شكوفه ا لبالو
22.03.2017 - 11:38
تاريكى زمستان ، ظلمت چشمانمبر پنجره اطاقم سنگينى ميكننددستى بر شيشه انيخ گل ها بر قرينه چشمانم نقش ميبندندنقوش ان بر قفس دلم ميرقصندطوقى محبوس دلم غوغو كنانبال خاطره ها ميكشدان بهار، بر شاخه البالو اويزان بودمن بر شاخه شاتوتبرخورد چشمها، لبخند لبهادستهاى گرم ، عطش بوسهدنياى دگر بودنامش زرى،شكوفه البالو بر زلفشطوقى بر شانه آشپيراهنى سفيدبا حاشيه لاله هاى وحشى بر تنحياتم در چهر او خلاصه ميشدتكرار روزها ، گذشت فصلهااو تمام حياتم بودبه ناگاه از نظر ها رفتحيات از من ستوداشگى ناپايان برچشمانمنه درخت البالو ،نه شكوفه ، نه طوقىمادرى داشت ايران نامجويا شدم زرى رالحظه اى سكوت ،انتظارت را داشتمسكوت دوباره با چشمانى دور از حياتقفس طوقى را نگر كردزرى رفتدورى او اندوه منطوقى ميراث توچروك صورتش گوياى هزاران درد و نااميدىهمچون ايران كهن سال منقفس در دست ، خرامان به صحنبا دلى پر اندوه رها كردم طوقىغوغوكنان در ميان صد ها كبوتربدنبال هم جنس زيبامن تنها و تنهانه شكوفه البالو ، نه زرى، نه طوقىمأتم زده در أفق غروببه تاريكى زندگى پيوستمافتاب خاوران ديگر گرمى نداشتغروب خورشيد درباختران همسايه ام شدنه درخت البالو، نه شكوفه ،نه طوقىجزيره اى مه الود ، پوشيده از زمردباران ناپايان بر درب و ديوار كلبه امهمچون لالائى شكوفه البالو رابه قهقراى ضميرم سپردهر بهاران ، خشكه البالوزينتى بر هفت سينمسكه طلا يادى از زرىگذشت زمانبهاران پى در پى ،فرسودگى استخوان هاگام هاى أرامعصائى در دست ،همچون روشن دلانبه دنبال شكوفه البالو در تلاش اماين بهار همراه پرواز خيالمسفر ميكنمتا حاشيه نشينافتاب خاوران شومگرماى خورشيد بر استخوانهايمجان ميبخشد ، گام ها شتاب ميگيرندعصا نيزه وار پرواز ميكندچشمانم شكوفه هاى البالو را نشانه ميگيرنداحساس لبخندى بر لبانم ، ارام بخش استسراغ زرى و مادرش ايران اخرين ايستگاه استبا شتاب گام بر ميدارمتا چروكى بر سرزمين كهنسالم ايران شومجواد خادم
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
کیانوش توکلی
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید