رفتن به محتوای اصلی

بررسى واژه جَزْ در شاهنامه فردوسى
03.02.2017 - 20:02

مقدمه:

فريتس ولف Fritz wolff (١٨٨٠-١٩٤٣) خاور شناس و زبان شناس آلمانى كه با دقت علمى موشكافانه يك يك واژگان به كار رفته در ابيات شاهنامه فردوسى را با ويژگيهاى لغوى و كاربردهاى دستورى طى بيست وپنج سال كار جدى خستگى ناپذيربررسى ومعنى كرده است : واژهء جز به فتح اوّل وسكون ثانى، ويا به فتح اوّل وسكون ثانى مشدّد را كه درمطاوى چند بيت از ابيات شاهنامه فردوسى در دو داستان شاپور ذوالاكتاف و بهرام گور مستعمل و مندرج است، مُفَرَّس و مخفف واژه جزيره دانسته كه زمين خشك محاط آب باشد. و منظور از آنرا در دو داستان ياد شده، منطقهء بين النهرين عليامعرفى كرده است.
با آنكه على اكبر دهخدا و ناظم الأطباء و محمد حسين بن خلف تبريزى نيز يكى از معانى واژه جز را جزيره واقع در بين النهرين معنى كرده اند، و در بخش فرهنگ الفاظ نادره و اصطلاحات غريبهء برخى از شاهنامه هاى چاپ سنگى كه سالها قبل از تولد ولف انتشار يافته نيز، واژه جَزْ در همين معنى مخفف جزيره واقع در بين النهرين معنى شده است، تنى چند از پژوهشگران به تبع ناآشنايى با ناحيهء جزيره، و بررسى نكردن كلى مطلب، تحت تاثير ياقوت حموى قرار گرفته اند، كه بى آنكه اشاره اى به شاهنامه و موارد ابيات پيش گفته كرده باشد، از قريهء گز برُخوار واقع در نزديكى اصفهان به صورت مُعَرَّبِ جز در فهرست اعلام جغرافيائى كتاب معجم البلدان خود ياد كرده است، به تبع تاثير پذيرى فردى و دقت كافى نكردن شخصى، صحت نظر ولف در معنى واژه جَزْ را مورد ترديد قرارداده اند.برخى ديگر نيز تحت تأثير استعمال متداول واژهء جَزْ مُعَرَّبِ گَزْ، در شناسنامه ها، سندها، قباله هاى ملكى و برخى از متون، به ضرس قاطع و به سائقهء افتخارات موهوم متبادر به ذهن خويش كه جنبه محدود مباهات زادگاهى دارد، اعتقاد راسخ يافته اند، كه واژهء جَزِ مورد نظر فردوسى در دو داستان ياد شده مُعَرَّبِ واژه گزِ برُخوار است كه زادگاه فردى و پدرى آنهاست.
مندرجات اين مقاله در جهت تائيد صحت نظر ولف وتبيين معنى جَزِ مُفَرَّسِ جزيره است، كه مابين دو رودخانهء دجله و فرات قرار دارد. حواشىِ نيزارها و بيشه هايش، در زمانهاى دور گذشته محل زيست و نشو و نماى شير و گورِخر بود ! در دوران اسلامى ألجزيره ناميده مى شد. مَحال خلافت ايوبيان و صلاح الدين ايوبى بود. از مناطق اوليهء تمدن بشرى ومراكز تجارى جهان كهن به شمار مى آمد، با شهر ها وراه هاى متعددش دراعصار قبل از اسلام وبعد از اسلام معروفيت وسيع بازرگانى داشت. از مستملكات و متصرفات سلسلهء ساسانى و مابه النزاع ارضى امپراتورى ايران و روم شرقى در اعصار كهن بود!

 

براى روشن شدن مطلب، بهتر است، به بررسى واژهء ( جَزْ) در مطاوى ابيات شاهنامه دست يازيم. شاهنامه مورد استفاده كه دو داستان شاپور ذوالاكتاف و بهرام گور از آن نقل مى گردد، مُجَلَّد مُوَرَّخِ غره جمادى الثانىِ سال ١٢٧٢ه ق است. كه مقارن با دوران سلطنت ناصرالدين شاه قاجار، به خط آقامحمدابراهيم اولياء سميع شيرازى نوشته شده، وبه سرمايه آقامحمدباقر تاجر شيرازى و پايورى ميرزاعبدالغفور دادوميان دهايلى چاپچى در بندر بمبئى هند چاپ سنگى شده است.

تا آنجا كه بنظر نگارنده رسيده، از واژهء جَزِ مُفَرَّسِ جَزيره در دو داستان از داستانهاى شاهنامه فردوسى ياد شده است.

نخست: در ميان ابيات داستان پادشاهى شاپور اورمزد مُلقب به ذوالاكتاف مذكور در جلد سوم رويهء ٤٣٤ سطر ٢٢

دوم : در چند بيت از داستان بهرام گور در جلد سوم، رويهء٤٦١س ٣٣، رويهء٤٦٢س ٢ و٢١ و٢٤

الف: پادشاهى شاپور اورمزد ملقّب به ذوالاكتاف : آنجا كه مى گويد:
به بازارگانى برفتم ز جَزّ يكى كاروان دارم از خَزّوبَزّ(١)
(١): خَزّوبَزّ : به معنى لباس خوب فاخر است

 

فردوسى در داستان پادشاهى شاپور ذوالاكتاف ( همان،ج سوم، رويهء٤٣٢، سطر ٢٥ به بعد ) گويد: اورمزد پسر نرسى پس از نه سال پادشاهى در حاليكه جانشين پسرى بر سر بالينش نبود، درگذشت.
غمى شد ز مرگ آن سر تاجور بمرد و به بالين نبودش پسر
مهتران مدتى براى او عزا دارى كردند. و از نبودن جانشينى براى او در رنج بودند. تا اينكه مؤبد به شبستان شاه رفت و دريافت يكى از زنان زيبا روى اورمزد از او بار دار است!
پرى چهره را بچه بُدْ در نهان از آن خوب رخ شادمان شد جهان
بياورد مؤبد ورا شادمان نشاندش برافرازِ تختِ كيان
بسر برش تاجى بياويختند بران تاج ِ زرين درم ريختند
چهل روز از مرگ شاه سپرى شد. تا آنكه همسر بار دار شاه وضع حمل كرد.

چهل روز بگذشت از آن خوب چهر يكى كودك آمد چو تابنده مهر
ورا مؤبدش نام شاپور كرد بدان شادمانى يكى سور كرد
تو گفتى همه فره ى ايزديست بر او سايه و رايت ِ بخرديست
چهل روزه شد رو دمى خواستند يكى تخت ِ شاهى بياراستند
برفتند گردان ِ زرين كمر بياويختند از برش تاجِ زر
چو آن خورد را سير دادند شير نوشتندش اندر ميانِ حرير
چهل روزه را زير آن تاج زر نهادند بر تختِ فرّخ پدر
باين ترتيب، شاپور اورمزد كه اعراب به او لقب ذوالاكتاف داده اند، چهل روز پس از مرگ پدر، از مادرى زيبا روى زاده شد.نوزاد شير خوارى بود، چهل روزه كه مهتران او را بر تخت شاهى نشاندند. بر فراز ِتختش تاجى از زر آويختند. شاهى اش را ستودند.و گوهر فشانى كردند. نيابت سلطنت وى را به مؤبدى ( شهروى ) نام سپردند.
يكى مؤبدى بود شهروى نام خردمند و شايسته و شاد كام
بيامد بكرسىّ ِ زرين نشست ميان پيشِ او بندگى را ببست
جهانرا هميداشت با داد و راى بياراست ايوان و كاخ و سراى
همان، ص ٤٣٣، س ١-٢
تا آنكه شاپوراورمزد پنج ساله شد.در شامگاهى كه در كاخ پادشاهى تيسفون نشسته بود. صداى خروشى از اروندرود كه همان
دجله(١) است، به گوش او رسيد. از مؤبد پرسيد، آيا اين صداى درود است؟ مؤبد گفت كسانى كه از كسب و كار بازارى خود به
خانه باز مى گردند، در حين گذر از تنگى جاى بر پلى كه روى دجله بسته اند، در هم مى تنند. ودر اثر صدمه و ازدحام حاصل از
آن مى خروشند! شاپور كودك خرد پنج ساله، چو اين سخن شنيد، گفت بايد پلى ديگر ساخت. تا از يك پل بروند، و از پل ديگر باز
گردند. و لشكريان و زيردستان و پرستاران ما ديگر در رنج رفت و آمد نباشند. براى كار بايد با پرداخت درم ودينار، از گنج شاهى
تأمين هزينه كرد. همه مؤبدان چون اين سخن شنيدند، از فهم و چاره انديشى خردمندانهء پادشاه خرد سال خود خشنود شدند!
برحسب توصيهء وى جهت تسهيل رفت و آمد پلى ديگر بر دجله بستند.
چنين تا بر آمد بر اين پنج سال بر افراخت آن كودك خورد سال
نشسته شبى شاه در طيسفون خردمند مؤبد بپيش اندرون
بدانگه كه خورشيد برگشت زرد پديد آمد آن چادر ِ لاجورد
خروش آمد از راه ِ(اروندرود) بمؤبد چنين گفت هست اين درود؟
چنين گفت مؤبد بدان شاه ِخورد كه اى خسرو نامبردار گرد
كنون مرد بازارى و چاره جوى ز كلبه سوى خانه دارند روى
چو بر( دجله ) بر يكدگر بگذرند چنان تنگ پل را بپى بسپرند
بترسد چنين هركس از زخم كوس همى بر خروشند همچون خروس
چنين گفت شاپور با مؤبدان كه اى رهبر نامور بخردان
جز اين پول ديگر ببايد زدن شدن را يكى ديگرى آمدن
بدان تا چنين زير دستان ِ ما گر از لشكرى ور پرستان ما
برفتن نباشد از اين سان برنج دِرَمْ داد بايد فراوان ز گنج
همه مؤبدان شاد گشتند سخت كه سبز آمد آن نارسيده درخت
يكى پل بفرمود مؤبد دگر بفرمان ِ آن كودك ِ تاجور
همان، ص ٤٣٣س٢ تا٧
تا اينجا مى بينيم محيط جغرافيائى وقوع وقايع و سرزمين مورد گفتگوى فردوسى تيسفون و رودخانهء ( دجله ) است. محل تردد و ازدحام جمعيت نيز پلى است، كه بر رودخانهء ( دجله) ساخته اند. در يك بيت از آن رودخانه با نام (اروندرود) يادكرده
ودر يك بيت با نام (دجله)، گفتنى است، كه فردوسى در جاى ديگر گفته كه (اروند) نام پهلوى (دجله) است.
اگر پهلوانى ندانى زبان بتازى تو (اروند) را (دجله) دان
اظهار نظر خردمندانهء شاپور در كودكى موجب خشنودى مادرش شد. در صدد بر آمد، فرزند را به فرهنگ آموزى وادارد.
وزان شادمان شد دل مادرش بياورد فرهنگ جويان برش
بزودى بفرهنگ جائى رسيد كز آموزگاران سر اندر كشيد
چو بر هفت شد رسم ميدان نهاد همآورد و همرسم چوگان نهاد
به هشتم شد آيين تخت و كلاه تو گفتى كزو داشت بهرام شاه
تن خويش را از در فخر كرد نشستنگه خويش(إصطخر)كرد
بر آيين فرّخ نياكان خويش گزيده سرافراز و پاكان خويش
چو يكچند بگذشت بر شاه روز فروزنده شد تاجِ گيتى فروز
ز(عينانيان) (طائر) شيردل كه دادى فلك را به شمشير دل
سپاهى ز رومى و از پارسى ز بحرين وز كرد و وز قادسى
بيامد به پيرامن طيسفون سپاهى زانداز و دانش فزون
به تاراج داد آن همه بوم و بر كرا بود با او پى و پا و پر
چو آگه شد از عمهء شهريار كجا (نوشه) بُد نامِ آن نو بهار
بيامد به ايوان ِ آن ماه روى همه (طيسفون) گشت پرگفتگوى
ز ايوانش بردند و كردند اسير كه دانا نبودند و دانش پذير
چو يكسال نزديك طائر بماند از انديشگان دل به خون درفشاند
همان، ص ٤٣٣ ازس ٧ به بعد
مادر شاپور فرهنگ آموزان را به تربيت فرزند بر گماشت. استعداد شاپور موجب شد، كه در اندك زمانى از آموزگاران خويش پيشى گيرد. در هفت سالگى جنگاورى تن بتن و رسم چوگان بازى بياموزد. به هشت سالگى آيين شاهى وتاجدارى فرا گيرد.
گرچه بى آموزش نيز داراى جنم فطرى پادشاهى بود. تا اينكه به مرحلهء فخر آورى و بالندگى رسيد. شهراستخر را پايتخت
كرد. برسم نياكان جمعى از پاكان سرافراز درگاه را به خدمت برگزيد. شاهى شد، كه فروزنده تاجى گيتى فروز بر سر داشت.
ولى از بد حادثه طائر نامى شير دل كه به فلك نيز شيردلى مى آموخت، واز طائفهء عينانيان ِساكن ِعينان بود، كه قريه اى
در يمن است، سپاهى متشكّل از روميان و پارسيان و كردان و اهالى بحرين و قادسيه جمع آورى كرد، به تيسفون تاخت!
هر چه بود، غارت كرد، بوم و بر را به تاراج داد! چون آگاه شد، نوشه عمهء شاپور نيز در كاخ تيسفون بسر مى برد، به ايوان
و كاخ شاهى درآمد، از روى بى خردى ونادانى، عمهء جوان و ماهروى شاه را نيز اسير كرد، و با خود برد!

چو يكسال نزديك طائر بماند از انديشگان دل بخون درفشاند
ز طائر يكى دختش آمد چو ماه كه گفتى كه نرسى است با تاج وگاه
پدر مالكه نام كردش چو ديد كه دختش همى مملكت را سزيد
نوشه پس از يكسال از طائر عينانى يمنى بار دار شد، دخترى زاد، كه مانند نرسى پدرش بود.
آثار نمايان بزرگى مملكت دارانهء كه ميراث پدر بزرگى اش بود، موجب شد، طائر او را مالكه نام نهد.
چو شاپور را سال شد،بست وشش دلاور كئى گشت خورشيد فش
به دشت آمد و لشكرش را بديد ده و دو هزار از يلان برگزيد
ابا هر يكى بادپاى هيون (١) بپيش اندران مرد صد رهنمون
هيون بر نشستند و اسبان بدست ببردند گردان خسرو پرست
از آن پس خود و ويژگان بر نشست ميان كئى تاختن را ببست
بشد از پس شاه عينانيان سرافراز طائر هـژبر دمان
فراوان كس از لشكر او بكشت چو طائر چنان ديد بنمود پشت
بر آمد خروشيدن دار و گير وزيشان گرفتند چندى اسير
حصارى شدند آن سپه در يمن خروش آمد از كودك و مرد و زن
بياورد شاپور چندان سپاه كه بر مور و بر پشه بربست راه
ورا با سپاهش بدر دژ بتافت در جنگ و راه گريزش نيافت
شب و روز يك ماهشان جنگ بود سپه را بدژدر علف تنگ بود
به شبگير شاپور يل برنشست همى رفت جوشان كمانى بدست

(١) : هيون : به معنى شتر بزرك پيكر و هر حيوان بزرگ جثه است.

پس از حملهء شاپور به يمن كه به قصد مجازات طائر عينانى و خونخواهى از غارت و كشتارى كه وى در تيسفون
كرده بود، صورت گرفت! طائر كه توان رويارويى با سپاه شاپور نداشت ، به درون دژ خزيد، و محاصره شد. شاپور
يك ماه گرداگرد دژ را گرفت، وبا لشكريان طائر جنگيد.تا جائى كه كار بر عينانيان متحصن در دژ سخت شد. در اين
ميان مالكه دختر طائر كه مادرش نوشه دخت نرسى بود، شاپور را از دهليزِ در ديد، و به او دل باخت !

سيه جوشنى خسروى در برش درفشان درفشى سيه بر سرش
ز ديوارِ دژ مالكه بنگريد درفش و سر ِ نامداران بديد
چو گلبرگ رخسار و چون مشك موى برنگ طبر خون لب مشك بوى
بشد خوب و آرام از آن خوب چهر بر دايه شد با دلى پر ز مهر
بدو گفت كاين شاه خورشيد فش كه ايدر بيامد چنين كينه كش
بزرگست و خون ِ نهان منست جهان خوانمش كو جهان منست
پيامى ز من نزد شاپور بر برزم آمدست از منش سور بر
بگويش كه با تو ز يك گوهرم هم از تخم ِ نرسىِ كندآورم
همان نيز با كينه هم گوشه ام كه خويش ِ توام دختر ِ نوشه ام
به اين ترتيب مالكه دخت طائر از نوشه كه عاشق شاپور شده بود، دايه اش را نزد شاپور فرستاد، تا با يادآورى نسبت
مادرى، به او از كينه اى كه نسبت به پدر دارد، شاپور را با خبر كند، و به او بگويد، اگر قبول همسرى مالكه كند، و پيمان
زناشويى با او ببندد، با كمك مالكه ، خواهد توانست بر دژ دست يابد!
مرا گر بخواهى حصار آن ِتست چو ايوان بيابى نگار آن ِتست
براين كار با دايه پيمان كنى زبان در بزرگى گروگان كنى
سر انجام دايهء مالكه براى با خبر ساختن شاپور وپيمان بستن پنهانى از سوى مالكه با او شب هنگام از دژ خارج شد
چو شب بر زمين پادشاهى گرفت ز دريا بدريا سياهى گرفت
زمين قير گون، كوه چون نيل شد ستاره به كردار قنديل شد
تو گفتى كه شمع است سيصد هزار بياويخته زآسمان ِ حصار
بشد دايه لرزان پر از ترس و بيم ز طائر همى شد دلش بر دو نيم
چو آمد بنزديك ِ پرده سراى خراميد نزد يكى پاكراى
بدو گفت اگر نزد شاهم برى بيابى زمن باج و انگشترى
هشيوار بينا دل او را ببرد ز دهليز پرده بر شاهِ گرد
دايه لرزان وترسان از بيم طائر، شب هنگام خود را به سرا پردهء شاپور رساند. پرده دار ِشاهى وى را به نزد شاه برد
بيامد به مژگان زمين را برفت سخن هرچه بشنيد با او بِگُفت
ز گفتار او شاد شد شهريار بخنديد و دينار دادش هزار
دو ياره يكى طوق با افسرى ز ديباى ِ چين بافته چادرى
شاه دايهء مالكه را پذيرفت، پيامش را شنيد. به او پاداش داد. دورادور با مالكه پيمان مهر و همسرى بست. دايه نيز پس از شنيدن پاسخ پذيرش شاپور، با شتاب به دژ باز گشت . پس از بازآمدن دايه به نزد مالكه و آوردن خبر پذيرفتن ِپيشنهاد و بستن پيمان، مالكه مقدّمات مست كردن پدرش طائر و ديگر سپاهيان در دژ مانده را فراهم كرد!
ز گنجور دستور بستد كليد خورشخانه و خيگهاى نبيد
پرستندهء باده را پيش خواند بخوبى فراوان سخنها براند
بدو گفت امشب توئى باده ده به طائر همه باده ساده ده
ممان تا بدارند باده به دست بدان تا بخسبند وگردند مست
بدو گفت ساقى كه من بنده ام بفرمان تو در جهان زنده ام
چو خورشيد در باختر گشت زرد شب تيره گفتش كه از راه گرد
مى خسروى خواست طائر به جام نخستين ز عينانيان برد نام
چو بگذشت يك پاس از تيره شب بياسود طائر ز بانگ جلب
بدان شاه شاپور خود چشم داشت وز آواز مستان بدل خشم داشت
چو شمع از در دژ بيفروخت گفت كه گشتيم با بخت بيدار جفت
هنگاميكه به تدبير مالكه، طائر و سپاهيان متحصنش در دژ، مست و در خواب شدند، مالكه براى خبر كردن شاپور، شمعى افروخت و در هاى دژ را بروى سپاهيان وى گشود، و خود نيز به سراپرده شاپور پناهنده شد.
بيامد سمنبر از آن سو دوان بنزديك شاپور شاه جوان
مران ماهرخ را بپرده سراى بفرمود تا خوب كردند جاى
پس از آنكه مالكه به نزد شاپور آمد، سپاهيان ايران به دژ تاختند، در پِىِ كارزارى سخت، اطرافيان طائر از پا در آمدند،
طائر اسير شد.شاپور پيشينهء زشت نابكارى هاى او را به يادش آوَرْدْ! دژخيم را به كشتن وى دستور داد.
به دژخيم فرمود تا گردنش زند پس به آتش بسوزد تنش
هر آنكس كجا يافتى ازعرب نماندى كه هرگز گشادى دو لب
ز دو دست او دور كردى دو كِفْتْ جهان مانده از كار او در شگفت
عرابى ذوالاكتاف كردش لقب چو از مهره بگشاد كِفْتِ عرب
هر آنكس كه با كِفْتْ زنهار يافت ز باژ و ز ساوش دگر سر نتافت
شاپور پس از آنكه طائر را گردن زد، به سركوب اعراب پرداخت! با جدا كردن كتفشان از دستها، لقب ذولاكتاف گرفت! بپارس بازگشت، دست اندركار حكومتى قدرت مند و بلا منازع شد، بگونه اى كه ديگر، نه عربى را ياراى سخن گفتن در مقابل او بود،ونه كسى را ياراى سرپيچى از باژ و ساوش، چندى روزگار بر اين منوال گذشت. تا اينكه سير زمان وسكون ِبى نيازى و يكسانى وى
را از زندگى يك نواخت رنجه كرد. از ستاره شناسان عاقبت كار خود را جويا شد.ستاره شناسان آمدند، به زيج نشستند و به رمل
و اسطرلاب نگريستند، وبه شاپور گفتند: مسير حوادث زندگى او به گونه ايست، كه چندى سختى خواهد ديد، ولى سرانجام رها
مى شود!شاپور چون اين سخن شنيد، از ستاره شناس پرسيد، آيا راه چاره ايست ؟ كه اختر بد را باز دارد! ستاره شناس گفت
از تقدير آسمانى روى رهائى نيست! شاپور هنگامى كه ديد، ستاره شناسان چارهء بد آيندِ آينده نتوانند، به درگاه دادار يكتا
پناه جست، و به پادشاهى دادگرانه پرداخت! پس از آنكه مدتى با داد و دهش و شادى و مهربانى فرمانروايى كرد، و به آبادانى كشور كمر بست، در صدد برآمد به روم سفر كند، ببيندقيصر روم چگونه فرمانروائى است، باسرافرازى پادشاهى
مى كند؟ توانائى رزمى و مالى او بر چه پايه است؟
چو آباد شد، زو همه مرز و بوم چنان آرزو كرد، كايد به روم
ببيند كه قيصر سرافراز هست ابا لشكر و گنج و نيروى دست
در پى اين آرزو، شاپور با پهلوانى، از كدخدايان خود كه راز دار ومورد اطمينان او بود، از آنچه در سر داشت، سخن گفت و در پى راهنمايى وى در صدد برآمد، به شكل بازارگانى درآيد، ناشناس به روم برود، از چگونگى وضع روم وقيصرش با خبر شود!
سرانجام شاپور ده كاروان، متشكل از سى شتر، با بار ديبا و گوهر براه انداخت.عازم رفتن به روم، شد!

منظور از روم همان امپراتورى روم شرقى است، Empire romain d'orient بخش خاورى روم بزرگ كه از سال ٣٩٥ ميلادى، پس از مرگ تئودسيوس اوّل ازبخش باخترى روم بزرگ جدا شد، به واسطهء پايتختش شهر بيزانس، كه در مآخذ اسلامى بيزنطيه نوشته شده، از باب اطلاق جزء به كل،امپراتورى بيزانس،ناميده شد.
بيزانس كه در سال ٦٦٧ قبل از ميلاد به دست يونانى ها، در محل استانبول كنونى ساخته شده بود، در سال ٣٢٠ميلادى به امر امپراتور كنستانتين اوّل به جايش شهر جديدى بنا شد كه كنستانتينوپل Constantinople نام گرفت. پس از آن كه در سال ١٤٥٣ميلادى مقارن بادورهء كنستانتين نهم به تصرف سلطان محمد فاتح درآمد،به قسطنطنيه، تغيير نام داد، با بر افتادن امپراتورى روم شرقى يا بيزانس، دولت عثمانى پا گرفت.امپراتورى روم شرقى كه شبه جزيره بالكان، آسياى صغير، خاور نزديك، و مصر را در بر داشت، از نواحى مجاور و مورد اختلاف با متصرفات ِدورهء ساسانى بود! موجب جنگ هاى بسيار بين ايران و روم شد.

شاپور پس از رسيدن به روم نخست شبى را در سراى دهقان رومى مهمان نوازى سر كرد، سپيده دمان رو به جانب كاخ قيصر
نهاد!
سپيده برآمد بنه برنهاد سوى خانه ى قيصر آمد چو باد
بيامد بنزديك سالار بار بر او آفرين كرد و كردش نثار
بپرسيد و گفتش چه مردى بگوى كه هم شاه شاخى و هم شاه روى
همان، ص٤٣٤ س ٧ به بعد
چنين داد، پاسخ نيم پادشا يكى پارسى مردمم پارسا
به بازارگانى برفتم ز جَزّ يكى كاروان دارم از خَزّ وبَزْ
كنون آمدستم بدين بار گاه مگر نزد قيصر گشاينده راه
ازآنبار چيزى كش اندرخوراست همه گوهر و آلت لشكر است
پذيرد ز چاكر سپارد به گنج بدان شاد باشم، نباشم به رنج
دگر ها فروشم به زر و به سيم به قيصر پناهم، نپيچم ز بيم
بِخَرَّم هرآنچم ببايد ز روم برم سوى ايران ز آباد بوم
شاپور در پاسخ سالاربار قيصر گفت: بازرگانى پارسى است، با كاروانى از متاع تجارى كه از جَزّ تهيه كرده، آمده است، كالاى خود را، به قيصر بفروشد، و با خريدن، فراورده هاى رومى به ايران باز گردد!
سالاربار، پس از شنيدن سخنان شاپور او را به نزد قيصربرد. شاپور ادب و احترام كرد. قيصر شيوهء رفتار و گفتارش را پسنديد. دستور بزم ميگسارى داد. و با شاپور به خلوت نشست!
در اين ميان يك نفرايرانىِ ناراضى، كه در روم بود، شاپور را شناخت. به قيصر خبر داد، كه اين شخص كه جامهء بازرگانى برتن دارد، شاپور پادشاه ايران زمين است!
چو بشنيد قيصر سخن خيره شد همه چشمش از روى او تيره شد
نگهبانش بر كرد و با كس نگفت همى داشت آن راز را در نهفت
چو شدمست برخاست شاپور شاه هميداشت قيصر مر او را نگاه
بيامد نگهبان و او را بِگُفت كه شاپور نرسى تويى در نهفت
بخان زنان برد و دستش ببست به مردى ز دام بلا كس نرست
قيصر هنگامى كه از موضوع آگاه شد، دستور داد نگهبانان شاپور را گرفتند، در چرم خر دوختند، و در خانه اى زندانى كردند!
مدتى شاپور در خانه اى زندانى بود. در اين مدّت قيصر به ايران تاخت! با تاخت و تاز او خرابى و غارت و ويرانى و اسارت به
ايران رو آور شد!
چو قيصر به نزديك ايران رسيد سپاهش همه تيغ كين بركشيد
از ايران همى برد رومى اسير نبود آن يلان را كسى دستگير
گريزان همه شهر ايران ز روم زمردم تهى شد همه مرز و بوم
مدتى شاپور در روم زندانى بود، هيچ كس از زنده بودن يا مرده بودنش خبر نداشت! تا آنكه زندانبان شاپور، كه كنيزى ايرانى نژاد بود، شاپور را از زندان قيصر فرارى داد! و با او به ايران آمد!
سوى شهر ايران نهادند روى دو خُرَّم نهان شاد و آرامجوى
شب و روز يكسر همى تاختند بخواب و بخوردن نپرداختند
بدينگونه از شهر بر خارسان همه راند تا كشور شارسان
پس از آنكه به ايران رسيدند، سستى وخستگى راه آنان را، به زدن در سراى باغبانى واداشت، كه پس از پرس و جوئى كوتاه، از حال واحوال و مقصد و مقامشان، دست اندر كار پذيرائى مهمان نوازانه شد.
چو اسب و تن از تاختن گشت سست فرود آمدن را همى جاى جست
دهى خرّم آمد، به پيشش به راه پر از باغ و ميدان و پر جشنگاه
تن از رنج خسته، گريزان زبد بيامد در باغبانى بزد
بيامد دوان مردِ پاليزبان كه هم نيكدل بود و هم ميزبان
دو تن ديد با نيزه و درع و خود بپرسيد شه را كه هست اين ورود
شاپور در پاسخ باغبان گفت، كه ايرانى راه گم كرده ايست، كه از بيداد قيصر گريزان گشته و به او پناه جسته، اگر او رابپذيرد
روزى پاداش پذيرائى خواهد گرفت!
يكى مرد ايرانيم راه جوى گريزان نهاده بر اين مرز روى
پر از دردم از قيصر و لشكرش مبادا كه بينم سر و افسرش
گر امشب مرا ميزبانى كنى هشيوارى و مرز بانى كنى
بر آنم كه روزى بكار آيدت درختى كه كارى به بار آيدت
بدو باغبان گفت اين خان تست تن باغبان نيز مهمان تست
بدان چيز كايد مرا دسترس بكوشم بيارم نگويم به كس
خورش ساخت چندى زن باغبان ز هر گونه چندانكه بودش توان
پس از پذيرائى باغبان و همسرش از شاپو و كنيزك، شاپور از باغبان سراغ مؤبدان مؤبد را گرفت، و او را به زند و اوستا و زمزم سوگند داد، كه راست گويد!
ببود آنشب و خورد و گفت و شنيد سپيده چو از كوه سر بركشيد
چو زرين درفشى بر آمد ز راغ بر ميهمان شد خداوند باغ
بدو گفت روز تو فرخنده باد سرت بر تر از ابر بارنده باد
سزاى تو ام جايگاهى نبود بآرام شايسته گاهى نبود
يكى زند و اَسْت(١) آر با بَرْسَمَت به زمزم يكى پاسخى پُرْسَمَت
همان، ص ٤٣٦ ازس١به بعد

زند و زمزم : نام دو كتاب از كتب مذهبى زرتشتى است.
است : به فتح ياضم اوّل ، مخفف اوستا است .
برسم: به فتح اول وثالث، شاخهء بريده درخت انارست كه آنرا در دين زرتشتى بدست گيرند، و نيايش كنند!

بياورد هرچش بفرمود شاه بياراسته برسم و باژخواه
بزمزم بدو گفت برگوى راست كه تا مؤبدان مؤبد اكنون كجاست
چنين داد پاسخ ورا ميزبان كه اى پاكدل مرد شيرين زبان
دو چشمم ز جائى كه دارد نشست بر آن خانهء مؤبدان مؤبد است

شاپور پس از آگاهى از جاى مؤبدان مؤبد، از باغبان گِلِ مُهرى طلب مى كند، مهر برگل مى گذارد! به نزد مؤبدان مؤبد مى فرستد، به اين ترتيب مؤبدان مؤبد، و سپاهيان از بازگشتن شاپور با خبر مى شوند، با سپاهى كه گرد مى آورند، به نزد شاپور
مى روند، شاپور سرگذشت گرفتارى و آزادى خود را بازگو مى كند، و فرمان جنگ وبستن راه تيسفون مى دهد!

فردوسى در بخش شبيخون زدن شاپور و گرفتار شدن قيصر چنين مى گويد:

بسى بر نيامد برين روزگار كه شد مردم لشكرش ششهزار
فرستاد شاپور كارآگهان سوى طيسفون كار ديده مهان
بدان تا زقيصر دهند آگهى بدين بر ز درگاه با فرهى
برفتند كارآگهان ناگهان نهفته بجستند كار جهان
چو ديدند هرگونه باز آمدند بر شاه گردنفراز آمدند
كه قيصر زمى خوردن و از شكار همى هيچ ننديشد از روزگار
سپاهش پراكنده بر هر سوئى بتاراج كردن بهر پهلوئى
نه روزش طلايه نه شب پاسبان سپاه است همچون رمه بى شبان
نبيند همى دشمن از هيچ سو پسندش بُوَدْ زيستن بآرزو
چو بشنيد شاپور از آن شاد گشت همه رنج ها پيش او باد گشت
گزين كرد از ايرانيان سه هزار زره دار برگستوان و سوار
شب تيره جوشن ببر دركشيد سپه را سوى طيسفون بركشيد
ز مى مست قيصر بپرده سراى ز لشكر نبود اندر آن مرز جاى
چو گيتى چنان ديد شاپور گرد عنان كئى بارگى را سپرد
سپه را به لشكرگه اندر كشيد بزد دست و گرز گران بركشيد
به ابر اندر آمد دم كرناى چرنگيدن گرز و هندى دراى
سراپردهء قيصر بى هنر هميكرد شاپور زير و زَبَرْ
سرانجام قيصر گرفتار شد وزو اختر نيك بيزار شد
گرفتند بسيار و كردند بند چنين است كردار چرخ ِ بلند
گهى زو فراز آيد و گه نشيب گهى شادمانى و گاهى نهيب
بى آزارى و مردمى بهتر است كرا كردگار جهان ياور است
همان، ص٤٣٦ از سطر ٣ به بعد
پس از شكست خوردن و اسير شدن قيصر برادرش يانس به كين خواهى برادر برخاست، به جنگ باشاپور كمر بست . ولى او نيز از شاپور و سپاهش كه بروم آمده بود، شكست خورد، روميان بزانوش را كه خردمندى از بزرگان كشور بود، به جاى قيصربر تخت نشاندند، بزانوش در پى صلح برآمد، نامه اى حكمت آميز نوشت، سفيرى دانا برگزيد، و با نامه به نزد شاپور فرستاد! هنگاميكه نامهء بزانوش به شاپور رسيد، متاثر شد، به قصد ابراز بخشايشش، پاسخى نوشت، و بدى كردار قيصر را بازگفت! بزانوش را زنهار داد. و دعوت به گفتگو كرد!

چو آن نامه بر نامور خواندند سخن هاى نغزش برافشاندند
ببخشيد و ديده پر از آب كرد برو هاى جنگى پر از تاب كرد
هم اندر زمان نامه پاسخ نوشت بِگُفت آن كجا رفته بد خوب و زشت
كه مهمان بچرم خراندر كه دوخت كه بازار كين ِ كهن برفروخت
تو گر بخردى خيز و پيش من آى خود و فيلسوفان پاكيزه راى
چو زنهار دادم نسازمت جنگ جهان نيست بر مرد هشيار تنگ
فرستاده برگشت و پاسخ ببرد سخن ها يكايك همه بر شمرد
همان ، ص٤٣٨ س ١١به بعد
هنگاميكه فرستاده بزانوش بازگشت، وخبر داد، شاپور به روميان زنهار داده و او را به پيشگاه طلبيده است، بزانوش شاد شد. صد تن از نامداران روم را مامور جمع آورى گنجى كرد، كه مى خواست به پيشگاه شاپور نثار كند

بفرمود تا نامداران ِروم برفتند صد مرد از آن تازه ِبوم
درم بار كردند خروار شصت همان گوهر و جامهء برنشست
ز دينار گنجى ز بهر نثار فراز آمد از هر سوئى سى هزار
همه مهتران سوى شاه آمدند برهنه پى و بى كلاه آمدند
چو دينار پيشش فرو ريختند بگسترده زر بر گهر بيختند
ببخشود شاپور و بنواختشان به خوبى براندازه بنشاختشان
بزانوش را گفت كز شهر روم بيامد بسى مرد بيداد و شوم
به ايران زمين آنكه بُد شارسان كنون گشت يكسر همه خارسان
عوض خواهم آنرا كه ويران شدست كنام پلنگان و شيران شدست

بزانوش هنگامى كه سخن شاپور را شنيد، به او گفت، اكنون كه به ما زنهار داده اى ، روشن و رو در رو آنچه بابت تاوان خواهانى بگو:

چنين داد پاسخ گرانمايه شاه چو خواهى كه يكسر ببخشم گناه
ز دينار رومى به سالى سه بار همى باژ بايد دو ره صد هزار
دگر آنكه باشد نصيبين مرا چو خواهى كه كوته شود كين مرا

بزانوش شرط صلح شاپور را پذيرفت و گفت:

بزانوش گفتش كه ايران تراست نصيبين و دشت دليران تراست
پذيرفتم اين مايه و باژ و ساو كه با خشم و كينت نداريم تاو

پس از آن بين ايران و روم پيمان سازشى بسته شد، هنگاميكه بزانوش و روميان پيمان بسته باز گشتند، شاپور لشكر را
فرا خواند، و شكر گزار به استخر پارس رفت.

چو ايشان برفتند لشكر براند جهان آفرين را فراوان بخواند
همى رفت شادان به اصطخر پارس كه اصطخر بد بر زمين فخر پارس

ولى هنگاميكه بزانوش به روم رسيد، و روميان از چگونگى پيمان و واگذارى نصيبين به پادشاه ساسانى با خبر شدند،
اختلاف مسلك ومشرب دينى را بهانه كردند، واز دست دادن نصيبين رابر نتافتند! به جنگ كمر بستند، و آماده كارزار
شدند! چون خبر سركشى مردم نصيبين به شاپور رسيد، بر آشفت، سپاهى بى شمار براى سرنگونى شورشيان به روم
فرستاد!

چو آگاهى آمد به شاپور شاه كه اندر نصيبين ندادند راه
ز دين مسيحا بر آشفت شاه سپاهى فرستاد بى مر براه
به يك هفته آنجا همى جنگ بود در شهر بر جنگيان تنگ بود
بكشتند از ايشان فراوان سران نهادند بر زنده بند ِ گران
همى خواستند آن زمان زينهار نبشتند نامه بر شهريار
ببخشيدشان نامبردار شاه بفرمود تا باز گردد سپاه
بهر كشورى نامدارى گرفت همه بر جهان كامكارى گرفت

شاپور پس از خاموش كردن شورش نصيبين به پيروزى و كامكارى نام آورى جهانى يافت، كنيزك رافرخ پى نام نهاد، باغبان را پاداش فراوان داد، قيصر را بزارى و خوارى در بند باقى گذاشت! تا آنچه زر و گوهر داشت، از روم به ايران آورد، به شاپور
ارزانى كرد! قيصر سر انجام در زندان شاپور چشم از جهان فروبست! شاپور پس از مرگ قيصر جنازه اش را با احترام به روم
فرستاد ! فردوسى اقدام احترام آميز شاپور نسبت به كالبد بى جان خصم را تجلّى خردمندى و فرهى پادشاه ايران در تقابل با زفتى و ابلهى قيصر روم قلمداد مى كند، چنين مى گويد!

يكى را همه زفتى و ابلهى است يكى را خردمندى و فرهيست
بر اين و بر آن بگذرد روزگار خنك مردم پاك ِ پرهيزكار

پس از آن فردوسى از جهان پادشاهى پنجاه ساله واقدامات عمرانى وشهر سازى شاپور چنين ياد مى كند:

به تخت كيان اندر آورد پاى همى بود، چندى جهان كد خداى
وزآن پس اَبَرْ كشور ِخوزيان فرستاد بسيار سود و زيان
ز بهرِ اسيران يكى شهر كرد جهان را از آن بوم پر بهر كرد
كجا خرّم آباد بُد نام شهر از آن بومِ خرّم كرا بود بهر
كسى را كه از پيش ببريد دست مر اين مرز بوديش جاى نشست
بر و بوم آن يكسر او را بدى سر سال نو خلعتى بستدى
يكى شارسان كرد ديگر به شام كه پيروز شاپور گفتيد نام
به اهواز كرد آن سوم شارسان بدو اندرون كاخ و بيمارسان
كنام اسيرانش كردند نام اسير اندرو يافتى خواب و كام
ز شاهيش بگذشت پنجاه سال كه اندر زمانه نبودش همال
همان، ٤٣٨، از س ١٤ تا٣٢
همان طور كه از شرح وقايع ياد شده، پيداست، محل اصلى رخداد هاى مورد نظر فردوسى در دوران شاهى شاپور ذوالاكتاف
ناحيه بين النهرين يا ميان رودان بود! تولَّد و تاج گذارى شاپور درتيسفون رخ داد،پل مورد نظر شاپور جهت تسهيل رفت و
آمد عابران بر روى رودخانه دجله ساخته شد! طائر عينانى كه عرب ماجرا جوئى يمنى بود ، ازقريه عينان يمن به تيسفون تاخت، پس از غارت تيسفون و كاخهاى شاهى، نوشه دخترنرسى و عمه شاپور را با خود به يمن برد! شاپور به قصد سير و سفر ناشناس به روم رفت، جنگ شاپور با روميان در جزيره صورت گرفت. نصبين از متصرفات امپراتورى روم شرقى و نواحى مورد اختلاف شاپور با روميان در جزيره بود. جزيره به منطقه اى اطلاق مى شد، كه در بين النهرين شمالى واقع است.
محل فعلى آن با بخشى از جنوب شرقى تركيه و مشرق سوريه و استانهاى شمالى عراق، مانند صلاح الدين،أنبار، نينوا،دهوك و قسمتى از بغداد، مطابقت دارد!

 

 

هنگاميكه كه فردوسى از زبان شاپور به قيصر مى گويد: به بازارگانى برفتم زجزّ ( با زاء مشدّد )، اشاره به ناحيه
اى مى كند،كه به عنوان يك مركز بازرگانى محل ورود و صدور كالاهاى بازرگانى معروفيت عام دارد! بنا بر اين
(جز) مذكور در بيت مورد اشاره، هيچ ارتباطى با روستاى زراعى كوچك ( گز برُخوار ) و مُعَرَّبش( جَزِ بُرْخوار )كه در مجاورت اصفهان واقع شده، ندارد!

واژهء مركب بُرْخوار: كه از دو جزء بُرْ : به معنى انبوه وفراوان +خوار : به معنى بار وبنشن، تركيب يافته ،به معنى سرزمين فراوانى بنشن وغلّات است. جزء خوار در واژهء برُخوار ،همان ، خوارِ مشهود در واژهء ملفوظ و متداول (خواروبار) است.

صرف نظر از اينكه (گز بُرْخوار ) هيچگاه معروفيت و مركزيت بازرگانى وتجارى نداشته، اساساً، برحسب مندرجات ابيات مشهود در داستان مزبور محل عبور وتردد شاپور نيز نبوده، فردوسى كه در اين داستان به مسير تردد شاپور بين تيسفون و استخر فارس و سفر به روم اشارهء آشكار دارد، وضمن اقدامات عمرانى شاپور از شهر هاى معينى، مانند خرم آباد و اهواز در ايران و پيروز شاپور در جزيره نام مى برد،اشاره اى برفتن شاپور به اصفهان و نواحى مجاورش نمى كند!

لهذا ترديدى باقى نمى ماند، كه همان طور كه فرهنگ نويسان پيشين و شاهنامه پژوهان گذشته به تصريح ياد كرده اند، واژهء ( جَزّ ) مذكور، در مصرعِ ( به بازارگانى برفتم ز جَزّ مُفَرَّس جزيره واقع در بين النهرين است! كه در فاصله اى نه چندان دور با تيسفون، در مجاورت امپراتورى روم ِ شرقى قرار داشته، با شبكهء گستردهء راه هاى ارتباطى اش، از مراكز تجارى باستان به شمار مى آمده، در كتب متعدد به نقش بارز مواصلاتى و اهميّت بازرگانى اش اشاره شده است!

 

ب: پادشاهى بهرام گور:آنجا كه مى گويد :

چو ما مهرگانى بپوشيم خز به نخجير بايد شدن سوى جز
جلد سوم ، رويهء ٤٦١س ٣٣
بيابان كه من ديده ام زير جَزْ شده چون نى ِنيزه بالاى گز
جلد سوم ، رويهء٤٦٢س ٢
بگويد كه در شهر و در كوه و جَزّ گر از گوهر وزرّ وديباى و خَزّ
جلد سوم ، رويهء٤٦٢س٢١
برفتند بازارگانان به شهر ز جَزّ و زَبَرْ قوه (٢) مردم دو بهر
جلد سوم ، رويهء ٤٦٢س ٢٤
زَبَرْ قوه وز نامداران جَزْ بِبُرْدَند بسيار ديبا و خَزْ
جلد سوم ، رويهء ٤٦٣ س٣

(٢): زَبَرْ قوه: به معنى از بالا ى كوه است، زَبَرْ: بالا باشد، در مقابل پائين و به عربى فوق گويند.
قوه: كوه باشد

در داستان بهرام گور مى خوانيم، هنگاميكه وى به سى وهشت سالگى رسيد، و گذران عمر و سپيدى آتى موى سر او را به انديشيدن در بارهء ناپايدارى جهان زود گذر و لزوم نيكو كارى و دورى از بدى واداشت، در صدد بر آمد، باقى دو سالى كه به چهل سالگى او مانده، صرف گشت و گذار در طبيعت و شكار شير و گور خر كند، با شادى و مى گسارى از زيبائى هاى بهارى در هواى فرح بخش بهره گيرد و بهنگام خزان با پوشيدن جامهء خز به جز رود وبه شكار شير وگور دست يازد! جزى كه جايگاه گوران ستبر گردن وشير وببر زورمند تغذيه شده از آن گوران تناور است، ونيزار هاى بلند بالا دارد!

بفرمود تا تخت شاهنشهى بباغ بهار اندر آرد رهى
بفرمان ببردند پيروزه تخت نهادند زير گل افشان درخت
مى و جام بردند رامشگران بپاليز رفتند با مهتران
چنين گفت با راى زن شهريار كه خُرَّم به مردم بُوَدْ روزگار
همه بِسْتُرَدْ مرگِ ديوانها بپاى آورد، كاخ وايوانها
بدخمه درون بس كه تنها رويم اگر چند با برز و بالا رويم
ز شاه و ز درويش هر كو بمرد ابا خويش زشت و نيكى ببرد
زيانست رنجش همه هرچه برد چو او مرد رنجش ابا او بمرد
بگيتى ستايش چو ماند بس است كه تاج و كمر بهر ديگر كس است
بى آزارى و راستى بايدت چو خواهى كه خورده نبگزايدت

كنون سال من رفت بر سى وهشت بسى روز بر شادمانى گذشت
چو سال جوان بركشد بر چهل غم و روز مرگ اندر آيد بدل
چو يك موى گردد بسر بر سفيد ببايد گسستن ز شادى اميد
چو كافور شد مشك معيوب گشت بكافوربر تاج ناخوب گشت
همى بزم و بازى كنم تا دو سال چو لختى شكست اندر آمد ببال
شوم پيش يزدان بپوشم پلاس نباشم ز كردار او نا سپاس
بشادى همى روز بگذاشتم ز تاج كئى بهره برداشتم
كنون بر گل و نار و سيب و بهى ز مى جام زرّين نبايد تهى
چو بينم رخ سيب بيجاده رنگ شود آسمان همچو پشت پلنگ
برومند بويا بهارى بود مى سرخ چون ميگسارى بود
هوا راست گردد نه گرم و نه سرد زمين تازه و آبها لاجورد
چو ما مهرگانى بپوشم خز بنخجير بايد شدن سوى جَزْ
بدان دشت نخجير كارى كنيم كه اندر جهان ياد گارى كنيم
كنون گردن گور گرد و ستبر دل شير نر گيرد و زور ببر
سگ و يوز با چرغ و شاهين وباز ببايد(١) كشيدن براه دراز(٢)
كه آن جاى گورست و تير و كمان نياسايم از تاختن يكزمان
بيابان كه من ديده ام زير جَزْ شده چون نى نيزه بالاى گز(٣)
بدان جايگه نيز يابيم شير شكارى بود گر بدانيم دير
همى بود تا ابر شهريورى بر آمد جهان شد پر از لشكرى
همان، رويهء ٤٦١از س ٢٥ تاپايان رويه
و رويهء ٤٦٢ از س ١ تا آخر س ٢

(١):ببايد در بيت فوق اشتباه تصحيفى نسخه نويس است ، و درست آن ( نبايد ) است، اقوى دليل آن نيز )حرف كهء ربط تعليلى است)، كه در اولّ بيت بعد آمده است. مى گويد: به علت آنكه به شكار شير و گور خر مى رويم ،نيازى به بردن
سگ و يوز و چرغ و شاهين وبازبه راه دراز نيست! چنانكه مى دانيم اين حيوانات براى شكار پرندگان و كل و آهو و
گوزن به كار گرفته مى شوند، وبراى شكار شير و گور نيازى به اين حيوانات نيست.

(٢)راه دراز : بديهى است شكار گاه مورد نظر بهرام واقع در جزيره كه كنام وحوش و چرندگان ستبر گردن بود، در جوارِ ديوار به ديوار كاخ هاى شاهى تيسفون قرار نداشت، براى رفتن به شكارگاه، چنانكه معمول ومتداول است ،نياز به پيمودن حد فاصلى از شهرِمسكن و مأواىِ آدميان تا شكار گاه محل زيست جانوران است ! ولى راه دراز را حمل برطى فاصلهء بغداد به اصفهان و رسيدن به قريهء گز برُخوار كردن، وجه منطقى ندارد! هيچ كس براى شكار كه جنبه تفريح وتنوع دارد، چنين مسافتى را نمى پيمايد! در ازمنهء پيشين قصر هاى سلطنتى و اماكن زيست پادشاهان به نحوى انتخاب مى شد كه شاه وشاهزادگان بتوانند در ظرف چند ساعت فاصله بين شكار گاه و كاخ را بپيمايند، وشكار كه جنبهء تفريح دارد، بدل به مسافرت شاق نگردد! چنانكه لوئى چاردهم قصر معروف ورساى را جائى ساخت، كه امكان دسترسى بر جنگل هاى پر شكار نواحى نه چندان دور فراهم بود.(دكتر جمشيد برومند، شهر وفضاى شهرى ص ٣٧٠) علاوه بر ورساى كاخهاى سنكلو وسن ژرمن را نيز كه در غرب پاريس واقع اند، در جائى ساختند،كه از آنجا با شكارگاه سن ژرمن و فوتن بلو، امكان تردد با طى فاصله اى مطبوع ومقبول ميسّر گردد!

(٣): وجه درست اين بيت همين وجه مندرج در شاهنامهء سنگى مورد استفاده است، چنانكه در ( ج ششم٥١٢/ ١٢٨٣) شاهنامهء خالقى نيز همين بيت درست تلقّى شده است، و ( بن نيزه) كه در چاپ مسكو( ٧/ ٣٦٨/ ١١٠٧) آمده نادرست دانسته اند.
معنى بيت، ناظر به اين نكته است، كه در آن روزگار چوب نيزه و چوب درفش را از نى ِ بامبوس مى ساختند، كه بلند و سبك و محكم بود. مى گويد بوته هاى گز در بيابانى كه پائين جز قرار گرفته، به بلندى چوب نيزه شده است ( خالقى)

بهرام شهريور ماه مدتى به شكار شير پرداخت، تا آنكه خردمندى از ياران دربارى به او ياد آور شد، در اين ماههاى پائيزى كه مقارن با دوران زايمان و شيرخوارى بچه شيرانست، شكار شير كارى نابجاست، بهترست
به شكار گور بپردازد و از شكار شير دست كشد، تا بيشه از شير تهى نگردد!

كنون بايد آژير بودن ز شير كه در مهرگان بچه دارند زير
سه فرسنگ بالاى اين بيشه است بيك سال اگر شير گيرى بدست
چنان هم ز شيران نگردد تهى تو چندين چرا رنج بر تن نهى
چو بنشست بر تخت شاه از نخست به پيمان جُز از جنگ شيران نجست
كنون شهريارى و كيهان تراست بگور آمدى جنگ شيران چراست
همان، رويهء ٤٦٢ س ١١،١٢،١٣

شاه به توصيه خردمندان دربار از شكار شير دست مى كشد، با سوارى و تير اندازى و شمشير كشى به شكار گور مى پردازد، وهنر نمائى هاى جنگاورانه مى كند! توانائى او مورد توجّه واقع مى گردد، و درباريان او را مى ستايند!

بدو گفت مؤبد كه گر ده سوار بُدى مر ترا چون تو در كارزار
نبودى بروم و به چين تاج وتخت به دريا كشيدى خرد مند رخت
كه چشم بد از فَرّ تو دور باد نشست تو در گلشن سور باد
همان، رويهء ٤٦٢، س ١٤،١٥
بهرام پس از فراغت از شكار شير و گور و مرخص كردن اردو و سپاه كه با وى در شكار گاه بودند، به خر گاه شاهى باز گشت ، پس از استراحت و خوردن وآشاميدن، به مرور ِتاريخ و ياد آورى شيوه و سيرهء سلطنت پادشاهان پيشين پرداخت! در صدد برآمد
براى باقى ماندن ذكر خير خود، و به يادگار نهادن نام نيك، به تامين امنيت وآرامش مردم و تسهيل بازرگانى و عدالت در كشور اقدام كند!

بخرگاه شد چون سپه بازگشت بشست از خوى آن پهلوان هر دو دست
يكى داشتى مهربان پيشكار بخر گاه نو بر پراكند شار(١)
نهادند كافور و مشك وگلاب بگسترد مشك از بر جاى خواب
همه خيمه ها خوان زرين نهاد بر او كاسه آرايش چين نهاد
بياراست سالار خوان از بره هم از خوردنيها كه بد يكسره
چو نان خورده شد، شاه بهرام گور بفرمود جامى بزرگ از بلور
كه آرد پريچهرهء ميگسار نهد بر كف دادگر شهريار
چنين گفت كاين پادشاه اردشير كه برنا شد از بخت او مرد پير
سرمايه او بود و ما كهتريم اگر كهترى را خود اندر خوريم
ببزم و برزم و به راى و بخوان جز او را جهاندار گيتى مخوان
بدان گه ، كه اسكندر آمد زروم بايران و ويران شد اين مرز و بوم
گر او ناجوانمرد بود و درشت كه سى وشش از شهرياران بكشت
لب خسروان پر ز نفرين اوست همه روى گيتى پر از كين اوست
چو بر آفريدون كنند آفرين بر اويست نفرين ز جوياى كين
مبادا جز از نيكوئى در جهان زمن در ميان كهان و مهان
بياريد گفتا منادى گرى خوش آواز و ز نامداران سرى
بگردد، سراسر بگرد سپاه همى بر خروشد به بيراه و راه
بگويد كه در شهر و در كوه٢ و جَز گر از گوهر وزرّ و ديباى و خز
جز اين تا بخاشاك ناچيز و پست بيازد كس نا سزاوار دست
بر اسبش نشانم ز پس كرده روى ازيدر كشان با دو پيكار جوى
دو پايش ببندند، در زير اسب فرستمش تا خوان آذرگشسپ
ستايش كند، پيش يزدان پاك پرستش كند پيش آذر به خاك
بدان كس دهم چيز او را كه چيز از او بستد وچيرگى كرد نيز
اگر اسب در كشت زارى كند ور آهنگ بر ميوه دارى كند
ز زندان نيابد به سالى رها سوارى سرافراز يابى رها
همان رنج ما بس كزين دشت بهر بيابيم و تازيم شادان به شهر
برفتند بازارگانان به شهر ز جَزُّ و زَبَرْ قوه(٣) مردم دو بهر
همان، رويهء٤٦٢ س ١٦ تا٢٥
(١) : شار: پارچه رنگين نازك
(٢):كوهى كه در اينجا آمده، به نظر مى رسد،همين رشته كوههاى شمالى كردستان در مريوان ، اشنويه ، مهاباد ، سردشت باشد، كه در حال حاضر نيز محل تردد كولبران كرد ونقل وانتقال كالاست.
(٣): زَبَرْ قوه: به معنى از بالا ى كوه است، زَبَرْ: بالا باشد، در مقابل پائين و به عربى فوق گويند.( دهخدا)
قوه: كوه باشد. در قاعدهء تعريب و مُعَرَّب كردن واژه هاى غير عربى: ( ك ) به ( ق ) بدل شود. مانند: كاوس: قابوس -اِسْتَبْرَكْ: استبرق -اُكِآنُس: اقيانوس- كليما: اقليم - كهرمان: قهرمان-كهستان: قهستان- كهندژ:قهندز-كومش: قومس، شده است . در اين ميان هريك از دو واژهء اُكِآنُس و كليما يونانى است.

در اين قسمت از داستان فردوسى مى گويد: بهرام گور كه حصول نيك نامى خود را در گرو تثبيت امنيت مردم و تأمين آسايش خاطر كشاورزان وبازرگانان مى دانست، جهت تسهيل رفت و آمد و كسب و كار بى درد سر و بدور از مانع و رادع، فرمانى صادر كرد، كه جارچيان و مناديان خوش صدا در اين سو و آن سوى كشور خواندند، و بآگاهى مردم رساندند، كه اگر كسى در شهر و كوه و جزيره از زر و ديبا و خز گرانبها، تا ميوه و خاك و خاشاك بى ارزش متعلق به كسى را مورد كمترين اجحاف وتعدى و زورگيرى وسرقتى قرار دهد، خطا و جرمى مرتكب شده، كه مجازات سختى در پى دارد. مكافاتِ ( از پس بر اسب نشستن ) و تا آذر گشسب (سوارى پس پس كردن ) و گرفتن مال دزدى از او، و مصادرهء اموال شخصى و زندانى شدن در باره اش اعمال مى گردد ! صدور اين فرمان بار آور امنيت و آرامش و موجب ترويج و تسهيل بازرگانى شد، به نحويكه به افزايش تردد در نواحى كوهستانى و مناطق شهرى و جزيره انجاميد، تجمّع تجارى و نقل و انتقال بيش از پيش كالاى هاى بازرگانى را در پى داشت!

باقى داستان به شرح زير است :

بيابان چو بازار چين شد زِ بار بدانسو كه بُد لشكرِ شهريار
دگر روز چون تاج بنمود هور جهاندار شد سوى ِ نخجير ِگور
كمانرا بزه بر نهاده سپاه پس لشكر اندر همى راند شاه
چنين گفت آنگه كمانرا بدست بمالد گشايد باندام شست
نبايد زدن تير جز بر سرون كه از سينه پيكانش آمد برون
يكى پهلوان گفت كاى شهريار نگه كن بدين لشكر نامدار
كه با كيست زينگونه تير و كمان بد انديش يا مرد نيكى گمان
مگر باشد اين از گشاد برت كه جاويد بادا سر و افسرت
چو تو تير گيرى و شمشير و گرز از آن خسروى فرّ و بالا و برز
همى لشكر شاه دارند شرم به تير و كمان بر شود دست نرم
چنين داد پاسخ كه اين ايزديست گر او بگسلد زور، بهرام كيست
بر انگيخت شبديز بهرام گور چو نزديك شد با يكى نرّه گور
چو آمدش هنگام بگشاد دست بَرِ گورِ نر با سرونش ببست
همانگه كه گور اندر آمد به سر برفتند گردان زرّين كمر
شگفت اندران زخم او ماندند يكايك بر او آفرين خواندند
كسى پرّ و پيكانِ تيرش نديد به بالاى آن گور شد ناپديد
سواران جنگىّ و مردان كين نهادند سر پيش او بر زمين
بدو پهلوان گفت كاى شهريار مبيناد چشمت بدِ روزگار
سوارى تو و ما همه بر خريم هم از خروران در هنر كمتريم
بدو گفت شاه اين نه تيرمنست كه پيروزگر دستگير منست
كرا پشت و ياور جهاندار نيست از او خوارتر در جهان خوار نيست
برانگيخت آن بار كش را ز جاى تو گفتى شد آن اسب پرّان هُماى
يكى گور پيش اندر آمد دلير همانگه به شمشير يازيد شير
بزد تيغ و كردش بدو گونه راست نه اين نيمه افزون نه آن نيمه كاست
رسيدند نزديك او مهتران سر افراز و شمشير زن كهتران
چو آن زخم ديدند بر پشت گور خرد مند گفت اينت شمشيرو زور
مبيناد چشم بد اين شاهرا نماند مگر بر فلك ماه را
سر مهتران جهان زير اوست فلك زير پيكان و شمشير اوست
سر مهتران جهان زير اوست فلك زير پيكان و شمشير اوست
سپاه از پس او همى تاختند بيابان ز گوران بپرداختند
بفرمود تا حلقهء زر كشيد بدان حلقه برنام او بركشيد
درافكند در گوشِ گورِ يله همان نيز با داغ سيصد گله
رها كردشان از پى نام را همان از پى شادى و كام را
يكى مرد بر گرد لشكر بگشت كه يكتن مباد اندرين پهن دشت
كه گورى فروشد به بازارگان بديشان دهند اين همه رايگان
زَبَرْ قوه وز نامدارن ِ جز ببردند بسيار ديبا و خَزْ (١)
پذيرفت و فرمود تا باژ و ساو نخواهند اگر چندشان بود تاو
وزان شهرها هركه درويش بود دگر نانش از كوشش خويش بود
ز بخشيدن او توانگر شدند بسى نيز با تخت وافسر شدند
به شهر اندر آمد ز نخجير گاه به يك هفته شد شادمان با سپاه
به ميدان بدى بيشتر بارگاه پياده برفتى بَرِ او سپاه
برفتى خوش آواز گوينده اى خرد مند و درويش و جويدنده اى
بگفتى كه اى داد خواهندگان به يزدان پناهيد از بد گمان
كسى كو نخفت است با رنج ما اگر نيستش بهره از گنج ما
به ميدان خراميد تا شهريار مگر بر شما نو كند روزگار
دگر هر كه پيرست وبيكاروسست همان گر جوانست و نا تن درست
وگر وام دارد كسى زين گروه شد است از بد وام خواهان ستوه
وگر بى پدر كودكانند نيز از آنكس كه دارد نخواهند چيز
بود مام كودك نهفته نياز همى دارد آن تنگى خويش راز
وگر مايه دارى توانگر بمرد بدين مرز زو كودكان مانَد خرد
كند كار دارى بدان چيز راى بدارد به دل ترس و شرم از خداى
سخن زين نشان كس مداريد راز كه از راز داران منم بى نياز
توانگر كنم مرد درويش را بدين آورم جان بد كيش را
بتوزيم وام كسى كش درم نباشد دل خويش دارد به غم
دگر هركه دارد نهفته نياز بدو بر گشايم در گنج باز
چو از كارداران بود رنج نيز كه او را پدر مردهء خواست چيز
كنم زنده بردار بيداد را كه آزرد او مرد آزاد را
ز نخجير گه سوى بغداد رفت خرد يافته بادلى شاد رفت
برفتند گردنكشان پيش اوى زبيگانگان و هم از خويش اوى
بفرمود تا باز گردد سپاه بيامد به كاخ دلاراى شاه
شبستان بر زين بياراستد پرستندگان مشك ومى خواستند
بتان چامه و چنگ بر ساختند ز بيگانه ايوان بپر داختند
ز رود مى ناب و بانگ سرود هوا را همى داد گردون درود
بهر شب ز هر حجره اى دست بند ببردند تا دل ندارد نژند
دو هفته همى بود دل شادمان در گنج بگشاد روز و شبان
درم داد و آمد به شهر صطخر بسر بر نهاد آن كئى تاج فخر
شبستان خود(٢) را چو در باز كرد بتان را زگنج درم ساز كرد
به مشكور زرّين هرآنكس كه تاج نبودش بزير اندرون تخت عاج
از آن شاه ايران فراوان ژكيد بر آشفت واز روزبه لب گزيد
بدو گفت من باژ روم وخزر بديشان دهم چون بيايد به در
هم اكنون به خروار دينار خواه ز گنج رى و اصفهان باژ خواه
شبستان بدين گونه ويران بود نه از اختر شاه ايران بود
همان، رويهء ٤٦٢،از س ٢٥ تا ٣٣
همان، رويهء ٤٦٣ ، از س١ تا ١٥
(١) اين بيت در برخى از شاهنامه ها و واز جمله در شاهنامهء ماخذ گنجور قابل دسترس در انترنت
به صورت زير آمده است :

زبر كوى با نامدران جز ببردند بسيار ديبا و خز
گنجور، بخش ١٧ س٣١

(٢) اين بيت به علت ناخوانا بودن در شاهنامه مورداستفاده از گنجور نقل گرديد
گنجور، بخش١٧ س ٧٠

فردوسى در ادامهء مطلب چنين مى گويد:

بار امتعه و كالاهاى گوناگون به بيابانى سرازير شد، كه لشكر شاهى در آنجا اسكان يافته بود. به گونه اى كه بيابان محل استقرار سپاه به شكل بازار چين شد. شاه از نو سرگرم شكار و هنر نمائى گشت.سپاهيان كه تر دستى وى را در شكار و
وتير اندازى و سوارى و شمشير كشى، ديدند، توان رزمى و جنگاورى بهرام را ستودند. و به ناتوانى خود اقرار كردند. ولى
بهرام توان وتوفيق خود را ناشى از توجّه دادار دانست. دستور داد سيصد گله از گوران راحلقه در گوش كردند و داغ زدند.
و جارچى را فرمان داد، به گرد لشكر درآيد، و فرمان رايگانى بودن گوران را به آگاهى مردم برساند. تا مبادا كسى در اين ميان
از بازرگانى بابت گورى پولى بگيرد. بل كه به رايگان ارزانى و پيشكش كند! بازرگانانى كه از راه كوه و جزيره آمده بودند،
به پاس لطف و بخشش شاهانه، ديبا و خز بسيار به شاه تقديم كردند، شاه هداياى آنها را پذيرفت، ودستور داد، باژو ساوى
از بازرگانان گرفته نشود، بخشودگى مالياتى او، موجب توانگرى مردم شد، پس از آن به شكار نپرداخت، به شهر آمد و يك
هفته، با سپاهيان به سرور و شادمانى سر كرد. در اين مدّت بارگاه شاهى در ميدان شهر بود، و شاه از سپاه سان مى ديد.
و دستور مى داد، هر نيازمندى نيازش را عرضه دارد. پير و بيكار و جوان ناتندرست و كودك بى پدر، و وام دار ناتوان از پرداخت
وام، همه مشمول عدل شاهانه شدند. همچنين شاه فرمان داد، اگر كاردارى نيازمندى را آزرد، مشمول مجازات سخت اعدام واقع شود! پس از آنكه شاه چند روزى اوقات خود را مصروف بسط عدل و دستور عمل هاى مملكتى كرد، با دلى شاد و خرسند از اقدامات خود، راهى بغداد شد. سپاه را مرخص كرد، و به كاخ شاهى رفت. در خلوت انس بارگاه شاهى به عيش وعشرت و بذل
و بخشش پرداخت. تا آنكه عزم سفر به استخر كرد. در آنجا نيز دست كرم در جيب برد. به بذل وبخشش پرداخت. چون ديد برخى از زنان شبستان شاهى استخر از تاج شاهى و تخت عاج بى بهره اند، و شبستان از شكوه و جلال تزيينات دربارى
خالى است، دستور داد، باژ روم وخزر به شبستان شاهى تخصيص يابد، واز ثروتمندان و گنجينه داران رى و اصفهان
خروار خروار وصول ماليات شود!

 

 

حال تبعات و نتايج فرمان كلى بهرام گور در تامين امنيّت عموم، وبسط عدالت و بذل و بخشش مسرفانه اش را منحصر به محدودهء خاص روستائى در سه فرسنگى اصفهان كردن، در حاليكه هيچ سخنى در بارهء مسافرت واردو كشى بهرام گور به اصفهان به ميان نيامده، بل كه برعكس از بازگشت بهرام گور از شكارگاه به بغداد و بعد به استخر سخن رفته ،مصادره به مطلوبى بيش نيست، كه در جهت تمايلات يك سو نگرانهء ِمدعيانى صورت مى گيرد كه بااز ياد بردن عامدانهء جَزِ مُفَرَّسِ جزيره واقع دربين النهرين و مجاورت كوهستان( اصطخرى ص١٣٩س ٢٢ چ اف) و مطمح نظر قراردادن روستاى گز برُخوار نزديك اصفهان، طرح ادعائى واهى، را بربرسى هرمونوتيك مطلب مقدم مى دارند!

در سده هاى پيشين كه ايرانيان با شاهنامه انس والفتى ژرف داشتند، و شاهنامه از زمره كتابهاى بالينى همراه و همدم
مردم بود، باسوادانى كه شاهنامه خوانى مى كردند، و بى سوادانى كه نظاره گرِ شاهنامه خوانى آنها بودند، از وراى داستانهاى پهلوانى، وطن دوستى و راست گوئى و درست آزمائى و خرد ورزى مى آموختند، ولى امروز در پرتو تعليمات ِموسسات آموزشى نوين، نه تنها سطح سواد برخى از دانش آموختگان افول و نزولى كرده كه از درك معنى دوبيت ساده باز مى مانند، بلكه همت مدّعيان نيز در اثر آموزش نادرست به قدرى كاستى يافته، كه به جاى صرف وقت براى خواندن دقيق داستانى منظوم، و فهم مطلب، با اظهار نظرى شتاب زده، مرتكب ابتكار و اقتراحى نادرست مى شوند، كه از خَلْطْ و توّهم آغاز مى گردد، و به منطق ستيزى عوامانه و ستيهندگى بى خردانه و شب نامه نويسى پايان مى پذيرد!

البته مدعى معارضى كه به گزاف از شناخت دم مى زند، اگر آفرين نشنود، مى رنجد و با سلاحِ ستيز و سپر ِپرخاش، جولان ده عرصهءعناد و جدال مى شود، تا به خيال خام خود چنتهء خالى اش را به ناواردان ظاهر نگر پُرْ نشان دهد، و بر ديگ ِدربازِ نقصانِ خويش سر پوش فريبى نهد! ولى در تاريخ، شناختِ درست موكول به دسترسى به مآخد كافى و دقت و حوصله و همّت و آشنايى وّ تسلط بر روش پژوهش علمى است، تا پژوهنده از خطا دور ماند. بتواند، وقايع گذشته را به مدد اسناد و مآخذ و منابع معتبربشناسد و بنماياند! ولى به لحاظ آنكه برخى از افراد از دقت و حوصله و همت كافى كم بهره اند، و يا به روش پژوهش علمى آشنا نيستند، به سرهم بندى و اقتباس و تقليدى دست مى آزند، كه آفت تحقيق است. و همين قلّت حوصله و نقصان همّت و ضعف غور است كه سبب ميشود، مدعىِ مبتلا به عوارضِ خود خواهى و كم همتى مرتكب نادرست نويسى و نابجا گوئى شود، به محض آنكه مى شنود، جَزْ در شاهنامه مُفَرَّسِ جزيره است ، سلسلهء عناد مى جنباند، و با شگفتى مى گويد، چرا فريتس ولف، جَزْ را كه زادگاه ما و مسقط الرأس پدران و اجداد مُكَرَّمِ ماست، مُفَرَّسِ جزيره مى داند؟! ولى اعجابش او را برنمى انگيزد، اندكى به خود زحمت بررسى دهد، تا بفهمد جزيره كجاست. و با تورقى در برخى از شاهنامه ها ببيند، سالها قبل از تولَّد ولفِ آلمانى شاهنامه نويسان و فرهنگ پژوهان ِايرانى، واژهء جَزِ مشهود در ابيات دو داستان شاپور و بهرام گور را مُفَرَّسِ جزيره مى دانستند. بى آنكه فارغ التحصيل دانشگاه، يا مصدر خدمت آموزشى، يا داراى القاب دهان پركن و عناوين عنايتىِ مطبوعاتى باشند! همان انس و الفت شاهنامه و شوق بى جيره و مواجبِ تحصيلات ِعميق ِقديمه، آنها را به آن پايه از سطح كلّى آگاهى رسانده بود، كه بدانند، جَزِ بُرْخوار كجاست! و جَزّ ِجزيرهء مجاور كوهستان كجاست! اينكه ولف آلمانى جَزّ مذكور در ابيات
دو داستان شاپورذوالاَكتاف و بهرام مخفف جزيرهء واقع در بين النهرين مى داند، مسبوق به سوابقىيست كه از ديد دانش پژوهى مانند او دور نمانده است. چنانكه در بخش فرهنگ الفاظ نادره و اصطلاحات غريبهء شاهنامهء فردوسى چاپ سنگى موَرَّخِ سنهء ١٢٧٢ ه ق برابر با ١٨٥٥ م كه ٢٥ سال قبل از سال ِ١٨٨٠ِِِِِ تولدِ ولف، به زيور طبع آراسته گرديده ، جَزْ مخفف "جزيره وملكى در ميان فرات و دجله" معنى شده است. و مرحوم دكتر على اكبر نفيسى ناظم الأطباء، جز را" اسم پارسى جزيره كنار دريا وميان دريا و نام كشورى كه مابين فرات و دجله واقع شده و به تازى ألجزيره و مردم فرنگ مزوپو تامى گويند"دانسته است.
محمد حسين بن خلف تبريزى متخلّص به برهان مؤلف فرهنگ برهان قاطع نيز كه فرهنگ خود را در سال ١٠٦٢ هجرى قمرى نوشته، جَزْ را به فتح اوّل و سكون ثانى جزيرهء كنار دريا و ميان دريا معنى مى كند.

دهخدا جَزْ را به نقل از برهان قاطع ، آنندراج ، ناظم الأطباء و فرهنگ نظام ، جزيره كنار دريا و ميان دريا و زمين خشك محاط به آب معنى كرده ، و سه بيت، ببازارگانى برفتم زجز / يكى كاروان دارم از خز وبز - چو با مهرگانى بپوشيم خز / به نخجير بايد شدن سوى خز- زبرقوه و ز نامداران جز/ ببردند بسيار ديبا و خز- را از فردوسى شاهد مثال آورده است.
در پايان نيز به نقل معنى جز از فرهنگ لغات شاهنامهء شفق: گويا مقصود گز يا بندر گز باشد. و نيز آوردن معنى مورد نظر ولف پرداخته، نوشته" ولف در فهرست خود، كلمهء جز را كه گاهى بتشديد دوم استعمال شده ، سرزمين بين النهرين دانسته است. و به
حاشيهء برهان چاپ معين ارجاع داده است.

و جَزّ به فتح اول و تشديد سوم را به نقل از ناظم الأطباء نام كشورى كه مابين فرات و دجله واقع شده و به تازى ألجزيره و مردم فرنگ مزوپوتامى گويند، و به نقل از ولف با استشهاد از ابيات دو داستان شاپور وبهرام گز بين النهرين معنى كرده است .

ذيل جزيره نيز با ذكر آنكه، جزيره قور و اقليم اقور نيز ناميده مى شود، اظهار داشته، " عرب به بين النهرين عليا اطلاق مى كردند، وشرح مفصلى راجع به سوابق باستانى و تصرفات سلسله ساسانى در جزيره داده است.

اظهار نظر دكتر محمد معين كه پس از نقل معنى مورد نظر محمد حسين بن خلف، در حاشيهء فرهنك برهان قاطع
مى نويسد:" باين معنى( كه) مخفف جزيره گرفته اند، معقول بنظر نمى رسد. (زيرا)، جز به فتح اول وتشديد دوم بقول معجم البلدان قريه ايست از اصفهان " از موارد بارز اثبات شيئى است، كه با آنكه منطقيون مى گويند، موجب نفى ماعدا، نمى شود. چند نفرى را به اقتباس مخفى، واداشته، به پيروى از ترديد آن فقيد سعيد، چشم خود را كه بر جَز ِمُفَرَّس جزيره ومعنى ابيات و مندرجات داستان بسته اند، بر اظهار نظر شك انگيز مرحوم معين گشوده اند، ولى طورى وانمود كرده اند، كه منشأ ترديد مغر مُخيّله و قوهء مدركهء شخص شخيص خودشان بوده است.

آرى، ياقوت در وصف جَزْ مى گويد: " جزبالفتح ثم بالتشديد: من قرى اصبهان، نسب اليه ابو حاتم محمد بن ادريس الرازى الامام الحنبلى، كان يقول نحن من اهل اصبهان من قريه يقال لها جَزّ "( ياقوت ، ذيل جَزّ ) ، در مورد ابرقوىِ يزد ِواقع بين اقليد
فارس و ياسوج و يزد كه سابقاً بر سرِ راه ِكاروان روى عهدِ مغول وايلخانى قرار داشته واز شهرهاىِ معتبر تاريخى حاوى چهار صد بناى كهن است. نيز ياقوت در معجم البلدان مى نويسد: ابرقوه بليده بنواحى اصبهان على عشرين فرسخاً منها"
ابرقو شهريست در نواحى اصفهان با فاصله اى بيست فرسخى با آن، كه باتوجّه به فاصله سه فرسنگى گز بُرْخوار با اصفهان
فاصله بين ابرقو و جَزِ بُرْخوارِ مُعَرَّبِ گز، برحسب تخمين ياقوت مى شود، بيست وسه فرسخ ،يعنى يكصد وچهل وسه كيلومتر ونيم و براساس محاسبه متراژ دقيق فعلى ٢٤٣كيلو متر ،اين مسافت را نزديك محسوب داشتن، و اَبَرْ قوى يزد را، همان كوهستان مورد نظر فردوسى و استخرى دانستن، اظهار نظرى سست ونامتكى بر شواهد و قرائن مُتْقِن تاريخى است ، به ويژه آنكه نه ياقوت به شاهنامه و موقعيت بازرگانى و پارچه بافى جَزِ برُخوار اشاره كرده و نه حمدالله مستوفى كه در كتاب نزهت القلوب، در بخش بُرْخوار از جَزْ نام برده است، در اين باره مطلبى نوشته است! جز آنكه به اين جملات بسنده كرده، كه : " ناحيت بُرْخوار سى ودو پاره ديه است. ديهء جز معظم قراى آن و اين ناحيترا نيز آب از كاريز است، وديگر نواحى را آب از زنده رود و بدين ناحيت بديهء جَزْ بهمن بن اسفنديار آتش خانه ساخته بود."( حمدالله مستوفى ص ٥١ س ٢-٣-٤-٥ )

از وصف ياقوت و مستوفى جز اين فهميده نمى شود، كه جَزْ روستايى بزرگ و معتبر و مهم ترين روستاى بُرْخوار بوده است! آبش از كاريز تامين مى شده، و آتشكده اى باستانى داشته است، ولاغير! از اين رو وجههء مركزيت بازرگانى و نساجى و زرينه بافى به جَزِبُرْخوارِ عهد كهن دادن، شير و گور به حواشى اش گسيل داشتن، و رنج طى طريق را بر پادشاه ساسانى هموار كردن تا او را براى شكار از تيسفون راهى آن ديهء معظم كردن، ونيز بازرگانان و پارچه بافانش را مفتخر به تقديم ره آورد به شاه ساسانى نمودن، همه اقتراح و توهمى بيش نيست، كه از يك سو ساخته وپرداخته ذهن خيال پرور كسانى است، كه از فرط زينت مصرفىِ افتخارات موهوم ،در پى جعل و خَلْطِ تاريخى اند! و از سوى ديگر نشأت يافته از تكرار و تقليد واقتباس كسانى كه بدون توجه يا بى اطلاع از داده هاى تاريخى، به پيروى از تشكيك مشككى ديگر بر صدر مصطبهء شك مى نشينند و البته طورى وانمود مى كنند، كه شك كنندهء اصلى بَدْوى اند!

قبل از آنكه به طور مشروح از سوابق تاريخى جزيره سخن به ميان آيد، ذكر چند مطلب لازم به نظر مى رسد

الف: ذكر مجاورت جزيره و كوهستان
ابو إسحاق ابراهيم اصطخرى ، مؤلف كتاب مسالك و ممالك ، ترجمه محمدين اسعد بن عبدالله تسترى در حكايت حسين بن منصور حلاج چنين نوشته است: " امراء و ملوك عراق و جزيره و كوهستان و آنچه نزديك آنست، بسيار الحاح و اقتراح
كردند، كه به پارس مراجعت كند، البته شفاعت والتماس ايشان در محل اجابت جاى داده نشد. و طمع از قبول ملتمس برداشتند، و ايشان را بگذاشت و به دارالخلافه مقيم شد، و حجّاب و امراء و حواشى و خدّام را دعوت مى كرد، تا جائى كه تمامت ارباب عقول وفضاحت و مفتيان ترسيدند"( اصطخرى، ص ١٣٩ س ٢٢ تا ٢٧) اين نقل قول كافيست مدلل دارد كه منظور از قوه
و كوه مندرج در ابيات مورد نظر ما در شاهنامه، همان كوههاى مجاور ومحاط جزيره و حد فاصل امروز ايران و
عراق است ، ونه ابرقوى ِيزد ، و جَزْ در ابيات دو داستان شاپور ذوالاكتاف و بهرام گور مُفَرَّسِ و مخفف همين
ناحيه جزيرهء بين النهرين است ، و نه جَزِ مُعَرَّبِ گز بُرْخوار

ب: جزيره از متصرفات پادشاهان ساسانى بود و گزيرك ناميده مى شد.
رسالهء كوچكى حاوى نام شهرستانهاى ايران به زبان پهلوى در دست است، كه نام چهار منطقهء ايران دورهء ساسانى در آن ديده مى شود! تقسيمات چهار گانه ايران عهد ساسانى را چنين عنوان مى كند.
كوست خوراستان - كوست خور بران - كوست نيم روج- كوست آتور پاتگان
نام موسل ( موصل ) و گزيرك ( جزيره ) در كوست خور بران آمده است. ( نفيسى سعيد، تاريخ تمدن ايران ساسانى، ص ٢٧٣ از س ٤ تا ٢٠
اسرهوئن كه اروپائيان اسروئن osroène مى نويسند، همان سرزمينى است كه بعد ها اعراب در آنجا ساكن شدند، وبه همين
جهت به ديار مضر معروف شد، و از آنجا كه در ميان دجله و فرات واقع شده بود، اعراب به آن جزيره مى گفتند. حاكم نشين
آن شهر رقه بود. از ديگر شهرهايش، شهر (ادس) يا(ادسا) بود، كه اينك(اورفه) نامند. پيداست يكى از چهار استانى است، كه
در نتيجهء تجزيهء دولت سلوكى مستقل شده بودند، ساسانيان استقلالشان را پايمال كردند. بخش جنوبى خوزستان، سرزمين ميشان يا ميسان يا مسنه بوده، در شمال آن استان خاراكنه يا كرخ و در شمال آن استان هديابينه يا آديابن و در مغرب استان اسرهوئن ،يا اسروئن است.( نفيسى، همان، ص ٣٧٩ س٢٥- ٢٦ - ص ٣٨٠ س ١ تا ٩)
آخرين ناحيهء غربى ايران ساسانى كه به دست اعراب افتاد، سرزمين موصل بود، كه آنرا به دو ناحيه تقسيم مى كردند: ١-
ناحيهء شهر زور و چامگان و درآباد. ٢- ناحيه جزيره و نينوا و مرج و بعذرى در مغرب دجله و حديثه و اخره و بهذرا و مغله و
جبتون و حنايه و لسا و ديبور و داسن كه در مشرق دجله بود. در مغرب ناحيهء موصل سرزمينى بود، كه اعراب طوائف ربيعه در آنجا اقامت داشتند، و به همين جهت به آن ديار ربيعه گفته مى شد، آن منطقه هم در دورهء ساسانيان جزو خاك ايران بود، و به
نواحى بلد و باعربايا، در نصيبين و دارا و ماردين و كفرتوثا و تل سنجار و رأس العين و خابور تقسيم مى شد. در شمال ديار
ربيعه نواحى ارزن و ميافارقين بود.( نفيسى، همان، ص ٣٦٥ از س ١٥ تا ٢٦).

 

ج: شهرها و نواحى تجارى مجاور جزيره
ابو اسحاق ابراهيم اصطخرى در كتاب ممالك و مسالك در بارهء شهرها و نواحى تجارى مجاور جزيره چنين نوشته: " مملكت اَرمن به روم متاخم و نزديك است، و يك حد آن به روم متصل مى شود، و حدى ديگر به بردعه و حدى ديگر به جزيره و حدى ديگر به آذربايجان و كوهستان ....... وموضعى هست در آن ديار به طربزنده معروف و بازرگانان در آنجا از اطراف
مجتمع مى شوند، و از آنجا به روم به تجارت مى روند، و هر شهرى و ديهى كه در حوالى و اضعاف و نواحى
آن ديار است، دبابيج و بزيون و جامه رومى از از آنها خيزد تا بدين ناحيت از طربزنده است" ( اصطخرى، همان
ص ١٩٢ س ١٧ تا ٢٥) " و اما نشوى- بركرى - اخلاط - منازگرد- بدليس- قاليقلا - ارزن- ميافارقين و سراج تمامت شهرهاى
كوچك و معمور با خصب و نعمت و راحت و نزاهت و در كوچكى تمامت به يكدگر نزديك اند. و بعضى ميافارقين را از شمار وصدد جزيره مى گيرند، امّا آنكه او از پس جزيره است. و ازپس آن حد جزيره مى باشد، و آن در ميانه دجله و فرات كرده شد"
( اصطخرى،همان، ص ١٩٢س ١ تا ٦).

 

د: نواحى نشو و نما و تردد و زيست شير ايرانى
بر حسب استشهادات تاريخى و روايات طبيعت پژوهان و جهانگردان پيشين نه حواشى زاينده رود و نه بيابان هاى خشك و كويرى اطراف جَزِ مُعَرَّبِ گَزِ برُخوار محل نشو ونما و گشت وگذار شير و شير شكاران نبوده است! ولى نيزار هاى سواحل دجله و فرات در جزيره و بين النهرين در سده هاى گذشته از نواحى عمده زيست شير آسيائى معروف به شير ايرانى بوده است.

شير كه در تمدن و فرهنگ ايرانى جايگاهى ويژه دارد، و بسيار از آن ياد شده است، در سده هاى پيشين درنواحى ميان رودان( بين النهرين ) داخل نيزار هاى پيرامون دجله و فرات نشو و نما مى كرد. همچنين در بيشه زار هاى اطراف رودخانهء كرخه و كارون و دز و نواحى غربى ايران تا استان فارس حضورى چشمگير داشت. بيشترين تعدادش در حوالى مسجد سليمان، دزفول رامهرمز، ارتفاعات و كوه پايه هاى پست و بلند زاگرس بود و در بوته زار هاى اطرافِ درياچهء پريشان، دشت و تالاب هاى دشت ارژن و حوالى رود قره آغاج مى زيست. تا حدود يك صد وپنجاه سال قبل به نحوى وسيع در شمال خوزستان و جنوب فارس درمعرض شكار شكارچيان واقع مى شد. حمد الله مستوفى كه در سال ٧٤٠ هجرى كام فيروز در نزديكى شيراز را معدن شير توصيف كرده و از كتيبه هاى معروف تنگ شاپور در شمال غربى دشت ارژن گزارش داده، در كتاب معروف نزهت القلوب در بارهء دشت ارژن چنين نوشته است :"مرغزار دشت ارژن بركناربحيره ايست، كه در آن صحراست. و در اين حدود بيشه اى است، كه در آن شير شرزه باشد، طول مرغزار دو فرسنگ و عرض آن يك فرسنگ است."(على عقيلى،فصل نامه سبز)
ويليام توماس بلانفورد (١٩٠٥ -١٨٣٢ William Thomas Blanford ( زمين شناس و حيوان شناس انگليسى كه در فاصلهءسالهاى ١٨٧١ تا ١٨٧٢ براى حل وفصل اختلافات مرزى بلوچستان در ايران بسربرده است، و به موازات ماموريت ادارى
،توانسته موقعيت طبيعى ايران را نيز مورد مطالعه قرار دهد، در باره زيستگاه شيران ايران مى نويسد :" درهء كوچك دشت ارژن در غرب شيراز به داشتن شير زياد معروفيت دارد. به علت دارا بودن شرايط مساعد براى زندگى گراز محيط مناسبى است كه تغذيهء و زندگى شير ها را فراهم مى كند، وفور حضور شيرهاى دشت ارژن و اطراف به اندازه ايست، كه هر سال شكارچيان چهار يا پنج شير، از دشت ارژن و اطراف شكار مى كنند، وتعدادى از بچه شيرها را براى فروش به شيراز مى برند. در حال حاضر شير، در غرب كوههاى زاگرس و شرق دجله و در بيشه هاى جنوبى و جنوب شرقى شيراز يافت مى شود، و در هيچ كجاى ديگر از ايران و بلوچستان ، وجود ندارد!
، شاهزاده مسعود ميرزا ظل السلطان در كتاب خاطراتش كه در سال ١٣٢٣ هجرى نگارش يافته، به حضور شير در دشت ارژن و حواشى قره آغاج در جنوب شيراز اشاره كرده، مى گويد: "شيرفراوان و زياد است، ولى از قرارى كه شنيدم به قرب پانزده سال است، كه ديگر هيچ شيرى در شيراز ديده نشده است." همچنين او از منطقهء كام فيروز ياد مى كند، كه به اتفاق سران قشقائى به شكار شير مى رود، و دست خالى بر مى گردد، ولى خوانين قشقائى با دو قلاده شير شكار كرده باز مى گردند. همين شكار بى رويهء تفريحى شاهزادگان قاجار، خوانين بختيارى ، افراد محلى، نظاميان و مستشاران و گردشگران خارجى است، كه با تخريب زيستگاههاى طبيعى منجر به انقراض شير در ايران شد وشير آسيايى ايرانى كه از اويل سده بيستم ميلادى آرام آرام از منطقهء بين النهرين ناپديد شده بود، ولى در بخش هائى از ايران مانند خوزستان و فارس و بوشهر همچنان مى زيست، به كلى رخت بر بست! (پرچى زاده ،سرنوشت شير ايرانى و ببر مازندران، ٢٦. )

ص: مراكز بافندگى و انواع منسوجات در دورهء ساسانيان

چنانكه معروف است، بافندگى به ويژه بافتن پارچه هاى فاخر مانند ديبا و زرى در ايران دورهء ساسانى ترقى بسيار داشت. چنانكه مسعودى در مروج الذهب مى گويد: هنگامى كه شاپور دوم روميان را شكست داد، دسته اى از آنها را به شوش
و شوشتر و (جندى شاپور) وشهرهاى ناحيهء اهواز برد. نسل اينان افزون شد. در آن سرزمين ساكن شدند، و از اين زمان ديباى شوشترى و مانند آن معمول شد، انواع حرير را در شوشتر و تافته را در شوش و پرده و فرش را در خاك نصيبين مى بافتند و تا كنون معمول است. ( نفيسى، همان، ص ٢٢٨ س ١٣ تا ٢٠)

از اين گزارش در مى يابيم ، كه در زمان شاپور دوم كارگران رومى را براى ترقى بافندگى به ايران آوردند، و بافتنى هاى ايرانى اعم از ديبا و پرده و فرش در آن زمان مورد توجه بود، از سوى ديگر مى دانيم بازرگانان ايرانى افزون بر آنكه به تجارت ابريشم ميان شرق و غرب مى پرداختند، با ابريشم وارداتى چين و نيز ابريشم به دست آمده در داخل ايران پارچه بافى نيز مى كردند. به گونه اى كه سنت پارچه بافى فاخر،از ازمنهء پيش از شاپور در ايران معمول ومرسوم بود. از زمان اشكانيان بافندگان ايرانى در توليد منسوجات با ابريشم چين وايران شهرت داشتند. چنانكه "فلوروس Florus از زيبائى پرچم هاى ابريشمى پارتى سخن مى گويد، كه چشمان سربازان رومى را خيره مى كرد. و مورّخان ديگر ايران را پيشگام پرورش كرم ابريشم مى دانند. در قرن پنجم ميلادى استريوم Asterium خطيب آماسيا Amassia به جامه هاى ابريشمى ايرانى اشاره مى كند.
(نفيسى، همان، ص٢٢٩ س١تا١٠)
( Anna Jeroussalimskaja ,soieries,soieries sassanides, منوچهر برومند، پارچه هاى ابريشمى ساسانى، تارنماى رسمى، ص٢ س٢٤تا٢٦- ص ٣ س ا، ٢)
پارچه بافى ابريشمى در شهرهاى باخترى ايران عهد كهن به قدرى جالب و دارى ارج و اهميّت بود، كه ژوستينين امپراتور روم به زحمت توانست حق انحصارى بافندگى بافندگان بيزنتيه را در ايران به دست آورد، دستاوردى كه سبب شد، بسيارى از كارگران رومى به ايران بازگشتند. ژوستن امپراتور ديگر نيز توانست از پادشاهان ساسانى اجازه بگيرد، مردم سغديان تنها براى روميان بافندگى كنند.
) نفيسى، همان، ص ٢٢٩ س ١٠ تا ١٧)

برحسب گفتهء ثعالبى در كتاب غرر اخبار ملوك الفرس و سيرهم ، خسرو پرويز غلامى داشته به نام خوش آرزو در گفتگوئى با خسرو پرويز، از بافتنى هائى با نام هاى شاهجانى و ديبقى و توزى و شطوى و منير رازى و ملحم مروزى و خز و حواصل و ديبا نام برده است. ديبقى نوعى از زرى بسيار نازك، مانند زرى گجرات بوده و توزى به معنى كتان و منير به معنى پارچه اى با
تار و پود ابريشمى و ملحم پارچهء كه از ابريشم و پشم و ابريشم و نخ بافته مى شده است. از اين گزارش تاريخى در مى يابيم كه در مروِ شاه جان پارچهء نازك وظريفى مى بافته اند، كه شاهجانى نام داشته و در شهر رى، پارچه اى كه تار و پودش ابريشم بوده، و در مرو پارچه اى پشمى وابريشمى يا نخى و ابريشمى مى بافته اند.(نفيسى، همان، ص ٢٣٢ س ١٨ تا ٢٧ و ص ٢٣٣ س ١ تا ٦ )

اكنون كه رشته سخن به اينجا كشيد، شايد بى مورد نباشد، در بارهء وسعت ارضى و سوابق تاريخى جزيره توضيح بيشترى
داده شود:

جزيره منطقه ايست، كه در بين النهرين شمالى واقع شده ، محل كنونيش با بخشى از جنب شرقى تركيه و مشرق سوريه و استان هاى شمالى عراق، مانند صلاح الدين، انبار، نينوا،دهوك و قسمتى از بغداد مطابقت دارد، بخش بيشترش را نواحى پست و كم ارتفاعى تشكيل مى دهد، كه به جلگهء دجله و فرات يا ميان رودان وبين النهرين معروف است. به معنى جغرافيايى جزيره نيست، ولى به واسطهء آنكه، ميان رود هاى دجله و فرات قرار گرفته، جزيره گفته مى شود! طولش از ديار بَكْر تا بغداد سيصد كيلومتر و ميانگين عرضش دويست كيلومتر و مساحتش حدود ١٤٠٠٠٠كيلو متر مربع است!(وجدى،ج٣،ص ٩١). از نظر طبيعى، از شمال به جنوب، به پنج منطقه زير تقسيم مى شود:
١- منطقهء علياى جزيره ٢- فلات علياى جزيره ٣- جزيره الدنيا٤- وادى فرات ٥ - باديه الجزيره
(الموسوعة العربية ، ذيل ألجزيره مابين آلنهرين)
جزيره از شمال، به كوههاى توروس، آنتى توروس، و كوههاى شرقى تركيه محدود مى شود، كوه تاريخى معروفش كوه جودى است، كه بر شهر جزيره ابن عمر، در مشرق دجله اشراف دارد! (دينورى ص ١)ديگر كوههاى جزيره به اين شرح است: قراجاداغ : واقع در ميان شهر آمد و فرات، طورعبدين : ميان ماردين و جزيره ابن عمر، عبدالعزيز : ميان بليخ و خابور، سنجار: ميان خابور و دجله، مكحول : در جنوب موصل، ماردين : در نزديكى نصيبين(ابن شداد،ج٣،قسم١، مقدمه عبّاره، ص٣٩-٤٠؛ محجوب، ج١٢،ص١٧٧؛ابن سعيد مغربى،ص٩٠).

بزرگترين حوضهء آبى جزيره ثرثار، به فتح ث است. رود هاى پر شمارى نيز در جزيره جاريست. كه پر آب تر و مهم تر آنها، هريك از دو رودخانه معروف دجله و فرات است، كه به ترتيب مرز خاورى و باخترى جزيره را تشكيل مى دهد.
رود دجله از كوههاى خاورى تركيه و رود فرات از كوههاى تركيه در شمال درياچه وان و جنوب درياى سياه سرچشمه مى گيرند و پس از عبور از كرانه هاى باخترى و خاورى جزيره، در نزديكى قرنه (به ضم قاف ،سكون راء ،فتح نُون) به هم مى پيوندند، و شط العرب را تشكيل مى دهند. رود هاى بليخ، خابور، ساجور به فرات مى ريزند، ورود هاى زاب بزرگ، زاب كوچك، عظيم ( به ضم عين وفتح ظاء) و دياله به دجله مى پيوندند! جريان اين رود ها، و روانى دجله و فرات و رود هاى كوچك سبب شده جزيره از نواحى آب خيز باشد .جمال بابان،ج١،ص٢١٩،١١٣؛الموسوعة ألعربية العالمية ، ج١٠،ص٢٧٥،ج١٧، ص٢٥٥؛ همان،ج١٠،ص٢٧٥،ج١٦، ص ١٦٤، ج ١٧، ص ٢٥٥)

آب و هواى جنوب جزيره از شمال آن گرم تر است، ميانگين دماى سالانه اش در جنوب حدود ٢٥ درجه و در شمال كه برفگير است ، بين ١ تا٥ درجه است. ميزان بارندگى در نواحى شمالى بين ٨٠٠ تا١٠٠٠ميليمتر و در اراضى جنوبى جزيره بين ٥٠ تا ٤٠٠ ميليمتر متغير است! ٥٠ تا٦٠درصد بارش سالانه نيز بارندگى هاى زمستانى است
(الموسوعة ألعربيه، همانجا)

گياهان جزيره تُنُكْ وبيشتر صحرائى است ، كه در تقابل با خشكى از توان پابرجايى برخور دارند، نخلستانهاى جزيره در نواحى جنوبى است، وحوشش خرس وگرگ وشيرند
( سامى، ذيل مادّه؛ الموسوعة ألعربيه ،همانجا)
جزيره سر زمينى باستانى است، كه برخى از نخستين تمدن ها و شهر هاى كهن ميان رودان در آنجا نمايان شده ، به تدريج در جنگهاى حمورابى از بين رفته تا سر انجام تمدن و دولت آشور در آن ناحيه پديد آمده است.

اشكانيان از پيش از ميلاد دولت نيرومندى در جزيره داشتند،( اعتمادالسلطنه، ص ٢٥٢-٢٥٤). شهر باستانى الحضر( به فتح ح و سكون ض ) كه همان حتراى رومى هاست،(دهخدا، ذيل جزيره) از سنوات پيش از ميلاد تا نيمه سده سوم ميلادى مركز مهمى در جزيره بود، اين شهر كه ويرانه هاى آن در سال هاى اخير به تصرّف جاهلان تمدّن ستيز و جنايتكار داعش در آمد، و به تيشهء عناد بربريت داعشيان آنچه از تصاريف زمان باقى مانده بود، متلاشى و منهدم شد، در قلب جزيره، جنوب موصل و كرانهء نهرى ساخته شده بود، كه به ثَرثار مى پيوست.(ابوخليل، ص٢٤؛ همچنين نگاه كنيد به الحَضْر)

در نيمه دوم سده سوم ميلادى، بخش خاورى جزيره از متصرفات قلمرو ساسانيان بود، و ساكنان باخترى اش پيرو فرمانروايان شهر تدمير بودند!( همان، ص٢٦)

موصل كه در ساحل باخترى دجله واقع است، و بواسطهء آنكه محل تلاقى و اتصال رود بار هائى از دجله است، كه به هم پيوسته اند، وبه سبب همين اتصال است، كه موصل ناميده مى شود، در ازمنه باستان از نواحى تحت تصرّف دولت ساسانى
بود . و شهرى كه در زمان ساسانيان در محل موصل كنونى قرار داشت، بوذاردشير ناميده مى شد.(دهخدا، همان)

حديثه در زمان ساسانيان به نوكرد موسوم بود. و نصيبين همان نسيبيس رومى هاست، كه گلهاى سفيد و چهل هزار باغش
در سمت علياى رود هرماس معروف بود. (دهخدا، همان)

راس العين همان راسا اينا رومى هاست. كه در ساحل رود خابوراس قرار داشت.(دهخدا، همان)

بنا بر گواهىِ تاريخى ياقوت حموى ، هنگامى كه جمعى از نفرات قبيلهء قضاعه از جزيره العرب به جزيره آمدند، و عمروبن مالك به تزيد، وبنوعوف بن ربان و جرم بن ربان در آبادى هاى پيرامون جزيره جا گرفتند، و با اهالى آنجا در هم آميختند، كم كم شمارشان افزون شد! بر اهالى بومى جزيره پيروزى يافتند. در كشاكش گيرودار، و جنگ و جدالى كه ميان آنان واهالى جزيره رخ داد، ايرانيان مسكون در جزيره از اعراب شكست خوردند، در تقابل با سركشى اعراب ، شاپور ذوالاكتاف به قصد خونخواهى ايرانيان، با لشكركشى بر شهر تزيد دست يافت . آنجا را غارت كرد، بسيارى از افراد قبيلهء قضاعه را كشت. گروهى از آنان را نيز به شام كوچاند.(ابوخليل،همان، ص ٢٦)

زنده ياد دكتر عبدالحسين زرين كوب نيز نوشته : " ماجراى الحضر كه آنرا به اردشير اوّل و شاپور نسبت داده اند، هرچند جنگ با يك امير نشين آرامى در بيابان جنوب نينواى قديم بود، در روايات عربى و اسلامى به عنوان يك ماجراى بين ايران و عرب ، در دوره قبل از اسلام ياد شده است. عشق وعلاقه يك دختر عرب به شاهپور اوّل رنگ جالبى به داستان داده است. اينكه هرمز دوم
پادشاه ساسانى هم موفق به تنبيه اعراب متجاوز شده باشد، محل ترديد است، وليكن شك نيست، كه شاپور دوم در قلع و قمع
اعراب اهتمام بسيار كرده است، امّا اينكه در داخل عربستان تا حجاز ويثرب هم پيش رفته باشد بعيد بنظر مى آيد.(زرين كوب، ص ١٣٩)

مقارن ظهور اسلام روميان بر بخشِ باخترى و نواحى پيرامونى جزيره وايرانيان بر بخش خاورى اش فرمانروائى مى كردند.(غندور، ص٣٥) در سال ١٧هجرى روميان لشكر اسلام را به فرماندهى ابوعبيده جراح در شهر حمص محاصره كردند. سعد بن ابى وقّاص كه در كوفه بود، لشكرى به فرماندهى عِياض بن غَنْم ( عِياضْ به كسر عين ) و ( غَنْم ) ( به فتح غ و سكون ن ) به يارى ابوعبيدهء جرّاح فرستاد. روميان با شنيدن لشكر كشى مسلمانان حمص را ترك كردند. و به سرزمين خود باز گشتند. سعد بن
ابى وقّاص به عِياضْ فرمان حمله به جزيره داد، عِياضْ بر جزيره دست يافت، مردمش از در اطاعت در آمدند، و به پرداخت
جزيه و خراج گردن نهادند. پس از عِياض ِبن غَنْم كه نخستين والى منتصب عمربن خطاب در دورهء سلطه مسلمانان بود،
معاويه بن ابى سفيان در زمان خلافت عثمان بن عفان والى جزيره شد. در دوران خلافت حضرت على عليه السلام، نخست
مالك اشترنخعى و پس از جنك صفين شبيب بن عَبَّاس به فرمانروائى جزيره برگزيده شدند.(ابن شداد،ج٣قسم١) در دوره اموى جزيره صحنهء كشاكش خون ريزانهء دو قبيلهء قيس و تغلب بود، بنى تغلب بر منطقه اى بزرگ و ثروتمند دست داشتند، كه قبيلهء قيس در صدد تصرّف بود، آزمندى ِ دوقبيله جنگهائى را رقم زد، كه خونبار و ويرانگر بود. از ديگر رخداد هاى جزيره در دورهء اموى، شورش خوارج در سال ١١٩هجرى قمرى است. مردم جزيره در زمان خلافت عباسيان نيز شوريدند، ابتدا بر ابوالعباس سفاح نخستين خليفهء عباسى سپس شورش هاى پياپى خوارج و يورش هاى مستمر قرمطيان درمستملكات عباسيان و جنگهاى رؤساى نواحى مختلف جزيره باهم و درگيرى هاى ممتدشان با عوامل قدرت مركزى از معضلات و مبتلابهات هراس آور خلافت عباسى بود، كه منجر به ضعف حكومت عباسيان شد. جزيره در اواسط نيمه دوم سده سوم هجرى، مدتى تابع حكومت طولونيان ِمصر شد. اسحاق بن كنداج ( به ضم ك و سكون ن ) و پس از وى محمد بن ابى ساج و سپس فرزندش اسحاق بر آن حكومت كردند، تا سرانجام معتضد عباسى، جزيره را به چنگ آورد. و به استقرار حكومت عباسيان در جزيره توفيق يافت (همان،ج٣قسم١ص٢٨-٢٩، مقدمه عبّاره ،ص٤٣). جزيره در نيمهء دوم قرن چهارم در تصرّف حمدانيان بود، كه موصل را مركز فرمانروائى خود ساخته بودند. پس از آن عضدالدوله جزيره را تابع بغداد كرد.( همان ،ج ٣ قسم ١ ، ص ٣١٩-٣٢٥)جزيره در سدهء ششم مدتى تابع حكام سلجوقى بود،(ابوخليل، ص٦٤) سپس در دورهء اتابكان زنگى، نخست عماد الدين مؤسس زنگيان و سپس نور الدين محمد زنگى بر جزيره دست يافتند، و در آنجا حكومت مستقلى را بر پا ساختند. از نيمهء دوم سدهء ششم ايوبيان بر بخش هاى شمالى و برخى ديگر از نواحى جزيره چنگ انداختند، و در شهرهاى ميافارقين و حصن و كيفا به تشكيل حكومت هايى نائل آمدند. مقارن با همين ايّام صليبيان نيز كه طى جنگهاى پياپى بر قسمت هائى از سر زمين هاى اسلامى در مشرق درياى مديترانه دست يافته بودند، در بخش باخترى جزيره به تشكيل امارت رُها ( به ضم ر) اقدام كردند. (ابوخليل، ٨٦-٨٩-٢٠٨-٢٠٩)
در نيمهء دوم سدهء هفتم هجرى با حملهء مغولها به جزيره شهرهايش ويران شد. در اواخر سده هشتم تيمور كوركانى جزيره را تصرّف كرد.(شرف الدين على يزدى، ج١،ص٤٧٨-٤٧٩) در سال هاى آغازين دوران صفويه با يورش فرمانروايان صفوى جزيره به قلمرو صفويان پيوست.( اسكندر منشى، ج١:ص٣١-٣٢، ج٢: ص٧٦٤، ج٣: ص١٠٠٦-١٠٠٧) ولى چندى بعد عثمانى هانخست ديار بكر و در پى اش سراسر جزيره را به قلمرو خود افزودند،تا عاقبت پس از جنگ جهانى اوّل كه به فروپاشى دولت عثمانى انجاميد، در پى اقدامات مداخله جويانه بريتانيا بخش عمدهء جزيره از آن كشور نوبنياد عراق شد!

از حيث تقسيمات اقليمى جزيره به سه قسمت تقسيم مى گرديد: و هرقسمت را ديار(١) مى گفتند، كه عبارت بود،از ديار بَكْر - ديار ربيعه - ديار مضر كه از پيش از اسلام به فرمان خسروان ساسانى به آنجا كوچ كرده بودند. ومسكن هر قبيله به نام آن قبيله موسوم بود. موصل در ساحل دجله بزرگترين شهر ديار ربيعه بود. رقه در ساحل فرات مركز ديار مضر. آمِدْ به كسر ميم در ساحل
دجله عليا بزرگترين شهر ديار بكر و ديار بكر شمالى ترين اين سه ديار به شمار مى آمد.
مَقْدِسى، در كتاب أحسن التقاسيم في معرفة الأقاليم، جزيره را اقليم اقور ناميده است، نامى كه اصل آن معلوم نيست. ولى احتمال دارد، نامى باشد، كه در دورانهاى گذشته، به دشت پهناور شمال بين النهرين داده اند.

موقعيت جزيره از حيث بازرگانى و فعاليّت هاى اقتصادى و راههاى متعدد تجاريش

جزيره از ازمنهء پيش از اسلام تا قرن هفتم هجرى همواره به سبب موقعيّت ويژهء جغرافيائى و راههاى متعدد ارتباطى و تجاريش از مراكز بازرگانى ِاعصار كهن بود. با سرزمين هاى مجاور، مثل بلاد شام ، فارس و مصر، مناسبات تجارى داشت. از زمره بازار هايش سه ،سوق طعام ،سوق بز، سوق عطارين اهميت و معروفيت ويژه داشتند. ( ابن ارزق، ص٨٠-٢٠٦؛ياقوت حموى،ذيل "باعشيقّا"؛ سوادى عبد محمد، ص ٢٩٢-٢٩٤) مقارن حمله مغول به علّت خرابى ها و كشتارهاى ناشى از حملات مغولان مدتى از فعاليت هاى تجارى واماند! اهميت بازرگانيش را از دست داد. تا باز پس از چندى جنبهء اقتصاديش را باز يافت . از نو فعاليت هاى تجارى در جزيره رونق گرفت. ابن اثير(ج ١٢،ص٣٥٥) ضمن اشاره به اهميّت تجارت در اين سر زمين از حسن رفتار قطب الدين محمد مودود متوفى به سال ٦١٦حاكم سنجار به كسر سين با بازرگانان سخن گفته است.

از موارد توجّه و تذكار مورّخان ، راههاى متعدد جزيره به نواحى مختلف است، كه از عوامل عمدهء موقعيت تجارى جزيره بود.
چنانكه ياقوت حموى( ذيل" السكه") به پنج راه تجارى در جزيره كه بغداد را به موصل وصل مى كرد، اشاره مى كند.

جاده بغداد- موصل : كه به موازات كناره غربى دجله بود، و از نزديك سامرا و تكريت مى گذشت.

راه موصل - نصيبين : كه از شهر هاى بلد- باعيناثا- برقعيد- اذرمه- و تل فراشه عبور مى كرد.

راه نصيبين-ارزن : كه از دارا-كفرتوثا- قصربنى نازع- آمد- و ميافارقين مى گذشت.

راه آمد- رقه : كه از شمشاط- تل جوفر-جرنان- جلاب-رها-حران- باجروان مى گذشت.

راه بلد - سنجار كه از قرقيسا عبور مى كرد.

ابن خرداد به (ص٩٣-٩٦) مسافت اين راهها را با فرسخ ذكر كرده است. در قرن چهارم اصطخرى(٧٢) مسافت بين شهرهاى
جزيره را با مرحله و روز سنجيده است .

ابوالفداء نيز با اشاره به راههاى جزيره، از جاده انبار تا تكريت و موصل تا آمد وسُمَيساط( به ضم سين و فتح ميم ) ياد كرده كه در نزديكى نصيبين رشته اى از آن به راس العين و رقه مى رفته و رشته ديگرش از حرّان( به تشديد راء) و رها (به ضم راء) و برقعيد مى گذشته و به شهر بلد مى رسيده است .(٢٧٣-٢٧٤) و نيز ( سوادى، عبد محمد، ص ٢٨٦-(٢٨٨

افزون بر راههاى داخلى، جزيره از طرق ديگرى با سرزمين هاى مجاور داد وستد بازرگانى داشته است، اهم اين راهها عبارت بوده اند، از راه رقه به ثغور- راه عين التمر به بُصرى ( به ضم باء)- راه جزيره به بنادر لاذقيه - بيروت-صيدا در ساحل مديترانه
كه از شهر هاى حلب و إنطاكيه مى گذشت، و راه رقه به حمص و دمشق( ابن خردادبه ، ص ٩٧-٩٨) همچنين راهى كه جزيره
را به فارس و ارمنستان پيوند مى داد، و از ميافارقين شروع مى شد، به ارزن و اخلاط در مرز سرزمين هاى اسلامى و ارمينيه
مى رسيد. و از آنجا به سمت خوى و مرند و تبريز مى رفت. جاده ديگرى هم از ميافارقين به جانب آمد و حرّان مى آمد واز آنجا
به سوى حلب مى رفت. ( ناصر خسرو ص ٩-١٧) به اين جاده كه خاور جزيره را به باختر آن پيوند مى داد، اشاره كرده، نوشته است كه تجار ديار بكر تا شهر حلب از اين راه مى گذشتند .

از راههاى آبى دجله و فرات وشعبات آن نيز براى حمل و نقل كالا استفاده مى شد. از جمله راه آبى بغداد به موصل كه از سامرا و تكريت مى گذشت. و راه آبى بغداد به عانه كه از انبار و هيت و حديثه رد مى شد ( سوادى، عبد محمد، ص ٢٨٨)

جزيره از طريق اين راهها با سرزمين هاى همجوار مناسبات تجارى داشت، و بازار هاى جزيره معروفيت عام داشتند. مانند
سوق طعام- سوق بز- سوق عطارين ( ابن ارزق، ص٨٠-٢٠٦، ياقوت حموى ، ذيل "با عشيقا"،سوادى عبد محمد ص ٢٩٢- ٢٩٤)

در منابع تاريخى از جزيره با نامهاى گوناگونى ياد شده است، از جمله جزيره فراتيه يا بلاد فراتيه( ابن خلكان، ج ١، ص٨٣، ابوالفداء ،ص ٢٧٣) جزيره عراقيه( سوادى ، عبد محمد ص ٢٨٥) جزيره اقور(ياقوت حموى، ذيل "جزيره اقور") و اقليم اقور ( مقدسى، ص١٣٦)

 

ما حصل گفتار: آنكه از شرح وقايع ياد شده، پيداست، محل اصلى رخداد هاى مورد نظر فردوسى در اين بخش از داستان زندگى شاهى شاپور ذوالاكتاف و بهرام گور ناحيه بين النهرين است، كه علاوه بر آنكه جنبهء تجارى وبازرگانى وپارچه بافى شهرهاى نواحى عليايش، در اعصار كهن معروفيت عام دارد، موقعيت طبيعى نيزارهاى سواحل رودخانه هاى دجله وفراتش نيز
كه محيط مناسبى براى زيست شير و چرندگانى مانند گور و غير آن بود، بر طبيعت پژوهان و جانور شناسان پوشيده نيست .
لهذا همان طور كه فرهنگ نويسان پيشين و شاهنامه پژوهان گذشته به تصريح ياد كرده اند، واژهء ( جَزّ ) مذكور، در مصرعِ ( به بازارگانى برفتم ز جَزّ مُفَرَّس جزيره واقع در بين النهرين است! كه در فاصله اى نه چندان دور با تيسفون، در مجاورت امپراتورى روم ِ شرقى قرار داشته، با شبكهء گستردهء راه هاى ارتباطى اش، از مراكز تجارى باستان به شمار مى آمده، در كتب متعدد به نقش بارز مواصلاتى و اهميّت بازرگانى اش اشاره شده است.اينكه فردوسى در گزارش منظوم خود در اين دو داستان، تردد شاپور و بهرام را در نواحى داخلى ايران منحصر به طى فاصلهء تيسفون تا استخر مى كند. حين شرح اقدامات عمرانى شاپور از شهر هاى معينى، مانند خرم آباد و اهواز در ايران و پيروز شاپور در جزيره نام مى برد، هيچ اشاره اى برفتن شاپور وبهرام
به اصفهان و نواحى مجاورش نمى كند، اينكه( قوه) با توجّه به مصرع( بگويد كه در شهر و در كوه و جز ) همان كوه است، و زَبَرْ كوه به معنى از فراز وبالاى كوه است، ونه ابرقوى يزد. بل كه همين كوههاى،مريوان و اشنويه ومهاباد وسردشت كردستان مجاور با عراق است، كه در حال حاضر نيز براى نقل وانتقال كالا مورد استفادهء كول بران كرد واقع مى شود، اينكه باستناد داده هاى تاريخى، جزيره از متصرفات پادشاهان ساسانى بود و گزيرك نام داشت. اينكه اصطخرى ، مؤلف كتاب مسالك و ممالك ، حين شرح حكايت حسين بن منصور حلاج جزيره و كوهستان را با هم مى آورد،مى نويسد: امراء و ملوك عراق و جزيره و كوهستان و آنچه نزديك آنست، بسيار الحاح و اقتراح كردند، كه به پارس مراجعت كند، اينكه از وصف ياقوت و مستوفى جز اين فهميده نمى شود، كه جَزْ( مُعَرَّبِ گز ) روستايى بزرگ و معتبر و مهم ترين روستاى منطقهء بُرْخوار بوده است كه آبش از كاريز تامين مى شده، و آتشكده اى باستانى داشته است، ولاغير، اينكه (جَزِ مُعَرَّبِ گز بُرْخوار ) هيچگاه معروفيت شير خيزى و مركزيت بازرگانى و تجارى و نساجى و پارچه بافى زربفت نداشته، بل كه روستائى معظم بوده كه مردمى سلحشور و سخت كوش داشته است كه در ناحيه اى كويرى و خشك و كم باران با بهره گيرى از آب قنوات به كشاورزى مى پرداخته اند، و واژهء بُرْخوار ِپساوندش نيز كه از دو جزء بُرْ : به معنى انبوه و زياد و فراوان + خوار: به معنى بار وبنشن، تركيب يافته مُبَيِّن معنى فراوانى بنشن و غلّات و مدلل زراعى بودن و نه تجارى و نساجى بودن اين منطقه كويرى است. يك به يك مُبَيِّن اين نكته است، كه فرهنگ نويسان پيشين و به تبع آنها پژوهشگر برجستهء سخت كوش زنده ياد فريتس ولف كه بانى خدماتى شايسته به ادب ايران زمين و فردوسى شناسى شد، با توجّه به فحواى سروده هاى فردوسى و داده هاى تاريخى، بدرستى واژهء جَزِ مشهود در دو داستان شاپور و بهرام گور را مُفَرَّسِ و مخف جزيرهء واقع در بين النهرين دانسته اند.
منوچهر برومند م ب سها
پاريس ١٥ ژانويهء ٢٠١٧

مآخذ و منابع پژوهش:

 

- ابن الأثير،ابوالكرم محمد بن عبدالكريم، الكامل فى التاريخ، دارالكتب العلميه، بيروت، ١٩٧١م
- ابن خرداد به، ابوالقاسم عبيد الله، المسالك والممالك ، ليدن ١٣٠٩ه
- ابن خلكان، احمدبن محمد بن ابى بكر، وفيات الأعيان وأنباء أبناءالزمان، دار صادر، بيروت ١٩٧٧م
- ابن ارزق، تاريخ الفارقى ،چاپ بدوى عبداللطيف عوض،بيروت ١٩٧٤م
- ابن شداد،الاعلاق الخطيره فى ذكر أمراء الشام و ألجزيره ،ج٣، قسم١، چاپ يحيى عبّاره ، دمشق ١٩٧٨م
- اصطخرى، ابواسحاق ابراهيم بن محمد، مسالك الممالك، ليدن ١٨٧٠ م
- اصطخرى، ابوالقاسم ابراهيم بن محمد، ترجمه محمد بن اسعد بن عبد الله تسترى، به كوشش ايرج افشار ، نشر موقوفات افشار ، تهران ١٣٧١ خ
- ابوالفداء ، اسمعيل بن على، تقويم البلدان، پاريس ١٨٤٠م
- اعتماد السلطنه، محمد حسن بن على، دررالتّيجان فى تاريخ بنى الاشكان، چاپ نعمت احمدى، تهران ١٣٧١خ
- برومند، دكتر جمشيد، شهر و فضاى شهرى، نشر افرند، تهران ١٣٩٢ خ
- برومند، منوچهر، پارچه هاى ابريشمى ساسانى، بخش مقالات هنرى، تارنماى رسمى منوچهر برومند
- پرچى زاده، جمشيد، سرنوشت شير ايرانى و ببر مازندران : انقراض، يوزنامه، انجمن يوز پلنگ ايرانى، ش ٢١، ١٣٩٤، ٢٦.
- تركمان، اسكندر بيك منشى، تاريخ عالم آراى عباسى، چاپ سنگى، بى تا
- جمال بابان،اصول اسماءالمدن والمواقع العراقية ، ج١، بغداد ١٩٨٩م
- دهخدا، على اكبر، لغت نامه، واژه نامه پارسى ويكى
- دينورى، احمد بن داوود، الأخبار الطوال، چاپ افست بغداد، بى تا
- زرين كوب، عبدالحسين، دفتر ايّام، انتشارات علمى-معين، تهران زمستان ١٣٧٦م
- سوادى، عبد محمد، النشاط التجارى و النظام النقدى فى بلاد ألجزيره الفراتية، المورد، ج ١٠، ش ١ ربيع ١٤٠١ه
- شرف الدين، على يزدى، ظفرنامه، چاپ محمد عباسى، تهران ١٣٣٦خ
- شوقى ابوخليل، اطلس التاريخ العربى الاسلامى، بيروت، ١٤٢٣-٢٠٠٢م
- غندور، محمد يوسف، جزيره : منذ تأسيسها حتى الفتح العثمانى، بيروت١٩٩٠م
- محجوب، فاطمه محمد، الموسوعة ألذهبيه للعلوم الاسلامية ، ج ٢٦، قاهره : دارالغدالعربى، بى تا
- مستوفى، حمدالله، نزهت القلوب ، ليدن، سنه ١٣٣١ ه : ١٩١٣ م
- مسعودى، ابوالحسن على بن حسين، مروج الذهب، ترجمه پاينده، ١٣٤٤خ
- مغربى، ابن سعيد، كتاب بسط الارض فى الطّول والعرض، چاپ خوان قرنيط خينيس، تطوان ١٩٥٨م
- مقدسى، شمس الدين ابو عبدالله محمد بن احمد، أحسن التقاسيم في معرفة الأقاليم، دمشق بى تا
- الموسوعة العربية ، دمشق: هيئه الموسوعة العربية ،١٩٩٨،ذيل "ألجزيره (مابين النهرين)" ( از عادل عبدالسلام)
- ناصر خسرو، سفر نامه حكيم ناصرخسرو قباديانى مروزى، محمد دبير سياقى، تهران ١٣٦٣خ
- نفيسى، سعيد، تاريخ تمدّن ايران ساسانى، به كوشش عبدالكريم جربزه دار، انتشارات اساطير چاپ اول، تهران ١٣٨٣ خ
- وجدى، محمد فريد، دائره المعارف القرن الرابع عشر /العشرين، بيروت: دارالمعرفه، بى تا
- ياقوت الحموى، معجم البلدان ، دارالكتب العلمية ،بيروت ٢٠١١ م
- يعقوبى، احمد بن يعقوب، البلدان، دارالكتب العلمية، بيروت ١٤٢٢ه

- - Jeroussalimskaja, Anna, soieries sassanide,splendeur des sassanides, museés d'art et histoire,Bruxelles, 1993, p.113 .
- Manoutchehr -broomand.com

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی
امیل رسیده

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.