً به خاطر خوشی‌های آن، زندگی کردن حتی به خاطر رنج کشیدن، اما به‌هرحال زندگی کردن. داستایوفسکی در یکی از نامه‌هایش برای توجیه قمار کردن از استدلالی استفاده می‌کند که می‌توان آن را مشابه استدلالی دانست که برای زندگی کردن وجود دارد. آن استدلال چنین است« مهم خود بازی است. قسم می‌خورم که طمع پول اصلاً در کار نیست گرچه خدا می‌داند که سخت به پول نیاز دارم، اما مهم خود بازی است»1 فروید درمقاله «داستایوفسکی و پدرکشی» بر این استدلال صحه می‌گذارد. از نظر فروید برای داستایوفسکی مهم قمار کردن برای (به‌خاطر) قمار کردن بوده است. 2 (همچون بازی کردن برای بازی کردن و یا زندگی کردن به خاطر زندگی کردن).

اما با این‌همه به نظر می‌رسد که موضوع حتی فراتر از این درک صرفاً زیبایی‌شناسانه است یعنی ممکن است انتظار در سکوی اعدام با نوعی استحاله روحی و ناگهانی و البته سرنوشت‌ساز روان آدمی همراه باشد. حتی مهم‌تر از آن، این انتظار ممکن است سبکی از زندگی گذرا و سریع اما بی‌نهایت مهم باشد که ناشی از مواجهه با مرگ و فرا رفتن از آن است که همراه با بازگشتن دوباره به زندگی است. آن سبک از زندگی که در نهایت از آستانه گور نیز گذر کرده باشد. «در محل اعدام، در آن لحظه‌های مواجهه با مرگ احساس کرد که جان‌اش از مرگ سبقت گرفته است و خود را زنده می‌داند: زنده، حتی عمیق‌تر از هر وقت دیگر... آن هم در نوعی از زندگی که دیگر از آستانه گور هم گذر کرده بود» 3

انتظار در سکوی اعدام برای داستایوفسکی اتفاق می‌افتد اما او اعدام نمی‌شود اما نه اینکه نمیرد! او می‌میرد و زنده می‌شود «مرگی توأم با رحمت و سپس اعطای نامنتظره عفو آسمانی به کالبد خاکی‌اش». 4 در واقع رستاخیزی عظیم و بازگشتی دوباره برای زیستن اما زیستنی به کلی متفاوت با قبل از آن عروج.

چرا که در آن لحظات سرنوشت‌ساز از خود بی‌خود شدن که مصادف با قبض و بسط روح نیز بوده بارقه‌ای الاهی از دنیایی دیگر ولی به کلی متفاوت با این دنیا بر او دمیدن می‌گیرد. در همین جا هم هست که با لمس و مواجهه با جهان‌های رفیع، مفهوم بهشت بر روی زمین در ذهن‌اش شکل می‌گیرد و با مصادیق زیستنی بهشتی و یا دوزخی آشنا می‌شود. بنابراین ممکن است انتظار در سکوی اعدام «نوعی تجربه از خود بی‌خود شدن را به همراه داشته است که موجب شکل‌گیری مفهوم بهشت روی زمین در ذهن داستایوفسکی شد و عمیقاً بر او تأثیر گذاشت. بهشتی که به ما نزدیک است اما آن را تشخیص نمی‌دهیم، اگر شهامت دل پاک را داشتیم، اگر شجاعت می‌داشتیم که چشم بگشاییم و ببینیم در یک «آن» بر ما ظاهر می‌شد.» 5

تنها بعد از این تجربه مرزی (مواجهه با مرگ) است که مفاهیمی تازه در ذهن‌اش به وجود می‌‌آید و داستایوفسکی آن مفاهیم را در قالب شخصیت‌های رمان‌هایش نشان می‌دهد. شخصیت‌هایی که گویی همواره زنده‌اند و با ما از دغدغه‌های وجودی‌شان می‌گویند در واقع با ما وارد گفت‌وگو می‌شود. گفت‌وگوهایی که همواره ادامه خواهد داشت و هیچ‌گاه هم پایان نمی‌گیرد زیرا این گفت‌وگوها از بنیادی‌ترین مفاهیم وجودی‌اند. مفاهیمی مانند «قدرت اتحاد و اتفاق خاموشش، آشنایی‌اش با مرگ و رستاخیز (باز هم به نقل از شیلر) «عهد ابدی مومن با او» درباره «لمس جهان‌های رفیع» و در آن «بذرهایی که خدا در این پایین کاشته است» درباره فضیلت وجود شادی محض در وجود، درباره تعریف عذاب دوزخ به صورت ناتوانی در عشق ورزیدن و غیره و غیره.6 این مفاهیم در گفت‌وگو با شخصیت‌هایی مانند میشکین در رمان «ابله» که از مصادیق فرود‌آمدگان بهشتی‌اند و یا استاوروگین و کیریلف که از شیاطین‌اند و یا راسکولنیکوف و ... است که صورت می‌پذیرد.

اکنون شاید بتوان توجه داستایوفسکی را به مرض صرع و اهمیتی که برای آن قائل بود بهتر دریافت کرد. صرع بیماری‌ای است که گذشتگان و مردمان باستان آن را حتی مقدس می‌دانستند. مقدس بودن صرع مربوط به آن لحظات و یا دقایقی است که فرد از این دنیای عینی خارج شده است. در واقع صرع موقعیتی را به وجود می‌آورد که مرز میان ایده‌الیسم و رئالیسم از بین می‌رود؛ به طوری که گاه جهان بیرونی به جهانی درونی و بالعکس تبدیل می‌شود. به بیانی دیگر آنچه که در صرع واجد اهمیت تلقی می‌شود آن کشف و شهود و یا حتی احیاناً گفت‌وگویی است که فرد در آن لحظات مقدس رهایی از رئالیسم نکبت‌بار این جهان انجام می‌دهد و وضعیتی دیگر را تجربه می‌کند. اینکه داستایفسکی آن لحظات را استثنایی تلقی می‌کرده ممکن است در آن همان کیفیتی را می‌دیده که با لحظات قبل از اعدام مشابهت داشته است.

برتری آنامنسیس (خاطره/یادآوری) افلاطونی برحس واقعیت در واقع برتری چیزی از جنس ایده برواقعیت است. واقعیت نیز آن است که داستایوفسکی در تمام زندگی‌اش همواره در ید تسلط و قدرت ایده‌ها (تصورات و خاطرات) قرار داشته، چه در آن هنگام که به عنوان عنصری سیاسی و نه عنصری جنائی درگیر فعالیت سیاسی بوده [در جنایت بر عکس عمل سیاسی همواره نوعی محاسبه‌گری و پوزیتویسم حاکم است. اما در سیاست به هرحال آرمان و ایده نقشی دارند که حتی قتل و یا جنایت سیاسی به پشتوانه ایده‌ای است که انجام می‌شود که جنایتکار فاقد آن ایده است) و چه بعدها در سراسر زندگی ناموفق‌اش که آن نیز ناشی از تسلط ایده بر واقعیت عینی بوده است. گویی که همواره داستایوفسکی در تصوراتش و یا حتی خارج از تصوراتش! خود را دائماً در گفت‌وگو با شیاطین (که بیشمارند) و یا ارواح فرود آمده بهشتی (که کم‌اند) می‌دیده که او را آرام نمی‌گذاشته‌اند؛ یعنی چه در تنهایی‌اش و چه در لحظات مقدس تنش ناشی از بیماری صرع‌اش، و چه در آن شوک عظیم قبل از اعدام‌اش همواره با آنان محشور بوده است.

اما داستایوفسکی این‌بار به عنوان یک نویسنده به حضور این ارواح نیاز داشته و یا حتی بالعکس مطابق زندگی اگزیستاسیالیستی‌اش این ارواح طیبه و یا خبیثه بوده‌اند که به او نیاز داشته‌اند زیرا که دیگر مرزی میان ایده‌آلیسم و رئالیسم وجود ندارد اما به عنوان نویسنده نیز این مرز مخدوش می‌شود یعنی مرز میان داستایوفسکی و شخصیت‌های رمان‌هایش از میان می‌رود. به عبارت دیگر بعضی از کاراکترهای رمان‌های داستایوفسکی فرافکنی تالمات و تأثرات وجودی خود داستایفسکی‌اند که همچنان که گفته شد پیدا کردن خط روشن مرزی میان داستایفسکی و قهرمانان‌اش در این شرائط دشوار و گاه امکان‌ناپذیر می‌شود. «لحظه‌هایی هست که این آنامنسیس به طرزی مهیب در او شعله می‌کشد، انگار پرده‌ای که جهان خارج را از جهان دیگر و پیشین جدا می‌کند سوراخ شده باشد. (مرز ایده‌آلیسم و رئالیسم از بین برود) در چنین لحظه‌هایی این آنامنسیس برق خیره‌کننده‌ای می‌زند. جان را می‌لرزاند و می‌سوزاند. درست همان‌طور که زئوس با آشکار کردن ناگهانی شکوه و جلالش سِمِله را سوزاند. اما در عین حال، حس گذرایی از سعادت و رستگاری بیکران نیز ایجاد می‌کند. این‌ها لحظه‌هایی‌اند که میشکین (داستایوفسکی) دچار حملات صرع می‌شود.

خاطره آغازین در او (میشکین و یا داستایوفسکی و مگر به راستی فرقی هم می‌کند؟) چنان نیرومند است که او در بیست و چهارسالگی هنوز نمی‌تواند خود را با این جهان ما تطبیق دهد.

این‌ها لحظاتی‌اند که حس گذرایی از سعادت و رستگاری بیکران به وجود می‌آورند. مانند همان لحظات مرزی (برزخی) قبل از اعدام و یا لحظاتی که آدمی دچار حملات صرع می‌شود. اما زمان آن مانند همان لحظاتی است که ستارگانی از میان شکاف‌های بالای سر ما سوسو می‌زنند. درست مانند تعداد میشکین‌های روی زمین که بسیار اندک است و به همین دلیل همواره منزوی و یا غیرعادی‌اند. داستایوفسکی رازی را با گوش ایستادن بر در تقدیر دریافت. او دریافت که آدمیان بیش از آنکه به همدیگر عشق داشته باشند در صدد آنند که یکدیگر را آزار دهند، بنابراین زندگی‌شان اساساً‌ و از بیخ و بن تراژیک می‌شود. رستگاری و سعادت فقط حس گذرایی است مانند سوسو زدن ستارگان از میان شکاف‌های بالای سر.

nadershahrivari@ yahoo.com

پی‌نوشت‌ها:

1) ارغنون شماره 3 / داستایوفسکی و پدرکشی / فروید / ترجمه حسین پاینده / ص 272

2) ارغنون شماره 3 / داستایوفسکی و پدرکشی / فروید / ترجمه حسین پاینده / ص 265

3) آزادی و زندگی تراژیک / ویچسلاف ایوانوف / ترجمه رضا رضایی / ص44

4) همان / ص 43

5) همان / ص98

6) همان / ص46

7) همان / ص6-95

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال
برگرفته از:
خبر آنلاین

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.