رفتن به محتوای اصلی

چمدانی کوچک در یک کمد قدیمی! (3)
قسمت سوم
15.09.2017 - 21:24

نمی‌خواهم به خانه برگردم. توان برگشتنم نیست. قادر به برداشتن چمدان کوچکت نیستم. احساس می‌کنم این پیکر عزیز توست که این‌چنین بر روی زمین افتاده است. "یاریم کنید! من نمی‌توانم این چمدان را بردارم نمی‌توانم بلند شوم. کسی کمکم کند." یکی از پدران جلو می‌آید. زیر بازویم را می‌گیرد، او را هم می‌شناسم. چشمان خسته‌اش را اشک پوشانده است. "کجا می‌خواهید بروید؟"، "نمی‌دانم! کمکم کنید من را به خانه خانم شریفی ببرید". از زمین بلندم می‌کنند. آرام در امتداد خیابان پائین می‌آییم.

 پسر جوانی چمدان طوسی‌رنگت را برداشته است و در کنار من حرکت می‌کند. نمی‌دانم شاید دیوانه شده‌ام! احساس می‌کنم در کنارم حرکت می‌کنی. حتی گرمی نفست را حس می‌کنم. می‌گویم: "لطفاً چمدان را به من بدهید!" جوان سخنی نمی‌گوید. چمدان را می‌گیرم، روی سینه‌ام فشار می‌دهم، گوئی قلبی درون آن می‌زند.  ماشینی جلوی پایمان می‌ایستد. " بفرمائید من شما را به خانه خانم شریفی می‌رسانم. " سوار می‌شوم ویکی از مادران مادر حمید  نیز کنارم می‌نشیند بی‌اختیار سرم را بر شانه مادر حمید می‌گذارم و گریه امانم نمی‌دهد.

نمی‌دانم چه کسی مادران را خبر کرده است. چند نفر از مادران مقابل در منزل ایستاده‌اند. مادری جلو می‌آید مادر«انوش» است. چمدانم را می‌گیرد؛ گوئی تَبرُکی است؛ می‌بوسد بالای سر می‌برد و فریاد می‌زند: " این سند جنایت خمینی است!" زیر بغلم را می‌گیرند و به داخل خانه‌ام می‌برند. میانه اتاق گیج و منگ ایستاده‌ام. حتی نشستن را هم فراموش کرده‌ام. خانم شریفی دستم را می‌گیرد سرش را آرام بر روی شانه‌ام می‌گذارد و گریه می‌کند.  عکس هر دو پسرش را در کنار عکس برادرش روی دیوار می‌بینم. زیباترین پسرانی که می‌توان تصور کرد. برادر و پسر بزرگش فرامرز کشته‌شده رژیم شاه، و دیگری کشته‌شده رژیم خمینی.  به‌راستی چگونه دوام آوردی؟ چگونه طاقت آوردی از دست دادن چنین زیبایی برومندی را؟ پسرانی چنین زیبا که  دختران محل پشت درب‌های نیمه‌باز به انتظار عبورشان می‌ایستادند. هر سه از درون قاب‌های خود به ما، به  این دو مادر و خواهر داغ‌دیده نگاه می‌کنند.

 به یاد آن شعر کوتاه می‌افتم که زیر لب زمزمه می‌کردی "نگاه کن مادر  هر بار که آهی می‌کشی برگی بر این سپیدار می‌لرزد." حال تمام برگ‌های سپیدارهای این سرزمین از آه مادران می‌لرزند. همین هفته قبل بود که روی مبل مقابل همین عکس‌ها نشسته بودیم. خانم شریفی بهتر از هر کس دلهره‌های من را حس می‌کرد. "می‌دانم سخت است این بی‌خبری؛ اما این‌قدر نگران نباش "؛ می‌گویم: "من طاقت شما را ندارم، این‌همه صبر را از کجا آوردی؟ در چشمانم خیره می‌شود. " طاقت آوردم؟  درد کشیدم! نهایت تمامی دردم را با این نوه‌ام، تنها بازمانده پسر کوچکم تسکین دادم! هر سه را در وجود این نوه کوچکم می‌بینم.  وقتی سال شصت آن‌طور ناجوانمردانه «فرزینم» را در عرض بیست‌وچهار ساعت بعد از دستگیری اعدام  کردند، فکر کردم دیگر همه‌چیزتمام شد و من هر گز قادر به ایستادن روی پای خود نیستم.  هیچ‌گاه قلبم آرام نخواهد گرفت؛ مرگ خود را می‌خواستم.  اما تنها  نگاه دردمند نوه کوچک بازمانده از«فرزینم»، قلبم را شعله‌ور کرد؛ چنان عشقی درونم جای گرفت که هیچ‌وقت نظیر آن را حس نکرده بودم. من عاشق شدم! عاشق این موجود کوچک که دارد بزرگ می‌شود و من بالیدن هر سه عزیز خود را در وجود او می‌بینم ."

 نوه او در گوشه اتاق سرگرم نقاشی بود. دهانش را نزدیک گوشم می‌کند: "می‌دانی تمامی وجود او را درون خود احساس می‌کنم. گوئی درون من زندگی می‌کند.  هر حرکت او پسرم را به یادم می‌آورد. چنان عاشقم که وقتی چندماهه بود و بعد از شیر خوردن بالا می‌آورد می‌خواستم آن را بلیسم. او جزئی از وجود من  نه ! نه! او تمام وجود من شده است. نگاه عاشقانه او را که به آن موجود زیبای گوشه اتاق دارد حس می‌کنم. چه موجودی عجیب، زیبا، پیچیده و جان‌سختی  است این انسان؟ چه قدرت جایگزینی غریبی دارد؟ چگونه با تمام وجود تلاش می‌کند از پای نیفتد و حتی شده از آخرین برگ درخت زندگی حراست کند "می‌دانید این مبارزه من است! بزرگ کردن این کودک و جان دادن دوباره به پسرم."  

حال باز روی آن مبل نشسته‌ام با دردی مشترک و چمدانی مقدس بر روی زانوانم.  دلم نمی‌خواهد در چمدان را بگشایم. این دیگر بخشی از زندگی من شده. این تنها یادگار تو است. هر چه درون آن است وسایل خصوصی تو است.  نمی‌خواهم به نمایش بگذارم.  هر زمان که تنها شدم با تو خواهم نشست. در چمدانت را خواهم گشود و با تو از ورای تک‌تک وسایلت  سخن خواهم گفت.  حال تنها می‌خواهم بخوابم. توان بلند شدن از روی مبل را ندارم !  دلم می‌خواهد وسط جمع همین مادران بخوابم. احساس بی‌پناهی می‌کنم. می‌خواهم سرم را روی زانوی یکی از آن‌ها بگذارم و به هیچ‌چیز جز تو فکر نکنم. چمدانت را به سینه‌ام فشار می‌دهم چشمانم را می‌بندم و همراه تو می‌خوابم. همه سکوت کرده‌اند. دردمندان درد هم را خوب می‌فهمند.  

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

آتوسا نجف لوی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.