رفتن به محتوای اصلی

من و هیولاها و آلاداغلار
19.12.2015 - 18:37

 

 

 

 

آنجا آبی است. متن آبی است. حاشیه اما منم، نشسته در انحنای فهمی که نیست. فهم من جادۀ اهر - تبریز است. دست در دست هیچکس، بی خیال سیلاب تنش ها می پیچم به سمت آلاداغلار. و اساطیر با من و در من و در زبانم شعله واریِ ذهنم را به مذاکره نشسته اند. من تصویر کدام اسطوره ام؟ رد پای کدامین نسل؟ کجا هستم؟ به کجا می روم؟ در این سوزِ سرمایِ بی سرانجامیِ انسان کدامین جواب را بپوشم؟ و جوابی پشت سنگ افتاده است. جدم " نسیمی" است. دارند بالای داری همیشگی، پوستش را می کنند:
می گویم: هی، نسیمی بابا، سردم است. پوستت را بده بپوشم.
می گوید: پوست نازک نسیمیِ تو به نسیمی بند است. توی این دور و زمانه باید پوست کلفت تر از این حرفها باشی.
می گویم: در کوهستانی که پشت هر سنگش دار نهان است و پوست کنی حاضر به خدمت، بودن و یا نبودن، پوستینِ هیچ تنی و متنی نمی شود.
می گوید: فرق می کند بالام جان. من در پوستۀ این دور و زمانه نمی گنجم و تو پیوستِ پوسته ای از جنس زمان خویشتنی. خوشم به این که پوستی از من می کنند به خاطر حقیقت. و تو اما...تو...زبانت...
نسیمی بابام هیچ نمی گوید و هاج و واج بر دهان و زبانم چشم می دوزد. طوری بر زبانم زل زده است که انگار زبان من حقیقت اوست. با حالتی عاجزانه و مایوس می پرسد:
- چرا به سمتِ آلاداغلار پیچیدی؟
می گویم: چرا این سئوال را می پرسی نسیمی بابا؟ چون آلاداغلار سمتِ توست، سمتِ خودم است.
می گوید: اما سمتِ ما پر از عذاب و شکنجه و خشونت است . اینجا پشت هر سنگ و کوهی عذابی در کمین است بالام جا...
نمی گذارند که جانش را مکمل بشنوم. از پشت سر، دستهایی محکم مرا از زمین بر می دارند، پشتِ صخره ای بزرگ و مرتفع می کشانندم و بی هیچ ملاحظه ای چارمیخ بر صخره می دوزندم. خون از دست ها و پاهایم بر صخره می ریزد و جاری می شود پایین، به سمت دامنه هایی که از آنها برخاسته ام. حالا می فهمم که چرا اینجا نامش آلاداغلار است. و درد و درد و درد...و هوشم از هوش می رود. فهمم دیگر چیزی نمی فهمد. من رو به تبریز بر صخره های آلاداغلار در سکوتی سنگین به صلیب کشیده شده بودم و همانطور هفت شبانه روز در بیهوشی کامل به سر برده بودم.
اکنون صبح روزِ هشتم است. من دقایقی است که به هوش آمده ام. دردی ندارم. یعنی آنقدر دردمندم که خودِ دردم. درد را حس نمی کنم بلکه آن را زندگی می کنم. دیوهایی هفت سر بر بالای سرم خم شده اند و دارند با کنجکاوی زبانم را بررسی می کنند. دارم حرف هایشان را به وضوح می شنوم:
- این غیر ممکن است. الان هفت شبانه روز است که هر صبح زبانش را می بُریم اما شب نشده زبانش دوباره می روید.
- هر روز هم سرختر از قبل می شود زبانش.
- چاره چیست پس؟
- باید سرش را ببُریم تا زبانش از ریشه بخشکد...
با ضربۀ شمشیری سرم پرتاب می شود به آسمان. سرم می چرخد و می چرخد و می چرخد و شباهنگام فرود می آید بر پارکی که نمی شناسمش. مردی نشسته روی نیمکت و دارد شعر می نویسد. شهریار است.
می گویم: ننویس بابام جان. نخواهد آمد. اصولن مشکلِ آمدن دارد یار ما.
می گوید: بالاخره زبان سرخت سرت را به باد داد.
می گویم: سرم از تنم افتاده اما این سودا که از سرم نیفتاده است.
می پرسد: کدام سودا؟ این سرِ بی تن مگر سودای کسی هم هست؟
می گویم: خوشم سر سپرده ام به زبانم، و مگر تو سر نسپردی به زبان خویش؟
می گوید: منتظر کسی ام. حوصله ات را ندارم. می سپارمت به سیلاب های حیدربابا. به خشکناب که برسی باقی راه ساده است. از خشکناب تا آلاداغلار راهی نیست.
می گویم: اما آنها آنجا هستند و ...
حرفم تمام نشده خود را، یعنی سرم را درون سیلابی خروشان می یابم. "سارای" درون سیل پیچ و تاب می خورد. دستش را دراز کرده و سرم را می گیرد. سرم را در دست هایش نگه داشته و زل می زند به چشمهایم. دارد افکارم را می کاود.
می گوید: این نسل همه اش همینطوری است. ذهن و زبانش یک جاست و دلش جای دیگر. درست مثل تو.
می گویم: تو که خوب می دانی سارای. تنم در آلاداغلار به زنجیر است و ذهن و زبانم تویِ سیلاب و در دستهای تو مدام در پیچ و تاب. دلم را قبل تر از این اتفاقات داده ام به یکی. تو که خوب می دانی منظورم چیست. نسل من اینجوری است. تکه - تکه شده، تجزیه شده...
می گوید: اشتباه نکن. الان آن هیولاها تنت را درست مثل سرت پرت کرده اند جای خیلی دور. شاید الان تنت دارد تویِ آتلانتیک خوراک ماهیان می شود. شاید هم...
بعدش ناگهان حرفش را قطع کرده و می پرد سر موضوعی دیگر:
- ببینم ، تو که سر و ذهنت همینطوری دارد می چرخد و جهانگردی می کند از این ور و آن ور خبری از خان چوبان نشنیده ای؟
می گویم: اگر حوصله کردی از سیل بزن بیرون. آنوقت خواهی دید که همین سیل، خان چوبان توست سارای.
می گوید: تو هم داری مثل خیلی ها با کلمات بازی می کنی...
بعدش سرم را پرت می کند به آسمان.
می بینی ام؟ اینجا آبی است. متن آبی است. سر من، ذهن من حاشیه ای بیش نیست. سرم دارد مدام چرخ می خورد. همه چیز دارد درون ذهنم چرخ می خورد. سرم و ذهنم در فضایی متعلق به افسانه و حقیقت می چرخد. پاهایم در سواحل دریاهای غربی دارند همینطوری برای خودشان می گردند. دلم کمی پایین تر از دامنه های آلاداغلار در تبریز پیش کسی است. هر تکه ای از من شهروند جایی است. هر تکه ای از من هموطن انسانهای متفاوتی است. سرزنده ترین عضو بدنم ذهن و زبانم می باشد. وطن اصلی من جایی است که ذهن و زبانم آنجاست. ذهنم وطنم، زبانم وطنم...
ذهنم همینطوری دارد می چرخد. زبانم همینطوری دارد می چرخد. سرم همینطوری دارد می چرخد...

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

محمدرضا لوایی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.