رفتن به محتوای اصلی

تاوان معلمی
خاطرات زندان رسول بداقی
09.04.2017 - 13:46

 

رسول بداقی، کنشگر صنفی معلم و عضو هیات مدیره ی کانون صنفی معلمان تهران، که به خاطر کنشگری صنفی و مدنی 7 سال(1388 ـ 95) در زندان رژیم جمهوری اسلامی به سر برده است، گوشه هایی از خاطرات دوران زندان خود را بر قلم می آورد. 

 بخش یکم 

در سال 1391 در زندان رجایی شهر کرج سالن 12 ما هفت تن بودیم ،که باهم قرار گذاشتیم اعتصاب غذا کنیم،هرکدام خواسته ای که داشتیم،را بیان کردیم،برسر برخی خواسته ها به توافق رسیدیم،و یک بیانیه ی مشترک دادیم،آن موقع سالن 12 هنوز تلفن نداشت،ما حرفها،پیامها وخواسته های خودمان را با خانواده و رسانه های داخلی و خارجی بوسیله ی بچه های زندانی عادی به بیرون میفرستادیم،تنها دریچه ی ارتباطی ما باخودمان بود،و روزهای ملاقات که هفته ای فقط 20 دقیقه با خانواده ی درجه ی یک،پدر،مادر،برادر،خواهر،زن و فرزندان بود،ملاقات ها سه گونه بود،حضوری،کابینی)پشت شیشه،بوسیله ی آیفون(و ملاقات ویژه ،ماحتا با زندانیان عادی هم به سختی تماس برقرار می کردیم،درسالن 12 که مخصوص زندانیان سیاسی،امنیتی، عقیدتی بود،ماکاملا در حالت ایزوله بودیم،حق رفت و آمد وارتباط با زندانبان و زندانیان را نداشتیم،حق رفتن به کتابخانه نداشتیم،دکتر رابه سالن می آوردند،مبادا در طول مسیر ما با زندانیان ارتباط داشته باشیم،بین ما تا زندانبانها،)افسرنگهبانی(که زندانیان اصطلاحا به افسرنگهبانی زیر هشت می گویند،دو درب بسته فاصل راه معلم: تنهاراه رسیدن به دموکراسی آموزش وپرورش است. ماناچاریم دموکراسی راازکودکان آغازکنیم. آموزش دموکراسی ازگفت وگوآغازمی شود. کودکان رابایدبه شنیدن حرف همدیگرعادت دهیم،وجدان بیدار، پذیرش منطق ،تعادل عقل و احساس ،پرهیزارمفت خوری ،رعایت قانون جمع ،برتری منافع جمعی بر منافع فردی ، این تفکر که "هیچکس بدون اشتباه نیست." رابایدبه کودکان بیاموزیم. اصل ۳۰ قانون اساسی جمهوری اسلامی : دولت موظف است وسایل آموزش و پرورش رایگان را برای همه ملت تا پایان دوره متوسطه فراهم سازد و وسایل تحصیلات عالی را تا سر حد خودکفایی کشور به طور رایگان گسترش دهد . اصل ۲۶ قانون اساسی جمهوری اسلامی : احزاب، جمعیتها، انجمنهای سیاسی و صنفی و انجمنهای اسلامی یا اقلیتهای دینی شناختهشده آزادند، مشروط به این که اصول استقلال، آزادی، وحدت ملی، موازین اسلامی و اساس جمهوری اسلامی را نقض نکنند.هیچکس را نمیتوان از شرکت در آنها منع کرد ا به شرکت در یکی از آنها مجبورکرد. 2 بود،برای اینکه ما با زیرهشت،ارتباط ما بازیر هشت)افسرنگهبانی،بوسیله ی یک آیفون انجام می شد.در کل زندان به قانون پادگانی اداره می شود،در روز دو بار آمار گرفته می شود،صبح و عصر،چراغها ساعت 10 شب خاموش می شود،سکوت برقرار است،و6 صبح بیدارباش است.هر کدام از زندانیان عادی که با ما ارتباطی برقرار می کردند،به شدت مجازات می شدند،لذاما هم نمی خواستیم،برای آنان مشکلی ایجاد کنیم،خلاصه ای از موقعیت زندان رجایی شهرچنین است: این زندان دارای 10 بند است،و هربند دارای سه سالن می باشد، هر بند از زندان رجایی شهر دارای سه طبقه است،که هربلوک سه طبقه را یک بند می گویند، وهر طبقه یک سالن نامیده می شود،در انتها هر سالن یک نماز خانه ،به ابعاد 15 متر در 10 مترساخته شده،بین نمازخانه و هرسالن یک راه پله برای ورود و خروج و رفتن به هواخوری وارتباط با سالنهای یک بندهست،که در مواقع ضروری برای ورودو خروج وبرای اینکه زندانیان هر سالن با هم روبرو نشوند،از آن استفاده می شود. درآن سرهرسالن راه پله ی دیگری هست،که ارتباط سالن ها بندهاوزیرهشت)افسرنگهبان ( را باهمدیگر و با راهروهای اصلی ،درمانگاه ،قسمت اداری،سالن ملاقات،درب خروجی زندان،وباسایربندهابرقرارمی کند،بین هر بند،با بند دیگر،فضایی تقریبا1000 متری هست،به عرض 20 وطول 50مترکه زندانیان برای هوا خوری از آن استفاده می کنند،این فضای بین هر بند)1000متری( مخصوص یک بند)هرسه سالن( است،در برخی بندها به خاطر مسائل امنیتی اجازه نمی دهند،که زندانیان هرسالن با هم ازهوا خوری استفاده کنند ،لذا در دو یا سه نوبت از ساعت 8 بامداد)پس از آمارگیری صبح(تا 5عصر )پس از  آمارگیری عصر( نزدیک به 9 ساعت به نوبت از هواخوری استفاده می کنند،درب فروشگاه نیز داخل راهروی سالنها است،و زندانیان برای خرید باید وارد هواخوری شده و با استفاده از پنجره ای که در داخل هواخوری هست خریدشان را انجام بدهند،آنهم فقط در ساعتی که در هوا خوری هستند،می توانند خرید کنند.زندانیان حق همراه داشتن پول نقد را ندارند،فقط باید از کارت پاسارگادبرای خریداستفاده کنند، وجه رایج بین زدانیان باهم سیگار ویا کالا است. در خرداد 91 ما هفت تن(منصور اسانلو،عیسی سحر خیز،حشمت هللا طبرزدی،مجید توکلی،مهدی محمودیان،کیوان صمیمی،رسول بداقی)به خاطر خواسته های خود در اوایل خرداد دست به اعتصاب غذا زدیم،این اعتصاب غذا به خاطر اینکه به زندانبان ها خبر ندادیم،هیچکدام احضار نشدیم،فقط در رسانه ها درج شده بود،5روز از اعتصاب غذای ما گذشت،من به خاطر برخی ملاحظات،راهم را از سایرین جداکردم،طی نامه ای به رئیس زندان نوشتم که به خاطر این خواسته ها ( حقوق پایمال شده ی دانش آموزان و معلمان،در اعتراض به نظارت استصوابی و...... )دست به اعتصاب غذا میزنم،آقای محمد مردانی رئیس زندان رجایی شهر که به تازگی به جای حاج کاظم بر مسند،قدر تکیه داده بود،برخلاف همیشه،ظرف 20 دقیقه از نوشتن این نامه ،مرا احضار و از من خواست راهی انفرادی شوم.

============= تاوان معلمی / بخش دوم / رسول بداقی 

این فریادها هق هق گریه های ستمدیدگان است، که از بیداد به تنگ آمده اند، نه عربده ی مستانه ی حاکمی قلدر............. زندانیان اصطلاحات خاصی دارند،که فقط زندانیان با سابقه معانی این اصطلاحات را می دانند،برای نمونه " زندانی زیقی " معنای خاص خود را دارد،)یعنی زندانی ای که پرونده اش سبک است،حکم زندانش زیر 5 سال است( وقتی به من خبر دادند که به زیر هشت(افسرنگهبانی) احضار شده ای،فهمیدم که مرا به انفرادی خواهند برد. نزد زندانیان افرادی که زیاد به زیر هشت )افسرنگهبانی (رفت و آمد کنند،مشکوک هستند،وزندانیان آنهاراطرد وگاه به شدت تنبیه واز سالن اخراج می کنند،زیرا تصور براین است که " آدم فروشی " می کنند(آدم فروش یعنی کسی که اسرار زندانیان را به زندانبان می فروشد،و در قبال آن امتیازی مانند مرخصی،سیگار،گوشی موبایل،سیم کارت یا امتیازات دیگری می گیرد.)هنگامی که من راهی انفرادی بودم،برخی از دوستان توی راهرو صدا زدند :" بداقی کی تورا فروخته تا حالشو بگیریم؟" می دانستم که به خاطراعلام اعتصاب غذا است،رادیوی کوچک یک موج،بطری جای نوشابه،لباس مورد نیاز،مقداری قند برای درست کردن آب قند،دفتر، خودکارویک عدد پتورا روی دوش انداختم ،و راهی انفرادی شدم)کسی که اعلام اعتصاب غذای " تر"کرده است ،برای اینکه چشم ها و کلیه هایش خراب نشود،و  قلبش از کار نایستد،باید روزانه یک و نیم لیتر آب ویا آب قند بایدبخورد،برخلاف اعتصاب غذای خشک که فرد اعتصاب کننده نباید هیچ چیزی بخورد.در اعتاب غذای تر ،اعتصاب کننده ،60 نا 70 روز زنده خواهدماند،اما در اعتصاب غذای خشک،بیشتر از15 روز زنده نخواهد ماند.( سالن یک ) بند یک ( که طبقه ی همکف بود،مخصوص زندانیان شروری بود ،که در داخل زندان آدم کشته و یا درزندان درگیری درست کرده اند،سلولهای این سالن انفرادی بود،تمام سلولهای زندان رجایی شهر6 متری هستند،یعنی دو مترعرض وسه مترطول دارند،این زندان در اواخر حکومت پهلوی طراحی شده است ،اما در زمان جمهوری اسلامی در برخی بندهاهر دو سلول را به یک سلول تبدیل کرده اند،ودر هر 12 متر نزدیک به 7تا 8 زندانی نگهداری می شود،درب سلولهای انفرادی دریچه ای به اندازه ی 15 در15 سانتی متردارد،که از آن برای ارتباط با زندانبان،گرفتن غذا و.... استفاده می شود،قفل در و دریچه ی 15 در 15 آن کلا از بیرون بسته و باز می شود.تمام در های زندانهای دنیا قفلش ازبیرون هست،فقط زندانهای انفرادی است که دارای در می باشند،ورودی سلولهای سایر سالنهادرب ندارند،زندانیان حق زدن پرده هم ندارند،در همه ی زندانها )غیراز انفرادی(فقط سالنهادرب دارند،همه ی سالنهای زندان رجایی شهرزندانیان در داخل راهروی 40 متردر3متر آزادانه رفت و آدم می کنند. اما حق بیرون رفتن از سالن راندارند،مگر برای درمانگاه وبا اجازه ی زنداانبان .یا برای چند ساعت هوا خوری. سالن 2( بند یک (آن زمان مخصوص تهرانی ها وکرجی ها بود، و سالن 3( ازبند یک( در آن زمان مخصوص کردها و لرها بود،کردها و لرها (سالن 3 ) با تهرانی ها و کرجی ها(سالن 2)درگیری خونین  داشتند،هر کجا باهم روبرو می شدند،بدون هیچ توضیح و پرسش و پاسخی،بزن بزن می کردند،و همدیگر را به قصد مرگ میزدند،گاه اتفاق افتاده بود که به خاطردرگیری درسالنهای 2 و 3 چهل تن زخمی و چند تن کشته شده است،حتی در سال 88 خبر این درگیری از تلویزیون ج.ا هم پخش شد. البته موضوع دشمن تراشی ها بین )کرد و لرها( با) تهرانی و کرجی ها( به قصدتفرقه و کارعمدی زندانبانها بود.که برای کنترل راحت ترزندانیان ،این کار را می کردند،که با رفتن حاج کاظم و آمدن مردانی رئیس جدید زندان این تنشها بسیار کمرنگ شد.وآشتی ملی اعلام شد. من کوله بارم را بستم ،با همراهی یکی از ماموران بند 4 زندان راهی انفرادی شدم،مامور بند 4 برگه ی تحویل مرا به امضای رئیس بند 1 رساند و مرا تحویل داد و برگشت،افسرنگهبان بند 1(گودرزی( نامه ی انتقال مرا خواند،وبه من نگاهی انداخت،از من پرسید: لرهستی؟ این راگفت وخنده ی تلخی ازسرناراحتی کرد،ازلهجه اش فهمیدم او هم لر است،وسایلی راکه با خودم آورده بودم،باززرسی کرد،تلاش کرد که مرا از اعتصاب غذا منصرف کند،بسیار ناراحت شد،دلش نیامد وسایل را از من بگیرد،با ناراحتی رو به من کرد و گفت: گرچه خلاف قانون است،که این وسایل را با خودت ببری ،و می دانم ،میایند و آنهارا از تو میگیرند،امابا خودت ببر،به من هم ایراد گرفتند،اشکالی ندارد. وارد سلول انفرادی شدم،فقط به هدفم می اندیشیدم،)معیشت فرهنگیان،مدارس دولتی،مدارس استاندارد،سالن ورزشی برای دانش آموزان و معلمان،کتابخانه ی مدارس،هنر در مدرسه،مسابقات علمی و ورزشی بین دانش آموزان ،بین معلمان،ورزشگاههای رایگان،گردش علمی برای دانش آموزان و 7 معلمان،بودجه ی آموزش محور،آموزش و پرورشی که محور توسعه باشد.و... (به این می اندیشیدم که آیا مرگ من کمکی به رسیدن به این اهداف خواهد کرد یاخیر؟ اگر اینگونه می شد ،به مرگ خودم راضی بودم،وارد سالن شدم،سالن بوی مرگ می داد،شعله های آتش کینه و عقده وناکامی از درون سلوهای سیاه زبانه می کشیدم. مامور زندان (کولیوند)... عاطفه هم بود، محبت ، عشق ومهربانی هم بود،اما پنهان وخفته، سرکوب شده، فقط به خاطر نان، من این را ازنگاههای زندانبان ، ازسنگینی دستهای پرازاندوهش، که برای گشودن در،اورا نفرین می کردند. دانستم.  سنگینی دستانش فریادمیزد،که من وتو هموطنیم، چشمانش التماس کنان به فریاد می گفت: که ای زندانی، مرا خائن نپندار، من گروگان لقمه ای نانم،برای کودکانم. در کنج تاریک زندان با خود اندیشیدم، آیازنده از این دربیرون خواهم رفت ،یامرده؟ اگربمیرم برسر کودکانم چه خواهدآمد؟ مادرم ......! خواهر و خواهرزادهایم....؟برادرزاده هایم...! این خیالات فقط درهنگام فراموشی آرمانهایم ،به من هجوم می آورد،بسیار زودهم ازخاطرم می گریختت. من بودم و معلمها و دانش آموزان وامید و آرمانهای ارزشمندی که بهانه ی زندگی ام بودند.بهانه ی مبارزه ام بودند،تربیت سفیدی که امید رادر هیات لبخندی بر لبم، در تنهایی انفرادی مرا زنده نگه می داشت. من آنجا بازمزمه هایم زندگی می کردم: تربیت سفید که باشد،مرگ شیرین است. مرگ را تربیت تعریف خواهدکرد،خوب یا بد! 9 مرگِ تلخی نیست، مگر زندگانی تلخی، در پیش چشمان اختاپوس فقراقتصادی وفرهنگی . زندگی در سایه ی فقر وبی فرهنگی ،هرروز وهر ثانیه لیسیدن مرگ است،به جای زندگی،به نام زندگی ! با اندوه پدری چه باید کرد،که دست خالی وسرافکنده ،به خانه برمی گردد؟نگاه پراز حسرت کودکان ،به دست خالی پدر چه می شود؟راستی در خیال کودکان،گرسنه چه می گذرد؟! راستی سنگ به شکم بستن افسانه است؟ ولی به شرافتم سوگند،دزدانه باچشمان خود دیدم ،مرد بیکار همسایه ی ما،از گرسنگی سنگ به شکم بسته بود،پس چگونه فریاد نزنم؟! به شرافتم سوگند معلم باشرافتی رامی شناختم ،که از 25 هرماه فقط نان خالی بر سفره داشت !ومن برایش گریستم!! من فریادم را سر خواهم داد، از شما خفته ای چند، چه کسی می آید بامن فریاد کند؟

=============== تاوان معلمی / بخش سوم / رسول بداقی 

در گوشه ی سلول انفرادی کز کردم،بار دیگر،سلول را برانداز کرد،یک موکت طوسی رنگ،همین!پنجره ای 30 در 30 که زیر سقف مانند کور سویی در اعماق تاریکی جنگلی خودنمایی می کرد،به اندازه ی یک نقطه هم از آسمان دیده نمی شد.لامپی که کلیدش آن سوی درب آهنی بود که روشن و خاموش کردن آن دست پاسبانان بود،دستشویی فقط در شبانه روز چهاربارمی توانستیم استفاده کنیم،دوش هایی که همواره آبش سردو علمک هایش شکسته بود،آنهم فقط 5 دقیقه زمان برای آبتنی داشتیم، با هزار بیم و امید به آینده ی پرخطر وگنگ این راه می اندیشیدم،بازی با زندگی! آینده ی کودکان و همسرم،همه ی کسانی که فقط به بودن من دلبسته بودند،پس از گذشت یکسال از بازداشت من ، مادرم فهمید بود،که من به 6 سال زندان محکوم شده بودم. در آن کنج خلوت دلخوشی های بسیاری داشتم،آینده ی پر از امیدی که برای آموزش و پرورش کشور و جوانان وطنم در مغز خویش زنده می کردم،به تک تک دخترانم می اندیشیدم،نرانی ام این بود،که آیا مادرشان به زبان کودکان می تواند اهداف بشر دوستانه ی مرا برای آنان جا بیندازد تا تحت تاثیر حرف دیگران مراپدری بی مسئولیت نپندارند،در خیال خودم ،داشتم نقش اجتماعی خودم رابه درستی ایفامی کردم،اما نقش پدری ام.... این مرا بیشتر از همه چیز نگران می کرد. من با خود دوربین تصویر برداری همراه داشتم،با این دوربین لحظه لحظه های رویدادهارا ضبط می کردم،دوربین من طوری هنرمندانه کار گذاشته شده بود،که هیچ صحنه ای ازدید او پنهان نمی ماند،اما کمتر کسی متوجه این دوربین می شد،همه ی رویدادهارا به طور مستدل و مستند،تصویربراداری می کرد.  هنوز ساعاتی از ورود من به سلول نگذشته بود،که با رویداد شگفت انگیزی روبرو شدم،کولیوند،همان پاسبان مهربان آمد،از دریچه به من نگاهی انداخت،نگاه من برای او سنگین بود،از جا برخاستم،به چشمهایش خیره شدم،من ...و من ... کنان گفت : هنوز انرژی داری؟ پرسیدم برای چه؟بدون آنکه چیزی بگوید، کلید را در قفل درچرخاند،ازمن خواست بیرون بروم،هیچ ،کولیوند پیشتردرسالن 12 ازبند 4 زندانبان ما بود،همدیگر را می شناختیم،جلو افتاد و من پشت سرش رفتم،به راه پله های سر سالن یک )بند1)رسیدیم،پاگرد راه پله را که نگاه کردم،خشکم زد،یک فاجعه مرا در جای خودم میخکوب کرد،راه پله ها که با سنگ سیاه ساخته شده بود،سیاهی سنگ هایش دیگر به چشم نمی آمد،از بس رفت و آدمد ازاین پله ها کم بود،الیه ای ازخاک روی آنرا پوشانده بود،درپاگرد پله ها قلب مردی جوان هنوز می تپید،سرسر کنان ،افتان و خیزان خود را به دیوار پاگرد پله رسانده بود،آنجا تکیه داده بود،من از ناله هایش فهمیدم هنوز قلبش می تپد،به اندازه ی کتاب یک داستان هزار صفحه ای به یکباره داستان در مغز من جرقه زد،چراباید چنین باشد؟ چه کسی اینگونه خواسته است که برسر این انسانها اینگونه با انسانها رفتار شود؟ غبارنشسته بر سنگفرش پله از جای سر خوردن این انسان پاک شده بود،و سیاهی وزیبایی سنگ ها نمایان شده بود،دوربین تصویربراداری من با دقت واحساس و اندوهی جانکاه این صحنه هاراضبط می کرد. سیمای این انسان جانداردرزیرآثار مشت و باتوم ولگدپنهان شده بود،لحظه ای به چشمان خودم شک کردم،اما نه....!چشمهایش دیده نمی شد،بینی اش شکسته بود،فک وصورتش کبود شده بود،تنها جایی که  در زندان و انفرادی و بازجویی اندکی تنم لرزیدهمین صحنه بود،درطول سالهای زندان و بازداشت و بازجویی هرگز لحظه ای بیم به خود راه نداده بودم. مردم کشور را غرق دریای بدبختی تصور می کردم،می دانستم که این یک فاجعه ی انسانی است،اما صدایش به هیچ جا نخواهد رسید.و عاملین این جنایت نه تنهامجازات نخواهند شد،بلکه به ریش مردم و قانون خواهند خندید و خود راقدرتمند تصور خواهدن کرد.از خود پرسیدم: کدام قانون ؟ کدام وجدان ؟ کدام اخلاق ؟ کدام خدایی می تواند ستمگران را به شایستگی مجازات کند؟ به صحنه برگشتم،خواستم دست زیر بغلش بیندازم،فریاد بلندی از درد کشید،چنان ناله ای کرد،که من خود را عقب کشیدم،خواستم پایشرا اززیرتنش بیرون بکشم،باز نالید! کولیوند،با صدای مهربان و همیشگی اش از من خواست بدون توجه به ناله های این انسان اورا بلند کنیم. او ناله می کرد و ما مانند کیسه ی آرد دست و پایش را گرفتیم وآرام آرام اورا تاانتهای راهرو )سلول 17) کشان کشان بردیم،در طول راهرو از دوطرف زندانیان از دریچه ی 15 در 15 سلولها به صحنه زل زده بودند. هیچکس او را نشناخت،اورا مانند کیسه ی آرد،به دیوارتاریک سلول تکیه دادیم،ازمن سیگار خواست،من درطول راهرو فریاد زدم چه کسی سیگار همراه دارد؟محمدی جوانی ایلامی که سلولش روبروی سلول من بود،یک نخ روشن کرد و به من داد،محمدی از من خواست از مرد مجروح بپرسم نامش چیست؟ سیگاررا به مرد مجروح دادم،ونامش راپرسیدم. گفت سالار...! این سالن انفرادی جای زندانیانی بود،زندانیانی که در بندبه اصطلاح شرارتی ها ،شرورترین بودند.اما من درآنان شرارتی ندیدم جز جوانمردی.این شرورهادر پشت درهای سنگین آهنین همدیگر را تهدید می کردند،اینها همان لرها،کردها و تهرانی هایی بودند،که آنان را به خون هم تشنه کرده بودند. از سلول سالار بیرون آمدم ،خطاب به محمدی که سلولش در ابتدای سالن بود،فریاد زدم می گوید سالار هستم. من نمی دانستم که چاشنی یک بمب صوتی راکشیده ام،ناگهان به یکباره از سرتاسرراهروصدای فحاشی وکوبیدن مشت و لگد، به درسلولها فضای سالن پرشد.بازبان فحاشی می کردند و با مشت و لگد به درب آهنی می کوبیدند،پس از چند دقیقه من هنوزنفهمیده بودم،که این سروصدا برای چیست؟

=================== تاوان معلمی /بخش چهارم/ بداقی

وارد سلولم شدم،احساس ناامنی می کردم،آرام آرام سرو صداها خوابید،از محمدی که سلولش روبروی سلول من بود پرسیدم،برای چه این همه سروصدا راه انداختید،مگر چی شده؟ نفسهای به تنگ آمده اش، نشان ازعصبانیت اوداشت،با همان خستگی و کلافگی پاسخ داد: حتما سالاربابچه های سالن 2( بند 1 بچه های تهران و کرج(درگیر شده ،تنها گیرش آورده اند،کسی نبوده این بلا را سرش آورده اند.اما نه ! او اشتباه می کرد،به گفته ی خود سالار،این بلا را ماموران زندان سرش آورده بود. حسن قاتل که بچه ی قزوین بود،در سلول کناری من سمت چپ نزدیک به 4 ماه بود، که در انفرادی به سر می برد؛او از بچه های سالن 2(تهرانی ها و کرجی ها بود(در حالیکه محمدی بچه ی ایالم در سالن 3 )با بچه های کرد ولر(بود،سلول این دو روبروی هم بود،جرم حسین قاتل در بیرون آدم کشی بود،دوتن را کشته بود.او در زندان هم یک تن را کشته بود،من با او سرصحبت را در همان ساعات اول ورودم به سلول باز کردم،ازحسین قاتل پرسیدم جرمش چیست؟ پاسخ حسین قاتل مرانخست به خنده وادارکرد،درمیان زندانیان بلوف زدن،رایج است،می خواهند،جرم خودشان را سنگین جلوه بدهند تا در بین زنداانیان ابهت داشته باشند،پس ازآنکه متوجه شدم که راست می گوید،و محمدی که درسلول روبروی من بود،حرف حسین قاتل راتاییدکرد، درجای خودم میخ کوب شدم،برای نخستین بار بود،این رامی شنیدم،یا با چنین آدمی روبرو شده بودم،خشکم زد!باخودم تصورکردم انسان به چه مرحله ای ازتوحش می رسد؟ آنچنان گرم و بامحبت بود،که هرگزبه ذهنم خطورنکرد،که حسین، قاتل باشد،آنقدردل رحم بود،که بیشتر به قدیس ها شباهت داشت،گفتار و رفتارمهربانی داشت،با گذشت زمان بیشتراین دل رحمی و مهربانی اش  بیشتر برایم ثابت شد،اما در این مانده بودم که چگونه این آدم می تواند،اینچنین شخصیت دوگانه ای داشته باشد؟! یکی از ویژگی هایی که من در میان زندانیان عادی)دربین زندانیان سیاسی رسم است؛که به زندانیان غیر سیاسی ،زندانی عادی می گویند.(دیدم این بود ،که با همه ی خشونتی که نسبت به همدیگر داشتند،با زندانیان سیاسی بسیار با مهربانی وادب رفتار و گفتار داشتند،حسین قاتل هم با من اینگونه بود. شگفتی من این بود ،که حسین برای اینکه اجرای حکمش ،که اعدام بود، به تعویق بیفتد به گفته ی خودش "مجبور شده است،که یک تن دیگررابکشد!!" دنیا دور سرم چرخید،برنامه ریزی ،آماده کردن چاقو،فراهم کردن شرایط کشتن طعمه توسط حسین قاتل ولحظه ی کشتن مقتول ،رها کردن جسد و....را در ذهنم تجسم می کردم،چیزی که یادم می آمد،و در فیلمهای مستند،حمله ی جانواران درنده،جنگ و گریزهای یک بره آهو را در چنگال گرگ،پلنگ و شیر رابه یاد می آوردم.و با خودم می گفتم،مبادا کسی هم اکنون در فکر نقشه ی کشتن ما باشد و ما بیخبر از همه چیز توی دامی که پهن شده است بیفتیم؟ همان ترسی که اغلب درمیان زندانیان سیاسی هست. محمدی (سلول روبروی من )و حسین قاتل (سلول کناری سمت چپ من)درمیان دسته بندی های خودشان از دو جناح و جبهه ی مخالف بودند،گروه شان به خون هم تشنه بودند،اما اغلب از پشت دریچه ی سلول باهم بگو بخند داشتند.من هم آرام به جک های آنان گوش می دادم ومی خندیدم. حسین قاتل و محمدی از من خواهش می کردند که دست از اعتصاب غذابردارم،آنها از کارما به اصطلاح سیاسی ها در شگفت بودند،من به آنها توضیح می دادم که سیاسی نیستم ،بلکه صنفی هستم،برای آنها کلمه ی صنفی واژه ی کاملا بیگانه ای بود. باوجود تاکید من مبنی بر صنفی بودن ،آنها همچنان مرا سیاسی می نامیدند. از حسین قاتل پرسیدم ،مگرشما با اینهمه محبت و عاطفه چگونه و چرا آن شخص بی گناه را گشتید؟ توجیهی که او داشت شگفت انگیز تر ازکار کشتن بود،او گفت: فردی را که من کشتم، دوروز مانده بود، به اجرای حکم اعدامش!خواهی نخواهی اعدامش می کردند،من با این کار هم به خانواده اش کمک مالی می کنم،هم حکم اعدام خودم به تعویق می افتد ،بلکه بتوانم ،رضایت شاکی هایم را جلب کنم!! حرفهایش چهار ستون تنم رامی لرزاند،داشتم دوران شگفت انگیزی را سپری می کردم،وقتی به رختخوابم برمی گشتم،اطرافم را با دقت بیشتری می نگریستم،در ذهن خودم با دیوارها سلولم حرف میزدم،از دیوارهای سلول می پرسیدم که اگر روزی قرار باشد شما زبان باز کنید،چه فجایعی را فاش خواهید کرد؟شما گواه چه رخ دادهای بی شرمانه ای بوده اید؟ ای دیوارها ! زبان بگشایید! ازرفتارهای شرم آور همنوعان من سخن بگویید! ای آهن پاره ها! ای چماقها و ای شلاق های خون آلود! آیاانسانهای خون آشام، شماراهم برای جنایت به کمک خود فرا خوانده اند؟ آیادادگاه عدالتی درهستی شمارا پای میز محاکمه خواهد کشید؟ با خود می اندیشیدم: راستی جز آموزش و پرورش ،چه قدرتی خواهد توانست،آدمی راازحس خون آشامی برهاند،و از او آدمی مهربان ،باگذشت وشریف بسازد؟ این حس مرا بیشتر در هدفم مصمم می کرد.به یاد گفته ی ارسطو می افتادم :بزرگترین وظیفه ی حاکمان تربیت شهروندان است....! با خود می اندیشیدم ،آیا معلمان به این هدف " تربیت انسانی" می اندیشند؟آیا معلمان می دانند،هیچ ثروتی درکره ی زمین روح تشنه ی یک انسان را هم سیراب نمی کند،آیا معلمان می دانند؟تنها راه رهایی بشراززیاده خواهی،پایبندی به اخلاق وتربیت انسانی است؟آیا معلمان می دانند ،چه رسالت سنگینی بردوش دارند؟ بازمی اندیشیدم که اگر معلمان هم بدانند چه کاری می توانند بکنند؟ آن روزهم با آمدن گاری غذا بوسیله ی سینه کش)سینی کش،اصطلاحی که زندانیان به کسی می دهند ،که هرروز خوراکی ،ناهار،شام و ناشتایی را بین زندانیان، تُخس "پخش" می کند.(ما فهمیدیم که ساعت نزدیک به 6 و7 غروب است.  فردای آن شب بود،که مردانی )رئیس جدید زندان که به جای حاج کاظم آمده بود.(وارد بند انفرادی شد. تا اوضاع زندان دستش بیاید.

==================== تاوان معلمی / بخش پنجم / رسول بداقی

بامدادپنجمین روزاعتصاب غذا ونخستین روزی که در حال اعتصاب غذا درانفرادی به سرمی بردم آغازشد.سردرگریبان اندیشه های رنگا رنگ واغلب ناپیدای خودداشتم،صدای سکوت سالن،نیستی رادر اندیشه ی آدم زنده می کرد،به این گفته ی ژان پل سارتربیشتراندیشیدم که: هرچه هست ،هستی است،نیستی وجود ندارد. همهمه ای گنگ در سر سالن مرا کنجکاو کرد،از هرچه پندار بود بریدم،همهمه نزدیک و نزدیک ترمی شد،ازجا برخاستم،از دریچه ی در،بیرون را نگاه کردم؛چیزی پیدانبود،اما صدای آقای مردانی را شناختم،سلولهای روبرو هم داشتند از دریچه ،بیرون را نگاه می کردند. نخستین سلول من بودم،وسلول روبروی من (محمدی اهل ایلام ) شماره ی 34 را برآستانه ی خود داشت.شیفت زندانبانها48 ساعت استراحت،24 ساعت کارمی کردند.کولیوند رفته بود،پاسبان شیفت نامش "ازجی"بود. پیشاپیش درسلول مرا به دستور مردانی گشود،بامردانی و فرج نژاد رئیس حفاظت اطالعات زندان خوش وبش کردم،مردانی دریچه ی چشمانش را تنگ کرد،ونگاهی به درون سلول من  انداخت،چشمش به بطری آب،رادیو،کتاب ،و مقداری قند که برای شیرین کردن آب آورده بودم ،افتاد. دستور داد همه ی وسایل مرا بگیرند،من اعتراض کردم وگفتم : -من اعتصاب غذای خشک نکردم،آب باید بخورم. -ما خشک وترحالیمون نیست ،مگر نیامده ای بمیری،پس هرچه زودتر بهتر! مثل سگ بمیر! هیچ ناراحت نشدم،چون دور از انتظارم نبود. - نگران مردن نیستم،در وضعیتی که امثال شما فراهم کرده اید،برای همه ی انسانهاآزاده چاره ای جز این ندارند. -چه وضعی؟ با اشاره به سلول سالار گفتم : برو عدالت وانسانیت خودتان رادر آن سلول تماشا کن،آقای مردانی این انسانیت نیست،این وجدان نیست،آدم به هر قیمتی نباید،مدیریت کند،دین و اخلاق راآدمهایی مانند شما به تاراج برده اند. او باراهنمایی همراهانش میرفت و من درآخرین لحظات بودنش حرفم را میزدم." اینها آدم هستند،حقوقی دارند،من ازروزی می ترسم ،که کسانی پیداشوند،بیشتر ازستمی که شما کرده اید،به شما یا فرزندانتان ستم کنند.  یکراست به راهنمایی زندانبان به سمت سلول سالار رفت،دستور داد،به سرعت اورا راهی بیمارستان کنند. باشتاب با چند زندانی دیگر گفت و گو یی کوتاه کرد ورفت ، رفتن مردانی همانا وفراموش شدن سالار همان! حتی ازدادن یک قرص مسکن هم دریغ کردند.همه ی وسایل من جمع آوری شد ،اما دفتروخودکارم را قبال زیرلباسهای تنم پنهان کرده بودم،این روزرا پیش بینی کرده بودم،درگرمای خردادماه گرمکن ورزشی آبی رنگم را پوشیده بودم،دیگراز رادیوی یک موج من خبری نبود،آب هم نداشتم،اما در روزچهاربارباید دستشویی میرفتم،آنجا می توانستم آب بخورم،روزانه دوبارهم چای می دادند،بچه های سینه کش)غذاپخش کن( که خودشان زندانی بودند،هیچ کوتاهی نمی کردند،امابرای بچه های سینه کش یک مشکل بود،وآن دوربین هایی بود،که بالای سردر هر سلول کاشته شده بود،صداهم میگرفتند،صدا پخش کن هم داشتند،از زیر هشت)افسرنگهبانی(کاملا کنترل می شدند،از بلندگو صدا هم می آمد،صدای ما هم به گوش آنان میرسید،تصویر لحظه لحظه ی ما هم ضبط می شد،این سیستم صدا و سیما،فقط در این سالن بود،دیگر سالنها این شرایط را نداشتند. آخرهای روز بود،به شدت تشنه بودم،می بایست،هرروزیک ونیم لیتر آب بخورم تا دیرتر از پا دربیایم، حسین قاتل فکری به ذهنش رسید،ما ازدرون سلولها سرپا پشت دریچه می ایستادیم و باهم گفت وگو می کردیم،سلول حسین کنار سلول من بود،دستمان به همدیگر نمی رسید،اما بطری یک ونیم لیتری را که به سمت من دراز می کرد،میرسید.  هنگام پخش ناهاررسیده بود،حسین قاتل ازسینه کش خواست، یک بطری نوشابه را از آب پرکند،وبه او بدهد،سینه کش که اورا اصغرمی نامیدند، جوان مهربانی بود،که به جرم آدم کشی یازده سال بود،زندان می کشید.سینه کش یک بطری از آب پرکردوبه حسین داد،هروقت من تشنه می شدم،حسین قاتل بطری رااز دریچه به من می داد،آب می خوردم و بطری رابه او بازمی گرداندم،دربامداد ششمین روز اعتصاب غذا،آقای گرامی رئیس بند متوجه این کارما شد،با شتاب به سالن آمد،حسین قاتل را تهدید کرد،ورفت ؛اما حسین همچنان به من آب میرساند،غروب ششمین روزمن جابجا شدم،به سلولی برده شدم ،که کنارم یک سلول خالی بود،دیگر دستم به هیچ جا نمی رسید،تشنگی آزارم می داد،در نبودآب می فهمیدم که آب تا چه اندازه می تواند،به انسان نیرو بدهد. همه ی امید من در آن ساعات و روزها سینه کش بود!همراه غذا یکی دو لیوان به من آب میرساند،بچه های سالن همه برای من ناراحت بودند،از من خواهش می کردند،دست از اعتصاب غذا بکشم،آنها از کار و بار ما زندانیان به اصطلاح سیاسی در شگفت بودند،می گفتند،ما برای پول یا خواسته ای دیگرخودمان راگرفتار کرده ایم ،شما چرا ؟! زندانبانها می بایست هرروز پس از آماربیایند و از من امضا واثرانگشت بگیرند،که هنوز در اعتصاب غذا هستم،تنها زندانبانی که تشنه ی آزار دادن من بود،کسی بود به نام )شیخ ( این نام مستعارش بود،نام اصلی اواکبری سلیم ساکن محمدشهرکرج بود،قد کوتاهی داشت،او را کاملا میشناختم،یک مذهبی بسیارتندومتعصب،که برای زندانیان عادی از هرخشونتی که در توانش بود،دریغ نمی کرد.تشنه ی  فرمانبرداری بود،از فرمانبری هم کوتاهی نمی کرد.سنگ تمام می گذاشت.من او را هنگامیکه در19 اردیبهشت 89ازبند 350 اوین وارد رجایی شهرشدم در بند 6 می شناختم،داستان درگیری من و شیخ و پنج تن دیگر ازهمکارانش بماند،تا روزگاری دیگر. من آرام آرام داشتم ناتوانی را با تمام وجود حس می کردم؛اعتصاب غذا در روزهای نخست بسیار دشوار است،تا روز سوم ،چهارم معده هنوز منتظر رسیدن غذا است،ترشح مواد داخلی معده تااین روزهاادامه دارد،احساس ضعف شدیدی در بدن هست،اما از روزهای چهارم و پنجم معده دیگرچشم به راه غذا نیست،اسیدهای معده دیگر از ترشح باز می ایستد،لذاآدم دیگراز سمت معده احساس فشار نمی کند،بلکه این عضلات پا،کمر ودستها هستند،که توان خود را از دست می دهند،نای حرف زدن از آدم گرفته می شود،اما درد معده بسیار کاهش می یابد، رفته رفته چشم ها گود می افتد،رنگ پریده می شود،پوست طراوت خود را آرام آرام از دست می دهد،لبها رو به خشکی می گذارد،چرخاندن زبان دشوار می شود،بویژه اگر آب کم به بدن برسد. بچه های سالن انفرادی،غروب ها شروع به خواندن می کردند،نزدیک به دوساعت می خواندند،این خواندن آنها اوایل برای من بسیار جذاب بود،چندتایی از آنها صدای قشنگی داشتند،یکی از آنها که قد بسیار بلندی ،داشت چشمهایش چپکی)تا به تا( بود،هنگام رفتن به دستشویی او را دیده بودم،از جلوی سلول ما می گذشت،اما صدای شگفت انگیزی داشت،اغلب اشعار کوچه بازاری و در توهین به مقامات سیاسی می خواند.کمترتوان ایستادن پشت دریچه و نگاه کردن به بیرون را داشتم،کسی که چای می آورد،با شتاب دوسه تا لیوان چای و مشتی قند برای من توی سلول می انداخت و به سذعت دور می شد،بچه ها گاهی سهم چای خود را به من می دادند،من لیوان یکبار مصرف را نگه می داشتم ،تا احیانا مسئول نظافت که وارد سالن می شد،لیوانهارا از آب پر کند و به من بدهد،چند بار این کارراکرده بود،اما همیشه باترس و لرز! خونم داشت غلیظ می شد،هرروز سر ساعت 5 عصربه مدت 5 دقیقه قلب من مانند یک مشت گره کرده از درون به سینه ی من می کوبید،به اندازه ای که از بیرون که نگاه می کردم،پوست سمت چپ سینه ام قرمز قرمز می شد.هرروز زمان این تپش بیشتر و محکم تر می شد،باورم نمی شد که قلب تا این اندازه قدرت کوبش داشته باشد.روزهای آخر این تپش به ده دقیقه رسیده بود. اما فردای روز هشتم اعتصاب غذاآقای گرامی رئیس بند یک وارد سالن انفرادی شد،ما دو تن به نام گرامی داشتیم،که یکی عمو بود و دیگری برادر زاده،گرامی برادرزاده قبلا رئیس بند 3( سالن های 9،8،7)بود،برادر زاده را کاملا می شناختم ،انسان شریفی بود.6 ماه رئیس بند 3 بود،هیچ بدی از او ندیده بودم.

================ تاوان معلمی /بخش ششم/ بداقی

اما گرامی عمووارد سالن شد،مستقیم به سمت سلول من آمد،ازدریچه درون سلول را برانداز کرد،هشتمین  روز اعتصاب غذای من بود،به سختی می توانستم روی پاهایم بایستم،اما ازجابرخاستم،نگاهی به درون سلول انداخت،دوتا لیوان پلاستیکی یکبار مصرف راکنار پتویی که من روی آن افتاده بودم،دید،از من خواست لیوانهارا برایش بیاورم،نمی دانستم می خواهد چه کند،تصورکردم میرود برایم آب بیاورد،چون از برادر زاده اش خوبی هایی دیده بودم،لیوانهارا به او دادم،آنهارا درکف دستش گذاشت،جلوی چشم من لیوانهارا له کرد،پس از آنکه مطمئن شد دیگر نمی شود از آنها استفاده کرد با خونسردی آنهاراگوشه ای از راهرو پرت کرد. من ماتم برده بود. *چرا این کاررا کردی؟ -چون تو از آنهابرای گرفتن آب استفاده می کنی. به چشمهایش زل زدم،از اینهمه بی رحمی در اندام یک انسان نماز خوان،مسلمان،شیعه ای که می گوید حسین )ع( سرمشق زندگی او است،شگفت زده شدم. *مگرمن نباید آب بخورم؟ -تودراعتصاب غذاهستی،پس نباید آب بخوری! *من اعتصاب غذای ترهستم،نه اعتصاب غذای خشک - خشک و ترندارد،یاباید غذا بخوری یا بایدبمیری!  به آخرین مویرگهای انتهای چشمانش خیره شدم،شاید به عمق اندیشه و باورها و اخلاق وتربیت خانوادگی این آدم راهی پیداکنم.به جبهه های ایران وعراق اندیشیدم،که یک رزمنده برای نجات جان یک انسان یا آزاد کردن اندکی از خاک سرزمینش وآرامش هموطنانش جان خود را به خطر می انداخت،به پلیس هایی که توی فیلمها برای نجات جان یک کودک می اندیشیدم که از هستی خود می گذشتند.به آتشنشانها،به خلبانهایی که قربانی مسافران می شوند،درحالیکه می توانند ،باچتربه بیرون بپرند،اما ترجیح می دهند،همراه مسافران تکه پاره شدن خودشان راتماشا کنند،وفرزندانشان یتیم بمانند،وووو. پس ازاندیشه ی بسیاردر شخصیت این انسان! اما درعمق باورش چیز مقدسی نیافتم،آنچه بود،کوته نظری،عقده ی بیخودی،لقمه نانی بیشتر،مدیریتی که به پرکاهی نمی ارزید. بازباخود اندیشیدم که چه سخت است ،وظیفه ی مادری و معلمی...! *آقای گرامی من برادرزاده ی شمارامی شناسم،احتمالا خانواده ی محترمی دارید،چراتواینطورهستی؟ مگرتو دم از مسلمانی و شیعه گری نمی زنی؟ وقتی لبهای خشک مرا می بینی،به یاد لب تشنه ی حسین نمی افتی؟ بی رحمی تا چه اندازه؟! صدای ماراهمه ی زندانیان می شنیدند،به چشمهای هم زل زده بودیم،من ازتعجب چشمهایش راگروگان گرفته بود،اما اوتاب خیره شدن نیاورد،گویا ندایی از درون تنش را لرزاند،پلک هایش سنگین شد،سرش رابه زیر انداخت ودورشد،قاب آهنی دربه چشمان ناتوان و تشنه ی من اجازه ی دنبال کردن پیکربی احساس او را نمی داد. در آن لحظات بی تابی ،غم سنگین دیگری بردوش دل من غلتید،چهارستون پیکرم،تاب ایستادن نداشت،خود را روی پتو انداختم،چرخاندن سربه چپ یا راست هم برایم سخت بود،فقط توان چرخاندن چشم در کاسه ی سرم را داشتم. دلم شکسته بودو تنم رنجور خوابی اگر به سراغم می آمد،کابوس وحشتی بود از مرگ. هرشب درجشن مردگان خانواده ام مهمان نورسیده ای بودم، بسیارگرامی!خواب نبود!آرامش نبود!قلمی بود که بر سرنوشت من رقم می خورد!من از زندگی دل کنده بودم. داشتم آخرین صیت هایم را روی کاغذ می آوردم، در میان اینهمه نامهربانی اما مهربانانی هم بودند،اما دست شان کوتاه !دراین میان آدینه وندی بود،که رابط بهداری بند یک )سالنهای یک،دو،سه (بود،هر سه سالن در رجایی شهریک بند است و یک رابط بهداری بند دارد. آدینه وندازطرف زندان به عنوان رابط بهداری بند یک برگزیده شده بود،گرچه لر بود،اما با بچه های تهران وکرج)سالن 2 ) هیچ درگیری نداشت،بچه های تهران وکرج اورا دوست داشتند،حرفش را هم قبول داشتند،او تنها کشی بود که می توانست صدای مرا به بیرون زندان ببرد،نامه هاوخبرهای مرا برای بچه های سالن 12 می برد،و خبرهارا نیز برای من می آورد.من اعتصاب غذای خشک نکرده بودم اما عمال زندانبانها کاری کرده بودند که من عملا در اعتصاب غذای خشک به سر می بردم.  آدینه وند تلاش می کرد که به هر بهانه ای به سالن ما بیاید و از من خبربگیرد،هرگاه وارد سالن می شد بدون توجه به دیگران یکراست به سراغ من می آمد،آخرین سلول در انتهای سالن یک . صدای آدینه وند را که می شنیدم،روحیه می گرفتم.ناخودآگاه از جایم بر می خواستم،اما نمی توانستم چندان سر پا بایستم، آدینه وند بیشتر از دو تا سه دقیقه نمی توانست با من حرف بزند،از بلندگو اورا صدا میزدند،به خوش و بشی که به زبان محلی با آدینه وند داشتم دلبسته بودم.او بعدها یکی از بهترین دوستان من شد،سعیدغیر عمد جوانی را کشته بود،دویست میلیون تومان باید دیه پرداخت می کرد،در ورامین باشگاه ورزشی داشت.البته چند سال بعد،با پرداخت 200 میلیون تومان آزاد شد. نهمین روز اعتصاب غذا و چهارمین روزانفرادی من بود، ارتباط روحی خودرا با زندگان بریده بودم و به مردگان پیوسته بودم،وصیت نامه ام را هم نوشته بودم و بوسیله ی آدینه وند به دست بچه های سالن 12 رسانده بودم، تنهاچیزی که برایم جالب می نمود، تجربه ی دنیای مردگان بود.راستی مرگ چگونه است؟مرگ آنقدرها هم که می گویند بد نیست،راستی ببینیم دنیای دیگری که اینهمه در باره ی آن می گویند چگونه است؟ داشتن روح بدون پیکرچه حسی دارد؟ شاید چون پیکر نداریم،هرجا خواستیم می رویم،با سرعت باد سفرهایی که در دنیا به خاطربی پولی نتوانستیم انجام دهیم،در دنیای دیگر به راحتی انجام دهیم. نه؟! مشکل زن و فرزندان برایم حل شده بود،بااین پیش زمینه که ، بسیاری از انسانها بدون آنکه پدربالای سرشان بوده باشد،توانسته اند،زندگی خوبی داشته باشند،مدارج بالای ترقی را هم طی کنند.چه بسا که بدون پدرانسانهای شایسته تری شده اند.به همسرم که می اندیشیدم ،باخود می گفتم ،او هم حق زندگی وانتخاب دارد،یا بالای سر بچه می ماند،یاآنهارا رها می کند،یاآنها را به مادرم می سپارد،ومیرود زندگی دیگری را آغاز می کند.به من چه مربوط ،من که دیگر مرده ام.

تاوان معلمی / بخش هفتم / بداقی

در دنیای ذهنی خودم داشتم زندگی می کردم،گاه می نوشتم،گاه می اندیشیدم،گاه پرخاش می کردم،گاه در مغز خود فریاد میزدم،فریادی که هیچکس صدایم را نمی شنید،مگر درون خودم،گاه در پیچ وخم خیال خود سپاهی از آدمیان را گرد می آوردم ،و برایشان سخن می گفتم؛سخن چه بود؟ آنچه در اندیشه ی یک معلم هست،دراندیشه ی معلم چه هست؟ علم از ثروت بهتر باشد،ثروت هم باشد،اما وسیله ای برای رسیدن به علم. در خلوت فراهم آمده فرصت بسیاری یافته بودم که بیندیشم،می اندیشیدم و می نگاشتم اما بیشترش را به ذهن می سپردم،به نجابت معلمان می اندیشیدم و خدمتی که می کردند،به پاکی قلب و نیکخواهی اغلب معلمان می اندیشیدم،واینکه آیا روزی حاکمانی خواهندآمد،که باورشان این باشد، جهان رااز راه تربیت انسانی باید ساخت ،نه با زور بمب وموشک؟ آیا روزی خواهدآمد،که مردم بدانند که خداهمان اندیشه است؟ آیا روز ی خواهد آمد،که درفرمهای استخدامی جایی برای معرفی دین ومذهب نباشد؟  آیا روزی خواهد رسید که معلمان کاری به کتابهای درسی نداشته باشند؟معلمان ازراه آزمایش،گردش علمی،پژوهش، کارعملی و کار میدانی تدریس کنند؟ آیا روزی پیش خواهد آمد که در کانونها اندیشمندترین معلمان هیات مدیره شوند،بخشهای هنری،علمی، ورزشی در کانونها درست شود،ودراین شاخه ها مسابقات مدرسه ای،منطقه ای ،شهرستانی،استانیو کشوری برگزار کنند؟معلمان خود برنامه ی تدریس داشته باشند،وگوش به فرمان هیچ حکومتی نباشند ،بلکه همراه هیات مدیره ی کانونها برنامه ی تدریس وآگاهی رسانی رابه جامعه تزریق کنند؟آ یا روزی خواهد آمد دانش آموزان هم کانونهای صنفی دانش آموزی داشته باشند؟ در زندان معمولا پس از آمارگیری )در زمستان ساعت 16 و در تابستان همان ساعت 7 تا 8) شام وصبحانه راتُخس )پخش(می کنند،درها بسته می شود. درآنروزشام تخس )پخش( شده بود،حال برخاستن نداشتم،گرسنگی و تشنگی تنهایی و بی هم صحبت بودن درهم آمیخته بود،حس می کردم که زنده به گورشده ام،مرا به خاک سپرده اند،اما هنوزمردم از قبرستان دور نشده اند،صدای همهمه ی مردم را میشنوم ،اماصدای من به هیچکس نمی رسد،درروزهای نهم ودهم اعتصاب غذا بودم، حس می کردم که کله ام مانند یک قوطی توخالی شده است.هنگامی که سرم را تکان می دادم،حس می کردم سنگهایی درون کله ی من به دیواره ی سرم برخورد می کند،باید دقایقی بدون حرکت می ایستادم تا این سنگها آرام آرام ته نشین می شدند،ولحظه ای که سرم را تکان می دادم،دوباره  این سنگهابه شدت به دیواره ها برخوردمی کردند،در این گیرودار بودم، در میان خواب بیداری که صدای ضجه ای ازآنسوی سالن قلب مراآتش میزد،همه ی دردهای خودم را ازیاد بردم،نیروی تازه ای در من زنده شد،ازجابرخاستم،ازقاب 15 در15 سانتی متری درب سلول بیرون را نگاه کردم،یکی از ماوران زندان به نام میر....لوله آب سفیدی از جنس پلاستیک به دست گرفته بود،وآنرا در هوا می چرخاند،مانند پهلوانهامعرکه گرفته بود،حریف می طلبید،هیچکس بیرون نبود،همه در درون سلولها آنسوی درهای قفل شده بودند،برخی از زندانیان برای خوش خدمتی بیرون میرفتند،چند تایی شلاق از دست مامور می خورند، به درون سلول برمی گشتند ،این درحالی بود،که ماور زندان آمده بود تا در نوبت پایان شب زندانیان را به سرویس بهداشتی بفرستد.هرکس را راهی دسشتشویی می کرد،چند ضربه ای روی کت و کولش میزد،سپس بدرقه اش می کرد. میر.... همچنان فریاد میزد:هرکس کتک می خواهدبیاد بیرون،یاهلل کتک یاهلل کتک!داشت حوصله ام سر میرفت،تا اینکه کار بدتر شد،جوانی در آنسوی سالن هنوز ضجه میزد،پس از آنکه کار گوش مالی بچه به پایان رسید میر...به سراغ آن جوان رفت ،ازدریچه داشت با جوان حرف میزد،جوان التماس می کرد ،مثل کسی که جانش در دست دیگری باشد،جوان برای رسیدن به خواسته اش ،از هیچ التماس و خواهشی فروگذار نبود،میر.... اورا از سلول بیرون آورد،از او خواست تاصدای سگ در بیاورد،صدای گربه،صدای عرعرخر،خلاصه همه ی صداها را این جوان سر داد،میر.... از او خواست پاهایش را ببوسد،جوان به زمین افتاد،پاهای میر... را بوسید.  من دیگر نتوانستم تحمل کنم،از درون سلول فریاد زدم: آقای میر.... چه کار می کنی؟! همه ی نگاهها به سمت سلول من برگشت،میر... شگفت زده به طرف سلول من آمد: - بله؟! منظورت من بودم؟ *بله منظورم شمایید! _ چه گفتی؟ *گفتم،این کار ها یعنی چه؟ این یک انسان است،شما حق ندارید با او اینطور برخورد کنی! _ به شما چه ربطی دارد؟ *من به حکم وظیفه ی انسانی می گویم که شما نباید ،با یک انسان بیماراینطور رفتارکنی! میر.... هنوز گیج و منگ بود،و البته شگفت زده،باورش نمی شد،که کسی بااو اینگونه برخورد کند، نزدیک و نزدیک تر شد،فاصله ی من و او فقط یک ورق آهنی بود،صورتش را تا نزدیکی دریچه آورد. من به خاطراینکه کلامم در روح و روان او تاثیر مثبتی داشته باشد،وبرداشت بدی نکند،با لحن ملایمتری ادامه دادم: *دوست عزیز این طرز برخوردبا یک انسان نیست،درست است که او الان به شدت نیازمند متادون است اما نه در شان شما هست، ونه او شایسته ی این رفتارها،هرچه باشد یک انسان است.  فهمید که من منظور بدی ندارم،آرامش به چهره ی برافروخته اش بازگشت،نفس هایش داشت به حالت عادی برمی گشت،در مغزش دنبال واژه هایی برای توجیه می گشت،اما گویا چیزی به خاطرش نرسید،ناگهان پرسید: _شما چه کاره هستید؟ )دریچه ی چشمانش را تنگ تر کرده بود.سگرمهایش رادرهم تنیده بود،به همان حالت داشت،تلاش می کرد،مرا بیشتر بشناسد،تصور می کرد،و در تلاش بودکه مرابه جا آورد.شاید هم به فکر نقشه ای برای آزارمن بود.( می دانستم منظورش این است که شغل شما چیست،پاسخ دادم: من معلم هستم. باگردش چشمانش اطراف را برانداز کرد و گفت:اگر تو معلم هستی من استاد دانشگاه هستم. *پس این دیگه وظیفه ی شما را سنگین و کار شما را غیرقابل توجیه می کند،اگر کسی بودکه سواد نداشت،آدم می گفت که در این رابطه کتابی نخوانده است،اما شما که استاد دانشگاه هستید،چرا؟ می دانستم که بلوف زده است، و استاد دانشگاه نیست، اما می خواستم از این حرفش استفاده کنم، وقتی با او سر بحث را در باره ی رشته و دانشگاه و غیره باز کردم ،بدون آنکه چیزی بگوید،آن جوان را فرا خواند تا به درمانگاه ببرد. من نزدیک به 3تا4 دقیقه بود،که سرپا ایستاده بودم،مانند کشتی گیرهایی که از روی تشک بیرون آمده بودخسته و کوفته وبریده بریده با آقای میر... گفت و گو می کردم.حس می کردم مانندمشکی خالی ،فقط  پوستم مانده است،توان حرف زدن نداشتم.حرفهاهم نصف و نیمه از حنجره ی من بیرون می آمدند.پلک هایم را به زور بلند می کردم. آن شب هم غمی تازه به غمهای من افزوده شد.

تاوان معلمی / بخش هشتم / بداقی

یازده روز بود که چیزی نخورده بودم،ازاین یازده روز دست کم هفت روز آنرا به سختی آب هم به بدنم می رسید. در اعتصاب غذا خوردن آب برای زنده ماندن بسیار کمک می کند،من آب روزی چهارلیوان می خوردم ،آنهم زمانی که دستشویی می رفتم،با شتاب و هول هولکی ،زیرا مامور از لحظه ی ورود به دستشویی مارا صدا میزد که برویم بیرون،برخی از مامورها هم نمی خواستند،که من دستشویی بروم چون به نظرآنها نباید نیازی به دستشویی داشته باشم. کسانی هم که گاه گاهی به من آب میرساندند،چشمشان ترسیده بود،به حسین قاتل هم دسترسی نداشتم،تعدادی از القاعده که در حسینیه ی انتهای سالن دربند عمومی بودند، روزی یکبار برای رفتن به هواخوری باید از جلوی سلول های انفرادی ما رفت و آمد می کردند،چند بار از آنها خواستم که یک لیوان آب به من بدهند،فقط به من نگاه می کردند،جواب درخواست مرا هم نمی دادند،تا چه رسد به اینکه برایم آب بیاورند.روزگار سختی داشتم ،در تنهاترین دوران زندان بودم،نه هواخوری،نه آب ،نه خوراک،نه سرگرمی،من بودم ودیوار وآهن.... ودلهایی مانند سنگ .  هرروز اوضاع من بدتر می شد،توان ایستادن جلوی دریچه را دیگرنداشتم،هرگاه برای حرف زدن یا سرپا ایستادن انرژی مصرف می کردم،باید سریع می نشستم ،پیش از اینکه برزمین بیفتم،وقتی هم می نشستم، چیزهایی توی کله ام به سرعت ،چپ وراست،باالوپایین به دیواره ی کله ام،می خورد،باید نیم ساعت بدون حرکت اعضای بدنم ،یکجا می نشستم ،تا آرام آرام به حالت اول باز می گشتم،اگر یک لحظه عضوی از بدنم را حرکت می دادم ،دوباره ی اشیای داخل مغزم به هم می ریخت،شاید در چند ساعت یکی دودقیقه می توانستم جلوی دریچه سرپا بایستم،دیگر فهمیده بودم،یک حبه قند،می تواندفقط یک تا دودقیقه مرا سرپا نگهدارد،چندحبه قند زیرموکت پنهان کرده بودم،اما مشکل من این بود،که آب نداشتم،دهانم هم خشک شده بود،به سختی قند توی دهانم آب می شد،وسخت تر از آن قورت دادن قند بود،به سختی از گلویم پایین می رفت،باید مدام قورت می دادم تا آخرین مولکولهای قند از گلویم پایین برود،مدام حس می کردم ،خدایی هست یانه؟ درخواب دیدن مردگان ونزدیکانم،وحضوردرمجلس آنان تنهاسرگرمی من شده بود،تا به خواب میرفتم،اطرافم را می گرفتند،چیز شگفت انگیزی که اکنون هم شگفتی مرا برانگیخته است این بود،که مادرم را درمیان این مرده ها می دیدم،هنوز نمی دانستم مادرم مرده،بیدار که می شدم،از دیدن این خواب در شگفت بودم،و با خود می گفتم،مادرم در میان این مرده ها چه می کرد؟! تو نگو که مادرم در همان روزها مرده و من بی خبرم!اصلا به مرگ مادرم فکر نمی کردم، اکنون هم باورم نمی شود،مادرم مرده است،زیرا نه بیماری اش رادیدم، نه جان کندنش را دیدم،ونه به خاک سپردنش را،فقط زمانی که من از زندان آزاد شدم مرا بالای مشتی خاک بردند و گفتند این است قبر مادرت!!!  مادرم دریکی از همین روزها ی سخت میان مرگ و زندگی من ،در لابلای تخیلاتم نقش خویش را درزندگی به پایان برده است. دیگر نای حرکت نداشتم، مرگ خودم را داشتم تماشا می کردم،به یاد توله سگی افتادم که دربیابانهای اسلامشهربه خاطراینکه از گردن به پایین قطع نخاع شده بود،نمی توانست چیزی بخورد،نمی توانست سرش را بجنباند،فقط چشمهایش در کاسه ی سر می چرخید،و ناله ی ضعیفی از حنجره اش بیرون می جهید،من برایش شیرمی بردم،مادرش با رهگذرها حرف میزد،واز آنها کمک می خواست،اما هیچکس به او اعتنایی نمی کرد،دقیقا من هم مانند همان سگ شده بودم،تادست یاپایم را حرکت می دادم،توی کاسه ی سرم تیر می کشید ،و چیزهایی مانند تیله ،به سرعت به دیواره ی کله ام برخورد می کرد و در سرم می پیچید،دنیای عجیبی را تجربه کردم،مردم و دوباره زنده شدم،دوازدهمین روز اعتصاب غذایم بود،به بیرون فکر کردم به خیابانها،به کوچه ها ،به خانه ی خودمان،به بچه ها،به همسایه ها،به اقوامم می اندیشیدم،برخی از همکاران فعال صنفی را تجسم می کردم،با خود می گفتم که اکنون هیچکس نمی داند من چه حالی دارم! آرزو می کردم ،کاش اکنون در فلان خیابان بودم و به سمت خانه میرفتم،کاش کنار شیر آبی بودم،پایم را از کفش بیرون می آوردم،در زیرآب خیس می کردم،به خیال خودم دارم آخرین نفس هایم را می کشم،از اعتصاب غذا به شدت پشیمان شده بودم،نمی توانستم از جایم برخیزم،وصدا بزنم که پشیمان شده ام،فقط چشمم حرکت می کرد،ماموری که غروبها می آمد تا از من امضا بگیرد که در اعتصاب غذا هستم،دیگرچند روزی بود که نمی آمد،تا ازمن امضابگیرد.این نیامدنش هم کامال روحیه ی مرا باخته بود. به مرگ فکر می کردم ،و با خود می گفتم: " خداحافظ دنیا" با خود فکر می کردم :" این هم پرونده ی زندگی کسی که هزاران آرزو داشت." آنقدر فرصت داشتم که پرونده ی زندگی خودم را ازکودکی تا کنون بازکنم ونقطه به نقطه بخوانم،تنها سرگرمی من درون مغزم بود. پازشما چه پنهان ،همه ی مشکلات زندگی راازچشم کسی می دیدم که روزگارجوانی عاشق اش بودم،باخودمی اندیشیدم که اگر او با من بود،باز زندگی من همین روند را داشت؟به گمانم آری !! همین بود.چون من همیشه خودم بودم،برای خوشایند وبدآیند هیچ کس زندگی نمی کردم ،همان بودم که خودم می خواستم. روزگار من سخت ترازاین هم شد،در روزهایی که هنوز سرپا بودم،اکبری سلیم)شیخ (که مامور زندان بود،و به شما قول دادم که داستان درگیری خودم را با اوبرایتان بیان کنم، جرات نزدیک شدن به مرا نداشت،اگر دستم به او می رسید،یا دستم به لباسش می رسید،او را ول نمی کردم،او خود می دانست،یک در فولادی بین من و او بود،کلید در دست او بود،به چشمهای پر از خشم من که نگاه می کرد،به سرعت چشمهایش را می دزدید،می دانست می خواهم اورا غافلگیر کنم،او هم این خشم مرا کاملا حس کرده بود،من وشیخ داشتیم، جنگ سرد تاریخ شوروی و آمریکارا تکرارمی کردیم،امادر درون یک سلول کوچک و تاریک!  من مانند شوروی در این جنگ شکست خورده بودم،اکنون دیگرخشم چشمهای من خاکستر شده بود،او دیگر نیازی به درب آهنی نداشت تاسپرجانش باشد،من بادست خودم از پا درآمده بودم. شیخ درسیزدهمین روزاعتصاب غذای من ،پشت دریچه آمد،مرا صدا زد،تصور کردکه مرده ام،چندبار صدایم زد،من نمی توانستم پاسخی بدهم،کلید را درون قفل چرخاند،وانمود کرد که قفل را بیرون آورده است،باز منتظرواکنش من شد،فهمید که من واقعانمی توانم،حرکت کنم،من می توانستم حرکت کنم ،اما پس از حرکت مغزم در هم می پیچید.وزمین می خوردم. شیخ آرام آرام با احتیاط واردشد،یک پایش آماده جهیدن به طرف بیرون بود،من همه ی انرژی ام را در اعماق وجودم جمع کردم و پایم را تکان دادم،ناگهان شیخ بیرون پرید،مغز من به هم ریخت،شیخ کمی پشت درمنتظر ماند،و مرا تماشا کرد،باز برگشت ،با نوک کفشهایش به پای من فشار می آورد،داشت سبک سنگین می کرد،اما من دیگرآخرین حرکتم بود،آرام آرام بالای سرم آمد،حرفش این بود: "عاقبت دشمنان ولی فقیه به فضل الهی همین است!مثل سگ بمیر ! دشمنی با آقا.... ؟! " درباره ی این آدم در سخت ترین روزهای درگیری ام بااو،تا این اندازه پلیدی را انتظار نداشتم. پیش ترهنگام رفتن به دستشویی،شیخ پتوهای مرا یکی یکی دزدیده بود،دیگر چیزی نداشتم که زیر سرم بگذارم،گرمکن ورزشی آبی ام را زیر سرگذاشته بودم،شیخ دورمن می چرخید،و یکریزبه من سرزنش وسرکوفت می داد.برایم مهم نبود،من داشتم با دشمنی سرسخت تربه نام مرگ ،دست و پنجه نرم می کردم،سرزنش شیخ برایم مهم نبود،اور ا مانند مگسی یا لاشخوری که بالای لاشه ی جانوری بچرخد تصور می کردم.

تاوان معلمی / بخش نهم ، پایانی / بداقی

شیخ به این هم اکتفا نکرد،کاملا ازناتوانی من مطمئن شده بود،همانطور که در بالا عرض کردم ،شیخ در نبود من وارد سلول شده بود،وپتوهای مرا دزدیده بود،من چون چیزی نداشتم زیر سرم بگذارم،گرمکن ورزشی راازتنم بیرون آورده و زیر سرگذاشتته بودم،شیخ همچنان بالای سرمن می چرخید ،من فقط پاهایش را می دیدم،و صدایش را می شنیدم،که رجز می خواند.ناگهان خم شد ومحکم گرمکن ورزشی رااز زیر سرمن کشید،سرم به زمین خورد،حس کردم از یک صخره ی بزرگ به پایین پرت شدم،وبا کله به زمین خوردم،ازداخل چیزهایی مانند تیله به دیواره سرم برخورد می کرد،اما این باردهها تیله توی مغزم می چرخیدند،حس می کردم ،توی کله ام تهی است ،فقط تیله ها هستند که به دیواره ی سرم برخورد می کنند.حالت تهوع داشتم اما چیزی درون معده ام نبود،حس می کردم دیواره ی معده ام به هم می چسبد و دوباره باز می شود،معده ام مانند پارچه ای که در دست کسی باشد ،به هم می پیچید.شیخ غرولندکنان مانندورزشکاری که حریف قدری را خاک کرده باشد،در رامحکم ازبیرون بست ورفت،داستان من و شیخ در همینجا به پایان نمی رسد،اما در اینجا موقتا با شیخ خداحافظی می کنیم،تا سال 1394 که باردیگربه عنوان پاسدار بند وارد سالن 12 می شود.  من به این می اندیشیدم که با مرگ من چه پیش خواهدآمد؟ اینطور تصورمی کردم،که به نام یک شهیدازمن یاد خواهدشد.شاید سومین معلم شهیددرتاریخ مبارزات معلمان رقم خواهم خورد،دکترابوالحسن خانعلی،فرزاد کمانگر،رسول بداقی،با خود می اندیشیدم،آیااگر زنده می ماندم بیشتر برای بهبود اوضاع آموزش و پرورش سودمند بودم ،یا پس از شهادتم؟می دانستم من هم مانند همه ی کسانی که نامشان از یاد رفته،ازخاطرزندگان محوخواهم شد.تصورکردم عده ای که شاید،از ریخت من خوششان نیامده پس از مرگ من خودرا از نزدیک ترین یاران و هم اندیشان من معرفی خواهند کرد،و آنان که مرا از صمیم قلب دوست داشته و به من در دوران زندگی کمک های بسیاری کرده اند،فقط پنهانی اشک خواهند ریخت و دلتنگ خواهند شد.و افسوس خواهند خورد که چرا من دست به اعتصاب غذا زدم تا بمیرم ،و دیگران پزش را بدهند!اینها همه اش خیالاتی بود که در تن وجان بیمارمن لانه کرده بود. بزرگترین افسوس من این بودکه تئوری ام را برای بهبود اوضاع آموزش و پرورش ارائه نداده ام ،نوشته های جسته گریخته ی من هنوز تدوین نشده است،به دستنوشته هایم فکر می کردم که پس ازمرگ من ،چه برسر آنها خواهد آمد؟ کدام دوست و هم اندیش به این فکر خواهد بود که نوشته های مرا سروسامان دهد؟! اصلا آیادستنوشته های من از زندان بیرون خواهند رفت؟ دیگر دستم به هیچ جا نمی رسید،شاید این آخرین ساعات عمر من باشد،قطار عمر من به مقصد مرگ اینجا را ترک کرده ومن دلواپس توشه و میراث زندگی ام هستم،نمی خواستم آیندگان فقط به خاطرجسمم واز جان گذشتگی ام مراگرامی بدارند،دوست داشتم آیندگان بدانند، من اندک اندیشه ای هم درهستی ام بوده است،دوست داشتم بدانند،معلمان صاحب  اندیشه هستند،دوست داشتم آیندگان بدانند،مبارزان صنفی فقط برای معیشت مبارزه نکرده اند،نگرانی این بود که مباداآیندگان به معلمان بادید آدمهایی که فقط نق می زنند،بنگرند، معلمان گرچه شرایط زمانه و مشکلات مالی اجازه ی ارائه ی اندیشه را به آنان نداده است،اما در طول تاریخ از مهمترین قشرهای تاثیر گذار در روند آزادی خواهی بوده اند. باز کسی از درون به من می گفت،بیچاره توکه میمیری دیگر بادنیا چه کار داری،هرکس هرطور می خواهد به معلمان نگاه کند ،به توچه؟!جامعه هرطور می خواهد بشود،بشود؟ تو که دیگر برای همیشه دستت از دنیاکوتاه است! باز می گفتم ،نه پس فرزندانم چه،فرزندان خواهرو برادرم،فرزندان دوستانم!هموطنانم،آنها که هستند! بالاخره انسان هستند. تمام لحظات زندگی ام را تخیل پر کرده بود،سال 91 بود،من به همین شکل درزندان،سه سال را سپری کرده بودم،با تخیل،اندیشیدن ،نوشتن،خواندن وگاهی ورزش،بخشی از وقتم را هم صرف دعواکرده بودم،درگیری با برخی زندانیان و برخی ماموران زندان. دعوا کردن در زندان بسیار رایج است،غیبت تمسخر،دست انداختن همدیگر،بسیاری از بداخلاقی ها در زندان رواج دارد،درمیان زندانیان عادی (غیر سیاسی ها)جوانمردی و روراستی بیشتر به چشم می خورد،و درمیان زندانیان سیاسی،عقیدتی،امنیتی، غیبت و تخریب همدیگر و از این دست کارهای فریبکارانه بسیار بیشتر بود،گاه پیش می آمد فردی بدون اینکه خودش بداند،پیش همه به ناحق خراب شده است،گروههای مختلفی در زندان بودند،وکیل،جاسوس،سازمانی،کمونیست،کومله، دموکرات، هواپیماربا، تروریست،هویت طلب ،نوکیش مسیحی، معلم،استاد دانشگاه،دانشجو،بهایی،جنبش سبزی،ملی مذهبی، سندیکایی، بی هویت ،مشارکتی، یهودی، سلطنت طلب،القاعده،ضد دین،وبلاگ نویس و....... اما برگردیم به سلول و روز و روزگار خودم،پیش خودم حساب کرده بودم،تا 24 ساعت دیگر بیشتر عمر نخواهم کرد.روزشانزدهم اعتصاب غذایم بود،اکنون دیگرچشمم هم به سختی باز می شد،همه چیز را انگاردر پشت یک شیشه ی مات می دیدم،پلکم سنگین شده بود،عضلات فک توانایی نگه داشتن چانه هایم را ازدست داده بودند،از این رو دهانم دائم بازبود،قدرت نگهداشتن اشکهایم را هم از دست داده بودم،برای کوچکترین بهانه ای اشک از چشمانم می ریخت،می دانستم که بسیار تغییر کرده ام،تغییراتی که برای نخستین بار در عمرم با آنها روبروشده بودم،چون پیشتر اینگونه نبودم،گاه قطرات اشکی برای خداحافظی از دنیایی که 45 سال در آن زیسته بودم،از چشمم در اثر اندوه سرازیر می شد،در آن لحظات بازاندیشه ی خدامداری رهایم نمی کرد،مانده بودم که خداهست یانه؟با خود می اندیشیدم که اگر خدایی هم باشد کاری به کار بشر ندارد.یعنی بشر را به حال خودش باید رها کرده باشد،زیرا،اگردر کار بشردخالت می کرد،دیگر اختیار انسان بی معنابود،دیگر تربیت بی معنابود،من نمی توانستم،فعال بودن خدا رادر کنار نقش تربیت،و نقش اختیار بپذیرم جز اینکه ،اگر هم خدایی باشد،باید بشر را به حال خودش رها کرده باشد، تا تربیت واختیار معنا داشته باشد.زیرا انسان مختار است که باید در برابر کارهاو اعمالش پاسخگو باشد،از طرفی تربیت پذیری انسان،وجودفعال خدارا انکارمی کند،زیرا اگر تربیت این نسل به نسل پیشین مربوط باشد،پس این نسل هرکاری بکند،گناهش به گردن نسل تربیت کننده است!نه این نسل،همینطور هرچه به عقب برگردیم گناه بشر به گردن نخستین انسان می افتد،نخستین انسان هم که از سرناآگاهی گناه کرده لذا گناهی که برااثر ناآگاهی باشد،تاوانی ندارد. دردنیای تجربه ،تعقل هیچ معنایی ندارد،زیرا عقلانیت هر فردریشه در تجربیات گذشته ی انسان دارد،عقل به خودی خود معنا نمی دهد،هرچه هست تجربه و تربیت است ،نه عقل ! اگر عقل ناشی از یک وجود مجرد باشد،و این وجود مجرد را خدا به انسان داده باشد،پس باید تفاوت بین انسانها از زمین تا آسمان باشد، بطوریکه گاه یک انسان موجودی بسیارناشناخته تر از دیگر انسانها باشد،در حالیکه اینگونه نیست ،بلکه انسانهای یک منطقه جغرافیایی تقریبا از لحاظ عقلانی بسیار به هم نزدیک هستند، و این ارتباط، تجربه،ابزارکار،و شرایط طبیعت را بیشتر توجیه می کند تا چیزی به نام عقلانیت،من در زندان به این نتیجه رسیدم که باید عقلانیت را به عنوان یک موجود مجرد فراانسانی منکر بود،بلکه این تجربه است که باید جای عقلانیت را بگیرد. و از این رو به این نتیجه رسیدم که آموزش و پرورش باید انتقال دهنده ی تجربیات نسل های گذشته به نسل آینده باشد ،این را بسیاری از اندیشمندان و فیلسوفان و روانشناسان نیز گفته اند،اما چیز تازه ای که من تصور می کنم انکار عقل مجرد ماورای فیزیکی است.  اگر می بینیم که برخی انسانها به چیزهای جدیدی ازاختراعات دست پیدا می کنند،این اختراع صددرصد متفاوت از اختراعات گذشته ی انسان نیست،بلکه ترکیبی از گذشته بعلاوه ی اندکی از اختراع نوین است ، در واقع هر اندیشه ی نو ترکیبی است ازاندیشه هاو اختراعات گذشته. امابرگردیم به سلول،من بسیار قوی تر از آن بودم که برای رفتن از دنیا نگران باشم،فقط نگران این بودم که نقش خودم را هنوز ایفا نکرده ام ،کارهای بسیاری داشتم که باید انجام می دادم،نقشه های بسیاری در ذهنم بود،که برای همنوعان باید انجام می دادم،در این تخیلات بودم که خوابم رفته بود. خواب کاملی نبود،زیرا نگرانی،گرسنگی تشنگی اجازه نمی داد به خواب سنگین بروم،درحال خواب دیدم که کسی مرا صدا میزند،خواب دیدم کسی با زنبیلی پرازآب درحالیکه آبهااصلا برزمین نمی ریزند،به هر سلول که میرسد،زندانی آن سلول وحشیانه وگاه با التماس از مامور می خواهد،که اندکی از آب زنبیل را به او بدهد،بسیار خواب بهترین غذا ها را دیده بودم،اماماموراز دادن آب خودداری می کند،و همه اش مرا صدا میزند،ناگهان کسی با مشت به در کوبید،قلبم لرزید،اگردر اعتصاب نبودم،قطعابا مامور برخوردسختی می کردم،فقط چشمهایم را باز کردم،مامور گفت بداقی تو هستی؟با صدایی شکسته که فقط خودم می شنیدم به او پاسخ مثبت دادم،در رابازکرد،از من خواست که بروم بیرون،اما من نای برخاستن نداشتم،داد زد و از من خواست که زودتر برخیزم،صدایی از سلولهای دیگر به او گفت،که در اعتصاب غذا است،مامور به درون سلول آمد،خم شد،دست مرا گرفت،متوجه شد که کارمن زاراست،نمی دانستم بامن چه کار دارد،ازاو پرسیدم چه کارداری؟ گفت،باید بروی توی سالن خودت ،بسیارخوشحال شدم،اما این خوشحالی فقط توی  قلب من بود،وفقط چند مویرگ از قلب مراتکان داد،انرژی بروز این خوشحالی از من گرفته شده بود،به کمک مامور از جابرخاستم،زیر بغلم را گرفت،آرام آرام به سمت سالن 12 بیرون رفتیم،مرا تازیرهشت سالن 12 همراهی کرد ،نگهبان بند 4 آقای چاردولی بود،صدایش را شناختم،مامورهمراه من کارتکس مرا به چاردولی تحویل داد وگفت،این زندانی شماست،همه چیز را انگاراز پشت شیشه ی مات می دیدم،دلم می خواست روی زمین بنشینم اما برایم سخت بود،چادولی از مامور همراه من پرسید کیه؟ وقتی چادولی به کارتکس من نگاه کرد،نام و عکس مرا دید و سپس به خودم نگاه کرد،از تعجب دهانش باز ماند،تا آن لحظه هنوز نمیدانستم قیافه ی من چقدر تغییر کرده است،چادولی گفت: بداقی تویی ؟ با خودت چه کار کردی مرد حسابی؟!چی شده؟! کجا بودی؟یکی از ماموران همراه خودش داستان اعتصاب غذای مرا برایش تعریف کرد،به سرعت مرا به سمت سالن 12 بردند،وارد سالن شدم،بچه ها ی زندان همه با دست زدن و هورا کشیدن و شعار دادن به پیشواز من آمدند،من وارد سلولم شدم ،دیگرفهمیدم که هنوزقرارنیست بمیرم . پس از اینکه صالح کهندل برایم سوپ آورد،قدری جان گرفتم ،سیرسیرآب خوردم.وخوابیدم.

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کاوه جویا

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.