رفتن به محتوای اصلی

مردی که بنیاد ستم زیر و زبر کرد
ویدئو
25.10.2016 - 22:34

کورش بزرگ

از: هما ارژنگی

ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 

در یک غروب کهنه و بی رونق و تار

در حسرت یک پنجره تا روشنایی

در جستجوی روزنی سوی رهایی

در آرزوی فرصت دیدار انسان

زین میکنم من توسن اندیشه ام را، هر سو شتابان

در زیر چتر آسمان هر جا که پویم

جز درد و اندوه و ستم چیزی به جا نیست

در چار سوی این رباط کهنه گویی

مردی و رادی و وفا فرمانروا نیست

دژخیم ایام، با داس خو ن آلوده ی درنده خویی

در کار بیداد و جنون ترکتازی است

پندار آدم،

پندار ظلم و پیشه اش ویرانه سازی است

تن خسته از اندیشه های زندگی سوز

در آرزوی دیدن روزی دل افروز

در حسرت دیدار انسان

آنسان که باید، آنسان که شاید،

یکبار دیگر، کافور غم از جسم و جانم می تکانم

دل را ز دست نا امیدی می رهانم

پژواک فریادم هوا را میشکافد:

«آخر کجایی روشنایی»؟

ناگه به یکبار،

از لابلای ابرهای سرد و غمبار

گل میکند خورشید زر تار

با رنگهای روشن و شاد

در چهره ی پاک ابر مردی امرداد

مردی که از ژرفای تاریکی درخشید

جوشید و کوشید

مردی که بنیان ستم زیر وزبر کرد؛

چون جویباری نرم و آرام،

با نگ نوای مهر خیزش، در گوشهایم می نشیند

«کورش منم شاه جهان شاه پیمبر

کورش منم کشور رهان دادگستر

آزاده ای پو یای راه روشنایی

دلبسته ی آیین مهر و پارسایی

در گرم گرم ظلم و تاراج،

در روزگار برده داری،

آنگه که دد خویان خونریز، با سر فرازی

فرزند آدم را به آتش می کشیدند

مست جنون و شهوت و خون

گوش و زبانش می بریدند

هر جا که رفتم، هر جا که بودم

از چهر گیتی ننگ دژ خویی زدودم

من مهر را در سینه ی هستی نشاندم

مهر گیای من در این دنیای تاریک،

از ژرفنای دشمنی ها سر برآورد

از آن هزاران بوته ی زرینه رویید

هر بوته گل کرد

در روزگارانی که هر کشور گشایی،

شهر و دیار مردمان ویرانه میکرد،

روزی که بو تیمار اندوه

در هر سرایی خانه میکرد،

هر جا رسیدم،

ویرانه ها را سر به سر آباد کردم

در سایه ی تد بیر و رایم

گسترده شد گیتی همه در زیر پایم

آشور و ماد و بابل و لیدی سرایم

من رامش و مهر و خرد بنیاد کردم

در باور من،

انسان نماد راستینی از خدا بود

بر هستی و بر جان خود فرمانروا بود

آزادگی گنجینه ای بس پر بها بود

پس بندهای برده داری را بریدم

وان بندگان از بند غم آزاد کردم

آنگه به آرام،

هر کس به فرمان خدای خویش خرسند

هر کس به آیین و مرام خویش پابند

من مردمان سوته دل را شاد کردم

آوای کورش،

آن دلنشین چاووش جانبخش رهایی

پیک سرور و رو شنایی،

بر بالهای باد شبگرد، تا بی کرانها می شتابد

شب سایه های مبهمی پاشیده بر دشت

بر جلگه ی پارس

روی کهن آرامگاهی ساکت و سرد

سر می نهم بر سنگهای سرد و خاموش

از بغض سنگینی دل و جانم لبالب

زان سوی تاریکی به ناگاه

با بالهای نور باران، تندیس کورش رخ مینماید

اشکم به روی گونه ها می غلتد آرام

فریاد خاموشی درونم میخروشد

کای برترین آزاده ای ماناترین مرد

اینک تو بنگر، بر روزگار تیره و غمبار انسان

شاید ندانی سفره ی چرکین دنیا

امروز هم پاتا به سر رنگین ننگ است

شاید ندانی سینه ی گسترده ی خاک،

امروز هم بازیچه ی آشوب و جنگ است

حالا نژاد و رنگ حرفی تازه دارد

حالا سر بازار آدم میفروشند

آزادی و آزادگی افسانه گشته

ای برترین آزاده ای ماناترین مرد

ناگه غریو همسرایان شبانه

پژواک فریاد مرا در می رباید

گویی زمین و آسمان سر داده با درد

بر بالهای باد شبگرد، این ناله ی سرد: آخر کجایی روشنایی؟

آخر کجایی روشنایی؟

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

انتشار از:

کاوه جویا

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.