رفتن به محتوای اصلی

آخرین روزها و ساعات زندگی اسطورهٔ بزرگ مقاومت
خار چشم دو رژیم شاه و شیخ ، شکرالله پاک نژاد
04.12.2015 - 09:40

آخرین روزها و ساعات زندگی اسطورهٔ بزرگ مقاومت ، خار چشم دو رژیم شاه و شیخ ، شکرالله پاک نژاد .

اواسط آذر ماه ۱۳۶۰ زندان اوین - اوایل شب بود ، شبی از شبهای بلند آخر پاییز . در اتاقی کمتر از چهل متر مربع ، نزدیک به هشتاد نفر تنک هم نشسته بودیم ، اغلب به حالت چمباتمه . من بیشتر وقتها کنار محمد می‌ نشستم ، محمد رضایی . با او و چند نفر دیگر نزدیک به یک ماه پیش از اتاقی ۲۰ متری که به نام مسجد نامیده می شد ، و محل نگهداری زخمی های ناشی از گلوله و یا شکنجه شدگان شدید بود ، به این اتاق در طبقهٔ همکف بند یک منتقل شده بودیم . محمد از دانشجویان قدیم دانشگاه پلی تکنیک بود که سابقهٔ دو سال زندان را هم در زمان شاه داشت . او مجاهد بود و بلحاظ تشکیلاتی « زیر عضو » محسوب می شد ، حدود سه ماه قبل دستگیر شده که در آن هنگام دستش گلوله اصابت کرده ، و اینک در حال بهبودی بود .
در بچهٔ کوچک بالای درب با صدایی باز شد ، پاسداری مانند همیشه داخل اتاق را از نظر گذراند و درب را باز کرد و گفت ؛ مسئول اتاق ، واسهٔ اینا جا باز کن ، و سپس چهار نفر را به درون اتاق هدایت کرده و بعد درب را بست و رفت . آنها چشم بند هایشان را برداشتند ، سه نفرشان جوان و چهارمی میانسال حدود چهل ساله به نظر می‌‌رسید . و هم او بود که توجه مان را جلب کرد اندامی تقریباً درشت و کمی چاق داشت با موهای مجعّد ، ریشی سیاه و توپی که رگه های سفیدی نیز دیده می شد . چشمانی درشت و سیاه و با چهره ای تقریباً سبزه ، با غرور و وقار خاصی ایستاده بود . محمد دستم را کشید و پرسید ؛ احمد شناختیش ؟ ، جوابم منفی بود . گفت ؛ حدس می زدم که می شناسی ، این شکری دیگه ، شکراله پاک نژاد . گفتم ؛ اوه خدای من ، مسلّمه که می شناسمش و گذشته شو هم می دونم ، از شاخص ترین زندانیهای زمان شاه ، اما هیچ موقع از نزدیک ندیده بودمش . مسئول اتاق به آنها خوش آمد گفت و همانند همیشه خواست که خودشونو معرفی کنن و توضیح داد ؛ می تونید فقط به گفتن اسم کوچکتون اکتفا کرده و یا کامل خودتونو معرفی کنین . آنها پس معرفی کوتاهی در میان جمعیت نشستند . کم کم شب به نیمه نزدیک می شد و زمان خواب ، دو سه نفر با حدود نیم ساعت تلاش توانستند این تعداد را همچون ماهی های ساردین داخل قوطی کنسرو بخوابانند ! . صبح روز بعد شکراله پرسید ؛ چطور می تونم لباسامو بشورم ؟ ، یکی توضیح داد ؛ فقط در زمان ۲۰ دقیقهٔ دستشویی که هر هشت ساعت یه باره ، و یا صبر کنی تا ۲۰ دقیقه دوش هفتگی . پیراهنش را که طرحی شطرنجی ریز داشت در آورد ، تمامی روی یقه پوسیده و به آستر هم سرایت کرده بود . آن زمان ملاقاتی در کار نبود ، اما تعدادی از طرف خانواه هایشان لباس و پول دریافت کرده بودند . آنها مازاد البسه خود را داده و در کیسه ی نایلونی نگهداری می کردیم و نامش را بیت المال گذاشته بودیم . مسئول اتاق از داخل کیسه زیر پوشی استفاده نشده را به شکراله داد و او هم با لبخندی ضمن تشکر آنرا بر تن کرد . یک زندانی دیگر که در داخل زندان بعنوان سرگرمی آرایشگری یاد گرفته بود ، پیشنهاد کرد سر و صورتشو اصلاح کنه . شکراله خندید و گفت ؛ فکر نمی کردم آرایشگر هم باشه . البته همهٔ ابزار کار آرایشگر به یک ماشین اصلاح دستی خلاصه میشد که پاسداری با گرفتن پول به اتاق داده بود . موهایش را اصلاح و ریشش را کاملاً کوتاه کرد . در فرصت دستشویی هم سر و صورتش را با صابون شست و گفت ؛ حالا یه کمی تر و تمیز شدم . شب هنگام با یافتن شلواری در همان فرصت دستشویی شلوار چرکش را هم شست و از پنجره داخل اتاق آویزان کرد . روز سوم ورودش بود که صبح هنگام نامش خوانده شد ، معمولاً صبح ها برای بازجویی و یا دادگاه برده می شدند . او در خلال دو روز برایمان گفته بود که حدود چهار ماه را در سلول انفرادی بازداشتگاه توحید یعنی همان محل کمیتهٔ مشترک ضد خرابکاری زمان شاه گذرانده ، بدون هیچ ملاقات و یا امکاناتی . سر و وضع نامرتبش هنگام ورود به اتاق ما ، به همین دلیل بوده است . از بازجویی ها و احتمالاً شکنجه ها هیچ نگفت ، فقط با لبخند جریان دادگاهش را چنین شرح داد ؛ روز های آخر بود که مرا به دادگاه بردند ، وقتی چشم بندم رو برداشتم خودمو تو یه اتاقی کوچک یافتم ، فقط میزی بود و یک صندلی که آخوندی روش نشسته بود . پرسیدم ؛ پس به من گفتن دادگاه دارم ؟ ، آخوند هم عصبانی شد و با فریاد به همهٔ گروهها فحش داد و سرم داد زد و گفت ؛ اینجا دادگاهه و من هم قاضی هستم ! . سپس همانطور که داد می زد گفت ؛ مسبب اصلی جذب جوانان به منافقین ، کمونیست ها ، پیکاریها ، توده ایها ، تو و امثال تو بوده اند . در آخر داد و فریادش هم کلتی رو بیرون کشید و بطرف سرم نشانه رفت و گفت ؛ به والله اگه از بالا نگفته بودند که تو را به اوین بفرستیم ، همین حالا مغزت را داغان می کردم . 
پس از اینکه او را بردند ، به سراغ پیراهنش رفتم ، چون برایش طرحی داشتم . سپس تکهٔ بزرگی از پارچهٔ سفید کتانی یافتم ، که در هنگام کمبود چشم بند مخصوص ، از آنها استفاده می شد . می دانستم دو سه سوزنی در اتاق هست ، با صدای بلندی درخواست کردم ، یکی فوری سوزنی را بمن داد و مشغول شدم . دوخت و دوز را در حد مبتدی از مادرم آموخته بودم ، با دقت یقه را شکافتم ، قسمت پشت سالم بود . به اندازهٔ دو برابر یقه ، از پارچهٔ کتانی به زحمت و با کمک از دندانهایم بریدم . سپس آنرا دولا کرده و با نخ هایی که از همان پارچه کشیده بودم ، مشغول دوختن شدم ، به آرامی و با حوصله و دقت زیاد . نتیجهٔ کار عالی شد ، حال یقه را پشت و رو کرده و به بدنه دوختم . شب هنگام که او را آوردند ، پیراهن آماده شده بود . صبح روز بعد هم در فرصت دستشویی ، اولین نفر خود را به آنجا رسانده و پیراهن را با آب گرم و صابون بخوبی شستم . تا عصر پیراهن خشک شده بود ، آنرا تا کرده و به طرفش رفتم و گفتم ؛ آقای پاک نژاد ، این پیراهن شماست . با تعجب پیراهن را گرفت و پشت و رویش را نگاه کرده و با خنده گفت ؛ این همون پیرهن منه ! ؟ ، تشکر کرد و ادامه داد ؛ چرا اینقدر به خودت زحمت دادی ، من که فرصت استفاده نخواهم داشت . گفتم ؛ نه آقای پاک نژاد ، شما یک شخصیت سیاسی شناخته شده هستید ، بخاطر واکنش جهانی هم شده اینکارو نمی کنن . گفت ؛ اینها براشون هیچ چیزی اهمیت نداره . دیگر چیزی نگفتم ، اما بعد پیش خود کمی خجل و پشیمان شدم ، چون من هم بلحاظ سنّی و هم در آن حدّ و جایگاهی نبودم که بخواهم به او روحیه و دلداری بدهم . اما اعتقادم همین بود ، چرا که در زمان شاه هم محکوم به اعدام شده بود ، اما حمایت جهانی و شخصیت های سیاسی و حتی فیلسوفانی چون ژان پل سارتر ، باعث شد که حکم اعدام به حبس ابد تقلیل یابد . چند شب بعد اعلام شد در حسینیه سخنرانی لاجوردی و توّابین است ، رفتن اجباری نبود ، اما به دلیل اینکه احتمال داشت در آنجا از دوستان و کسانی‌ رو که می‌شناختم ببینم ، راغب به رفتن شدم . از اتاقمان نزدیک به پنجاه نفر رفیم و حدود سی نفر باقی ماندند . با اجازهٔ پاسدار ها چشم بندم را برداشته و نشستم . در مقابل ما لاجوردی و چند تواب نشسته بودند ، دو ردیف جلو هم به توّابین و پشت سر آنها به ما اختصاص داشت . ابتدا لاجوردی سخنرانی کرد و بعد تعدادی از توّابین و سپس پسری شانزده هفده ساله طرفدار مجاهدین شروع به صحبت کردند . ( شرح این بخش بماند برای آینده ) .
روز بعد محمد برایم گفت ، که پس از خلوت شدن اتاق ، با شکراله گرم صحبت می شوند ، در رابطه با مسائل گذشته و حال ، و من چقدر افسوس خوردم که چنین فرصتی را بخاطر حسینیه از دست داده بودم . البته محمد کمی از گفته ها را برایم بازگویی کرد بخصوص اینکه شکری گفته بود ؛ در روزهای آخرم در زندان که دیگه سقوط رژیم شاه قطعی شده بود ، تصمیم گرفتم پس از آزادی و دیدن خانواده و اقوام ، به یک شهرستان دور رفته و گمنام در میان مردمم زندگی کنم . اما نتونستم ، وقتی دیدم دشمنان خلق ها اینبار با چهره ای دیگر و وحشی تر ، حاکم شدند ، من باید وظیفهٔ خود را انجام می دادم . ( نقل به مضمون )
در آن تقریباً دو هفته ای که در اتاق ما بود ، سه بار و هر بار از صبح برده و شب آورده بودند . بار سوم باصطلاح دادگاهش بود مثل همهٔ دادگاهها ، چند دقیقه ای و حکم هایی از قبل تعیین شده .

بالاخره آن شب شوم فرا رسید ، درست در همان ساعتهایی که او را آورده بودند ، نامش خوانده شد که حاضر شود با تمام وسائلش ، که چیزی نداشت . چنین اعلامی و در چنین ساعاتی ، نشانهٔ صد در صدی اعدام بود ، سکوت بر اتاق حاکم شد . شکراله برخاست و ایستاد ، نگاهی به جمع انداخت و خداحافظی کرد . 
سکوتی مطلق اتاق را فرا گرفته بود ، و تنفس ها مشکل ، انگار همه در حال خفه شدنیم . آنروز من با سه نفر دیگر شهرداران اتاق بودیم ، یعنی نظافت ، تقسیم غذا و شستن دیگ آن . باید کاری می کردم ، یعنی می خواستم ، اما نمی دانستم چه کنم . به عنوان نمایندهٔ اتاق برخاسته و به طرفش رفتم ، دستش را فشردم و دو طرف صورتش را بوسیدم و در کنارش ایستادم . او با مهربانی نگاهم کرد و تقریباً آمرانه گفت ؛ بشین جوون ، بعد با اشاره به درب ادامه داد ؛ الان میان ، تو رو پیش من ببینن خیلی اذیتت می کنن . بناگاه بغضی که تمام وجودم را فراگرفته بود ، بغضی که داشت خفه ام می کرد ، ترکید و با صدای بلند گریستم . یکی دو نفر دستم رو گرفته و کنار محمد برده و نشاندند ، چند نفر هم تنک یکدیگر در جلویم نشستند که مانع دیدن پاسدار شوند . یکی هم پتویی من داد و با شنیدن صدای درب آن را به سمت دهانم فشار دادم و بسختی صدایم رو خفه کردم . پس از بردنش آنقدر گریه کردم ، که دیگر نه اشکی ماند و نه رمقی . سکوت مطلق ادامه داشت و بغض ها نیز ، هیچکس قادر به سخن گفتن نبود ، امّا فقط من گریستم ، شاید من به نمایندگی هر هشتاد نفر گریه کردم . مطمئن بودم تعداد زیادی دوست داشتند مثل من بگریند ، شاید به این دلیل که باعث تضعیف روحیهٔ جمع شود ، اینکارو نکردند . برایم ثابت شده بود که همهٔ آنها علیرغم اختلافات سیاسی و یا ایدئولوژی ، با گریستن مرد ، با فرهنگ مرد سالاری برخورد نمی کردند .

نیمه شب شد و بناگاه صدای انفجار شلیک ها برخاست . . . و بعد تیرهای خلاص .
و آن لحظه ای بود که . . . شکرالله پاک نژاد جاودانهٔ تاریخ شد .

۲۸ آذرماه ۱۳۹۱ 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

اقبال اقبالی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.