رفتن به محتوای اصلی

مهدی اصلانی و یادمانده هایش از کشتار تابستان ۶۷
23.08.2015 - 04:55

تاریخ بازداشت: بهمن ماه سال ۱۳۶۳

تاریخ آزادی: بهمن ماه سال ۱۳۶۷ پس از چهار سال زندان

محل بازداشت: زندان های اوین، قزلحصار و گوهردشت

نام من مهدی اصلانی است، من در بهمن ماه ۱۳۶۳ بازداشت شدم و بیش از چهار سال در زندان بودم، من به پنج سال حبس محکوم شده بودم و در زمان کشتار زندانیان سیاسی در تابستان ۱۳۶۷ من در گوهردشت زندانی بودم، این شهادت برای کمک به تحقیقاتی که درباره کشتار زندانیان سیاسی ایران در سال ۱۳۶۷ انجام می شوند نوشته شده است، مطالب این شهادت بر اساس آن چه خود دیده و یا حوزه دانسته های اثبات شده ام می باشند نوشته شده اند، داده ها و مطالب این گواهینامه که جزئی از دانسته های شخصیم هستند همگی درست و واقعیند، در این گواهی نامه منبع یا منابع داده ها و مطالبی که جزئی از مشاهدات شخصیم نیستند اما به درستی آنها اعتقاد دارم را مشخص کرده ام.

دستگیری و بازداشت

من عضو سازمان فدائیان خلق ایران، پیروان کنگره شانزده آذر بودم، گروه ما گروه خیلی بزرگی نبود، گروه ما بخشی از سازمان فدائیان اکثریت بود که مخالف وحدت و در واقع انحلال در حزب توده ایران بود، به همین دلیل در تاریخ شانزده آذر ۱۳۶۰ از سازمان اکثریت جدا شدیم.

در یک روز سرد زمستانی (بهمن ماه ۱۳۶۳) تهران به همراه یکی از آشنایانم در سر چهارراه گلکار تهران برای خرید روزنامه توقف کردم و مشغول تورق روزنامه های صبح تهران بودم که ماشین رنوی مرتب و تر و تمیزی با دو سرنشین جوان به نسبت شیک از مقابلم عبور کرد، نگاه یکی از آن دو جوان گوئی به دنبال آشنا می گردد، روی چهره ام مکث کرد، یک آن تلألو برق شکار را در چشمانش دیدم، جوان همراه زیر لب چیزی به راننده می گوید، بی اعتنا به کیوسک روزنامه فروشی می رسم و روزنامه ها را ورق می زنم، ماشین رنو همزمان با من توقف کرد، شکل و شمایل هر دو جوان با تصوری که من از پلیس سیاسی در ذهن داشتم شباهت نداشت! با روزنامه های صبح خود را مشغول کردم که یکی از آن دو از ماشین پیاده شد، در آن یک آلبوم عکس بزرگی را که روی صندلی جلو قرار داشت دیدم، تا به خود بیایم جوانی که کنار راننده نشسته بود خود را به کنارم رساند و آهسته زیر گوشم گفت: "آروم و بی سر و صدا برو تو ماشین!"

من صدایم را بالا بردم و برای این که دستگیریم را بتوانم به گوش خانواده ام برسانم با صدای بلندتر گفتم: "مگه مسئولین نگفتن امسال سال قانونه و با بی قانونی باید مقابله کرد؟" چند نفری متوجه بگومگوی ما می شوند و دوره مان می کنند، یک آن امکان فرار را بررسی کردم، جوانک گوئی متوجه ماجرا شد چرا که کاپشنش را کنار زد و مسلح بودنش را به رخم کشید! با دیدن اسلحه جوانک گمنام سپاه امام زمان! فکر فرار را کنار گذاشتم اما با صدای بلند گفتم: "مملکت مگه قانون نداره؟ مگه شهر هرته که روز روشن هر کس را بدون حکم رسمی جلب می کنین؟" متوجه منظور و هدفم می شود و برای مقابله به مثل می گوید: "سر و صدا نکن و برو بالا و گر نه دندوناتو خورد می کنم!" تعداد جمعیت کنجکاوی که دوره مان کرده بودند هر لحظه اضافه می شد، یک باره جوانک صدایش را بالا برد: "پدر سگ بی شرف، جوون ها را بدبخت می کنی؟ تو محل مواد پخش می کنی؟ کثافت بی شرف موادفروش!" من هم با صدای بلند فریاد زدم: "همه تو این محل منو می شناسن، موادفروش خودتی!"

زن سالخورده ای از اهالی محل به جوان اطلاعاتی گفت: "ما خونواده اینها را می شناسیم، حتما با کس دیگه اشتباه گرفتی، تازه قیافه تو بیشتر به معتادا می خوره!" با جوانک سینه به سینه شدم، ناگهان اوضاع را خارج از کنترل تشخیص داد و نفر دوم هم از ماشین پیاده شد، دو نفری سعی می کنند مرا سوار ماشین کنند، مقاومت می کنم و کارت شناسائی می خواهم، می خواهم کاری کنم که خبر دستگیریم به خانواده ام برسد، فریاد زدم: "الان باید به مادر مریضم که یک چهارراه پائینتر تو کوچه شاهین پلاک ۶۸ چشم به راهمه دارو برسانم!" رو به جمعیت ادامه دادم: "فقط خواهش می کنم به مادرم جوری اطلاع ندین که هول کنه، چون قلبش مریضه و امکان داره سکته کنه!" در کش و قوس و درگیری با آنها تازه اشنایم از آن سمت خیابان متوجه می شود و سراسیمه به طرفم می دود، هر چه می خواهم با اشاره حالیش کنم موفق نمی شوم، او به تصور آن که با کسی دعوامی شده است با سرعت به طرف یکی از آنها هجوم می برد!

اوضاع می رفت از کنترل خارج شود که فرد اول با شلیک هوائی و متفرق کردن مردم ما را به داخل یک نجاری نزدیک همان مکان وارد نمود و پس از لحظاتی گشت کمیته فرا رسید و با انداختن پتوی سربازی بر سرمان ما را به بازداشتگاه منتقل کردند، این دو جوانی که مرا بازداشت کردند از افراد تمی دادستانی تهران بودند، دستگیری من کاملا از سر اتفاق رخ داد چرا که من در تور وزارت اطلاعات قرار داشتم و دست کم آنها فعلا قصد بازداشت مرا نداشتند زیرا پس از ضربه به سازمان ما وزارت اطلاعات جمعی از هواداران سازمان ما از جمله مرا تحت نظر داشت با این هدف که با شناسائی هرچه بیشتر هواداران به موقع تعداد زیادی را بازداشت کند! به واقع تا قبل از سال ۱۳۶۳ و پیش از تشکیل وزارت اطلاعات (مردادماه ۱۳۶۳) بخش عمده وظایف این وزارت خانه توسط دادستانی کل انقلاب و معاونت اطلاعات سپاه انجام می شد، در این بین دادستانی انقلاب مرکز و فرمانروای مطلق آن اسدالله لاجوردی در سال های ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۳ دست بالا را در دستگیری ها و تعقیب و مراقبت ها به عهده داشت.

در دوره انتقال وظایف به وزارت اطلاعات در دستگیری نیروهای سیاسی برخی ناهماهنگی ها (مثل بازداشت بی موقع من) به وجود آمدند، بعدها مسئولیت همه دستگیری ها و تعقیب و مراقبت ها به تمامی به وزارت اطلاعات سپرده شد، در همه دوران بازداشت و بازجوئی ها ما چشمبند داشتیم! من چشمبند را همسفر همیشگیم نامیده ام چرا که هر زندانی نظام زندان جمهوری اسلامی از ابتدای بازداشت تا لحظه آزادی اموراتش با چشمبند می گذرد و بس! در دوره ای بس کوتاه در ابتدای شکل گیری زندان جمهوری اسلامی تیم بازجویان با چهره بسته داخل کیسه چونان کوکلوس کلان ها عمل می کردند که به سرعت به جای آن که بازجویان در فرم کوکلوس کلان باشند چشم زندانی بسته شد! به جهت آن که بستن چشم زندانی برای زندانبان بسی مؤثرتر و مفیدتر بود و تا این لحظه در اداره نظام زندان اسلامی بر مبنای بسته بودن چشم زندانی عمل می شود! چشمبند زندانی را کاملا متزلزل و گیج می کند!

رویدادهای سال ۱۳۶۷

در پائیز سال ۱۳۶۶ یعنی ده ماه قبل از کشتار جمعی در زندان گوهردشت یک تقسیم بندی عمومی در زندان رخ داد، از پائیز این سال زندان گوهردشت به دو بخش مذهبی و غیر مذهبی بخش شد، این جداسازی و سؤال و جواب هائی که بوی تفتیش عقاید و تفتیش فکر از آن می آمد به چشم می خورد، مواضع سیاسی چندان در پرسش و پاسخ ها پر رنگ نبودند که موضع ایدئولوژیک! جدا از تقسیم زندان به دو بخش مذهبی و غیر مذهبی تقسیم بندی دیگری نیز بر مبنای مدت محکومیت انجام شد، محکومان تا ده سال در بندی مجزا، از ده تا پانزده سال در مکانی دیگر و تمامی محکومان بالای بیست سال تا ابد را طی یک پروسه چند ماهه به اوین منتقل کردند، تقریبا تمامی کسانی که به اوین منتقل شدند جز تعداد اندکی به اندازه انگشتان یک دست در تابستان ۱۳۶۷ به دار سپرده شدند!

از دیگر نکات قابل توجه بازپرسی های نیمه پائیز سال ۱۳۶۶ آن بود که پس از آن که ناصریان دادیار زندان و داود لشکری افسر نگهبان زندان سؤالاتی طرح می کردند که مفهوم تفتیش عقاید داشت مانند: "نماز می خوانی یا نه؟" بر خلاف بازجوئی های قبلی که زندانی پس از بازجوئی به بند برگردانده می شد و می توانست به بقیه زندانیان از کم و کیف پرسش ها بگوید این بار هر کس پس از اتمام بازپرسی در محلی جدا مثل بخش اداری بند قرار می گرفت که نتواند به بقیه زندانیان از حال و هوای بازجوئی اطلاعاتی بدهد! حسینیه گوهردشت در همین بخش اداری بود، دفتر ناصریان و لشکری هم در آنجا بود، در آن زمان ما به این مورد اهمیت چندانی ندادیم، ما بعدا به این مسائل فکر کردیم، آن زمان فکر نمی کردیم که چه داستانی پشت ماجرا هست! در آن لحظه ما نمی دانستیم ماجرا چیست! اساسا از سال ۱۳۶۶ زندان در موقعیت خیلی خوبی بود برای این که حکومت ضعیف می شد در تمام عرصه ها، در عرصه جنگ، در عرصه سیاست، بالا رفتن تعداد ملی کش ها، کسانی که مصاحبه را نمی پذیرفتند، تعداد کسانی که روز به روز به این جمع اضافه می شدند و ..... در یک کلام خواسته های زندان قد کشیده بود!

اتفاقاتی در سال ۱۳۶۷ افتادند که باعث شد عموم زندانیان به ویژه مجاهدین مقاومتر و با شهامت تر شوند! در همین زمان یعنی کمی قبل از کشتار تابستان ۱۳۶۷ ارتش مقاومت منتسب به سازمان مجاهدین دو عملیات مهم نظامی در غرب کشور داشتند: عملیات آفتاب و عملیات چلچراغ، در عملیات آفتاب شهر مهران چند روزی در اشغال مجاهدین بود، همین اشغال به طرح شعار: "امروز مهران، فردا تهران!" میدان داد، در همین دوران بمباران شیمیایی حلبچه یکی از مناطق کردنشین عراق که در اشغال نیروهای ایرانی بود اتفاق افتاد که حدود پنج هزار نفر با بمباران شیمیائی نیروهای عراقی در آن کشته شدند، پس از آن نیروی دریائی آمریکا از روی ناو وینسنس موشکی به هواپیمای مسافربری ایرباس ایران که از بندرعباس عازم دوبی بود شلیک کرد، همه سیصد مسافر هواپیما در دم جان باختند، اخبار تمام این حوادث موقعیت بحرانی و ضعیف حکومت ایران در جبهه ها را شهادت می دادند و در مقابل، مقاومت بیشتر از جانب زندانیان!

یکی دیگر از دلائلی که من فکر می کنم کشتار برنامه ریزی شده بود این بود که در ماه رمضان سال های قبل به هنگام سحر صبحانه همه را می دادند، مجاهدین سحری می خوردند و چپ ها سحری را نگه می داشتند که برای ناهار بخورند، نیروهای چپ به بهانه نبود یخچال در بند و خطر فاسد شدن غذا از زندانبان تقاضای غذای گرم می کردند و همواره با عکس العمل شدید زندانبان مواجه می شدیم، با کمال تعجب در ماه رمضان سال ۱۳۶۷ که با بهار این سال مصادف شد و هوا هم خیلی گرم نبود این تقاضای ما بی هیچ برخوردی از جانب زندانبان مورد پذیرش واقع می شد! در واقع آنها با این کار خود هویت ما را به عنوان چپ تأیید کردند، آن موقع ما ابدا معنی این را نمی فهمیدیم! حکومتی که به خاطر روزه خواری در ملأ عام مردم عادی را شلاق می زد در ماه رمضان که جدا از جنبه سیاسی آن موضوعی عقیدتی و ارزشی نیز محسوب می شد بر خلاف سال های پیش که همواره درگیری زندانبان و زندانی بر سر غذا موضوعیت پیدا می کرد این بار خود زندانبان به زندانی مارکسیست سه وعده غذای گرم می داد!

در واقع حکومت داشت کیفرخواست ما را از زبان خودمان می نوشت! برای این که چپ ها را در تابستان ۱۳۶۷ به بهانه ارتداد کشتند! بر اساس نظریات فقهی و شرعی دین اسلام ارتداد را از چهار راه می توان اثبات کرد که مهمترینش اقرار زبانی توسط خود متهم است، در واقع ما با این اقدام هویت چپ خود را عریان کرده بودیم! داشتند به ما جاده می دادند، یعنی ما را به اتوبان یک طرفه ای هدایت کردند که انتهای آن تونل تاریکی بود که به گورستان ختم می شد! فضائی ایجاد کردند که ما با حداکثر سرعت در آن برانیم! تصفیه فیزیکی سال ۱۳۶۷ کشتار به مفهوم کلاسیک آن نیست، آنها برای اعدام و تصفیه دنبال بهانه مناسب می گشتند، آن چنان که گفتم بهانه اعدام نیروهای چپ ارتداد یعنی بازگشت از خدا بود و بهانه اعدام نیروهای مجاهدین محاربه یعنی جنگ با خدا ! تا قبل از حوادث منجر به تابستان ۱۳۶۷ در زندان های ایران هیچ مجاهدی حق نداشت نام سازمان خود را "مجاهدین" اعلام کند، اگر چنین می گفت دندانهایش را خرد می کردند، شوخی نداشتند ولی در سال ۱۳۶۷ دیگر کاری نداشتند!

زندانیان مجاهد در مورد اتهام جواب می دادند "سازمان" باز هم زندانبان کاری نداشت! بعد زندانیان مجاهد یک گام جلو آمده و بدون ترس گفتند که مجاهد هستند، حتی می گفتند: "سازمان پر افتخار مجاهدین خلق ایران!" ولی زندانبانان دستور داشتند که کاری با آنها نداشته باشند! یعنی این رفتار زندانیان برای آنها تله بود! برای این که به همان جرم اعدامشان کنند، یعنی در حقیقت دانه پاشیدند برای ارتقاء زندان و فریب بزرگ برای کشتار! مجاهدین به بهانه اعیاد مذهبی مراسم برگزار می کردند، قبل از تابستان ۱۳۶۷ اگر زندانبان متوجه می شد مجاهدین به بهانه مراسم مذهبی این اعیاد را جشن گرفته اند به شدت برخورد می کرد اما در آن ایام نه تنها جلوگیری نمی کردند که خود زندانبانان بدان دامن هم می زدند! ایرج مصداقی مجاهد زنده مانده در کتابش نوشته است: "خلیل الوزیر در فلسطین اشغالی کشته شد، مجاهدین سکوت اعلام کردند و بعد به سرودخوانی در بند اقدام کردند، اول سرود را آرام می خوانند، می بینند خبری نیست! صدایشان را بلند می کنند، می بینند برخوردی نشد!" مرتب به بهانه های مراسم مذهبی اعتراض را سازمان می دهند، می بینند هیچ اتفاقی نیفتاد!

در زندان گوهردشت ناصریان که دادیار بود در واقع مدیریت زندان را در دست داشت، او از سال ۱۳۶۵ در گوهردشت بود، در زندان روزی دو بار، یک بار ساعت هشت صبح و یک بار ساعت دو بعد از ظهر، هر بار به مدت نیم ساعت برای ما اخبار رادیو پخش می کردند، ساعت دو بعد از ظهر ٢٧ تیرماه در اخبار گفتند که ایران شرایط جهانی پذیرش قطعنامه ۵٩۸ سازمان ملل را برای پایان جنگ پذیرفته است، علی خامنه ای رئیس جمهور ایران طی پیامی به خاویر پرز دو کوئیار دبیرکل وقت سازمان ملل خبر از پذیرش قطعنامه ۵٩۸ داده بود، دو روز بعد ٢٩ تیرماه صحبت از پذیرش قطعنامه به طور رسمی از طرف خمینی بود و نوشیدن جام زهر! وقتی ما پذیرش قطعنامه توسط خمینی را شنیدیم از خوشحالی در پوست نمی گنجیدیم، زندان از شادی منفجر شد! به دو دلیل: یکی این که مشخصا بزرگترین دشمن ما به خفت افتاده بود و دیگری این که جامعه از نکبت جنگ آسوده می شد ولی ما نمی دانستیم که به ازای آن جرعه کوچک زهر که خمینی سر کشید به ما زندانیان بشکه هائی از زهر خواهد خوراند!

در اوقات عادی خدمات زندان به عهده افغانی ها و زندانی های عادی بود، جمهوری اسلامی از افغانی ها بیگاری می کشید، در مدت سه هفته ای که قتل عام ادامه داشت افغانی ها نیامدند و خود نگهبان ها غذا می دادند! قبل از آن که افغانی ها را از بیگاری برکنار کنند یکی از آنها به زندانی ها با ایما و اشاره گفته بود که آخوندی آمده است و همه را می کشد ولی زندانیان علامت و پیام را نگرفته بودند! رادیو را از تاریخ چهار و یا پنج مرداد قطع کردند، جمعه از جهتی دیگر نیز روزی پر هیجان بود، تلویزیون دولتی بعد از ظهر جمعه فیلم سینمائی روی آنتن می فرستاد ولی جمعه هفت مرداد یک ساعت مانده به فیلم سینمائی تلویزیون را از بند بیرون بردند! آن روز نگهبان بند خود چرخ غذا را به در بند آورد، چرخ را هم با خود نبرد، ساعتی بعد همان نگهبان وارد بند شد و یک راست به سراغ تلویزیون رفت، سیم آن را از برق کشید و روی چرخ غذا قرار داد تا از بند خارج کند!

ما اعتراض کردیم که: "چرا الان دارین تلویزیونو می برین؟" گفتند: "تلویزیون ها رو می خوایم رنگی کنیم و تعمیرشون کنیم!" تعدادی از بچه ها گفتند: "حالا نمی شد چند ساعت دیگر می آمدی و تلویزیون را می بردی که حداقل فیلم سینمایی روز جمعه را تماشا کنیم؟" پاسخ این بود: "دستور است، باید همین الان ببرم!" در مقابل این سؤال بچه ها که چرا ساعت چهارده رادیو قطع بود؟ پاسخ داد: "نگهبان زیر هشت یادش رفته رادیو را روشن کند!" گفتیم: "اخبار رادیو هم پخش نشده!" گفت: "حتما نگهبان یادش رفته!" گاهی می شد که یادشان برود ولی وقتی دو سه نوبت نبود یعنی قطع شده بود! آن روز جمعه صداهائی مبهم از رادیوی زیر هشت به گوش می رسیدند، امام جمعه تهران آتش بیار معرکه: "اعدام باید گردد!" شده بود و درخواست نمازگزاران در شعار: "منافق مسلح اعدام باید گردد!" تجلی داشت، نگهبان آشکارا دروغ می گفت! در این روز همه تلویزیون های زندان جمع آوری شدند!

فردای آن روز یعنی هشتم مرداد نوتب هواخوری بند ما در آن هفته صبح ها بود، نگهبان بعد از صبحانه یعنی ساعت هشت صبح باید در هواخوری را باز می کرد، اتفاق می افتاد که برخی هفته ها نوبت هواخوری بند ما با بند هفت جا به جا شود اما با تعجب شاهد بودیم که آن روز بند هفت را هم به هواخوری نبردند! از پخش اخبار ساعت هشت صبح رادیو خبری نشد! دو روزنامه صبح، جمهوری اسلامی و صبح آزادگان قطع شدند! دو روزنامه عصر، کیهان و اطلاعات نیز به همین سرنوشت دچار شدند! یکشنبه نهم مرداد نوبت ملاقات بند ما بود، ملاقات نیز از ما دریغ شد! چند تن به اعتراض در زدند، پاسخ آمد: "به دلیل تعمیر سالن ملاقات، تا اطلاع ثانوی ملاقات تعطیل است!" در آن روزها هیچ برخورد خشنی با زندانیان بند صورت نگرفت تنها همه کانال های ارتباطی ما قطع شدند! قطع همه کانال های ارتباطی زندانی که جنبه تنبیهی هم نداشت! همه چیز کاملا غیر عادی بود! در بین همه محدودیت های اعمال شده قطع ملاقات با توجه با این که رژیم مایل نبود خانواده ها را علیه خود تحریک کند عجیبتر می نمود! ما همه اینها را نشان ضعف حکومت می پنداشتیم!

با اخباری که بعدها بر ما دانسته شد متوجه شدیم رهبری سازمان مجاهدین در روزهای پایانی تیرماه تمام نیروهای خود را از سراسر دنیا بسیج کرد که به حکومتی که به باور آنها در حال فروپاشی بود ضربه آخر را بزند ولی ظرف سه روز آن ماجراجوئی سیاسی خاتمه یافت! در شهرهای غربی کشور در مدت سه روز تعداد بسیار زیادی از مجاهدین را سوزاندند، بسیاری را دار زدند، خیلی ها را دستگیر کردند و تعدادی هم گریختند! آخرین خبر و تصاویری که ما از طریق تلویزیون دولتی جمهوری اسلامی دریافت کردیم دال بر آن بود که منافقین توسط لشکریان اسلام تار و مار شده اند و نمایش تانک های سوخته و کشته و اسیر شدن تعدادی از آنان را خبر می داد! شروع عملیات فروغ جاودان یا مرصاد (نامی که حکومتیان بدان دادند)، لذا بدین بهانه و نه بدین علت طرح از قبل آماده شده کشتار زندانیان سیاسی کلید خورد! ما نمی دانستیم که هیأت مرگ منصوب از طرف ایة الله خمینی در هفته اول مردادماه کار کشتن مجاهدین را آغاز کرده است!

زندان دو سمت داشت: راست و چپ، منتهی الیه سمت چپ را به مجاهدین اختصاص داده بودند و سمت راست زندان را به چپی ها، ما هیچ گونه اطلاعی از مجاهدین نداشتیم، آنها در سمت دیگر زندان بودند، از بندی که من در آن سکونت داشتم یعنی بند هشت ما می توانستیم قسمتی از محوطه اداری زندان را ببینیم، در یکی از شب های نیمه مردادماه بیدار ماندیم، کرکره سلول آخر بند را کمی بالا زدیم، دیدیم تعدادی که ماسک به صورتشان زده بودند به یک کامیون یخچال دار حمل گوشت چیزی را بار می زدند و چیزی را خالی می کردند، آخرین اتاق بند ما جائی بود که از آن به عنوان آشپزخانه استفاده می کردیم، این اتاق در انتهای طبقه دوم ساختمان بود و مشرف به قسمت پارکینگ ساختمان اداری زندان، ما از لای کرکره ها بیرون را نگاه می کردیم، ما نگهبانان زندان را از روی لباس سبزرنگ پاسداری شناختیم ولی صورتشان زیر ماسک بود، آن نگهبان ها داشتند آن اطراف را سمپاشی می کردند، هر کدام از ما تحلیل های مختلف داشت ولی هیچ کدام از ما فکر به مرگ نمی کردیم!

بعدها فهمیدیم که وقتی زندانیان را اعدام می کردند از آنها مدفوع خارج می شد و همه جا بوی تعفن می گرفت، ظاهرا به علت گرمای شدید مردادماه و مقابله با بوی تعفن سمپاشی را لازم می دانستند! یکی از زندانیان توده ای که از کشتار جان سالم به در برد (محمد زاهدی ساکن بلژیک) صدای انداختن چیزی به درون کامیون را می شنیده است، او می گوید که روزی بیست تا بیست و پنج بار این صدا را شنیده است ولی ممکن بود این فقط مربوط به جنازه های اول باشند که به کف کامیون برخورد می کردند و جنازه های بعدی چون روی بدن قبلی ها می افتادند صدائی تولید نمی کردند! این کار معمولا بعد از غروب انجام می شد، هر کدام از ما تعبیر و تفسیر مختلفی داشت، یکی می گفت: "گلکاری می کنند، سمپاشی برای این است!" یکی می گفت: "در اخبار روزنامه گفتند که در سطح شهر مرغ فاسد توزیع شده، نکند می خواهند مرغ فاسد به خورد ما بدهند؟!" بعضی از زندانیان خوش سلیقه در حیاط گلکاری کرده بودند، در گرمای مردادماه که هواخوری ما قطع شده بود کسی نبود که به گل ها آب بدهد.

زندانیان مرتب نگهبان را صدا می زدند که: "حالا که به ما اجازه نمی دهی بیرون برویم پس خودت به گل ها آب بده!" پاسداری به نام سیدمرتضی با عصبانیت جواب داده بود: "برین فکر خودتون باشین! فکر گل هایین؟" ما نفهمیدیم که چرا باید به فکر خودمان باشیم! در دو قدمی ما آدم سلاخی می کردند و ما نمی دیدم و نمی دانستیم! آن چه من در بند هشت و دیگر ساکنین بند هفت و نیز فرعی بیست شاهدش بودیم کشته شدن مجاهدین در حدود بیست روز اول مردادماه بود! بیست و چهارم مردادماه آغاز محرم بود، ما بعدها با خواندن کتاب ایة الله منتظری فهمیدیم بیست و چهارم مرداد (اول محرم) عملیات کشتار مجاهدین در اوین و گوهردشت به پایان رسیده بود! نا امن بودن شهرهای مهمی چون کرمانشاه پس از اشغال سه روزه شهر مهران توسط ارتش مجاهدین در پی عملیات چلچراغ در بیست و نهم خرداد ۱۳۶۷ سبب شد تعدادی از زندانیان را از زندان دیزل آباد کرمانشاه به تهران منتقل کنند و در بندی فرعی در گوهردشت اسکان دهند، اکثریت افراد این بند در تابستان سال ۱۳۶۷ به چوبه دار سپرده شدند!

افزون بر آن از بیست و چهار مرداد تا مدت یک هفته هیأت مرگ در زندان گوهردشت حضور نداشت! یک وقفه بین مجاهدکشی و چپ کشی افتاد! یکی دو هفته در زندان آرامش نسبی برقرار بود، تا پنج شهریور که نوبت کشتار چپی ها شروع شد از مصیبت های وارده بی خبر بودیم! حتی زمانی که مقابل هیأت مرگ قرار گرفتیم علت را نمی دانستیم! فریب بود و دروغ! روز ششم شهریور که محرم هم بود پاسدارهای سیاهپوش به بند ما بند هشت آمدند و همه هشتاد نفرمان را به بیرون هدایت کردند، آن روز اصلا چشمبند به قدر کافی وجود نداشت، چون چشمبند را پاسدارها می آوردند ما مجبور شدیم با حوله و هر آن چه که دم دست بود چشم ها را ببندیم! بدون این که فرصت دمپائی پوشیدن داشته باشیم بیرون رفتیم! ما را دو طرف راهرو که در قسمت اداری بود نشاندند، بازجوئی در دو اتاق جداگانه به سرعت توسط ناصریان و داود لشکری انجام شد، پرسش ها همانند قبل بودند: مشخصات، اتهام، نماز می خوانی یا نه؟ مسلمانی یا نه؟ گروه خود را قبول داری یا نه؟ انزجار می دهی یا نه؟ و .....

بازجوئی عادی به سرعت و بدون فشار و کتک و شکنجه انجام شد، از هشتاد نفر فقط هفده نفر را از بقیه جدا کردند که ظاهرا پاسخ های نرمتری داده بودند! ما در راهرو نشسته بودیم که باز پاسدارهای سیاهپوش با شلاق هایشان پیدا شدند و ما را به صف کردند و با شلاق به سوی سمت چپ زندان که سه اتاق داشت راندند! به زور آن همه زندانی را در سه اتاق جا دادند! هفده نفر جدا کرده را هم به بند بازگرداندند، ما را داخل اتاقی بدون پنجره جای داده بودند، سرانجام غروب ششم شهریور فرا رسید، در اتاق به زحمت باز شد و نگهبانی که بیسیم در دست داشت با خشونت عربده زد: "ده نفر اول نزد هیأت!" هیأت؟ این نخستین بار بود که نام هیأت را می شنیدیم! حتی به آن بیدادگاه ها دادگاه نمی گفتند! پیش از آن که واکنشی نشان بدهیم نگهبان ده نفر اول را خود انتخاب کرد! من نیز جزو نفرات انتخابی بودم! آخرین نفری بودم که انتخاب شدم و به همین دلیل وقتی به بیرون از اتاق هدایت شدیم سر صف قرار گرفتم، قصاب اوین، لاجوردی راست گفته بود: "زندانی هر موضوع بی اهمیتی را تحلیل می کند!"

بعدها ما زنده ماندگان آن روزها در صدد کشف معیار نگهبان برآمدیم، هیچ مخرج مشترکی در ما ده نفر اول نبود جز آن که هیکل هایمان از بقیه درشت تر بودند! دست روی شانه نفر جلو به فرمان نگهبان در هزارتوی مرگ زندان گوهردشت به حرکت در آمدیم، هیچ یک از ما نمی توانست حدس بزند چه سرنوشتی در انتظار است! در ساعت صفر به سان آدم آهنی با کنترل نگهبان به چپ و راست رانده می شدیم! من به دنبال یکی از فرامین نگهبان به اشتباه به سمتی دیگر پیچیدم، در نتیجه ترکیب اولیه صف به هم خورد! در ترکیب جدید فدائی اقلیت جهانبخش سرخوش که چند ماهی بیشتر به اتمام حکمش باقی نمانده بود جلودار صف شد، بعد از ورود به طبقه زیرین زندان در کنار اتاقی که هیأت مرگ در آن مستقر بود به انتظار نشستیم، اولین کسی که به نزد آنها فراخوانده شد جهانبخش سرخوش بود که اهل بند وی را جهان صدا می کردند، داخل اتاق شد، لحظات به کندی می گذشتند، چند دقیقه بعد جهان غرولند کنان از اتاق خارج شد! ناصریان با خشونت او را به نگهبانی سپرد: "ببریدش به چپ!"

جهان را دیگر هیچکس ندید! بر ما دانسته نبود که تا دقائقی بعد چشمان عسلی، نجیب و مهربان جهان بر روی جهانی که آرزوی بهروزی همه ساکنان آن را داشت بسته خواهد شد! در همه زندان ها سنت است که به اعدامی فرصت وداع واپسین با رفقایش را می دهند، ما اما در آن لحظات حتی فرصت در آغوش گرفتن و بوسیدن جهان را هم نیافتیم، جهان سهمیه چپ شد و یکی از طناب های دار بر گردن ستبرش بوسه زد! اگر من جهت فرمان نگهبان را درست می رفتم امروز شما باید شهادت جهان را ثبت می کردید! در بین ما ده تن نفر دوم مهرداد نشاطی بود، یکی دیگر از هواداران سازمان فدائیان اقلیت، از قضا حکم وی نیز رو به اتمام بود! مهرداد را ناصریان به نزد هیأت فرا خواند، مسیحی زاده بود اما به دلیل مشکلی که از زمان دستگیری در پرونده اش موجود بود وی را مسلمان قلمداد می کردند! نیری نتوانست حکم مرتد فطری را در مورد مهرداد به اثبات برساند!

تعدادی دیگر مسلمان بودن را نپذیرفتند اما از آنجا که در مقابل هیأت مرگ دفاع ایدئولوژیک نکردند ارتداد آنها به اثبات نرسید! اسلام به این دسته عرضه نشده بود و باید به کمک کابل عرضه می شد! ناصریان به برخی از افراد این دسته با حسرت گفته بود: "حیف که یک امضا کم دارید!" البته در آن لحظه زندانیان نمی دانستند بابت نماز نخواندن چه هزینه ای باید پرداخت کنند! پس از مهرداد نوبت به اکبر علیین رسید، اکبر نیز سرنوشتی چون مهرداد یافت: "بزنید تا بخواند! سرانجام نوبت من فرا رسید، ششم شهریورماه سال ۱۳۶۷ با ورود به اتاقی که هیأت مرگ در آن مستقر بود دستور داده شد چشمبندم را بالا بزنم و به سؤال های حاکم شرع پاسخ گویم! در مقابل من و در پشت میزی بزرگ سه عضو هیأت مرگ نشسته بودند، به ترتیب از راست به چپ مرتضی اشراقی دادستان، حجت الاسلام حسینعلی نیری حاکم شرع و رئیس هیأت مرگ و مصطفی پورمحمدی نماینده وزارت اطلاعات!

اولین سؤال را حجة الاسلام نیری پرسید: "مسلمانی یا مارکسیست؟" من در طول سالیان حبس خود هرگز دفاع ایدئولوژیک نکرده بودم، همواره یا سؤال را با سؤال پاسخ می دادم یا از پاسخ فرار می کردم! این را هم ناگفته نگذارم که در دوران زندان من، بر خلاف سال های ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۳ امکان مانور وجود داشت اما از گوشه رینگ هیأت مرگ راه گریزی نبود! لذا در پاسخ گفتم: "از پدر و مادری مسلمان زاده شده ام اما خود را به لحاظ فلسفی نه مسلمان می دانم نه مارکسیست!" قاضی گفت: "اما اتهام تو عضویت در یک جریان مارکسیستی است!" من پاسخ دادم: "من به خاطر شعارهای عدالتخواهانه جذب فدائیان شدم نه به خاطر مسائل فلسفی!" او گفت: "غلط کردی! مگر تنها جریان های مارکسیستی در این مملکت شعارهای عدالتخواهانه می دادند؟" سر پا ایستاده بودم و به سؤال ها پاسخ می دادم که تلفن روی میز حاج آقا نیری به صدا درآمد، قاضی شرع جملاتی را با احترام با کسی که آن سوی خط بود رد و بدل کرد، آنگاه گوشی را روی میز گذاشت و با اشاره دست دو همکارش را به رفتن فراخواند و به ناصریان که در اتاق حضور داشت به تلخی گفت: "ببریدش تا بعد!"

تاس من برای اولین بار خوش نشسته بود! تا صبح نهم شهریورماه از هیأت مرگ در گوهردشت خبری نشد! مرا به بیرون اتاق هدایت کردند و به همراه شش نفر باقی مانده از جمع ده نفره مان به سلولی بزرگ منتقل کردند، از نقاط کور کشتار بزرگ در تابستان سال ۱۳۶۷ در زندان گوهردشت یکی هم آن است که هیأت مرگ در روزهای هفتم و هشتم شهریورماه در زندان گوهردشت دست از کار کشید! در این دو روز بر اساس دانسته های من کسی به نزد هیأت فراخوانده نشد! چرائی این مسأله تا این لحظه در سایه ای از گمانه زنی ها باقی مانده است! در تاریخ نهم شهریورماه نزدیک ظهر همه ما را به راهرو مرگ بردند، وارد اتاق شدم، حجة الاسلام نیری پس از پرسیدن هویت و اتهام گروهی، سؤال کلیدیش را مطرح کرد: "مسلمانی یا مارکسیست؟" پاسخ دادم : "مسلمانم!" پرسید: "نماز می خوانی یا نه؟" سؤالش را با سؤال پاسخ دادم: "حاج آقا ! تا حالا مثل بسیاری از مسلمانان نماز نخوانده ام! فکر می کنم نماز خواندن غیر واقعی ما بی احترامی به شما باشد!"

مرتضی اشراقی دخالت کرد و خطاب به ناصریان گفت: "ببریدش! غلط می کند نماز نمی خواند!" همچنان بر نماز نخواندن پافشاری کردم! گفت: "بچه مسلمان باید نماز بخواند، ببرید سبیل هایش را بتراشید، نماز می خواند!" ناصریان با خشونت پیراهنم را گرفت و از اتاق بیرون کشید، نیری به ناصریان گفت: "اول فرم را امضا کند، بعد سر و سبیلش را بتراشید و نماز بخواند، اگر نخواند آن قدر بزنید تا بخواند!" سبیل در میان مردان ایرانی به ویژه نیروهای چپ نوعی ارزش تلقی می شد، مرگ فروشان با آگاهی از این امر و البته درک مردسالارانه خود به تراشیدن سبیل من حکم دادند! همان دم در اتاق، عادل مسئول خبیث فروشگاه ابتدا یک طرف سبیل هایم را به تحقیر تراشید و سپس فرمی دستنویس را برای امضا در مقابل من گذاشت! در این فرم که از چندین بند تشکیل شده بود قید شده بود که امضا کننده مسلمان و شیعه است و متعهد می شود که از این پس کلیه فرائض دینی به ویژه نماز را به جای آورد! من بند آخر (نماز خواندن) را خط زدم و فرم را امضا کردم!

کسانی که برگه را امضا می کردند به بند هدایت می شدند، ناصریان اما از این که من در فرم دست برده بودم خشمگین شد و با مشت و لگد مرا به سلولی که تنی چند از ملی کشان در آن ساکن بودند پرتاب کرد! در سلول متوجه شدم که تعدادی از ملی کش ها را در همان روز نزد هیأت فراخوانده اند، خوشبختانه اکثر افراد این بند از طریق مورس از ماجرا آگاه شده بودند! وجه اشتراک ساکنان سلول همانا برخورد با بند مربوط به نماز بود، چند ساعتی گذشته است که ناصریان به همراه دو پاسدار، شلاق بر دست در آستانه سلول ظاهر شد! با چهره ای خمار و چشمانی که از خون تابستان قی کرده اند! سؤال کرد: "چرا فرم را همان گونه که بود امضا نکرده اید؟" با اشاره ناصریان دو پاسدار همراهش با کابل به جانمان افتادند! سپس به بند آشنای هشت بازگردانده شدیم، اول از همه سراغ دوستانمان را گرفتیم، احمد کجاست؟ داریوش؟ محمود؟ همایون؟ سرها در گریبانند، اشک است و بغض و انفجار خشم فروخورده، آنها به همین سادگی برای همیشه نبودند و ما، نه به همان سادگی، بودیم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

mehdi-aslani-780

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تبریزی
کتاب: (ضمیمه: کشتار زندانیان سیاسی در ایران، ۱۳۶۷ ، روایت بازماندگان و اظهارات مسئولان – بنیاد عبدالرحمن برومند)

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.