باران
باران
از هماغوشی با دختر باران میآیم!
آنگاه که تنگ در آغوشم میفشرد
زیر درخت پلکهایم زاغچهی ناتوان و خیسی یافت
که از دسته جدا مانده بود؛
با لبانش پرهای حیوان را معطر کرد
توانش بخشید و به فراسویش بسپرد.
پس، با لبان هم گفتیم:
«... به دوردست پرگیر پرندهی جوان
که با خدایت الفتیست بیگمان
و او را شبی به سفرهی ما بخوان
باشد که با لبان ما حسرت نان را مزه کند!»
باران
باران
از هماغوشی با دختر باران میآیم!
در خلوتگاهم داسی یافتم
_چندان کور که به کار خر من نمیشد!_
جز بسترم چیزی در خانه نبود
به جستجو برشدم
شاید که بیگانهای در بسترم کزکرده باشد؛
نبود.
بر درگاهش جستم
با لباسی مرتب پشت درم انتظار میکشید
_چندانکه منش منتظر بودم._
داس را بر سینهاش بگذاشتم و نامش پرسیدم
نام نداشت؛ پس، نامی برگزید
نامی که هر چه امید میربود.
به اندرونش خواندم و گفتم:
«بیوقت آمدهای
هنوزم فرصت است
باید به دیدار دوستی بشتابم
دوستی که زیباترین دوستیهاست!»
او که از بازآییم اطمینان داشت
انتخابی جز پذیرش نیافت
و من داسم را
_داسی چندان کور که بکار هیچ خرمن نمیشود!_
بر رفی بگذاشتم و جامهای دگر پوشیدم
جامهای که مرتب مینمود.
... و دوست بیدار بود
و خواب قطره قطره از چشمانش میچکید.
لیوانی پر برگرفتم و پرسیدم:
«... کجاست؟
کجاست، ریشههای بودن کجاست؟!»
... و دوست مژه بر هم نهاد.
من خواب دیدم که از زیستن راضیام.
باران
باران
از هماغوشی با دختر باران میآیم!
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید