از آخرین دیدارمان سالها میگذشت. زمانی معلمم بود. بعدها جای دوست یا برادربزرگ را در زندگیام از آن خود ساخت. یادم هست که هرچه از سنم میگذشت، میزان توجه و کنجکاوی او به آنچه که من میپنداشتم بیشتر میشد. گاهی چنین حس میکردم که جای معلم و شاگرد انگار عوض شده است. و این با روحیهام چندان جور درنمیآمد. بههمین خاطر تا آنجا که حواسم سرجایش بود، سعی میکردم مثل ایام نوجوانی و محصلیام کم حرف بزنم و به تعریف و تفسیر نپردازم، بهجایش بیشتر سئوال طرح کنم و شنوندهای پرتوجه و کنجکاو باشم.
ضرورت یا اجبار، سیر گذر ایام یا ساطور سرنوشت، سبب شد که سالها از دیدن همدیگر بینصیب بمانیم. اما خوشبختانه بوسیله دوست و آشنا از اوضاع و احوال هم چندان بیاطلاع نبودیم. این اواخر حتی توفیق یافته بودیم که سالی یکیدو بار با هم تلفنی گفتوگویی داشته باشیم.
مثل گذشته روبرویم ایستاده بود؛ با صورتی تراشیده و صاف، پیراهنی آبی که خیلی به او میآمد و با چشمهای آبیاش همخوانی دلپذیری داشت. متین، با وقار، منطقی، بشاش. فقط چاردیواری کلاس درس کم بود و تکهای گچ و تختهسیاه و فرمولهای ریاضی. اما یک چیز در این دیدار غیرمنطقی مینمود؛ با اینکه دوازده سیزده سال بیشتر از من سن داشت، جوانتر از من بهنظر میرسید. و این برخلاف جدیدترین عکسهایی بود که از او به دستم رسیده بود. حیران این خلاف منطق بودم که صدای پرندهای به گوش رسید. هر دو همزمان سر به سوی آسمان گرفتیم. لکلک تنهایی در حال پرواز بود. لحظهای هر دو محو تماشای آن پرندهی غریب شدیم.
با اندوه پنهانی گفتم:
«دشت پشت حیاط مدرسهی ما یادتان هست؟ چقدر از این پرندهها داشت! حیف! حالا ...»
انگار اصلاً ملتفت حزن و اندوهم نشده بود. شوخ و شاد، در حالیکه صدای لکلکی را تقلید میکرد، گفت:
«آره. یک بند کککک... کککک... کککک... کککک داد میکشیدند و حواستان را از درس پرت می-کردند.»
رفتارش به دلم ننشست. بهدرستی نمیدانم چرا. شاید به این خاطر که حزن عمیقم را درنیافته بود. سرم را پایین آوردم و پرندهی تنها و راهگمکرده و سرگردانی را که نابجا در آسمان شهری شلوغ و بیدر و پیکر به پرواز درآمده بود و حالا داشت دور و دورتر میشد، به حال خود گذاشتم و به زمین زیر پایم نظر انداختم.
بهتم زد. همهجا پر از عینک بود: عینکهای طبی، آفتابی، ایمنی، سالم، شکسته، تمیز، خاک-خورده. گویی کسانی آنها را در سراسیمگی و عجله از دست داده بودند. حیفم آمد بیش از این زیر پای عابران له و لورده شوند. بهروی زمین خم شدم و درصدد برآمدم بردارمشان و کنار خیابان بچینم تا چنانچه صاحبانشان برگشتند بتوانند به آنها دسترسی یابند.
هنوز سرگرم جمعآوری عینکها بودم که صدای معلمم توی گوشم پیچید:
«این عینکها دیگر بهدرد کسی نمیخورند. صاحبانشان هم هرگز برنمیگردند. بیا برویم!»
به طرف او برگشتم. چهره شوخ و شاد و باوقارش اینک جدی شده بود. کنارش زنی با دو گیسوی بلند بافته و جوگندمی ایستاده بود و به من مینگریست. معلمم پرسید:
«این خانم را میشناسی؟»
صورتش خیلی آشنا بهنظر میآمد. اما هر چه سعی کردم، نتوانستم بجایش آورم.
«اه... نه. سلام، خانم. حالتان چطوره؟ خوشحالم از دیدنتان. ببخشید از اینکه حضور ذهن ندارم.»
زن تبسم آشنایی بر لب آورد و مرا به نام خواند و سلام کرد. با کنجکاوی بیشری به او خیره شدم. من او را میشناختم. مطمئناً میشناختم. اما خدای من از کجا؟ معلمم مثل روزهای مدرسه به کمکم آمد و بیملامت گفت:
«دوقلوهای عینکی مدرسه یادت نیست؟ خواهره شاگرد اول کلاس بود. برادرش شاگرد دوم. و تو بیعینک رقیب شانه به شانهاش، شاگرد سوم.»
مو بر تنم سیخ شد، نمیدانم از شادی، از شوق، از حرص و حسد یا از شوک و ترس. اما آن دخترک، این زن، یک سال از من جوانتر بود، اکنون اما اینقدر پیر، به پیری مادر من!
هر دو انگار به افکار مشوش و حیرانام پی برده بودند، مرا به حال خود واگذاشتند و بهسوی تپهای بهراه افتادند. معلمم هنگام رفتن گفت:
«اگر دوست داری با ما بیا. میگویند پشت این تپه برادر گمشدهاش زیر خاک خفته است.»
صدای کککک... کککک... کککک... کککک پرندهای به گوشم رسید. پیوسته داشت نزدیک و نزدیک-تر میشد.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید