رفتن به محتوای اصلی

شانزدهم دی ماه سالگرد اعدام ددمنشانه شهره مدیر شانه چی
05.01.2017 - 05:04

چهار تن از فرزندان محمد مدیر شانه چی را رژیم های آریامهری و آخوندی کشتند:

یک - زهره مدیر شانه چی دانشجوی سال دوم دانشکده حقوق، وابسته به سازمان چریک های فدائی خلق ایران در زمان رژیم پادشاهی که هنگام برخورد با مأموران ساواک در شهر رشت پس از تیراندازی ساواکی ها در اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۵ کشته شد!

دو - حسین مدیر شانه چی دانشجوی سال دوم علوم آزمایشگاهی و پتروشیمی که در آبان ماه سال ۱۳۶۰ در حمله شبانه مزدوران رژیم آخوندی به خانه اش با شلیک چند گلوله آر - پی - جی هفت کشته شد!

سه - محسن مدیر شانه چی دانش آموخته رشته علوم آزمایشگاهی، زندانی سرشناس رژیم پادشاهی و از رهبران سازمان فدائیان - اقلیت که در بیست و نهم آذرماه سال ۱۳۶۰ هنگام بیرون آمدن از خانه اش با شلیک رگباری از گلوله های مزدوران رژیم آخوندی به پشت سرش از پای درآمد!

چهار - شهره مدیر شانه چی دانشجوی سال اول علوم ریاضی، وابسته به سازمان راه کارگر که در دوم مردادماه سال ۱۳۶۰ در خیابان بازداشت و در شانزدهم دی ماه سال ۱۳۶۰ پس از ماه ها بازجوئی و شکنجه در زندان اوین تیرباران شد!

محمد مدیر شانه چی پدر این چهار فرزند تنها برای اعدام دختر کوچکش شهره آتش گرفت و تا پایان زندگی سوخت .....

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

محمد مدیر شانه چی در سال ۱۳۰۱ در مشهد زاده شد، نیاکانش کرمانی بودند، پدر محمد مدیر شانه چی از پیکارگران جنبش مشروطه در زمان قاجار بود، پس از رویدادهای شهریورماه سال ۱۳۲۰ که ایران را متفقین اشغال کردند محمد مدیر شانه چی از مشهد به تهران کوچ کرد، در تهران از هواداران جبهه ملی و دکتر محمد مصدق بود، خانه محمد مدیر شانه چی در تهران پایگاهی برای آزادیخواهان و دشمنان رژیم شاهنشاهی بود، پس از کودتای بیست و هشتم مردادماه سال ۱۳۳۲ محمد مدیر شانه چی به زندگی پنهان و نیمه پنهان  روی آورد و از آن پس تا انتحار اسلامی در سال ۱۳۵۷ و جایگزین شدن دوزخ آخوندی به جای زندان آریامهری بارها از سوی رژیم شاهنشاهی دستگیر و زندانی شد، چنان که یک بار هفت ماه و یک بار نیز یک سال زندانی شد و چند بار نیز برای یکی دو ماه و چند هفته و چند روز بازداشت شد و کتک خورد و شکنجه شد و آزار دید!

محمد مدیر شانه چی هنگامی که جبهه ملی در سال های ۱۳۳۹ تا ۱۳٤۱ دوباره در میدان سیاست ایران به کار افتاد برای هواداری و وابستگیش به جبهه ملی بازداشت شد و در بهمن ماه سال ۱۳٤۱ با کسانی مانند محمد حنیف نژاد که از بنیانگزاران سازمان مجاهدین خلق ایران بود و برخی از سران جبهه ملی ایران مانند داریوش فروهر، دکتر کریم سنجابی، عباس شیبانی و محمود مانیان و ..... چندی همزنجیر شد!

پس از آن که روح الله خمینی با شاه درگیر شد و پس از کشتار پانزده خرداد سال ۱۳٤۲ محمد مدیر شانه چی با این پندار نادرست که خمینی و هوادارانش رهاننده ایرانیان از زندان آریامهری خواهند بود به هواداری از اینان برخاست! چنان که طبقه دوم خانه اش را به علی خامنه ای داده بود و علی خامنه ای که در مشهد می زیست در ماه های محرم و صفر و رمضان هنگامی که به تهران می آمد در خانه محمد مدیر شانه چی می ماند و هرگاه که به بیرون می رفت پس از آمدن به خانه خوراکش را که محمد مدیر شانه چی و خانواده اش پخته بودند آماده بود! یک روز علی خامنه ای به محمد مدیر شانه چی گفته بود که: "حاج آقا دعا کن امسال خوب کار کنم (خوب روضه خوانی و نوحه خوانی کنم!) و یک ماشین بتوانم بخرم!" و علی خامنه ای چون در آن سال خوب توانست روضه خوانی و نوحه خوانی کند و از این راه پول دربیاورد توانست یک خودروی فولکس بخرد!

یک بار هم که علی خامنه ای در خانه محمد مدیر شانه چی مهمان بود مأموران ساواک برای دستگیری علی خامنه ای به خانه می ریزند، محمد مدیر شانه چی علی خامنه ای را یاری می کند که از پشت بام بگریزد! برای همین هم محمد مدیر شانه چی چند روز بازداشت می شود و مشت ها و لگدها و سیلی های ساواکی ها را می خورد! و یا اسدالله لاجوردی کسی بود که محمد مدیر شانه چی پشت چک ها و سفته هایش را امضا می کرد و گره از کارهایش می گشود! همچنین محمد مدیر شانه چی بارها از اینجا و آنجا پول گردآوری کرده و برای روح الله خمینی و هوادارانش فرستاده بود، باری، محمد مدیر شانه چی خودش را به آب و آتش می زد و بسیاری از آخوندها و کسانی که وابسته به روح الله خمینی بودند را به فراوانی یاری می کرد.

اما فرزندان محمد مدیر شانه چی مانند پدرشان باور دینی نداشته و کمونیست بودند! چنان که یکی از دختران محمد مدیر شانه چی به نام زهره مدیر شانه چی چندی در زمان رژیم شاهنشاهی بازداشت و زندانی شد، زهره مدیر شانه چی که وابسته به سازمان چریک های فدائی خلق ایران بود و دانشجوی سال دوم دانشکده حقوق بود در اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۵ هنگام برخورد با مأموران ساواک در شهر رشت با تیراندازی ساواکی ها کشته شد! سه فرزند دیگر محمد مدیر شانه چی به نام های حسین مدیر شانه چی، محسن مدیر شانه چی و شهره مدیر شانه چی نیز همگی کمونیست بودند!

پس از آن که مردم ایران در سال ۱۳۵۷ به جای انقلاب دست به انتحار اسلامی زدند و زندان آریامهری جایش را به دوزخ آخوندی داد محمد مدیر شانه چی چندی به مشهد رفت و در آنجا گروهی دینی را به نام "جمعیت اقامه" راه اندازی کرد، محمدتقی شریعتی پدر دکتر علی شریعتی و پوران شریعتی همسر دکتر علی شریعتی نیز به این گروه پیوستند، البته رژیم آخوندی که همه چیزخواه (توتالیتر) بود هر کسی و هر گروهی را که به گونه ای از دکتر علی شریعتی هواداری می کرد تا آنجا که توانست کشت و کوبید و زندانی کرد! چون با آن که دکتر علی شریعتی هم باورهای دینی داشت و در زمان رژیم پادشاهی درگذشته بود اما آب او و آب آخوندیسم به یک جوی نمی رفت!

پس از آن که در سال ۱۳۶۰ جبهه ملی در برابر رژیم روح الله خمینی و ددمنشی هایش ایستادگی کرد و روح الله خمینی هم گفت که: "جبهه ملی مرتد است!" بگیر و ببند هواداران و وابستگان به جبهه ملی نیز آغاز شد! اسدالله لاجوردی دستور بازداشت محمد مدیر شانه چی را داده بود اما گفته بود که محمد مدیر شانه چی را زنده به اینجا نیاورید چون شرم داشت به چهره اش نگاه کند! محمد مدیر شانه چی زنده دستگیر شد اما توانست از دست مزدوران رژیم دژخیمان و شکنجه گران بگریزد! سرانجام محمد مدیر شانه چی ناچار شد هست و نیستش را در دوزخی بی همتا در جهان به نام ایران رها کند و پنهانی و با سختی های فراوان به فرامرز رفته و خودش را به پاریس برساند! سگ های هار و گوش به فرمان آخوندیسم نیز پس از تاراج دارائی محمد مدیر شانه چی خانه اش را توقیف کرده و فروختند! همان خانه ای که علی خامنه ای در طبقه دوم آن با پول محمد مدیر شانه چی خورده و خوابیده بود! اما محمد مدیر شانه چی با تنگدستی و با دستفروشی و با کارتن خوابی در خیابان های فرامرز روزگار می گذراند!

پس از گریز محمد مدیر شانه چی به فرامرز حسین مدیر شانه چی پسر محمد مدیر شانه چی دانشجوی سال دوم علوم آزمایشگاهی و پتروشیمی در آبان ماه سال ۱۳۶۰ در تازش شبانه مزدوران رژیم آخوندی به خانه اش کشته شد! گفته می شود مزدوران آخوندیسم چند گلوله آر - پی - جی هفت به خانه حسین مدیر شانه چی شلیک کردند و لاشه حسین مدیر شانه چی تکه تکه شد! سپس در بیست و نهم آذرماه سال ۱۳۶۰ محسن مدیر شانه چی پسر دیگر محمد مدیر شانه چی، دانش آموخته رشته علوم آزمایشگاهی، زندانی سیاسی سرشناس رژیم پادشاهی و از رهبران سازمان فدائیان - اقلیت هنگامی که داشت از خانه اش بیرون می رفت با شلیک رگباری از گلوله های مزدوران رژیم آخوندی به پشت سرش کشته شد!

سه فرزند محمد مدیر شانه چی کشته شده بودند اما یکی از فرزندانش که دختری به نام شهره بود هنوز زنده بود، شهره مدیر شانه چی که در سال ۱۳۳۵ زاده شده بود و زمانی هوادار سازمان فدائیان - اقلیت بود به سازمان راه کارگر پیوسته بود، شهره در دوم مردادماه سال ۱۳۶۰ از سوی یکی از تواب های خائن و خودفروخته ای که با رژیم ولایت فقیه همکاری می کردند شناسائی و از سوی مزدوران کمیته بهارستان تهران در خیابان بازداشت شد! شهره کمابیش یک ماه در کمیته بهارستان زندانی بود و سپس به زندان اوین فرستاده شد و در زندان اوین و در شعبه شش دادستانی انقلاب اسلامی تهران با شکنجه های فراوانی مانند سیلی، مشت، توسری، لگد، تازیانه، آویزان کردن از مچ دست ها و ..... به همراه زشت ترین و رکیک ترین دشنام ها و ناسزاها از شهره بازجوئی شد!

پدر شهره به فرامرز رفته بود اما بازجویان و شکنجه گران گمان می کردند که در ایران پنهان شده است! حسین و محسن دو برادر شهره نیز پنهانی می زیستند! دژخیمان با این پندار که شهره جایگاه پدر و دو برادرش را می داند از او نهانگاه پدر و برادرانش را می خواستند! چون شهره چیزی درباره نهانگاه پدر و برادرانش نمی دانست بازجویان می پنداشتند که شهره دانسته هایش را پنهان می کند و او را کتک زده و شکنجه می دادند! پس از آن که بازجویان پی بردند که محمد مدیر شانه چی به پاریس رفته است به او پیام دادند که یا باید خودش را تسلیم کند و یا چون دخترش شهره گروگان آنهاست تا آمدن محمد مدیر شانه چی آنها هر روز دخترش را شکنجه خواهند داد! دژخیمان رژیم حجاب و عفاف به همراه این تهدیدها سخنان زشتی را نیز مانند تهدید به تجاوز جنسی و ..... بر زبان می راندند!

محمد مدیر شانه چی با آن که می دید دخترش را رژیم دژخیمان و شکنجه گران برای دستگیری او به گروگان گرفته است نمی توانست به ایران بیاید چون هست و نیستش را از دست داده بود و در خیابان های پاریس گرسنه و تشنه کارتن خوابی می کرد و پولی برای خریدن بلیت هواپیما و آماده کردن گذرنامه و بازگشت به ایران نداشت! محمد مدیر شانه چی برای افتادن دخترش شهره به چنگ دژخیمان هار رژیم آخوندی و پرپر شدن دختر گلش به دست مزدوران رژیم حجاب و عفاف خون می گریست و می سوخت و می ساخت و کاری هم از دستش برنمی آمد! تا آن که به محمد مدیر شانه چی پیام آمد که دختر گلش پس از ماه ها سیلی خوردن و لگد خوردن و مشت خوردن و توسری خوردن و تازیانه خوردن و آویزان شدن از مچ دست ها و شکنجه های دیگر در تاریخ شانزدهم دی ماه سال ۱۳۶۰ تیرباران شده است! محمد مدیر شانه چی از آن پس دیگر هرگز اشک چشمش خشک نشد و هرگز خنده در چهره اش دیده نشد و تا پایان زندگیش آتش گرفت و سوخت!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

منیره برادران خسروشاهی، دختری تبریزی که نه سال و نیم در زندان های آریامهری و آخوندی زندانی بوده است در کتابی به نام "حقیقت ساده" درباره شهره مدیر شانه چی این چنین نوشته است:

..... آن روز عصر اسم مرا هم برای انتقال به بند خواندند، خیلی خوشحال شدم، دلم می خواست زندگی جمعی بند را می دیدم و خودم هم در آن شریک می شدم، می دانستم که آدم در بند آزادتر است! بلند شدم، کفش هایم به پاهایم نمی رفتند! آنها را به دست گرفتم، گلنار دختر دیگری بود که همان روز با او آشنا شده بودم، پاهایش باندپیچی بودند! یک هفته می شد که دستگیر شده بود، کمتر در اتاق پیدایش می شد، بیشتر در بازجوئی و زیر شکنجه بود! تا یک هفته هیچ مشخصه و آدرسی از خودش نداده بود! بعد از یک هفته که اسم و آدرس را گفته بود دیگر شوهرش منزل را ترک کرده بود! استقامتش برایم تحسین برانگیز بود، آن روز او هم به بند می رفت، من زیر بغلش را گرفته بودم و در راه آهسته با یکدیگر صحبت می کردیم .....

..... باید از پله ها بالا می رفتیم، این کار برای من و گلنار سخت بود، البته برای گلنار مشکلتر چون هر دو پای او زخمی بودند! دستمان را به نرده پله ها گرفته خود را بالا می کشیدیم، شوق بند دردمان را می کاست! از چند اتاق تو در تو گذشتیم، جلوی یکی از اتاق های دربسته متوقف شدیم، حاج آقا کچوئی زنگ دری را زد، زنی از آن طرف در را نیمه باز کرد، بدون این که خود را نشان دهد کاغذهائی را از حاج آقا گرفت، بعد در را کامل باز کرد و ما داخل شدیم ..... بعد از پرسیدن اسم و مشخصات ما را در اتاق های مختلف تقسیم کردند، من و گلنار را به اولین اتاق فرستادند .....

(کسی که در اینجا با نام حاج آقا کچوئی از او نام برده شده است پدر محمد کچوئی (رئیس پیشین زندان اوین) است که به دست کاظم افجه ای کشته شد و این دو تن یکی نیستند!)

بعد از چند دقیقه متوجه شدم در اتاق بسته نیست و می توانیم در راهرو رفت و آمد کنیم، با خوشحالی و لنگ لنگان از اتاق بیرون آمدم، راهرو پر از زندانی بود، همگی دختران جوان بودند و گاه در بینشان چهره های مسن نیز دیده می شدند، آنها خاطره مادرم را زنده می کردند، اکثرا با لبخندی به من سلام می کردند ..... به زودی چهره ای آشنا دیدم، شهره آشنای قدیمی که سال ها بود او را ندیده بودم! از دیدنش و این که هنوز زنده است خیلی خوشحال شدم و بدون ملاحظه زندان در آغوشش گرفتم! مثل سابق لاغر و چالاک بود، یک پولیور دستباف به تن داشت اما به نظر می رسید با این همه سردش است، گفت که نرگس هم اینجاست، دیگر شادیم حد نداشت! .....

(نرگس زن برادر منیره است، برادر منیره، مهدی برادران خسروشاهی نام داشت که رژیم آخوندی او را در پانزدهم آذرماه سال ۱۳۶۰ برای وابستگیش به سازمان راه کارگر پس از شکنجه های فراوان تیرباران کرد!)

..... شام آوردند، تکه کوچکی کره و به اندازه یک قاشق مربا ! نرگس از من دعوت کرد که شام را در اتاق آنها باشم، من هم ترجیح دادم که اولین شام بند را با او و شهره بخورم، چند نفر از زندانی ها که آن روز کارگر بودند سفره انداختند، بشقاب های ملامینی را چیدند، کنار هر بشقاب مقداری نان گذاشتند و در هر بشقاب سهم دو نفر را قرار دادند، آن شب خوشمزه ترین شام زندان را خوردم، در جمع دوستان جدید! در گوشه اتاق توجهم به عده ای جلب شد که دور سفره جداگانه ای جمع شده بودند، شهره برایم توضیح داد که آنها توده ای ها و اکثریتی ها هستند و هیچ رابطه ای با دیگران ندارند! بعد از شام از بلندگو اعلام شد کسانی که مایل به رفتن به حسینیه هستند آماده شوند! در آن زمان هنوز این برنامه ها اجباری نشده بودند، شهره برایم شرح داد حسینیه سالنی است که از شب اول محرم افتتاح شده و در آنجا برنامه های مذهبی برگزار می شوند، بعدها حسینیه مکانی برای مصاحبه های اجباری زندانیان شد! با کمال تعجب دیدم که تعدادی برای رفتن آماده می شوند! شهره در مقابل تعجبم گفت: "برای زندانی بیرون رفتن از بند صرفا یک نوع تنوع است ولی کسانی هم هستند که رفتن به آنجا را تحریم کرده اند!"

..... هر روز به هنگام عصر تعدادی زندانی جدید وارد بند می شدند، افزوده شدن بر تعداد از امکانات ناچیز موجود می کاست! مثلا مقدار غذا با افزایش جمعیت بند اضافه نمی شد و کم شدن غذا را شکم های نیمه گرسنه به خوبی حس می کردند! دیگر برای رفتن به توالت از صبح در صف می ایستادیم و نزدیک ظهر نوبت می رسید! وقتی گنجایش راهرو برای صف کشیدن تمام شد سیستم شماره ای را جایگزین صف کردیم! صبح یک شماره می گرفتیم و ظهر نوبتمان می رسید! بعد شماره دیگری می گرفتیم که شب نوبت آن می رسید! البته بیماران کلیه ای و آنها که پاهایشان زخمی بودند حق داشتند خارج از نوبت از توالت استفاده کنند! آنان گاه از این امتیاز ناراحت می شدند و بعضا قبول نمی کردند! مثلا شهره که کلیه و مثانه اش عفونت داشتند مجاز بود که از این حق استفاده کند اما او به این امتیاز تن نمی داد و دردش تشدید می شد!

..... همه ماتم زده نشسته بودیم که در اتاق باز شد، نرگس را صدا زدند برای تلفن! تلفن؟ دلم به شدت شور می زد، تمایل باطنیم این بود که به فاجعه فکر نکنم، شهره از من پرسید: "چه حدسی می زنی؟" گفتم: "شاید خانواده اش اقدام کرده اند که تلفنی با وی تماس بگیرند!" گفت: "فکر کنم داری خوش خیالی می کنی!" او راست می گفت و من این را می دانستم اما نمی خواستم باور کنم، این ناباوری چند دقیقه بیشتر نگذشت، در اتاق باز شد و نرگس وارد شد، او در حالی که به سر و روی خود می زد گفت: "کشتندش! بچه ها کشتندش!" چیزی به مانند کوه در دلم فرو ریخت، بقیه ماجرا را خود خواندم، بچه ها می خواستند او را آرام کنند اما موفق نمی شدند، من دست هایش را گرفتم و گفتم: "آرام باشیم آن گونه که او می خواهد." نرگس عاجزانه گفت: "نمی توانم!" گفتم: "می توانی!" اندکی آرام گرفت و آن وقت توانست ماجرای تلفن را برایمان بازگو کند، او را به دفتر بند برده و گوشی را به دستش داده بودند، آن طرف خط برادرم بود، او در حالی که می خندید از همسرش برای همیشه وداع کرده بود!

نرگس فریاد کشیده بود: "خداحافظی برای چی؟" او گفته بود: "مرا به جرم این که زندانی زمان شاه بودم ساعاتی دیگر تیرباران خواهند کرد!" نرگس در حالی که این بار آهسته اشک می ریخت گفت: "دیگر حرف نزنیم و منتظر صدای رگبار باشیم!" حوالی ساعت هشت و نیم شب بود که یکباره صدائی همچون ریزش کوهی از آهن برخاست! این صدای مهیب تنها برای یک لحظه بود، بعد صدای شعار برخاست: "مرگ بر کمونیست، مرگ بر منافق، الله اکبر، خمینی رهبر، حزب فقط حزب الله، رهبر فقط روح الله!" دقایقی بعد صدای تک تیرها آمد، یک، دو، سه، چهار ..... گاه در فاصله تک تیرها وقفه هائی به وجود می آمدند، این وقفه ها یعنی زجرکش کردن زندانی در خون تپیده! هشتاد و پنج، هشتاد و شش، صدا متوقف شد، هشتاد و پنج نفر به همراه برادرم بودند، همسفرش بودند، او تنها نبود! .....

..... چند روز پس از آن دو مرد ریشو آمدند و گفتند: "ما هیأتی هستیم از طرف ایة الله منتظری و برای رسیدگی به وضعیت پرونده ها آمده ایم!" از تک تک ما هویت و علت دستگیری را سؤال کردند، دستگیری اکثر ما علت خاصی نداشت و تحت نام مشکوک در زندان بودیم! من نیز علت دستگیری خود را نمی دانستم! نرگس گفت: "به خاطر همسرم دستگیر شده ام!" و تاریخ اعدام را گفت، آنها گوئی متعجب شدند! در آن تاریخ دیگر اعدام ها را در رسانه های عمومی منعکس نمی کردند! جلوی اسم من و نرگس علامت گذاشتند، شهره نیز جرم خویش را طبق گفته بازجو گروگان پدرش قید کرد! آنها پدر او حاج آقا مدیر شانه چی را می شناختند و با احترام از وی یاد کردند و جلوی اسم شهره دو علامت گذاشتند و گفتند: "رسیدگی خواهیم کرد!"

فردای آن روز شهره را صدا زدند، عصر که برگشت با باز شدن درها مواجه شد، در راهرو دوستانش از اتاق های جلوئی به استقبالش رفته بودند، وقتی به اتاق ما که آخرین اتاق بود رسید شادی و خنده را در چشمانش دیدیم و نیز خستگی شدید را، می لنگید! معلوم بود برای بار سوم در بازجوئی پذیرائی شده بود! حاضر نبود به سؤالات ما پاسخ دهد، می گفت: "اول شما بگوئید چطور شد در اتاق ها را باز کردند؟" برایش تعریف کردیم که حوالی ساعت ده صبح متوجه شدیم نگهبانی در اتاق ها را باز کرد و بدون گفتگوئی رفت! متعجب شده بودیم و نمی دانستیم قضیه چیست، آن موقع که وقت دستشوئی نبود! سرمان را از اتاق بیرون آوردیم که ببینیم چه خبر است، دیدیم که از اتاق های دیگر هم چند کنجکاو سرشان را بیرون آورده اند و نگهبانی در راهرو نیست! فهمیدیم که در اتاق ها باز شده اند، از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدیم! دویدیم بیرون و یکدیگر را در آغوش گرفتیم، در عرض چند لحظه همه زندانی ها در راهرو بودند! بعد از شنیدن ماجرا شهره نیز قضیه بازجوئی خودش را گفت، شلاق خورده بود و مدتی هم از مچ دست آویزانش کرده بودند! .....

..... یک هفته بعد باز شهره را صدا زدند، عصر که برگشت رنگش پریده بود! گفت: "دادگاه بوده و در آنجا غیر از حاکم شرع بازجو هم حضور داشته!" در کیفرخواستش آمده بود: عضویت در سازمان اقلیت، عضویت در سازمان راه کارگر، مسئول تبلیغاتی شرق اقلیت، مسئول تدارکاتی غرب راه کارگر و چند مورد دیگر! شاید چنین کیفرخواست ساختگی خنده دار به نظر برسد چون هرگز نشنیده بودیم که کسی در عین حال در دو سازمان عضویت داشته باشد! اما آیا باز خنده دار خواهد بود وقتی بدانیم سرنوشت یک انسان، زندگی و مرگ با این ساختگی ها رقم می خورند؟ شهره مکالمه آهسته حاکم شرع و بازجو را با یکدیگر شنیده بود که به یکدیگر می گفتند: "اعدامی است!" آن شب به شهره گفتم: "همیشه دلم می خواست این معما را بدانم، کسی که می داند اعدام خواهد شد چه حالی دارد؟ اضطراب؟ چی؟" جواب داد: "اضطراب ندارم، تنها می خواهم اعدامم به تأخیر بیفتد! حتی یک روز یا یک ساعت، چون بچه ها را دوست دارم و از بودن در کنارشان لذت می برم!"

چند روز بعد سر سفره ناهار بودیم که او را صدا زدند! او در رفتن هیچ درنگ نکرد! همه غافلگیر شده بودیم و به جز چند نفری که تا سر راهرو بدرقه اش کردیم با کسی خداحافظی نکرد! چرا؟ نمی دانم، شاید آن قدر بچه ها را دوست داشت که ترجیح داد کسی را غمگین نسازد! ولی آیا شب هنگام که با صدای رگبار دانستیم که قلب پرتپش شهره ایستاده است اندوهگین نشدیم؟ ششصد نفر مطلقا سکوت کرده بودند و بعد ناگهان انفجار گریه! که برخلاف دفعات قبل این بار اوج گرفت! این یک سوگ همگانی بود! .....

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

shanechi-780-1shohre-780-1shohre-780-2

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تبریزی
منابع گوناگون

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.