رفتن به محتوای اصلی

چمدانی کوچک در یک کمد قدیمی! (8)
قسمت هشتم
25.09.2017 - 23:40

عروسی ساده ای بود .ساده تر از آن را نمی
توانی تصور کنی .بیشتر از سه روز طول نکشید. از خانواده داماد تعداد کمی بودند . اما چه زود با خانواده عروس جوش خوردند . عروسی بیشتر رقص بود و پای کوبی . دهل وسورنا بود و لباس های رنگارنگ .همه می رقصیدند .از مادر بزرگ و عمه عروس تا عموی داما د .که مرتب هیوا
را بغل می کرد وسینه را جلو می داد . مرد بسیار خوبی بود بارها از سروه خانم تشکر کرد . سروه خانم هم از او بسیار راضی بود می گفت< با وجود یکه یک کشاورز ساده بود .اما همیشه هوای من وبچه های برادرش را داشت .بعد از رفتن مابه مهاباد برای درس خواندن بچه ها .قسمتی از زمینش را فروخت و پولش را برای ما فرستاد و گفت سهم برادرم بود حال سهم بچه هاست .جوانمرد است ! بچه ها هم زیاد دوستش دارند .>پسرم برایم جالب بود این رفتار کرد ها کسی نگاه نمی کرد که عموی هیوا چه کاره است . موی سفید داشت بر بالای مجلس نشسته بود وهر کس که وارد می شد احترام می کرد .پیرمرد چقدر رقصید .اول صف حرکت می کرد دستمال می چرخاند . چه رقص با شکوهی بود . من هم همراه زنان رقصیدم . بعد از دستگیری تو ورفتن پدرت اولین بار بود که من این چنین رقصیدم وشادی کردم .مادر عروس بسیار زن فهمیده ای بود .گفت < سروه خانم از شما بسیار تغریف کرده می دانم چقدر سختی کشیده اید . اما زندگی این است یک روز غم ویک روز شادی . ممنون که آمدید . انشاالله عروسی پسرتان .> دست من را گرفت بلندم کرد وگفت تنها پای تان را مثل من بالا ببرید و هم زمان سینه خود را جلو بدهید واز ته سینه نفس بکشید . پسرم رقص چه چیز زیبائی بود .حتما خواهی گفت <عجب عجب حالا مامان اززیبائی رقص می گوید. خوب چطور رقصیدید ؟ >رقصیدم ودست تو وپدرت گرفتم رقصی سه نفری در میان آن جمع .حتی تصویری مبهم از آن دختر آبی پوش زیبا که یک بار از دور ترا با او دیدم ! نیز در کنار تو می رقصید . مادرت خیالاتی است مگر نه ؟ من با همین خیالات زنده ام .روز حنا بندان یک خانم پیر که حنا بر دست می نهاد دستم را گرفت وگفت آرزو کن نخست آرزوی خوشبختی عروس وداماد را کردم .بعد آزادی تو وتمام بچه ها وداماد شدن تورا .حنا را که کف دستم نهاد احساس عجیبی کردم خنگ شدم حس کردم موجی آرام از آن حنا و پیرزن دلچسبی که برابرم نشسته بود در تمام بدنم منتشرمی شود. بی اختیار دستش را بوسیدم . او هم گونه من را بوسید .گفتم می توانم آرزوی دیگری بکنم ؟ حنای کوچکی برداشت روی دستم نهاد گفت< بکن !>قلبم می لرزید ! آرزو کردم از زندان آزاد شوی برایت عروسی بگیرم واین پیرزن خواستنی را برای حنا بندانت بیاورم .لرزش دست پبرزن را حس کردم ونگاه عمیقش را و قطره اشگ کوچکی که بر کنج چشمانش ظاهر شد .باز صورتم را بوسید وگفت < دعا می کنم به آرزویت به رسی .> آیا او آینده را دیده بود ؟ چرا اشگ در چشمانش حلقه زد ؟ آیا او عبور شما از دهلیز های تاریک , هیئت مرگ خمینی و کشته شدن شما را دیده بود که چنان لرزید ؟اودر آن لحظه چه دید . که چنین غمگین در من نگاه کرد ؟ در تهران تنها یک مراسم ساده گرفتیم پدر ومادر عروس بودند با چند نفر از بستگان نزدیک . از طرف داماد هم تنها عمویش بود .چند نفر از همکلاسی های عروس وداماد .از خانواده های زندانیان کسی را نگفتیم چون وقتی از مادران زندانی سئوال کردیم. گفتند ! آمدن ما مجلس را سیاسی می کند واین شاید برای عروس وداماد جوان بعدا مشگل ایجاد کند .خود ما یک روز خانه یکی از مادران جمع می شویم و جشن می گیریم .جشن بسیار کوچکی شد چند نفر از همسایه ها را دعوت کردیم . باز هم کردی رقصیدیم وجوان ها آواز خواندند .بعد از سال ها باز چند جوان در خانه ما جمع شده بودند .می گفتند , می خندیدند و می رقصیدند . من چقدر خوشحال بودم نمی دانم آن ها خبر داشتند که پسر من وبرادر هیوا در زندان است یا نه ؟ اما مانند پروانه دختر وپسر دور سر ما می چرخیدند و احتراممان می کردند . می دانستم این احترام به شماست بی آن که سخنی بگویند .من نگاه کنجکاو دوپسر جوان را که از پشت پنجره به اطاق تو می نگریستند را دیدم . مطمئن هستم که هیوا گفته بود این اطاق توست . برای جوان ها اطاق یک زندانی سیاسی نیز جالب است . دلم می خواست دستشان را بگیرم .داخل اطاقت بیاورم وبگویم این اطاق پسر من است منظم , پاگیزه , این جا درس خواند بزرگ شد , دانشگاه رفت ونهایت به راهی که دوست داشت قدم نهاد .پسر زیبای من !می خواستم بگویم که هیچوقت من را وپدرت را نرنجاندی هیچ چیز اضافی از ما طلب نکردی حتی برای چیزی که می دانستی امکان فراهم کردنش را داریم .اطاق هیوا وسروه خانم را به عروس داماد دادیم .اصرار کردم که سروه خانم بیاید اطاق من قبول نکرد گفت این اطاق خصوصی توست . تخت پام پدرت را گوشه سالن نهادیم رویش یک پارچه همرنگ مبل ها کشیدم .چقدر هم زیبا شد ,سروه عزیز آن جا می خوابید .شنیدم وقتی شیرینی های عروسی را برایتان آوردیم تو در زندان قصر و برادر هیوا در زندان اوین جشن گرفتید .گفتی که بچه ها همه شرکت کردند.کردی لری شمالی آذری وجنوبی خواندید ورقصیدید . چقدر خندیدم وقتی که می گفتی <یکی قابلمه را ضرب کرده بود یکی جارو را ساز کرده بود .یکی ملافه را دور سرش بسته بود بندری می رقصید ودیگری رقص شاطری می کرد .> آن روز تما م حرفمان از این جشن بود

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

آتوسا نجف لوی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.