رفتن به محتوای اصلی

دیشب ، مرگ را تجربه کردم
اما ماجرا تاشکند چه بود:
14.07.2017 - 09:45

 دیشب  وقتی به خانه رسیدم ساعت سه و نیم صبح بود، خوابم نمی برد ومجبور شدم که سطور زیر را در فیس بوکم بنویسم :

 

«ساعت 12 شب بود که دو جوان خارجی که حدودا  24 سال سن داشتند ، برای تاکسی دست بلند کردند و منهم زدم روی ترمز ، ایستادم و یکی که سومالیایی بنظر می رسید جلو نشست و آن دیگری  شکل و قیافه خاورماینه  داشت ،درست پشت سرم نشست که صورتش دیده نمی شد. آدرس را داد ند و بطرف مقصد حرکت کردم، از همان ابتدا شک کردم و بنظرم رسید که احتمالا مشکل پرداخت خواهند داشت،، ولی گفتم «بی خیال فوقش پول نمی دهند و در می رند» ....در بین راه  تو حال خودم  بودم به چیز های دیگری فکر می کردم ، ساکت و ارام  می روندم و جوانی که جلو نشسته بود،از من سوالاتی میکرد و من با بی میلی و کوتاه پاسخ می دادم،، به محل آدرس رسیدیم که گفتند بایستی کمی جلوتر برم ، چند تا کوچه و پس کوچه را طی کردم و به خیابان بن بستی رسیدم که سمت چپ آن، کانال آب و جنگلی بود، که هر دو با هم گفتند:« همینجا» و نا گهان فردی که پشت سرم نشسته بود با دست چپ گلوی منو با قدرت  فشرد و با دست راست یک کارد دو لبه به طول 30 سانت را زیر گردنم فشرد و از من تقاضای کیف پول نمود، تو کیفم نزدیک به 5000 کرون بود و به همین هم قناعت نکرد و موبایل تاکسی را هم با خود گرفتند و هر دو در یک چشم بهم زدنی ، پا به فرار گذاشتند، بد جوری شوکه شدم و لحظاتی نمی دانستم چه اتفاقی افتاده .... به پلیس زنگ زدم و نیم ساعتی مشغول پرسش و پاسخ شدم که یکی از پلیس گفت که چانه ات زخم شده و بعد تو آینه، خود را دیدم که از چانه ام خون می چکید و من اصلن متوجه آن  نشده بودم ، براستی شوکه شده بودم و نوشتن این سطور شاید ، نوعی تراپی باشد ، شب و روز تان خوش»

اینها را نوشتم و بعد خوابیدم و صبح که بیدار شدم  دیدم دوستان کامنت های متعددی گذاشتند از ان میان ابولفضل  محققی ،خاطره ای از شهر تاکشند را برایم نوشت :«به خیر گذشته . چه سر پر بلایی دلری خسرو جان (نام مستعارم درتاکشند خسرو بود) در گذشته ای دور نیز تجربه ای مشابه داشتی .هتوز از ماجرا جویی گویا بدت نمی آید با سر پر شور کاری نمی توان کرد.زنگی به تقی به زن تا روحیه ات عوض »

اما  ماجرا تاشکند چه بود:

31 سال پیش زمانی که هنوز یک ماه از اقامتم در اتحاد شوروی سابق نگذشته بود که در هتلی در شهر تاشکند(هتل مهمانان ویزه حزب کمونیست ازبکستان ) اقامت داشتم و از انجا که قصد برگشت به ایران را برایم برنامه ریزی کرده بودند ، در تاشکند  «مخفی» زندگی می کردم واز این رو تعداد اندکی از دوستان از حضوم در این شهر با اطلاع بودند . یکی از روز ها که دلم تنگ شده بود و گفتم برم سری به دوستان و همشهری هایم  بزنم .

دوستان در محله «تراکتورنی » تاشکند زندگی می کردند. با اتوبوس بسمت « محله تراکتورنی» که محل تجمع خانواده های ایرانی بود ؛ حرکت کردم . از اتوبس که  پیدا شده و خواستم سیگاری روشن کنم که که فندک را از چند تا جوانی که سر کوچه  «تراکتورنی »ایستاده بودند قرض کردم و پکی به سیگار زدم و از انجا که ضد تعقیب به عادت روزمره تبدیل شده بود ، نگاهی به پشت سر  کردم که متوجه شدم که  ان چهار جوان از چهار سو در تعقیب ام هستند . بعد به گذر م به  جای باریک و تاریکی  رسید که ناگهان یکی از انها با جفت پا به سینه ام زد , تا به خودم بجنبم ؛ نقش بر زمین شدم . یکی لگد به چانه ام می زد و فریاد می زد « دینکی» یعنی پول را رد کن ، 120 روبل داشتم ان را دادم ولی یکی ساعتم را باز می کرد و دیگری بزور انگشترم را از دستم در می اورد . در ان وضعیت یک هو به یا لنین افتادم که اگر در چنین وضعیتی گیر کردید، بهتر است برای خلاصی از دست دزدان ، همه چیزتان را بدهید تا زنده بمانید. من با اشاره حالیش کردم که که خودم انگشتررا در می اورم که همین کار را کردم و انگشتر را   تقدیم رهزانان کردم  و جانم را نجات دادم .

پا شدم و لباسم را مرتب کردم و چند قدمی نرفته بودم که نا گهان یک دسته سه نفر دیگر بسوی من امده اند که فریاد کشیدم (البته به فارسی) بابا ولمان کنید هر چه بود گروه قبلی از من دزدید .!! که انگار دزدان به زبان بی زبانی موضوع را فهمیدند و راهشان را کشیدند و رفتند .

با ناراحتی و بدن کتک خورده به راهم ادامه دادم به خانه یکی از همشهری ها رفتم و ماجرا را تعریف کردم .  ازش قول گرفتم که موضوع را فقط به فرخ نگهدار بگه  ، اخه  آن روزها « چشم بسته ام» بودم .... «چشم بسته » به کسی گفته می شد که مخفیانه از مرز رد شده بود و قرار بود که مجدا مخفیانه به ایران برگردد.... بگذریم یک هو نگاه کردم دیدم تمام ایرانیان محله «تراکتورنی» امدند به عیادتم و فرخ نگهادر دبیر اول بود و زنگ زد به ریس پلیس تاکشند و ریس پلیس تاشکند از انجا که من مشاور کمیته مرکزی بود و مهمان حزب کمونیست ازبکستان بودم ، زنگ زد به ک گ ب، چیزی نشد که محله تراکتورنی پر ماشین جیب شد و همین محمود کرد ، ان زمان روسی اش خوب بود بعنوان مترجم بهمراه من به مرکز پلیس رفتیم . در اداره پلیس چندین البوم که عکس و بیوگرافی هزاران جوان بزه کاررا نشانم دادند، از ورق زدن البوم ها ، چند عکس شبیه به ان چند جوان را یافتم و از اینجا دیگر صحنه فیلم های اکشن _ پلیسی هالیودی شروع شروع ؛ شوخی نبود پای  حیثیت « ک گ ب» در میان بود چند ریو ارتشی کماندو با سگ های پلیس درب خانه های عجیب و غریب را با چکش های سنگین  می شکستند و زن و مرد که لخت و نیمه لخت را سینه دیوار ردیف می کردند و من می باید انها را شناسایی می کردم ، راستش یک خورده هم دلم برایشون می سوخت ، می گفتم اینها نیستند. دیگه خسته شده بود م و به محمود کرد گفتم تو خدا ول کنند ، دیگه تحمل ندارم ..

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.