رفتن به محتوای اصلی

مرگ ناگهانی مادرم و برادرم سرگذشت دردناک یک خانواده
03.08.2016 - 18:15

مرگ ناگهانی مادرم و برادرم

سرگذشت دردناک یک خانواده

 

راشل زرگریان

 

در این دنیا بعضی خانواده ها با سعادت وشادی وسلامت مواجه هستند و برخی هم با ناراحتی ویاس و ناامیدی. هیچ ربطی هم به استعداد وقابلیت و ظاهر آنها ندارد. این نوشته راجع به سرنوشت تلخ ودردناک خانواده ماست که مایلم خوانندگان را با این واقعیت شریک کنم.

 

قلب باز و صادقانه اولین گام برای مفهوم حقیقت است. این جمله را برادرم ارسلان  همیشه میگفت.   ارسلان جوانی بود بینهایت باهوش وزیبا چهره. نه بخاطر اینکه برادر من است بلکه حقیقتی است که هرکسی او را از نزدیک میشناخت میگفت و آگاه بود. او در کودکی بینهایت بازیگوش وبقول پدرم جسور بود. شجاعت عجیبی داشت. از سن 5 سالگی وارد دبستان شد. در واقع ما چهار خواهر وبرادر بودیم وهمگی بخاطر تلاش مادرم از سن 5 سالگی دبستان را آغاز کردیم. ارسلان  معمولا درس و مشق هایش را انجام نمیداد بلکه من برایش انجام میدادم. اما هیچوقت پدر و مادرم و من  متوجه نشدیم او چگونه همیشه شاگرد ممتاز بود و هر روز جایزه از مدرسه به خانه می آورد. او نبوغی خدا دادی داشت که واقعا بیسابقه بود. ارسلان اصلا آرامش نداشت و پدرم گاهی از دست او عاصی میشد. در نتیجه او را نزد پروفسوری در تهران برد که من بیاد ندارم متخصص چه نوع بیماری بود. پروفسور به پدرم گفته بود مشکل بچه شما این است که مغزش خیلی جلوتر از سن اوست. فکر او بینهایت بلند وباز است وبا هرکسی سازگار نیست. با اینجال والدین من تحمل ناآرامیهای او را نداشتند, بهمین دلیل اورا به هنرستان شبانه روزی معروف که توسط سازمانی خارجی  در تهران اداره میشد, فرستادند.  بیاد دارم که ارسلان یکبار با مادرم جر وبحث کرد او در آنروزها فقط  هشت سال داشت. در طبقه سوم ساختمان زندگی میکردیم. از همان طبقه سوم  اما نه ساختمانی بسیار بلند,خود را به پائین پرت کرد. در آنروز نیز مهمان داشتیم. مهمانان,  همسایگان و مادرم  فکر کردیم کار از کار گذشته و زندگی او تمام شده است. اما در شگفت همگی, ارسلان در پائین خانه زنگ میزد که در را  باز کنیم. او بچه عادی نبود.  مغزی سازنده داشت همچنین دارای صدای بسیار زیبائی بود که در هنرستان در واقع خواننده آنجا شده بود. در یکی از شبهای جشن, کارگردانی از سینمای ایران از او تقاضا کرده بود که در فیلم بازی کند. او در آن هنگام فقط 14 سال داشت. اما ارسلان از کودکی آرزو داشت که به امریکا برود ودر آنجا تحصیل کند.  باید اضافه کنم که ارسلان سه اسم داشت. در خانه او را کامبیز صدا میزدیم و امریکائیها او را تونی نامیدند.

 

برادرم ارسلان (کامبیز) زرگریان

Missing media item.

 

او در عید باستانی نوروز و سایر اعیاد به خواسته  پدرم به خانواده برمیگشت و من و برادر بزرگم زالبر Galber خیلی خوشحال میشدیم. ارسلان و من اتاق مشترک داشتیم. او یکشب بمن تعریف کرد که در هنرستان به او الهام شده یکی از خانواده ما میمیرد. بهمین دلیل هرشب برای یکی از اعضای خانواده که شش نفر بودیم گریه میکرد. او را  دلداری دادم وحتی گفتم اینها فکر وخیال است. اما با نگاه غم انگیزی چشمهای مرا دنبال کرد بعدها مشخص شد که الهام او درست بود. او همچنین بازیکن فوتبال بود.  

 

Missing media item.

برادرم ارسلان در هنرستان شبانه روزی تهران

  بطور خلاصه میگویم ارسلان و من  برای ادامه تحصیل به آمریکا رفتیم. ابتدا به شهر اوماها در نبراسکا وسپس به آیوا استیت رفتیم.

برادرم ارسلان همراه من یک هفته قبل از ترک ایران

Missing media item.

چند سال پس از رفتن ما به امریکا, پدر ومادرم وخواهر کوچکم ذیکلر همراه برادر بزرگترم  زالبر که 28 سال داشت و یکسال از فارغ التحصیلی او از دانشگاه تهران در رشته دامپزشکی گذشته بود,  به اسرائیل مهاجرت کردند. اما این مهاجرت  به قیمت زندگی برادر بزرگم تمام شد. زالبر  در دبستان بدلیل اینکه معلم با نام او آشنائی نداشت او را چنگیز نامیده بود. این نام (چنگیز) لقب او شد و در مدرسه و دبیرستان  او را چنگیز می نامیدند.  بطور خلاصه  زالبر (چنگیز) پس از هفت ماه اقامت در اسرائیل در استخر کیبوتصی غرق شد.  علت غرق شدن او هیچوقت بمن و برادرم ارسلان,  مشخص نشد. پدر و مادرم مایل نبودند اعصاب ما را خراب کنند. معمولا راجع به این موضوع در خانه صحبت نمیکردند. فقط بیاد دارم که او عاشق ایران بود و هرگز مایل به ترک ایران نبود. همچنین پدرم نیزعاشق ایران بود اما از آنجائیکه علاقه  به مشروبات الکلی داشت  مدتی پس از وقوع انقلاب اسلامی, بناچار تصمیم به ترک ایران کردند. پدرم بمن تعریف کرد که زالبر چندین بار از او و مادرم خواهش کرده بود که به ایران برگردد اما آنها فکر کردند برای حفظ جان او بهتر بود که در اسرائیل بماند. بی خبر از اینکه ماندن در اسرائیل به قیمت زندگی او پایان یافت. پدرم پس از این فاجعه وحشتناک بر اثر گریه مفرط چشمهایش را از دست داد. ارسلان و من در آنروزها در امریکا بودیم. هرگز فراموش نمیکنم چندین بار به خانه پدرم زنگ زدم وهیچکس جواب نمیداد. تا اینکه آنروز سیاه فرا رسید و نامه پدرم نوشته بود که برادرم براثر غرق شدن فقط 5% شانس زنده ماندن دارد. بی درنگ متوجه شدم که برادرم زندگی را وداع گفته. احساس کردم همه دنیا خراب شد. از همه بدتر نمیدانستم چگونه این خبر بینهایت دردناک را به برادر جوانترم ارسلان بدهم و نمیدانستم چکار کنم. زندگی خانوادگی ما از همانروز دگرگون شد. همکلاسیهای ایرانی برادرم که بین ده الی دوازه نفر میشدند ما را تنها نمی گذاشتند. مخصوصا دو نفر بنام قاسم وعلی  لحظه ای ما را رها نکردند. در کالج نیز یکروز به خاطر مرگ برادرم زالبر (چنگیز) اعلام عزا کردند وهمه امریکائیها و خارجیها راجع به این موضوع گفتگو کردند. اما نه برادرم ارسلان ونه من در این دنیا نبودیم. در آنروزها فکر کردم هیچ فاجعه ای بدتر از این در دنیا نبوده. ارسلان و من بناچار به ادامه تحصیل با غم و ناراحتی ادامه دادیم. آنهم با اصرار پد ر و مادرم که بطور دائم زنگ میزدند و ما را دلداری میدادند. تا اینکه یکسال بعد  مادرم از من خواهش کرد که یکی از ما بهتره به اسرائیل نزد آنها برویم وگرنه پدرم دق کش خواهد شد. پس من برگشتم و ارسلان در آمریکا ماند. هم اکنون که اینها را مینویسم گریه مرا امان نمیدهد.  برادرم زالبر (چنگیز) زمان مرگ فقط 29 سال داشت. زالبر جوانی بود بینهایت شاد و عاشق زندگی,  موزیک و کشته و مرده ایران. او در کودکی کاملا بلوند بود.

 Missing media item.

 برادرم زالبر (چنگیز) زرگریان 

 روزی شاد بیادم می آید که خانوادگی, مهمان منزل یکی از دوستان پدرم بودیم. آقای نیکزاد, او رئیس دارائی شهر بود. همسرش هنگام خوش آمد گفتن, بمادرم گفت: ترا بخدا بچه هایت را همینطوری از خانه خارج نکن شاید چهره شان را بپوشانی که در امان باشند و مادرم در پاسخ فقط لبخند میزد.

 

 برادرم زالبر  در اسرائیل  به پدرم گفته بود حتی یکروز زنده بمانم به ایران بر می گردم. اگر هم زنده نمانم شاید که مرا در همانجا بخاک بسپارند. مادرم  تعریف کرد هر موقع کبوتری را میدید میگفت: خوشا بحال کبوتران آزادند هروقت بخواهند  به وطن خود برمیگردند. مادرم ادامه داد و گفت: روزیکه فک و فامیلها و آشنایان برای شرکت در خاکسپاری زالبر شرکت کردند او در آن مدت کوتاه اقامت در اسرائیل (هفت ماه) با مردی  اسرائیلی مراکشی تبار  دوست شده بودند. آن مرد بیچاره فقط  38 سال داشت. در همانروز بخاک سپردن برادرم, پس از اینکه متوجه زنان ومردان سیاهپوش در خانه پدرم میشود از همسرش سئوال میکند چی شده؟ زن او پس از گفتن حقیقت به شوهرش, مرد بیچاره در همان لحظه ایست قلبی کرده  ومیمیرد. مادرم اینها را با ریختن اشکهای پی در پی تعریف میکرد ومیگفت: نمیدانستیم چکار کنیم, برای برادرت شیون و زاری کنیم  یا برای آن دوست وفادار گریه و زجه سر دهیم؟ بدبختیهائی که پدر ومادرم وخواهرم در اسرائیل متحمل شدند اصلا قابل توصیف نیست و در این نوشته نمی گنجد.

 

پس از مرگ برادرم زالبر, هنگامیکه امریکا را ترک کردم با پدرم که روبرو شدم اصلا چهره او را نشناختم. شاید 20 سال بر سن او افزوده شده بود. او بینهایت شکسته و افسرده دیده میشد. نام  پدرم اسمعیل بود اما در خانه او را ایسرائل صدا میزدند. براستی که این دو اسم شایسته پدرم بود زیرا که او شخصیتی کاملا صلح آمیز داشت ودر واقع در زندگی همیشه میانجیگر بین انسانهای دو طرف مخالف بود. او براثر ریختن اشکهای بیشمار نابینا شد.  همیشه میگفت: از روزی که ایران را ترک کردیم زندگی ما بر باد فنا رفت.  مادرم زنی شجاع و فعال و بینهایت اجتماعی و جهان وطن بود. در هر محیطی خود را وفق میداد وفوری هم دست بکار میشد. اما از درون سوخته بود. با اینحال سعی میکرد خانواده را استوار نگه دارد.   اما پدرم تحمل نداشت و انگار که هر روز تکه ای از رو ح و جسم او جدا میشد.

 

Missing media item.

 پدرم اسمعیل (ایسرائل) زرگریان

 ارسلان در امریکا در دانشگاه آیوا استیت (Iowa State در رشته Mechanical Engineering  مهندسی مکانیک  نائل به فوق لیسانس شد. همچنین در دانشگاه  Northern Illinois University در رشته فیزیک کاربردی Physics      Appliedفوق لیسانس دیگری کسب کرد.  او همچنین در اختراع یک اجاق گازی که با انرزی خورشید گرما تولید میکرد شراکت اساسی داشت.  سپس مدت دو سال بعنوان استادیار در همان دانشگاه                    Chicago       Illinoisتدریس کرد.  همچنین در شرکتی معتبر با حقوقی سرشار استخدام شده بود. اما افسردگی از درون, قلب او را میخورد. زندگی ارسلان شامل ماجراهای بینهایت زیادی است که در حدود این مقاله نیست.  ارسلان پس از گرفتار شدن به افسردگی  همه چیز را رها کرد وبه اسرائیل آمد. بمرور زمان پدرم نیز به بیماری سرطان مبتلا شد. از زمانیکه به اسرائیل برگشتم حتی یکبار ندیدم پدرم لبخند بزند. پس از ترک ایران و مرگ برادربزرگم, پدرم هرگز بخود نیامد.  یکروز مردی روسی که در همسایگی پدرم زندگی میکرد یکساعت با پدرم بحث کرد که چرا با دیگران معاشرت نمیکند؟  اما پدرم خیلی خونسرد وبی تفاوت بود. به او گفتم: با اینها دوست شو زندگی شما هم بهتر خواهد شد. او گفت: آخر مرا چه به روسیها و لهستانی ها ...من چه دارم به اینها بگویم؟ مگر حاج ابطحی و سید فلانی و آقای فلانی...است که دلم خوش باشد, بگویم دوست دارم؟ پدرم قادر به وفق خود به این محیط نبود.   او بر اثر بیماری سرطان پس از بدبختیهای بی شمار و تعویض بیمارستانهای گوناگون در گذشت.  پس از وفات پدرم روحیه مادرم نیز متغییر شد. او دیگر آن زن آهنین سابق نبود. غم از در و دیوار خانه و زندگی ما میبارید.

 

Missing media item.

 برادرم ارسلان در روز فارغ التحصیلی در آیوا استیت آمریکا (Iowa State of America

برادر جوانترم ارسلان نیز دچار افسردگی شدید شد. او همچنین بارها وبارها بمن اعتراف کرد که بر اثر حسادت به او زهر دادند.  ارسلان فکر بینهایت باز و سازنده ونبوغ عجیبی داشت.  اما  بتدریج گوشه گیر و منزوی شد. او میگفت: با هرکسی هم صحبت میشوم افکار او با من همخوانی ندارد. در جشنها و مهمانیها وبطور کلی کنسرت ویا تاتر شرکت نمیکرد. در اواخر تنها دوست او پسرخاله ام هدایت و من بودیم.  با گذشت زمان مادرم نیز فلج شد وروی صندلی چرخدار در آسایشگاه قرار گرفت. مادرم بطور دائم میگفت: همیشه به دیگران کمک کنید خداوند هم بشما کمک میکند. این روش وطریقه زندگی او بود. او دوستان بیشماری داشت. زنی بینهایت باهوش و فعال بود. بیشتر بفکر دیگران بود تا خود. اما واقعا هنوز نفهمیدم قضاوت خداوند چگونه است؟ چگونه چنین انسانی دو پسر جوان خود را از دست میدهد؟ همچنین شوهرش را با زجر و عذاب فراوان از دست داد. مادرم  اهل زندگی و عاشق همسرش و بچه هایش بود.  دخلص میگویم که مادرم یک شیرزن بود. ارسلان نیز به مادرم رفته بود. آنها هردو بینهایت باهوش از نظر فکری و قوی از نظر فیزیکی. مادرم قبل از مرگ پدرم,نزد برادرم ارسلان و خواهر کوچکترم  ذیکلر و من, میگفت و میخندید وبطور دائم ما را تشویق به زندگی میکرد. اما در تنهائی برای برادرم  زالبر (چنگیز) میگریست.  پس از رفتن مادرم به آسایشگاه, ارسلان در خانه تنها زندگی میکرد.  من بین دو الی سه روز نزد ارسلان و یکروز در میان, پیش مادرم بودم. گاهی هم بعلت کار و گرفتاری و زندگی, دو بار در هفته به مادرم سر میزدم.  با اینکه او به بیماری آلز هایمر و کمی هم پارکینسون دچار شده بود اما از آنجائیکه هوشی سرشار داشت دکترها و پرستارها واقعا شگفت انگیز شده بودند. او با اشاره به آنها نشان میداد چکار کنند. در سال اخیر او دیگر قادر به حرف زدن نبود. اما چهار ماه پیش یکروز  او را از طبقه بالا به سالن بردم بمن یک جمله گفت: پسرم مرده. بدون شک فکر کردم به برادر بزرگم می گوید. او را دلداری دادم و هرچقدر سئوال کردم چرا  اینرا میگوئی, دیگر جواب نبود. فقط بمن با حالتی غم انگیز و ترحم آمیز نگاه کرد.

 

Missing media item.

 مادرم دالیا زرگریان 

یکبار خواب دیدم برادر بزرگم زالبر (چنگیز) در لباسی الگانت و زیبا شیرینی پخش میکرد. هنگامیکه از خواب بیدار شدم بخود گفتم: باید بیشتر بفکر مادرم باشم. از اینکه ما را ترک کند وحشت داشتم. بیخبر از اینکه خداوند ویاشاید هم شیطان, واقعه وحشتناکتری برای ما در نظر گرفته بود.  در طول همه این سالها که من هر شنبه و دوشنبه و پنجشنبه نزد برادرم ارسلان  میرفتم اتفاقا این دوشنبه آخر بعلت خستگی فراوان موفق به دیدن او نشدم. خواهرم  ذیکلر بمن زنگ زد که هرچه به برادرم زنگ میزنه جواب نمیده. منهم گفتم: نگران نباش یا خوابیده یا به تلاویو رفته. تا اینکه سه شنبه 17.05.2016 پس از برگشتن از نزد مادرم در آسایشگاه که راهی بسیار طولانی است, زنگ در خانه ارسلان را بصدا در آوردم. اما پاسخ نبود. من که کلید داشتم در را گشودم. ساعت 8 شب بود. چراغها خاموش بودند. سعی کردم چراغ سالن را روشن کنم اما روشن نمیشد. سپس با خنده وشوخی او را صدا زدم. تا اینکه کلید برق اتاق او را زدم. ای وای...صحنه ای که دیدم امیدوارم  حتی بدترین دشمنم نبیند.  جسد برادر جوانم کاملا کبود شده وکمی هم نفخ کرده بود. یادم نیست تا چه اندازه وتا کی فریاد زدم. هنگامیکه پلیس و آمبولانس رسیدند من از خداوند خواهش کردم از این خواب وحشتناک, از این کابوس دردناک بیدار شوم. نه خواب بود ونه کابوس. واقعیتی بینهایت کشنده. شاید ده ها نفر پائین خانه جمع شده بودند. هرکسی چیزی میگفت و یا آب می آورد. اما کلمه ها وصحنه ها مثل یخ در مغز من آب شدند. یادم نیست چند دقیقه و یا ساعت گذشت. یادم نیست پلیس چی سئوال میکرد. فقط میدانم  هر دم نفسم گرفته میشد. هر لحظه مرده و زنده میشدم. هر ثانیه خواب وبیدار میشدم. تصویرها و آدمها را  سیاه میدیدم.  هر دم میافتادم و بلند میشدم.  

 

 هر موقع نزد او میرفتم بمن میگفت: دستت درد نکنه. اما آخرین بار که شنبه شب بود بمن گفت: برو بسلامت. شخصا از کودکی دارای تصور وتجسم عمیقی هستم اما هرگز فکر نمیکردم که خداوند تا این حد بیرحم باشد که برادر دیگر مرا نیز ببرد. حتی یک دم به چنین پیش آمد وحشتناک فکر نکردم. هنوز هم برای من قابل هضم نیست وبدون شک هیچوقت نخواهد بود.  از خداوند تقاضا دارم که پلیس بمن زنگ بزنه که آن جسد مجسمه بوده و برادرم بر میگرده. ادامه زندگی غیر قابل تحمل است. آیا براستی خدای یکتا به اندازه کافی قدرت ندارد که مانع چنین فاجعه های وحشتناکی شود؟ یا شاید هم بی اهمیت است. چیزی که مرا خیلی بیشتر به حیرت می اندازد افکار زیبا ومنصفانه او بود. او عقاید عجیبی در مورد صداقت و عدالت داشت بدون در نظر گرفتن رنگ و دین و نزاد. بدون شک اکثر ما آدمها گاهی دروغهای سفید میگوئیم اما ارسلان با دروغ سفید هم  مخالف بود. با این وجود پس از تحمل رنجهای بسیار وتنهائی, از این دنیا رفت, بدون اینکه هنوز دلیل اصلی مرگ او را بدانیم. بازهم عدالت خدا را متوجه نمیشوم.  او بینهایت ضد ظلم و بیدادگری بود. همسر سابق من که محقق است و در این دو فاجعه بمن کمک زیادی کرد براین عقیده است که چنانچه مغز همه انسانها را روی هم بگذاریم میشود خدا. به احتمال زیاد منظور او اینست که   سرنوشت انسان دست خود اوست.  بدون شک خیلی چیزها دست ماست. اما بدنیا آمدن در خانواده ویاکشور ویا مذهب دست ماست؟  هنگامیکه با کسی برخورد می کنیم واین برخورد ناگهان به زندگی مشترک تبدیل میشه آیا اینها دست ماست؟  آیا کنترل انسانهای تنگ چشم و بد قلب دست ماست؟ ما قادریم خیلی چیزها را بهتر و اصلاح کنیم و یا برعکس بدتر و خراب کنیم. اما به آنصورت تعیین کننده نیستیم. 

ارسلان ناکام و جوان در کنار برادر بزرگم زالبر روز جمعه 20.05.2016   بخاک سپرده شد. همانشب که از سرخاک برگشتیم پرستاری در آسایشگاه بمن زنگ زد که مادرم تب کرده وحالش خوب نیست. آیا موافقی که او را به بیمارستان ببریم؟ من که از قبل نه حال انسان داشتم و حالا هم که ندارم سراو داد وبیداد کردم یعنی چی موافقی؟ باید او را به بیمارستان ببرید! اما پرستار اصرار داشت که مادرم به احتمال زیاد تمام کرده. با اینکه خواهرم و من میبایست هفت روز در خانه در عزای برادرم بمانیم اما فوری به بیمارستان رفتیم. هنگامیکه چهره مادرم را دیدم کاملا تغییر کرده بود. او دیگر آن زن قبلی که روی صندلی گاهی لبخند میزد ویا با اشاره نگاه میکرد, نبود. مثل اینکه از قبل به او الهام شده بود که برادرم رفته.  مادرم چند روزی در بیمارستان دوام آورد وروز یکشنبه29.05.2016 زندگی را بدرود گفت. او را در کنار پدرم بخاک سپردیم. او بطور طبیعی دارای روحیه ای قوی بود وبطور دائم میگفت و میخندید لاکن زندگی به او لبخندنزد.  آنچه بر مادرم و بطور کلی خانواده ما رفت اصلا قابل باور نیست.

 زندگی ما کتابها میشود. اما مطمئن نیستم از حالا ببعد قادر بنوشتن باشم.  پلیس اسرائیل میگوید مرگ برادرم احتمالا ایست قلبی است اما پاسخ قطعی فعلا حدود  بین چهار تا پنج ماه  طول میکشد.  از خانواده شش نفری  ما, فقط خواهرم ذیکلر و من باقی ماندیم. ولی ما اینجا نیستیم, ما هیچ جا نیستیم. فکر عزیزان از دست رفته هیچوقت متوقف نمیشه بلکه مثل گلوله هر دم به مغز اصابت میکنه.  این بود ورقی از صدها برگ زندگی غم انگیز و ناگوار خانواده ما.

 

19.06.2016

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

راشل زرگریان

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.