رفتن به محتوای اصلی

گرامی باد یاد و خاطره‌ی منصور نجفی شوشتری
20.09.2017 - 16:55

سیصد گل سرخ یک گل نصرانی

ما را زسر بریده می‌ترسانی

گر ما زسر بریده می‌ترسیدیم

در محفل عاشقان نمی‌رقصیدیم

 

در تابستان خونین ۶۷ در سحرگاهی دم‌کرده جلادان شب‌پرست رفیق پرشور و مهربان ما منصور نجفی شوشتری را مانند هزاران سرو ایستاده‌ی دیگر درحالی‌که هفت سال از زندانی شدن او می‌گذشت را به جوخه‌ی اعدام سپردند. نام رفیق مهندس منصور نجفی همواره یادآور اعتراض و دفاع از حقوق انسانی و زحمتکشان بوده و هست. رفیق منصور از دانشجویان هند و یکی از اعضای انجمن دانشجویان ایرانی در شهر لودیانا- هندوستان و عضو سازمان دانشجویی فریاد بود. او که برای تحصیل در رشته‌ی مهندسی به هندوستان رفته بود، از همان سال اول ورود به هندوستان به صفوف جنبش دانشجویی نوپای هند پیوست و لحظه‌ای را در مبارزه علیه رژیم شاه از دست نداد. منصور دنیایی از شور و صداقت در دفاع از حقوق مردم و عدالت اجتماعی بود.

منصور همراه با رفیق هم‌اتاقی‌اش زنده‌یاد فرامرز صوفی (او هم توسط دژخیمان خیر‌ه‌سر دو ماه قبل به جوخه اعدام سپرده شد) بقول شهریار قنبری؛ در آن سال‌های پر شروشور رژیم ستم‌شاهی ''کتاب‌های سفید را دوره می‌کردند، که فکر شب‌کلاهی از نم باشند''. عزم منصور و هم‌رزمش ''همخوانی با هم و نترسیدن از گلوله‌های دشمن بود''. اراده‌شان ''بیرون آمدن از مرداب بود و تسلیم و سر فرود آوردن برایشان نشان تقوا'' نبود. به آینده امیدوار بودند و وجود ''صدها گره کور را تقدیر نمی‌دانستند''. هرگز باور نداشتند که ''آن ابر بی‌باران می‌ذاره'' عمیقاً بر این باور بودند که ''سر می‌شکنه تا وقتی سر داره''.

منصور در انجمن دانشجویان ایرانی در کنار فرامرز نقش ویژه‌ای داشت و جاسوسان رژیم شاه از این امر بی‌خبر نبودند. در سال ۱۹۷۶ با تبانی بین سفارت رژیم در دهلی‌نو و وزارت کشور هندوستان، حکم دستگیری و باز پس فرستادن منصور به ایران صادر شد. جنبش دانشجویان ایرانی در هندوستان که جوان بود و تازه سروسامانی گرفته بود، با شنیدن صدور حکم دستگیری و استرداد منصور به ایران جان تازه‌ای گرفت و به حرکت درآمد. تعداد زیادی از دانشجویان فعال در انجمن‌ها در مقابل سفارت ایران تحصن کردند. در آن سال‌ها در هندوستان دوران حالت فوق‌العاده حاکم بود و هرگونه تجمع سیاسی ممنوع بود. پلیس به دانشجویان متحصن حمله کرد و تعداد زیادی را دستگیر و به زندان مرکزی دهلی (تیهار جیل) که محل نگهداری بیشتر رهبران احزاب سیاسی معترض به حالت فوق‌العاده و نیز مجرمین خطرناک جنایی بود، منتقل کرد. فعالین حقوق بشر و احزاب سیاسی و جنبش دانشجویی هند به دفاع از دانشجویان ایرانی برخاستند و حکم استرداد به اخراج تغییر کرد. در تمام مدتی که دانشجویان ایرانی در زندان بودند، تیمی به سرپرستی رفیق زنده‌یاد فرامرز صوفی در خارج از زندان شبانه‌روز فعالیت می‌کرد و دانشجویان هندی و احزاب سیاسی و نیز نهادهای بین‌المللی دفاع از حقوق بشر و کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در اروپا و آمریکا را به حمایت از دانشجویان ایرانی که در زندان دست به اعتصاب غذا زده بودند، فعال کرد. دولت ایندیراگاندی تحت‌فشار قرارگرفته بود و نهایتاً پلیس با به خدمت گرفتن زندانیان جنایی و تشویق آن‌ها به حمله به دانشجویان اعتصابی بهانه ایجاد کرد که حمله خود به دانشجویان اعتصابی را موجه جلوه دهد. پلیس با باطوم و گاز اشک‌آور حمله کرد. چهار نفر را از جمع جدا کردند و بقیه را با زور، پس از ضرب و شتم، سوار اتوبوس‌های زندان کردند و در شهرهای اطراف دهلی رها کردند. در حمله یکی از دانشجویان مورد اصابت گلوله گاز اشک‌آور قرار گرفت و چانه‌اش شکافت که به بیمارستان منتقل شد. وزارت کشور هند حکم اخراج پنج تن از دانشجویان را که به گروگان گرفته بود، صادر کرد. رفیق فرامرز همراه تیم همراهش با تلاش‌های شبانه‌روزی و با کمک گرفتن از کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در اروپا موفق شدند رفیق منصور و چهار رفیق دیگر را به‌عنوان پناهنده سیاسی به کشور سوئد منتقل کنند. بدین ترتیب فصل جدیدی در جنبش دانشجویی هند گشوده شد. این حرکت سرآغازی برای حرکت‌های متعدد، گسترده و اعتراضی بعدی شد که تا زمان فرارسیدن انقلاب سال ۵۷ و سرنگونی رژیم شاه به دست مردم ادامه داشت.

منصور در کشور سوئد نیز از پا ننشست. در سوئد نیز در کنار تحصیل در رشته مهندسی به فعالیت سیاسی علیه رژیم شاه ادامه داد. به کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در اروپا پیوست و سپس به گروهی که در تدارک وحدت با سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران بود، گرایش پیدا کرد. (پس از انقلاب سازمان وحدت کمونیستی از دل این گروه بیرون آمد). پس از انقلاب منصور نیز مانند هزاران دانشجوی ایرانی که شیفته آزادی و استقلال ایران بودند، به ایران بازگشت تا در جشن و سرور پیروزی مردم شریک باشد. دیری نپائید که روح پرتلاش و جستجوگر او موجب شد که ''به پیغام کلاغان سیاه شک کند'' و به این فراست برسد که '' شب جز تیرگی چیزی نمیاره''. منصور از جنسی بود که وقتی‌که می‌دید هم‌بغض‌اش به زنجیر است خواب از چشمان تیزبینش می‌پرید. موج بود و آرامش برای او عدم بود. آنگاه‌که دریافت که ''خون از شب سرازیره'' دوباره روح سرکش او سر برآورد. تصمیمش را گرفته بود و بر آن بود ''بخواند وقتی‌که خواندن معصیت داشت''. این منش او بود. آنجا که منافع مردم بود؛ سر سازش نداشت. ''سکوت شیشه‌های شب دلش را غم‌بار می‌کرد و در فکر چاره بود. باور عمیق او این بود که خشم مبارزان مشت محکمی دارد''. غاصبان نوکیسه قدرت او را از یاد نبرده بودند. در سال ۶۰ دستگیرش کردند. او را می‌شناختند و خوب می‌دانستند که حضور و هستی مبارزانی چون منصور برای بسیاری از جوانان ''عزیز جمعه‌های عشق و آزادی'' است و نسل جوان در ضمیر خود این نغمه خوش را خواهد خواند که ''کلاغ‌پر بازی با او عالمی دارد''.

در تابستان خونین ۶۷ جوخه مرگ انتقام رژیم شاه و پایمردی منصور در مبارزه برای آزادی و عدالت اجتماعی را از او گرفت. منصور را دو ماه بعد از اعدام فرامرز صوفی اعدام کردند.

******

''منصور در خرمشهر در یک خانواده متوسط مذهبی به دنیا آمد و با درد محرومان از طریق کارگرانی که در کارگاه بسته‌بندی خرمای پدرش کار می‌کردند، آشنا شد. منصور شور وصف‌ناپذیر بود . . . انسانی توانا، متعهد و صمیمی بود. فارغ‌التحصیل رشته ابزار شناسی از سوئد و (دارای طرز فکری) بسیار مدرن بود. صمیمی و خاکی، همچنین عمیق و آرام بود. بار اول که دوست‌دخترش (زویا) به ملاقاتش می‌آید به او می‌گوید: "دختر برو یه پسر خوشگل و مهربان گیر بیار. من تو زندان هستم و امید به بیرون آمدن ندارم" . . .

رفیق منصور نجفی شوشتری یک ترانه‌ای در جمع می‌خواند و یزله می‌رفت و همه را همراه خود می‌کرد (که) به این صورت بود:

دینا دینا کاسه لیسونه، جهان‌گشته به کام کاسه لیسانه.

سیصد گل سرخ یک گل (اش) نصرانی، ما را ز سربریده می‌ترسانی.

گر ما زسر بریده می‌ترسیدیم، در محفل عاشقان نمی‌رقصیدیم. (قسمت آخر را همه با او هم‌صدا می‌شدند).

منصور رفیقی کمونیست بود و در دل توده‌ها جا داشت. یادش گرامی. (از خاطرات رفقای همبند او پ. ن. و مهرزاد دشتبانی).

 

حسن مرتضوی از دیگر رفقای همبند او در مورد او چنین می‌نویسد:

''. . . من همیشه با خانواده‌اش قبل از اعدام تماس داشتم و از حالش خبردار می‌شدم. تابستان شوم ۶۷ خبردار شدم که ملاقات قطع‌شده است. خانواده‌ها بی‌خبر، ما بی‌خبر، دوستان بی‌خبر. پاییز که ملاقات وصل شد به برادرش زنگ زدم. فقط صدای هق‌هق گریه از پشت تلفن می‌آمد. می‌گفت همین الآن از دادستانی با یک کیسه برگشته‌اند. کیسه لباس‌های او. به او گفته بودند در اتاق شورش شده بود و منصور سردسته شورشیان. برای همین او را در دادگاه به مرگ محکوم کردند و بعد از من پرسید آقا واقعاً منصور شورش کرده بود؟ و من که گریه امانم نمی‌داد گفتم دروغ است، دروغ است. بی‌شرف‌ها آخرش او را کشتند. از مرگ منصور دوستانی که زنده بازگشتند چیزها گفتند. این چیزی است که من (مدت‌ها پیش) نوشتم: «شب تابستانی داغی بود. سکوت همه‌جا را گرفته بود. صدای خرخر صدای این‌ور و انور شدن بدنی . . . صدای نفس‌های عمیق مردانی خفته. صداد بی‌صدای شب. در سالن باز شد. گام‌هایی محکم با پوتین‌های سیاه به سمت اتاق. از جا برجستن و در سیاهی شب خیره شدن به آدم‌های تازه‌وارد. و صدا بلند شد؛ «منصور فرزند . . . » جهان‌بخش فرزند . . .» . . . بیایید بیرون. غرولندها و اعتراض‌های زیر لب. با چشمانی هنوز سرخ از خوابی نیمه‌تمام و بدنی هنوز خسته از استراحتی نیمه‌تمام آهسته‌آهسته شلوار و پیراهنی تن کردند و پشت سر هم در صفی راه افتادند. چشمان نگران یاران راهشان را تا دم در دنبال کرد و بعد در با صدایی مهیب بسته شد. در راهرویی عریض راه افتادند. دیگر کرختی خواب از بین رفته بود و آهسته و نجوا‌کنان پچ‌پچ می‌کردند. به کنار اتاقی رسیدند. کنار درش ایستادند و شدند یک صف بیست‌نفری. بخش اداری چراغ‌هایش روشن بود و از داخل اتاق صداهایی به گوش می‌رسید. جهان‌بخش باحالتی استفهام پرسید: چه خبر است؟ منصور که هنوز در عالم خواب بود کش‌وقوسی داد و گفت: اضافه‌کاری شبانه است. و همان‌جا نشست.

اولین کسی بود که صدایش زدند. وارد اتاق شد. از دیدن مردان عمامه به سر کمی تعجب کرد اما خود را جمع کرد. روی صندلی ننشسته بود که نام و نام خانوادگی و اتهامش را پرسیدند. بعد صدایی محکم پرسید:

شما به خدا اعتقاددارید؟

منصور حیرت‌زده پرسید:

این وقت صبح منو بیدار کردید این سؤال را می‌کنید؟

صدا با لحنی مؤکد باز پرسید:

آیا شما به خدا اعتقاد دارید؟

منصور خشمگین‌تر شد و گفت:

این پرس‌وجو در احوالات خصوصی است.

صدا مصمم‌تر پرسید:

آقا برای سومین‌ بار می‌پرسم: شما به خدا اعتقاد دارید؟

منصور لحظه‌ای تأمل کرد و تیر خلاص را زد:

رابطه من و خدا به من و خدا مربوط است نه به کسی دیگر.

عمامه به‌سر نگاهی به سه عمامه به‌سر دیگر و سپس گفت:

سمت چپ ببریدش.

بیرون که آمد او را جدا از بقیه سمت چپ در گذاشتند و نفر بعد را صدا زدند. روی نیمکتی که آنجا بود دراز کشید.

منصور چی پرسیدند؟

بابا دیوانه شده‌اند. می‌گویند به خدا اعتقاد داری یا نه!!! ها ها ها این موقع شب.

 هنوز صبح نشده بود (که) از دسته بیست‌نفری شب، پانزده نفر کنار منصور ایستاده بودند و سپس فرمان حرکت داده شد. مقصد زیرزمین بود. بچه‌ها می‌خندیدند و سربه‌سر هم می‌گذاشتند.

وای ترسیدیم!

به سالنی بزرگ مانند سوله‌های ساختمانی آماده نشده وارد شدند. کمی هیجان‌زده، کمی مضطرب، کمی شلوغ، و کمی حیران! مردی سیاه‌پوش به هرکدام نایلونی داد تا ساعت و عینک و انگشترشان را در آن بگذارند و کاغذی برای الوداع. همه بعد از این همه سال از این بازی خنده‌شان گرفته بود.

شوخی دارند می‌کنند. ها ها ها.

و بعد درِ محوطه‌ای باز شد. سه سیاه‌پوش تنومند بیرون آمدند. یکی‌شان با آهنگی سرشار از تمسخر گفت:

سه‌تا از رفقای جانباز بیان جلو.

و از میان در گشوده سه پیکر دیده می‌شدند که رقص مرگ را آغاز کرده بودند.

(از توضیحات حسن مرتضوی منتشر شده در تارنمای مجازی گفتگوهای زندان).

 

ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ

ﺳﺮﺷﮑﺴﺘﻪ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ،

ﺷﺮﻣﺴﺎﺭِ ﺗﺮﺍﻧﻪﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﻫﻨﮕﺎﻡِ ﺧﻮﻳﺶ.

ﻭ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎ

ﺑﯽ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺎ.

. . . . . . . . . . . . . . . ..

. . . . . . . . . . . . . . . .

ﻓﻐﺎﻥ! ﮐﻪ ﺳﺮﮔﺬﺷﺖِ ﻣﺎ

ﺳﺮﻭﺩِ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩِ ﺳﺮﺑﺎﺯﺍﻥِ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ

ﮐﻪ ﺍﺯ ﻓﺘﺢِ ﻗﻠﻌﻪﯼ ﺭﻭﺳﺒﻴﺎﻥ

ﺑﺎﺯﻣﯽﺁﻣﺪﻧﺪ.

ﺑﺎﺵ ﺗﺎ ﻧﻔﺮﻳﻦِ ﺩﻭﺯﺥ ﺍﺯ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺳﺎﺯﺩ،

ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭﺍﻥِ ﺳﻴﺎﻩ ﭘﻮﺵ

ــ ﺩﺍﻏﺪﺍﺭﺍﻥِ ﺯﻳﺒﺎﺗﺮﻳﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥِ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻭ ﺑﺎﺩ ــ

ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯ ﺳﺠﺎﺩﻩ ﻫﺎ

ﺳﺮ ﺑﺮﻧﮕﺮﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ!

(زنده یاد احمد شاملو)

  

یاد و خاطره منصور نجفی و همه جانباختگان کشتار تابستان ۶۷ گرامی باد.

از طرف جمعی از دوستان دوران دانشجویی منصور در هند

  

این نوشته با الهام از شعر لالا لالا از شهریار قنبری و نیز خاطرات رفقای هم بند منصور که در تارنمای مجازی گفتگوهای زندان در تاریخ ۲۰ ماه مه ۲۰۱۶ منتشر شده‌اند نوشته شده است. در ضمیمه متن کامل این خاطرات همراه ویدیو کلیپی کوتاه در مورد زندگینامه منصور آمده است.

یادش گرامی

 ************

 مطلب زیر که در تاریخ ۲۰ ماه مه ۲۰۱۶ از سایت اینترنتی گفتگوهای زندان منتشر شده، گرفته شده است.

 جنبش دادخواهی / حسن مرتضوی / زندان در ایران / گفتگوهای زندان / یادمان ها

خاطره‌ای از زنده‌ياد منصور نجفی، حسن مرتضوی – به همراه یادداشت های رفقای هم بند منصور در زندان

 

كسي نيست در بندهاي چپ‌ها در واحد يك و سه قزل‌حصار در دهه‌ي شصت، كه منصور را به ياد نداشته باشد. با آن حركات تند سر و عجولانه‌ي دست‌ها ، و آن حالت آتشين مزاجش، در حالي كه به سرعت راه می‌رفت، به اين جواب می‌داد، به آن نكوهشی می‌كرد، يك متلك به اين می‌گفت يك متلك به آن، شور و سرزندگي را يك جا در خودش جمع كرده بود. كسی را نديدم كه از او به بدي ياد كند. صراحت بيان، دانش عميق فنی و طبع آتشين جنوبی‌اش به هر كس روحيه و تهور مي‌داد. او براي من نمونه‌ی خ…ود خروش زندگی بود. هنوز هم آن موجود نازنين را كه راه می‌رفت و آواز می‌خواند و شوخی می‌كرد و انرژی پخش می‌كرد جلوی چشمان‌ام زنده است. ياد عزيزش فراموش نشدنی است.

بعد از رفتن حاج داوود و باز شدن فضای نسبی بندها، اجازه يافتيم حياط مزخرف و گل آلود بند را درست كنيم. منصور، اين مهندس هميشگی، با شدت و حدت مشغول رتق و فتق امور شد. از بدنه‌ی درختی تنومند، غلتكی درست كرد و حياط را صاف و صوف. نمی‌دانم چرا ويرش گرفته بود كه به سبك جنوبی‌ها وسط حياط يك حوض بسازد، آن هم با فواره! به هر كس در بند چيزي مي‌گفت كه از خانواده بگيرند. يك حياط بزرگ با كلی طرح‌های مهندسی منصور منتظر اقدام بود!!! به من گفت گِل آبی (با كسره) بگو بياورند (براي اينكه بدنه‌ی حوض به رنگ آبي شود). مادرم آن موقع می‌آمد ملاقات و به زحمت چيزی يادش می‌ماند . به او پيغام را دادم. مادرم پس از ملاقات هر چه كرد يادش نمانده بود من چی گفته بودم. با كلنجار فراوان خواهرانم و فشار زيادی كه به خود آورد بالاخره يكهو يادش آمد كه من گفتم گُل آبی (به ضمه). بيچاره خواهران تمام شهر را گشتند تا بتوانند يك دسته گُل آبی بياورند. بالاخره روز موعود رسيد. روز ملاقات مادرم با خوشحالي تمام گفت خواسته‌ات را اجابت كرديم و بعد از ملاقات بهت می‌دهند. ملاقات كه تمام شد آن نگهبانان دژخيم چهره! با روی عبوس آمدند و يك دسته گُل آبی تحويل اينجانب دادند! من مانده بودم اين چيست. با سري افكنده به زير پيش منصور رفتم و همان را به او دادم. نگاهی به من كرد و گفت من با اينها آخه پسر چكار كنم! باشه يك كاريش می‌كنيم! ميگذاريمش جای فواره!

 

پ. ن: وی در خرمشهر دریک خانواده متوسط مذهبی به دنیا آمد و با درد محرومان از طریق کارگرانی که در کارگاه بسته بندی خرمای پدرش كار می‌كردند آشنا شد. این درد آشنایی چنان بر روح و روان وی سایه افکنده بود که همیشه خاطره آن دوران را به سختی طرح مي‌كرد. با گرفتن دیپلم متوسطه برای ادامه تحصیل به هند رفت. در آنجا با کنفدراسیون آشنا و یکی از فعالین آن شد. به علت فعالیت‌های ضد حكومت شاه توسط دولت هند دستگير و با فعالیت فعالین کنفدراسیون حکم استراد وی به ايران به اخراج از هند تبدیل شد. با کمک کنفدراسیون به کشور سوئد رفت. با پیروزی انقلاب ۵۷ به ایران بازگشت و شروع به همکاری با سازمان وحدت کمونیستی كرد. در سرکوب سال ۶۰ او را نیز دستگیر می‌کنند. در دوران بازجویی هیچگونه مدرکی حاكی از موقعیت تشکیلاتی وی به دست نمی‌آورند. فقظ یکنفر از بریده‌ها گفته بود که او (را) در یکی از نشست‌های کمیته مرکزی ديده است ولی نتوانسته بودند اعترافی از وی بگیرند. در شهریور ۶۷ به تاریخ جنبش کمونیستی کارگری پیوست.

یادداشتهای رفقای دیگر که هم بند رفیق جانفشان منصور نجفی بودند

 ***********

مهرزاد دشتبانی

‫منصور شور وصف ناپذیری بود. من و سیاوش با منصور زیاد کل کل میکردیم. همانگونه که حسن گفت انسانی توانا، متعهد، صعمیمی بود. فارغ التحصیل رشته ابزار شناسی از سوئد بود و بسیار مدرن. من هنوز بعد سالها در اینجا زندگی کردن گاهی به فکر میکنم و از گفته های او در باره غرب من را ناگهان به خنده میاندازد. درک عمیق و تیز او از میحط‌اش حیرت آور بود. میگفت اینها مشکل هویت دارن. یکی هویت‌اش ریش می‌شود یکی لباس و یکی…. از خود بیگانگی را به سادگی توضیح میداد. صمیمی بود و خاکی همچنین عمیق و آرام. بار اول که دوست دخترش ( زویا ) به ملاقاتش میاید به او میگوید : دختر برو به پسر خوشگل و مهربون گیر ببار من تو زندان هستم و امید به بیرون آمدن ندارم. هر زمان به ۶۷ برمیگردم، چهره منصور در برابرم ظاهر میگردد و آه میکشم. جنبش کمونیستی یکی از ستونهایش را از دست داده. سالهای سال طول میکشد تا منصور را دوباره با همان ریش و موهای مجعد و توانا در کنار خود بیابیم. رفقای وحدت کمونیستی رفقای پربار جنبش ما بودند و منصور یکی از آنها بود با از دست دادن او براستی نه تنها رفیقی صمیمی را از دست دادم بلکه براستی همیشه احساس میکنم یکی از توده‌ای ترین کمونیستهای ایران را از دست داده‌ام و احساس فلج دارم. یادش همیشه سرخ باد !

 ********

نیکی مصروپ

‫رفیق منصور نجفی شوشتری یک ترانه‌ای در جمع می خواند و یزله می‌رفت و همه را همراه خود می‌کرد به این صورت بود -دینا دینا کاسه لیسونه جهان گشته به کام کاسه لیسانه سیصد گل سرخ یگ گل نصرانی مارا ز سر بریده می‌ترسانی گر ما گر ما ز سر بریده می‌ترسیدیم درمحفل عاشقان نمی‌رقصییدیم (قسمت اخر را همه با او همصدا می شدند) رفیق منصور رفیقی کمونیست بود و در دل تودهها جا داشت یادش گرامی

 

توضیحات دیگری از حسن مرتضوی

‫دستت درد نكند. اگر می‌خواستم از منصور بنويسم بايد صدها خط می‌نوشتم. من هميشه با خانواده‌اش قبل از اعدام تماس داشتم و از حالش خبردار مي‌شدم. تابستان شوم ۶۷خبردار شدم كه ملاقاتها قطع شده است. خانواده بی‌خبر ما بی‌خبر دوستان بی‌خبر. پاييز كه ملاقاتها وصل شد به برادرش زنگ زدم. فقط صدای هق هق گريه از پشت تلفن می‌آمد. می‌گفت همين الان از دادستانی با يك كيسه برگشته‌اند. كيسه لباسهای او. به او گفته بودند در اتاق شورش شده بود و منصور سردسته شورشيان. برای همين او را در دادگاه به مرگ محكوم كردند و بعد از من پرسيد آقا واقعا منصور شورش كرده بود. و من كه گريه امانم نمی‌داد گفت دروغ است دروغ است. بی‌شرفها آخرش او را كشتيد. از مرگ منصور دوستانی كه زنده باز گشتند چيزها گفتند. اين چيزی است كه من نوشتم مدتها پيش. «شب تابستانی داغی بود. سكوت همه جا را گرفته بود. صدای خرخر. صدای اينور و آنور شدن بدنی… صدای نفس‌های عميق مردانی خفته. صدای بی‌صدای شب. در سالن باز شد. گامهايی محكم با پوتين‌هايی سياه به سمت اتاق. از جا برجستن و در سياهی شب خيره‌شدن به آدم‌های تازه وارد. و صدا بلند شد: “«منصور فرزند …»، «علی فرزند…» «جهان‌بخش فرزند…» … بياييد بيرون.” غرولندها و اعتراض‌های زير لب. با چشمانی هنوز سرخ از خوابی نيمه‌تمام و بدني هنوز خسته از استراحتی نيمه تمام آهسته آهسته شلوار و پيراهنی تن كردند و پشت سر هم در صفی راه افتادند. چشمان نگران ياران راهشان را تا دم در دنبال كرد و بعد در با صدايی مهيب بسته شد.

‫در راهرويی عريض راه افتادند. ديگر كرختی خواب از بين رفته بود و آهسته و نجوا كنان پچ پچ می‌كردند. به كنار اتاقی رسيدند. كنار درش ايستادند و شدند يك صف بيست نفری. بخش اداری چراغهايش روشن بود و از داخل اتاق صداهايی به گوش می‌رسيد. جهانبخش با حالتی از استفهام پرسيد: «چه خبر است؟» منصور كه هنوز در عالم خواب بود كش و قوسي داد و گفت: «اضافه‌كاري شبانه است» و همانجا نشست. اولين كسی بود كه صدايش زدند. وارد اتاق شد. از ديدن مردان عمامه‌بسر كمي تعجب كرد اما خود را جمع كرد. هنوز روي صندلي ننشسته بود كه نام و نام خانوادگي و اتهامش را پرسيدند. بعد صدايی محكم پرسيد:

«شما به خدا اعتقاد داريد؟»

منصور حيرت‌زده پرسيد:

«اين وقت صبح منو بيدار كرديد اين سوال را می كنيد؟»

صدا با لحنی مؤكد باز پرسيد:

«آيا شما به خدا اعتقاد داريد؟»

منصور خشمگين‌تر شد و گفت:

«اين پرس‌وجو در احوالات خصوصی است».

صدا مصمم‌تر پرسيد:

«آقا برای سومين بار می‌پرسم:

«شما به خدا اعتقاد داريد؟»

و منصور لحظه‌ای تأمل كرد و تيرخلاص را زد:

«رابطه‌ی من و خدا به من و خدا مربوط است نه به كسي ديگر»

عمامه بسر نگاهی به سه عمامه بسر ديگر كرد و سپس گفت:

«سمت چپ ببريدش»

بيرون كه آمد او را جدا از بقيه سمت چپ در گذاشتند. و نفر بعد را صدا زدند. روی نيمكتی كه آنجا بود دراز كشيد. «منصور چی پرسيدند؟» «بابا ديوانه شده‌اند. می‌گويند به خدا اعتقاد داری يا نه!!! ها ها ها اين موقع شب»….

‫هنوز صبح نشده بود از دسته‌ی بيست نفری شب پانزده نفر كنار منصور ايستاده بودند و سپس فرمان حركت داده شد. مقصد زيرزمين بود. بچه‌ها مي‌خنديدند و سر به سر هم می‌گذاشتند. «وای وای ترسيديم!» به سالنی بزرگ مانند سوله‌های ساختمانی آماده نشده وارد شدند. كمی هيجان‌زده كمی مضطرب كمی شلوغ و كمی حيران. مردی سياه‌پوش به هر كدام نايلونی داد تا ساعت و عينك و انگشترشان را در آن بگذارند و كاغذی برای الوداع. همه بعد از اين همه سال از اين بازی خنده‌شان گرفته بود. «شوخي دارند می كنند ها ها ها.» و بعد در محوطه‌ای باز شد. سه سياه‌پوش تنومند بيرون آمدند. يكی‌شان با آهنگی سرشار از تمسخر گفت: «سه تا از رفقاي جانباز بيان جلو.» و از ميان در گشوده سه پيكر ديده مي‌شدند كه رقص مرگ را آغاز كرده بودند.

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال
برگرفته از:
کار آنلاین

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.