رفتن به محتوای اصلی

معجزه در بیابان
28.07.2017 - 01:05

صدای آرام بخش و معتدل نسیم مانند کریستال  در گوش او زنگ میزد. چه لحن ظریف و زیبائی. مایل بود آنرا لمس کند. اما مگر باد را میتوان لمس کرد؟ زمزمه ها و صداها بصورت حرکتی نامرئی بطرف جلو ناپدید شدند. خانه مسکونی او نزدیک به دریا بود. بهمین دلیل از نسیم های ملایم حتی در گرمای سوزان وبیرحم تابستان بهره مند بود. اشکهایش مانند قطره های ریز باران چهره خسته و افسرده اش را شستشو داد. قد مهایش بینهایت آهسته بودند. آزمایشهای ترموگرافی پی در پی بر اثر بیماری خطرناکی که بدنش را فرا گرفته بود انرزی کافی برای او باقی نگذاشته بود. با بیصدائی بخود گفت: ای کاش منهم قسمتی از همین نسیم بودم وبه هر جهتی می وزیدم.  سرش را بطرف آسمان بلند کرد. ابر کوچک و سفیدی متمایل به خاکستری در نقطه ای به آرامی میرقصید. ای کاش نقطه ای از همین ابر در آسمان بودم. ای کاش ذره کوچکی از ذرات خورشید بودم. ای کاش هرچه بودم فقط همین که هستم نبودم.

 

 نامه پوزش طلبی که برای  همسر وبچه هایش نوشته بود  مختصر و کوتاه بود. در آن توضیح داده بود که دیگر قادر به تحمل رنج وبدبختی نیست. بهمین دلیل امروز آخرین روز زندگی اوست و برای همیشه از آنها خداحافظی کرد. راننده تاکسی او را بطرف مقصد رساند. اما از او سئوال کرد آیا آب و غذا همراه داری؟ مرد گفت: لازم نیست. او به بیابان مورد نظر رسید. بیابان برهوت  بزرگ و وسیع دیده میشد. گرمای سوزان وبیرحم مرد را بر آن داشت که برای دقایق کوتاهی پناهگاهی بیابد که کمی انرزی برای ادامه راه ذخیره کند.  اما یافت نمیشد. با قدمهای سنگین بطرف مستقیم حرکت کرد. به هرگوشه ای چشم می انداخت شاید که صخره های بزرگ را بیابد. سپس خود را به پائین پرتاب کند  که  ازهمه دغدغهای دنیائی خلاص شود.  تشنگی و سردرد بدن تقریبا فاقد انرزی او را ازهم گسسیخته  بود. درحال حاضر قادر به ادامه راه نبود. روی سنگ بزرگی بدنش را بی اختیار رها کرد. دریک لحظه احساس میکنی همه چیز وجود دارد. ناگهان سکوت  سکوت کویر و نیستی. بخود گفت: برای من نیستی نیز غالب است. نه گذشته نه آینده و نه حال وجود ندارند. حتی زمان که فاقد حد و مرز است برای من آغاز پایان است. منکه دارم میمیرم چه فرقی میکند کجا و چگونه؟  به هر دکتر و متخصصی رجوع کردم. همه یکصدا گفتند امید نیست.

 بسختی بلند شد و آرام آرام راه بیراهه را ادامه داد. نه هدایت کننده ای هست نه تابلوئی نه راهی که تشخیص دهد. هیچ صدائی نیست. صخره ها را یافت. حالا میبایست همه قدرت بدنی اش را بکار گیرد که بتواند خود را به بالای سنگهای بزرگ برساند و از آنجا خود را پرتاب کند. در افکارش کلمات آهنگ مورد علاقه اش را جمع میکرد که برای آخرین بار سکوت مطلق بیابان را بشکند. ناگهان  خاموشی  بیابان با صدائی مرموز شکسته شد.   مرد با دیدن مار طویل و بزرگ بمانند مجسمه ای که غم و اندوه چهره اش را پوشانده نمایان شد. مایل نبود با نیش مار بمیرد. نمیدانست بطرف جلو حرکت کند و یا به سوی عقب گام بردارد. همه این وسوسه ها فقط در چند ثانیه رخ داد. بجای صعود به روی صخره ها بطرف پائین سقوط کرد. مشایر خود را از دست داد و نقش بر خاک بیابان شد. بدن او تحت تاثیر شوک قرار گرفت. مار با خونسردی و آرامش مرد را گزید و فرار کرد. دو روز از ناپدید شدن مرد گذشته بود. تا اینکه پلیس گشت او را یافتنند و روانه بیمارستان کردند. خانواده اش به دکترها و پرستارها شرح دادند که او فقط چند ماهی برای ادامه زندگی دارد. اما در شگفتی همگان بیماری خطرناک از بدن او محو شده بود. متخصص بیماری اطلاع داد که مرد با وجود زهر مار در بدنش بطور معجزه آسائی از بیماری و مرگ نجات یافته. راستی چه کسی میداند راز مرگ و زندگی چیست؟  

  27.07.2017

هر نوع کپی وانتشار داستان فقط با ذکر نام نویسنده مجاز است.

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

راشل زرگریان

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.