بعد ازبی نتیجه بودن شکایتمون در تهران برگشتیم به مشهد.
اون چیزی که تو شکمم بود هی بزرگ و بزرگتر می شد . قبل از برگشتن به مشهد ، آذردخت منو برد پیش یه دکتر زنان و نظرش رو در باره من و بچه تو شکمم خواست .
دکتر خیلی خوب و مهربونی بود و بعد هم یه گزارش کامل نوشت و داد دست زن عموم تا بدیم دادگاه .
وقتی رسیدیم خونه ، عمو با محسن یه دعوای مفصل کرد تا جایی که به زد و خورد کشیده شد و آخرش هم همگی سر از کلانتری در آوردیم .
تو کلانتری ، من به خاطر تجاوز ، میترا برای طلاق و عمو هم واسه خیانت در امانت و کتکی که از محسن خورده بود و دو تا از دنده هاش رو شکسته بود شکایت کردیم .
انصافآ عمو حمید مثل یه ببری که از بچه اش دفاع می کنه با محسن جنگید ، هر چند که محسن خیلی قویتر بود و سرو صورتش در آخر پر از خون شده بود.
من و میترا با دیدن صورت عمو حمید یه سره گریه می کردیم ، اما آذردخت می گفت : حقشه ، کسی که این همه مدت نیومده تا ببینه جگرگوشه های برادرش چیکار می کنن و چی بهشون می گذره ، همه اینها حقشه .
افسر نگهبان بعد از نوشتن شکایت ما از همه مون خواست فردا صبح اونجا باشیم تا با پرونده بریم دادگاه .
نمی دونم چرا تو دادسرا پرونده من ، محسن و عمو رفت تو یه شعبه ، هر چی که بود تو اونجا یه بار دیگه در هم شکستم و خورد شدم .
قاضی چیزهایی ازم پرسید و حرفهایی بهم زد که هیچوقت فکرش ، نه تنها به ذهن من ، بلکه به ذهن هیچ موجود دو پایی هم نمی رسید.
خاله فاطی گفت :مگه چی گفت؟
مریم ادامه داد : قاضی از من پرسید .
چطور ادعا می کنی ،شوهر خواهرت بهت چندین بار تجاوز کرده و الان هم ازش بارداری ؟
گفنتم : حاج آقا ، ادعا نمی کنم ، واقعیت و گفتم .
گفت : اگر واقعیت رو می گی ، چرا بعد ازاولین بار به کسی نگفتی؟
گفتم : چون ازش می ترسیدم ، اون بهم گفته بود ، اگر به کسی بگم هر سه تامونو می کشه .
محسن یهو پرید وسط حرفموگفت: حاج آقا ، دروغ می گه ، همش افتراست .
قاضی رو به محسن: آقای محسن ،،،، نوبت به شما هم می رسه تا از خودتون دفاع کنید .
قاضی : خوب خانم ، اون سه نفر کی بودن که محسن تهدید به مرگ کرده بود ؟
من و دوتا خواهرهام.
قاضی : حرف دیگه ای هم داری که بزنی ؟
من که نمی دونستم دیکه چی باید بگم در جوابش گفتم نه .
قاضی رو به محسن : شما چی دارید که در دفاع از خودت بگی؟
محسن: آقای قاضی ، وقتی پدر زن و مادر زنم فوت کردن ، من بنا به وظیفه شرعی ام از این دختر خواستم چادر سر کنه و با پسرهای محله رفت و آمد نکنه ، اما خدا می دونه کجا دسته گل به آب داده که داره می ندازه گردن من و
من فکر می کنم اینها رو خواهرش و عموش یادش دادن و من همینجا از هر سه تاشون شکایت می کنم و ادعا شرف دارم .
قاضی بعد از بازجویی از عموم در نهایت برای همه مون قرار صادر کرد .
برادر محسن سند براش گذاشت و اونها رفتن ، اما ما که ملکی در مشهد نداشتیم رو به زندان فرستاد .
آذردخت هر چی اصرار کرد سند خونه تهرانشون رو قبول کنه یا سند خونه بابامو ، قاضی قبول نکرد که نکرد .
بهانه اش هم این بود که ملک باید در مشهد باشه و خونه پدرم هم چون یه صغیر هم وارثه ، نمیشه.
بالاخره هم منو فرستاد زندان تربت حیدریه و اونجا بود که با زری خانم آشنا شدم .
بعد از مرگ پدر و مادرم این بهترین اتفاق زندگیم بود .
زری خانم گفت : برای من هم عزیزم ، برای من هم تو حکم یه معجزه رو داشتی.
مریم به زری گفت : زری خانم می شه از اینجا به بعدشو شما تعریف کنی تا من یه نفسی تازه کنم ؟
زری گفت: به روی چشمم عزیزم ، حتما .
و زری اینطور ادامه داد: اول باید بگم چرا من تو زندان بودم که با مریم آشنا شدم .
بابام یه آدم تریاکی بود که برای تامین هزینه تریاکش و خرج خونه تریاکهای یه قاچاقچی رو جا به جا می کرد .
من اون موقع هجده ساله بودم و خواستگارهای زیادی داشتم ، اما چون بیشتر خواستگارام از رفیق رفقای بابام بودن ، مادر بزرگم نمی گذاشت و بابام هم جرات نمی کرد رو حرف مادرش حرف یزنه .
مادر بزرگم همیشه بهم می گفت : زری جون ، تو دنیایی که همه همدیگرو می درن اگر گرگ نباشی دریده می شی .
من اونوقتها نمی فهمیدم ، منظور مادر بزرگم چیه تا اینکه زمونه بهم فهموند.
تازه تو نوزده سال پا گذاشته بودم که مادر بزرگم مرحوم شد و بعد از چند ماه ، پدرم منو شوهر داد به رحمت ، رحمت صاحب جنس بود که از من دوازده سال بزرگتر بود و بابام تریاکهای اونو جابه جا می کرد .
رحمت با اونکه قاچاق می کرد و بیشتر وقتش صرف کارهای خلافش می شد ، اما برای من کم نمی ذاشت .
من یه چند ماه بعد از عروسیم آبستن شدم .
رحمت چون تک فرزند بود با شنیدن خبر آبستنی من بال درآوردش و هر چیزی رو که من ویار می کردم برام تهیه می کرد ، کافی بود بگم چی هوس کردم .
رحمت قبل از اینکه بیوفته تو کار خلاف ، استوار ارتش بوده که بعد از انقلاب تو پاکسازیهای ارتش به وسیله کمیته ای ها اخراج شده بود ورحمت با این کار می خواست تلافی ظلمی که بهش شده بود و بکنه.
من نمی خوام بگم ، کارش درست بوده یا نه ولی هر چی که بود مرد خوبی برای من و پدر خوبی برای دخترم آزیتا بود.
اون یه هفت تیر هم داشت که هر وقت می رفت بیرون با خودش می برد .
با اینکه من مخالف کارهاش بودم ، اما عاشقانه می پرستیدمش ، خداییش اون هم عاشق من و دخترمون بود .
چندین سال به همین منوال گذشت و آزیتا دوازده ساله شد ، وای که چقدر ناز بود .
خدا ، بعد از آزیتا بچه دیگه ای بهمون نداد .
همه چیز منو و رحمت شده بود آزیتا.
رحمتی که بیرون از خونه یه شیر بود و همه ازش حساب می بردن ، تو خونه مثل یه بره بود و به منو آزیتا از گل کمتر نمی گفت .
تا اینکه اون روز نحس از راه رسید ، روزی که خدا هم منو فراموش کرده بود.
من ، رحمت و آزیتا ، داشتیم تو حیاط ناهار می خوردیم که یهو یکی از رفقای رحمت دوید تو حیاط و داد زد : رحمت فرار کن ، مامورها دارن میان دنبالت .
رحمت بلافاصله رفت سراغ هفت تیرش و خواست بزنه بیرون که آزیتا چسبید بهش و ولش نکرد .
تو همین گیرو دار بود که مامورها ریختن تو خونه و با دیدن هفت تیری که تو دست ورحمت بود ، شروع کردن به تیر اندازی.
آخرش هم جنازه رحمت که دختر سوراخ ، سوراخ شدم ، تو بغلش بود و برام به جا گذاشتن .
مامورها ، منو که بالا سر عزیزترینهام شیون میزدم رو دستگیر کردن و با خودشون بردن .
اونا حتی نذاشتن که من تو خاکسپاری شون شرکت کنم .
اون روزهای بازجویی ، وقت داشتم تا به حرفهای مادر یزرگم فکر کنم ، اون راست می گفت : اگر نخواهیم دریده بشیم باید گرگ باشیم و من هم از اون به بعد گرگ شدم .
اون روز گرگ متولد شد .
پایان قسمت ششم
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید