رفتن به محتوای اصلی

مامان کوچولو(قسمت پنجم)
07.09.2016 - 13:32

 

فسمت اول 

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

خیر سرم بالاخره تصمیمم رو گرفتم، اما چه تصمیمی ، از چاله تو چاه افتادم !

وقتی دیدم ، میترا غش کرد و افتاده زمین خیلی ترسیدم و بدو رفتم سراغ زلیخا .

زلیخا ، با دیدن گریه و جیغ و داد من اومد بیرون و همراه من راه افتادیم به طرف خونه مون .

چی بهش گفتم و چیکار کردم رو یادم نمیاد ، فقط اینقدر یادم هست که اون بعد از شنیدن ماجرا از دهن میترا منو بغل کرد وبهمون پیشنهاد داد که به عمو کوچیکم (حمید ) زنگ بزنیم و ازش کمک بخواهیم .

اینجوری شد که جنگیدن ما با نا بسامانی های دنیا شروع شد , اگر می گم ما ، به این خاطره که میترا و خانواده ام هم با من در این راه همگام شدند.

میترا هم که با پیشنهاد زلیخا موافق بود بلافاصله به آذردخت ، زن عمو حمید زنگ زد و کل ماجرا رو براش  تعریف کرد .

آذردخت با اینکه چهل , چهل و پنج سال بیشتر نداشت اما خیلی عاقل و توانا بود .

اوایل هیچکس با ازدواج آذردخت و عمو حمید موافق نبود ، چون حمید یه پسر مجرد بودش و آذردخت یه زن مطلقه با یه بچه ،، اما بعد از مدتی  اوضاع آروم شد و اون تو خانواده پذیرفته شد .

بگذریم ، بعد از اینکه میترا با زن عموم صحبت کرد ؛ قرار شد ما به بهانه مریضی عمو حمید بریم تهران .

نمی دونستم چه چیز در انتظارمه ، ولی هر چی که بود داشتم می رفتم ، چون این چیزی بود که میترا ازم خواسته بود و من هم مثل همیشه گوسفندوار دنبالش راه افتادم .

اگر می گم گوسفندوار به این خاطر که تو تمام عمرم هیچوقت خودم برای خودم تصمیم نگرفتم جزء یه دفعه که اونهم زری خانم کمکم کرد .

بعد هم مریم رو کرد به زری و گفت : یادته زری خانم 

زریبا یه لبخند معنا دار  جواب گفت : آره عزیزم ، اون روز رو ، نه تو،  نه من و نه اون محسن قرومساق  تا آخر عمرمون فراموش نمی کنیم.

با لبخند زری ، مریم هم لبخندی زد و این اولین باری بود که بچه های زندون ، لبخند مریم رو می دیدند.

یکی از دخترا از مریم پرسید : قضیه چی بوده ک اون مادر قحبه هیچوقت فراموشش نمی کنه ؟

مریم جواب داد : به اونجا هم میرسیم ، دوست ندارم هول هولی در اون مورد   حرف بزنم  .

آره می گفتم ، وقتی رسیدیم خونه عمو ، همه فامیل اونجا جمع بودن ، البته فامیل پدریم ، چون عموهام دوست نداشتن که مشکل من به بیرون درز کنه .

به محض باز شدن در ، همه چشمها بخصوص چشمهای زنهای فامیل میخکوب شد روی من ، جوری که انگار داشتن از روی لباس منو اسکن می کردن و همین جو سنگین باعث شد که من بیشتر بترسم .

بعد از چند دقیقه حرفهای دلسوزانه  به بازجویی تبدیل شد و احساس خفگی می کردم باز خدا پدر آذردخت رو بیامرزه که با یه فریاد همه رو ساکت کرد و رو کرد به همه و گفت : شما می خواهید راه حل پیدا کنید یا مریم و سلاخی کنید ؟

به جای اینهمه جیغ و ویغ یه راه حل پیدا کنید .

عمه سوری رو کرد به آذردخت که : تو که ادعات می شه ، فکر می کنی ما باید چیکار کنیم .

آذردخت گفت : بهتره یه دکتر خوب پیدا کنیم و مریم ببریم پیشش تا بچه شو کورتاژ کنه بعد هم من خودم می شونمش پای سفره عقد با داداشم  و صداشم در نیارید و بگذارید همه چی همینجوری تموم بشه.

اما مردهای فامیل که انگار همه غیرت دنیا جمع شده بود تو رگ گردن هاشون با نظر آذردخت مخالفت کردن و گفتن ، الا و بلا باید از محسن شکایت کنن و اونو سرجاش بشونن.

هیچکس حاضر نبود به نظر زن عمو فکر کنه ، چه برسه به اینکه باهاش موافق هم باشه ، یه جورهایی براشون افت داشت که از یه زن پیروی کنن و یه بار دیگه مردسالاری کار داد دست من .

فردای اون روز من و عمو حمید رفتیم دادسرا تا از محسن شکایت کنیم .

پشت در اتاق دادستان منتظر وایسادیم تا پرونده رو بفرستن شعبه ، اما بعد از مدتی انتظار سربازی که دم در بود اومد بیرون و اسم منو صدا کرد و ازم خواست برم پیش دادستان .

همراه عمو رفتم تو اتاقی که یه روحانی با یه عمامه سفید نشسته بود پشت میز.

دادستان رو کرد به منو ازم پرسید : مریم تویی؟؟

چواب دادم : بله 

پرسید : چند سالته :

گفتم : تازه رفتم تو چهارده 

گفت : ننه من که هم سن تو بود دو تا بچه داشت ، تو چطور می گیه بهت تجاوز شده ، اون هم بدون رضایت خودت؟

با سوال اون ، بند دلم پاره شد و هاج و واج مونده بودم که عموم به کمکم اومد و جای من جواب داد: حاج آقا ، همه ننه ها از شوهرهاشون بچه دار می شن نه از شوهر خواهراشون!!

آخونده با تندی گفت : تو کی هستی و با اجازه کی اومدی تو؟؟

عمو گفت : من ، عموی مریم هستم و پدر ، مادر مریم سال گذشته به رحمت خدا رفتن و الان من بزرگترش هستم.

دادستان با همون قیافه عاقل اندر سفیه گفت : اولا ، برگه قیومیتت کو؟ 

دوما : این دختر خودش کبیره و احتیاج به قیم نداره و ثالثآ ، این جرم ، البته اگر جرمی هم واقع شده باشه در حوزه اختیارات ما نیست و شما باید برید مشهد و اونجا شکایت تون رو مطرح کنید.

از دم دادسرا تا خونه ، عمو یه سر فحش می داد و بدو بیراه می گفت  .

آخر شب دوباره همه جمع شدن دور هم و یه بار دیگه برای من تصمیم گرفتن  و قرار گذاشتن بعد از مشورت با یه وکیل بریم مشهد .

تو دلم آشوبی به پا شده بود که نگو و نپرس.

کله ام داغ شده بود و حالت تهوع هم امونم رو بریده بود.

حرفای دیگرون تو سرم دو دو می زد  که تو مشهد همه فک و فامیل های محسن تو دم و دستگاه دولتی اند بخصوص دادگاه ها ، پس لازم بود که قوی باشیم و بجنگیم .

من برای تجاوز و میترا برای درخواست طلاقش.

عمو حمید هم یه سر می گفت ، حق به حق دار می رسه .

اما ، ما چی فکر می کردیم و چی شد!!!!!!!!!!!!!!!!

پایان قسمت پنجم

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تهمینه بخشک

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.