فرزندم، وقت امتحان تو كه برسد آيا قوچى در كار خواهد بود؟
بيا تاريخ را باز نويسى كنيم؟
همه چيز عوض شده است. در قاب عكسى كه من مى بينم اسماعيل بالاى سر ابراهيم نشسته و دارد شاهرگ گلوى ابراهيم را مى نگرد. فرشته اى هم بالاى سرشان دارد نظارت مى كند.
اسماعيل ( نماينده ى نسل نو ) و ابراهيم ( نماينده ى نسل قديم ) دارند با تفكرات خويش ور مى روند. قربانى اينبار ابراهيم است.
اسماعيل نگاهى به چاقو مى اندازد و نگاهى به پدرش.
فرشته مى گويد: معطل نكن، سرش را ببُر.
اسماعيل اما برخلاف ابراهيم كه ترديد داشت چاقو را مى اندازد دور.
فرشته مى گويد: ايمانت را از دست نده، امتحان الهى را خواهى باخت. اين كار را نكن،
و اسماعيل مى گويد: ايمان من پدرم است.
سكوتى غريب سراسر كاينات را فرا مى گيرد. تفكرى جديد آفريده مى شود. بحث بين بالايى ها و پايينى ها بالا مى گيرد.
ابراهيم سر از خاك بر مى دارد و اسماعيل را به دقت تماشا مى كند. ابراهيم، اسماعيل را صاحب شده بود، بزرگش كرده بود اما نشناخته بود. ابراهيم هاج و واج بر روى همان صخره ى تاريخى نشسته گاهى به آسمان و گاهى به اسماعيل و گاهى هم به اطراف مى نگرد.
نه قربانيئى وجود دارد و نه قوچى فرستاده شده است.
و البته، ايمان اسماعيل هم سر جايش است!
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید